صفحه 4 از 10 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 94

موضوع: شبهاي مهتابي | سحر جعفری

  1. #31
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    كنار در ورودي پارك فرانك را ديدم كه در انتظارم ايستاده بود. او جلو آمد و سلام كرد و حالم را پرسيد.
    -خب ... مثل اين كه قرار بود شما يه حقيقتي رو بهم بگيد.
    با هم به سمت نيمكتي رفتيم و او گفت:
    -حقيقتش نمي دونم از كجا و چطور شروع كنم؟
    -ببينيد! دوست دارم رك و صريح حرفهاتون رو بزنيد.
    او با تأييد حرفم، سرش را تكان داد و گفت:
    -اگه يادتون باشه من قبلاً چندين مرتبه ازتون خواهش كردم ما براي مدتي با هم باشيم اما هر بار به دلايل مختلف مخالفت كرديد، اون وقتها زياد پافشاري نكردم چون ...
    حرفش را قطع كرد و به روبرو چشم دوخت، با تعجب پرسيدم"
    -چرا ...؟!
    او بعد از كمي مكث به صورتم نگاه كرد و با لحني كاملاً خودماني گفت:
    -مي دوني مهتاب! من اون وقتها تحت تأثير يكسري عوامل به دروغ بهت گفتم دوستت دارم.
    از شنيدم حرفش چنان يكه خوردم كه نگاهم به چشمانش ثابت ماند و در بهت و ناباوري گفتم:
    -تو چي گفتي؟!!!
    اين اولين باري بود كه «تو» خطابش مي كردم. سرش را پايين انداخت و با صداي آهسته اي گفت:
    -اين حرف من مال اون روزهاست ولي بايد بدوني كه الان با اون وقتها فرق مي كنه، من به مرور زمان واقعاً بهت علاقمند شدم و قسم مي خورم الان به قدري دوستت دارم كه ...
    حرفش رو قطع كردم و گفتم:
    -اون وقتها براي چي و در اثر چه چيزي بهم دروغ گفتي؟!
    -مي دوني مهتاب ... اميدوارم ناراحت نشي ولي اگه يادت باشه اوايل ترم توي كالج، يكي از دوستان من دعواش شد و تو هم پات وسط كشيده شد و مداخله كردي، اون روز دوستم برات خط و نشون كشيد چون بدجوري بهش برخورده بود. بعد از مدتي از من خواست باهات رابطه برقرار كنم و بعد هم كه بهت خيانت كردم برم دنبال زندگي خودم. من ساده هم براي اين كه كاري براي دوست صميميم كرده باشم قبول كردم. آره! اعتراف مي كنم كه اون اوايل بهت دروغ گفتم، اما به خدا قسم توي اين مدت واقعاً عاشقت شدم و مي خواهم باهات ازدواج كنم. بهت قول مي دم... قول مي دم خوشبختت كنم. من مي تونم...
    -بهتره زياد تند نري. ببينيد آقاي «فرانك شومان» ! من نه قبلاً و نه حالا، به شما هيچ علاقه اي ندارم و مطمئن باشيد باهاتون نه تنها ازدواج نمي كنم بلكه رابطه اي هم برقرار نمي كن. پس بهتره خيالتون رو راحت كنم... ناگفته نماند ه هيچ وقت و در هيچ شرايطي هم حرفم عوض نمي شه.
    -تو الان از حرف من ناراحتي، شايد وقتي كمي به اعصابت مسلط بشي...
    -اصلاً هم اينطور نيست. من دارم با خونسردي نظرم رو بهت مي گم و بهتره باور كني قبل از شنيدن حرفهاي شما هم كه اصطلاحاً حقايق رو گفتيد، همين عقيده رو داشتم.
    او با چهره اي غمگين گفت:
    -من بچگي كردم، حالا هم اومدم حقيقت رو بهت بگم تا شايد جبران اون اشتباهم بشه اما مثل اين كه نه تنها از اين حقيقت خوشحال نشدي بلكه عصباني هم شدي.
    پوزخندي زدم و گفتم:
    -يعني واقعاً توقع داشتيد خوشحال بشم؟!
    -من از بچگي ياد گرفتم حقيقت هميشه خوبه و در واقع همه بايد از شنيدن حقيقت خوشحال بشن.
    -اما نه هر حقيقتي
    او با مكث لبخند تلخي زد و گفت:
    -حق با توست، اما ازت خواهش مي كنم در مورد پيشنهادم بيشتر فكر كن.
    احساس خيلي بدي داشتم و اصلاً دلم نمي خواست حتي نگاهش كنم ولي او به صورت من چشم دوخته بود و انگار مي خواست به تك تك سلولهاي وجوديم رسوخ كند. چند دقيقه اي كه گذشت به ساعتم نگاه كردم و به او گفتم:
    -من بايد تا نيم ساعت ديگه خونه باشم.
    از جايم بلند شدم و او گفت:
    -من ميرسونمتون، پس عجله نكنيد.
    همينطور كه كيفم را روي شانه ام مي انداختم گفتم:
    -من با مارال قرار دارم و همين الان هم بايد راه بيفتم و گرنه ديرم مي شه
    او نيز ايستاد و با هم به سمت در خروجي پارك رفتيم. به اصرار او سوار ماشينش كه يك بي ام و مدل بالا بود شدم. او مرا به محل قرار با مارال رساند اما او هنوز نرسيده بود، چون من براي خلاصي از دست فرانك يك ساعت زودتر از قرارم به مارال رسيده بودم. بالاخره بعد از كلي انتظار مارال به همراه آبگين رسيد. فرانك كه در اين مدت باز هم سعي داشت مرا متقاعد كند با چهره اي مأيوس و نااميد به صورتم خيره شد و گفت:


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #32
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    -اميدوارم در مورد پيشنهادم فكر كني.
    -با وجود اين كه مطمئنم عقيده ام عوض نمي شده، باشه باز هم فكر مي كنم.
    -ازت ممنونم كه دعوتم رو پذيرفتي و به حرفهام گوش دادي و به خاطر اون مسئله هم شرمنده ام.
    -عيب نداره، به قول خودتون هميشه شنيدن حقيقت خوبه و خوشحالي داره، خداحافظ.
    -به اميد ديدار.
    آبگين هم از ما خداحافظي كرد و ما با يك تاكسي به خانه برگشتيم و فرانك هم رفت. در راه، مارال كه در مورد فرانك و حرفهايي كه مي خواست بزند خيلي كنجكاو شده بود پرسيد:
    -خب... چي گفت:
    -هيچي بابا، يادته اون روز جلوي تو كالج...
    همه آنچه شنيده بودم براش تعريف كردم، او نيز همانند من از شنيدن اين حرفها هم تعجب كرد و هم ناراحت شد، به سر كوچه مان رسيده بوديم، وقتي پياده شديم، مارال به حالتي جدي گفت:
    -يه چيزي بگم باورت مي شه؟
    -چي؟!
    -من اصلاً آبگين رو دوست ندارم، اگه اون وقتها مي ديدي بهش توجه دارم به اين خاطر بود كه يه كم شبيه هريكاست. اگر به خاطر اين شباهت نبود هيچ وقت راضي نمي شدم باهاش رابطه صميمي برقرار كنم.
    -يعني تو فقط به خاطر شباهت اونها به هم...
    او سرش را تكان داد و من پوزخند تلخي زدم و در دل به حال آبگين تأسف خوردم كه از همه جا بي خبر صادقانه به مارال عشق مي ورزيد. يعني مارال واقعاً اينقدر خودخواه بود كه فقط به خاطر يك شباهت بخواهد كسي را اسير خودش كند؟ به نظرم عجيب و غير معقول مي آمد. به خانه كه رسيديم، دايي هنوز نيامده بود و جوليا و فردريك داخل حياط بودند.
    جوليا گفت:
    -بهتون خوش گذشت؟
    من و مارال هر دو با گفتن يك «بله» به اتاقمان رفتيم تا لباسهايمان را عوض كنيم، مارال گفت:
    -به نظرم خيلي عجيبه كه آركان تا به حال هيچ كاري نكرده!
    -مثلاً مي خواد چيكار كنه؟
    -نمي دونم ولي بعيده كه تا حالا اتفاقي نيفتاده!
    -اصلاً بهش فكر نكن. بريم قهوه بخوريم؟
    با تأييد مارال به طبقه پايين رفتيم. جوليا به نزد ما آمد و ضمن نوشيدن قهوه هر سه مشغول صحبت شديم. در همين حين فردريك مثل هميشه موقعيت را مناسب ديد و شيطنتش گل كرده و دوباره شروع كرد به اذيت كردن، تا جايي كه باز جوليا متوسل به دعوا شد و با عصبانيت از او خواست به اتاقش برود. با رفتن فردريك كه همانند گردباد بود دوباره همه جا آرام شد و ما تا زمان شام كه دايي آمد گرم صحبت بوديم. بعد از صرف شام من و مارال منتظر مانديم تا فردريك بخوابد و ما مثل شب گذشته به حياط برويم.
    دايي و جوليا كه انگار متوجه انتظار ما شدند، زودتر از هر شب فردريك را به اتاقش بردند تا بخوابد، ما هم با اشتياق به حياط رفتيم. خيلي كنجكاو بودم كه بقيه سرنوشت مارال را بدانم. وقتي در محل هميشگي مان نشستيم مارال لبخند زد و گفت:
    -خوشحالم كه دوست داري به حرفهام گوش كني.
    و بعد به نقطه اي خيره ماند، انگار كه مي خواست به زمان گذشته برگردد و بعد از چند دقيقه شروع به صحبت كرد.
    -بالاخره با هزار و يك زحمت تصميم رو گرفتم كه به خاطر تنها دوستم كه رابطه مون بيش از حد زياد شده بود با آركان صحبت كنم. فرداي اون روز خيلي منتظر آركان شدم اما اون خيلي دير اومد و اينقدر خسته و ناراحت بود كه جرأت نكردم برم پيشش. چند روز به همين منوال گذشت و من هر بار با ديدن چهره گرفته آركان اجراي نقشه و صحبتهام رو، به فرداي اون روز موكول مي كردم. تا اين كه يه روز بعد ازظهر، وقتي از مدرسه برگشتم ديدمش، تو آشپزخونه با مادرم مشغول صحبت بود و به محض ورود من حرفش رو قطع كرد و به اتاقش رفت. من هم مثل هميشه در مورد حرفهاش كنجكاوي نكردم و ناهارم رو خوردم. بعد هم روي كاناپه نشستم تا در موقعيت مناسبي با اون صحبت كنم. آركان به اتاقش رفت و من هم با كسب اجازه وارد اتاقش شدم. خيلي كم پيش مي اومد من برم تو اتاقش، به خاطر همين اون تعجب كرد و گفت:
    -كاري داري؟!
    -مي تونم ازت يه خواهش كنم؟
    او به طرفم برگشت و در حالي كه ابروهايش را بالا برده بود گفت:
    -خواهش؟!
    -آره، ببين آركان! تو كه بالاخره بايد ازدواج كني... خب؟
    -خب...؟!!!
    -تينار، دوستم رو كه ديدي؟ هم دختر خوبيه و هم خوشگله، درسش هم كه امسال تموم ميشه و ...
    -هيچ معلومه داري چي مي گي؟!!
    از لحن و تن صدايش كم مانده بود سنگكوب كنم، با مكث و من من گفتم:
    -گفتم... شايد... شايد نظر تو هم بعد از كمي فكر كردن با نظر من...
    -يعني من با دوست تو... اين مسخره ترين چيزيه كه تا حالا شنيدم. اصلاً كي به تو گفته براي من دنبال زن بگردي؟ تو بيخود مي كني تو كارهاي شخصي من دخالت مي كني.
    -من... من اصلاً نخواستم دخالت كنم فقط گفتم شايد...
    -بسه ديگه، نمي خواد ادامه بدي ... بهتره بري به كارهات برسي.
    با ناراحتي به طرف در رفتم كه او با صدايي رساتر از قبل گفت:
    -در ضمن دفعه آخري باشه كه چنين پيشنهادهايي به من مي دي ها.
    بدون بيان جمله اي از اتاقش بيرون اومدم. با اين كه مي دونستم بعد از شنيدن پيشنهاد من هر عكس العملي ممكنه ازش سر بزنه اما بار هم از شدت ناراحتي تو دلم بهش فحش مي دادم. اون بدجوري حالم رو گرفت، حتي نذاشت حرفهام تموم بشه، اونقدر ناراحت و عصباني بودم كه ناخواسته ازش كينه به دل گرفتم. همون روز درست مثل دو روز قبل دم غروب تينار زنگ زد خونه مون تا از كم و كيف قضيه مطلع بشه و ببينه بالاخره چيكار كردم. اما من ترجيح دادم همچنان حرفي بهش نزنم تا از بابت آركان مطمئن بشم، چون با شناختي كه از برادرم داشتم، مي دونستم اونقدرها هم بي تفاوت و بي احساس نيست و اگه باز تينار رو ببينه حتماً با چشم خريدار نگاش مي كنه و با اين حدس كه شايد نظرش عوض بشه، حرفي به تينار نزدم. تينار هم يكسره بهانه مي گرفت كه تو دوست ندار با آركان صحبت كني، به خاطر همين هم داري پشت گوش مي اندازي. اما من قانعش مي كردم كه اين مسئله چيزي نيست كه بشه توش عجله به خرج داد.
    اون روزها رفتار آركان خيلي عوض شده بود و من بي خبر از اتفاقاتي كه در شرف روي دادن بود، همچنان دنبال وقتي مناسبي مي گشتم تا بار ديگه پيشنهادم رو طور ديگه اي مطرح كنم. هريكا هنوز از اين ماجرا خبر نداشت تا اين كه يه روز اين فكر كه مي تونم در اين مورد هريكا رو هم دخالت بدم، شايد كه از اين راه به مقصودم برسم توي ذهنم جرقه زد اميدوارم بودم كه روي هريكا رو زمين نندازه. يه روز با هريكا قرار داشتم و هر طوري كه بود اين مسئله رو با اون در ميون گذاشتم و ازش كمك خواستم. هريكا با كمي تأمل گفت:


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #33
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    -اين كار اصلاً درست نيست.
    -چرا؟!
    -آخه تو يك بار اين مسئله رو باهاش مطرح كردي و اگه من كوچكترين اشاره اي به اون بكنم خب ... از رابطه ما هم مطلع مي شه ديگه.
    وقتي كمي فكر كردم ديدم درست مي گه اما باز هم ازش خواستم هر طوري كه خودش صلاح مي دونه براي تينار كاري بكنه. اون هم كه هيچ وقت روي حرف من «نه» نمي آورد پذيرفت. اون روز موقع جدا شدن هريكا حرفي زد كه منو حسابي تو خماري گذاشت، اون گفت:
    - با اين تصميمي كه آركان براي ادامه زندگيش گرفته مطمئني تينار باز هم بخواد با آركان رابطه داشته باشه يا اصلاً ازدواج كنه؟!
    -چه تصميمي؟!
    هريكا از اين كه من چيزي نمي دونستم خيلي تعجب كرد اما حرفي نزد و فقط گفت:
    -من فكر مي كردم بهت گفته باشه ولي مطمئن باش به زودي مي فهمي.
    هر كاري كردم بهم بگه نگفت، شايد هم اينطوري درست بود. اين دفعه اولي بود كه با قهر ازش جدا شدم چون در اون موقعيت واقعاً برام مهم بود از كارهاي آركان سر در بيارم، اما اون هيچ حرفي راجع به آركان نزد و من هم با ناراحتي ازش خداحافظي كردم و به خونه برگشتم. از اون شب به رفتار آركان كه تازگيها خيلي غيرعادي شده بود دقت كردم و با كمال تعجب پي به صحبتهاي شبانه اون و پدر بردم.
    صبحها هم با مادر صحبت مي كرد و ازش مي خواست كه پدر رو راضي كنه. خيلي كنجكاو شده بودم از تمام قضيه مطلع بشم، به همين خاطر يه شب حدود ساعت يك نصف شب تو پله هاي طبقه دوم گوش ايستادم و به حرفهاي پدر و آركان گوش كردم.
    آركان گفت:
    -آخه پدر جان، اين چه طرز فكريه كه شما دارين، من اونجا مي تونم كار كنم.
    -مثلاً چه كاري؟
    -هركاري كه شد، فقط پولي در بيارم، همين برام كافيه.
    -ببين آركان! فكر رفتن رو از سرت بيرون كن، من تو رو تنها نمي فرستم به يه كشور غريب.
    -شما خيال مي كنيد كه من هنوز بچه هستم؟ نخير الان بست و سه سالمه و مي خوام روي پاي خودم بايستم.
    -تو همين جا هم مي توني رو پاي خودت بايستي، فقط نمي دونم كدوم آدم بي سر و پايي نشسته زير پات.
    -من اينجا نمي تونم اونطور كه دوست دارم كار كنم. در ضمن پول در آوردن تو اون كشور مثل آب خوردن راحته.
    -آخه تو به من بگو مي خواي چيكار كني، بهت قول مي دم همين جا كارت رو درست كنم. اصلاً مگه تو كمبود پول داري كه اينقدر پول پول مي كني؟
    -نخير كمبود پول ندارم فقط نمي فهمم علت مخالفت شما چيه؟
    -چيزي كه تا حالا هزار دفعه گفتم، من نمي خوام تو تنها بري، همين.
    -خب اين كه مشكلي نيست، شما هم با من بيايين.
    -آخه پسر مگه عقلت رو از دست دادي؟ من يه عمره دارم جون مي كنم و به مملكتم خدمت مي كنم حالا كه يكي دو سال مونده خدمتم رو به اين مملكت و مردمش تموم كنم، با تو راه بيفتم آلمان؟ نخير اين فكرهاي احمقانه رو از سرت بيرون كن.
    -اما پدر...
    -ديگه اما نداره، برو بگير بخواب كه دير وقته.
    پدر به اتاقش رفت و آركان هم در حالي كه با مشت به دسته مبلي كوبيد با عصبانيت بلند شد و به اتاق خوابش رفت. تازه يكسري از مسائلي كه تا به حال نمي دونستم پي بردم. واقعاً از فكري كه به تازگي تو سر آركان افتاده بود تعجب كردم. آن شب به فكر تينار افتادم كه اگه آركان بره چه ضربه روحي بدي مي خوره، بعد هم به اين فكر كردم كه با رفتن اون ديگه نمي تونم هريكا رو تو منزلمون ببينم و در آخر اين فكر كه اگه آركان موفق بشه نظر پدر و رو عوض كنه و همگي به آلمان مهاجرت كنيم چي؟ اين فكرها چندين ساعت تو ذهنم بود و من ناراحت از اين اتفاقات خوابم نمي برد. خيلي ترسيده بودم چون در اون صورت بايد از هريكا جدا مي شدم و اين امر برام غير ممكن بود.
    يك روز كه هريكا اومدم دم مدرسه دنبالم با ناراحتي بهش گفتم:
    -تو چرا راستش رو بهم نگفتي؟
    -چون من نبايد مي گفتم، خودت بايد مي فهميدي، الانم كه مثلاً باهام قهري و مي خواي تنبيه ام كني باز هم نمي گم.
    -خودم همه چيز رو فهميدم.
    -پس خيالت راحت شد كه همچين هم مسئله مهمي نيست؟
    از حرفش حرصم گرفت و براي اين كه بهش ثابت كنم كه خيلي هم مهمه، به دروغ متوسل شدم و گفتم:
    -اينطور كه معلومه شما هنوز اصل مطلب رو نمي دونيد.
    او با تعجب نگام كرد و منتظر ادامه صحبتم موند كه گفتم:
    -قرار شده اگه آركان بره ما هم باهاش بريم.
    او چنان جا خورد كه با شتاب ماشين رو گوشه خيابون نگه داشت و گفت:
    -تو چي گفتي؟!!
    -به احتمال زياد همه با هم ميريم.
    -داري شوخي مي كني؟
    -نه... اصلاً.
    -اما آركان حرفي از اين مسئله به من نزد.
    شونه هام رو بالا انداختم و به بيرون چشم دوختم. هريكا شوكه شده بود و من از اين كه اينطور قضيه رو مهم جلوه داده بودم راضي بودم. وقتي ديدم به اندازه كافي تنبيه شده گفتم:
    -البته هنوز صد در صد نيست. ولي احتمالش خيلي زياده.
    -من خيلي متعجبم، آخه هيرات خيلي به كارش علاقمنده، چطور قبول كرده...
    -ببين هريكا! هر چي صلاح باشه همون ميشه.
    -يعني تو اصلاً ناراحت نيستي كه مي خواي از اينجا بري؟!
    -خب... چرا، ولي من كه نمي تونم مانع رفتنشون بشم. در ضمن با سرنوشت نمي شه چنگيد.
    او لبخند تلخي زد و بدون حرف ديگري منو به خونه رسوند. موقع پياده شدن از ماشين ازش پرسيدم:
    -راستي! در مورد تينار كه با آركان صحبت نكردي؟
    -نه هنوز.
    -پس نمي خواد چيزي بهش بگي، بذار قضيه رفتن و موندنمون روشن بشه بعد.
    -باشه، ولي اميدوارم نظر پدرت عوض بشه.
    -من هم همينطور.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #34
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    اون روز وقتي به خونه اومدم قلباً از اين كه موجب ناراحتي هريكا شده بودم از دست خودم عصباني شدم اما مطمئن بودم اون اصلاً كينه اي نيست و حتي اگه بفهمه از روي عمد بهش دروغ گفتم ازم دلخور نمي شه...
    مارال با مكث گفت:
    -مهتاب خوابيدي؟!
    چشمانم را باز كردم و گفتم:
    -نه، داشتم گوش مي كردم.
    -بهتره بريم بخوابيم، بقيه اش باشه براي فردا شب.
    -باور كن خوابم نمي ياد. دوست دارم امشب تا آخرش رو تعريف كني.
    -آخه هوا كمي سرده و من هم خيلي خسته هستم. دلم مي خواد امشب زودتر بخوابم.
    با خواسته اش موافقت كردم و هر دو به اتاقمان رفتيم و خوابيديم.
    روز بعد خيلي زود گذشت و شب هنگام، در حالي كه سر هر دويمان از فرط درس خواندن در حال انفجار بود به طبقه اول رفتيم و با تعجب جوآنا، را ديديم كه همراه دوستش براي شام به منزل ما آمده بود. هر دو سلام كرديم مارال با آرنج به پهلوي من زد و چون آنها را نمي شناخت. تا خواستم حرفي بزنم جوليا با لبخند به او گفت:
    -مارال جون! ايشون مادرم هستن جوآنا، ايشون هم دوستشون هستن.
    و بعد رو به مادرش كرد و گفت:
    -ايشون مارال، دوست مهتابه، چند روزي مهمان ماست.
    همه لبخند به لب داشتيم، جوآنا به سختي هيكل چاقش را روي مبل جابجا كرد و آنگاه بود كه سؤال و جوابهاي جوآنا و دوستش از مارال و گاهي من شروع شد. هر دو زير رگبار سؤالات آنها قرار گرفتيم. مارال كه ذاتاً دختر خجالتي بود و به نظر خيلي معذب مي آمد ولي بالاجبار به تمام سؤالاتشان به طور مختصير پاسخ داد. در همين موقع دايي به همراه فردريك از بيرون آمد و جمعمان كامل شد. من و مارال وسايل شام را روي ميز چيديم و همگي در محيطي صميمانه مشغول صرف شام خوشمزه اي كه دستپخت جوليا بود شديم. دوست جوآنا نيز زن بسيار نازنيني بود و كلي از خاطرات گذشته اش كه اكثراً جوآنا نيز در آن دخيل بود برايمان تعريف كرد. همه در حال گوش كردن به صحبتهاي او بوديم كه يكدفعه صداي جيغ و فرياد فردريك را از حياط شنيديم، تا خواستيم به سمت حياط برويم فردريك دوان دوان وارد ساختمان شد و در را محكم بست و به در تكيه داد و يواش يواش پشت در نشست، آنقدر رنگ و رويش پريده بود و نفس نفس مي زد كه همه مان ترسيديم. دايي پرسيد:
    -چي شده فردريك؟ از چي فرار كردي؟!
    او يكدفعه زد زير گريه و خودش را در آغوش پدرش انداخت. همه ناراحت از جو به وجود آمده منتظر شنيدن اصل مطلب بودند كه صداي پارس سگ همسايه كل فضاي حياط را پر كرد. دايي بدون اين كه بيرون برود و ببيند اين سگ چرا در حياط ماست، فردريك را از خودش جدا كرد و با جديت گفت:
    -خب... اشكات رو پاك كن و قشنگ تعريف كن ببينم چي شده.
    فردريك با بغض و هق هق گفت:
    -داشتم... داشتم باهاش بازي مي كردم كه ... كه يكدفعه دنبالم كرد.
    -منظورت گرگي است؟
    گرگي سگ همسايه كناريمان بود كه غالباً صداي پارس كردنش نمي آمد مگر اين كه اتفاقي مي افتاد و يا كسي اذيتش مي كرد. فردريك گفت:
    -آره بابا جون.
    -چطوري باهاش بازي مي كردي؟!
    -از تو حياط خودمون بهش سنگ مي انداختم و اون به همون جايي كه سنگها مي افتاد نگاه مي كرد ولي سنگ آخر خورد تو صورتش و اون هم از ديوار پريد تو حياط و دنبالم كرد، مي خواست گازم بگيره.
    من و مارال خيلي سعي كرديم جلوي خنده مان را بگيريم. اما دايي با جديت با فردريك صحبت كرد و به او گفت كه كارش بسيار زشت بوده، سپس به داخل حياط رفت و گرگي را به خانه همسايه برد و موضع را براي آنها تعريف كرد و با عذرخواهي سگشان را تحويل داد. فردريك كه خيلي ترسيده بود زود به رختخوابش رفت و خوابيد، ما هم راجع به شيرين كاريهاي او صحبت كرديم.
    حدود ساعت دوازده بود كه جوآنا به همراه دوستش به منزلشان رفتند و دايي و جوليا هم به اتاق خوابشان.
    پيشنهاد دادم به حياط بريم ولي مارال گفت:
    -امشب اصلاً حوصله حرف زدن ندارم حقيقتش خيلي خسته هستم و تا همين الان هم به زور بيدارم.
    -باشه هر طور ميل توست ولي فردا شب بايد جبران امشب رو بكني ها.
    او قول داد و به اتاقمان رفتيم و خوابيديم.
    فرداي آن روز خيلي سر حال از خواب بيدار شديم و بعد از خوردن صبحانه اي مفصل، مشغول كارهايمان شديم. هنوز دو ساعت بيشتر نگذشته بود كه جوليا در زد و وارد شد و تلفن را به سمت من گرفت و گفت:
    -يه آقايي با تو كار داره.
    با تعجب به مارال نگاه كردم و گوش را گرفتم. جوليا از در خارج شد، گفتم:
    -بفرماييد!
    -سلام مهتاب.
    -سلام! شما؟!
    -من...؟ بگذريم، حالتون چطوره؟
    -من شما رو نمي شناسم.
    - چرا مي شناسيد، مطمئنم.
    -خيلي ببخشيد، من كارهاي زيادي دارم و فرصت صحبت با شما رو هم اصلاً ندارم.
    ارتباط را قطع كردم ولي گوشي دوباره زنگ زد. تا ارتباط برقرار شد گفت:
    -من جرج هستم.
    -ولي من شما رو نمي شناسم.
    -بهتره قبل از انكار كردن كمي فكر كنيد، خيابان مولنانيا، رستوران «فرموخز»
    به ياد آن روزي افتادم كه با آبگين به رستوران رفتيم تا د رمورد مارال صحبت كنيم. هنوز حرفي نزده بودم كه او گفت:
    -با يه آقاي جووني بوديد.
    -بله به خاطر آوردم چه روزي رو مي گيد، اما شما رو اصلاً يادم نمي ياد.
    -روبروتون بودم. البته بعيد نيست شما منو نديده باشيد چون اونقدر گرم صحبت بوديد كه اصلاً اطرافتون رو نگاه نمي كردين.
    -حالا امرتون رو بفرماييد.
    -مي خواستم ببينمتون.
    -اما من كه گفتم اصلاً شما رو نمي شناسم پس مطمئناً نمي تونم خواسته تون رو قبول كنم، متأسفم.
    -ببينيد! من با هزار زحمت تونستم اطلاعاتي در مورد شما پيدا كنم.
    پس زحمتهاي منو بي جواب نداريد.
    -براي چي مي خواهيدمنو ببينيد؟!
    -مي خوام حضوري باهاتون صحبت كنم.
    -اما من اصلاً وقت ندارم.
    -مي دونم موقع امتحاناته، ولي ...
    -تا الان هم خيلي وقتم رو گرفتيد، لطفاً ديگه زنگ نزنيد.
    تلفن را قطع كردم ولي بعد از جند دقيقه دوباره زنگ زد و گفت:
    -اين كمال بي احترامي است كه شما هي تلفن رو قطع مي كنيد.
    -پس حتماً نمي دونيد، مزاحمت از بي احترامي بدتره.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #35
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    -ولي من كه گفتم، به هيچ عنوان قصد مزاحمت ندارم.
    -اما مزاحم شديد.
    -يعني واقعاً اينطور فكر مي كني؟!
    -البته.
    -پس من يه موقع مناسب تماس ميگيرم.
    اين بار، او قبل از من تلفن را قطع كرد، گوشي را روي تخت انداختم و با تعجب گفتم:
    -من نمي شناختمتش.
    و بي تفاوت شانه هايم را بالا انداختم.
    هوا تاريك شده بود كه به طبقه پايين رفتيم. فردريك در هال روي زمين نشسته بود و مداد رنگهايش را دورش پخش كرده بود و نقاشي مي كرد. من و مارال با لبخند به هم نگاه كرديم و به ياد شب گذشته دستمان را جلوي دهمانما گرفتيم و خنديديم. هر دو به آشپزخانه رفتيم تا كمي به جوليا كمك كنيم. به ياد دوست جوآنا افتادم و از جوليا پرسيدم:
    -دوست جوآنا هم تنهاست؟
    -نه، يه پسر بزرگ داره كه اكثراً خونه نيست، مثل اين كه افتاده تو كارهاي خلاف.
    مارال گفت:
    -بيچاره.
    جوليا ادامه داد:
    -مي دونيد بچه ها،اونها از هشت سالگي با هم دوستن، اون زمانها همسايه بودن، وقتي هم كه منزشون عوض شد باز هم به دوستيشون ادامه دادن تا همين حالا كه اين همه سال ميگذره.
    من و مارال از شنيدن حرف جوليا و همچنين تصور اين همه سال با تعجب به هم نگاه كرديم و در دل به آنها آفرين گفتيم، مارال با حسرت گفت:
    -خوش به حالشون كه اينقدر با هم خوب بودن كه تونستن تا الان به دوستيشون ادامه بدن.
    -واقعاً بايد بهشون افتخار كرد، اينطور افراد كم پيدا ميشن.
    با خوابيدن فردريك خانه در سكوتي مطلق فرو رفت و من و مارال به حياط رفتيم. آن شب بر خلاف شبهاي ديگر هوا ابري بود و كرد. مارال نفس عميقي كشيد و گفت:
    -تا اونجا گفتم كه به هريكا دروغ گفتم. منتظر مونده بودم تا بفهمم عاقبت، آركان موفق مي شه حرفش رو پيش مي بره يا نه، دلم براي تينار مي سوخت ولي نمي تونستم قبل از مطمئن شدن از كار آركان همه چيز رو بهش بگم. بعد از چند روز بالاخره فهميدم آركان گفته «من هر طوري كه شده ميرم، حتي اگه پدر نذاره» از رفتن آركان مطمئن شدم چون اون اگه تصميمش رو مي گرفت و بعدهم رو دنده لج مي افتاد حتماً اون كار رو عملي مي كرد و حقيقتاً از اين امر قلبم گرفت. خوب مي دونستم با رفتن اون،دوست عزيزم ضربه بدي مي خوره و حتي شايد مشكل روحي پيدا كنه چون از علاقه اش به آركان كاملاً مطمئن بودم. يه روز بالاخره تصميم گرفتم تا كم كم اون رو از قضيه مطلع كنم، بنابراين به خونمون دعوتش كردم. وقتي اومد به خيال اين كه موضوع رو به آركان گفتم و اون هم موافقت كرده با خوشحالي صورتم رو بوسيد و گفت:
    -مي دونستم تو هر كاري كه بتوني مي كني.
    من سكوت كرده و همچنان جدي به صورت شاد اون نگاه مي كردم. تينار كه اين حالتم رو ديد يكدفعه رنگ و روش رو باخت و با دلهره گفت:
    -چيزي شده؟!
    -مي دوني تينار! يكسري اتفاقات تو خونه ما افتاده كه من صلاح دونستم تو هم بدوني.
    -چه اتفاقي؟!!
    -قبل از هر چيز بهت بگم كه آركان اصلاً لايق تو نيست...
    -يعني چي؟! تو حق نداري اينطور صحبت كني.
    -دوست ندارم حرفم رو قطع كني. پس بهتره فقط گوش كني. آركان داره مي ره خارج، اصلاً هم خيال ازدواج نداره و به زودي از اينجا مي ره.
    تينار يكدفعه رنگ و روش مثل گچ، سفيد شد و با بغض و ناباوري گفت:
    -داري دروغ مي گي... من مي دونم، تو اصلاً دلت نمي خواد من و آركان به هم برسيم. تو اينقدر خودخواهي كه با اين حرفهات مي خواي منو دلزده و سرد كني...
    -گوش كن تينار ...
    -نمي خوام چيزي بشنوم، خب اگه نمي خواستي كاري برام بكني چرا بهم قول دادي، آركان خيلي هم از خداشه كه با من ازدواج كنه اما تو ... ديگه نمي خوام ببينمت مارال، نمي خوام.
    با گفتن اين حرفها بغضش تركيد و دوان دوان از اتاقم خارج شد و رفت. داشتم ديوونه مي شدم. اصلاً توقع چنين عكس العملي رو نداشتم و فكر مي كردم حرفهام رو باور مي كنه و لااقل با اين مسئله، منطقي برخورد مي كنه. من فقط به خاطر خودش حقيقت رو بهش گفتم اما اون نه تنها منطقي برخورد نكرد بلكه به من هم تهمت زد و رفت. البته اصلاً از دستش ناراحت نشدم چون مطمئن بودم وقتي متوجه اصل مطلب بشه به خاطر در جريان گذاشتنش ازم تشكر هم مي كنه. چند روز گذشت اما نه خبري ازش شد و نه به تلفنهاي من جواب داد. توي مدرسه هم اصلاً بهم اهميت نمي داد، حتي جاش رو هم عوض كرده بود و ديگه كنار من نمي نشست. همه بچه هاي كلاس از رفتار ما تعجب كرده بودن و قهر تينار براشون عجيب بود. چرا كه ما تا اون روز هميشه و همه جا با هم بوديم و هيچ وقت هم قهر و دعوا تو كارمون نبود. آركان هم افتاده بود سر لج و خودش رفته بود سفارت و تمام كارهاش رو انجام داده بود و فقط ممونده بود رضايت پدرم كه همين مسئله كارهاش رو خراب كرد. آخه اگه بدون اجازه پدرم ميرفت هيچ پشتوانه مالي براي اقامت تو اون كشور نداشت واين امر خيلي مسئله مهمي بود. ديگه موضوع رفتن آركان توي خونه و پيش اقوام علني شده بود و هر كس يه نظري مي داد. اكثر اوقات هم توي خونه جنگ و دعوا بود و اين حالت نه تنها منو، بلكه پد رو مادرم رو هم كلافه كرده بود، به قدري كه مادر ديگه طاقتش تموم شد و از پدر خواست بذاره آركان بره اما پدر همچنان مخالف بود و از حرفش بر نمي گشت. آركان به هر حقه اي رو آروده بود تا بلكه موفق بشه و نظر پدر رو هم عوض كنه اما با وجود تمام تلاشش نتونست كاري از پيش ببره و مهلت ويزاش تموم شد و اجازه تمديد هم نداشت. آركان مثل ديوونه ها شده بود به طوري كه حتي هريكا هم نمي تونست آرومش كنه. پسري رنجور و عصبي كه اگه مي تونست ا زخونه فرار مي كرد اما با تمام شهامتي كه تو وجودش سراغ داشتم جرآت اين كار رو نداشت. من و هريكا هم هر قوت همديگر رو مي ديديم فقط موضوع صحبتمون آركان بود. يه روز نزديك غروب، وقتي كه تو اتاقم مشغول درس خوندن بودم، آركان با حالتي عصباني كه تا به اون روز ازش نديده بودم، با لگد در اتاقم رو باز كرد و با مكثي كوتاه به طرفم حمله ور شد و همين طور كه هرچي از دهنش در مي اومد بهم مي گفت، منو زير مشت و لگد گرفت. تا تونست كتكم زد و بهم ناسزا گفت، اصلاً علت اين كارش رو نمي دونستم. حتي پيش خودم فكر كردم حتماً تلافي مخالفت پدر رو نتونسته جور ديگه اي در بياره، افتاده به جون من بيچاره. اما اون موهام رو از پشت كشيد و گفت:
    -هر دوتاتون رو ميكشم، هم تو و هم اون هريكاي بي سر و پا رو، حالا منو گول مي زنيد؟ اين كتكي كه نوش جان كردي فقط سزاي يه قسمت از خطاييه كه مرتكب شدي.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #36
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    و با گفتن اين جملات راهش رو كشيد و رفت، اون موقع بود كه همه چيز برام روشن شد. همين وطر كه از بيني و لبم خون راه افتاده بود اشكهام سرازير شد و تنم لرزيد. دردي كه سرتاپاي وجودم رو گرفته بود فراموشم شد و به هريكا انديشيدم و ترس از اين كه نكنه بلايي سرش بياد باعث شد، سرم به دوران بيفته. اونقدر كتك خورده بودم كه انگار تمام استخوانهام خرد شده بود و نمي تونستم رو پاهام بايستم. اين كه آركان از كجا فهميد و پي به رابطه من و هريكا برد كاملاً برام غير قابل فهم بود.
    بعد از چند ساعت تازه تونستم بايستم. قرار بود اون ساعت برم پيش هريكا، علامتمون هم دو تا بوق ماشين جديد هريكا بود. رفتم دم پنجره و به انتظار ايستادم ماشين هريكا رو كه يه اپل سفيد رنگ بود شناختم. اون سمت خيابون ايستاد و دو تا بوق زد و به پنجره اتاقم نگاه كرد، من پشت پرده بودم و مسلماً ديده نمي شدم. همين طور كه نگاهش مي كردم و اشك مي ريختم يك آن متوجه آركان شدم كه از خونه خارج شد، ستون فقراتم چنان تيري كشيد كه چشمام رو بستم و آه بلندي كشيدم، اگه خودم رو كنترل نكرده بودم حتماً از حال مي رفتم ولي به هر نحوي كه بود خودم رو سر پا نگه داشتم ....
    در همين موقع مارال كه چشمانش پر از اشك شده بود زد زير گريه و همين طور كه خودش را در آغوشم انداخت زار زار گريست. من نيز كه بسيار تحت تأثير قرار گرفته بودم، از شنيدن حرفهاي او خيلي ناراحت شدم و موهايش را نوازش كردم. او انگار خيال آرام شدن نداشت و همچنان گريه مي كرد، حالش اصلاً مساعد نبود. او را بلند كردم و به اتاقم بردم. كمي آرام شد اما باز هم اشك مي ريخت، دلم خيلي به حالش سوخته بود اما نمي توانستم علت اصلي گريه اش را درك كنم چرا كه از بقيه اتفاقات بي خبر بودم. من در رختخوابم نشستم اما مارال گوشه تخت کز کرده بود و با چشمان سرخ شده اش به زمین نگاه می کرد، دلم نیامد با حرفهایم خلوتش را به هم بزنم به همین دلیل سکوت کردم. با رعد و برقی هوای بیرون روشن شد و بعد هم رگباری شروع به باریدن کرد. آهسته به کنار پنجره رفتم و آن را باز کردم. بوی نم و رطوبت، صدای زیبای باران و منظره دیدنی بیرون، همه و همه باعث شد مارال به کنارم بیاید و دقایقی در سکوت به بیرون چشم بدوزیم. در آلمان از این باران ها زیاد می بارید.اما این بار من احساس دیگری داشتم و صدای باران از خود بی خودم کرده بود و به من آرامش می بخشید. بعد از چنددقیقه، مارال سکوت را شکست و با صدایی بغض آلود گفت:
    -اون روز هم هوا ابری بود اما بارون نمی اومد، داشتم از پنجره به هریکا نگاه می کردم، گفتم که تازه ماشین خریده بود و می خواست برای اولین بار با ماشین جدیدش منو ببره بیرون. هریکا به محض دیدن آرکان از ماشین پیاده شد و جلو اومد و دستش رو برای دست دادن دراز کرد اما آرکان یه چیزی بهش گفت و یقه اش رو گرفت. متوجه شدم هریکای بیچاره به آن، جا خورد، اما وقتی رفتار آرکان رو دید اون هم یقه آرکان رو گرفت و دعواشون بالا گرفت، مشتهایی بود که تو سر و صورت هم می زدن، اونقدر ناراحت بودم که قلبم فشرده می شد و زبونم بند اومده بود. وقتی مردم جمع شدن و اونها رو از هم جدا کردن، به زور یه مرد مینانسال هریکا سوار ماشینش شد و حرکت کرد، آرکان هم همین طور بهش ناسزا می گفت. هریکا هنوز به سر کوجه نرسیده بود که ماشین از کنترلش خارج شد و با سرعت زیادی به دیوار خورد. بی اراده جیغ بلندی کشیدم ودوان دوان از خونه خارج شدم. دم در، آرکان که صورتش غرق خون بود خواست جلوم رو بگیره ولی من به عقب هولش دادم و بدون کفش به سر کوجه دویدم. به ماشین هریکا نرسیده بودم که ماشین منفجر شد و من در بهت و حیرت به شعله های زبانه کشیده نگاه می کردم... هیچکس هیچ کاری نمی کرد، هیچکس...
    مارال چند بار کلمه «هیچکس» را تکرار کرد و دوباره اشکهایش سرازیر شد. خواستم آرومش کنم که او با صدایی بغض آلود گفت:
    -می خوام بقیه اش رو بگم... هر چی فریاد زدم کمکش کنید هیچ کس جرأت جلو رفتن نداشت، هریکا... هریکای من، توی آتیش مُرد، همه اش به خاطر من، به خاطر آرکان... اگه اون اونطور رفتار نمی کرد شاید اون نمی مرد. همون جا نشستم و زار زدم. آرکان اومد و زیر بازوم رو گرفت و از بین جمعیت منو به خونه برد...
    مارال با مکثی طولانی ادامه داد:
    -شعله های آتیش و یاد و خاطره اون روز، مغز استخوانم رو می سوزونه. از اون روز مثل دیوونه ها شدم، توی تب می سوختم وهیچ دکتر نتونست تبم رو پایین بیاره. توی خونه، همه از قضیه من و هریکا با خبر شدن، پدرم رو که اصلاً ندیده بودم اما مادرم تنها کسی بود که شبانه روز بالای سرم می نشست. دلم میخواست تو مراسم تدفین تنها کسی که دوستش داشتم شرکت کنم ولی اونقدر حالم بد بود که نمی تونستم از تختم پایین بیام. حتی برای رفتن به دستشویی هم مشکل داشتم. بعد از چند هفته تبم قطع شد ولی مثل روانیها شده بود. تا چشمم به پنجره اتاق می افتاد تشنج می کردم. با گذشت مدتی دیگه تب نمی کردم واشکی هم برای ریختن نداشتم. فقط یاد هریکا بود که باعث عذاب وجدانم شده بود، فکر این که هریکا مرده باشه منو تا سر حد جنون می رسوند. باورش برام سخت بود چرا که ما به هم قول داده بودیم هیچ وقت همدیگه رو ترک نکنیم اما اون رفت و باعث و بانی اش تنها، برادر خودم بود. از آرکان اونقدر نفرت پیدا کردم که از همون اول بهش اجازه ندادم بیادتو اتاقم. دیگه برام مهم نبود که کسی از رابطه من و هریکا باخبر بشه، حتی پدرم. بعد از یه مدت نسبتاً طولانی تازه موفق شدم نگاهی به کتابهام بکنم هر چند که زمان برگزاری امتحانات به پایان رسیده بود ولی مادرم به خاطر بیماریم با مدیر دبیرستان صحبت کرده بود و اونها هم اجازه داده بودند به صورت انفرادی امتحان بدم. به همین خاطر بالاجبار مادرم در روز، کمی درس میخوندم. برای امتحاناتم هم با مادر به مدرسه می رفتم و بر میگشتم توی اون مدتی که از خونه خارج می شدم شهامت این که به سمت راست کوچه نگاه کنم رو نداشتم و می ترسیدم با دیدن اونجا دوباره حالم دگرگون بشه و تشنج کنم. بعد از دادن امتحانهایی که فکر کنم نمره هاش از نمره امتحاناتی که تا اون موقع داده بودم بدتر بود، تازه برای اولین بار با پدرم روبرو شدم... داشتم از ترس غش می کردم اما پدرم فقط با همان جدیت همیشگیش بهم نگاه کرد و بعد هم منو کنار زد و به اتاقش رفت.از همون روز از نگاه پدر وحشت عمیقی تو دلم افتاد که هنوز هم از نگاهش می ترسم. به خاطر این که دیگه با اون روبرو نشم ناهار و شامم رو هم توی اتاقم می خوردم.وقتی اوضاع روحیم کمی بهتر شد تازه به خودم مسلط شدم و به این فکر افتادم که آرکان از کجا فهمیده. این مسئله که چه کسی عامل اصلی مرگ هریکای عزیزم بود، باعث شد جسارت به خرج بدم و یه روز عصر به اتاق آرکان برم. وقتی وارد اتاقش شدم بدنم می لرزید، اون پشت میزش نشسته بود و به صفحه مانیتورش نگاه می کرد، تا منو دید فایلهای کامپیوترش رو بست و بدون بیان حرفی بهم چشم دوخت.احساس کردم اگه بخوام بایستم و حرف بزنم ممکنه از حال برم به خاطر همین روی تختش نشستم. سکوت بدی بینمون بود به قدری که نمی دونستم با چه جمله ای این سکوت رو بشکنم اما بالاخره با هزار و یک زحمت گفتم:
    -تو از کجا فهمیدی؟
    -چی رو؟
    -من و هریکا رو ...؟
    -ماه هیچ وقت زیر ابر نمی مونه.
    لجم گرفت و سوالم رو تکرار کردم. اون اخمهایش رو درهم کرد و گفت:
    -دونستنش چه دردی از تو دوا می کنه؟
    -تو کاری به این کارها نداشته باش.
    -بهتره درست حرف بزنی و گرنه...


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #37
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    -وگرنه چی؟ می خوای باز هم بزنی یا کس دیگه ای رو بکشی.
    اون از شنیدن حرفم ابتدا یکه خورد و بعد با عصبانیت به طرفم اومد و سیل محکمی به صورتم زد و فریاد کشید:
    -کثافت! اون خودش مرد.
    در حالی که دستم روی صورتم بود و بغض داشت خفه ام می کرد گفتم:
    -اگه تو... تو درست برخورد می کردی...
    -حتماً می رفتم صورتش رو هم می بوسیدم که بهم خیانت کرده و از اعتمادم سوء استفاده کرده!
    -اصلاً به تو چه مربوطه؟
    -خفه شو.
    -تو همیشه کارهات اشتباهه.
    -تو نمی خواد درس اخلاق به من بدی، خیلی خوب غلطی کردی حالا اومدی منو موعظه می کنی؟
    -من فقط می خوام بدونم او شخص کی بود که...
    -خیلی دلت می خواد بدونی؟ باشه می گم، من از تینار شنیدم، اون تمام اتفاقاتی رو که بین شما افتاده به من گفت، اینطور که فهمیدم، معشوقه جنابعالی همین روزها می خواست به تو هم خیانت کنه و ...
    -تینار... تینار این حرفها رو زده؟!!! این امکان نداره، غیر ممکنه.
    آرکان خنده بلندی کرد و گفت:
    -تو راست می گفتی اون واقعاً دختر خوبیه، کسی که راز دوستش رو اینقدر قشنگ پیش خودش نگه داره معلومه که واقعاً دختر خوب و قابل اعتمادیه، حتی برای ازدواج هم ...
    اون با حرفهاش هم منو مسخره می کرد و هم تینار رو، اما اینهادیگه برام مهم نبود و چیزی که در اون لحظه مثل خوره به جونم افتاده بود خیانت تینار بود . هیچ وقت فکر ش رو نمی کردم روزی به خاطر کسی که این همه بهش اعتماد داشتم، هریکا، مرد زندگیم رو از دست بدم. یعنی اون با اون قیافه مظلوم و دوست داشتنیش منو فریب می داد؟ وای خدای من! من چقدر احمق بودم. توی این فکر و خیالها بودم که یاد روز آخری افتادم که به منزل ما اومد و باحالت قهر و ناراحتی رفت و تازه فهمیدم اون چرا این کار رو کرده. آرکان هنوز داشت حرف می زدم و من هیچ کدام از حرفهاش رو نمی شنیدم. زمانی به خودم اومد که آرکان گفت:
    -به حرفهام گوش می کنی؟
    بهش نگاه کردم، اون با لبخند گفت:
    -اما من بازم خوشحالم چون اگر غیر از این اتفاق افتاده بود رفتنمون به آلمان غیر ممکن بود.
    -منظورت چیه؟!
    -یعنی فهمیدن من و مردن هریکا، باعث شد پدر رضایت بده و از اینجا بریم.
    از طرز حرف زدنش به قدری ناراحت شدم که می خواستم بادستهای خودم خفه اش کنم اما خودم رو کنترل کردم و فقط گفتم:
    -تو حق نداری اینقدر راحت در مورد هریکا صحبت کنی.
    -چی درای می گی؟! اونکه مُرد و رفت، تو هنوز هم داری...
    ایستادم و با عصبانیت گفتم:
    -ازت بیزارم آرکان و بدون که هیچ وقت نمی بخشمت.
    و با بیان این جمله از در خارج شدم و دوان دوان به اتاقم رفتم. خون خونم رو می خورد و از فرط عصبانیت سرم داشت منفجر می شد. چیزی که میخواستم بدونم، فهمیدم اما هنوز هم باورش برام سخت بود. از این که می دیدم آرکان پشیمون نیست، دلم آتیش می گرفت. تینار دوست صمیمیم بود و فکر این که روزی بخواد با حرفهای خودم بهم خیانت کنه و در واقع از پشت بهم خنجر بزنه سخت و توانفرسا بود، به خصوص که اون به دروغ حرفهایی به آرکان زده بود که اونو حسابی تحریک کرده بود، بعد از کمی فکر کردن جمله خود تینار که گفته بود «آدمها اگه به عمر هم باهم زندگی کنن باز هم نمی تونن همدیگر رو بشناسن.» در ذهنم نقش بست و به حقیقت جمله اون پی بردم. دیگه از آرکان و دیدنش حالم به هم می خورد. نمی دونم اون به چه حقی به خودش اجازه میداد به هریکای عزیزی که به خاطر رفتار اون از بین رفت، توهین کنه و یا در موردش این طور صحبت کنه، تا شب با خودم فکر می کردم که چیکار کنم تا زهرم رو به تینار بریزم ولی اون رو هم زخمی می دیدم چون به درستی دریافته بودم اون به خطر حرصی که داشته دست به چنین کاری زده و در واقع همین که آرکان محلش نمی ذاره براش کافیه. از فکرهایی که کرده بودم منصرف شدم، فقط به درگاه خدا دعا می کردم انتقام هریکا و زندگی نابود شده ام رو ازش بگیره.
    مارال باز شروع به گریستن کرد اما دوباره سعی کرد تسلطش را حفظ کند و با بغض ادامه داد:
    -میدونی مهتاب! بعد از این همه مدت که با تینار دوست بودم، نمی دونم چرا این کار رو کرد، اون آینده منو به نابودی کشید و مطمئنم این کارش بی جواب نمی مونه. بعد از چند وقت فهمیدم، پدرم داره مقدمات رفتنمون رو آماده می کنه به مادرم گفتم:
    -آخه چرا می خواهیم بریم؟ ما که اینجا زندگی بدی نداریم.
    چهره مادر هم درهم رفت و با ناراحتی گفت:
    -من هم راضی نیستم ولی پدرت عقیده داره به اندازه کافی تو این محله آبروریزی شده، آرکان هم پاشو کرده تو یه کفش و می گه می خواد بره. پدرت هم خودش رو بازخرید کرده و داره کارها رو ردیف می کنه.
    -می دونم مامان جون! همه چی تقصیر منه.
    -نه مادر، سرنوشته که با زندگی آدمها بازی می کنه.
    پوزخندی زدم و در دل به تینار ناسزا گفتم، چرا که مسبب تمام این مسائل اون بود. بعد از چند روز متوجه شدم همه چیز جذبه و مادرم مشغول جمع کردن وسایل ضروری خونه است. پدر هم خونه رو برای فروش گذاشت. تنها کسی که از وضع به وجود آمده راضی و خشنود بود و به کارهای شخصیش می رسید آرکان بود که اون روزها تو پوست خودش نمی گنجید و تمام فکر و ذکرش رفتن به آلمان و زندگی مرفه اونجا بود. طبق خواسته مادر، من هم وسایل اصلی و ضرورم رو جمع کردم. در عرض دو هفته خونه فروش رفت و ویزاهامون هم حاضر شد. بعد از امتحاناتم و گرفتن مدرک دیپلم اون هم با نمره های خیلی افتضاح، دیگه پام رو از خونه بیرون نذاشته بودم اما روزیکه تصویب شد، هفته آینده پرواز داریم، از مادر م خواستم یک بار هم که شده سر قبر هریکا برم. مادرم که دلش خیلی برام سوخت هبود تلفنی محل دفن هریکار رو زا خانواده اش پرسید، یه روز که پدر و آرکان نبودن به اونجا رفتم. هنوز وارد قبرستان نشده بودم که قلبم پاره پاره شدو احساس کردم دارم می میرم، به خاطر همین چند دقیقه ای به گوشه بیرون از اون محوطه قبرستان که بی شباهت به پارک ایستاده بود، بعد از مدتی گشتن بالاخره موفق شدم قبر هریکا رو پیدا کنم. برای چند لحظه بدون کوچکترین عکس العملی ایستادم و به سنگ قبرش خیره موندم، باور این که اون الان زیر این سنگ و خاک خوابیده باشه برام غیر ممکن بود. یکدفعه پاهام سست شد و بی اراده دسته گفی که براش خریده بودم از دستم افتاد و بعد هم خودم بی توجه به اطرافیانم روی قبر هریکا افتادم و تا جا داشتم زار زدم. نمی دونم چقدر گذشته بود که سرم رو بلند کردم و بار دیگر به قبر نگاه کردم. تو حال و هوای خودم بود و انگار به صورت هریکا چشم دوخته بودم. شروع به صحبت کردم.
    -وای هریکا! هریکای من! عزیز من! عشق من... مگه تو بهم قول نداده بودی که در هیچ شرایطی تنهام نذاری؟ مگه تو نگفتی دوستم داری؟ پس چرا رفتی؟ چرا... هریکا! تو رو خدا برگرد. من بدون تو چیکار کنم؟ من بی تو می میرم هریکا، می میرم. ازت خواشه می کنم برگرد، التماست می کنم...


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #38
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    حدود دو ساعت اونجا بودم و با اون در دل می کردم. اصلاً تو حال و هوای خودم نبودم. بعد از یه مدت طولانی که در اون لحظه به نظرم چند ثانیه بیشتر نیومد، تازه به خودم اومدم. یه خانم بالای سرم ایستاده بود و در سکوت به من نگا می کرد. وقتی متوجه اش شدم، اون هم کنار قبر نشست و اشکهاش رو پاک کرد و گفت:
    -تو مارال هستی، درسته؟
    سرم را به نشانه پاسخ مثبت تکان دادم، دوباره اشکهاش سرازیر شد و بین گریه هاش، در حالی که به قبر هریکا چشم دوخته بود گفت:
    -اون همیشه از تو حرف می زد، می گفت که چقدر دوستت داره، می خواست باهات ازدواج کنه. آه پسر گلم، همه تو رو دوست داشتن. ببین حالا کی اومده دیدنت، مارالی که همیشه حرفش رو میزدی...
    تازه متوجه شدم اون خانم، مادر هریکاست. از این که به صورتش نگا کنم خجالت می کشیدم، چون مسبب مرگ هریکا برادر من بود و از این که مادرش هم این رو بدونه شرم داشتم، اما اون هیچ حرفی راجع به علت مرگ هریکا نزد بنابراین خیالم کمی آسوده شد. بعد از کلی گریه و زاری که معمولاً تو کشور مامعمول نیست هر دو آروم شدیم. با بغض گفتم:
    -من واقعاً متأسفم که نتونستم برای مراسم بیام خدمتتون، باور کنید بدجوری مریض بودم و تا چند وقت اصلاً نتونستم از رختخواب بیرون بیا. مرگ هریکا ضربه خیلی سختی بود.
    مادرش منو بغل کرد و گفت:
    -هیچ اشکالی نداره دخترم، هر چند که مطمئن بودم تو رو می بینم اما وقتی نیومدی باتمام تعجبی که کردم حدس زدم حتماً مشکلی برات پیش اومده.
    -درهر صورت عذر می خوام.
    او صورتم را بوسید و ادامه داد:
    -من فقط همین یه پسر رو داشتم و از وقتی هریکاری من از دنیا رفته، خدا می دونه چقدر تنها و بیکس شدم، تو هم مثل هریکا برام عزیزی، به دیدنم می آیی؟
    سرم رو پایین انداختم و گفتم:
    -ما توی این هفته به آلمان مهاجرت می کنیم.
    او طوری با تعجب به صورتم نگاه کرد که حدس زدم باید علنی برای رفتنمون بیارم به خاطر همین گفتم:
    -بعد از مریضیم، پدر و مادرم همه چیز رو در مورد رابطه من و هریکا فهمیدن و چون مریضی ام فقط به خاطر اون بود، ترجیح دادن تابیشتر از این مشکل روحی پیدا نکردم از اینجا بریم.
    اون سرش رو پایین انداخت و گفت:
    -پس اینطور که معلومه تو به خاطر پسر من خیلی اذیت شدی. امیدوارم هر جا که هستی راحت زندگی کنی.
    -ممنونم . از آشناییتون خیلی خوشحال شدم و امیدوارم خدا روح هریکا رو قرین رحمت کنه.
    -من هم امیدوارم عزیزم، ممنون که توی این شرایط به اینجا اومدی.
    من ایستادم و بعد از خداحافظی از مادر هریکا و سپس خود هریکا از قبرستان خارج شدم . هیچ وقت فکر نمی کردم مادرش اینقدر مهربان و دوست داشتین باشه و گرنه زودتر از اینها اقدام به دیدنش می کردم. اما حالا دیگه کاملاً دیر شده بود و من باید از این کشور و شهری که تمام خاطرات خوب و شیرینم اونجا بود، به سوی جایی می رفتم که نمی دونستم جطور حاییه و شاهد چطور آدمهایی خواهم بود. چند روز گذشت و ما دیگر کاملاً آماده شدیم و بعد از خداحافظی از بستگانمون به سوی غربت، پرواز کردیم. رفتن به جایی که هیچ گونه آشنایی به اونجا نداری خیلی سخته. از همه بدتر روبرو شدن با پدرم بود، اما اون اصلاً توجهی بهم نکرد و حتی در اولین فرصت که ازش عذرخواهی کردم باز هم سکوت کرد.
    بعد از چند روز که تو هتل موندیم، پدرم و آرکان همین خونه ای رو که الان توش زندگی می کنیم خریدن و ما، در کوتاهترین زمان ممکن اونجا مستقر شدیم. از همون روزها پدرم سعی داشت اتاق منو به بهترین نحو دکور کنه تا فکر خارج شدن از خونه از سرم بیرون بره اما این کارهاش نه تنها باعث بهتر شدنم نشد بلکه سبب گوشه گیری و منزوی شدنم هم شد. اکثر اوقات تو اتاقم به یاد گذشته های خوبی که داشتم گریه می کردم و موقع ناهار و شام هم با چشمانی سرخ و اشک آلود سر میز حاضر می شدم. آرکان هم که می خواست ادای پدر رو در بیاره هر روز رفتارش بدتر از قبل و بهانه گیریهاش بیشتر می شد. تا زمان که فکر رفتن به کالج و دانشگاه به سرم زد و با پافشاری و اصرار و خواهش به مادر و پدر، بعد از یک سال که به بدترین نحو گذشت موفق شدم رضایتشون رو جلب کنم و ادامه تحصیل بدم. بقیه اش رو هم که خودت می دونی.
    مارال نفس عمیقی کشید و به بیرو چشم دوخت، باران نم نم می بارید و هیچ کدام ازما حرفی نمی زدیم. از شنیدن سرگذشت او، حال عجیبی داشتم و نمی دانم چرا یکدفعه به یاد سیامک افتادم و او را با هریکا قیاس کردم. سپس پرسیدم:
    -هریکا، خصوصیات اخلاقیش چطوری بود؟
    -درست مثل آّبگین.
    -آبگین؟!
    -آره، مثل اون، به خاطر همین هم قبل از دوستیمون، ازش خوشم می اومد و تو این مسئله رو به حساب دوست داشتن گذاشتی.
    -اما من که از زندگی گذشته ات خبر نداشتم. اصلاً بگو ببینم تو چرا قبلاً این جیزهای رو بهم نگفته بودی؟
    -خب دیگه قبلاً موقعیتش پیش نیومده بود. از طرفی هم دیگه نمی تونم به راحتی راز زندگیم رو به هر کسی بگم و حالا بهت اعتماد پیدا کردم هم چیز رو بهت گفتم.
    -یه سولا بکنم، راستش رو میگی؟
    -آره.
    -یعنی تو واقعاً فقط به خاطر خصوصیت اخلاقی آبگین و یا چهره اش که شبیه هریکاست باهاش رابطه برقرار کردی؟!
    -می دونی مهتاب، از اون اتفاق به بعد که یه نفر به خاطر من و خیانت دوستم از دنیا رفت، با خودم عهدکردم با هیچ مردی رابطه برقرار نکنم حتی اگه واقعاً دوستش داشتهب اشم. اما وقتی خواهشها و پافشاری آّبگین رو دیدم رضایت دادم و در واقع زدم زیر عهد و پیمانم. راستش با دیدن آّبگین به یاد هریکا می افتم، اونها خیلی به هم شبات دارن.
    -حالا از دوستیت راضی هستی؟
    -حقیقتش با این اتفاق اخیر و عکس العمل آرکان خیلی پشیمونم.
    -ببین مارال جان! برای به دست آوردن چیزهایی که تو زندگی آدم اهمیت داره و براش مهمه باید خیلی زحمت کشید و سختیها رو تحمل کرد و گرنه اگه بخوای با هر دفعه که مسئله ای پیش می یاد خودت رو ببازی و دست از هدفت بکشی، باور کن به هیچ جا نمی رسی.
    -میدونم منظورت چیه و چی داری می گی. ولی من یکبار به خاطر اطرافیانم تو این زمینه شکست خوردم و مطمئنم اگه این دفعه هم بخواد چنین اتفاقی بیفته، نابود میشم.
    آن شب داستان زندگی مارال به پایان رسید و من تازه متوجه یکسری از حرفهایش که در آن ناامیدی و حسرت موج می زد شدم.دوست داشتم به هرنحوی که شده روحهی ضعیفش را تقویت کنم اما نمی دانستم چطور می توانم این کار را انجام دهم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #39
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    بالاخره روز آخر امتحانات فرا رسيد و من و مارال بعد از آخرين امتحان با خوشحالي از اين كه همه امتحاناتمان را خوب برگزار كرده بوديم به نزد دوستانمان رفتيم و ازشان خداحافظي كرديم. اميدوار بودم نتايج زودتر اعلام شود و وضعيت رفتن به دانشگاهمان مشخص گردد.
    مارال از اين كه اين مدت را با ما گذرانده بود خيلي شاد بود و عقيده داشت اين مدت به او خيلي خوش گذشته و از من و دايي و جوليا خيلي تشكر كرد. روز اولي كه او رفته بود، همه جاي خالي اش را حس مي كردند، حتي فردريك كه معمولاً سرش گرم شيطنتهايش بود.
    با گذشت چند روز بالاخره توسط تلفن مارال فهميدم نتايج امتحانات اعلام شده، سريع خودم رو به كالج رساندم. مارال و آبگين و جمع كثيري از بجه ها نيز آنجا بودند.
    سريع به دنبال نامم در ليست اسامي گشتم تا بالاخره آن را پيدا كردم. با ديدن نمرات خودم و سپس مارال، گل از گلم شكفت. هر دو بانمرات عالي قبول شده بوديم و اين امر باعث خوشحالي هردويمان شده بود.
    بعد از كمي صحبت و شوخي و خنده همراه مارال و آبگين به خانه هايمان بازگشتيم. جوليا و دايي از شنيدن خبر قبولي ام خيلي خوشحال شدند و اين شادي زماني دو برابر شد كه فهميدند مارال هم با نمرات بالا قبول شده. آن شب وقتي فردريك خوابيد دايي گفت:
    -تا ثبت نام دانشگاه مهتاب، تقريباً دو ماه مونده، اگه موافق باشين هفته آينده يه سفر كوتاه بريم فنلاند چطوره؟
    -عاليه دايي جون!
    -من هم موافقم.
    -به فردريك قول دادم با كشتي ببرمش مسافرت
    -خيلي عاليه! من عاشق دريا هستم.
    -پس تصويب شد ديگه؟
    -آره فرشيد، فقط بليت رو زود رزرو كن.
    -اگه بتونم براي دوشنبه بليت مي گيرم. شما هم تا اون موقع، سه روز وقت دارين كارهاتون رو بكنيد.
    هنوز مشغول صحبت بوديم كه تلفن زنگ زد و من گوشي را برداشتم.
    -بفرماييد!
    -سلام مهتاب، حالت چطوره؟
    -ببخشيد شما؟!
    -فكر مي كردم بشناسيد، جرج هستم.
    از اين كه دوباره مجبور بودم با اين پسره لجباز و يكدنده صحبت كنم، حرصم گرفت و با عصبانيت گفتم:
    -امرتون رو بفرماييد.
    -اگه يادت باشه چند وقت پيش جهت يه ملاقات تماس گرفتم اما وقت نداشتي و اين قرار ملاقات به بعد موكول شد.
    -من اصلاً يادم نمي ياد ما قراري گذاشته باشيم و بعد هم به وقت ديگه اي موكولش كرده باشيم.
    -اگه نمي خواي تلفن رو قطع كني من عرايضم رو بگم.
    -لطفاً مختصر.
    -حتماً... مي تونم راحت صبحت كنم؟
    -بفرماييد.
    -ببينيد! من هنوز حضوري با تو برخوردي نداشتم اما اينطور كه فهميدم دختر جسوري هستي و من عاشق چنين دخترهايي هستم. اولش حرف اون دوستم رو كه در مورد شهامت و جسارتت صحبت مي كرد قبول نداشتم اما د رتماس قبلي همه چيز برام روشن شد و فهميدم ايشون در موردت اصلاً اغراق نكرده.
    -ببخشيد! مي شه نام دوستتون رو بدونم؟
    -متأسفم جون ازم خواسته در مورد اون حرفي بهت نزنم.
    -من واقعاً متعجبم، شما چطور به خودتون حق مي ديد اينقدر راحت صحبت كنيد؟!
    -خب، رك گويي از صفات باطني منه و من فكر نمي كنم بد باشه.
    -شايد خيلي چيزها از نظر شما خوب باشه مثل همين مزاحمت اما...
    -ببين! تو يكسره حرف منو قطع مي كني و اين اصلاً درست نيست.
    -من هيچ حرفي با شما ندارم پس بهتره ديگه مزاحم نشيد.
    -باور كن قصد مزاحمت ندارم فقط دلم مي خواد يكبار ديگه ببينمت همين.
    -متأسفم من هيج تمايلي به ملاقات با شما ندارم.
    -بهتره بدوني، من ذاتاً آدم صبوري هستم اما زماني كه صبرم لبريز بشه و ديگه نتونم خودم رو كنترل كنم اتفاقات ناگواري رخ مي ده، پس بهتره تو هم مواظب خودت باشي و بيشتر از اين يكدندگي نكني. من بايد تو رو ببينم و مطمئن باش دير يا زود اين كار رو مي كنم، چه بخواي، چه نخواي. اگه ديدي تا امروز كوتاه اومدم و در مقابل جسارتها و توهينهات صبوري به خرج دادم فقط به خاطر اين بود كه دوست داشتم ازت خواهش كنم اما اينطور كه معلومه تو لايق خواهش كردن نيستي، پس بدون، من به زودي آدرس منزلت رو پيدا مي كنم و تو رو خواهم ديد.
    -هيچ كاري نمي توني بكني، من هم از اون دخترهايي نيستم كه با شنيدن حرفهاي تو بدنم از ترس بلرزه. با يه شكايت كوچيك مي تونم بلايي به سرت بيارم كه به خاطر اين همه مزاحمت و حرفهاي مفت بيفتي زندان.
    -اينها همه، تصورات ذهني توست.
    -خواهيم ديد.
    تلفن رو قطع كردم. از اينجور آدمهاي متكبر كه فقط غلو كردن بلدند بيزار بودم و خوب مي دانستم هيچ غلطي نمي تواند بكند. به طبق پايين رفتم، جوليا داشت با دايي فرشيد صحبت مي كرد. با كنجكاوي گفت:
    -كي بود مهتاب؟
    -خودم هم نمي دونم، معلوم نيست از كجا شماره ما رو پيدا كرده.
    -يعني واقعاً نمي شناسيش؟!
    -نه.
    دايي گفت:
    -ميخواد منو ببينه.
    -بهتره مواظب خودت باشي و به حرف هر كسي گوش نكني.
    -خودم حواسم هست، شما خيالتون راحت باشه.
    فرداي آن روز وقتي فردريك از رفتن به مسافرت، آن هم با كشت مطلع شد سر از پا نمي شناخت و با شادي كودكانه اي بالا و پايين مي پريد و سر و صدا مي كرد. سعي داشتم اين چند روز نهايت استفاه را از تعطيلاتم ببرم، به همين خاطر تا نزديك ظهر مي خوابيدم و عصرها هم با جوليا به پياده روي و گردش مي رفتم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #40
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 9

    تمام وسايلمان را براي سفر آماده كرده بوديم. من فقط يك كيف و يك ساك كوچك داشتم، اما جوليا و دايي به خار فردريك مجبور بودند مقدار زيادي لباس و وسايل بياورند. به بندر هامبورگ كه مهمترين بندر آلمان است رفتيم و بعد از كمي معطلي سوار كشتيهاي مسافربري شديم.
    كشتي بزرگي بود، ما در ابتدا به يك كابين در طبقه پايين كشتي راهنمايي شديم. آن كابين كه خيلي هم بزرگ نبود متعلق به ما بود، اتاقي تميز و مرتب كه داراي چهار تخت خواب نيز بود. بعد از مدتي كه بارها جابجا شدند كشتي با كشيدن سوت بلندي شروع به حركت كرد. كنترل فردريك كار آساني نبود چرا كه يكسره مي خواست به روي عرشه برود و به دويدن و بازيگوشي بپردازد و دايي چنين اجازه اي به او نمي داد، اما فردريك كه گوشش بدهكار نبود با گريه و داد و فرياد، دايي را مجبور كرد تا او را به روي عرشه ببرد. از تكانهاي كشتي كه در ابتدا بي شباهت به قطار نبود، دلم آشوب مي شد اما بايد عادت مي كردم چون حدوداً يك شب و دو روز را بايد در كشتي سر مي كرديم.
    هنوز يك ساعت هم نگذشته بود كه فردريك دريا زده شد و يكسره حالش بهم مي خورد و متأسفانه قرصهاي ضد تهوع كارساز نبود و هر دقيقه حالش بدتر مي شد. جوليا هم مجبور بود به جاي لذت بردن از سفر با اين كشتي كه از بزرگترين و معروفترين كشتيهاي بندر هامبورگ محسوب مي شد، به پرستاري از پسرش بپردازد. دايي هم خيلي نگران فردريك بود و اين در حالي بود كه خودش هم حال چندان مساعدي نداشت. بعد از گذشت مدتي كه تكانهاي كشتي تقريباً قطع شد، دايي گفت:
    -مهتاب جان! تو اگه دوست داري برو رو عرشه، جا براي نشستن هست، طبقه بالاي كشتي هم رستورانه، اگه خواستي چيزي بخوري مي توني بري اونجا.
    -پس شما چي؟ نمي آييد؟
    -فعلاً كه حال اين بچه خوب نيست، تو برو شايد ما هم اومديم.
    بلند شدم و آهسته به روي عرشه رفتم، وقتي هواي خنك دريا به صورتم خورد، حالم جا آمد و در سمت راست ته كشتي كه نيمكتهاي سفيدي به چشم مي خورد نشستم و به امواج بسيار آرام دريا چشم دوختم. تا چشم كار مي كرد آب بود و آب، و تنها ما بر روي اين درياي بزرگ شناور بوديم، نسيم خنكي مي ورزيد كه برايم واقعآً مطبوع بود. اين اولين تجربه مسافرتم با كشتي بود. آن هم روي درياي بالتيك.
    چشمانم را بستم و به ايران انديشيدم، به مادر و پدرم كه دلم برايشان بي نهايت تنگ شده بود، به بستگانم به خصوص مادربزرگ عزيز و دوست داشتني ام ، به مهشيد و رويا، به ناهيد و تجربه كار كردن در آن شركت، به سيامك و روزهاي خوشي كه با هم داشتيم. هيچ گاه فكر نمي كردم روزي سرنوشت، مرا به اينجا بكشاند و حالا روي درياي بالتيك هزاران هزار كيلومتر دور از كشورم در حال مسافرت باشم. چشمانم را گشودم و به افق چشم دوختم. مجدداً به ياد سيامك افتادم، به ياد روزي كه با هم به جاجرود رفتيم و در كنار رودخانه اي بزرگ و پرآب نشستيم. وسط رودخانه، تخته سنگهاي زيادي به چشم مي خورد و من روي يكي از آنها، به قصد گرفتن يك ماهي كوچك نشستم، كلي كمين كردم و يكدفعه دستم را به داخل آب بردم كه سيامك از پشت مرا ترساند و با سر به داخل آب افتادم. وقتي بيرون آمدم سر تا پايم خيس بود و من با ناراحتي و بغض مانتويم را در آوردم و روي شاخه درخت انداختم تا خشك شود، خودم نيز در آفتاب نشستم تا لباس تنم خشك شود و سرما نخورم، از آن لحظه با سيامك حرف نزدم اما او كه از ترساندن به موقع من كلي لذت برده بود تا چشمش به من مي افتاد كه مثل موش آب كشيده شده بودم مي زد زير خنده و من با حرص، فقط نگاهش مي كردم. يك ساعت به ظهر مانده بود كه سيامك بالاخره دست از سر كندويي كه روي درخت بود برداشت و با چوب ماهيگيريش به سمت رودخانه رفت. من زير چشمي كارهايش را زير نظر داشتم، او روي بزرگترين تخته سنگ وسط رودخانه نشست و قلاب را به داخل آب انداخت، بعد از بيست دقيقه كه ديد خبري نشد رو به من كرد و گفت:
    -مي گن اينجا ماهيهاي قزل آلاي زيادي داره، ولي نمي دونم كوشن!
    و بعد دوباره به داخل رودخانه نگاه كرد. لباسهايم تقريباً خشك شده بود كه بلند شدم و قدم زنان به كنار رودخانه رفتم. سيامك هم يكسره غر مي زد و به علي و شاهرخ كه گفته بودن اين رودخانه ماهي دارد بد و بيراه مي گفت. من تقريباً پشتم به سيامك بود كه او يكدفعه فرياد زد:
    -گرفتمش، گرفتمش.
    وقتي به او نگاه كردم، مشغول كلنجار رفتن با يك ماهي بزرگ بود، اما انگار زور ماهي بيشتر از او بود چون نه تنها طعمه را از سر قلاب خورد، بلكه سيامك را هم به داخل آب انداخت. بي اراده خنده ام گرفت.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 4 از 10 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/