و با گفتن اين جملات راهش رو كشيد و رفت، اون موقع بود كه همه چيز برام روشن شد. همين وطر كه از بيني و لبم خون راه افتاده بود اشكهام سرازير شد و تنم لرزيد. دردي كه سرتاپاي وجودم رو گرفته بود فراموشم شد و به هريكا انديشيدم و ترس از اين كه نكنه بلايي سرش بياد باعث شد، سرم به دوران بيفته. اونقدر كتك خورده بودم كه انگار تمام استخوانهام خرد شده بود و نمي تونستم رو پاهام بايستم. اين كه آركان از كجا فهميد و پي به رابطه من و هريكا برد كاملاً برام غير قابل فهم بود.
بعد از چند ساعت تازه تونستم بايستم. قرار بود اون ساعت برم پيش هريكا، علامتمون هم دو تا بوق ماشين جديد هريكا بود. رفتم دم پنجره و به انتظار ايستادم ماشين هريكا رو كه يه اپل سفيد رنگ بود شناختم. اون سمت خيابون ايستاد و دو تا بوق زد و به پنجره اتاقم نگاه كرد، من پشت پرده بودم و مسلماً ديده نمي شدم. همين طور كه نگاهش مي كردم و اشك مي ريختم يك آن متوجه آركان شدم كه از خونه خارج شد، ستون فقراتم چنان تيري كشيد كه چشمام رو بستم و آه بلندي كشيدم، اگه خودم رو كنترل نكرده بودم حتماً از حال مي رفتم ولي به هر نحوي كه بود خودم رو سر پا نگه داشتم ....
در همين موقع مارال كه چشمانش پر از اشك شده بود زد زير گريه و همين طور كه خودش را در آغوشم انداخت زار زار گريست. من نيز كه بسيار تحت تأثير قرار گرفته بودم، از شنيدن حرفهاي او خيلي ناراحت شدم و موهايش را نوازش كردم. او انگار خيال آرام شدن نداشت و همچنان گريه مي كرد، حالش اصلاً مساعد نبود. او را بلند كردم و به اتاقم بردم. كمي آرام شد اما باز هم اشك مي ريخت، دلم خيلي به حالش سوخته بود اما نمي توانستم علت اصلي گريه اش را درك كنم چرا كه از بقيه اتفاقات بي خبر بودم. من در رختخوابم نشستم اما مارال گوشه تخت کز کرده بود و با چشمان سرخ شده اش به زمین نگاه می کرد، دلم نیامد با حرفهایم خلوتش را به هم بزنم به همین دلیل سکوت کردم. با رعد و برقی هوای بیرون روشن شد و بعد هم رگباری شروع به باریدن کرد. آهسته به کنار پنجره رفتم و آن را باز کردم. بوی نم و رطوبت، صدای زیبای باران و منظره دیدنی بیرون، همه و همه باعث شد مارال به کنارم بیاید و دقایقی در سکوت به بیرون چشم بدوزیم. در آلمان از این باران ها زیاد می بارید.اما این بار من احساس دیگری داشتم و صدای باران از خود بی خودم کرده بود و به من آرامش می بخشید. بعد از چنددقیقه، مارال سکوت را شکست و با صدایی بغض آلود گفت:
-اون روز هم هوا ابری بود اما بارون نمی اومد، داشتم از پنجره به هریکا نگاه می کردم، گفتم که تازه ماشین خریده بود و می خواست برای اولین بار با ماشین جدیدش منو ببره بیرون. هریکا به محض دیدن آرکان از ماشین پیاده شد و جلو اومد و دستش رو برای دست دادن دراز کرد اما آرکان یه چیزی بهش گفت و یقه اش رو گرفت. متوجه شدم هریکای بیچاره به آن، جا خورد، اما وقتی رفتار آرکان رو دید اون هم یقه آرکان رو گرفت و دعواشون بالا گرفت، مشتهایی بود که تو سر و صورت هم می زدن، اونقدر ناراحت بودم که قلبم فشرده می شد و زبونم بند اومده بود. وقتی مردم جمع شدن و اونها رو از هم جدا کردن، به زور یه مرد مینانسال هریکا سوار ماشینش شد و حرکت کرد، آرکان هم همین طور بهش ناسزا می گفت. هریکا هنوز به سر کوجه نرسیده بود که ماشین از کنترلش خارج شد و با سرعت زیادی به دیوار خورد. بی اراده جیغ بلندی کشیدم ودوان دوان از خونه خارج شدم. دم در، آرکان که صورتش غرق خون بود خواست جلوم رو بگیره ولی من به عقب هولش دادم و بدون کفش به سر کوجه دویدم. به ماشین هریکا نرسیده بودم که ماشین منفجر شد و من در بهت و حیرت به شعله های زبانه کشیده نگاه می کردم... هیچکس هیچ کاری نمی کرد، هیچکس...
مارال چند بار کلمه «هیچکس» را تکرار کرد و دوباره اشکهایش سرازیر شد. خواستم آرومش کنم که او با صدایی بغض آلود گفت:
-می خوام بقیه اش رو بگم... هر چی فریاد زدم کمکش کنید هیچ کس جرأت جلو رفتن نداشت، هریکا... هریکای من، توی آتیش مُرد، همه اش به خاطر من، به خاطر آرکان... اگه اون اونطور رفتار نمی کرد شاید اون نمی مرد. همون جا نشستم و زار زدم. آرکان اومد و زیر بازوم رو گرفت و از بین جمعیت منو به خونه برد...
مارال با مکثی طولانی ادامه داد:
-شعله های آتیش و یاد و خاطره اون روز، مغز استخوانم رو می سوزونه. از اون روز مثل دیوونه ها شدم، توی تب می سوختم وهیچ دکتر نتونست تبم رو پایین بیاره. توی خونه، همه از قضیه من و هریکا با خبر شدن، پدرم رو که اصلاً ندیده بودم اما مادرم تنها کسی بود که شبانه روز بالای سرم می نشست. دلم میخواست تو مراسم تدفین تنها کسی که دوستش داشتم شرکت کنم ولی اونقدر حالم بد بود که نمی تونستم از تختم پایین بیام. حتی برای رفتن به دستشویی هم مشکل داشتم. بعد از چند هفته تبم قطع شد ولی مثل روانیها شده بود. تا چشمم به پنجره اتاق می افتاد تشنج می کردم. با گذشت مدتی دیگه تب نمی کردم واشکی هم برای ریختن نداشتم. فقط یاد هریکا بود که باعث عذاب وجدانم شده بود، فکر این که هریکا مرده باشه منو تا سر حد جنون می رسوند. باورش برام سخت بود چرا که ما به هم قول داده بودیم هیچ وقت همدیگه رو ترک نکنیم اما اون رفت و باعث و بانی اش تنها، برادر خودم بود. از آرکان اونقدر نفرت پیدا کردم که از همون اول بهش اجازه ندادم بیادتو اتاقم. دیگه برام مهم نبود که کسی از رابطه من و هریکا باخبر بشه، حتی پدرم. بعد از یه مدت نسبتاً طولانی تازه موفق شدم نگاهی به کتابهام بکنم هر چند که زمان برگزاری امتحانات به پایان رسیده بود ولی مادرم به خاطر بیماریم با مدیر دبیرستان صحبت کرده بود و اونها هم اجازه داده بودند به صورت انفرادی امتحان بدم. به همین خاطر بالاجبار مادرم در روز، کمی درس میخوندم. برای امتحاناتم هم با مادر به مدرسه می رفتم و بر میگشتم توی اون مدتی که از خونه خارج می شدم شهامت این که به سمت راست کوچه نگاه کنم رو نداشتم و می ترسیدم با دیدن اونجا دوباره حالم دگرگون بشه و تشنج کنم. بعد از دادن امتحانهایی که فکر کنم نمره هاش از نمره امتحاناتی که تا اون موقع داده بودم بدتر بود، تازه برای اولین بار با پدرم روبرو شدم... داشتم از ترس غش می کردم اما پدرم فقط با همان جدیت همیشگیش بهم نگاه کرد و بعد هم منو کنار زد و به اتاقش رفت.از همون روز از نگاه پدر وحشت عمیقی تو دلم افتاد که هنوز هم از نگاهش می ترسم. به خاطر این که دیگه با اون روبرو نشم ناهار و شامم رو هم توی اتاقم می خوردم.وقتی اوضاع روحیم کمی بهتر شد تازه به خودم مسلط شدم و به این فکر افتادم که آرکان از کجا فهمیده. این مسئله که چه کسی عامل اصلی مرگ هریکای عزیزم بود، باعث شد جسارت به خرج بدم و یه روز عصر به اتاق آرکان برم. وقتی وارد اتاقش شدم بدنم می لرزید، اون پشت میزش نشسته بود و به صفحه مانیتورش نگاه می کرد، تا منو دید فایلهای کامپیوترش رو بست و بدون بیان حرفی بهم چشم دوخت.احساس کردم اگه بخوام بایستم و حرف بزنم ممکنه از حال برم به خاطر همین روی تختش نشستم. سکوت بدی بینمون بود به قدری که نمی دونستم با چه جمله ای این سکوت رو بشکنم اما بالاخره با هزار و یک زحمت گفتم:
-تو از کجا فهمیدی؟
-چی رو؟
-من و هریکا رو ...؟
-ماه هیچ وقت زیر ابر نمی مونه.
لجم گرفت و سوالم رو تکرار کردم. اون اخمهایش رو درهم کرد و گفت:
-دونستنش چه دردی از تو دوا می کنه؟
-تو کاری به این کارها نداشته باش.
-بهتره درست حرف بزنی و گرنه...