-ولي من كه گفتم، به هيچ عنوان قصد مزاحمت ندارم.
-اما مزاحم شديد.
-يعني واقعاً اينطور فكر مي كني؟!
-البته.
-پس من يه موقع مناسب تماس ميگيرم.
اين بار، او قبل از من تلفن را قطع كرد، گوشي را روي تخت انداختم و با تعجب گفتم:
-من نمي شناختمتش.
و بي تفاوت شانه هايم را بالا انداختم.
هوا تاريك شده بود كه به طبقه پايين رفتيم. فردريك در هال روي زمين نشسته بود و مداد رنگهايش را دورش پخش كرده بود و نقاشي مي كرد. من و مارال با لبخند به هم نگاه كرديم و به ياد شب گذشته دستمان را جلوي دهمانما گرفتيم و خنديديم. هر دو به آشپزخانه رفتيم تا كمي به جوليا كمك كنيم. به ياد دوست جوآنا افتادم و از جوليا پرسيدم:
-دوست جوآنا هم تنهاست؟
-نه، يه پسر بزرگ داره كه اكثراً خونه نيست، مثل اين كه افتاده تو كارهاي خلاف.
مارال گفت:
-بيچاره.
جوليا ادامه داد:
-مي دونيد بچه ها،اونها از هشت سالگي با هم دوستن، اون زمانها همسايه بودن، وقتي هم كه منزشون عوض شد باز هم به دوستيشون ادامه دادن تا همين حالا كه اين همه سال ميگذره.
من و مارال از شنيدن حرف جوليا و همچنين تصور اين همه سال با تعجب به هم نگاه كرديم و در دل به آنها آفرين گفتيم، مارال با حسرت گفت:
-خوش به حالشون كه اينقدر با هم خوب بودن كه تونستن تا الان به دوستيشون ادامه بدن.
-واقعاً بايد بهشون افتخار كرد، اينطور افراد كم پيدا ميشن.
با خوابيدن فردريك خانه در سكوتي مطلق فرو رفت و من و مارال به حياط رفتيم. آن شب بر خلاف شبهاي ديگر هوا ابري بود و كرد. مارال نفس عميقي كشيد و گفت:
-تا اونجا گفتم كه به هريكا دروغ گفتم. منتظر مونده بودم تا بفهمم عاقبت، آركان موفق مي شه حرفش رو پيش مي بره يا نه، دلم براي تينار مي سوخت ولي نمي تونستم قبل از مطمئن شدن از كار آركان همه چيز رو بهش بگم. بعد از چند روز بالاخره فهميدم آركان گفته «من هر طوري كه شده ميرم، حتي اگه پدر نذاره» از رفتن آركان مطمئن شدم چون اون اگه تصميمش رو مي گرفت و بعدهم رو دنده لج مي افتاد حتماً اون كار رو عملي مي كرد و حقيقتاً از اين امر قلبم گرفت. خوب مي دونستم با رفتن اون،دوست عزيزم ضربه بدي مي خوره و حتي شايد مشكل روحي پيدا كنه چون از علاقه اش به آركان كاملاً مطمئن بودم. يه روز بالاخره تصميم گرفتم تا كم كم اون رو از قضيه مطلع كنم، بنابراين به خونمون دعوتش كردم. وقتي اومد به خيال اين كه موضوع رو به آركان گفتم و اون هم موافقت كرده با خوشحالي صورتم رو بوسيد و گفت:
-مي دونستم تو هر كاري كه بتوني مي كني.
من سكوت كرده و همچنان جدي به صورت شاد اون نگاه مي كردم. تينار كه اين حالتم رو ديد يكدفعه رنگ و روش رو باخت و با دلهره گفت:
-چيزي شده؟!
-مي دوني تينار! يكسري اتفاقات تو خونه ما افتاده كه من صلاح دونستم تو هم بدوني.
-چه اتفاقي؟!!
-قبل از هر چيز بهت بگم كه آركان اصلاً لايق تو نيست...
-يعني چي؟! تو حق نداري اينطور صحبت كني.
-دوست ندارم حرفم رو قطع كني. پس بهتره فقط گوش كني. آركان داره مي ره خارج، اصلاً هم خيال ازدواج نداره و به زودي از اينجا مي ره.
تينار يكدفعه رنگ و روش مثل گچ، سفيد شد و با بغض و ناباوري گفت:
-داري دروغ مي گي... من مي دونم، تو اصلاً دلت نمي خواد من و آركان به هم برسيم. تو اينقدر خودخواهي كه با اين حرفهات مي خواي منو دلزده و سرد كني...
-گوش كن تينار ...
-نمي خوام چيزي بشنوم، خب اگه نمي خواستي كاري برام بكني چرا بهم قول دادي، آركان خيلي هم از خداشه كه با من ازدواج كنه اما تو ... ديگه نمي خوام ببينمت مارال، نمي خوام.
با گفتن اين حرفها بغضش تركيد و دوان دوان از اتاقم خارج شد و رفت. داشتم ديوونه مي شدم. اصلاً توقع چنين عكس العملي رو نداشتم و فكر مي كردم حرفهام رو باور مي كنه و لااقل با اين مسئله، منطقي برخورد مي كنه. من فقط به خاطر خودش حقيقت رو بهش گفتم اما اون نه تنها منطقي برخورد نكرد بلكه به من هم تهمت زد و رفت. البته اصلاً از دستش ناراحت نشدم چون مطمئن بودم وقتي متوجه اصل مطلب بشه به خاطر در جريان گذاشتنش ازم تشكر هم مي كنه. چند روز گذشت اما نه خبري ازش شد و نه به تلفنهاي من جواب داد. توي مدرسه هم اصلاً بهم اهميت نمي داد، حتي جاش رو هم عوض كرده بود و ديگه كنار من نمي نشست. همه بچه هاي كلاس از رفتار ما تعجب كرده بودن و قهر تينار براشون عجيب بود. چرا كه ما تا اون روز هميشه و همه جا با هم بوديم و هيچ وقت هم قهر و دعوا تو كارمون نبود. آركان هم افتاده بود سر لج و خودش رفته بود سفارت و تمام كارهاش رو انجام داده بود و فقط ممونده بود رضايت پدرم كه همين مسئله كارهاش رو خراب كرد. آخه اگه بدون اجازه پدرم ميرفت هيچ پشتوانه مالي براي اقامت تو اون كشور نداشت واين امر خيلي مسئله مهمي بود. ديگه موضوع رفتن آركان توي خونه و پيش اقوام علني شده بود و هر كس يه نظري مي داد. اكثر اوقات هم توي خونه جنگ و دعوا بود و اين حالت نه تنها منو، بلكه پد رو مادرم رو هم كلافه كرده بود، به قدري كه مادر ديگه طاقتش تموم شد و از پدر خواست بذاره آركان بره اما پدر همچنان مخالف بود و از حرفش بر نمي گشت. آركان به هر حقه اي رو آروده بود تا بلكه موفق بشه و نظر پدر رو هم عوض كنه اما با وجود تمام تلاشش نتونست كاري از پيش ببره و مهلت ويزاش تموم شد و اجازه تمديد هم نداشت. آركان مثل ديوونه ها شده بود به طوري كه حتي هريكا هم نمي تونست آرومش كنه. پسري رنجور و عصبي كه اگه مي تونست ا زخونه فرار مي كرد اما با تمام شهامتي كه تو وجودش سراغ داشتم جرآت اين كار رو نداشت. من و هريكا هم هر قوت همديگر رو مي ديديم فقط موضوع صحبتمون آركان بود. يه روز نزديك غروب، وقتي كه تو اتاقم مشغول درس خوندن بودم، آركان با حالتي عصباني كه تا به اون روز ازش نديده بودم، با لگد در اتاقم رو باز كرد و با مكثي كوتاه به طرفم حمله ور شد و همين طور كه هرچي از دهنش در مي اومد بهم مي گفت، منو زير مشت و لگد گرفت. تا تونست كتكم زد و بهم ناسزا گفت، اصلاً علت اين كارش رو نمي دونستم. حتي پيش خودم فكر كردم حتماً تلافي مخالفت پدر رو نتونسته جور ديگه اي در بياره، افتاده به جون من بيچاره. اما اون موهام رو از پشت كشيد و گفت:
-هر دوتاتون رو ميكشم، هم تو و هم اون هريكاي بي سر و پا رو، حالا منو گول مي زنيد؟ اين كتكي كه نوش جان كردي فقط سزاي يه قسمت از خطاييه كه مرتكب شدي.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)