-اين كار اصلاً درست نيست.
-چرا؟!
-آخه تو يك بار اين مسئله رو باهاش مطرح كردي و اگه من كوچكترين اشاره اي به اون بكنم خب ... از رابطه ما هم مطلع مي شه ديگه.
وقتي كمي فكر كردم ديدم درست مي گه اما باز هم ازش خواستم هر طوري كه خودش صلاح مي دونه براي تينار كاري بكنه. اون هم كه هيچ وقت روي حرف من «نه» نمي آورد پذيرفت. اون روز موقع جدا شدن هريكا حرفي زد كه منو حسابي تو خماري گذاشت، اون گفت:
- با اين تصميمي كه آركان براي ادامه زندگيش گرفته مطمئني تينار باز هم بخواد با آركان رابطه داشته باشه يا اصلاً ازدواج كنه؟!
-چه تصميمي؟!
هريكا از اين كه من چيزي نمي دونستم خيلي تعجب كرد اما حرفي نزد و فقط گفت:
-من فكر مي كردم بهت گفته باشه ولي مطمئن باش به زودي مي فهمي.
هر كاري كردم بهم بگه نگفت، شايد هم اينطوري درست بود. اين دفعه اولي بود كه با قهر ازش جدا شدم چون در اون موقعيت واقعاً برام مهم بود از كارهاي آركان سر در بيارم، اما اون هيچ حرفي راجع به آركان نزد و من هم با ناراحتي ازش خداحافظي كردم و به خونه برگشتم. از اون شب به رفتار آركان كه تازگيها خيلي غيرعادي شده بود دقت كردم و با كمال تعجب پي به صحبتهاي شبانه اون و پدر بردم.
صبحها هم با مادر صحبت مي كرد و ازش مي خواست كه پدر رو راضي كنه. خيلي كنجكاو شده بودم از تمام قضيه مطلع بشم، به همين خاطر يه شب حدود ساعت يك نصف شب تو پله هاي طبقه دوم گوش ايستادم و به حرفهاي پدر و آركان گوش كردم.
آركان گفت:
-آخه پدر جان، اين چه طرز فكريه كه شما دارين، من اونجا مي تونم كار كنم.
-مثلاً چه كاري؟
-هركاري كه شد، فقط پولي در بيارم، همين برام كافيه.
-ببين آركان! فكر رفتن رو از سرت بيرون كن، من تو رو تنها نمي فرستم به يه كشور غريب.
-شما خيال مي كنيد كه من هنوز بچه هستم؟ نخير الان بست و سه سالمه و مي خوام روي پاي خودم بايستم.
-تو همين جا هم مي توني رو پاي خودت بايستي، فقط نمي دونم كدوم آدم بي سر و پايي نشسته زير پات.
-من اينجا نمي تونم اونطور كه دوست دارم كار كنم. در ضمن پول در آوردن تو اون كشور مثل آب خوردن راحته.
-آخه تو به من بگو مي خواي چيكار كني، بهت قول مي دم همين جا كارت رو درست كنم. اصلاً مگه تو كمبود پول داري كه اينقدر پول پول مي كني؟
-نخير كمبود پول ندارم فقط نمي فهمم علت مخالفت شما چيه؟
-چيزي كه تا حالا هزار دفعه گفتم، من نمي خوام تو تنها بري، همين.
-خب اين كه مشكلي نيست، شما هم با من بيايين.
-آخه پسر مگه عقلت رو از دست دادي؟ من يه عمره دارم جون مي كنم و به مملكتم خدمت مي كنم حالا كه يكي دو سال مونده خدمتم رو به اين مملكت و مردمش تموم كنم، با تو راه بيفتم آلمان؟ نخير اين فكرهاي احمقانه رو از سرت بيرون كن.
-اما پدر...
-ديگه اما نداره، برو بگير بخواب كه دير وقته.
پدر به اتاقش رفت و آركان هم در حالي كه با مشت به دسته مبلي كوبيد با عصبانيت بلند شد و به اتاق خوابش رفت. تازه يكسري از مسائلي كه تا به حال نمي دونستم پي بردم. واقعاً از فكري كه به تازگي تو سر آركان افتاده بود تعجب كردم. آن شب به فكر تينار افتادم كه اگه آركان بره چه ضربه روحي بدي مي خوره، بعد هم به اين فكر كردم كه با رفتن اون ديگه نمي تونم هريكا رو تو منزلمون ببينم و در آخر اين فكر كه اگه آركان موفق بشه نظر پدر و رو عوض كنه و همگي به آلمان مهاجرت كنيم چي؟ اين فكرها چندين ساعت تو ذهنم بود و من ناراحت از اين اتفاقات خوابم نمي برد. خيلي ترسيده بودم چون در اون صورت بايد از هريكا جدا مي شدم و اين امر برام غير ممكن بود.
يك روز كه هريكا اومدم دم مدرسه دنبالم با ناراحتي بهش گفتم:
-تو چرا راستش رو بهم نگفتي؟
-چون من نبايد مي گفتم، خودت بايد مي فهميدي، الانم كه مثلاً باهام قهري و مي خواي تنبيه ام كني باز هم نمي گم.
-خودم همه چيز رو فهميدم.
-پس خيالت راحت شد كه همچين هم مسئله مهمي نيست؟
از حرفش حرصم گرفت و براي اين كه بهش ثابت كنم كه خيلي هم مهمه، به دروغ متوسل شدم و گفتم:
-اينطور كه معلومه شما هنوز اصل مطلب رو نمي دونيد.
او با تعجب نگام كرد و منتظر ادامه صحبتم موند كه گفتم:
-قرار شده اگه آركان بره ما هم باهاش بريم.
او چنان جا خورد كه با شتاب ماشين رو گوشه خيابون نگه داشت و گفت:
-تو چي گفتي؟!!
-به احتمال زياد همه با هم ميريم.
-داري شوخي مي كني؟
-نه... اصلاً.
-اما آركان حرفي از اين مسئله به من نزد.
شونه هام رو بالا انداختم و به بيرون چشم دوختم. هريكا شوكه شده بود و من از اين كه اينطور قضيه رو مهم جلوه داده بودم راضي بودم. وقتي ديدم به اندازه كافي تنبيه شده گفتم:
-البته هنوز صد در صد نيست. ولي احتمالش خيلي زياده.
-من خيلي متعجبم، آخه هيرات خيلي به كارش علاقمنده، چطور قبول كرده...
-ببين هريكا! هر چي صلاح باشه همون ميشه.
-يعني تو اصلاً ناراحت نيستي كه مي خواي از اينجا بري؟!
-خب... چرا، ولي من كه نمي تونم مانع رفتنشون بشم. در ضمن با سرنوشت نمي شه چنگيد.
او لبخند تلخي زد و بدون حرف ديگري منو به خونه رسوند. موقع پياده شدن از ماشين ازش پرسيدم:
-راستي! در مورد تينار كه با آركان صحبت نكردي؟
-نه هنوز.
-پس نمي خواد چيزي بهش بگي، بذار قضيه رفتن و موندنمون روشن بشه بعد.
-باشه، ولي اميدوارم نظر پدرت عوض بشه.
-من هم همينطور.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)