-اميدوارم در مورد پيشنهادم فكر كني.
-با وجود اين كه مطمئنم عقيده ام عوض نمي شده، باشه باز هم فكر مي كنم.
-ازت ممنونم كه دعوتم رو پذيرفتي و به حرفهام گوش دادي و به خاطر اون مسئله هم شرمنده ام.
-عيب نداره، به قول خودتون هميشه شنيدن حقيقت خوبه و خوشحالي داره، خداحافظ.
-به اميد ديدار.
آبگين هم از ما خداحافظي كرد و ما با يك تاكسي به خانه برگشتيم و فرانك هم رفت. در راه، مارال كه در مورد فرانك و حرفهايي كه مي خواست بزند خيلي كنجكاو شده بود پرسيد:
-خب... چي گفت:
-هيچي بابا، يادته اون روز جلوي تو كالج...
همه آنچه شنيده بودم براش تعريف كردم، او نيز همانند من از شنيدن اين حرفها هم تعجب كرد و هم ناراحت شد، به سر كوچه مان رسيده بوديم، وقتي پياده شديم، مارال به حالتي جدي گفت:
-يه چيزي بگم باورت مي شه؟
-چي؟!
-من اصلاً آبگين رو دوست ندارم، اگه اون وقتها مي ديدي بهش توجه دارم به اين خاطر بود كه يه كم شبيه هريكاست. اگر به خاطر اين شباهت نبود هيچ وقت راضي نمي شدم باهاش رابطه صميمي برقرار كنم.
-يعني تو فقط به خاطر شباهت اونها به هم...
او سرش را تكان داد و من پوزخند تلخي زدم و در دل به حال آبگين تأسف خوردم كه از همه جا بي خبر صادقانه به مارال عشق مي ورزيد. يعني مارال واقعاً اينقدر خودخواه بود كه فقط به خاطر يك شباهت بخواهد كسي را اسير خودش كند؟ به نظرم عجيب و غير معقول مي آمد. به خانه كه رسيديم، دايي هنوز نيامده بود و جوليا و فردريك داخل حياط بودند.
جوليا گفت:
-بهتون خوش گذشت؟
من و مارال هر دو با گفتن يك «بله» به اتاقمان رفتيم تا لباسهايمان را عوض كنيم، مارال گفت:
-به نظرم خيلي عجيبه كه آركان تا به حال هيچ كاري نكرده!
-مثلاً مي خواد چيكار كنه؟
-نمي دونم ولي بعيده كه تا حالا اتفاقي نيفتاده!
-اصلاً بهش فكر نكن. بريم قهوه بخوريم؟
با تأييد مارال به طبقه پايين رفتيم. جوليا به نزد ما آمد و ضمن نوشيدن قهوه هر سه مشغول صحبت شديم. در همين حين فردريك مثل هميشه موقعيت را مناسب ديد و شيطنتش گل كرده و دوباره شروع كرد به اذيت كردن، تا جايي كه باز جوليا متوسل به دعوا شد و با عصبانيت از او خواست به اتاقش برود. با رفتن فردريك كه همانند گردباد بود دوباره همه جا آرام شد و ما تا زمان شام كه دايي آمد گرم صحبت بوديم. بعد از صرف شام من و مارال منتظر مانديم تا فردريك بخوابد و ما مثل شب گذشته به حياط برويم.
دايي و جوليا كه انگار متوجه انتظار ما شدند، زودتر از هر شب فردريك را به اتاقش بردند تا بخوابد، ما هم با اشتياق به حياط رفتيم. خيلي كنجكاو بودم كه بقيه سرنوشت مارال را بدانم. وقتي در محل هميشگي مان نشستيم مارال لبخند زد و گفت:
-خوشحالم كه دوست داري به حرفهام گوش كني.
و بعد به نقطه اي خيره ماند، انگار كه مي خواست به زمان گذشته برگردد و بعد از چند دقيقه شروع به صحبت كرد.
-بالاخره با هزار و يك زحمت تصميم رو گرفتم كه به خاطر تنها دوستم كه رابطه مون بيش از حد زياد شده بود با آركان صحبت كنم. فرداي اون روز خيلي منتظر آركان شدم اما اون خيلي دير اومد و اينقدر خسته و ناراحت بود كه جرأت نكردم برم پيشش. چند روز به همين منوال گذشت و من هر بار با ديدن چهره گرفته آركان اجراي نقشه و صحبتهام رو، به فرداي اون روز موكول مي كردم. تا اين كه يه روز بعد ازظهر، وقتي از مدرسه برگشتم ديدمش، تو آشپزخونه با مادرم مشغول صحبت بود و به محض ورود من حرفش رو قطع كرد و به اتاقش رفت. من هم مثل هميشه در مورد حرفهاش كنجكاوي نكردم و ناهارم رو خوردم. بعد هم روي كاناپه نشستم تا در موقعيت مناسبي با اون صحبت كنم. آركان به اتاقش رفت و من هم با كسب اجازه وارد اتاقش شدم. خيلي كم پيش مي اومد من برم تو اتاقش، به خاطر همين اون تعجب كرد و گفت:
-كاري داري؟!
-مي تونم ازت يه خواهش كنم؟
او به طرفم برگشت و در حالي كه ابروهايش را بالا برده بود گفت:
-خواهش؟!
-آره، ببين آركان! تو كه بالاخره بايد ازدواج كني... خب؟
-خب...؟!!!
-تينار، دوستم رو كه ديدي؟ هم دختر خوبيه و هم خوشگله، درسش هم كه امسال تموم ميشه و ...
-هيچ معلومه داري چي مي گي؟!!
از لحن و تن صدايش كم مانده بود سنگكوب كنم، با مكث و من من گفتم:
-گفتم... شايد... شايد نظر تو هم بعد از كمي فكر كردن با نظر من...
-يعني من با دوست تو... اين مسخره ترين چيزيه كه تا حالا شنيدم. اصلاً كي به تو گفته براي من دنبال زن بگردي؟ تو بيخود مي كني تو كارهاي شخصي من دخالت مي كني.
-من... من اصلاً نخواستم دخالت كنم فقط گفتم شايد...
-بسه ديگه، نمي خواد ادامه بدي ... بهتره بري به كارهات برسي.
با ناراحتي به طرف در رفتم كه او با صدايي رساتر از قبل گفت:
-در ضمن دفعه آخري باشه كه چنين پيشنهادهايي به من مي دي ها.
بدون بيان جمله اي از اتاقش بيرون اومدم. با اين كه مي دونستم بعد از شنيدن پيشنهاد من هر عكس العملي ممكنه ازش سر بزنه اما بار هم از شدت ناراحتي تو دلم بهش فحش مي دادم. اون بدجوري حالم رو گرفت، حتي نذاشت حرفهام تموم بشه، اونقدر ناراحت و عصباني بودم كه ناخواسته ازش كينه به دل گرفتم. همون روز درست مثل دو روز قبل دم غروب تينار زنگ زد خونه مون تا از كم و كيف قضيه مطلع بشه و ببينه بالاخره چيكار كردم. اما من ترجيح دادم همچنان حرفي بهش نزنم تا از بابت آركان مطمئن بشم، چون با شناختي كه از برادرم داشتم، مي دونستم اونقدرها هم بي تفاوت و بي احساس نيست و اگه باز تينار رو ببينه حتماً با چشم خريدار نگاش مي كنه و با اين حدس كه شايد نظرش عوض بشه، حرفي به تينار نزدم. تينار هم يكسره بهانه مي گرفت كه تو دوست ندار با آركان صحبت كني، به خاطر همين هم داري پشت گوش مي اندازي. اما من قانعش مي كردم كه اين مسئله چيزي نيست كه بشه توش عجله به خرج داد.
اون روزها رفتار آركان خيلي عوض شده بود و من بي خبر از اتفاقاتي كه در شرف روي دادن بود، همچنان دنبال وقتي مناسبي مي گشتم تا بار ديگه پيشنهادم رو طور ديگه اي مطرح كنم. هريكا هنوز از اين ماجرا خبر نداشت تا اين كه يه روز اين فكر كه مي تونم در اين مورد هريكا رو هم دخالت بدم، شايد كه از اين راه به مقصودم برسم توي ذهنم جرقه زد اميدوارم بودم كه روي هريكا رو زمين نندازه. يه روز با هريكا قرار داشتم و هر طوري كه بود اين مسئله رو با اون در ميون گذاشتم و ازش كمك خواستم. هريكا با كمي تأمل گفت:
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)