-اگر می بینی با آرکان رابطه برقرار کردم فقط به خاطر تو بود، چون می خواستم بهت نزدیکتر بشم.
-اما کی گفته من شما رو ...
-چشمات.
سرم رو پایین انداختم، اون صورتم رو بالا آورد و گفت:
-بهم قول می دی دوستم داشته باشی؟
باز هم سکوت کردم، اون دستم رو بین دستهاش گرفت و گفت:
-بهت قول میدم تا روزی که زنده ام دوستتداشته باشم و خوشبختت کنم. این رو هم بدون که با هیچ دختری به غیر از تو ازدواج نمی کنم، این رو قسم می خورم.
نمی دونستم بخند م یا گریه کنم، اشک تو چشمام حلقه زده بود، به زور لبخند می زدم، چشمهام رو بستم و از صمیم قلب خدا رو شکر کردم که تنها آرزوم را برآورده کرد. بعد از رفتن هریکا اونقدر خوشحال بودم که در پوست خودم نمی گنچیدم حالت عجیبی داشتم که نمی تونستم درکش کنم. مغزم کار نمی کرد، باورم نمی شد این حرفها رو از زبون خود هریکا شنیده باشم. از اون روز زندگی من زیر رو شد و به عشق هریکا و به خاطر اون درسهام رو با دقت بیشتری می خوندم، به دختری با نشاط تبدیل شده بودم که موجب تعجب همه بود. باورت نمی شه مهتاب، خودم رو خوشبخت ترین دختر دنیا می دونستم. فقط و فقط موضوع خودم و هریکا رو به یکی از دوستهای صمیمی ام که اسمش تینار بود گفتم... اون روزها از بهترین روزهای زندگیم بود، از راه مدرسه به بهونه های مختلف با هریکا به پارک و گردش می رفتیم و توی راه کلی با هم صحبت می کردیم. با گذشت چندماه یقین پیدا کردم که دوستم داره و به خاطر من حاضره هر کاری بکنه. رابطه اش با آرکان هم خوب بود و باز هم به منزل ما می اومد البته کمتر از قبل. تمام حرفهایی رو که به هریکا می زدم و هر جایی که می رفتیم رو بدون کم و کسر به تینار می گفتم. اون رو هم دوست داشتم به نظرم بهترین دوست دنیا بود، به غیر از اون با هیچکس رابطه نداشتم و اصلاً نمی تونستم به شخص دیگه ای اعتماد کنم. بعد از گدشت شش ماه مدرسه ها تعطیل شد و من کمتر می تونستم هریکا رو ببینم و بیشتر تلفنی با هم تماس داشتیم. باورت نمی شه عشقش اونقدر تو دلم زیاد شده بود که جدا شدن ازش جزء محالات زندگیم بود. روزهایی که در مورد آینده با خودم فکر می کردم یقین داشتم که هریکا همسر من می شه چون توی خانواده، همه، حتی پدرم دوستش داشتند و مطمئن بودم توسط همه تأیید می شه. بعد از تعطیلی مدارس تینار به منزلمون می اومد و ساعتها با هم صحبت می کردیم البته اکثر اوقات من در مورد هریکا صحبت می کردم واون شنونده بود. من کمتر به منزلشون میرفتم و بیشتر به بهانه دیدن تینار با هریکا قرار می ذاشتم. یک روز که باهریکا به پارک رفتیم. گوشه ای دنج و بی صدا پیدا کردیم و نشستیم. اون به صورتم نگاه کرد و من عاشق تر از همیشه از این نگاه لذت می بردم. بعد از مدتی دستش را جلو آورد و گفت:
-بهم قول بده هیچ وقت ترکم نکنی.
مشتاقانه دستش رو فشردم و گفتم:
-مطمئن باش هیچ وقت ترکت نمی کنم.
او لبخند زد و پشت دستم رو بوسید و گفت:
-شایدبهم بخندی ولی عیب نداره، می دونی مارال! من از عکس العمل آرکان، زمانی که از رابطه ما مطلع بشه خیلی می ترسم.
با خنده گفتم:
-بیخودی نترس، آرکان از کجا می خواد بفهمه؟
-نمی دونم ولی بعید هم نیست.
-بهتره دیگه از این چیزهای ترسناک صحبت نکنیم.
از همون روز با این حرف هریکا، یه اضطراب و ترس عمیق تو وجودم رخنه کرد، ترس از آرکان و عکس العملش. دیگه جلوی آرکان خیلی رعایت می کردم و زمانهایی که هریکا منزل ما بود کمتر جلوشون آفتابی می شدم. تنها دلخوشیم رفت و آمدهای پیاپی تینار بود که دلگرمم می کرد. سه ماه تعطیلات تموم شد و دوباره مدارس باز شد، اون سال دیگه درسم تموم می شد و می تونستم به آرزوم برسم و با هریکا ازدواج کنم، بنابراین به عشق پایان سال تحصیلی و گرفتن مدرک دیپلم با اشتیاق درس می خوندم. نمراتم در حد متوسط بود، نه خیلی عالی و نه خیلی بد، اونقدر که اطرافیانم راضی بودن، البته هریکا چون خودش دانشگاه قبول شده بود، یکسره تشویقم می کرد که بهتر درس بخونم، من هم به خاطر اون تمام سعی ام رو می کردم اما باتمام تلاشم نمرات کلاسی یا امتحاناتم از نمرات قبلیم بیشتر نمی شد. اون روزها فکرم فقط دور بر این بود که زودتر اون سال تموم بشه. با هریکا ازدواج کنم و رفتن به دانشگاه وادامه تحصیل برام بی مفهوم و مبهم بود. با گذشت مدتی از رفتارهای تینار و بی قراریهایی که در حرکات و اعمالش بود. چیزهایی حدس زدم، دوست داشتم خودش همه چیز رو بهم بگه امااون خیلی خوددار بود و من به علت کنجکاوی زیادم مجبور شدم ازش بپرسم. یک روز تو حیاط مدرسه بهش گفتم:
-مگه من دوست تو نیستم؟
-چرا!
-مگه تو از همه زندگی من خبر نداری؟
-خب... آره.
-پس چرا حرفت دلت رو بهم نمی زنی؟
او جا خورد و با من من گفت:
-حرف دلم رو؟ منظورت رو نمی فهمم.
-دوست عزیز، بهتره بدونی یه آدم عاشق خیلی راحت می تونه به عاشق شدن دوستش پی ببره. من فکر می کردم تویی که از تمام روابط من و هریکا خبر داری، اینقدر به من اعتماد داشته باشی که حرف دلت رو بهم بگی.
-تو از کجا اینقدر مطمئنی من عاشق شدم؟!
-مطمئنم که اشتباه نمی کنم.
این چمله رو چنان با قاطعیت بیان کردم که تینار پوزخندی زد و گفت:
-آره حدست درسته اما ازم نخواه که اون شخص رو بهت معرفی کنم یا حتی اسمش رو بگم.
-اون شخص رو من می شناسم؟
-شاید بشناسی.
اون روز نتونستم سر از تمام ماجرا در بیارم و شخصی رو که تنهادوستم عاشقش شده بود بشناسم اما مطمئن بودم که به زودی همه چیز رو کشف می کنم. بعد از چند وقت یه روز تینار به خونه ما اومد.به غیر از من و تینار کسی خونه نبود. اون روز تینار یه طور دیگه شده بود، خیلی جدی بود و به طوری که من نتونستم طاقت بیارم به همین خاطر رفتارش رو ازش پرسیدم. اون هم گفت:
-می خوام امروز با آرکان صحبت کنم.
-در چه مورد؟!
-ببین مارال! دیگه نمی خوام بیشتر از این منتظر بمونم تا خودش پیش قدم بشه. من اون رو دوست دارم و باید هر چه زودتر این مسئله رو بهش بگم.
دهانم از تعجب باز مونده بود ولی این حقیقتی بود که از دهان خود تینار شنیده بودم. قبل از هر چیز از تصور این که او زن برادر من بشه خوشحال شدم و گفتم:
-راست می گی؟
-آره، خیلی وقته منتظرم تا بلکه اون علاقه اش رو بهم ابراز کنه اما مثل این که اون حالا حالاها نمی خواد حرفی بزنه. به خاطر همین هم تصمیم گرفتم خودم باهاش صحبت کنم.
-یعنی تو عقیده داری آرکان هم تو رو دوست داره؟!
-چرا که نه،من از نگاهاش فهمیدم. اون هر وقت که من می یام اینجا سعی می کنه هر طور شده با من هم صحبت بشه اما مثل این که تا به حال موقعیت پیدا نکرده عشقش رو بروز بده.