صفحه 3 از 10 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 94

موضوع: شبهاي مهتابي | سحر جعفری

  1. #21
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    با وجود اين كه رفتار او برايم قابل قبول نبود اما مطمئن بودم كه حتماً زمينه قبلي وجود داشته كه او چنين رفتار ناشايستي، آن هم جلوي در كالج و در حضور آن همه دانشجو انجام داد.
    با اكثر بچه هاي كلاسمان تقريباً رابطهاي صميمي داشتم، آنجا برخلاف ايران، پسر و دختر هيچ تفاوتي نداشتند و همه خيلي راحت با هم در ارتباط بودند. درس من از مارال بهتر بود و هميشه نمراتم بالاتر از او مي شد. چند باري كه امتحان داشتيم مارال از من كمك خواسته بود و من در همان كالج براي او وقت مي گذاشتم و در بعضي از دروس كمكش مي كردم.
    جوليا و دايي از اين كه توانسته بودم دوستي صميمي براي خودم پيدا كنم، بسيار خوشحال بودند. مارال در عين حال دختري صبور و خجالتي بود و دوست نداشت زياد با بقيه رابطه برقرار كند. اما من برخلاف او دختري بسيار اجتماعي بودم و دوست داشتم با همه رابطه اي صميمي داشته باشم.
    ما، در كالج دو نوبت امتحان داشتيم، يك نوبت زمستانه و يك نوبت هم اواخر بهار، آن روزها بيشتر تمركزم روي درسهايم بود چون امتحانات ترم اول داشت شروع مي شد و من بايد آن ترم را با موفقيت مي گذراندم.
    در اين مدت، مارال چند باري به منزل ما آمده بود اما تصميم نداشت مرا به خانه شان دعوت كند و اين امر باعث تعجبم شده بود. تا اين كه بالاخره يك روز تلفني مرا به منزلشان دعوت كرد و من با كمال ميل پذيرفتم.
    روزي كه قرار بود به خانه مارال بروم، لباس شيك و در عين حال ساده اي پوشيدم و آرايش ملايمي كردم و راهي منزل آنها شدم.
    با گذشت بيست دقيقه به منزلشان رسيدم و خود مارال به استقبالم آمد. بعد از سلام و احوالپرسي با خوشرويي به اتاقش كه در طبقه دوم ساختمان بود، راهنمايي ام كرد. همين طور كه از پله هاي چوبي بالا مي رفتم، با كنجكاوي به خانه بسيار بزرگشان نگاه مي كردم. خانه اي اشرافي كه بيش از سه برابر منزل دايي بود و با مبلمان و وسايل قيمتي و بسيار شيكي دكور شده بود. حتي نوع كاغذ ديواري و پرده هاي اتاق مهمانخانه هم با سايز خانه ها متفاوت بود. در همين موقع خانمي چاق اما زيبا و آراسته، با لباسي بسيار شيك از اتاقي خارج شد. مارال مادرش را كه ماريا نام داشت به من معرفي كرد. مادرش نيز بعد از خوش آمد گويي با لبخند حال حوليا و دايي ام را كه تا آن روز حتي تلفني هم با آنها رابطه نداشت، پرسيد و من با كمال تعجب متوجه شدم او از تمام زندگي من خبر دارد.
    وقتي وارد اتاق مارال شدم، از حيرت دهانم باز ماند و بر جاي ميخكوب شدم، اتاق او بسيار بزرگ و زيبا بود، به طوري كه اگر كسي مارال را نمي شناخت، فكر مي كرد او شاهزاده است. هر چند كه اتاقش در مقايسه با وسعت خانه شان بي شباهت به يك قوطي كبريت نبود، اما باز هم در نظر من بسيار بزرگ و با شكوه جلوه كرد.
    پرده حرير گلبهي كه همخواني زيادي با روتختي و حتي ساتنهاي تور بالاي تخت داشت، تمامي تابلوهايي كه به ديوار زده شده بود، نيز داراي قابهاي چوبي به همان رنگي بود. لوستر اتاقش آنقدر بزرگ بود و لامپ داشت كه مطمئناً مي توانست كل اتاق پذيرايي و هال منزل دايي را روشن كند. مساحت اتاق به قدري زياد بود كه يك سمت آن تخت بزرگي وجود داشت و طرف ديگر، ميز تحرير و كتابخانه و گوشه اي ديگر هم يك دست مبل، ولي با اين وجود باز هم فضاي خالي به چشم مي خورد. در كل آن اتاق، يك سوئيت كامل و بي نقص بود.
    مارال كه متوجه حيرت من شده بود، دستم را گرفت و همراه خود روي مبل نشاند و گفت:
    -به چي اينقدر نگاه مي كني؟
    -اتاقت خيلي قشنگه! من هيچ وقت فكر نمي كردم تو توي چنين خونه اي زنگي كني!
    -چرا؟
    -آخه اصلاً بهت نمياد.
    مارال پوزخندي زد و سرش را پايين انداخت، در ابتدا متوجه ناراحتي اش نشدم چون هنوز داشتم با ولع به اطراف نگاه مي كردم، تا خواستم از ساعت ديواري زيبايي كه روي ديوار نصب شده بود، تعريف كنم، متوجه گريه او شدم. به قدري جا خوردم كه از مقابلش بلند شدم و كنارش نشستم و گفتم:
    -چرا داري گريه مي كني؟
    او در حالي كه اشكهايش را پاك مي كرد، با چشمهاي جدي اش كه كوچكترين محبتي در آنها وجود نداشت، به صورت مبهوت و متعجب من چشم دوخت و گفت:
    -كاش من هم مثل تو بودم، مستقل و مختار. اما من هيچ وقت اجازه انجام كارهاي دلخواهم رو ندارم. مهتاب! باورت نمي شه، هميشه و در همه حال، آركان دنبالمه تا نكنه يه موقع اشتباهي بكنم. به خدا براي رفتن به كالج و ادامه تحصيل اونقدر گريه و التماس كردم تا بالاخره پدرم موافقت كرد. توي اين خونه با من خيلي بدرفتاري مي شه و هميشه به چشم يه دختر هرزه بهم نگاه مي كنند.
    -شايد ... شايد كار اشتباهي كردي.
    -نمي دونم ... باور كن هر كاري مي كنم كه شايد به اين وضع عادت كنم، نمي شه. لااقل توقع دارم جلوي دوست و آشنا باهام بهتر رفتار بشه اما پدرم و آركان هميشه جلوي همه توي سرم زدن. اونها فكر مي كنن دختر يعني تو سري خور و خونه نشين، نمي دونم متوجه شدي يا نه، ولي حتي زماني كه با تو تلفني صحبت مي كنم، صحبتهام رو كنترل مي كنن. اين اتاق رو هم كه مي بيني فقط به خاطر خونه نشين شدن من درست كردن. من از اين اتاق، از اين خونه، از اين شهر و از پدر و برادرم بيزارم.
    باگفتن اين جملات،دوباره اشك در چشمهايش حلقه زد و ادامه داد:
    -من خيلي بدبختم مهتاب، خيلي.
    او را در آغوش گرفتم و او همچنان گريه مي كرد.
    نزدیکیهای ظهر بود که توسط مادر بسیار دوست داشتنی و خونگرم مارال به سر میز ناهار دعوت شدیم. بعد از صرف ناهار هنوز به اتاق مارال نرفته بودیم که آرکان وارد خانه شد و تا چشمش به من افتاد با نگاه زشتی سرتاپای مرا برانداز کرد و با عصبانیت رو به ماریا گفت:
    -مگه قرار نبود مارال دیگه دوستانش رو به خونه نیاره؟
    ماریا که هم ناراحت شده بود و هم خجالت زده, به سرعت او را همراه خود به آشپزخانه برد و بعد از دقایقی که صدای بحث آنها می آمد، آرکان با عصبانیت از خانه خارج شد و در را محکم به هم کوبید. از این که وجود من در آن خانه باعث ناراحتی او شده بود متعجب بودم، اما چیزی نگفتم و به روی خودم نیاوردم. مارال و مادرش سعی داشتند هر طوری که شه رفتار او را توجیه کنند اما دلایلشان اصلاً منطقی نبود. به همین منظور تصمیم گرفتم که دیگر به خانه آنها نروم. یک ساعتی در اتاق مارال بودیم که تصمیم گرفتم به خانه بروم. مارال پیشنهاد داد حیاط خانه شان را نیز به من نشان دهد. من هم چون نمی خواستم ناراحتش کنم پذیرفتم و با هم از پله ها سرازیر شدیم. تا به طبقه اول رسیدیم، متوجه پدر مارال شدم و سلام کردم. او همچنان که روی کاناپه، روبروی پله ها نشسته بود و قهوه می نوشید، به ما گاه کرد و گفت:
    -سلام دخترخانمها، خسته نباشید.
    هر دو تشکر کردیم و او ادامه داد:
    -شما مهتاب هستید، درسته؟
    -بله، از آشنایی تون خیلی خوشحالم.
    -آفرین دخترم! شما بسیار دختر مؤدبی هستید، نمی خواهید بنشینید؟
    مارال که کمی هول و دستپاچه به نظر می رسید، گفت:
    -آخه پدر... ما می خواستیم بریم.
    -فکر نمی کنم چند دقیقه نشستن، اینقدر وقتتون رو بگیره.
    من بی معطلی روی یکی از مبل ها نشستم و با لبخند به مارال که همان طور مات و مبهوت ایستاده بود اشاره کردم که او هم بنشیند. پدر مارال ، که هیرات نام داشت واقعاً مانند سرهنگها رفتار می کرد. پوزخند تلخی زد و به من نگاه کرد و گفت:
    -متأسفانه مارال هنوز نمی دونه با بزرگترها چطور باید رفتار کرد.
    به طرفداری از دوستم گفتم:
    -من تصمیم داشتم برم، به خاطر همین هم مارال دوستداشت تا نرفتم، تمام قسمتهای خونه رو نشونم بده.
    -بی خود بهانه تراشی نکنید، اون هنوز خیلی بچه است و خیلی مونده تا بزرگ بشه.
    نیم نگاهی به مارال انداختم که داخل مبل فرو رفته بود ودستهایش را به هم می فشرد. تازه به حرف مارال رسیدم که عقیده داشت پدرش تمام دخترها را به او ترجیح می دهد. یک لحظه دلم برایش سوخت اما نمی توانستم حرفی بزنم. پدرش بی توجه به حال او گفت:
    -چند وقته به اینجا اومدید؟
    -حدود یک سال و نیم.
    -و در این مدت والدینت چندبار به دیدنت اومدند؟
    -سه بار.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #22
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    -آفرین بر تو!
    و بعد رو به مارال کرد و گفت:
    -دختر باید اینقدر عرضه داشته باشد که بتونه دور از خانواده اش هم، راحت و بدون دردسر زندگی کنه.
    -ولی پدر ... شما که تا حالا اجازه ندادید من تنها جایی بمونم، پس از کجا ...
    -کافیه. تو فقط می تونی گریه کنی و به غیر از این هیچ.
    مارال با دلخوری و بغض گفت:
    -اصلاً هم این طور نیست.
    و بابیان این جمله، به سرعت به طرف اتاقش دوید. از این که وجود باعث ناراحتی اش شده بود، از خودم دلخور شدم و با اجازه از هیرات به اتاق مارال رفتم. او روی مبل نشسته بود و گریه می کرد. کنارش نشستم و او را در آغوش گرفتم. او نیز سرش را روی شانه ام گذاشت و با صدای بلند گریست. آنقدر سکوت کردم تا آرام شد و خود را از آغوشم بیرون کشید و در حالی که هنوز هق هق می کرد گفت:
    -زندگی منو می بینی مهتاب؟
    -تو که اخلاق پدرت رو می دونی، پس چرا ناراحت می شی؟
    -نمی دونی چقدر کوچیک شدن سخته، اون هم پیش دخترهای دیگه. اون قدر پیش این و اون منو خوار کردن که کم کم داره باورم میشه بی عرضه هستم.
    آن روز کلی دلداری اش دادم و به او گفتم که همه به نوعی مشکل دارند و انسان بی غم وجود ندارد. اما باطناً خود نیز از عملکرد و رفتار پدر مارال که روزگاری سرهنگ یک مملکت بوده، ناراحت شدم.
    ***
    تقریباً هر روز امتحان داشتیم و فرصت بسیار کمی برای دوره دروس، اما بعد از پشت سر گذاشتن تمام امتحانات، مطمئن بودم قبول خواهم شد.
    تا اعلام نتایج و همچنین شروع ترم بعد و واحد گیری، ده روز تعطیل بودیم. تصمیم داشتم این مدت را به بهترین نحو خوش بگذرانم. به همین خاطر یک روز از مارال خواستم به کنار دریا برویم. او ابتدا مخالفت کرد و گفت:
    -هیچ می دونی تا اونجا چقدر راهه؟ من تا به حال تنهانرفتم. می ترسم یه موقع...
    من که فقط یک بار همراه دایی و جولیا و فردریک به آنجا رفته بودم، با اعماد به نفس گفتم:
    -همچین می گی خیلی راهه که انگار می خواهیم با هواپیما بریم.
    -من مطمئنم که پدرم نمی ذاره.
    -راضیش می کنیم.
    -آخه چطوری؟
    -اون رو بسپاردست من.
    -حالا نمی شده یه جای دیگه بریم؟
    -نخیر،من می خوام برم کنار دریا، تو هم باید با من بیایی.
    مارال که هنوز مردد بود، با قیافه ای درهم نگاهم کرد و دیگر مخالفتی نکرد بعد از تلفن زدن و کلی اصرار به ماریا بالاخره موفق شدیم رضایت پدر مارال را بگیریم. من نیز شب از دایی اجازه گرفتم و بعد همراه جولیا وسایلی را که برای پیک نیک یک روزه احتیاج داشتیم حاضر کردم و شب آسوده خوابیدم.
    صبح حدود ساعت نه و نیم، مارال به منزل ما آمد و توسط مترو عازم دریای شمال شدیم. خوب می دانستم که به هردویمان خوش می گذرد و دوست داشتم مارال هم به جای این همه اضطراب و نگرانی، شاد باشد تا هر دو روز خوب داشته باشیم.
    بعد از مدت زمان نسبتاً طولانی بالاخره به دریا رسیدیم و به ساحل رفتیم. هوا خنک بود ولی آفتاب سراسر مساحت ساحل را گرفته بود.
    دریا بسیار آرام و زیبا بود و به خاطر آفتابی که به سطح آن می تابید. بازتاب زیبایی نیز داشت. ساحل خیلی شلوغ بود و چترهای رنگارنگ زیادی به چشم می خورد که مردم در سایه آن نشسته یا خوابیده بودند. ما نیز قسمتی از ساحل را که خلوت تر از جاهای دیگر بود انتخاب کردیم و سایبان آّبی و سفید رنگ بزرگی را که متعلق به جولیا بود، در ماسه فرو کردیم و زیرانداز نه چندان بزرگمان را هم انداختیم و نشستیم.
    همیشه عاشق دریا بودم و از آن محیط زیبا کمال لذت را می بردم. پشت سر ما آلاچیقهای زیادی وجود داشت که افراد زیادی در آنجا بودند. در سالح دریا تعداد زیادی زن و مرد به چشم می خوردند که با وجود خنکی هوا با لباسهای کم روی تختهای شنا خوابیده بودند و اصطلاحاً آفتاب می گرفتند. عده ای هم در آب مشغول شنا بودند. چندتایی عکس می گرفتند و بقیه هم یا می خوردند و یا صحبت می کردند. بچه ها یا لب دریا نشسته بودند و خودشان را خیس می کردند و یا مشغول شن بازی بودند و هر کسی کار خود را می کرد و به دیگری کار نداشت.
    بعد از تماشای اطراف، مجدداً چشم به دریا دوختم و بی اراده لبخند روی لبهایم نقش بست.مارال متوجه ام شد، آهسته دستش را روی دستم گذاشت و گفت:
    -به چی فکر می کنی؟
    -به گذشته، قدیمها همیشه آرزو داشتم یک روز با دوستام برم کنار دریا اما این آرزو عملی نشد، حالا... با تو، اینجا هستم.
    -دوستهای خوبی داشتی؟
    -آره، خیلی خوب. البته هنوزم گاهی برام نامه می نویسن.
    -خوش به حالت! من هیچ وقت یه دوست واقعی نداشتم.
    -ولی من دوست تو هستم.
    -آره... این اولین باره که به معنای واقعی دوستی دارم.
    با لبخند از کنار مارال بلند شدم و از غرفه های کوچکی که در قسمت عقب ساحل قرار داشت قهوه خریدم. تا نزدیک ظهر از هر دری حرف زدیم و بعد هم ناهار خوردیم. بعد از ناهار کمی دراز کشیدیم و بعد هم کنار دریا قدم زدیم. خیلی دوستداشتم من هم مانند بقیه دخترها و زن ها برای شنا به دریا بروم، اما هرچه فکر می کردم نمی توانستمبه خودم بقبولانم که مثل آنها باشم، چرا که ایرانی بودم و مطمئناً این کارها با گروه خونی من جور در نمی آمد.
    ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود که عصرانه خوردیم. هنوز عصرانه مان تمام نشده بود که در سمت راست متوجه آبگین شدم. او پسری بود بسیار زیبا و جذاب که در کالج ما درس می خواند اما کلاسش با ما فرق می کرد و من فقط چند بار با او برخورد داشتم. او همچنان در زاویه دید ما تک و تنها نشسته بود و بی حرکت به مارال نگاه می کرد، معلوم بود در عالم دیگری سیر می کند، اما زمانی که فهیمد من متوجه اش شده ام، برایم دست تکان داد و با لبخند کمرنگی نزد ما آمد.
    -سلام دخترها، خوش می گذره؟
    -ممنون، خیلی وقته اومدید؟
    -یک ساعتی می شه.
    مارال که هنوز دهانش پر بود، به زور لقمه اش را فرو داد و به اجبار لبخند زد. یک ساندویچ کوچک و یک لیوان نوشابه به طرف آبگین گرفتم و گفتم:
    -حتماً عصرونه میل دارید.
    او با کمی مکث آنها را گرفت و تشکر کرد. سپس رو به ما کرد و در حالی که حهت نگاهش به صورت مارال بود، گفت:
    -شما منزلتون این اطرافه؟
    من که توقع داشتم مارال جواب بدهد به او نگاه کردم، ولی مارال طبق معمول همیشه سرش را با خجالت پایین انداخته بود. به همین دلیل به جای او گفتم:
    -نه، ماشرق هامبورگ هستیم، نزدیکیهای کالج.
    -پس به اینجا خیلی دور هستین!
    -تقریباً شما منزلتون کجاست؟
    -حدوداً پنج کیلومتری اینجا. تقریباً نزدیکیم.
    -پس چطوری این همه راه رو تا کالج میایید؟ مگه این اطراف کالج نیست؟!
    -چرا هست ولی من می خواستم تو بهترین کالج هامبورگ تحصیل کنم.
    با لبخند سرم را تکان دادم و حرفش را تأیید کردم. او دوباره رو به مارال سؤال کرد:
    -امتحانتون رو خوب دادین؟
    مارال با مکث گفت:
    -بله... بد ندادم.
    -یعنی قبول می شید؟
    -فکر کنم.
    متوجه شدم آبگین شدیداً سعی دارد با مارال رابطه برقرار کند، به همین خاطر خرید قهوه را بهانه کردم و آنها را تنها گذاشتم و بعد از کلی وقت تلف کردن برگشتم. وقتی لیوانهای یکبار مصرف قهوه را به آنهادادم متوجه شدم مارال تا بناگوش قرمز شده، اما آبگین لبخند به لب داشت و با متانت خاصی ازمن به خاطر قهوه تشکر کرد. بعد اصرار کرد که قهوه ها را میهمان او باشیم. مارال همچنان که چشم به لیوان قهوه دوخته بود و آن را در دستش می چرخاند، سعی داشت در صحبت من و آبگین شرکت نکند.
    با گذشت یک ساعت، آبگین به گرمی دست ما را فشرد و رفت. رفتار غیرعادی مارال بسیار کنجکاوم کرد، به محض رفتن آبگین، علت تغییر رفتارش را پرسیدم، او که انگار منتظر چنین سوال و چنین لحظه ای بود، با قیافه ای متعجب گفت:
    -مهتاب! باورت نمی شه، اون بهم گفت دوستم داره و مدتیه که می خواسته این موضوع رو بهم بگه.
    با این که قبلاً حدس زده بودم اما باز هم متعجب شدم و گفتم:
    -این که عالیه!
    اما او خیلی جدی گفت:
    -اصلاً هم عالی نیست.
    -آخه جرا؟! تو باید از خدات باشه که پسر خوبی مثل آبگین عاشقت شده.
    -اصلاً هم این طور نیست. در ضمن تو از کجا می دونی اون پسر خوبیه؟
    -چون توی کالج زبانزد خاص و عامه.
    -این که دلیل نشد.
    -تو واقعاً ازش خوشت نمیاد؟
    -اصلاً به این موضوع فکر نکردم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #23
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    -پس چرا این قدر مخالفی؟
    -مثل این که تو متوجه نیستی، من هیچ وقت نمی تونم با یه پسر رابطه داشته باشم.
    -نکنه به خاطر... به خاطر پدرت و آرکان می گی!
    او سکوت کرد و من ادامه دادم:
    -ببین مارال! تو باید قبل از در نظر گرفتن هر کس دیگه، دل خودت رو در نظر بگیری. هم آبگین خوبه،هم تو.در ضمن شما هم وطن هستین. پس دیگه چی می خوای؟
    مارال که انگار دوست داشت این بحث را زودتر خاتمه دهد و راهی خانه شویم، با عجله سایبان را بست و گفت:
    -ببین مهتاب! من اصلاً از این پسره خوشم نمی یاد.دیگه هم دوست ندارم در موردش صحبت کنم.
    -باشه با این که خوب می دونم یا داری اشتباه می کنی یا بهم دروغ می گی، باشه. من دیگه حرفی نمی زنم.
    به سرعت وسایلمان را جمع کردیم و راهی خانه شدیم. در راه برگشت هم دیگر حرفی دراین مورد زده نشد. مارال با آن اخلاق خاصش و با آن خجالتهای بی موقعش اعصابم را به هم ریخته بود. خوب می دانستم که امکان ندارد از آّبگین، پسری که هم زیاب بود و هم متین و در عین حال هم وطنش نیز محسوب می شد، بدش بیاید. تمام اینها بهانهای بود که تنها علتش پدر و برادرش بودند و بس.
    آن روز به هر دوی ما خیلی خوش گذشته بود. من با خاطره ای خوب و به یاد ماندنی و همچنین با یادآوری آبگین و چهره زیبای او که همیشه لبخند بر لبش بود، باز به یاد مارال افتادم. خوب می دانستم که آبگین واقعاً عاشق مارال شده. این را از نگاههای عمیقش خواندم، چرا که من خودم یک بار عشق را تجربه کرده بودم و امروز برایم همان نگاههای سیامک تکرار شده بود. نگاههایی که به جای زبان، سخن می گفت و انسان را به اوج صمیمیت می رساند. آن زمانها همین نگاههای عاشقانه و مشتاق بود که به تک تک سلولهای وجودم رسوخ کرد و من دریافتم سیامک واقعاً دوستم دارد. اما دریغ و افسوس که مارال اینها را نمی دانست. او قبل از دیدن چشمان آبگین، صورت پدرش را پیش رو مجسم می کرد. یک لحظه از هیرات بدم آمد، چرا که او باعث شده بود دخترش چشم به روی تمام حقایق و حتی احساس قلبی اش ببندد و حتی به خودش اجازه فکر کردن را هم ندهد. دلم برای آبگین می سمخت و از این که ممکن است دلش بشکند، قلبم گرفت.
    ***
    خبر قبولی ام در ترم اول، باعث خوشحالی دایی و جولیا و پدر و مادرم شد و این مسأله مرا بیش از پیش به آینده و قبولی در دانشگاه امیدوار کرد. مارال نیز با نمرات نسبتاً خوب قبول شده بود و این امر را تو دهنی محکمی برای آرکان می دانست.
    ترم جدید شروع شد و باز باید اکثر وقتمان را در کالج می گذراندیم. یک روز وقتی وارد حیاط شدم، مارال و آبگین رادیدم که کمی جلوتر ایستاده بودند و صحبت می کردند. قیافه مارال عصبی بود ولی آبگین مثل همیشه باچهره ای ملایم مشغول صحبت بود. چون نمی خواستم مزاحمشان شوم، از طر دیگری به داخل ساختمان رفتم تا مارال مرا نبیند و باز وجود مرا بهانه نکند. تقریباً همه بچه های کلاس آمده بودند که مارال با قیافه ای جدی و اخمهایی درهم وارد شد. به علت ورود استاد، نتوانستم چیزی بپرسم و تنها کلمه ای که بینمان رد و بدل شد، سلام بود.
    بعد از اتمام آن ساعت، حرفهایی راکه زده بودند برایم تعریف کرد و سپس با ناراحتی گفت:
    -مثل این که این پسره نمی خواد دست از سرم برداره، نمی دونم باید به چه زبونی بهش حالی کنم که من اصلاً ازش خوشم نمی یاد.
    -لطفاً به من دروغ نگو!
    -یعنی تو فکر می کنی من اون رو دوست دارم؟!
    -خب آره، مگه همین تو نبودی که ترم قبل می گفتی پسر خیلی خوبیه و ازش خوشت می اومد؟
    -من فقط خوشم می اومد چون به هیچ کس کاری نداشت، ولی کی گفتم دوسش دارم؟
    -چه فرقی می کنه؟ آدم از کسی که خوشش بیاد، می تونه دوستش هم داشته باشه، اماتو داری یکسره...
    -شاید تو این طور باشی ولی من نیستم. در ضمن خودم به اندازه کافی مشکلات دارم و دیگه نمی خوام این مشکل هم به مشکلات دیگه ام اضافه بشه.
    -به هر حال خودت می دونی. هر کاری دوست داری بکن.
    مدتی گذشت. یک روز تا از در ورودی کالج داخل رفتم، متوجه آبگین شدم. او به طرف آمد و بعد از سلام و احوالپرسی با کمی مکث گفت:
    -می خواستم امشب به صرف شام در یکی از رستورانهای خوب این حوالی دعوتتون کنم.
    -واین دعوت به چه منظوره؟!
    -راستش می خواستم کمی در مورد مارال باهاتون صحبت کنم.
    فقط به خاطر این که شاید بتوانم کمکی به آنهابکنم پذیرفتم و او با خوشحالی گفت:
    -ممنونم که پذیرفتید، فقط خواهش می کنم به مارال حرفی نزنید. نمی خوام بدونه.
    -حتماً... حالا این رستوران کجا هست؟
    -رستوران «فرموخز» در خیابون «مولتانیا»
    -باشه، من ساعت هشت اونجا هستم.
    -باز هم ممنون.
    از عصر به فکر آبگین و حرفهایی که می خواست بزند بودم تا این که بالاخره هوا تاریک شد. به سرعت آماده شدم و بعد از اطلاع دادن به جولیا، به رستوران مذکور رفتم. تا آن روز به آن رستوران نرفته بودم. رستورانی بسیار شیک و زیبا که در یکی از بهترین محله های شرق هامبورگ واقع بود. هنوز از دور به نمای رستوران نگاه می کردم که آبگین را دیدم. او به طرفم آمد و بعد از سلام و احوالپرسی، با هم به داخل رستوران رفتیم.
    آبگین میزی را انتخاب کرد و سفارش شام داد . وقتی دسر و سپس غذایمان را آوردند، آبگین با مکثی طولانی شروع به صحبت کرد:
    -راستش می خواستم توسط شما بیشتر با روحیات مارال آشنا بشم. من اون رو خیلی دوست دارم اما با توجه به رفتارش، کمی گیج شدم. تا امروز چند بار بهش گفتم و ازش خواهش کردم که در مورد پیشنهادم فکر کنه ولی اون اصلاً به من و حرفهام اهمیت نمی ده.من پسری نیستم که از هر کسی خوشم بیاد، باهاش رابطه صمیمی برقرار کنم، ولی واقعاً مارال رو دوست دارم، یعنی از همون روزهای اول ترم قبل، دوستش داشتم. اما اون طوری رفتار می کنه که انگار ازم بیزاره. خب ... اگه واقعاً این طوره چرا بهم نمی گه و خیال خودش و منو راحت نمی کنه؟!
    -ببینید، اون مطمئناً از شما بیزار نیست ولی به دلایلی هم نمی تونه خواسته تون رو قبول کنه. شما نباید ازش دلگیر بشید. بالاخره هر کسی برای خودش مشکلاتی داره و اون هم از بقه مستثنی نیست.
    -آخه این چه مشکلیه که به من و پیشنهادم مربوط می شه؟
    -راستش ... اجازه ندارم حرفی در مورد مسائل خصوصی و شخصی اون بزنم.
    -قول میدم این مسأله پیش خودمون بمونه، من می خوام بدونم.
    -متأسفم!
    -چرا فکر می کنی من غریبه هستم؟
    جدی شدم و گفتم:
    چون هستی آبگین، چرا نمی خوای قبول کنی؟
    -ولی من چندین ماهه که اونو میشناسم و از تمام کارهاشم خبر دارم.
    -تو که چنین ادعایی داری، چطور هنوز از مشکلش خبر نداری؟
    -من واقعاً نمی دونم چطور می تونم به این مشکل پی ببرم! ای کاش شما کمکم می کردین.
    به خاطر این که دیگر پافشاری نکند سعی کردم بهانه ای بیاورم و کمی کار مارال را توجیه کنم، بنابراین گفتم:
    -فقط این رو می تونم بگم که هر کسی برای خودش معیارهایی داره که این معیارها از گذشته های دور تا حالا وحتی توی خانواده شکل گرفته.
    -متوجه منظورتون نشدم.
    -ببینید، مثلاً من توی ذهنم دوست دارم با کسی رابطه داشته باشم که شوخ طبع یا خیلی اجتماعی باشه، خب مسلماً اگه خصوصیات اخلاقی شخصی غیر از اینها باشه با پیشنهادش موافقت نمی کنم و این معیارهای من اکثراً از خانواده به من منتقل می شه دیگه.
    -با این حرفهای شما این طور می شه فهمید که مارال شخصیت منو نمی پسنده،درسته؟
    -نه، منظور من این نبود،من گفتم «شاید»
    -من دوست دارم شما با من رودربایستی نداشته باشید.
    -من اصلاً با شما رودربایستی ندارم.
    پس چرا علت مخالفت اون رو بهم نمی گید؟!
    -چون این مساله رو فقط خود مارال می تونه بهتون بگه.
    آبگین که مردد بود با همان قیافه گرفته و منطقی اش چشم به صورت من دوخته بود. دستهایش را در هم گره کرد و گفت:
    -من با شناختی که از مارال پیدا کردم، فکر نمی کنم در مورد مسائل شخصی اش حرفی بهم بزنه. اون توی حرفهایش، یکسره از این شاخه به اون شاخه می پره و این مسأله منو کاملاً گیج کرده، حقیقتش می ترسم... می ترسم که توی انتخابم دچار اشتباه شده باشم.
    -اصلاً این فکر رو نکنید. مارال خیلی دختر خوبیه. شما هم خوب هستید. پس مطمئن باشید ارزشش رو داره کمی به خاطرش زحمت بکشید.
    او لبخند زد و با مکث کوتاهی گفت:
    -شمادختر مصممی هستید. خیالم رو راحت کردید... پس من سعی می کنم کمی جدی تر این مسدله رو دنبال کنم تا بالاخره به هدفم برسم.
    -من هم بیشتر با مارال صحبت می کنم تا منطقی تر باشه...
    موقع خداحافظی آبگین از من خیلی تشکر کرد و من نیز برایش آرزوی موفقیت کردم.
    از آبگین خیلی بیشتر از قبل خوشم آمده بود، چون می دیدم برای به دست آوردن مارال اینقدر ارزش قائل است و امیدوار بودم مارال هم خواسته اش را قبول کند و خودش را از آن زندگی یکنواخت و خالی از تنوع بیرون بکشد.
    فردای آن روز در کالج به رفتار مارال دقیق شدم شاید چیزی دستگیرم شود اما او مثل همیشه جدی بود و چشمان بی احساسش را هاله ای از غم پوشانده بود. چقدر دوست داشتم بتوانم برایش کاری کنم. اما به هیچ عنوان به خودم حق دخالت مستقیم نمی دادم، ولی این طور که فهمیده بودم او مردد بود و نمی توانست تصمیم درستی بگیرد.
    چند وقت گذشت و من شاهد تلاش آبگین بودم، اکثراً با مارال صحبت می کرد و سعی داشت متقاعدش کند. کم کم داشتم از اخلاق مارال و رفتار سرد و بی روح اش کفری می شدم و به خوبی می دانستم که او هرگز نمی تواند با بهانه های غیر منطقی اش آبگین را که پسری منطقی بود قانع کند.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #24
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    او با پذیرفتن آّبگین در حریم خصوصی زندگی اش می توانست کمک بزرگی به خودش کند و از آن جو گذشته که در منزلشان حکمفرما بود و انسان را دچار خفقان می کرد، خارج شود و کمی از لاک خود بیرون بیاید. اما مارلا همچنان سماجت می کرد. ولی آبگین که سمج تر از او بود بالاخره توانست دل سخت مارال را به دست آورد و از او جواب مثبت بگیرد.

    فصل 7

    سال جدید میلادی فرا رسد. آن سال نیز کریسمس را با دایی و خانواده اش که برایم بسیار عزیز بودند، جشن گرفتم و خود را در شادی فردریک دوست داشتین و بازیگوش سهیم کردم. فقط ته دلم غم دوری از پدر و مادرم به شدت عذابم می داد و خدا می داند با وجود تماسهای تلفنی که با هم داشتیم چقدر دلم برایشان تنگ شده بود.
    روز اول ژانویه با شور و شوق به پایان رسید و به همه مان خوش گذشت. روز دوم بود که زنگ خانه زده شد. دایی در را باز کرد و بعد از چند دقیقه مادر و پدر م را دیدم که سرزده و بی خبر به دیدنم آمده بودند . از دیدنشان به قدری خوشحال شدم که اشک در چشمهایم حلقه زد و بی درنگ خود را در آغوش آنها انداختم و از فرط شادی گریستم.
    تعطیلات آن سال برایم بسیار زیبا و دوست داشتنی بود و خیل خوش گذشت چرا که مادر و پدر را با مارال آشنا کنم اما او تعطیلات آن سال را همراه خانواده اش به مسافرت رفته بود و تا آخر تعطیلات از او بی خبر بود.
    در این مدت به اقصی نقاط آلمان سفر کردیم و حتی برای اولین بار به «جنگل سیاه» که بزرگترین جنگل جهان است، رفتیم و از دیدن آن فضای زیبا و دیدنی نهایت لذت را بردیم. از آنجا نیز به «فرایبورگ» که بزرگترین شهر جنگل سیاه است سفر کردیم. این شهر دارای کلیسای بزرگی است که بیشتر به یک ساختمان باستانی شباهت دارد و از شاهکارهای معماری آلمان محسوب می شود. به طوری که شیشه پنجره های آن کمیاب و گنجینه های هنری آن گرانبهاست. در مناره این کلیسا که خود از شاهکارهای معماری به شمار می رود، یکی از کهنسالترین ناقوسهیا آلمان قرار داد. همچنین یکی از بزرگترین دادگاههای آلمان نیز در فرایبورگ واقع است. از آنجا نیز به شمال آن شهر که شهر «بادن بادن» است رفتیم. آن شهر زیباترین نقطه آلمان محسوب می شود و دارای آّهای معدنی مخصوصی است که از چشمه های آّب گرم با وجود پارکها و بلوارهای زیبا و مجلل، یکی از معروفترین گردشگاههای جنگل سیاه است که ما نیز از تماشای آنجا کمال لذت را بردیم. این مکانهای دیدنی که برایم بسیار جالب بود، مرا با کشور آلمان، بیشتر آشنا کرد.
    بعد از اتمام تعطیلات، مرخصی پدر به پایان رسید و بالاجبار آنها به ایران بازگشتند و مرا با یک دنیا خاطرات شیرین بار دیگر ترک کردند.
    کلاسهای کالج دوباره شروع شد و باز هم مثل گذشته روزها یکنواخت و کسل کننده بودند. مدتی گدشت و من در این مدت سعی داشتم بیشتر حواسم را به درسهایم متمرکز کنم تا بتوانم بدون هیچ مشکلی راهی دانشگاه شوم چرا که دانشگاه و فارغ التحصیل شدن تنها هدفی بود که مرا در آنجا ماندگار کرده بود و می توانستم دوری از پدر و مادر را هرچند سخت، تحمل کنم.
    یک روز ساعت ناهار, من و مارال مشغول جمع آوری کتابهایمان بودیم که از داخل کریدور کالج، صدای دعوا به گوشمان رسید. به سرعت به کریدور رفتیم و دیدیم عده زیادی در راهرو جمع هستند و دو نفر هم وسط جمعیت مشغول داد و فریاد. وقتی جلو رفتیم متوجه جولی و یکی از پسران کالج شدم که سر هم فریاد می کشیدند. جولی در کلاس ما بود، دختری بسیار آرام که من خیلی دوستش داشتم و آن پسر هم در کلاس آبگین بود، پسری بسیار خوش تیپ و جذاب که دختران زیادی خاطر خواهش بودند. جولی با عصبانیت دست آن پسر را از بازویش جدا کرد و او را به عقب هل داد. او یک دفعه عصبی شد و سیلی محکمی به صورت جولی زد. من که از وضع به وجود آمده خیلی ناراحت شده و از طرفی شاهد سیلی خوردن دوستم بودم، جلو رفتم تا جولی را به داخل کلاس ببرم اما آن پسر که معلوم بود هنوز از دست جولی ناراحت و عصبانی است، یک سیلی هم به صورت من زد که این عملش بقیه بچه های کالج، بخصوص آبگین را نیز تحریک کرد و کم کم همه باهم درگیر شدند و دعوا شدت گرفت. من که هنوز از سیلی او شوکه بودم، به دیوار تکیه دادم و به بقیه نگاه کردم. هنوز دستم روی صورتم بود که مارال جلو آمد و گفت:
    -تو چرا رفتی جلو؟!
    -ندیدی جطور زد توی صورت جولی؟
    -چرا دیدم، ولی تو نباید دخالت می کردی، حالا نگاه کن همه درگیر شدن.
    -من فقط می خواستم جولی رو از اینجا ببرم ولی این پسره انگار دیوونه شده.
    در همین موقع دو نفر از مسئولین کالج به طبقه بالا آمدند و با خجالت آنها سر و صداها خاتمه یافت. وقتی یکی از بچه ها دعوا و علت آن را بیان کرد تمام کسانی که به نوعی درگیر این قضیه شده بودند، از جمله من و آبگین را نزد معاون کالج بردند و آن جا یک بار دیگر تمام ماجرا تعریف شد و من تازه فهمیدم آن پسر برای جولی در کالج و بیرون مزاحمت ایجاد کرده و زمانی که این مساله بار دیگر تکرار شده این نزاع به وجود آمده است.
    معاون کالج، آقای «سدنی فور» با خونسردی از او خواست از تمام بچه ها عذرخواهی کند اما او که پسر بسیار مغرور و خودخواهی بود، از این کار امتناع کرد و همین عملش باعث شد به مدت یک هفته از کالج اخراج شود. بعد هم از همه تعهد گرفته شد. علاوه بر تعهد به همگی مان اخطار داده شد که اگر یک بار دیگر چنین اتفاقی در کالج بیفتد، اخراج خواهیم شد.
    ساعت ناهار همگی به سالن غذاخوری رفتیم. جولی از من عذرخاهی کرد و کل قضیه و مزاحمتهایی را که او برایش به وجود آورده بود، برای من و مارال تعریف کرد. هیچ گاه فکر نمی کردم پسری که همیشه موضوع صحبت دخترهای کالج بود، اینقدر پست باشد و بتواند چنین فکری در مورد کسی داشته باشد. بنابراین با شنیدن حرفهای جولی به این نتیجه رسیدم که هیچ وقت نمی شود آدمها را از ظاهرشان شناخت.
    تا به آن روز از کسی سیلی نخورده بودم به همین خاطر از آن پسر، کینه بدی به دل گرفتم ولی در مورد دعوای آن روز حرفی به دایی فرشید و جولیا نزدم.
    یک روز صبح که داشتم از در ورودی کالج وارد حیاط می شدم، متوجه پسری شدم که روی نزدیک ترین نیمکت نشسته بود و تا مرا دید ایستاد و با مکثی کوتاه به طرفم آمد، تا به آن روز او را ندیده بودم. او روبه رویم ایستاد سلام کرد و گفت:
    -فرانک هستم. محصل کلاس آخر، طبقه سوم. می دونم مزاحمتون شدم ولی می خواستم ازتون تقاضا کنم اگه ممکنه امروز ناهار رو با هم بخوریم.
    با تعجب به صورتش نگاه کردم، قیافه ای دخترانه داشت و این حالت باعث شده بود به نظر مظلوم و مهربان بیاید. صورتی با ترکیب ظریف، بینی خوش فرم، لبهایی قرمز و کوچک، پوستی گندمگون و چشمهایی قهوه ای . موهایش نیز قهوه ای و حالت دار بود. لبخنید تصنعی زدم گفتم:
    -باهام کاری دارید؟!
    -بله.
    -در چه مورد؟
    -در مورد خودمون. حقیقتش من شما رو دوست دارم، به همین دلیل هم می خام باهاتون صحبت کنم. می خواستم اگه اجازه بدید ساعت ناهار حرفهامون رو بزنیم.
    -من مشکی ندارم.
    -پس امروز ظهر،منتظرتون هستم.
    با سر،حرفش را تأیید کردم و او با لبخند و گامهایی بلند از من دور شد و به طرف یکی از دوستانش که تازه وارد کالج شده بود، رفت. من نیز به سمت ساختمان و سپس کلاسمان رفتم. به محض ورودم، مارال را دیدم که لبخند مرموزی بر لب داشت. سلام کرد و گفت:
    -از پنجره دیدمتون، چی می گفت؟
    -تو اون رو می شناسی؟
    -نمی دونم اسمش چیه، ولی می دونم کدوم کلاسه، چند باری دیدمش.
    -پس چرا من تا به حال ندیدمش؟
    -نمی دونم. اینها رو ول کن. بگو ببینم چی بهت گفت؟
    -ازم خواست ساعت ناهار با هم غذا بخوریم.
    -و این غذا خوردن به چه معنیه؟
    -چه می دونم. می گفت می خواد در مورد خودمون صحبت کنیم.
    -یعنی می گی می خواد... وای چه جالب! پس تو هم ...
    -بی خودی شلوغش نکن. هیچ خبری نیست.
    -همچین هم معلوم نیست.
    آن روز مارال از دنده راست بیدار شده بود و خدا می داند تا ظهر چقدر سر به سرم گذاشت. بالاخره ساعت ناهار شد و به سالن غذاخوری رفتیم. جلوی در بزرگ سالن او را دیدم که منتظرم بود . از مارال جدا شدم و نزد او رفتم و پشت میزی، روبه روی هم نشستیم. او با مکثی طولانی به من چشم دوخت و گفت:
    -اول غذامون رو بخوریم یا صحبت کنیم؟
    -ماخیلی وقت نداریم. بهتر نیست هر دو کار رو با هم بکنیم؟
    او ابروهایش را بالا برد و گفت:
    -درسته.
    و رفت غذا گرفت و خیلی زود بازگشت. هر دو مشغول خوردن شدیم که او گفت:
    -راستش این حس از شروع ترم جدید شروع شد. نه دلیل خاصی دارم نه چیزی،فقط احساس می کنم بهتون خیلی علاقمند شدم، به همین خاطر هم دوست دارم بیشتر باهاتون آشنا بشم.
    او سکوت کرد و به من نگاه کرد که با غذایم بازی می کردم و منتظر ماندتا جمله ای از جانب من بشنود. اما من در فکر بودم ای کاش می توانستم خیلی راحت خواسته اش را رد کنم. وقتی سکوتم را دید گفت:
    -من فکر نمی کنم یه دوستی ساده این قدر فکر کردن داشته باشه.
    -راستش... من نمی دونم منظورتون از یه دوستی ساده چیه.
    - ما می تونیم در حد دو تا دوست باهم رابطه داشته باشیم،فقط همین.
    -مطمئنید فقط همین؟!
    -البته.
    -پس بهتره بدونید من با تمامی محصلین این کالج دوست هستم و همه شون رو هم به نوعی دوست خودم می دونم. شما هم مستثنی نیستید.
    -یعنی می خای بگی شما قبلاً هم دوست من بودید؟
    -خب البته.
    او زد زیر خنده و گفت:
    -این چطور دوستیه که ما تا به حال حتی به هم سلام هم نکردیم؟!
    من نیز پوزخندی زدم و به صورتش چشم دوختم و گفتم:
    -این که الان روبه روی شما نشستم و در واقع میهمان شما هستم چی، این به چه معنیه؟
    او جدی شد و گفت:
    -پس می خواهید بگید خواسته منو پذیرفتید؟
    -بله، من حاضرم به عنوان یه دوست توی کالج باهاتون رابطه داشته باشم.
    -پس بیرون کالج چی؟!


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #25
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    -اگه بخوام بیرون از محوطه کالج با شما باشم، این دیگه یه دوستی ساده نیست، چون من فقط بادوستان صمیمی ام بیرون از اینجا رابطه دارم.
    -ما می تونیم با هم صمیمی باشیم؟
    -من فکر نمی کنم.
    او جا خورد و با تعجب گفت:
    -آخه واسه چی؟!
    -چون من این طور صلاح می دونم.
    او که ظاهراً گیج شده بودگفت:
    -ولی مهتاب! من تو رو دوست دارم. می خوام باهات باشم.
    -اینها رو قبلاً هم گفتید ولی من کوچکترین علاقه ای به شما ندارم. پس بهتره تا زمانی که من به شما علاقمند نشدم در حد همین دوستی با هم رابطه داشته باشیم.
    او ناراحت شد ولی حرفی نزد و با عجله مابقی غذایش را تمام کرد و در آخر گفت:
    -امیدوارم بهم علاقمندبشی و ما بتونیم بیشتر از اینها باهم باشیم.
    -از بابت ناهار ممنون.
    در راه برگشت همه چیز را برای مارال تعریف کردم. مارال گفت:
    -حالا حقته این قدر بشینم زیر پات تا تو هم اونو قبول کنی؟
    -ببین مارال! اگه منظورت واسطه شدن من توی دوستی تو و آبگینه، بهتره بدونی آّگین واقعاً پسر خوب و لایقیه. من اونو می شناختم، تو هم اونو دوست داشتی ولی من این آقای فرانک رو که ادعا داره دوستم داره، اون هم نه به دلیل خاصی، نه می شناسم و نه دوست دارم،پس چه لزومی داره باهاش رابطه برقرار کنم؟
    -به نظر نمیاد پسر بدی باشه.
    -همه چیز که قیافه و ظاهر نیست.
    مارال شانه ایش را بالا انداخت و دیگر چیزی نگفت.
    با گذشت چند وقت فرانک باز هم از صرافت نیفتاد و وقت و بی وقت به پارک و سینما و یاحتی گالریهای مختلف دعوتم می کرد و من نه تنها قبول نمی کردم بلکه سعی داشتم بارفتار سرد و بی تفاوتم به او بفهمانم که بهتر است تصمیمش را عوض کند و یا در مورد من طور دیگر نتیجه گیری کندبلکه قضیه فیصله یابد.
    روزها از پی هم می گذشتندو به امتحانات پایان ترم نزدیک می شدیم و مجبور بودیم باز هم با شدت بیشتری درس بخوانیم. مارال که آن اوایل حتی جرات صحبت کردن با آّبگین را هم نداشت حالا با و به پارک و سینما و مکانهای تفریحی می رفت.
    یک روز در سالن غذاخوری نشسته بودیم که صحبت خوابگاه دانشجویی پیش آمد. من هم که همیشه کنجکاور بودم بدانم دانشجویان خارجی چطور در خوابگاه زندگی می کنند، گفتم:
    -خیلی دوست دارم زندگی یکی شون رو از نزدیک ببینم.
    یکی از همکلاسی هایم که جان نام داشت گفت:
    -واقعاً دوست داری؟
    -خب البته. من تا به حال به خوابگاه نرفته ام.
    -پس اگه مایل باشی من می تونم تو رو به خوابگاه ببرم.
    -مگه تو توی خوابگاه زندگی می کنی؟
    -من نه، ولی یکی از دوستام اونجا زندگی می کنه. قراره امشب به دیدنش برم.
    -ناراحت نمیشه من هم همرات بیام؟
    -اون هیچ وقت از دیدن دخترها ناراحت نمی شه!
    با او قرار گذاشتم که هر دو با هم به آنجا برویم و من از نزدیک زندگی مجردی دانشجویان خارجی را ببینم. خورشید غروب کرده بود و هوا هنوز از بارانی که عصر باریده بود، مرطوب بود. هوای سرد و بارانی هامبورگ باعث می شد همیشه بلوز و شلوار و بارانی به تن داشته باشیم. آن روز هم من یک بلوز یقه سه سانتی قرمز با یک شلوار سفید و بارانی زرشکی پوشیده بودم، جان تا مرا دید با لبخند گفت:
    -امروز خیلی خوشگل شدی!
    از او تشکر کردم و راهی خوابگاه شدیم. در راه زیاد صحبت نکردیم تا این که به جلوی ساختمان نسبتاً بزرگ خوابگاه رسیدیم. نمای ساختمان تقریباً قدیمی بود و به خوبی می شد فهمید این بنا متعلق به دهها سال قبل است. توسط آسانسور به طبقه پنجم رفتیم. در راهروی طویلی پنج در وجود داشت که به فواصل زیادی از هم قرار گرفته بودند. روی بعضی از درهای اتاقها نام دانشجویان و یاحلقه گلی به چشم می خورد.
    اما روی در اتاق دوست جان، هیچ چیزی نصب نشده بود.هنوز در نزده بودیم که صداهای عجیب و غریبی از درون اتاق به گوش رسید. من با تعجب به جان نگاه کردم. اما او به روی خودش نیاورد و فقط لبخندی زد و در اتاق را چند مرتبه به صدا درآورد. بعد از چند دقیقه صداها قطع شد و لای در آهسته باز شد و من فقط چشمهایی آّی رنگ پسری را دیدم که به ما نگاه می کند. او بادیدن ما زنجیر در را انداخت و با لبخندی ظاهری ما را به داخل دعوت کرد. هنوز کاملاً وارد اتاق نشده بودیم که متوجه شدم کسی دوان دوان به دستشویی رفت. دوست جان هم که تمام صورتش عرق کرده بود و لباسی به تن نداشت، پیراهنی تنش کرد و همین طور که دکمه هایش باز بود با لبخندرو به جان گفت:
    -چرا زودتر نگفتی همراه کسی میای؟
    -ایشون همکلاسی من، مهتابه.دوست داشت نحوه زندگیت رو از نزدیک ببینه. به همین خاطر هممن به اینجا آوردمش.
    ما نشستیم و دوست جان خواست به آشپزخانه برود و قهوه ای بیاورد که دختری با سر و وضعی نسبتاً آشفته و لباس نامناسب از دستشویی خارج شد و همین طور که لبخند می زد، به ما سلام کرد. با دیدن او متوجه علت صداهایی که از بیرون اتاق شنیده بودم، شدم.آن دختر بدون لحظه ای درنگ رو به دوست جان گفت:
    -من دیگه میرم عزیزم. باهات تماس می گیرم.
    سپس خداحافظی کرد و رفت. به جان نگاه کردم و آهسته گفتم:
    -بهتر بود منو به دیدن یه دختر می بردی.
    -من اینجا دوست دختری ندارم.
    خواستم حرفی بزنم که دوست جان با سه فنجان قهوه وارد اتاق شد و همین طور که با چشمان روشنش سرتاپای مرا می کاوید گفت:
    -تصمیم داری به این خوابگاه بیای؟
    -نه،فقط دوست داشتم با نحوه زندگی شما آشنابشم.
    زندگی اینجا خیلی راحته. فقط گاهی که بازرسین از طرف دانشگاه میان باید حسابی حواسمون رو جمع کنیم.
    -شما برای رفت و آمدهاتون محدودیت یا حتی ممنوعیت ندارین؟!
    او بلندخندید و گفت:
    -توی خوابگاه ما آزادی حرف اول رو می زنه.
    صدای خنده چندین دختر از داخل راهرو به گوش می رسد. او رو به جان گفت:
    -بهتره یه سر به بیرون بزنی.
    او هم خندید و سرش را به نشانه موافقت تکان داد و همین طورکه بلند می شد،گفت:
    -من خیلی زود بر می گردم.
    با رفتن او، من و آن پسر چشم آبی تنها شدیم. او از روی صندلی اش بلندشد. من هم با ترس ایستادم و او به جای بیان حرفی، خندید و به کنار پنجره رفت. دوست داشتم همان لحظه از اتاق او و از آن خوابگاه بگریزم اما نمی دانم چرا پاهایم قدرت تکان خوردن نداشتند. او همان طور که به بیرون نگاه میکرد گفت:
    -میتونم علت اصلی اومدنت به اینجا رو از خودت بپرسم؟
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
    -جان که گفت، دوست داشتم با زندگی توی خوابگاه...
    -بله،این بهانه رو شنیدم. اما علت اصلیش رو هنوز نگفتی.
    -علت اصلی همین بودکه گفتم.
    -یعنی توقع داری باور کنم؟
    -خب، چرا که نه؟
    او باز خندید و این بار به کنارمن آمد و همین طور که به چشمهایم زل زده بود با انگشت صورتم را نوازش کرد و گفت:
    -اما هیچ دختری به خاطر این جور مسائل به دیدن پسری نمی ره.
    دستش را عقب زدم و با عصبانیت گفتم:
    -همه دخترها اون طور که تو فکر می کنی نیستن.
    او باز یک قدم به من نزدیکرت شد و این بار صورتم را بین دستهایش گرفت و گفت:
    -تو خیلی خوشگی، این رو تا حالا کسی بهت گفته؟
    او را به عقب هل دادم و با عصبانیت گفتم:
    -اگه یه بار دیگه بخوای به من دست بزنی،اونقدر فریاد می کشم که همه بریزن اینجا.
    او خنده بلندی سر داد و گفت:
    -هرچقدر دوست داری فریاد بکش. هیچ کس مزاحم ما نمی شه.
    و بعد باز به من نزدیک شد. من به طرف در دویدم و از اتاق او و پس از آن ازخوابگاه خارج شدم. آنقدر حالم بد بود که سریع یک تاکسی گرفتم و عازم خانه شدم. بین راه متوجه شدم کیفم را جا گذاشتهام، ولی خوشبختانه مقداری پول که برای کرایه تاکسی کفایت می کرد در جیب بارانی ام پیدا کردم. آن شب بدون خوردن شام به اتاقم رفتم و تا نیمه های شب به آن پسر و زندگی نکبت باری که برای او حکم بهشتی با انواع و اقسام حوریان را داشت اندیشیدم. او راست می گفت، زندگی در اروپا همه اش بر اساس آزادی است، البته آزادی ای که وقتی به عمق آن نگاه می کنیم به یک نوع بیماری روانی پی خواهیم برد.
    همه چیز اینجا، از فرهنگ و جامعه و ملیت و حتی مردمان و دیدگاههای آنها با ایران و ایرانیان تفاوت دارد. نوعی بدبینی نسبت به مردم آن کشور در دلم ریشه دواند که خیلی فکرم را مشغول کرده بود.
    فردای آن روز در کالج، جان را دیدم که نزد من آمد و با لبخندی زشت کیفم رابه طرفم گرفت و گفت:
    -چرا دیشب اون طور با دوست من رفتار کردی؟ خیلی از دستت ناراحت شده.
    کیفم را از او گرفتم و با عصبانیت گفتم:
    -تو حق نداشتی منو پیش اون آشغال ببری.
    او نیز عصبانی شد و گفت:
    -هیچ دلم نمی خواد در مورد دوست من این طور صحبت کنی.
    -می دونی چیه؟ تو هم مثل اون یه آشغالی! یه کثافت که هیچی واسه ات مهم نیست. از همهتون بدم میاد.
    و با شتاب از او دور شدم.از آن روز هم دیگر نه با او همکلام شدم و نه برخوردی داشتم.
    حدود دو هفته به شروع امتحاناتمانده بود که یک روز مارال به کالج نیامد. ساعت ناهار هر طوری که بود آبگین را پیدا کردم و علت غیبت مارال را از او پرسیدم چرا که روز قبل قرار بود با هم به سیما بروند. اما برخلاف انتظارم آبگین نیز اظهار بی اطلاعی کرد و او هم نگران شد. حدس هردویمان کسالتی کوچک بود. بعد زا پایان کلاسها، به خانه رفتم و قبل از عوض کردن لباسهایم،شماره منزل آنها را گرفتم. مادرش گوشی را برداشت و گفت که مارال سردرد دارد و خوابیده. از او خواستم وقتی بیدار شد با من تماس بگیرد.



    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #26
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    دو ساعت گذشت ولی از او خبری نشد. در همین موقع در باز شد و فردریک به داخل آمد. بادیدن قیافه بانمک او بی اراده لبخند زدم. او روبه رویم ایستاد و گفت:
    -مهتاب جون! بهم دیکته می گی؟
    -مگه جولیا نیست؟
    -چرا هست. ولی من می خوام تو بهم دیکته بگی.
    با لبخند او را روی پایم نشاندم و گونه تپلش را بوسیدم و به صورت بچه گانه اش چشم دوختم.
    باگذشت چند لحظه فردریک که از رفتارم تعجب کرده بود و می خواست حواسم را سر جایش ییاورد، آهسته گوشم را کشید. به او خندیدم و من نیز گوش او را کشیدم و این کار باعث شد کمی با هم بازی کنیم. صدای خنده فردریک که سعی داشت زودتر از من بینی و گوشم را بگیرد موجب شد جولیا به اتاقم بیاید. قیافه اش به شدت عصبانی بود تا چشمش به فردریک افتاد،ابروهایش را درهم کشید و گفت:
    -هیچ معلوم هست تو کجایی؟ یک ساعته دارم دنبالت می گردم.
    فردریک گفت:
    -میخوام مهتاب بهم دیکته بگه.
    قبل از هر چیز برو حیاط رو تمیز کن، سریع!
    پرسیدم:
    -مگه چیکارکرده؟!
    -زده دو تا گلدون رو شکسته، خاکشون رو هم ریخته وسط حیاط. و سپس رو به فردریک کرد و اداه داد:
    -زود باش فردریک والاُ من میدونم و تو.
    فردریک آهسته از بغل من پایین آمد و گفت:
    -من چیکار کنم خودشون شکستن.
    و سپس غرغر کنان همراه جولیا از اتاق خارج شد.
    با رفتن آنها یک بار دیگر با منزل مارال تماس گرفتم اما تلفن با گذشت بیست دقیقه همچنان اشغال بود. بنابراین لباسم را عوض کردم و به طبقه پایین رفتم و به جولیا گفتم:
    -من میرم خونه مارال و زود بر میگردم.
    تا از در ساختمان خارج شدم و پا به حیاط گذاشتم، یک بیل خاک مرطوب به لباسم پاشیده شد، با فریاد گفتم:
    -فردریک!
    فردریک لب باغچه نشسته بود و در حالی که پشتش به در بود با بیل کوچکی خاکهای باغچه را می کند و بدون اینکه حتی نیم نگاهیه به عقب بکند، آن را به پشت سرش می ریخت. تا صدای مرا شنید بلند شد و به صورت عصبانی من نگاه کرد. فردریک که در این مواقع خودش را به مظلومی می زد،ساکت ایستاده بود و زیر چشمی به من نگاه می کرد. با اخم گفتم:
    -اگه می ریخت توی صورتم چی؟
    -من یواش می ریختم.
    -اصلاً چرا داری باغچه رو می کنی؟
    -یه سوسک سیاه رفت زیر خاک، می خوام پیداش کنم.
    -اگه جوليا اينجا رو ببينه، حتماً مي كشدت.
    -خودم تميز مي كنم. كجا داري ميري؟ من هم ميام.
    -لازم نكرده. جايي كه من ميرم جاي تو نيست.
    و با گفتن اي جمله لباسم را تكاندم و از در حياط كه ميله هاي كوتاه سفيد رنگي بود، خارج شدم. سريع تاكسي گرفتم و خودم را به خانه آنها رساندم . وقتي در زدم آركان در را باز كرد. خوب مي دانستم كه زياد از من خوشش نمي آيد، چون هر بار با ديدن من اخمهايش در هم مي رفت و جدي مي شد. او بدون اين كه به من اجازه ورود بدهد، گفت:
    -كاري داشتي؟
    -بله با مارال كار دارم. خونه ست؟
    -خوابيده. كارت رو بگو، بهش مي گم.
    -خودم بايد ببينمش.
    او را كنار زدم و وارد شد.م. هيرات منزل بود و طبق معمول روي كاناپه لم داده و قهوه مي نوشيد. به محض ديدن من، صاف نشست و با خوشرويي، درست مثل هميشه جواب سلامم را داد و حالم را پرسيد. بعد هم ماريا آمد، به او نيز سلام كردم. دلم آشوب بود و دوست داشتم هر چه زودتر پله ها را دوتا يكي كنم و به نزد مارال بروم. اما مثل اين كه هيرات قصد نداشت به صحبتهايش خاتمه دهد. او با دست به تابلوي جديدي كه روي ديوار نصب شده بود، اشاره كرد و گفت:
    -اين تابلوي رنگ و روغن رو تازه خريدم، نقاش اون خيلي معروفه. زمان هيتلر و جنگ جهاني دوم رو نشون مي ده. خيلي جالبه، برو از جلو نگاه كن.
    به نزديك تابلو رفتم. نقاشي صحنه اي بود از جنگ و خونريزي و حكايت از ظلم و جنايت داشت. من شخصاً از تابلو خوشم نيامد و با ديدن آن همه خون ريخته شده و جسدهاي افتاده بر خاك كه بسيار طبيعي نقاشي شده بود، حالم دگرگون شد. هيرات به كنارم آمد و با لبخند به يكي از جسدها كه روي لوله توپ بزرگي افتاده بود و نيمي از صورت سياهش معلوم بود اشاره كرد و گفت:
    -اين، يكي از سروانهي معروف اون زمانه كه به دست يكي از افراد هيتلر كشته شد. درست در همون ابتداي جنگ جهاني دوم، يعني سپتامبر 1939 كه ارتش آلمان به طرف لهستان حركت كرد و جنگ جهاني شروع شد.
    ديگر طاقتم داشت تمام مي شد ولي هيرات اصلاً متوجه بي تابي من نبود و پشت سر هم از سياست آلمان و قرارداد اتحاد نظامي كه با اتريش مجارستان امضا شده بود صحبت مي كرد. وقتي هيرات مكث كرد گفتم:
    -اين گفته هي شما خيلي جالبه جناب سرهنگ و من بايد سر يه فرصت مناسب تمام صحبتهاتون رو بشنوم. فعلاً با اجازه تون مير م يه سر به مارال بزنم.
    و با قدمهايي تند وسريع در حالي كه سنگيني نگاه هيرات را به تيره پشت خود احساس مي كردم به سمت اتاق مارال رفتم. در زدم و وارد شدم.او روي تخت دراز كشيده بود و متوجه حضور من در اتاق نشد. جلو رفتم و در حالي كه دستم را روي بازويش مي گذاشتم سلام كردم.
    تا صدايم را شنيد بلاند شد و بدون حرفي به صورتم نگريست. چشمانش سرخ بود و معلوم بود گريه كرده . خودش را در آغوشم انداخت و شروع به گريستن كرد. چند دقيقه به همين منوال گذشت تا او كمي آرام شد. او را از خودم جدا كردم و با نگراني پرسيدم:
    -چي شده؟
    او همچنان كه اشك مي ريخت، بريده بريده گفت:
    -ديشب از پيش آبگين كه اومدم خونه، داشتم لباسم رو عوض مي كردم كه آركان با عصبانيت اومد تو اتاقم. تا جا داشتم كتكم زد و تهديدم كرد كه اگه يكدفعه ديگه منو با كسي ببينه حتماً مي كشتم. اون منو با آبگين ديده مهتاب!
    -پدرت چي؟ اون هم فهميده؟
    -نمي دونم اما فكر نمي كنم چون اگه فهميده بود خودش تا حالا منو كشته بود. آركان گفته كه ديگه نمي ذاره بيام كالج، ديگه هم حق ندارم از خونه بيرون برم.
    -يعني چي؟!
    -بيچاره آبگين، براي اون هم خط و نشون كشيده.
    -هيچ كاري نمي تونه بكنه.
    -نمي دونم چه اتفاقي مي خواد بيفته ولي دلم بدجوري شور مي زنه... خيلي مي ترسم.
    بعد از كمي فكر كردن بالاخره تصميم گرفتيم مارال چند روز به خانه ما بيايد تا آركان از صرافت بيفتد. اما مارال عقيده داشت پدرش هيچ گاه اجازه چنين كاري به او نمي دهد. اما من هر طوري كه بود توانستم او را راضي كنم. راستش خودم هم اصلاً باورم نمي شد كه هيرات، مرد مستبد و خودرأيي كه تا چندي قبل با من نيز همانند سربازهاي نظامي صحبت مي كرد، اينقدر راحت با خواسته ام موافقت كند اما از آنجايي كه او مرا خيلي دوست داشت بدون چون و چرا با خواسته ام موافقت كرد.
    هوا تاريك شده بود كه همراه مارال عازم خانه مان شدم. تا به سر كوچه مان رسيديم و از تاكسي پياده شديم كسي از پشت صدايم كرد. برگشتم و به عقب نگاه كردم كه فرانك را ديدم او سريع خود را به من رساند و با لبخند سلام كرد. با قيافه اي متعجب جواب سلامش را دادم، او گفت:
    -ميتونم ازت دعوت كنم شام رو با هم بخوريم؟
    -متأسفم، من امشب مهمون دارم.
    -مهمونتون كه غريبه نيست. خب هر سه با هم ميريم.
    -حقيقتش نمي تونم خواسته ات رو بپذيريم.
    -پس من كي مي تونم باهات صحبت كنم؟
    -ديگه در چه مورد؟
    -در مورد همون مسئله قبلي، با اين تفاوت كه بايد يه چيزهايي رو حتماً بهت بگم.
    -چه چيزهايي؟!
    -در اصل يكسري از حقايق رو كه قبلاً به دلايلي نگفتم.
    -الان كه وقت ندارم. ولي باشه، يه روز ديگه با هم قرار مي ذاريم.
    -دوست دارم زودتر با هم صحبت كنيم. فكر نمي كنم يك ساعت بيشتر وقتت رو بگيره.
    -باشه براي يه وقت ديگه. من خودم خبرت مي كنم.
    -باشه پس من منتظر خبرت مي مونم.
    -حتماً بهت خبر ميدم. فعلاً خداحافظ.
    او با صداي آهسته اي جواب خداحافظي ام را داد و ما به خانه رفتيم. جوليا خيلي نگران شده بود و قبل از ورودم به ساختمان، جلو آمد و به محض ديدن مارال جواب سلاممان را داد و ضمن خوش آمد گويي به مارال، رو به من گفت:
    -راستش فرشيد نگرانت شده بود و مجبور شدم چند دقيقه پيش هم با منزل مارال تماس بگيرم.
    از او و دايي به خاطر اين كه بي خبر گذاشته بودمشان عذرخواهي كردم و به اتاقم رفتيم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #27
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    آن شب باز هم مثل هميشه مارال از گذشته اش صحبت مي كرد، گذشته اي كه از نظر من جالب و شنيدني بود اما با وجود اين كه مارال هميشه در مورد گذشته من كنجكاوي مي كرد، من دوست نداشتم هيچ وقت از گذشته اي كه با سيامك داشتم و يا از آن بيماري لعنتي كه تازه در برابرش پيروز شده بودم صحبت كنم. هيچ نمي خواستم حالا كه حالم خوب است باز هم به آن روزها برگردم و حتي صحبت در آن مورد هم عذابم مي داد.
    چند ساعت بعد ما تازه به خودمان آمديم و متوجه ساعت شديم. دو ساعت و نيم از نيمه شب گذشته بود و ما همچنان مشغول صحبت بوديم. وقتي خسته شديم رختخوابي را كه جوليا براي مارال در نظر گرفته بود انداختيم و خوابيديم. مارال خيلي زودتر از من خوابش برد اما من به ياد مادر و پدرم بودم و اين كه چقدر دلم برايشان تنگ شده. تقريباً يك هفته اي مي شد كه تلفني با آنها صحبت نكرده بوديم. با خود تصميم گرفتم كه فردا شب حتماً به آنها تلفن كنم و با اين تصميم من نيز خوابيدم.
    صبح با صداي جوليا كه شتابزده صدايمان مي كرد چشم گشوديم و متوجه شديم خيلي ديرمان شده. بدون خوردن صبحانه، توسط يك تاكسي خود را به كالج رسانديم.
    روز آخر كلاسها هم به پايان رسيد. موقع رفتن به خانه فرانك خودش را به ما رساند و خيلي جدي رو به من گفت:
    -من فكر مي كردم امروز زمان صحبتون رو تعيين مي كنيد.
    از اين همه سماجت و پافشاريش كفرم در آمده بود اما به روي خودم نياوردم و گفتم:
    -اصلاً يادم نبود شماره تماستون رو بديد، من بهتون زنگ مي زنم.
    خوشحال شد و شماره تلفنشان را روي يك برگه نوشت و به من داد و گفت:
    -اميدوارم كه اين بار فرامشو نكنيد.
    -مطمئن باشيد
    سپس راهي خانه شديم به محض ورودمان ماريا را ديديم كه روي مبل، در اتاق ميهمانخانه نشسته بود و با جوليا صحبت مي كرد. مارال خيلي جا خورد چون تا به آن روز ماريا به منزل ما نيامده بود هر دو سلام كرديم، ماريا با لبخند حالمان را پرسيد.
    مارال پرسيد:
    -مامان! چطور شد اومدين اينجا؟!
    ماريا گفت:
    -دوست داشتم جوليا رو ببينم.
    جوليا گفت:
    -مارال چرا نگفته بودي مادرت اينقدر دوست داشتنيه.
    مارال لبخند زد و به مادرش چشم دوخت . جوليا به ما گفت:
    -تا شما بريد لباستون رو عوض كنيد، براتون قهوه ميريزم.
    هر دو تشكر كرديم و دوان دوان پله را طي كرديم و خود را به اتاق رسانديم. سريع لباسهايمان را عوض كرديم و بعد از مرتب كردن موهايمان به نزد جوليا و ماريا برگشتيم. آنها گرم صحبت در مورد ما بودند ولي تا ما به آنها پيوستيم، موضوع را عوض كردند، ما نيز به روي خودمان نياورديم. در همان موقع فردريك با سر و وضع به هم ريخته اي وارد خانه شد. يك سوسك سياه روي موهاي روشنش در حال راه رفتن بود و سر تا پايش نيز خاكي و آلوده بود. از همه جالب تر چهره اش بود. صورت سياه و گل آلودش كه شيطنش را نشان مي داد به قدري بامزه شده بود كه همه ما را به خنده وا داشت. جوليا كه هم مي خنديد و هم عصباني سرش فرياد زد:
    -زود باش برو تو حموم خودت رو بشور، اون سوسكي رو هم كه رو سرته بكش.
    فردريك كه تازه فهميده بود يك سوسك روي موهايش است، با وجود اين كه همبازي اصلي اش همين سوسكها بودند، ترسيد و سرش را تكان داد و سوسك روي زمين افتاد. من و مارال و جوليا پاهايمان را جمع كرديم و چهار زانو روي مبل نشستيم. اما فردريك و ماريا سعي داشتند آن را بگيرند. بالاخره فردريك موفق شد و سوك را دوان دوان به حياط برد و قتي به داخل ساختمان برگشت از ماريا عذرخواهي كرد و گفت:
    -اون خيلي شيطونه،ببخشيد، شما رو هم اذيت كرد.
    -نه بابا، اين چه حرفيه؟! بجه است ديگه. آركان هم وقتي بچه بود اينقدر شيطون و بازيگوش بود كه پدرش هم حريفش نمي شد. و با يادآوري آن روزها لبخند زد.
    با گذشت يك ساعت ماريا قصد رفتن كرد و بعد از كمي سفارشات به مارال و تشكر از من و جوليا از ما جدا شد. جوليا سريع فنجانها را جمع كرد و به حمام رفت تا فردريك به جاي آب بازي در وان، خودش را بشويد. من و مارال هم به اتاقمان رفتيم و مشغول صحبت شديم.
    مارال گفت:
    -به خدا وقتي مادرم رو ديدم نزديك بود غش كنم، فكر كردم آركان كار دستم داده و مادرم اومده دنبالم.
    -تو هنوز اونو نشناختي.
    -مادرت امروز خيلي خوشحال بود.
    مارال آهي كشيد و با حسرت گفت:
    -شايد اگه با كس ديگه اي ازدواج مي كرد خوشبخت تر ميشد.
    -اين چه حرفيه دختر! تو از كجا ميدوني خوشبخت نيست؟
    -معلومه ديگه.
    -بيخودي حرف نزن، به نظر من كه اون زن خوشبخته، تو هم همينطور.
    او پوزخندي زد و گفت:
    -اي كاش من جاي تو بودم.
    من نيز پوزخندي زدم و به صورتش خيره ماندم و بعد از چند دقيقه گفتم:
    -باورت نمي شه الان چه حالي دارم، به قدري دلم براي مادر و پدرم تنگ شده كه اگه دست خودم بود همين امشب به ايران بر ميگشتم. همه دوستهام ازدواج كردن و من توي جشن عروسي هيچ كدومشون شركت نكردم. حتي دلم براي اتاقم تنگ شده، تو اگه جاي من بودي از غصه دق مي كرد، اون وقت ميشيني اينجا و هي ماتم مسائل پيش پا افتاده رو ميگيري.
    نمي دانم چرا دركش نمي كردم و تمام ترس و وحشت او را از هيرات، مرد مستبدي كه زندگي شخصي اش را با يك پادگان اشتباه گرفته بود، بي مورد و حتي تا حدودي مسخره مي پنداشتم. اما بايد به او حق مي دادم چرا كه هيچ گاه در چنين شرايطي زندگي نكرده بودم و چنين پدري نداشتم كه بخواد به من سخت بگيرد و هميشه و در همه حال آزاد بودم و مختار به انجام هر كاري، پس قضاوت در مورد مارال بسيار سخت و در بعضي موارد غير ممكن بود.
    آن شب بعد از صرف شام با خوشحالي شماره منزلمان را گرفتم. بعد از كلي مكث بالاخره تلفن بوق آزاد زد و با گذشت مدت زمان كوتاهي صداي پدرم را شنيدم. مادر اكثر اوقات هنگام صحبت با من گريه مي كرد و گريه او مرا نيز به گريه مي انداخت، به همين دليل پدر به خار من اجازه نمي داد ما زياد با هم صحبت كنيم.
    شب با شنيدن صداي آنها كمي از دلتنگيام كم شد اما باز هم دلم براي ديدنشان لك زده بود . بعد از چند دقيقه مارال وارد اتاق شد و گفت:
    -به مادرت زنگ زدي؟
    -آره، همين الان تلفنم تموم شد.
    -حالشون خوب بود؟
    -آره خوب بودن و كلي سلام رسوندن.
    -ممنون، مي دوني مهتاب... خيلي ازت خوشم مي ياد، به قول پدرم خيلي عرضه داري.
    -چطور؟!
    -همين كه دور از اونها داري زندگي مي كني و به اين خوبي هم از پس درس و كالج بر اومدي خودش كليه.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #28
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    -ببین مارال جون! زندگی کردن خالی که نشون دهنده عرضه یا هنر نیست، این که بتونم تا آخر دوام بیارم هنره، در ضمن اگه احساس دلتنگی نکنم و به همین زندگی فعلی قانع باشم خوبه ولی من که بیست و چهار ساعته دلم هوای مادر و پدرم رو می کنه چی؟
    -باتمام این حرفها، موندنت و تا الان طاقت آوردنت هم خیلیه، من با وجود این که با خانواده ام هستم و تا امروز، دو سال و نیمه که اومدیم اینجا، اصلاً از زندگیم راضی نیستم. دوست داشتم تو کشور خودم بودم و همونجا زندگی می کردم، از وقتی اومدیم اینجا، سختگیری پدرم و آرکان چند برابر شده.
    یه چیزی بگم ناراحت نمی شی؟
    -نه، بگو.
    -تو یه عیب بزرگ داری،اون هم اینه که فقط خودت رو می بینی. ببین مارال! هر انسانی توی زندگیش مشکلاتی داره، حالا ممکنه یکی مشکلش کوچیک باشه و زود حل بشه، یکی هم برای حل این مشکل به مدت زمان بیشتری نیاز داشته باشه تا توی این مدت بتونه یه فکری به حال خودش و مشکلش بکنه، به هر حال تو باید دنبال راه حل این مشکل باشی، نه این که مدام بشینی و حسرت زندگی این و اون رو و یا حتی خود منو بخوری. آخه دختر! تو چی کم داری؟ خانواده خوب، زندگی و امکانات خوب، مادر به اون مهربونی که همیشه پیش توست و مثل من نمی شینی حسرت دیدارش رو بخوری، به خدا توی دنیا اول سلامتی نعمته، بعد هم خانواده خوب. حالا یه کم با پدرت و آرکان مشکل داری، عیبی نداره که، اینها رو بذار به حساب اون چیزهای خوبی که داری و این قدر هم ناشکری نکن.
    من سکوت کردم و بی اختیار به کنار پنجره رفتم و به بیرون چشم دوختم، مارال نیز ساکت بود و هیچ نمی گفت انگار داشت به حرفهایم فکر می کرد. با خود اندیشیدم حتماً الان پیش خودش می گوید «این دختره هم که فقط بلده بره بالای منبر و برام نطق کنه.» در این فکر و خیال بودم که او گفت:
    -همه حرفهات رو قبول دارم ولی بهتره بدونی از بالا به پایین افتادن خیلی سخته, به خصوص که در اثر افتادن به جای جسم، روح آسیب ببینه.
    و با بیان این جمله از اتاقم خارج شد و رفت. حرفش باعث تعجبم شد، پس مارال روحش زخمی بود اما من علت آن را نمی فهمیدم. بعداز چند دقیقه شانه هایم را بالا انداختم و من نیز از اتاق خارج شدم و به طبقه اول رفتم. دایی فرشید داشت فردریک را که روی کاناپه خوابش برده بود به اتاقش می برد، جولیا هم مشغول تماشای تلویزیون بود. از جولیا پرسیدم:
    -مارال رو ندیدی؟
    -چرا رفت توی حیاط.
    به حیاط رفتم و دیدم مارال لبه باغچه نشسته و به چیزی چشم دوخته. آهسته کنارش نشستم و به اطراف نگاه کردم، حیاط توسط چراغهای پایه بلند دور آن و سه چراغ پایه کوتاه داخل باغچه کاملاً روشن بود. به آسمان چشم دوختم، سرمه ای پر رنگ، با نقطه های سفید نورانی، دور قرص ماه را هاله ای نورانی و شفاف گرفته بود که آسمان رابسیار زیبا و تماشایی کرده بود. با دیدن ماه به یاد گذشته افتادم، به یاد سیامک، به یاد او که نمی دانستم اکنون کجا و در چه حال است، او عاشق ماه شب چهارده بود و همیشه دوست داشت چنین شبهایی را با من بگذراند و می گفت: «با دیدن ماه به یاد تو می افتم» همچنان که به ماه نگاه می کردم، غرق در افکارم بودم که مارال صدایم کرد. نگاهش کردم، صورتش در آن شب مهتابی بسیار زیبا بود. یک لحظه به خودم نهیب زدم «تو تا به حال مارال رو اینقدر زیبا دیده بودی؟» او خیلی جدی پرسید:
    -تو تا به حال کسی رو دوست داشتی؟
    جا خوردم و با خود اندیشیدم نکند یا نگاه من به ماه همه چیز را فهمیده باشداما خودم را به اون راه زدم و گفتم:
    -آره، مادر و پدرم رو، دوستام رو، مادربزرگم رو، دایی و جولیا و فردریک و حتی تو رو هم خیلی دوست دارم.
    مارال لبخندی زد و سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
    -نه، منظورم اینهایی که گفتی نبود. می دونی منظورم اینه که شخص خاصی رو دوست داشتی؟ یه پسر که قلباً بهش عشق بورزی.
    -خب ..
    نمی دانستم چه بگویم، آیا باید حقیقت رو می گفتم؟ بعد از کمی تأمل ادامه دادم:
    -خب ... نه به اون معنی واقعی.
    -یعنی چی؟!
    -یعنی واقعاً عاشق نبودم ولی کسی بوده که دوستش داشته باشم.
    -اما من واقعاً عاشق بودم.
    با تعجب نگاهش کردم و جمله اش را به صورت سوالی تکرار کردم. او تبسمی کرد و گفت:
    -آره عاشق بودم، دو سال و نیم پیش. قبل از اومدنمون به اینجا. یه پسر بود به نام هریکا، همسن آرکان بود، نزدیک منزل ما زندگی می کرد، پسر مؤدبی بود، من ازش خوشم می اومد. اکثر اوقات وقتی از مدرسه بر میگشتم میدیدمش، همیشه سر کوچه مون می ایستاد، من هم برای این که اونو ببینم کوچه مون رو دور می زدم. چند وقت اینطور همدیگر رو می دیدیم تا این که فهمیدم با آرکان دوست شده. چند بار اومد خونمون و به خاطر دوستی با آرکان با ما رفت و آمد پیدا کرد، مادرم هم دوستش داشت. نمی دونی مهتاب زمانی که اون خونه ما،تو اتاق آرکان بود به چه حیله و کلکهایی متوسل می شدم تا برم پیش اونها. یک ساعت قبل از اومدنش خودم رو مرتب می کردم و بهترین لباسهام رو می پوشیدم و بعد که می اومد به بهانه های بچه گونه که اکثراً آرکان رو عصبانی می کرد می رفتم تو اتاق، پهلوشون. حدود پنج ماه گذشت و بعد از این مدت تازه متوجه شدم به شدت بهش دل بستم، اگه یه روز نمی دیدمش دیوونه می شدم و همون یه نگاه که بهم می کرد آرامبخش روح حریصم می شد، تازه معنی عشق رو که قبلاً از دوستام میشنیدم و برام قابل درک نبود فهمیدم، عشق ... همون چیزی که ازم دختری منزوی و ترسو ساخت. اون روزها همه رو با چشم دیگه ای میدیدم، به نظرم همه چیز زیبا و دوست داشتنی بود و از همه بیشتر هریکا. اون بود که بهش عشق می ورزیدم و سعی داشتم خودم رو بهش نزدیک کنم اما از حرفهاش که کمتر پیش می اومد مخاطبش باشم هیچ چیزی نمی شد حدس زد. رابطه اش با آرکان خیلی زیاد شده بود به طوری که هر روز به منزل ما می اومد و نمی دونم با کامپیوتر چیکار می کردن. تا این که مادر و پدر و آرکان به خاطر سربازی آرکان به «ازمیر» رفتند. من مجبور بودم تنها بمونم البته مدتی بود که دوست داشتم، تنهایی باخودم و رویاهام خلوت کنم و به خاطر همین مسئله نه تنها از رفتن اونها ناراحت نشدم بلکه خیلی هم خوشحال بودم چون تصمیم داشتم برم سر کامپیوتر آرکان و سر از کارشون در بیارم. بعد از انجام یکسری از کارهام با عجله وارد اتاق آرکان شدم که یکدفعه کسی زنگ زد، از ترس این که آرکان باشه زود از اتاقش بیرون اومدم و گوشی آیفون رو برداشتم. تا گفتم «کیه؟» صدای هریکا رو شنیدم که گفت:
    -سالم مارال می تونم بیام تو؟
    -آخه... آرکان نیست.
    -می دونم خونه نیست، با اون کار ندارم.
    -پس با کی کار دارید؟! مادرم هم نیست.
    او خندید و گفت:
    -با خودت کار دارم، می شه در رو باز کنی؟
    با تردید در رو باز کردم و به حیاط رفتم، او وارد شد و در را بست. لبخند روی لبهایش بود و حالت صمیمانه ای داشت. از این که اون روز هم اونو دیدم خیلی خوشحال بودم و هم هیجان زده. اون جلو اومد و بعد از سلام گفت:
    -اینطوری و بدون آرایش خیلی خوشگل تری.
    خجالت کشیدم و تا بناگوش سرخ شدم. او ادامه داد:
    -مارال! من باید یه چیزی رو بهت بگم...
    حرفش رو قطع کرد و به صورتم چشم دوخت و بعد از لحظه ای زد زیر خنده و گفت:
    -چرا اینقدر اخم کردی؟!
    -من ...؟ من اخم نکردم.
    و لبخند زدم، اون هم خندید و دستم رو گرفت و روی پله های حیاط نشستیم و گفت:
    -می دونم که دوستم داری و می خوام بدونی که من هم تو رو دوست دارم، بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی.
    دهانم از تعجب باز مونده بود و بهش خیره موندم، اون ادامه داد:


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #29
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    -اگر می بینی با آرکان رابطه برقرار کردم فقط به خاطر تو بود، چون می خواستم بهت نزدیکتر بشم.
    -اما کی گفته من شما رو ...
    -چشمات.
    سرم رو پایین انداختم، اون صورتم رو بالا آورد و گفت:
    -بهم قول می دی دوستم داشته باشی؟
    باز هم سکوت کردم، اون دستم رو بین دستهاش گرفت و گفت:
    -بهت قول میدم تا روزی که زنده ام دوستتداشته باشم و خوشبختت کنم. این رو هم بدون که با هیچ دختری به غیر از تو ازدواج نمی کنم، این رو قسم می خورم.
    نمی دونستم بخند م یا گریه کنم، اشک تو چشمام حلقه زده بود، به زور لبخند می زدم، چشمهام رو بستم و از صمیم قلب خدا رو شکر کردم که تنها آرزوم را برآورده کرد. بعد از رفتن هریکا اونقدر خوشحال بودم که در پوست خودم نمی گنچیدم حالت عجیبی داشتم که نمی تونستم درکش کنم. مغزم کار نمی کرد، باورم نمی شد این حرفها رو از زبون خود هریکا شنیده باشم. از اون روز زندگی من زیر رو شد و به عشق هریکا و به خاطر اون درسهام رو با دقت بیشتری می خوندم، به دختری با نشاط تبدیل شده بودم که موجب تعجب همه بود. باورت نمی شه مهتاب، خودم رو خوشبخت ترین دختر دنیا می دونستم. فقط و فقط موضوع خودم و هریکا رو به یکی از دوستهای صمیمی ام که اسمش تینار بود گفتم... اون روزها از بهترین روزهای زندگیم بود، از راه مدرسه به بهونه های مختلف با هریکا به پارک و گردش می رفتیم و توی راه کلی با هم صحبت می کردیم. با گذشت چندماه یقین پیدا کردم که دوستم داره و به خاطر من حاضره هر کاری بکنه. رابطه اش با آرکان هم خوب بود و باز هم به منزل ما می اومد البته کمتر از قبل. تمام حرفهایی رو که به هریکا می زدم و هر جایی که می رفتیم رو بدون کم و کسر به تینار می گفتم. اون رو هم دوست داشتم به نظرم بهترین دوست دنیا بود، به غیر از اون با هیچکس رابطه نداشتم و اصلاً نمی تونستم به شخص دیگه ای اعتماد کنم. بعد از گدشت شش ماه مدرسه ها تعطیل شد و من کمتر می تونستم هریکا رو ببینم و بیشتر تلفنی با هم تماس داشتیم. باورت نمی شه عشقش اونقدر تو دلم زیاد شده بود که جدا شدن ازش جزء محالات زندگیم بود. روزهایی که در مورد آینده با خودم فکر می کردم یقین داشتم که هریکا همسر من می شه چون توی خانواده، همه، حتی پدرم دوستش داشتند و مطمئن بودم توسط همه تأیید می شه. بعد از تعطیلی مدارس تینار به منزلمون می اومد و ساعتها با هم صحبت می کردیم البته اکثر اوقات من در مورد هریکا صحبت می کردم واون شنونده بود. من کمتر به منزلشون میرفتم و بیشتر به بهانه دیدن تینار با هریکا قرار می ذاشتم. یک روز که باهریکا به پارک رفتیم. گوشه ای دنج و بی صدا پیدا کردیم و نشستیم. اون به صورتم نگاه کرد و من عاشق تر از همیشه از این نگاه لذت می بردم. بعد از مدتی دستش را جلو آورد و گفت:
    -بهم قول بده هیچ وقت ترکم نکنی.
    مشتاقانه دستش رو فشردم و گفتم:
    -مطمئن باش هیچ وقت ترکت نمی کنم.
    او لبخند زد و پشت دستم رو بوسید و گفت:
    -شایدبهم بخندی ولی عیب نداره، می دونی مارال! من از عکس العمل آرکان، زمانی که از رابطه ما مطلع بشه خیلی می ترسم.
    با خنده گفتم:
    -بیخودی نترس، آرکان از کجا می خواد بفهمه؟
    -نمی دونم ولی بعید هم نیست.
    -بهتره دیگه از این چیزهای ترسناک صحبت نکنیم.
    از همون روز با این حرف هریکا، یه اضطراب و ترس عمیق تو وجودم رخنه کرد، ترس از آرکان و عکس العملش. دیگه جلوی آرکان خیلی رعایت می کردم و زمانهایی که هریکا منزل ما بود کمتر جلوشون آفتابی می شدم. تنها دلخوشیم رفت و آمدهای پیاپی تینار بود که دلگرمم می کرد. سه ماه تعطیلات تموم شد و دوباره مدارس باز شد، اون سال دیگه درسم تموم می شد و می تونستم به آرزوم برسم و با هریکا ازدواج کنم، بنابراین به عشق پایان سال تحصیلی و گرفتن مدرک دیپلم با اشتیاق درس می خوندم. نمراتم در حد متوسط بود، نه خیلی عالی و نه خیلی بد، اونقدر که اطرافیانم راضی بودن، البته هریکا چون خودش دانشگاه قبول شده بود، یکسره تشویقم می کرد که بهتر درس بخونم، من هم به خاطر اون تمام سعی ام رو می کردم اما باتمام تلاشم نمرات کلاسی یا امتحاناتم از نمرات قبلیم بیشتر نمی شد. اون روزها فکرم فقط دور بر این بود که زودتر اون سال تموم بشه. با هریکا ازدواج کنم و رفتن به دانشگاه وادامه تحصیل برام بی مفهوم و مبهم بود. با گذشت مدتی از رفتارهای تینار و بی قراریهایی که در حرکات و اعمالش بود. چیزهایی حدس زدم، دوست داشتم خودش همه چیز رو بهم بگه امااون خیلی خوددار بود و من به علت کنجکاوی زیادم مجبور شدم ازش بپرسم. یک روز تو حیاط مدرسه بهش گفتم:
    -مگه من دوست تو نیستم؟
    -چرا!
    -مگه تو از همه زندگی من خبر نداری؟
    -خب... آره.
    -پس چرا حرفت دلت رو بهم نمی زنی؟
    او جا خورد و با من من گفت:
    -حرف دلم رو؟ منظورت رو نمی فهمم.
    -دوست عزیز، بهتره بدونی یه آدم عاشق خیلی راحت می تونه به عاشق شدن دوستش پی ببره. من فکر می کردم تویی که از تمام روابط من و هریکا خبر داری، اینقدر به من اعتماد داشته باشی که حرف دلت رو بهم بگی.
    -تو از کجا اینقدر مطمئنی من عاشق شدم؟!
    -مطمئنم که اشتباه نمی کنم.
    این چمله رو چنان با قاطعیت بیان کردم که تینار پوزخندی زد و گفت:
    -آره حدست درسته اما ازم نخواه که اون شخص رو بهت معرفی کنم یا حتی اسمش رو بگم.
    -اون شخص رو من می شناسم؟
    -شاید بشناسی.
    اون روز نتونستم سر از تمام ماجرا در بیارم و شخصی رو که تنهادوستم عاشقش شده بود بشناسم اما مطمئن بودم که به زودی همه چیز رو کشف می کنم. بعد از چند وقت یه روز تینار به خونه ما اومد.به غیر از من و تینار کسی خونه نبود. اون روز تینار یه طور دیگه شده بود، خیلی جدی بود و به طوری که من نتونستم طاقت بیارم به همین خاطر رفتارش رو ازش پرسیدم. اون هم گفت:
    -می خوام امروز با آرکان صحبت کنم.
    -در چه مورد؟!
    -ببین مارال! دیگه نمی خوام بیشتر از این منتظر بمونم تا خودش پیش قدم بشه. من اون رو دوست دارم و باید هر چه زودتر این مسئله رو بهش بگم.
    دهانم از تعجب باز مونده بود ولی این حقیقتی بود که از دهان خود تینار شنیده بودم. قبل از هر چیز از تصور این که او زن برادر من بشه خوشحال شدم و گفتم:
    -راست می گی؟
    -آره، خیلی وقته منتظرم تا بلکه اون علاقه اش رو بهم ابراز کنه اما مثل این که اون حالا حالاها نمی خواد حرفی بزنه. به خاطر همین هم تصمیم گرفتم خودم باهاش صحبت کنم.
    -یعنی تو عقیده داری آرکان هم تو رو دوست داره؟!
    -چرا که نه،من از نگاهاش فهمیدم. اون هر وقت که من می یام اینجا سعی می کنه هر طور شده با من هم صحبت بشه اما مثل این که تا به حال موقعیت پیدا نکرده عشقش رو بروز بده.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #30
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    واین در حالی بود که آرکان همیشه سرش به کار خودش بود و کمتر به ما توجه داشت. برای ان که تینار پیش آرکان خوار نشود پیشنهاد دادم که من در مورد او با آرکان صحبت کنم. اون هم با وجود این که زیاد راضی نبود و عقیده داشت نمی تواند بیشتر از این صبر کند پذیرفت.
    از اون روز بود که فهمیدم معشوق تینار کسی نیست جز برادر خودم. برادری که همیشه جدی بود و کمتر پیش می اومد به دختری رو بده، حتی رفتارش با من هم جدی بود اما به خاطر بعضی از حالات فریبنده اش یا شایدهم قیافه اش دخترهای زیادی عاشقش بودن. مطمئن بودم اگه تینار بخواد به هدفش برسه باید راه طولانی و ناهمواری رو برای رسیدن به این هدف، طیکنه مگر این که آرکان واقعاً عاشقش باشد. ته دل کمی نگرانش بودم و می ترسیدم تو این مسر جدیدی که در پیش گرفته شکست بخوره و این شکست روی روح حساسش اثر بذاره. رابطه من و هریکا هم روز به روز مستحکم تر می شد و ما بیشتر از قبل در عشقمون غرق می شدیم. چیزی که مرا شیفته تر می کرد تعصبات و غیرت هریکا بود. گاهی همین غیرت باعث جر و بحث های طولانی و گاهی قهر و دعواهامون می شد، اما من واقعاً و قلباً عاشق این رفتارش بودم و اینطور برخورد کردنش را به حساب دوست داشتنم می گذاشتم و می دونستم که براش مهم هستم و گرنه هیچ وقت به خاطر اینطور مسائل اینقدر پاپیچم نم شد.
    اون روزها کلی در مورداین موضوع که چطور و با چه حیله ای توجه آرکان را به تینار جلب کنم و چطور این مسئله رو مطرح کنم که تینار در نظر آرکان کوجیک نشه فکر کردم و بعد از برنامه ریزی و حلاجی حرفهام،تصمیم نهاییم رو گرفتم و منتظر فردا شدم تانقشه ام رو عملی کنم. و این در حالی بود که قلباً از آرکان می ترسیدم و حساب می بردم، شایداگه کمی بیشتر بهش نزدیک بودم احتیاج به این همه برنامه ریزی و نقشه نداشتم ولی رابطه من و اون اصلاً صمیمی نبود و فرسنگاه باهم فاصله داشتیم.
    در همین موقع مارال حرفش را قطع کرد و به ستاره ها چشم دوخت و گفت:
    -اصلاً باورت می شه من چنین گذشتهای داشته باشم؟
    -نه، چون همیشه زندگیت رو طور دیگه ای تعریف کردی.
    صدای دایی را شنیدم که با لبخند روی پله ها ایستاد و گفت:
    -حرف دختر خانمهای رمانتیک ما، که فقط زیر نور مهتبا می شینن و صحبت می کنن تموم نشد؟
    من و مارال خندیدیم و بلند شدیم و همراه دایی به داخل ساختمان رفتیم. تا چشممان به ساعت افتاد با تعجب فهمیدیم بیش از یک ساعت و نیم است که در حال حرف زدن هستیم، بدون اینکه چیزی حس کنیم و یا متوجه گذر زمان بشویم. آن شب آنقدر خسته بودیم که زود خوابمان برد.


    فصل 8

    عطسه ای کردم و از خواب پریدم.بینی ام می خارید و به همین دلیل چند بار دیگر نیز عطیه کردم. وقتی به دور و برم نگاه کردم متوجه شدم که فردریک زیر میز تحریم قایم شده، می دانستم حتماً کاری کرده و خواستم سرش داد بزنم که دیدم مارال هنوز خواب است، یواش از زیر میز بیرون کشیدمش و طوری که او بیدار نشود گفتم:
    -تواینجا چیکار می کنی وروجک؟!
    -می خواستم بترسونمتون.
    من ساده هم حرفش رو باور کردم و به طرف پنجره رفتم و به بیرون چشم دوختم که مارال نیز با دو بار عطسه بیدار شد و صاف تو رختخوابش نشست. با دیدن فردریک که بالای سر مارال نشسته بودو یک پر هم دستش بود متوجه همه چیز شدم. مارال که عصبانی بود با اخم مچ دست فردریک را گرفت و با حرص گفت:
    -هیج معلومه تو اینجا چیکار می کنی؟!!!
    فردریک ه سعی داشت از دست او فرار کند یک لگد به شکم مارال زد که آه از نهادش بلند شد و دست فردریک را رها کرد و شکمش را گرفت، فردریک خواست از اتاق فرار کند که مارال فریاد زد:
    -ای پسره بی ادب!
    او دوان دوان از اتاق خارج شد. من به کنار مارال رفتم. تمام این اتفاقات در عرض چندثانیه اتفاق افتاد و من حتی فرصت گفتن کلمه ای راهم پیدا نکردم. بنده خدا مارال، با آن لگدی که به شکمش خورده بود تا مدتی نتوانست از جایش تکان بخورد. جولیا نیز به طبقه بالا آمد و وقتی از موضوع مطلع شد با عصبانیت فردریک را صدا کرد. فردریک خیلی آهسته وارد اتاق شد و کنار در ایستاد و با قیافه مظلومی که به خود گرفته بود سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت. جولیا که ناراحت شده بود رو به او گفت:
    -این چه کاری بود که کردی؟ زود از مارال عذرخواهی کن.
    -ببخشید!
    به طرفش رفتم و گفتم:
    -دیگه یواشکی تو اتاق من نیای ها، باشه؟
    -باشه.
    -آفرین پسر خوب، حالا برو بازی کن.
    فردریک به جای رفتن، به نزد مارال آمد و کنارش نشست و با انگشت شکمش رانشان داد و با مظلومیت گفت:
    -خیلی دردت گرفت؟
    -اون موقع آره ولی الان دیگه خوب شدم.
    -من نمی خواستم محکم بزنم.
    جولیا دست به سینه به دیوار تکیه داده بود و با لبخندسرش را به چپ و راست تکان میداد . فردریک هم آنقدر با مارال صحبت کرد تا از دلش در آورد. ناهار آن روز طبق خواسته خودمان به عهده من و مارال بود و ما با اشتیاق ناهار درست کردیم. آن روز در واقع روز تعطیلمان بود و من طبق قراری که روز قبل تلفنی با فرانک گذاشته بودم باید به پارک می رفتم تا ببینم حرف حسابش چیشت. مارال هم با آبگین قرار داشت بنابراین بعد از آماده شدن از خانه خارج شدیم. مارال به محل قرارش با آّبگین رفت و من نیز طبق قرار قبلی مان به پارکی تقریباً نزدیک کالج بود رفتم.



    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 3 از 10 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/