-ببین مارال جون! زندگی کردن خالی که نشون دهنده عرضه یا هنر نیست، این که بتونم تا آخر دوام بیارم هنره، در ضمن اگه احساس دلتنگی نکنم و به همین زندگی فعلی قانع باشم خوبه ولی من که بیست و چهار ساعته دلم هوای مادر و پدرم رو می کنه چی؟
-باتمام این حرفها، موندنت و تا الان طاقت آوردنت هم خیلیه، من با وجود این که با خانواده ام هستم و تا امروز، دو سال و نیمه که اومدیم اینجا، اصلاً از زندگیم راضی نیستم. دوست داشتم تو کشور خودم بودم و همونجا زندگی می کردم، از وقتی اومدیم اینجا، سختگیری پدرم و آرکان چند برابر شده.
یه چیزی بگم ناراحت نمی شی؟
-نه، بگو.
-تو یه عیب بزرگ داری،اون هم اینه که فقط خودت رو می بینی. ببین مارال! هر انسانی توی زندگیش مشکلاتی داره، حالا ممکنه یکی مشکلش کوچیک باشه و زود حل بشه، یکی هم برای حل این مشکل به مدت زمان بیشتری نیاز داشته باشه تا توی این مدت بتونه یه فکری به حال خودش و مشکلش بکنه، به هر حال تو باید دنبال راه حل این مشکل باشی، نه این که مدام بشینی و حسرت زندگی این و اون رو و یا حتی خود منو بخوری. آخه دختر! تو چی کم داری؟ خانواده خوب، زندگی و امکانات خوب، مادر به اون مهربونی که همیشه پیش توست و مثل من نمی شینی حسرت دیدارش رو بخوری، به خدا توی دنیا اول سلامتی نعمته، بعد هم خانواده خوب. حالا یه کم با پدرت و آرکان مشکل داری، عیبی نداره که، اینها رو بذار به حساب اون چیزهای خوبی که داری و این قدر هم ناشکری نکن.
من سکوت کردم و بی اختیار به کنار پنجره رفتم و به بیرون چشم دوختم، مارال نیز ساکت بود و هیچ نمی گفت انگار داشت به حرفهایم فکر می کرد. با خود اندیشیدم حتماً الان پیش خودش می گوید «این دختره هم که فقط بلده بره بالای منبر و برام نطق کنه.» در این فکر و خیال بودم که او گفت:
-همه حرفهات رو قبول دارم ولی بهتره بدونی از بالا به پایین افتادن خیلی سخته, به خصوص که در اثر افتادن به جای جسم، روح آسیب ببینه.
و با بیان این جمله از اتاقم خارج شد و رفت. حرفش باعث تعجبم شد، پس مارال روحش زخمی بود اما من علت آن را نمی فهمیدم. بعداز چند دقیقه شانه هایم را بالا انداختم و من نیز از اتاق خارج شدم و به طبقه اول رفتم. دایی فرشید داشت فردریک را که روی کاناپه خوابش برده بود به اتاقش می برد، جولیا هم مشغول تماشای تلویزیون بود. از جولیا پرسیدم:
-مارال رو ندیدی؟
-چرا رفت توی حیاط.
به حیاط رفتم و دیدم مارال لبه باغچه نشسته و به چیزی چشم دوخته. آهسته کنارش نشستم و به اطراف نگاه کردم، حیاط توسط چراغهای پایه بلند دور آن و سه چراغ پایه کوتاه داخل باغچه کاملاً روشن بود. به آسمان چشم دوختم، سرمه ای پر رنگ، با نقطه های سفید نورانی، دور قرص ماه را هاله ای نورانی و شفاف گرفته بود که آسمان رابسیار زیبا و تماشایی کرده بود. با دیدن ماه به یاد گذشته افتادم، به یاد سیامک، به یاد او که نمی دانستم اکنون کجا و در چه حال است، او عاشق ماه شب چهارده بود و همیشه دوست داشت چنین شبهایی را با من بگذراند و می گفت: «با دیدن ماه به یاد تو می افتم» همچنان که به ماه نگاه می کردم، غرق در افکارم بودم که مارال صدایم کرد. نگاهش کردم، صورتش در آن شب مهتابی بسیار زیبا بود. یک لحظه به خودم نهیب زدم «تو تا به حال مارال رو اینقدر زیبا دیده بودی؟» او خیلی جدی پرسید:
-تو تا به حال کسی رو دوست داشتی؟
جا خوردم و با خود اندیشیدم نکند یا نگاه من به ماه همه چیز را فهمیده باشداما خودم را به اون راه زدم و گفتم:
-آره، مادر و پدرم رو، دوستام رو، مادربزرگم رو، دایی و جولیا و فردریک و حتی تو رو هم خیلی دوست دارم.
مارال لبخندی زد و سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
-نه، منظورم اینهایی که گفتی نبود. می دونی منظورم اینه که شخص خاصی رو دوست داشتی؟ یه پسر که قلباً بهش عشق بورزی.
-خب ..
نمی دانستم چه بگویم، آیا باید حقیقت رو می گفتم؟ بعد از کمی تأمل ادامه دادم:
-خب ... نه به اون معنی واقعی.
-یعنی چی؟!
-یعنی واقعاً عاشق نبودم ولی کسی بوده که دوستش داشته باشم.
-اما من واقعاً عاشق بودم.
با تعجب نگاهش کردم و جمله اش را به صورت سوالی تکرار کردم. او تبسمی کرد و گفت:
-آره عاشق بودم، دو سال و نیم پیش. قبل از اومدنمون به اینجا. یه پسر بود به نام هریکا، همسن آرکان بود، نزدیک منزل ما زندگی می کرد، پسر مؤدبی بود، من ازش خوشم می اومد. اکثر اوقات وقتی از مدرسه بر میگشتم میدیدمش، همیشه سر کوچه مون می ایستاد، من هم برای این که اونو ببینم کوچه مون رو دور می زدم. چند وقت اینطور همدیگر رو می دیدیم تا این که فهمیدم با آرکان دوست شده. چند بار اومد خونمون و به خاطر دوستی با آرکان با ما رفت و آمد پیدا کرد، مادرم هم دوستش داشت. نمی دونی مهتاب زمانی که اون خونه ما،تو اتاق آرکان بود به چه حیله و کلکهایی متوسل می شدم تا برم پیش اونها. یک ساعت قبل از اومدنش خودم رو مرتب می کردم و بهترین لباسهام رو می پوشیدم و بعد که می اومد به بهانه های بچه گونه که اکثراً آرکان رو عصبانی می کرد می رفتم تو اتاق، پهلوشون. حدود پنج ماه گذشت و بعد از این مدت تازه متوجه شدم به شدت بهش دل بستم، اگه یه روز نمی دیدمش دیوونه می شدم و همون یه نگاه که بهم می کرد آرامبخش روح حریصم می شد، تازه معنی عشق رو که قبلاً از دوستام میشنیدم و برام قابل درک نبود فهمیدم، عشق ... همون چیزی که ازم دختری منزوی و ترسو ساخت. اون روزها همه رو با چشم دیگه ای میدیدم، به نظرم همه چیز زیبا و دوست داشتنی بود و از همه بیشتر هریکا. اون بود که بهش عشق می ورزیدم و سعی داشتم خودم رو بهش نزدیک کنم اما از حرفهاش که کمتر پیش می اومد مخاطبش باشم هیچ چیزی نمی شد حدس زد. رابطه اش با آرکان خیلی زیاد شده بود به طوری که هر روز به منزل ما می اومد و نمی دونم با کامپیوتر چیکار می کردن. تا این که مادر و پدر و آرکان به خاطر سربازی آرکان به «ازمیر» رفتند. من مجبور بودم تنها بمونم البته مدتی بود که دوست داشتم، تنهایی باخودم و رویاهام خلوت کنم و به خاطر همین مسئله نه تنها از رفتن اونها ناراحت نشدم بلکه خیلی هم خوشحال بودم چون تصمیم داشتم برم سر کامپیوتر آرکان و سر از کارشون در بیارم. بعد از انجام یکسری از کارهام با عجله وارد اتاق آرکان شدم که یکدفعه کسی زنگ زد، از ترس این که آرکان باشه زود از اتاقش بیرون اومدم و گوشی آیفون رو برداشتم. تا گفتم «کیه؟» صدای هریکا رو شنیدم که گفت:
-سالم مارال می تونم بیام تو؟
-آخه... آرکان نیست.
-می دونم خونه نیست، با اون کار ندارم.
-پس با کی کار دارید؟! مادرم هم نیست.
او خندید و گفت:
-با خودت کار دارم، می شه در رو باز کنی؟
با تردید در رو باز کردم و به حیاط رفتم، او وارد شد و در را بست. لبخند روی لبهایش بود و حالت صمیمانه ای داشت. از این که اون روز هم اونو دیدم خیلی خوشحال بودم و هم هیجان زده. اون جلو اومد و بعد از سلام گفت:
-اینطوری و بدون آرایش خیلی خوشگل تری.
خجالت کشیدم و تا بناگوش سرخ شدم. او ادامه داد:
-مارال! من باید یه چیزی رو بهت بگم...
حرفش رو قطع کرد و به صورتم چشم دوخت و بعد از لحظه ای زد زیر خنده و گفت:
-چرا اینقدر اخم کردی؟!
-من ...؟ من اخم نکردم.
و لبخند زدم، اون هم خندید و دستم رو گرفت و روی پله های حیاط نشستیم و گفت:
-می دونم که دوستم داری و می خوام بدونی که من هم تو رو دوست دارم، بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی.
دهانم از تعجب باز مونده بود و بهش خیره موندم، اون ادامه داد:
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)