آن شب باز هم مثل هميشه مارال از گذشته اش صحبت مي كرد، گذشته اي كه از نظر من جالب و شنيدني بود اما با وجود اين كه مارال هميشه در مورد گذشته من كنجكاوي مي كرد، من دوست نداشتم هيچ وقت از گذشته اي كه با سيامك داشتم و يا از آن بيماري لعنتي كه تازه در برابرش پيروز شده بودم صحبت كنم. هيچ نمي خواستم حالا كه حالم خوب است باز هم به آن روزها برگردم و حتي صحبت در آن مورد هم عذابم مي داد.
چند ساعت بعد ما تازه به خودمان آمديم و متوجه ساعت شديم. دو ساعت و نيم از نيمه شب گذشته بود و ما همچنان مشغول صحبت بوديم. وقتي خسته شديم رختخوابي را كه جوليا براي مارال در نظر گرفته بود انداختيم و خوابيديم. مارال خيلي زودتر از من خوابش برد اما من به ياد مادر و پدرم بودم و اين كه چقدر دلم برايشان تنگ شده. تقريباً يك هفته اي مي شد كه تلفني با آنها صحبت نكرده بوديم. با خود تصميم گرفتم كه فردا شب حتماً به آنها تلفن كنم و با اين تصميم من نيز خوابيدم.
صبح با صداي جوليا كه شتابزده صدايمان مي كرد چشم گشوديم و متوجه شديم خيلي ديرمان شده. بدون خوردن صبحانه، توسط يك تاكسي خود را به كالج رسانديم.
روز آخر كلاسها هم به پايان رسيد. موقع رفتن به خانه فرانك خودش را به ما رساند و خيلي جدي رو به من گفت:
-من فكر مي كردم امروز زمان صحبتون رو تعيين مي كنيد.
از اين همه سماجت و پافشاريش كفرم در آمده بود اما به روي خودم نياوردم و گفتم:
-اصلاً يادم نبود شماره تماستون رو بديد، من بهتون زنگ مي زنم.
خوشحال شد و شماره تلفنشان را روي يك برگه نوشت و به من داد و گفت:
-اميدوارم كه اين بار فرامشو نكنيد.
-مطمئن باشيد
سپس راهي خانه شديم به محض ورودمان ماريا را ديديم كه روي مبل، در اتاق ميهمانخانه نشسته بود و با جوليا صحبت مي كرد. مارال خيلي جا خورد چون تا به آن روز ماريا به منزل ما نيامده بود هر دو سلام كرديم، ماريا با لبخند حالمان را پرسيد.
مارال پرسيد:
-مامان! چطور شد اومدين اينجا؟!
ماريا گفت:
-دوست داشتم جوليا رو ببينم.
جوليا گفت:
-مارال چرا نگفته بودي مادرت اينقدر دوست داشتنيه.
مارال لبخند زد و به مادرش چشم دوخت . جوليا به ما گفت:
-تا شما بريد لباستون رو عوض كنيد، براتون قهوه ميريزم.
هر دو تشكر كرديم و دوان دوان پله را طي كرديم و خود را به اتاق رسانديم. سريع لباسهايمان را عوض كرديم و بعد از مرتب كردن موهايمان به نزد جوليا و ماريا برگشتيم. آنها گرم صحبت در مورد ما بودند ولي تا ما به آنها پيوستيم، موضوع را عوض كردند، ما نيز به روي خودمان نياورديم. در همان موقع فردريك با سر و وضع به هم ريخته اي وارد خانه شد. يك سوسك سياه روي موهاي روشنش در حال راه رفتن بود و سر تا پايش نيز خاكي و آلوده بود. از همه جالب تر چهره اش بود. صورت سياه و گل آلودش كه شيطنش را نشان مي داد به قدري بامزه شده بود كه همه ما را به خنده وا داشت. جوليا كه هم مي خنديد و هم عصباني سرش فرياد زد:
-زود باش برو تو حموم خودت رو بشور، اون سوسكي رو هم كه رو سرته بكش.
فردريك كه تازه فهميده بود يك سوسك روي موهايش است، با وجود اين كه همبازي اصلي اش همين سوسكها بودند، ترسيد و سرش را تكان داد و سوسك روي زمين افتاد. من و مارال و جوليا پاهايمان را جمع كرديم و چهار زانو روي مبل نشستيم. اما فردريك و ماريا سعي داشتند آن را بگيرند. بالاخره فردريك موفق شد و سوك را دوان دوان به حياط برد و قتي به داخل ساختمان برگشت از ماريا عذرخواهي كرد و گفت:
-اون خيلي شيطونه،ببخشيد، شما رو هم اذيت كرد.
-نه بابا، اين چه حرفيه؟! بجه است ديگه. آركان هم وقتي بچه بود اينقدر شيطون و بازيگوش بود كه پدرش هم حريفش نمي شد. و با يادآوري آن روزها لبخند زد.
با گذشت يك ساعت ماريا قصد رفتن كرد و بعد از كمي سفارشات به مارال و تشكر از من و جوليا از ما جدا شد. جوليا سريع فنجانها را جمع كرد و به حمام رفت تا فردريك به جاي آب بازي در وان، خودش را بشويد. من و مارال هم به اتاقمان رفتيم و مشغول صحبت شديم.
مارال گفت:
-به خدا وقتي مادرم رو ديدم نزديك بود غش كنم، فكر كردم آركان كار دستم داده و مادرم اومده دنبالم.
-تو هنوز اونو نشناختي.
-مادرت امروز خيلي خوشحال بود.
مارال آهي كشيد و با حسرت گفت:
-شايد اگه با كس ديگه اي ازدواج مي كرد خوشبخت تر ميشد.
-اين چه حرفيه دختر! تو از كجا ميدوني خوشبخت نيست؟
-معلومه ديگه.
-بيخودي حرف نزن، به نظر من كه اون زن خوشبخته، تو هم همينطور.
او پوزخندي زد و گفت:
-اي كاش من جاي تو بودم.
من نيز پوزخندي زدم و به صورتش خيره ماندم و بعد از چند دقيقه گفتم:
-باورت نمي شه الان چه حالي دارم، به قدري دلم براي مادر و پدرم تنگ شده كه اگه دست خودم بود همين امشب به ايران بر ميگشتم. همه دوستهام ازدواج كردن و من توي جشن عروسي هيچ كدومشون شركت نكردم. حتي دلم براي اتاقم تنگ شده، تو اگه جاي من بودي از غصه دق مي كرد، اون وقت ميشيني اينجا و هي ماتم مسائل پيش پا افتاده رو ميگيري.
نمي دانم چرا دركش نمي كردم و تمام ترس و وحشت او را از هيرات، مرد مستبدي كه زندگي شخصي اش را با يك پادگان اشتباه گرفته بود، بي مورد و حتي تا حدودي مسخره مي پنداشتم. اما بايد به او حق مي دادم چرا كه هيچ گاه در چنين شرايطي زندگي نكرده بودم و چنين پدري نداشتم كه بخواد به من سخت بگيرد و هميشه و در همه حال آزاد بودم و مختار به انجام هر كاري، پس قضاوت در مورد مارال بسيار سخت و در بعضي موارد غير ممكن بود.
آن شب بعد از صرف شام با خوشحالي شماره منزلمان را گرفتم. بعد از كلي مكث بالاخره تلفن بوق آزاد زد و با گذشت مدت زمان كوتاهي صداي پدرم را شنيدم. مادر اكثر اوقات هنگام صحبت با من گريه مي كرد و گريه او مرا نيز به گريه مي انداخت، به همين دليل پدر به خار من اجازه نمي داد ما زياد با هم صحبت كنيم.
شب با شنيدن صداي آنها كمي از دلتنگيام كم شد اما باز هم دلم براي ديدنشان لك زده بود . بعد از چند دقيقه مارال وارد اتاق شد و گفت:
-به مادرت زنگ زدي؟
-آره، همين الان تلفنم تموم شد.
-حالشون خوب بود؟
-آره خوب بودن و كلي سلام رسوندن.
-ممنون، مي دوني مهتاب... خيلي ازت خوشم مي ياد، به قول پدرم خيلي عرضه داري.
-چطور؟!
-همين كه دور از اونها داري زندگي مي كني و به اين خوبي هم از پس درس و كالج بر اومدي خودش كليه.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)