-اگه بخوام بیرون از محوطه کالج با شما باشم، این دیگه یه دوستی ساده نیست، چون من فقط بادوستان صمیمی ام بیرون از اینجا رابطه دارم.
-ما می تونیم با هم صمیمی باشیم؟
-من فکر نمی کنم.
او جا خورد و با تعجب گفت:
-آخه واسه چی؟!
-چون من این طور صلاح می دونم.
او که ظاهراً گیج شده بودگفت:
-ولی مهتاب! من تو رو دوست دارم. می خوام باهات باشم.
-اینها رو قبلاً هم گفتید ولی من کوچکترین علاقه ای به شما ندارم. پس بهتره تا زمانی که من به شما علاقمند نشدم در حد همین دوستی با هم رابطه داشته باشیم.
او ناراحت شد ولی حرفی نزد و با عجله مابقی غذایش را تمام کرد و در آخر گفت:
-امیدوارم بهم علاقمندبشی و ما بتونیم بیشتر از اینها باهم باشیم.
-از بابت ناهار ممنون.
در راه برگشت همه چیز را برای مارال تعریف کردم. مارال گفت:
-حالا حقته این قدر بشینم زیر پات تا تو هم اونو قبول کنی؟
-ببین مارال! اگه منظورت واسطه شدن من توی دوستی تو و آبگینه، بهتره بدونی آّگین واقعاً پسر خوب و لایقیه. من اونو می شناختم، تو هم اونو دوست داشتی ولی من این آقای فرانک رو که ادعا داره دوستم داره، اون هم نه به دلیل خاصی، نه می شناسم و نه دوست دارم،پس چه لزومی داره باهاش رابطه برقرار کنم؟
-به نظر نمیاد پسر بدی باشه.
-همه چیز که قیافه و ظاهر نیست.
مارال شانه ایش را بالا انداخت و دیگر چیزی نگفت.
با گذشت چند وقت فرانک باز هم از صرافت نیفتاد و وقت و بی وقت به پارک و سینما و یاحتی گالریهای مختلف دعوتم می کرد و من نه تنها قبول نمی کردم بلکه سعی داشتم بارفتار سرد و بی تفاوتم به او بفهمانم که بهتر است تصمیمش را عوض کند و یا در مورد من طور دیگر نتیجه گیری کندبلکه قضیه فیصله یابد.
روزها از پی هم می گذشتندو به امتحانات پایان ترم نزدیک می شدیم و مجبور بودیم باز هم با شدت بیشتری درس بخوانیم. مارال که آن اوایل حتی جرات صحبت کردن با آّبگین را هم نداشت حالا با و به پارک و سینما و مکانهای تفریحی می رفت.
یک روز در سالن غذاخوری نشسته بودیم که صحبت خوابگاه دانشجویی پیش آمد. من هم که همیشه کنجکاور بودم بدانم دانشجویان خارجی چطور در خوابگاه زندگی می کنند، گفتم:
-خیلی دوست دارم زندگی یکی شون رو از نزدیک ببینم.
یکی از همکلاسی هایم که جان نام داشت گفت:
-واقعاً دوست داری؟
-خب البته. من تا به حال به خوابگاه نرفته ام.
-پس اگه مایل باشی من می تونم تو رو به خوابگاه ببرم.
-مگه تو توی خوابگاه زندگی می کنی؟
-من نه، ولی یکی از دوستام اونجا زندگی می کنه. قراره امشب به دیدنش برم.
-ناراحت نمیشه من هم همرات بیام؟
-اون هیچ وقت از دیدن دخترها ناراحت نمی شه!
با او قرار گذاشتم که هر دو با هم به آنجا برویم و من از نزدیک زندگی مجردی دانشجویان خارجی را ببینم. خورشید غروب کرده بود و هوا هنوز از بارانی که عصر باریده بود، مرطوب بود. هوای سرد و بارانی هامبورگ باعث می شد همیشه بلوز و شلوار و بارانی به تن داشته باشیم. آن روز هم من یک بلوز یقه سه سانتی قرمز با یک شلوار سفید و بارانی زرشکی پوشیده بودم، جان تا مرا دید با لبخند گفت:
-امروز خیلی خوشگل شدی!
از او تشکر کردم و راهی خوابگاه شدیم. در راه زیاد صحبت نکردیم تا این که به جلوی ساختمان نسبتاً بزرگ خوابگاه رسیدیم. نمای ساختمان تقریباً قدیمی بود و به خوبی می شد فهمید این بنا متعلق به دهها سال قبل است. توسط آسانسور به طبقه پنجم رفتیم. در راهروی طویلی پنج در وجود داشت که به فواصل زیادی از هم قرار گرفته بودند. روی بعضی از درهای اتاقها نام دانشجویان و یاحلقه گلی به چشم می خورد.
اما روی در اتاق دوست جان، هیچ چیزی نصب نشده بود.هنوز در نزده بودیم که صداهای عجیب و غریبی از درون اتاق به گوش رسید. من با تعجب به جان نگاه کردم. اما او به روی خودش نیاورد و فقط لبخندی زد و در اتاق را چند مرتبه به صدا درآورد. بعد از چند دقیقه صداها قطع شد و لای در آهسته باز شد و من فقط چشمهایی آّی رنگ پسری را دیدم که به ما نگاه می کند. او بادیدن ما زنجیر در را انداخت و با لبخندی ظاهری ما را به داخل دعوت کرد. هنوز کاملاً وارد اتاق نشده بودیم که متوجه شدم کسی دوان دوان به دستشویی رفت. دوست جان هم که تمام صورتش عرق کرده بود و لباسی به تن نداشت، پیراهنی تنش کرد و همین طور که دکمه هایش باز بود با لبخندرو به جان گفت:
-چرا زودتر نگفتی همراه کسی میای؟
-ایشون همکلاسی من، مهتابه.دوست داشت نحوه زندگیت رو از نزدیک ببینه. به همین خاطر هممن به اینجا آوردمش.
ما نشستیم و دوست جان خواست به آشپزخانه برود و قهوه ای بیاورد که دختری با سر و وضعی نسبتاً آشفته و لباس نامناسب از دستشویی خارج شد و همین طور که لبخند می زد، به ما سلام کرد. با دیدن او متوجه علت صداهایی که از بیرون اتاق شنیده بودم، شدم.آن دختر بدون لحظه ای درنگ رو به دوست جان گفت:
-من دیگه میرم عزیزم. باهات تماس می گیرم.
سپس خداحافظی کرد و رفت. به جان نگاه کردم و آهسته گفتم:
-بهتر بود منو به دیدن یه دختر می بردی.
-من اینجا دوست دختری ندارم.
خواستم حرفی بزنم که دوست جان با سه فنجان قهوه وارد اتاق شد و همین طور که با چشمان روشنش سرتاپای مرا می کاوید گفت:
-تصمیم داری به این خوابگاه بیای؟
-نه،فقط دوست داشتم با نحوه زندگی شما آشنابشم.
زندگی اینجا خیلی راحته. فقط گاهی که بازرسین از طرف دانشگاه میان باید حسابی حواسمون رو جمع کنیم.
-شما برای رفت و آمدهاتون محدودیت یا حتی ممنوعیت ندارین؟!
او بلندخندید و گفت:
-توی خوابگاه ما آزادی حرف اول رو می زنه.
صدای خنده چندین دختر از داخل راهرو به گوش می رسد. او رو به جان گفت:
-بهتره یه سر به بیرون بزنی.
او هم خندید و سرش را به نشانه موافقت تکان داد و همین طورکه بلند می شد،گفت:
-من خیلی زود بر می گردم.
با رفتن او، من و آن پسر چشم آبی تنها شدیم. او از روی صندلی اش بلندشد. من هم با ترس ایستادم و او به جای بیان حرفی، خندید و به کنار پنجره رفت. دوست داشتم همان لحظه از اتاق او و از آن خوابگاه بگریزم اما نمی دانم چرا پاهایم قدرت تکان خوردن نداشتند. او همان طور که به بیرون نگاه میکرد گفت:
-میتونم علت اصلی اومدنت به اینجا رو از خودت بپرسم؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
-جان که گفت، دوست داشتم با زندگی توی خوابگاه...
-بله،این بهانه رو شنیدم. اما علت اصلیش رو هنوز نگفتی.
-علت اصلی همین بودکه گفتم.
-یعنی توقع داری باور کنم؟
-خب، چرا که نه؟
او باز خندید و این بار به کنارمن آمد و همین طور که به چشمهایم زل زده بود با انگشت صورتم را نوازش کرد و گفت:
-اما هیچ دختری به خاطر این جور مسائل به دیدن پسری نمی ره.
دستش را عقب زدم و با عصبانیت گفتم:
-همه دخترها اون طور که تو فکر می کنی نیستن.
او باز یک قدم به من نزدیکرت شد و این بار صورتم را بین دستهایش گرفت و گفت:
-تو خیلی خوشگی، این رو تا حالا کسی بهت گفته؟
او را به عقب هل دادم و با عصبانیت گفتم:
-اگه یه بار دیگه بخوای به من دست بزنی،اونقدر فریاد می کشم که همه بریزن اینجا.
او خنده بلندی سر داد و گفت:
-هرچقدر دوست داری فریاد بکش. هیچ کس مزاحم ما نمی شه.
و بعد باز به من نزدیک شد. من به طرف در دویدم و از اتاق او و پس از آن ازخوابگاه خارج شدم. آنقدر حالم بد بود که سریع یک تاکسی گرفتم و عازم خانه شدم. بین راه متوجه شدم کیفم را جا گذاشتهام، ولی خوشبختانه مقداری پول که برای کرایه تاکسی کفایت می کرد در جیب بارانی ام پیدا کردم. آن شب بدون خوردن شام به اتاقم رفتم و تا نیمه های شب به آن پسر و زندگی نکبت باری که برای او حکم بهشتی با انواع و اقسام حوریان را داشت اندیشیدم. او راست می گفت، زندگی در اروپا همه اش بر اساس آزادی است، البته آزادی ای که وقتی به عمق آن نگاه می کنیم به یک نوع بیماری روانی پی خواهیم برد.
همه چیز اینجا، از فرهنگ و جامعه و ملیت و حتی مردمان و دیدگاههای آنها با ایران و ایرانیان تفاوت دارد. نوعی بدبینی نسبت به مردم آن کشور در دلم ریشه دواند که خیلی فکرم را مشغول کرده بود.
فردای آن روز در کالج، جان را دیدم که نزد من آمد و با لبخندی زشت کیفم رابه طرفم گرفت و گفت:
-چرا دیشب اون طور با دوست من رفتار کردی؟ خیلی از دستت ناراحت شده.
کیفم را از او گرفتم و با عصبانیت گفتم:
-تو حق نداشتی منو پیش اون آشغال ببری.
او نیز عصبانی شد و گفت:
-هیچ دلم نمی خواد در مورد دوست من این طور صحبت کنی.
-می دونی چیه؟ تو هم مثل اون یه آشغالی! یه کثافت که هیچی واسه ات مهم نیست. از همهتون بدم میاد.
و با شتاب از او دور شدم.از آن روز هم دیگر نه با او همکلام شدم و نه برخوردی داشتم.
حدود دو هفته به شروع امتحاناتمانده بود که یک روز مارال به کالج نیامد. ساعت ناهار هر طوری که بود آبگین را پیدا کردم و علت غیبت مارال را از او پرسیدم چرا که روز قبل قرار بود با هم به سیما بروند. اما برخلاف انتظارم آبگین نیز اظهار بی اطلاعی کرد و او هم نگران شد. حدس هردویمان کسالتی کوچک بود. بعد زا پایان کلاسها، به خانه رفتم و قبل از عوض کردن لباسهایم،شماره منزل آنها را گرفتم. مادرش گوشی را برداشت و گفت که مارال سردرد دارد و خوابیده. از او خواستم وقتی بیدار شد با من تماس بگیرد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)