او با پذیرفتن آّبگین در حریم خصوصی زندگی اش می توانست کمک بزرگی به خودش کند و از آن جو گذشته که در منزلشان حکمفرما بود و انسان را دچار خفقان می کرد، خارج شود و کمی از لاک خود بیرون بیاید. اما مارلا همچنان سماجت می کرد. ولی آبگین که سمج تر از او بود بالاخره توانست دل سخت مارال را به دست آورد و از او جواب مثبت بگیرد.

فصل 7

سال جدید میلادی فرا رسد. آن سال نیز کریسمس را با دایی و خانواده اش که برایم بسیار عزیز بودند، جشن گرفتم و خود را در شادی فردریک دوست داشتین و بازیگوش سهیم کردم. فقط ته دلم غم دوری از پدر و مادرم به شدت عذابم می داد و خدا می داند با وجود تماسهای تلفنی که با هم داشتیم چقدر دلم برایشان تنگ شده بود.
روز اول ژانویه با شور و شوق به پایان رسید و به همه مان خوش گذشت. روز دوم بود که زنگ خانه زده شد. دایی در را باز کرد و بعد از چند دقیقه مادر و پدر م را دیدم که سرزده و بی خبر به دیدنم آمده بودند . از دیدنشان به قدری خوشحال شدم که اشک در چشمهایم حلقه زد و بی درنگ خود را در آغوش آنها انداختم و از فرط شادی گریستم.
تعطیلات آن سال برایم بسیار زیبا و دوست داشتنی بود و خیل خوش گذشت چرا که مادر و پدر را با مارال آشنا کنم اما او تعطیلات آن سال را همراه خانواده اش به مسافرت رفته بود و تا آخر تعطیلات از او بی خبر بود.
در این مدت به اقصی نقاط آلمان سفر کردیم و حتی برای اولین بار به «جنگل سیاه» که بزرگترین جنگل جهان است، رفتیم و از دیدن آن فضای زیبا و دیدنی نهایت لذت را بردیم. از آنجا نیز به «فرایبورگ» که بزرگترین شهر جنگل سیاه است سفر کردیم. این شهر دارای کلیسای بزرگی است که بیشتر به یک ساختمان باستانی شباهت دارد و از شاهکارهای معماری آلمان محسوب می شود. به طوری که شیشه پنجره های آن کمیاب و گنجینه های هنری آن گرانبهاست. در مناره این کلیسا که خود از شاهکارهای معماری به شمار می رود، یکی از کهنسالترین ناقوسهیا آلمان قرار داد. همچنین یکی از بزرگترین دادگاههای آلمان نیز در فرایبورگ واقع است. از آنجا نیز به شمال آن شهر که شهر «بادن بادن» است رفتیم. آن شهر زیباترین نقطه آلمان محسوب می شود و دارای آّهای معدنی مخصوصی است که از چشمه های آّب گرم با وجود پارکها و بلوارهای زیبا و مجلل، یکی از معروفترین گردشگاههای جنگل سیاه است که ما نیز از تماشای آنجا کمال لذت را بردیم. این مکانهای دیدنی که برایم بسیار جالب بود، مرا با کشور آلمان، بیشتر آشنا کرد.
بعد از اتمام تعطیلات، مرخصی پدر به پایان رسید و بالاجبار آنها به ایران بازگشتند و مرا با یک دنیا خاطرات شیرین بار دیگر ترک کردند.
کلاسهای کالج دوباره شروع شد و باز هم مثل گذشته روزها یکنواخت و کسل کننده بودند. مدتی گدشت و من در این مدت سعی داشتم بیشتر حواسم را به درسهایم متمرکز کنم تا بتوانم بدون هیچ مشکلی راهی دانشگاه شوم چرا که دانشگاه و فارغ التحصیل شدن تنها هدفی بود که مرا در آنجا ماندگار کرده بود و می توانستم دوری از پدر و مادر را هرچند سخت، تحمل کنم.
یک روز ساعت ناهار, من و مارال مشغول جمع آوری کتابهایمان بودیم که از داخل کریدور کالج، صدای دعوا به گوشمان رسید. به سرعت به کریدور رفتیم و دیدیم عده زیادی در راهرو جمع هستند و دو نفر هم وسط جمعیت مشغول داد و فریاد. وقتی جلو رفتیم متوجه جولی و یکی از پسران کالج شدم که سر هم فریاد می کشیدند. جولی در کلاس ما بود، دختری بسیار آرام که من خیلی دوستش داشتم و آن پسر هم در کلاس آبگین بود، پسری بسیار خوش تیپ و جذاب که دختران زیادی خاطر خواهش بودند. جولی با عصبانیت دست آن پسر را از بازویش جدا کرد و او را به عقب هل داد. او یک دفعه عصبی شد و سیلی محکمی به صورت جولی زد. من که از وضع به وجود آمده خیلی ناراحت شده و از طرفی شاهد سیلی خوردن دوستم بودم، جلو رفتم تا جولی را به داخل کلاس ببرم اما آن پسر که معلوم بود هنوز از دست جولی ناراحت و عصبانی است، یک سیلی هم به صورت من زد که این عملش بقیه بچه های کالج، بخصوص آبگین را نیز تحریک کرد و کم کم همه باهم درگیر شدند و دعوا شدت گرفت. من که هنوز از سیلی او شوکه بودم، به دیوار تکیه دادم و به بقیه نگاه کردم. هنوز دستم روی صورتم بود که مارال جلو آمد و گفت:
-تو چرا رفتی جلو؟!
-ندیدی جطور زد توی صورت جولی؟
-چرا دیدم، ولی تو نباید دخالت می کردی، حالا نگاه کن همه درگیر شدن.
-من فقط می خواستم جولی رو از اینجا ببرم ولی این پسره انگار دیوونه شده.
در همین موقع دو نفر از مسئولین کالج به طبقه بالا آمدند و با خجالت آنها سر و صداها خاتمه یافت. وقتی یکی از بچه ها دعوا و علت آن را بیان کرد تمام کسانی که به نوعی درگیر این قضیه شده بودند، از جمله من و آبگین را نزد معاون کالج بردند و آن جا یک بار دیگر تمام ماجرا تعریف شد و من تازه فهمیدم آن پسر برای جولی در کالج و بیرون مزاحمت ایجاد کرده و زمانی که این مساله بار دیگر تکرار شده این نزاع به وجود آمده است.
معاون کالج، آقای «سدنی فور» با خونسردی از او خواست از تمام بچه ها عذرخواهی کند اما او که پسر بسیار مغرور و خودخواهی بود، از این کار امتناع کرد و همین عملش باعث شد به مدت یک هفته از کالج اخراج شود. بعد هم از همه تعهد گرفته شد. علاوه بر تعهد به همگی مان اخطار داده شد که اگر یک بار دیگر چنین اتفاقی در کالج بیفتد، اخراج خواهیم شد.
ساعت ناهار همگی به سالن غذاخوری رفتیم. جولی از من عذرخاهی کرد و کل قضیه و مزاحمتهایی را که او برایش به وجود آورده بود، برای من و مارال تعریف کرد. هیچ گاه فکر نمی کردم پسری که همیشه موضوع صحبت دخترهای کالج بود، اینقدر پست باشد و بتواند چنین فکری در مورد کسی داشته باشد. بنابراین با شنیدن حرفهای جولی به این نتیجه رسیدم که هیچ وقت نمی شود آدمها را از ظاهرشان شناخت.
تا به آن روز از کسی سیلی نخورده بودم به همین خاطر از آن پسر، کینه بدی به دل گرفتم ولی در مورد دعوای آن روز حرفی به دایی فرشید و جولیا نزدم.
یک روز صبح که داشتم از در ورودی کالج وارد حیاط می شدم، متوجه پسری شدم که روی نزدیک ترین نیمکت نشسته بود و تا مرا دید ایستاد و با مکثی کوتاه به طرفم آمد، تا به آن روز او را ندیده بودم. او روبه رویم ایستاد سلام کرد و گفت:
-فرانک هستم. محصل کلاس آخر، طبقه سوم. می دونم مزاحمتون شدم ولی می خواستم ازتون تقاضا کنم اگه ممکنه امروز ناهار رو با هم بخوریم.
با تعجب به صورتش نگاه کردم، قیافه ای دخترانه داشت و این حالت باعث شده بود به نظر مظلوم و مهربان بیاید. صورتی با ترکیب ظریف، بینی خوش فرم، لبهایی قرمز و کوچک، پوستی گندمگون و چشمهایی قهوه ای . موهایش نیز قهوه ای و حالت دار بود. لبخنید تصنعی زدم گفتم:
-باهام کاری دارید؟!
-بله.
-در چه مورد؟
-در مورد خودمون. حقیقتش من شما رو دوست دارم، به همین دلیل هم می خام باهاتون صحبت کنم. می خواستم اگه اجازه بدید ساعت ناهار حرفهامون رو بزنیم.
-من مشکی ندارم.
-پس امروز ظهر،منتظرتون هستم.
با سر،حرفش را تأیید کردم و او با لبخند و گامهایی بلند از من دور شد و به طرف یکی از دوستانش که تازه وارد کالج شده بود، رفت. من نیز به سمت ساختمان و سپس کلاسمان رفتم. به محض ورودم، مارال را دیدم که لبخند مرموزی بر لب داشت. سلام کرد و گفت:
-از پنجره دیدمتون، چی می گفت؟
-تو اون رو می شناسی؟
-نمی دونم اسمش چیه، ولی می دونم کدوم کلاسه، چند باری دیدمش.
-پس چرا من تا به حال ندیدمش؟
-نمی دونم. اینها رو ول کن. بگو ببینم چی بهت گفت؟
-ازم خواست ساعت ناهار با هم غذا بخوریم.
-و این غذا خوردن به چه معنیه؟
-چه می دونم. می گفت می خواد در مورد خودمون صحبت کنیم.
-یعنی می گی می خواد... وای چه جالب! پس تو هم ...
-بی خودی شلوغش نکن. هیچ خبری نیست.
-همچین هم معلوم نیست.
آن روز مارال از دنده راست بیدار شده بود و خدا می داند تا ظهر چقدر سر به سرم گذاشت. بالاخره ساعت ناهار شد و به سالن غذاخوری رفتیم. جلوی در بزرگ سالن او را دیدم که منتظرم بود . از مارال جدا شدم و نزد او رفتم و پشت میزی، روبه روی هم نشستیم. او با مکثی طولانی به من چشم دوخت و گفت:
-اول غذامون رو بخوریم یا صحبت کنیم؟
-ماخیلی وقت نداریم. بهتر نیست هر دو کار رو با هم بکنیم؟
او ابروهایش را بالا برد و گفت:
-درسته.
و رفت غذا گرفت و خیلی زود بازگشت. هر دو مشغول خوردن شدیم که او گفت:
-راستش این حس از شروع ترم جدید شروع شد. نه دلیل خاصی دارم نه چیزی،فقط احساس می کنم بهتون خیلی علاقمند شدم، به همین خاطر هم دوست دارم بیشتر باهاتون آشنا بشم.
او سکوت کرد و به من نگاه کرد که با غذایم بازی می کردم و منتظر ماندتا جمله ای از جانب من بشنود. اما من در فکر بودم ای کاش می توانستم خیلی راحت خواسته اش را رد کنم. وقتی سکوتم را دید گفت:
-من فکر نمی کنم یه دوستی ساده این قدر فکر کردن داشته باشه.
-راستش... من نمی دونم منظورتون از یه دوستی ساده چیه.
- ما می تونیم در حد دو تا دوست باهم رابطه داشته باشیم،فقط همین.
-مطمئنید فقط همین؟!
-البته.
-پس بهتره بدونید من با تمامی محصلین این کالج دوست هستم و همه شون رو هم به نوعی دوست خودم می دونم. شما هم مستثنی نیستید.
-یعنی می خای بگی شما قبلاً هم دوست من بودید؟
-خب البته.
او زد زیر خنده و گفت:
-این چطور دوستیه که ما تا به حال حتی به هم سلام هم نکردیم؟!
من نیز پوزخندی زدم و به صورتش چشم دوختم و گفتم:
-این که الان روبه روی شما نشستم و در واقع میهمان شما هستم چی، این به چه معنیه؟
او جدی شد و گفت:
-پس می خواهید بگید خواسته منو پذیرفتید؟
-بله، من حاضرم به عنوان یه دوست توی کالج باهاتون رابطه داشته باشم.
-پس بیرون کالج چی؟!