-پس چرا این قدر مخالفی؟
-مثل این که تو متوجه نیستی، من هیچ وقت نمی تونم با یه پسر رابطه داشته باشم.
-نکنه به خاطر... به خاطر پدرت و آرکان می گی!
او سکوت کرد و من ادامه دادم:
-ببین مارال! تو باید قبل از در نظر گرفتن هر کس دیگه، دل خودت رو در نظر بگیری. هم آبگین خوبه،هم تو.در ضمن شما هم وطن هستین. پس دیگه چی می خوای؟
مارال که انگار دوست داشت این بحث را زودتر خاتمه دهد و راهی خانه شویم، با عجله سایبان را بست و گفت:
-ببین مهتاب! من اصلاً از این پسره خوشم نمی یاد.دیگه هم دوست ندارم در موردش صحبت کنم.
-باشه با این که خوب می دونم یا داری اشتباه می کنی یا بهم دروغ می گی، باشه. من دیگه حرفی نمی زنم.
به سرعت وسایلمان را جمع کردیم و راهی خانه شدیم. در راه برگشت هم دیگر حرفی دراین مورد زده نشد. مارال با آن اخلاق خاصش و با آن خجالتهای بی موقعش اعصابم را به هم ریخته بود. خوب می دانستم که امکان ندارد از آّبگین، پسری که هم زیاب بود و هم متین و در عین حال هم وطنش نیز محسوب می شد، بدش بیاید. تمام اینها بهانهای بود که تنها علتش پدر و برادرش بودند و بس.
آن روز به هر دوی ما خیلی خوش گذشته بود. من با خاطره ای خوب و به یاد ماندنی و همچنین با یادآوری آبگین و چهره زیبای او که همیشه لبخند بر لبش بود، باز به یاد مارال افتادم. خوب می دانستم که آبگین واقعاً عاشق مارال شده. این را از نگاههای عمیقش خواندم، چرا که من خودم یک بار عشق را تجربه کرده بودم و امروز برایم همان نگاههای سیامک تکرار شده بود. نگاههایی که به جای زبان، سخن می گفت و انسان را به اوج صمیمیت می رساند. آن زمانها همین نگاههای عاشقانه و مشتاق بود که به تک تک سلولهای وجودم رسوخ کرد و من دریافتم سیامک واقعاً دوستم دارد. اما دریغ و افسوس که مارال اینها را نمی دانست. او قبل از دیدن چشمان آبگین، صورت پدرش را پیش رو مجسم می کرد. یک لحظه از هیرات بدم آمد، چرا که او باعث شده بود دخترش چشم به روی تمام حقایق و حتی احساس قلبی اش ببندد و حتی به خودش اجازه فکر کردن را هم ندهد. دلم برای آبگین می سمخت و از این که ممکن است دلش بشکند، قلبم گرفت.
***
خبر قبولی ام در ترم اول، باعث خوشحالی دایی و جولیا و پدر و مادرم شد و این مسأله مرا بیش از پیش به آینده و قبولی در دانشگاه امیدوار کرد. مارال نیز با نمرات نسبتاً خوب قبول شده بود و این امر را تو دهنی محکمی برای آرکان می دانست.
ترم جدید شروع شد و باز باید اکثر وقتمان را در کالج می گذراندیم. یک روز وقتی وارد حیاط شدم، مارال و آبگین رادیدم که کمی جلوتر ایستاده بودند و صحبت می کردند. قیافه مارال عصبی بود ولی آبگین مثل همیشه باچهره ای ملایم مشغول صحبت بود. چون نمی خواستم مزاحمشان شوم، از طر دیگری به داخل ساختمان رفتم تا مارال مرا نبیند و باز وجود مرا بهانه نکند. تقریباً همه بچه های کلاس آمده بودند که مارال با قیافه ای جدی و اخمهایی درهم وارد شد. به علت ورود استاد، نتوانستم چیزی بپرسم و تنها کلمه ای که بینمان رد و بدل شد، سلام بود.
بعد از اتمام آن ساعت، حرفهایی راکه زده بودند برایم تعریف کرد و سپس با ناراحتی گفت:
-مثل این که این پسره نمی خواد دست از سرم برداره، نمی دونم باید به چه زبونی بهش حالی کنم که من اصلاً ازش خوشم نمی یاد.
-لطفاً به من دروغ نگو!
-یعنی تو فکر می کنی من اون رو دوست دارم؟!
-خب آره، مگه همین تو نبودی که ترم قبل می گفتی پسر خیلی خوبیه و ازش خوشت می اومد؟
-من فقط خوشم می اومد چون به هیچ کس کاری نداشت، ولی کی گفتم دوسش دارم؟
-چه فرقی می کنه؟ آدم از کسی که خوشش بیاد، می تونه دوستش هم داشته باشه، اماتو داری یکسره...
-شاید تو این طور باشی ولی من نیستم. در ضمن خودم به اندازه کافی مشکلات دارم و دیگه نمی خوام این مشکل هم به مشکلات دیگه ام اضافه بشه.
-به هر حال خودت می دونی. هر کاری دوست داری بکن.
مدتی گذشت. یک روز تا از در ورودی کالج داخل رفتم، متوجه آبگین شدم. او به طرف آمد و بعد از سلام و احوالپرسی با کمی مکث گفت:
-می خواستم امشب به صرف شام در یکی از رستورانهای خوب این حوالی دعوتتون کنم.
-واین دعوت به چه منظوره؟!
-راستش می خواستم کمی در مورد مارال باهاتون صحبت کنم.
فقط به خاطر این که شاید بتوانم کمکی به آنهابکنم پذیرفتم و او با خوشحالی گفت:
-ممنونم که پذیرفتید، فقط خواهش می کنم به مارال حرفی نزنید. نمی خوام بدونه.
-حتماً... حالا این رستوران کجا هست؟
-رستوران «فرموخز» در خیابون «مولتانیا»
-باشه، من ساعت هشت اونجا هستم.
-باز هم ممنون.
از عصر به فکر آبگین و حرفهایی که می خواست بزند بودم تا این که بالاخره هوا تاریک شد. به سرعت آماده شدم و بعد از اطلاع دادن به جولیا، به رستوران مذکور رفتم. تا آن روز به آن رستوران نرفته بودم. رستورانی بسیار شیک و زیبا که در یکی از بهترین محله های شرق هامبورگ واقع بود. هنوز از دور به نمای رستوران نگاه می کردم که آبگین را دیدم. او به طرفم آمد و بعد از سلام و احوالپرسی، با هم به داخل رستوران رفتیم.
آبگین میزی را انتخاب کرد و سفارش شام داد . وقتی دسر و سپس غذایمان را آوردند، آبگین با مکثی طولانی شروع به صحبت کرد:
-راستش می خواستم توسط شما بیشتر با روحیات مارال آشنا بشم. من اون رو خیلی دوست دارم اما با توجه به رفتارش، کمی گیج شدم. تا امروز چند بار بهش گفتم و ازش خواهش کردم که در مورد پیشنهادم فکر کنه ولی اون اصلاً به من و حرفهام اهمیت نمی ده.من پسری نیستم که از هر کسی خوشم بیاد، باهاش رابطه صمیمی برقرار کنم، ولی واقعاً مارال رو دوست دارم، یعنی از همون روزهای اول ترم قبل، دوستش داشتم. اما اون طوری رفتار می کنه که انگار ازم بیزاره. خب ... اگه واقعاً این طوره چرا بهم نمی گه و خیال خودش و منو راحت نمی کنه؟!
-ببینید، اون مطمئناً از شما بیزار نیست ولی به دلایلی هم نمی تونه خواسته تون رو قبول کنه. شما نباید ازش دلگیر بشید. بالاخره هر کسی برای خودش مشکلاتی داره و اون هم از بقه مستثنی نیست.
-آخه این چه مشکلیه که به من و پیشنهادم مربوط می شه؟
-راستش ... اجازه ندارم حرفی در مورد مسائل خصوصی و شخصی اون بزنم.
-قول میدم این مسأله پیش خودمون بمونه، من می خوام بدونم.
-متأسفم!
-چرا فکر می کنی من غریبه هستم؟
جدی شدم و گفتم:
چون هستی آبگین، چرا نمی خوای قبول کنی؟
-ولی من چندین ماهه که اونو میشناسم و از تمام کارهاشم خبر دارم.
-تو که چنین ادعایی داری، چطور هنوز از مشکلش خبر نداری؟
-من واقعاً نمی دونم چطور می تونم به این مشکل پی ببرم! ای کاش شما کمکم می کردین.
به خاطر این که دیگر پافشاری نکند سعی کردم بهانه ای بیاورم و کمی کار مارال را توجیه کنم، بنابراین گفتم:
-فقط این رو می تونم بگم که هر کسی برای خودش معیارهایی داره که این معیارها از گذشته های دور تا حالا وحتی توی خانواده شکل گرفته.
-متوجه منظورتون نشدم.
-ببینید، مثلاً من توی ذهنم دوست دارم با کسی رابطه داشته باشم که شوخ طبع یا خیلی اجتماعی باشه، خب مسلماً اگه خصوصیات اخلاقی شخصی غیر از اینها باشه با پیشنهادش موافقت نمی کنم و این معیارهای من اکثراً از خانواده به من منتقل می شه دیگه.
-با این حرفهای شما این طور می شه فهمید که مارال شخصیت منو نمی پسنده،درسته؟
-نه، منظور من این نبود،من گفتم «شاید»
-من دوست دارم شما با من رودربایستی نداشته باشید.
-من اصلاً با شما رودربایستی ندارم.
پس چرا علت مخالفت اون رو بهم نمی گید؟!
-چون این مساله رو فقط خود مارال می تونه بهتون بگه.
آبگین که مردد بود با همان قیافه گرفته و منطقی اش چشم به صورت من دوخته بود. دستهایش را در هم گره کرد و گفت:
-من با شناختی که از مارال پیدا کردم، فکر نمی کنم در مورد مسائل شخصی اش حرفی بهم بزنه. اون توی حرفهایش، یکسره از این شاخه به اون شاخه می پره و این مسأله منو کاملاً گیج کرده، حقیقتش می ترسم... می ترسم که توی انتخابم دچار اشتباه شده باشم.
-اصلاً این فکر رو نکنید. مارال خیلی دختر خوبیه. شما هم خوب هستید. پس مطمئن باشید ارزشش رو داره کمی به خاطرش زحمت بکشید.
او لبخند زد و با مکث کوتاهی گفت:
-شمادختر مصممی هستید. خیالم رو راحت کردید... پس من سعی می کنم کمی جدی تر این مسدله رو دنبال کنم تا بالاخره به هدفم برسم.
-من هم بیشتر با مارال صحبت می کنم تا منطقی تر باشه...
موقع خداحافظی آبگین از من خیلی تشکر کرد و من نیز برایش آرزوی موفقیت کردم.
از آبگین خیلی بیشتر از قبل خوشم آمده بود، چون می دیدم برای به دست آوردن مارال اینقدر ارزش قائل است و امیدوار بودم مارال هم خواسته اش را قبول کند و خودش را از آن زندگی یکنواخت و خالی از تنوع بیرون بکشد.
فردای آن روز در کالج به رفتار مارال دقیق شدم شاید چیزی دستگیرم شود اما او مثل همیشه جدی بود و چشمان بی احساسش را هاله ای از غم پوشانده بود. چقدر دوست داشتم بتوانم برایش کاری کنم. اما به هیچ عنوان به خودم حق دخالت مستقیم نمی دادم، ولی این طور که فهمیده بودم او مردد بود و نمی توانست تصمیم درستی بگیرد.
چند وقت گذشت و من شاهد تلاش آبگین بودم، اکثراً با مارال صحبت می کرد و سعی داشت متقاعدش کند. کم کم داشتم از اخلاق مارال و رفتار سرد و بی روح اش کفری می شدم و به خوبی می دانستم که او هرگز نمی تواند با بهانه های غیر منطقی اش آبگین را که پسری منطقی بود قانع کند.