-آفرین بر تو!
و بعد رو به مارال کرد و گفت:
-دختر باید اینقدر عرضه داشته باشد که بتونه دور از خانواده اش هم، راحت و بدون دردسر زندگی کنه.
-ولی پدر ... شما که تا حالا اجازه ندادید من تنها جایی بمونم، پس از کجا ...
-کافیه. تو فقط می تونی گریه کنی و به غیر از این هیچ.
مارال با دلخوری و بغض گفت:
-اصلاً هم این طور نیست.
و بابیان این جمله، به سرعت به طرف اتاقش دوید. از این که وجود باعث ناراحتی اش شده بود، از خودم دلخور شدم و با اجازه از هیرات به اتاق مارال رفتم. او روی مبل نشسته بود و گریه می کرد. کنارش نشستم و او را در آغوش گرفتم. او نیز سرش را روی شانه ام گذاشت و با صدای بلند گریست. آنقدر سکوت کردم تا آرام شد و خود را از آغوشم بیرون کشید و در حالی که هنوز هق هق می کرد گفت:
-زندگی منو می بینی مهتاب؟
-تو که اخلاق پدرت رو می دونی، پس چرا ناراحت می شی؟
-نمی دونی چقدر کوچیک شدن سخته، اون هم پیش دخترهای دیگه. اون قدر پیش این و اون منو خوار کردن که کم کم داره باورم میشه بی عرضه هستم.
آن روز کلی دلداری اش دادم و به او گفتم که همه به نوعی مشکل دارند و انسان بی غم وجود ندارد. اما باطناً خود نیز از عملکرد و رفتار پدر مارال که روزگاری سرهنگ یک مملکت بوده، ناراحت شدم.
***
تقریباً هر روز امتحان داشتیم و فرصت بسیار کمی برای دوره دروس، اما بعد از پشت سر گذاشتن تمام امتحانات، مطمئن بودم قبول خواهم شد.
تا اعلام نتایج و همچنین شروع ترم بعد و واحد گیری، ده روز تعطیل بودیم. تصمیم داشتم این مدت را به بهترین نحو خوش بگذرانم. به همین خاطر یک روز از مارال خواستم به کنار دریا برویم. او ابتدا مخالفت کرد و گفت:
-هیچ می دونی تا اونجا چقدر راهه؟ من تا به حال تنهانرفتم. می ترسم یه موقع...
من که فقط یک بار همراه دایی و جولیا و فردریک به آنجا رفته بودم، با اعماد به نفس گفتم:
-همچین می گی خیلی راهه که انگار می خواهیم با هواپیما بریم.
-من مطمئنم که پدرم نمی ذاره.
-راضیش می کنیم.
-آخه چطوری؟
-اون رو بسپاردست من.
-حالا نمی شده یه جای دیگه بریم؟
-نخیر،من می خوام برم کنار دریا، تو هم باید با من بیایی.
مارال که هنوز مردد بود، با قیافه ای درهم نگاهم کرد و دیگر مخالفتی نکرد بعد از تلفن زدن و کلی اصرار به ماریا بالاخره موفق شدیم رضایت پدر مارال را بگیریم. من نیز شب از دایی اجازه گرفتم و بعد همراه جولیا وسایلی را که برای پیک نیک یک روزه احتیاج داشتیم حاضر کردم و شب آسوده خوابیدم.
صبح حدود ساعت نه و نیم، مارال به منزل ما آمد و توسط مترو عازم دریای شمال شدیم. خوب می دانستم که به هردویمان خوش می گذرد و دوست داشتم مارال هم به جای این همه اضطراب و نگرانی، شاد باشد تا هر دو روز خوب داشته باشیم.
بعد از مدت زمان نسبتاً طولانی بالاخره به دریا رسیدیم و به ساحل رفتیم. هوا خنک بود ولی آفتاب سراسر مساحت ساحل را گرفته بود.
دریا بسیار آرام و زیبا بود و به خاطر آفتابی که به سطح آن می تابید. بازتاب زیبایی نیز داشت. ساحل خیلی شلوغ بود و چترهای رنگارنگ زیادی به چشم می خورد که مردم در سایه آن نشسته یا خوابیده بودند. ما نیز قسمتی از ساحل را که خلوت تر از جاهای دیگر بود انتخاب کردیم و سایبان آّبی و سفید رنگ بزرگی را که متعلق به جولیا بود، در ماسه فرو کردیم و زیرانداز نه چندان بزرگمان را هم انداختیم و نشستیم.
همیشه عاشق دریا بودم و از آن محیط زیبا کمال لذت را می بردم. پشت سر ما آلاچیقهای زیادی وجود داشت که افراد زیادی در آنجا بودند. در سالح دریا تعداد زیادی زن و مرد به چشم می خوردند که با وجود خنکی هوا با لباسهای کم روی تختهای شنا خوابیده بودند و اصطلاحاً آفتاب می گرفتند. عده ای هم در آب مشغول شنا بودند. چندتایی عکس می گرفتند و بقیه هم یا می خوردند و یا صحبت می کردند. بچه ها یا لب دریا نشسته بودند و خودشان را خیس می کردند و یا مشغول شن بازی بودند و هر کسی کار خود را می کرد و به دیگری کار نداشت.
بعد از تماشای اطراف، مجدداً چشم به دریا دوختم و بی اراده لبخند روی لبهایم نقش بست.مارال متوجه ام شد، آهسته دستش را روی دستم گذاشت و گفت:
-به چی فکر می کنی؟
-به گذشته، قدیمها همیشه آرزو داشتم یک روز با دوستام برم کنار دریا اما این آرزو عملی نشد، حالا... با تو، اینجا هستم.
-دوستهای خوبی داشتی؟
-آره، خیلی خوب. البته هنوزم گاهی برام نامه می نویسن.
-خوش به حالت! من هیچ وقت یه دوست واقعی نداشتم.
-ولی من دوست تو هستم.
-آره... این اولین باره که به معنای واقعی دوستی دارم.
با لبخند از کنار مارال بلند شدم و از غرفه های کوچکی که در قسمت عقب ساحل قرار داشت قهوه خریدم. تا نزدیک ظهر از هر دری حرف زدیم و بعد هم ناهار خوردیم. بعد از ناهار کمی دراز کشیدیم و بعد هم کنار دریا قدم زدیم. خیلی دوستداشتم من هم مانند بقیه دخترها و زن ها برای شنا به دریا بروم، اما هرچه فکر می کردم نمی توانستمبه خودم بقبولانم که مثل آنها باشم، چرا که ایرانی بودم و مطمئناً این کارها با گروه خونی من جور در نمی آمد.
ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود که عصرانه خوردیم. هنوز عصرانه مان تمام نشده بود که در سمت راست متوجه آبگین شدم. او پسری بود بسیار زیبا و جذاب که در کالج ما درس می خواند اما کلاسش با ما فرق می کرد و من فقط چند بار با او برخورد داشتم. او همچنان در زاویه دید ما تک و تنها نشسته بود و بی حرکت به مارال نگاه می کرد، معلوم بود در عالم دیگری سیر می کند، اما زمانی که فهیمد من متوجه اش شده ام، برایم دست تکان داد و با لبخند کمرنگی نزد ما آمد.
-سلام دخترها، خوش می گذره؟
-ممنون، خیلی وقته اومدید؟
-یک ساعتی می شه.
مارال که هنوز دهانش پر بود، به زور لقمه اش را فرو داد و به اجبار لبخند زد. یک ساندویچ کوچک و یک لیوان نوشابه به طرف آبگین گرفتم و گفتم:
-حتماً عصرونه میل دارید.
او با کمی مکث آنها را گرفت و تشکر کرد. سپس رو به ما کرد و در حالی که حهت نگاهش به صورت مارال بود، گفت:
-شما منزلتون این اطرافه؟
من که توقع داشتم مارال جواب بدهد به او نگاه کردم، ولی مارال طبق معمول همیشه سرش را با خجالت پایین انداخته بود. به همین دلیل به جای او گفتم:
-نه، ماشرق هامبورگ هستیم، نزدیکیهای کالج.
-پس به اینجا خیلی دور هستین!
-تقریباً شما منزلتون کجاست؟
-حدوداً پنج کیلومتری اینجا. تقریباً نزدیکیم.
-پس چطوری این همه راه رو تا کالج میایید؟ مگه این اطراف کالج نیست؟!
-چرا هست ولی من می خواستم تو بهترین کالج هامبورگ تحصیل کنم.
با لبخند سرم را تکان دادم و حرفش را تأیید کردم. او دوباره رو به مارال سؤال کرد:
-امتحانتون رو خوب دادین؟
مارال با مکث گفت:
-بله... بد ندادم.
-یعنی قبول می شید؟
-فکر کنم.
متوجه شدم آبگین شدیداً سعی دارد با مارال رابطه برقرار کند، به همین خاطر خرید قهوه را بهانه کردم و آنها را تنها گذاشتم و بعد از کلی وقت تلف کردن برگشتم. وقتی لیوانهای یکبار مصرف قهوه را به آنهادادم متوجه شدم مارال تا بناگوش قرمز شده، اما آبگین لبخند به لب داشت و با متانت خاصی ازمن به خاطر قهوه تشکر کرد. بعد اصرار کرد که قهوه ها را میهمان او باشیم. مارال همچنان که چشم به لیوان قهوه دوخته بود و آن را در دستش می چرخاند، سعی داشت در صحبت من و آبگین شرکت نکند.
با گذشت یک ساعت، آبگین به گرمی دست ما را فشرد و رفت. رفتار غیرعادی مارال بسیار کنجکاوم کرد، به محض رفتن آبگین، علت تغییر رفتارش را پرسیدم، او که انگار منتظر چنین سوال و چنین لحظه ای بود، با قیافه ای متعجب گفت:
-مهتاب! باورت نمی شه، اون بهم گفت دوستم داره و مدتیه که می خواسته این موضوع رو بهم بگه.
با این که قبلاً حدس زده بودم اما باز هم متعجب شدم و گفتم:
-این که عالیه!
اما او خیلی جدی گفت:
-اصلاً هم عالی نیست.
-آخه جرا؟! تو باید از خدات باشه که پسر خوبی مثل آبگین عاشقت شده.
-اصلاً هم این طور نیست. در ضمن تو از کجا می دونی اون پسر خوبیه؟
-چون توی کالج زبانزد خاص و عامه.
-این که دلیل نشد.
-تو واقعاً ازش خوشت نمیاد؟
-اصلاً به این موضوع فکر نکردم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)