با وجود اين كه رفتار او برايم قابل قبول نبود اما مطمئن بودم كه حتماً زمينه قبلي وجود داشته كه او چنين رفتار ناشايستي، آن هم جلوي در كالج و در حضور آن همه دانشجو انجام داد.
با اكثر بچه هاي كلاسمان تقريباً رابطهاي صميمي داشتم، آنجا برخلاف ايران، پسر و دختر هيچ تفاوتي نداشتند و همه خيلي راحت با هم در ارتباط بودند. درس من از مارال بهتر بود و هميشه نمراتم بالاتر از او مي شد. چند باري كه امتحان داشتيم مارال از من كمك خواسته بود و من در همان كالج براي او وقت مي گذاشتم و در بعضي از دروس كمكش مي كردم.
جوليا و دايي از اين كه توانسته بودم دوستي صميمي براي خودم پيدا كنم، بسيار خوشحال بودند. مارال در عين حال دختري صبور و خجالتي بود و دوست نداشت زياد با بقيه رابطه برقرار كند. اما من برخلاف او دختري بسيار اجتماعي بودم و دوست داشتم با همه رابطه اي صميمي داشته باشم.
ما، در كالج دو نوبت امتحان داشتيم، يك نوبت زمستانه و يك نوبت هم اواخر بهار، آن روزها بيشتر تمركزم روي درسهايم بود چون امتحانات ترم اول داشت شروع مي شد و من بايد آن ترم را با موفقيت مي گذراندم.
در اين مدت، مارال چند باري به منزل ما آمده بود اما تصميم نداشت مرا به خانه شان دعوت كند و اين امر باعث تعجبم شده بود. تا اين كه بالاخره يك روز تلفني مرا به منزلشان دعوت كرد و من با كمال ميل پذيرفتم.
روزي كه قرار بود به خانه مارال بروم، لباس شيك و در عين حال ساده اي پوشيدم و آرايش ملايمي كردم و راهي منزل آنها شدم.
با گذشت بيست دقيقه به منزلشان رسيدم و خود مارال به استقبالم آمد. بعد از سلام و احوالپرسي با خوشرويي به اتاقش كه در طبقه دوم ساختمان بود، راهنمايي ام كرد. همين طور كه از پله هاي چوبي بالا مي رفتم، با كنجكاوي به خانه بسيار بزرگشان نگاه مي كردم. خانه اي اشرافي كه بيش از سه برابر منزل دايي بود و با مبلمان و وسايل قيمتي و بسيار شيكي دكور شده بود. حتي نوع كاغذ ديواري و پرده هاي اتاق مهمانخانه هم با سايز خانه ها متفاوت بود. در همين موقع خانمي چاق اما زيبا و آراسته، با لباسي بسيار شيك از اتاقي خارج شد. مارال مادرش را كه ماريا نام داشت به من معرفي كرد. مادرش نيز بعد از خوش آمد گويي با لبخند حال حوليا و دايي ام را كه تا آن روز حتي تلفني هم با آنها رابطه نداشت، پرسيد و من با كمال تعجب متوجه شدم او از تمام زندگي من خبر دارد.
وقتي وارد اتاق مارال شدم، از حيرت دهانم باز ماند و بر جاي ميخكوب شدم، اتاق او بسيار بزرگ و زيبا بود، به طوري كه اگر كسي مارال را نمي شناخت، فكر مي كرد او شاهزاده است. هر چند كه اتاقش در مقايسه با وسعت خانه شان بي شباهت به يك قوطي كبريت نبود، اما باز هم در نظر من بسيار بزرگ و با شكوه جلوه كرد.
پرده حرير گلبهي كه همخواني زيادي با روتختي و حتي ساتنهاي تور بالاي تخت داشت، تمامي تابلوهايي كه به ديوار زده شده بود، نيز داراي قابهاي چوبي به همان رنگي بود. لوستر اتاقش آنقدر بزرگ بود و لامپ داشت كه مطمئناً مي توانست كل اتاق پذيرايي و هال منزل دايي را روشن كند. مساحت اتاق به قدري زياد بود كه يك سمت آن تخت بزرگي وجود داشت و طرف ديگر، ميز تحرير و كتابخانه و گوشه اي ديگر هم يك دست مبل، ولي با اين وجود باز هم فضاي خالي به چشم مي خورد. در كل آن اتاق، يك سوئيت كامل و بي نقص بود.
مارال كه متوجه حيرت من شده بود، دستم را گرفت و همراه خود روي مبل نشاند و گفت:
-به چي اينقدر نگاه مي كني؟
-اتاقت خيلي قشنگه! من هيچ وقت فكر نمي كردم تو توي چنين خونه اي زنگي كني!
-چرا؟
-آخه اصلاً بهت نمياد.
مارال پوزخندي زد و سرش را پايين انداخت، در ابتدا متوجه ناراحتي اش نشدم چون هنوز داشتم با ولع به اطراف نگاه مي كردم، تا خواستم از ساعت ديواري زيبايي كه روي ديوار نصب شده بود، تعريف كنم، متوجه گريه او شدم. به قدري جا خوردم كه از مقابلش بلند شدم و كنارش نشستم و گفتم:
-چرا داري گريه مي كني؟
او در حالي كه اشكهايش را پاك مي كرد، با چشمهاي جدي اش كه كوچكترين محبتي در آنها وجود نداشت، به صورت مبهوت و متعجب من چشم دوخت و گفت:
-كاش من هم مثل تو بودم، مستقل و مختار. اما من هيچ وقت اجازه انجام كارهاي دلخواهم رو ندارم. مهتاب! باورت نمي شه، هميشه و در همه حال، آركان دنبالمه تا نكنه يه موقع اشتباهي بكنم. به خدا براي رفتن به كالج و ادامه تحصيل اونقدر گريه و التماس كردم تا بالاخره پدرم موافقت كرد. توي اين خونه با من خيلي بدرفتاري مي شه و هميشه به چشم يه دختر هرزه بهم نگاه مي كنند.
-شايد ... شايد كار اشتباهي كردي.
-نمي دونم ... باور كن هر كاري مي كنم كه شايد به اين وضع عادت كنم، نمي شه. لااقل توقع دارم جلوي دوست و آشنا باهام بهتر رفتار بشه اما پدرم و آركان هميشه جلوي همه توي سرم زدن. اونها فكر مي كنن دختر يعني تو سري خور و خونه نشين، نمي دونم متوجه شدي يا نه، ولي حتي زماني كه با تو تلفني صحبت مي كنم، صحبتهام رو كنترل مي كنن. اين اتاق رو هم كه مي بيني فقط به خاطر خونه نشين شدن من درست كردن. من از اين اتاق، از اين خونه، از اين شهر و از پدر و برادرم بيزارم.
باگفتن اين جملات،دوباره اشك در چشمهايش حلقه زد و ادامه داد:
-من خيلي بدبختم مهتاب، خيلي.
او را در آغوش گرفتم و او همچنان گريه مي كرد.
نزدیکیهای ظهر بود که توسط مادر بسیار دوست داشتنی و خونگرم مارال به سر میز ناهار دعوت شدیم. بعد از صرف ناهار هنوز به اتاق مارال نرفته بودیم که آرکان وارد خانه شد و تا چشمش به من افتاد با نگاه زشتی سرتاپای مرا برانداز کرد و با عصبانیت رو به ماریا گفت:
-مگه قرار نبود مارال دیگه دوستانش رو به خونه نیاره؟
ماریا که هم ناراحت شده بود و هم خجالت زده, به سرعت او را همراه خود به آشپزخانه برد و بعد از دقایقی که صدای بحث آنها می آمد، آرکان با عصبانیت از خانه خارج شد و در را محکم به هم کوبید. از این که وجود من در آن خانه باعث ناراحتی او شده بود متعجب بودم، اما چیزی نگفتم و به روی خودم نیاوردم. مارال و مادرش سعی داشتند هر طوری که شه رفتار او را توجیه کنند اما دلایلشان اصلاً منطقی نبود. به همین منظور تصمیم گرفتم که دیگر به خانه آنها نروم. یک ساعتی در اتاق مارال بودیم که تصمیم گرفتم به خانه بروم. مارال پیشنهاد داد حیاط خانه شان را نیز به من نشان دهد. من هم چون نمی خواستم ناراحتش کنم پذیرفتم و با هم از پله ها سرازیر شدیم. تا به طبقه اول رسیدیم، متوجه پدر مارال شدم و سلام کردم. او همچنان که روی کاناپه، روبروی پله ها نشسته بود و قهوه می نوشید، به ما گاه کرد و گفت:
-سلام دخترخانمها، خسته نباشید.
هر دو تشکر کردیم و او ادامه داد:
-شما مهتاب هستید، درسته؟
-بله، از آشنایی تون خیلی خوشحالم.
-آفرین دخترم! شما بسیار دختر مؤدبی هستید، نمی خواهید بنشینید؟
مارال که کمی هول و دستپاچه به نظر می رسید، گفت:
-آخه پدر... ما می خواستیم بریم.
-فکر نمی کنم چند دقیقه نشستن، اینقدر وقتتون رو بگیره.
من بی معطلی روی یکی از مبل ها نشستم و با لبخند به مارال که همان طور مات و مبهوت ایستاده بود اشاره کردم که او هم بنشیند. پدر مارال ، که هیرات نام داشت واقعاً مانند سرهنگها رفتار می کرد. پوزخند تلخی زد و به من نگاه کرد و گفت:
-متأسفانه مارال هنوز نمی دونه با بزرگترها چطور باید رفتار کرد.
به طرفداری از دوستم گفتم:
-من تصمیم داشتم برم، به خاطر همین هم مارال دوستداشت تا نرفتم، تمام قسمتهای خونه رو نشونم بده.
-بی خود بهانه تراشی نکنید، اون هنوز خیلی بچه است و خیلی مونده تا بزرگ بشه.
نیم نگاهی به مارال انداختم که داخل مبل فرو رفته بود ودستهایش را به هم می فشرد. تازه به حرف مارال رسیدم که عقیده داشت پدرش تمام دخترها را به او ترجیح می دهد. یک لحظه دلم برایش سوخت اما نمی توانستم حرفی بزنم. پدرش بی توجه به حال او گفت:
-چند وقته به اینجا اومدید؟
-حدود یک سال و نیم.
-و در این مدت والدینت چندبار به دیدنت اومدند؟
-سه بار.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)