فصل 6
زمان برگزاري امتحانات ورودي كالج فرا رسيد. من نيز مانند بسياري از دختران و پسران خارجي ديگر در آن امتحان شركت كردم. امتحان بسيار راحتي بود و من اميد زيادي به قبولي ام داشتم. دايي نيز حتم داشت كه قبول مي شوم چرا كه كشورهايي چون آلمان و ايتاليا و هلند، از جمله كشورهايي هستند كه به خارجيها جهت درس خواندن و ادامه تحصيل خيلي كمك مي كنند.
روزها از پي هم مي گذشتند. روزهاي سرزمين كه كمتر آفتاب مي ديد و آسمانش بيشتر مي باريد. سرزمين آلمان هميشه پر از بارانهاي فراوان است . وقتي باران شروع مي شود بايد حداقل سه چهار روز با خورشيد خداحافظي كرد، درست برعكس ايران كه خورشيد با سماجت تمام خودش را به مردم تحميل مي كند.
آن روز نيز هوا ابري بود و باران مي باريد و من هم كه عاشق باران بودم تصميم گرفتم كمي قدم بزنم. بنابراين باراني ام را پوشيدم و بدون برداشتن چتر از خانه خارج شدم، وقتي قطرات باران روي صورتم سر مي خورد حس خوبي داشتم و با ولع خاصي آن هواي مرطوب را به ريه هايم مي كشيدم و لذت مي بردم.
همين طور كه در خيابانها قدم مي زدم، چشمم به مانكني كه پشت ويترين يك بوتيك قرار داشت، افتاد. آن مانكن بسيار شبيه سيامك بود با اين تفاوت كه عروسكي بيش نبود. به چهره مانكن زل زده بودم كه پسري از پشت دستش را روي شانه ام گذاشت و همين طور كه آدامس مي جويد با لبخند گفت:
-مي تونيم كمي با هم قدم بزنيم؟ بعد هم اگه مايل باشي به كافه بريم، خيلي جدي نگاهش كردم و هيچ نگفتم، او ادامه داد:
-من يه مكان دارم كه مي تونيم اونجا با هم خلوت كنيم و كلي خوش بگذرونيم. چي مي گي؟
اخمهايم درهم رفت و با عصبانيت راه افتادم اما او دست بردار نبود و با سماجت خودش را به من رساند و خواست دستش را دور گردنم بيندازد كه گفتم:
-برو گمشو آشغال مزاحم!
او ابتدا جا خورد اما وقتي عصبانيت مرا ديد، با خنده اي ظاهري دستهايش را به علامت تسليم بالا برد و همين طور كه عقب عقب مي رفت گفت:
-خيلي خب، حالا چرا عصباني مي شي؟
و از من دور شد در آن شهر از اين جور افراد بسيار به چشم مي خورد، به طوري كه داي فرشيد بيرون ماندن بعد از ساعت نه شب را براي من ممنوع كرده بود.
آن روز يكي دو مورد مشابه برايم پيش آمد كه يكي از آنها كه هيكلي چاق و صورتي بسيار زشت و زننده داشت با حرفها و سماجتش بيش از اندازه عصبي ام كرد تا جايي كه محض خلاصي از دست او راهي خانه شدم و از خير قدم زدن در زير باران گذشتم. به خوبي مي دانستم كه مردمان آن كشور هيچ قيد و بندي ندارند اما باز هم از چنين اتفاقهايي سخت عصبي و ناراحت مي شدم. به طوري كه تا چند روز پايم را از خانه بيرون نمي گذاشتم و سر خودم را در خانه با جوليا و فردريك گرم مي كردم.
آن روز هم به محض ورود به خانه، به اتاقم رفتم و با خودم خلوت كردم و به گذشته نه چندان دورم انديشيدم. به آن روزهايي كه هنوز سيامك را از دست نداده بودم و در كنار هم روزهاي خوبي داشتيم. ما به قدري به آينده و ازدواج با هم اميدوار بوديم كه حتي يك روز كه براي خريد بيرون رفتيم، سيامك لباس عروس زيبا و گران قيمتي را نشانم داد و با غرور گفت:
-عروس من بايد چنين لباسي بپوشه.
و سپس مرا به چند طلا فروشي بزرگ برد و چند مدل حلقه كانديد كرديم. او هميشه در مورد من با غرور صحبت مي كرد، دريغ از اين كه بداند دختري كه امروز با دل و جان در موردش صحبت مي كند، تو آينده اي نه چندان دور به همه چيز پشت پا مي زند و براي هميشه او را ترك مي كند.
با يادآوري آن روزها اشكهايم سرازير شد و باز داغ دلم تازه شد. بعد از كمي افسوس خوردن به ياد آخرين روز ديدارم با مهشيد و رويا افتادم انگار رويا حدس زده بود كه اگر به اينجا بيايم ماندگار خواهم شد. دلم خيلي براي آنها تنگ شده بود و دوست داشتم بار ديگر ببينمشان، اما اين فقط در حد يك آرزو بود و دست يافتن به آن لااقل تا چندين سال غيرممكن و نشدني.
فردريك را خيلي دوست داشتم و به نوعي شيفته اش شده بودم، پسربچه شيطان و بازيگوشي كه هميشه منتظر يك فرصت بود تا شر به پا كند . او با وجود اين كه بسيار شبيه مادرش بود اما شباهتهاي ذاتي زيادي نيز به پدرش داشت. پسري فعال كه هيچ گاه آرام و قرار نداشت، درست مثل دايي فرشيد كه حتي روزهاي يكشنبه هم صبح زود بيدار مي شد و يا به پياده روي مي رفت و يا در حياط نه چندان بزرگ خانه، به گلها رسيدگي مي كرد. جوليا نيز به نوبه خود زن فعال و زرنگي بود كه به غير از رسيدگي به كارهاي خانه و فردريك، به كلاسهاي بدنسازي اش بيش از اندازه اهميت مي داد و كمتر پيش مي آمد حتي يك جلسه را به خاطر كاري بي اهميت و يا از روي بي حوصلگي از دست بدهد. او اوايل از من مي خواست اگر دوست دارم همراهش بروم ولي من كه اشكالي در اندامم نمي ديدم و زياد هم علاقمند به كلاسهاي بدنسازي نبودم، نرفتم.
با گذشت يك ما، بالاخره نامه اي جهت قبولي در امتحانات ورودي كالج، البته در ترم پاييزي آن سال به دستم رسيد كه بسيار خوشحالم كرد. مادر و پدر، نيز با شنيدن خبر قبولي ام خيلي خوشحال شدند. در نامه ضمن خبر قبولي، مهلت ثبت نام كلاسها تا دو هفته آينده اعلام شده بود و من همراه دايي در همان هفته به كالج رفته و نام نويسي كردم. كلاسها در واقع از اوايل پاييز شروع مي شد كه نسبتاً زمان زيادي تا برگزاري آنها باقي مانده بود.
بالاخره روز اول كلاسها فرا رسيد. من با سر و وضعي ساده اما مرتب، پا به محيط كالج گذاشتم و اين بار دقيق تر از قبل به اطراف چشم دوختم. ابتداي حياط، جاده اي تقريباً طويل بود كه دو طرف آن را درختهاي چنار و سرو كاشته بودند. زمين سنگفرش شده بود و بعد از صد متر، وسعت حياط زياد مي شد و ساختماني سه طبقه با نماي سفيد خودنمايي مي كرد كه داراي تعداد زيادي اتاق بود. طبقه اول متعلق به مدير و معاون و اساتيد و بقيه پرسنل بود و در طبقات دوم و سوم، كلاسها قرار داشتند. تعداد محصلين بسيار زياد بود. هر كدام با يك رنگ پوست و مو و چشم بودند و به خوبي معلوم بود از تمامي كشورهاي دنيا براي تحصيل به آنجا آمده اند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)