فصل 5اتاقي در طبقه دوم ساختمان كه قبلا از ان به عنوان اتاق نشيمن استفاده مي شد به من تعلق گرفت اتاق بزرگ داري كمد ديواري و شومينه پنجره ي اتاق به سمت حياط باز مي شد و قسمت زيادي از كوچه فرعي جلوي خانه كه ماشين رو نبود ديده مي شد.در عرض دوروز تمام وسايل لازم مثب ميزتحرير تخت و يك مبل راحتي و چند تابلوي نقاشي و پرده اي به رنگ روتختي ام و همچنين يك كتابخانه كوچك خريداري شد و اتاق من با كمك جوليا كه زني بسيار خوش سليقه بود دكور شد .دايي نيز رمان(بودن بروكز)از نويسنده ي معروف و نامي المان توماس مان كه رمان كوه سحر اميز را هم نوشته بود و همچنين بهترين اثر ادبي گرهارت ه اپتمان را به نام زنگ فرو رفته كه موفق به گرفتن جايزه ي ادبي نوبل گرديد برايم خريد تا در ان طور كه از گفته هايي دايي و جوليا فهميده بودم براي ورود به دانشگاه بايد به كالج مي رفتم و بعد از گذراندن يك دوره ي يك ساله كالج اگر موفق مي شدم مي توانستم در ازمون ورودي دانشگاه شركت كنم رفتن به كالج براي خارجيهايي مثل ايراني ترك و لهستاني و بعضي از عربها... اجباري بود چرا كه كشورهاي اروپا يي و بيشتر كشورهاي امريكايي بعد از گذراندن سيزده سال تحصيلي ديپلم مي گيرند.بنابراين من نيز بايد براي ورود به كالج امتحان مي دادم. اين طور كه شنيده بودم امتحان زياد مشكلي نبود چرا كه ديگر از نظر زبان مشكلي نداشتم و همين امر راه ورودم بهكالج را هموار مي كرد.روز ششم دسامبر بود كه من توسط جوليا مطلع شدم اين روز براي همه الماني ها روز بسيار خوشي است بچه ها شب قبل ان كفش هاي خود را مرتب كرده در گوشه اي مي گذارند وصبح روز بعد با كمال خوشحالي كفشهاي خود را پر از شيريني اجيل و خوردنيهاي خوشمزه يا حتي هديه هاي كوچك و بزرگ مي بينند.روز ششم دسامبر روز بابانوئل بود.اين پيرمرد مهربان عصايي در دست دارد و بيش از هر چيز اين سوالات در ذهنش مي گذرد كه ايا اين بچه ها بچه هاي خوبي بوده اند و به پدر و مادر خود احترام گذاشته اند؟و وقتي جواب مثبت خود را از پدر و مادر مي شنود هديه اي به بچه ها مي دهد.ان روز فردريك نيز همانند بقيه بچه ها در كفش هايش كه از شب گذشته انها را مرتب كرده بود يك بسته شكلات و يك جاسوئيچي پيدا كرد و وقتي بابانوئل به كوچه شان امد با ذوق خاصي نزد او رفت و يك اسب عروسكي كوچك نيز از او هديه گرفت.اين اداب و رسوم كه در كشور ما معمول نبود برايم بسيار جالب و تماشايي بود حقيقتا از ديدن شادي فردريك كوچك من نيز شاد شدم .تعطيلات عيد ميلاد مسيح خوش ترين فصل تعطيلات در المان است. نخستين نشانه ي نزديكي اين ايام هنگامي ظاهر مي شود كه بوي مطبوع شيريني زنجبيلي مخصوص از اشپزخانه ها به مشام مي رسد. يك هفته به كريسمس و شروع سال جديد ميلادي مانده بود خيابانها شلوغ و عده ي بسيار زيادي مشغول خريد از فروشگاهها بودند بچه ها اسباب بازي و لباس مي خريدند و پشت ماشينها درختهاي كاج كوچك و بزرگ به چشم مي خورد.ما نيز بعد از خريدن لباس و وسايل مورد نيازمان براي كريسمس يك درخت كاج متوسط خريديم و شب هنگام بعد از صرف شام در رستوران كوچكي به خانه برگشتيم.از ان همه شور و شوق لذت مي بردم و عيد انها را با عيد نوروز خودمان مقايسه كردم تنها فرق بين انها زمان برگزاري عيدها و همين طور درخت كريسمس انها و سفره ي هفت سين ما بود كه هر كدام نمادي از فرارسيدن سال جديد است . در طي چند روز باقيمانده به كمك جوليا و فردريك درخت كريسمس را كه در اتاق پذيرايي گذاشته بوديم به بهترين و زيباترين نحو ممكن تزيين كرديم فردريك سر از پا نمي شناخت و با اشتياق و به صورت نامرتب اطراف درخت كريسمس را با كاغذ كشي هاي رنگي تزيين مي كرد.شب و روز عيد انها منحصرا جنبه ي خانوادگي دارد عصر روز پيش از عيد بسياري از خانواده ها به كليسا مي روند و بعضي ها هم در مراسم عشا رباني نيمه شب شركت مي كنند اما جوليا كه مسلمان شده بود فقط به خاطر مادرش به كليسا رفت و خيلي زود بازگشت تا در كارها به ما كمك كند.صبح روز عيد وقتي از خواب بيدار شدم از پنجره ي اتاقم خيابانها و حياط خانه را ديدم كه به علت بارش برف سفيد پوش شده بود و زيبايي منظره ي بيرون را دوچندان مي كرد . با ديدن درختهايي كه از فرط سنگيني سر فرود اورده بودند و شاخه هايشان كاملا به سمت پايين خم شده بود غرق در لذت شدم و با عجله به طبقه پايين امدم و كريسمس را به دايي و جوليا و فردريك تبريك گفتم.فردريك به درخت كريسمس كه هدايايي در كنار ان بود با اشتياق نگاه مي كرد دايي متوجه شد و بعد از دادن هديه فردريك همه هدايايمان را به هم داديم و بعد از ان كه از شيريني كه جوليا پخته بود خورديم لباس گرم پوشيديم و به خيابان رفتيم اكثر مردم بيرون از خانه هايشان با شادي و بي توجه به سن و سالشان مشغول برف بازي و درست كردن ادم برفي بودند هر كس از كناريديگري مي گذشت كريسمس را تبريك مي گفت و من هم مانند انها همين كار را مي كردم . جشن انها خيلي برايم جالب بود ولي از اين كه نمي توانستم مثل بقيه تحرك داشته باشم ناراحت بودم چرا كه هنوز در هنگام دويدن كمي درد داشتم كه البته پزشكم اين مسئله را طبيعي مي دانست.ان روز تا عصر بيرون بوديم دايي با فردريك مشغول برف بازي بود ومن و جوليا هم قدم مي زديم وقتي بازي دايي و فردريك تمام شد و به نزد ما امدند از ديدن چهره فردريك با ان بيني قرمز و لبهاي كبود و دندانهايش كه به هم مي خورد خنده مان گرفت ان روز براي صرف ناهار به يك رستوران رفتيم محيط انجا بر خلاف بيرون بسيار گرم و دلچسب بود و به همان نسبت غذاهاي لذيذ نيز داشت.شب براي صرف شام به منزل جوانا مادر جوليا دعوت شده بوديم . جوانا همانند دخترش زني بسيار خوش قلب و دوست داشتني بود و تنها تفاوتش با جوليا در هيكلش بود او زني چاق و قد كوتاه بود و چشمهايش كه به روشني چشمهاي دخترش بود همان درخشش را داشت و موهايش نيز بلوند بود جوانا دوستي داشت كه از دوران كودكي با هم بودند و هميشه و همه جا انها را با هم مي ديديم. دوست او كه ماريلا نام داشت پيرزن مهربان و خونگرمي بود كه در بسياري صفات اخلاقي با جوانا مشترك بود.ان شب به منزل جوانا كه در دو كيلومتري منزل دايي قرار داشت رفتيم و با استقبال گرم او و دوستش مواجه شديم بعد از كلي صحبت و صرف شام و نوشيدن قهوه جوليا از يك رسم قديمي كه بيشتر خرافات بود تا رسم صحبت كرد و وقتي نيمه شب فرا رسيد طبق ان رسم تمام افراد خانواده كه من نيز جزء انها بودم يك قاشق و تكه ي كوچكي سرب برداشتيم و به دور يك چراغ الكلي جمع شديم و هر كدام به نوبت قاشقمان را بالاي شعله نگه داشتيم تا سرب داخل ان اب شود و سپس فلز مذاب را دراب سرد ريختيم بعد يكي از افراد مسن خانواده يعني جوانا و گاهي هم ماريلا از شكلي كه در سرب پس از سرد شدن به خود گرفته بود اينده را مي گفت اين بازي فال بيني يكي از سرگرمي هاي معمول مردم هنگام برگزاري شب جشن عيد است كه ان شب به همه ما شادي و نشاط بخشيد و كلي خوش گذرانديم..تعطيلات كريسمس حدود دو هفته بود به همين دليل دايي تصميم داشت ما را به مسافرت ببرد . او در پاريس دوستي داشت كه از ما دعوت كرد تعطيلات را با انها بگذرانيم به همين خاطر فرداي ان روز وسايلمان را جمع كرديم و عصر هنگام با هواپيمايي كه دايي بليتش را از قبل رزرو كرده بود عازم پاريس شديم.با گذشت مدت زمان كوتاهي هواپيما در فرودگاه پاريس فرود امد. فرودگاه به خاطر تعطيلات خيلي شلوغ بود و كارمان در گمرك نسبتا طول كشيد . دايي به علت شلوغي به همه ملن سفارش كرد مواظب خودمان باشيم تا گم نشويم . اما فردريك كه يكسره بين جمعيت مي دويد يك دفعه غيبش زد و حدود سه ربع معطل شديم تا پيدايش كرديم. جالب اينجا بود كه اصلا پسر ترسويي نبود و با بي خيالي روي يك صندلي كنار خانم و اقاي مسني نشسته بود در ضمن تكان دادن پاهايش از درون پاكتي كه در دست ان خانم بود ذرت مي خورد.بعد از پيدا كردن او توسط يك تاكسي به منزل دوست دايي رفتيم انها كه از امدن ما مطلع بودند به گرمي از ما استقبال كردند و من نيز با انها اشنا شدم انها همانند دايي و جوليا فقط يك پسر بچه همسن و سال فردريك به نام دنيس داشتند فردريك و دنيس كه از قبل همديگر را مي شناختند به محض ديدن هم مشغول بازي در محوطه ي بزرگ جلوي ساختمان شدند.جلوي ساختمان پارك بزرگي بود كه دور ان ميله هاي كوتاه كشيده بودند من همراه دايي و جوليا به داخل ساختمان رفتيم و بعد از گذاشتن وسايلمان در اتاقي كه توسط انها اماده شده بود به هال نزد انها بازگشتيم دوست دايي مردي بود قدبلند و خوش هيكل كه جوان تر از دايي به نظر مي رسيد و نامش روبرت و اصليتش انگليسي بود ولي زن او الن كه چهره اش شباهت زيادي به جوليا داشت فرانسوي بود در جمع انها فقط من كمي معذب بودم اما زماني كه رفتار گرم و صميمي شان را ديدم من هم احساس راحتي كردم و با خود تصميم گرفتم در اوليند مسافرتم با دايي و جوليا حسابي خوش بگذرانم.از الن خيلي خوشم امده بود در اشپزي و حتي پختن كيك كشمشي و بيسكويت به او كمك مي كردم جوليا هم اكثرا مواظب بچه ها بود دايي و روبرت هم بيشتر اوقات بيرون از خانه به سر مي بردند .يك روز طبق تصميم قبلي به رود عريض و بلند پاريس رفتيم . روي پل ايستاديم و از بالا به رودخانه ي بزرگ انجا را تماشا كرديم . عمق ان رودخانه به قدري زياد بود كه كشتيهاي كوچك به راحتي روي ان حركت مي كردند بعد از انجا به يكي از پارك هاي معروف رفتيم كه در واقع بزرگترين پارك در فرانسه محسوب مي شد در قسمتي از پارك شاخ و برگ درختها طوري هرس شده بود كه درختها به شكل حيوانهاي مختلف در امده بودند يكي خرس بود و ديگري راسو و شتر و خيلي حيوانهاي ديگر... قسمت هاي جالب و ديدني داشت كه محيط پارك را همانند موزه محل تماشا كرده بود ناهار را نيز در رستوران انجا خورديم و نزديك غروب بعد از بازي بچه ها به خانه برگشتيم .دلم براي جوليا مي سوخت كه مسئوليت مواظبت از فردريك را به عهده گرفته بود چرا كه از اين گردش چيزي نفهميد و تمام حواسشبه فردريك و دنيس بود كه مدام به خاطر شيطنت هايشان دسته گل به اب مي دادند و همين شيطنتها باعث شد فردريك به زمبن بخورد و صورتش در اثر اصابت با يك تكه سنگ زخمي شود اما خوشبختانه خون صورتش زود منعقد شد و احتياج به بخيه پيدا نكرد.در طول يك هفته اي كه انجا بودم بيشتر به جاهاي ديدني ان شهر زيبا رفتيم و از بسياري فروشگاههاي بزرگ خريد كرديم و از تماشاي ويترين مغازه ها با ان چراغهاي الوان . دكورهاي زيبا لذت بردم يك روز هم به خاطر فردريك و دنيس به يكي از نمايشگاههاي اسباب بازي رفتيم.هر سال در شهرهاي بزرگ در ايام عيد چنين نمايشگاههايي تشكيل مي شود و هيچ پسر يا دختر اروپايي وجود ندارد كه به تماشاي اين نمايشگاههاي كه به طرز بسيار جالبي به خاطركودكان تربيت داده شده اند نرود ان روز فردريك و دنيس كلي اسباب بازي كه به قيمتهاي مناسب فروخته مي شد خريداري كردند و اين در حالي بود كه من هم با وجود اين كه سال ها از دوران كودكي ام مي گذشت از تماشاي ان همه اسباب بازي زيبا كلي لذت بردم.روز اخر اقامتمان در پاريس به باغ يكي از دوستان روبرتد كه براي تعطيلات به مسافرت رفته بود رفتيم باغي بسيار بزرگ كه بارش برف و وجوذ ان روي درختها منظره اش را دوچندان زيبا و تماشايي كرده بود ويلاي بزرگي در وسط باغ وجود داشت كه با چند پله مرمر سفيد از زمين جدا مي شد. داخل ويلا بهترين و جديدترين مدل دكور شده بود همه جا از تميزي برق مي زد ديوارها از كاغذ ذيواري هاي قشنگي كه قسمتهاي برجسته اش مخمل بود پوشيده شده بود پرده هاي تور سفيد كه با والان هاي مخمل سرمه اي رنگ و اويزهاي گران قيمت ابريشمي تزيين شده بود و با رنگ راحتيها و مبلهاي شيكي كه در مهمانخانه و هال بود هارموني زيبايي به وجود اورده بود تابلوهاي معروف از نقاشان نامي روي ديوار به چشم مي خورد و لوستر زيبايي كه اويزهاي هفت رنگ قديمي و گران قيمتي چون لوسترهاي ايراني داشت روي سقف نمايان بود. گوشه كنار اتاق مهمان خانه نيز مجسمه هاي نقره ي زيباي قرار گرفته بود كه چشم انسان را خيره مي كرد.داخل اشپزخانه نيز سرويس كاملي وجود داشت كه همگي داراي مارك معروفي بودند و بسيار منظم و با سليقه در قفس هاي مخصوصي جا گرفته بودند يخچال هم پر بود از نوشيدنيهاي مختلف و غذاهاي سرد دو اتاق خواب نيز بزرگ و نورگير بودند و هر كدام به بهترين و زيباترين حالت ممكن دكور شده بودند بعد از تماشاي محيط داخلي ويلا و لذت بردن از ان همه سليقه و زيبايي كنار جوليا نشستم و مشغول صحبت شديم.تا ظهر و زمان ناهار به علت سردي هوا همه در ويلا بوديم وهيچ كدام از انجا خارج نشديم تا اينكه من از نشستن خسته شدم و به تراس بزرگ جلوي ويلا رفتم و از بالا به منظره باغ چشم دوختم و به ان همه زيبايي كه همه اش نشان دهنده ي قدرت خداوند بود احسن گفتم از فاصله دور دو پسر بچه را ديدم و يك دفعه ياد فردريك و دنيس افتادم كه از زمان ورودمان به انجا داخل ويلا نيامده بودند با چشم دنبالشان گشتم و حتي چند مرتبه صدايشان كردم اما از انها خبري نبود با عجله داخل برگشتم و به دايي گفتم:-هر چه نگاه كردم بچه ها رو توي باغ نديدم.دايي و جوليا كه بيشتر از روبرت و النهول شده بودند با عجله بلند شدند و با همان لباسهاي كم كه مناسب هواي سرد بيرون نبود به سمت باغ رفتيم.روبرت و الن هم دنبال ما امدند و وقتي ديدند واقعاانها نيستند با صداي بلند بچه ها را صدا كردند بعد از دقايقي صداي ضعيفي به گوشمان رسيد وبا عجله به سمت صدا رفتيم. در قسمت ته باغ كه بسيار با ويلا فاصله داشت صدايشان نزديكتر شد و ما متوجه گودال عميقي شديم كه قطر بسيار كمي داشت .وقتي كه به داخل گودال مه صدا از انجا مي امد نگاه كرديم با تعجب بچه ها را ديدم كه داخل ان گودال عميق هستند و كلي برف روي سرشان نشسته دايي زير لب گفت:-خدا كنه جايشون نشكسته باشه.وبعد با صداي بلند از انها پرسيد:-بچه ها حالتون خوبه؟ئجاييتون درد نمي كنه؟فردريك با صداي ضعيفي گفت:-نه بابا جون فقط سردمونه.روبرت با عجله از انبار پشت ويلا تكه اي تناب اورد و به كمك هم انها را بيرون اوردند . دايي با عصبانيت رو به انها كه از فرط سرما كبود شده بودند گفت:-شماها با چه اجازه اي اينقدر از ويلا دور شديد؟دنيس و فردريك سرشان را پايين انداخته بودند و مي لرزيدند دايي وقتي ديد حالشان زياد خوب نيست ديگر ادامه نداد و همه به داخل ويلا رفتيم و انها را جولوي شومينه نشانديم تا گرم شوند. دنيس كه خيلي بيشتر ترسيده بود گوشه ي اتاق كز كرد و حرف نمي زد اما فردريك وقتي گرم شد طبق خواسته دايي كه مي خواست موضوع را بداند گفت:-بابا جون ما اصلا متوجه نشديم اينقدر از ويلا دور شديم داشتيم برف بازي مي كرديم كه يك دفعه ديدم ئنيس از پشت افتاد توي چاله و جيغ كشيد من كه خيلي ترسيده بودم خواستم توي چاه رو نگاه كنم خودم هم پام سر خورد و افتادم روي دنيس هر چي شما رو صدا كرديم نيومدين.دايي پرسيد:-چقدر تول كشيد تا ما اومديم ؟-خيلي زياد داشتيم از سرما يخ مي كرديمدايي فردريك را سرزنش كرد و روبرت كه تازه تصميم داشت حرفي به دنيس بزند متوجه گريه او شد.سريع به كنارش رفت و علت گريه اش را پرسيداول همه فكر كرديم از ترس گريه مي كنه ولي بعد كه روبرت ديد مچ دستش ورم كرده سريع با دايي او را به بيمارستان رساندند بعد از 2ساعت كه بازگشتند فهميديم مچش ضرب ديده و بايد چند روزي اتل بندي شود . تا اخر شب دنيس و فردريك اجازه نداشتند از ويلا خارج شوند به همين خاطر با اخم گوشه ي اتاق نشسته بودند و بي صدا كارت بازي مي كردند . شب هنگام بعد از صرف شام در يك رستوران بزرگ به خانه رفتيم . مطمعنا اگر اتفاقي نمي افتاد روز بسيار خوبي داشتيم اما باز هم خوشبختانه به خير گذشت.فرداي ان روز بعد از خداحافظي از روبرت و الن و همين طور بوسيدن دنيس به هامبورگ و منزل دايي برگشتيم ان سفر يكي از بهترين سفرهايي بود كه تا به ان روز داشتم چند روز باقي مانده ي تعطيلات را در خانه بودم و با جوليا از مهمانان او ودايي پذيرايي مي كردم و بقيه اوقات را هم براي ورود به كالج درس مي خواندم تا بالاخره تعطيلات به پايان رسيد. پايان فصل پنجم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)