صفحه 2 از 10 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 94

موضوع: شبهاي مهتابي | سحر جعفری

  1. #11
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل سوم {قسمت3} 2 25
    در حالي كه با خوشحالي به مهشيد چشم دوخته بودم گفتم:
    -نكنه با سيا...
    هنوز جمله ام تمام نشده بود كه رويا دست زد و با شادي گفت:
    -درسته درسته با سياوش
    صورت مهشيد را بوسيدم و با خنده گفتم:
    -پس اينقدر رفتو امد و پافشاري كرد تا بالاخره موفق شد بله رو بگيره.
    مهشيد كه هنوز رنگ چهره اش كمي گلگون بود گفت:
    -من زياد راضي نبودم ولي استخاره كرديم خوب اومد من هم ديگه حرفي نزدم
    -اره جون خودت تو از همون اول هم گلوت پيش اون گير كرده بود واين همه ناز كردن هم فيلمت بود
    -نه به خدا من هيچ احساسي نسبت بهش نداشتم
    -كمتر غلو كن
    وبعد من و رويا با چشمكي كه به هم زديم كلي مهشيد را اذيت كرديم و بعد مهشيد به درخواست من و رويا در مورد روز خواستگاري نهايي و صحبتهايي كه شده بود حرف زد. رويا كه خيلي خوشحال بود با خنده گفت:
    -مهتاب جون تو كي مي خواي به ما شيريني بدي
    -شيريني جلوته بفرماييد
    و بعد تعارفش كردم او يكي برداشت و گفت:
    -حالا چون تعارف كردي دستت رو رد نمي كنم ولي منظورم از اون شيريني هاست
    -حالا تازه مشغول كار شدم و اصلا هم خيال ازدواج ندارم
    مهشيد گفت:
    -ببين مهتاب رابطه ات با حسين چطوره؟
    شانه هايم را بالا انداختم و بي تفاوت گفتم:
    -گاهي اوقات فيلش ياد هندوستان مي كنه اما بيشتر اوقات كاري به هم نداريم
    -امكان داره شما با هم...
    -نه مهشيد جان با او امكان نداره
    رويا گفت :
    -اخه چرا اون كه پسر خوبيه؟
    -من زياد ازش خوشم نمياد خيلي كنه است
    ورو به مهشيد پرسيدم:
    -راستي قراره تا كي نامزد باشيد؟
    -احتمالا چهار پنج ماه تا لااقل توي اين فرصت كارهامون رو بكنيم و خونه مناسبي هم بخريم...
    ان روز تا غروب پيش هم بوديم و با رفتن انها باز من ماندم و فكر هاي پوچ
    حدود شش ماه از كار كردنم در ان شركت مي گذشت و من در اين مدت با وجود تمام دردها و ضعفهايم توانسته بودم به خوبي از عهده كارهاي برايم.
    يك روز به شركت رفتم وكارم را شروع كردم با وجود اين كه حالم اصلا خوب نبود به روي خودم نياوردم و هيچ عكس العملي نشان ندادم در تمام طول روز عرق سردي روي صورتم مي نشست و حالت تهوع عذابم مي داد و كارهايم تقريبا كند پيش مي رفتند بالاخره ساعت يك شد و من بعد از خداحافظي از ناهيد و حتي بوسيدنش كه باعث تعجب فوق العاده اش شد از اتاق خارج شدم و به سرعت يك ماشين دربست گرفتم و به سمت خانه رفتم. در ماشين تمام سعي ام را كردم كه حالم به هم نخورد دردم به قدري زياد بودكه خيلي مي ترسيدم واين بار ترس از مرگ سراسر وجودم را در بر گرفته بود. راننده وقتي از داخل اينه مرا ديد متوجه حال دگرگونم شد و طبق خواسته خودم با سرعت بيشتري مرا به خانه رساند به محض ورودم به خانه خودم را به دستشويي رساندم و حالم به هم خورد(دوستاي گلم من شرمنده ها حالمونو به هم زد از اول كتاب تا الان 2 14 ) اين حالت انقدر ادامه داشت كه ضعف و بي حالي سراسر وجودم را گرفت در ناحيه معده امدرد زيادي داشتم كه امانم را بريده بود مادر خيلي زود مرا به بيمارستان رساند و بعد از معاينه دكتر گفت:
    -خانم سبحاني دخترتون هر چه زودتر بايد عمل بشه اون علاوه بر علائم سابق دچار ديسفاژي هم شده واين حالت بسيار خطرناكه
    لحن و تاكيد دكتر به حدي جدي بود كه بعد از چند روز وقتي از بيمارستان مرخص شدم متوجه شدم در طي اين مدت كوتاه حسين و پدرم تقريبا تمام كارهايم را براي رفتن به لوكزامبورگ انجام داده اند و من تنها يك هفته براي انجام كارها و جمع كردن وسايل مورد نيازم فرصت داشتم حسين كارهاي شركت را هم رديف كرد و من فقط يك بار ان هم براي خداحافظي از ناهيد و خانم زماني و بقيه همكاران به شركت رفتم.
    ناهيد وقتي فهميد براي عمل به خارج مي روم به قدري خوشحال شد كه صورتم را غرق بوسه كرد اما من كه هنوز هم موافق رفتن نبودم و در مقابل يك عمل انجام شده قرار گرفته بودم با ناراحتي گفتم:
    -يعني اينقدر بدم كه از رفتنم اين همه خوشحالي؟
    -به خدا فقط براي سلامتي توست كه اينقدر خوشحالم نهرفتنت تو هم بهتره اخمهات رو باز كني و اينقدر ناراحت نباشي مطمئن باش به زودي بر مي گردي
    -همچين معلوم هم نيست كه برگردم شايد زير عمل...
    -اه..مهتاب بسه ديگه خوبه بچه نيستي و گرنه فكر مي كردم...
    -ببين ناهيد جان اين عمل يه ريسك بزرگه اصلا معلوم نيست بعد از عمل خوب بشم يا نه شايد هم زنده نمونم اين يه واقعيته و انكار ناپذير
    -دور از جونت واقعا نمي دونم چي بهت بگم تو اصلا به فكر اينده ات نيستي كمي اون عقلت رو به كار بنداز
    -ديگه حتي جرات مخالفت هم ندارم
    -بهتر چون اگه به خودت باشه حاضري دستي دستي خودت رو نابود كني
    -تو رو خدا برام دعا كن
    -حتما تو خيالت راحت باشه من كه دلم روشنه
    -ببخشيد تو اين مدت اين همه اذيتت كردم
    -اين حرف رو نزن اميدوارم بعد از عمل برگردي پيش خودمون
    بعد هم او را در اغوش گرفتم و صورتش را بوسيدم و باز هم به خاطر زحماتي كه برايم كشيده بود تشكر كردم و با هم نزد خانم زماني و بعد هم خانم كيان رفتيم و به خاطر لطفي كه در حقم كرده و با چنين شرايطي استخدامم كرده بود تشكر و خداحافظي كردم و بعد هم با ناراحتي و غم عظيمي كه در دل داشتم به خانه بازگشتم .
    ان شب پدرم گفت كه تمام كارهايم درست شده و فقط تهيه بليت مانده كه.....



    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #12
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    كه ان هم به عهده حسين گذاشته بود همين طور كه مشغول جمع اوري وسايل مورد نيازم بودم تصميم گرفتم به ديدن مهشيد و رويا بروم و با انها خداحافظي كنم.
    فرداي ان روز به خانه مهشيد رفتم خوشبختانه رويا هم امد و من ديگر مجبورنبودم در اين فرصت كم به منزل او هم بروم انها وقتي فهميدند مي خواهم به المان بروم خيلي تعجب كردند چرا كه هيچ كدام علت اصلي رفتنم را نمي دانستند و من دليل رفتنم را فقط تفريح و ديدن دايي ام بيان كردم.
    مهشيد گفت:
    -حالا كي برمي گردي؟
    -نمي دونم ولي مطمئنا چند ماهي مي مونم
    رويا گفت:
    -نكنه يك دفعه هوايي بشي و برنگردي/
    با خود انديشيدم فقط در يك صورت ممكن است برنگردم و ان هم مرگ است لبخند تلخي بر لب اوردم و گفتم:
    -نه حتما برمي گردم
    رويا گفت:
    اخه مي دوني اون جا يه طوريه كه هركي رفته و موقعيت داشته برنگشته
    و مهشيد در ادامه گفت:
    -راستي سعي كن براي عروسي من و سياوش اينجا باشي ها
    -حتما
    ان روز خيلي حرف زديم و خدا مي داند هنگام خداحافظي چه غوغايي در دلم بود اصلا دوست نداشتم از انها جدا شوم مي ترسيدم ديگر نبينمشان واين حس مرا تا سر حد جنون رسانده بود اما هيچ چاره اي نبود جز جدايي بالاخره بعد از بوسيدن همديگر و قول گرفتن از انها كه برايم نامه بنويسند از هم جدا شديم.
    فرداي ان روز داشتم اماده مي شدم كه مادر با تعجب گفت:
    -داري جايي مي ري مهتاب
    -مي خوام كمي توي شهر بگردم چند جا هم كار دارم
    مادر كه مضطرب و نگران به نظر مي رسيد گفت:
    -پس سعي كن زود برگردي
    با گفتن چشم از در خارج شدم
    ان روز با وجود اين كه اصلا حال خوبي نداشتم و از درد زيادي رنج مي بردم فقط به دليل تفكرات نا معلومي كه به ذهنم هجوم اورده بود دوست داشتم به تمام جاهايي كه با سيامك رفته بودم بروم مي ترسيدم اين اخرين باري باشد كه اين مكانها را ميبينم و از طريقي دوست داشتم دوباره جايي قدم بگذارم كه روزي با تنها مرد محبوبم از انجا گذر كرده بودم
    ابتدا بي هدف در خيابانها قدم زدم و به اينده اي كه از ان هيچ نمي دانستم انديشيدم گاهي ترس سرتا پاي وجودم را در برمي گرفت و گاهي فكر راحت شدن از اين درد و عذاب خانمان سوز قلب نا اميدم را روشن مي كرد. انقدر بي منظور خيابان ها را طي مي كردم كه ظهر شد و كمي احساس گرسنگي كردم از اين كه حس مي كردم كمي مي توانم غذا بخورم خوشحال شدم و به رستوراني كه اخرين شام را با سيامك در انجا خورده بوديم رفتم و با ديدن ميز خالي كه ان روز پشتش نشسته بوديم لبخند بر لبهايم نقش بست پشت همان ميز نشستم و به روبرو يعني محلي كه ان روز سيامك نشسته بود چشم دوختم.
    در حال و هواي خودم بودم كه مرد نسبتا جواني كه لهجه غليظ اصفهاني داشت به نزد من امد و منوي غذا را به دستم داد و منتظر ماند تا سفارش بدهم من هم بي توجه به انواع غذاها فقط سوپ را سفارش دادم و با رفتن او دوباره به گذشته برگشتم
    با ياداوري چهره جدي و مردانه سيامك اشك در چشم هايم حلقه زد و براي اينكه كسي متوجه حال خرابم نشود سرم را روي دست هايم كه روي ميز بود گذاشتم ....




    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #13
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    و در افسوس روزهاي خوبي كه زماني پشت سر گذاشته بودم اشك ريختم. تمام اين ناراحتي ها را به گردن سرنوشت مي انداختم كه مرا اسير اين بيماري كرده است بي توجه به اين كه سرنوشت از زمان هاي دور رقم خورده و من تحت تاثير احساسات دخترانه ام فكرهاي غلطي به سرم ميزد متوجه شدم كه همان اقا ظرف سوپ را روي ميز گذاشت و بدون اينكه خلوت مرا به هم بزند رفت اشك هايم را پاك كردم و چند قاشوق سوپ خوشمزه اي كه جلويم بود خوردم اما باز هم نتوانستم بيشتر ازچند قاشوق بخورم حس اينكه غذا از گلويم پايين نمي رفت روحيه ام را سخت تضعيف كرده بود در همين موقع خانواده پرجمعيتي وارد رستوران شدند و با سروصدا پشت ميز كناري من نشستند يكي از پسرها نزد من امد و اجازه گرفت كه صندلي روبه رويم را بردارد اما من صندلي كناريم را به او دادم ان پسر بچه كه كمي تعجب كرده بود با نگاهي عميق به صورت من ان صندلي را برداشت و همين طور كه به من نگاه مي كرد به نزد خانواده اش رفت
    باز به روبرو نگاه كردم و جمله سيامك كه گفته بود(من نمي تونم تو رو فراموش كنم...) يادم امد جملات او كه پشت سر هم در ذهنم تكرار مي شدند مرا وادار به مرور گذشته مي كردند و در دل گفتم:(يعني ممكنه اون هم به فكر من باشه) وبي محابا به خودم نهيب زدم كه چنين چيزي امكان ندارد. من به بدترين نحو ممكن دلش را شكستم پس اين حق را به او مي دادم كه حتي فراموشم كرده باشد.
    بعد از خارج شدن از رستوران به پارك كه كنار ان قرار داشت رفتم و روي نيمكتي كه ان شب نيز انجا نشسته بوديم نشستم و چشمهايم را بستم تداعي مجدد ان شب و ياداوري حرف هاي زده شده برايم بسيار راحت بود چرا كه بي اراده و نا خواسته تمام اتفاقات ان شب همانند فيلم سينمايي از جلوي چشمهايم گذشت و چهره ي غم زده و ناراحت سيامك جلوي نظرم بود درست به خاطر داشتم چطور غرورش شكسته شد و با لحني التماس اميز با من صحبت مي كرد هيچ گاه فكر نمي كردم بتوانم او را ناراحت كنم و از خودم برنجانم اما من اين كار را كردم و مطمعنا هيچ وقت خودم را به خاطر چنين كاري و ان دروغ بزرگ نمي بخشم.
    بغض راه گلويم را بسته بود ولي ديگر نمي توانستم اشك بريزم و عقده سنگين دلم را خالي كنم چشمه ي اشكم خشك شده و به صورت غده اي بزرگ در گلويم سنگيني مي كرد و هر دقيقه كه مي گذشت بيشتر احساس تهوع مي كردم.
    مدتي طول كشيد تا بالاخره بعد از كلي دل دل كردن تصميمم را گرفتم و توسط ماشيني به سمت مقصد حركت كردم داخل ماشين نشسته بودم و در حالي كه حالم چندان مساعد نبود از پنجره بيرون را تماشا مي كردم كه يك دفعه راننده ضبط ماشين را روشن كرد و مرا به زمان حال برگرداند. صداي ضبط خيلي بلند بود و من كه صندلي عقب نشسته و بلند گوهاي پشت نزديكتر بودم داشتم كر مي شدم. يك اهنگ كوچه بازاري كه با قيافه راننده با ان سيبيل هاي از بنا گوش در رفته و صورت افتاب سوخته و لنگ دور گردنش (يه باره مي گفتي داش مشتي )كاملا هماهنگي داشت به اين مي انديشيدم كه شايد نمي فهمد صداي ضبطش اينقدر زياد است يه يكباره ترمز وحشتناكي كرد و جلوي پاي يك دختر و پسر نگه داشت ولي مسيرش به ان ها نمي خورد و دوباره حركت كرد ان هم چه حركتي كه قبل از هر چيز ماشين يك متر به جلو پريد و خاموش شد با اينكه خيلي عصباني شده بودم باز هم سكوت كردم كه يكبار ديگر مثل دفعه قبل ترمز كرد يكدفعه از كوره در رفتم و با صداي بلند گفتم:
    -اين چه طرز رانندگيه افا؟
    -وا... خانم مگه چشه؟ خب مي خوام مسافر سوار كنم ديگه
    -اصلا منو دربست ببريد و اينقدر بين راه ترمز نكنيد
    -نشنيدم چي گفتيد كمي بلند تر
    -صداي ضبط رو كم كنيد تا بشنويد
    او صداي ضبطش را كم كرد و در حالي كه دست راستش را پشت صندليش مي گذاشت به طرف من چرخيد و نيشش تا بنا گوش باز شد و گفت:
    -فرموديد دربستي... ؟ به روي چشم همين الان مي رسونمتون
    وقبل از برداشتن پايش از روي كلاژ پدال گاز را فشر داد و ماشين با يك جهش حركت كرد. حالم زياد مساعد نبود و حوصله خودم را هم نداشتم چه رسد به انتقاد از ان راننده با وجود اينكه صداي ضبطش كم بود ولي صداي خودش كه همراه نوار مي خواند تمام فضاي ماشين را پر كرده بود اين بار نيز به روي خودم نياوردم و فقط در دل گفتم(خخوش به حالش كه اينقدر بي غم است) بعد از يك ربع بالاخره به محل مورد نظرم جاي كه روزگاري محل اميد و ارزويم بود رسيدم و بعد از رداخت كرايه پياده شدم.
    از يك طرف دلهره داشتم و مي ترسيدم سيامك را ببينم و از طرفي چون بعد از مدت ها بار ديگر به ان محل امده بودم با ولع خاصي به اطراف مي نگريستم . انجا بود كه براي اولين بار سيامك را ديده بودم سيامكي كه بعد از چند وقت فهميدم عاشقشم شده و مرا از صميم دل مي پرستد(از خود راضي) با گام هاي اهسته و با ترديد به كوچه فرعي پيچيدم از ان كوچه مي توانستم به كوچه پهني كه خانه سيامك در ان واقع بود بروم سر كوچه ايستادم و از همان جا به نماي خانه انها نگريستم خانه شان بزرگ و نمايش زيبا بود چشم به پنجره اتاقش دوخته بودم و به ياد روزي افتادم كه از انجا مرا زير نظر گرفته بود ان روز من در حال صحبت با منيژه يكي از دوستان مهشيد بودم و داشتم علت نيامدن مهشيد را براي گرفتن جزوه ها توضيح مي دادم كه يك لحظه چشمم به پنجره ي اتاقي در طبقه سوم ساختمان افتاد و از دور متوجه او شدم كه مرا نگاه مي كرد. ان لحظه خودم را جمع و جور كردم هنوز از منيژه خداحافظي نكرده بودم كه او با سر و وضعي بسيار مرتب جلوي در خانشان ديدم اما اصلا به روي خودم نياوردم و بعد از خداحافظي به سمت موسسه رفتم.
    با گذشت چند وقت متوجه شدم او هميشه و همه جا دنبال من است و اين حس در ان زمان حسي نا شناخته و مبهم بود خيلي عذابم مي داد تا بالاخره روز موعود فرا رسيد و در فرصتيمناسب در خياباني كه در وافع موسسه كامپيوترم انجا بود او را ديدم جلو امد و بعد از سلام گفت:
    -خيلي ببخشيد خانم مي تونم چند لحظه وقتتون رو بگيرم
    من كه در ان لحظه با صورتي سرخ شده و نگاهي به زير افتاده مقابلش ايستاده بودم و از اين همه جسارت هم ناراحت و هم خجالت زده بودم خيلي مودب پرسيدم:
    -در چه مورد؟
    دوست نداشتم در خيابان با يستم و بنابراين حركت كردم او هم با من همگام شد و بعد از كمي مكث گفت:
    -اسمم سيامكهو بيست و چهار سالمه خونمون مجيديه است درست روبروي خونه اقاي واعظي (منزل منيژه را مي گفت) فكر مي كنم اون روزي كه با دختر اقاي واعظي دم منزلشون صحبت مي كرديد منو ديده باشيد
    با اينكه خوب ميدانستم كي و كجارا مي گويد اما تظاهر كردم كه مشغول فكر كردن هستم و بعد از مدتي با سر حرفش را تاييد كردم او ادامه داد:
    -حقيقتش بعد از چند وقت كه دنبال يه دختر خوب بودم اون روز فهميدم بالاخره دل و قلبم به يكي از دخترها جواب مثبت داده
    به صورتش كه بعد از نگاه اول هر ان انتظار مي كشيدم باز نگاهش كنم چشم دوختم او همچنان بدون توجه به من ادامه داد:
    -از همون روز هم شروع به تحقيق در مورد شما كردم و خوشبختانه فهميدم نه نامزد داريد و نه با پسري در ارتباط هستيد البته اين از سعادت منه راستش اگه شما بپذيريد ما مي تونيم تا مدتي با هم باشيم و توي ان مدت كه زمانش تماما بستگي به نظر شما داره كمي بيشتر با هم اشنا بشيم و اگر به اين نتيجه رسيديم كه براي هم مناسبيم و شما يقين پيدا كردين كه من مي تونم شما رو خوشبخت كنم اون وقت من با اجازه شما و خانواده تون براي خاستگاري اقدام مي كنم.
    خواستم حرفي بزنم كه او اجازه نداد و گفت:
    -البته اينا همه اش بستگي به شما داره حتي اگه بگيد نه من ناراحت نمي شم و فقط به حال خودم تاسف مي خورم كه شايسته شما نبودم
    از اين طرز حرف زدن و اين همه غلو كردن چندان خوشم نيامد اما وقتي دوباره توسط همان جاذبه چشمانم به صورتش كشيده شد در دل به ان همه مردانگي كه در چهره اش مشاهده كردم احسنت گفتم او منتظر شنيدن جمله اي از جانب من بود اما من گيجشده بودم چونبا وجود تمام حدسهايي كه قبلا در مورد او مي زدم هيچ فكر نمي كردم روزي كسي به اين حالت بگويد دوستم دارد بعد از چند لحظه كه نسبتا طولاني شد فقط اين توانايي را در خودم ديدم كه بگويم:
    -من الان نمي دونم چي بگم...
    -اصلا مسئله اي نيست من مي تونم چهارشنبه كه باز كلاس دارين بيام دنبالتون توي راه برگشت حرف هاتون رو بزنيد در ضمن بهتره بدونيد من دوست ندارم خودم رو بهتون تحميل كنم فقط خواستم براي شروع يك رابطه ساده پيش قدم باشم پس اجازه مي ديد چهرشنبه دوباره ببينمتون؟
    تازه كمي به خودم مسلط شدم و گفتم:
    -شما كه هر روز منو مي بينيد
    او لبخندي زد و گفت:
    -مي دونم كه مي دونستيد ولي نگفتيد بيام يا نه؟
    نمي دانستم قبول كنم يا نه ولي بالاخره بعد از كمي تامل به خود گفتم (بچه بازي در نيار دختر) بنابر اين پذيرفتم و او گفت:
    -پس انشاا... چهارشنبه همين ساعت مي بينمتون ببخشيد اگه وقتتون رو گرفتم فعلا خداحافظ
    او راه امده را برگشت و بعد هم توسط ماشيني كه كمي بالاتر از موسسه پارك كرده بود رفت.
    وقتي به خانه رسيدم به اتاقم رفتم حال غريبي داشتم كه برايم خيلي عجيب بود اما نمي دانستم چرا اين حس را دوست داشتم از اين كه كسي دوستم داشت و گفته بود قصدش اين است كه روزي با من ازدواج كند در وجودم تحولي را احساس مي كردم تحولي دوست داشتني همين احساس جديد توانست مرا به سمت او سوق دهد به سمت كسي كه يك سال از عمرم در كنار او به بهترين نحو گذشت وقتي عميقا و قلبا به اين نتيجه رسيدم كه من نيز عاشقش هستم همان روز چهارشنبه با پيشنهاد و يا به نوعي با درخواست قلبي اش موافقت كردم و از ان روز به بعد ما هميشه و همه جا پشتيبان هم بوديم اين حس كه دوستيي ما توام با صفا و پاكي و نجابت بود و اين كه مي دانستم و به وضوح ميديدم دوستم دارد و به من عشق مي ورزد بيش از حد راضي و خوشنود بودم.
    يك سال تمام خاطرات شيريني با او داشتم به طوري كه در طي ان مدت هيچ وقت هيچ مشكلي بين ما به وجود نيامد و او در هيچ صورتي مرا از خود نرنجاند . همين عوامل باعث شده بود كه از بودن با او خوشحال و شاد باشم و او را به عنوان مرد شليسته اي براي زندگي ايده ال بپسندم اما چه مي شود كرد كه همه چيز هميشه ان طور نيست كه انسان فكر مي كند و يا مي خواهد بالاخره سرنوشت اينده ما را نيز به بازي گرفت ومن متوجه ابتلا به اين بيماري لعنتي شدم و بيماري كه خانمانم را سوزاند و به روز سياه نشاندم بيماري كه از ان دختر سرحال و شاد دختري عصبي و رنجور ساخت تحولات جسماني ام روي روحيه اي كه كم كم با وجود سيامك تنها مرد محبوبم شكل مي گرفت اثر گذاشت و مرا از پاي در اورد تا بالاخره وقتي از اينده اي كه توسط اين بيماري لعنتي برايم رقم زده بود خبردار شدم طاقتم تمام شد و با تغيير رفتار و يا نوعي ظاهر سازي در مقابل سيامك بهانه اوردم و با اصرار و پافشاري به همه چيز خاتمه دادم حال با گذشت دو سال هنوز هم روحم متعلق به او بود و خوب درك مي كردم هنوز به سمت او گرايش دارم و حالا نا اميد از اينده اي كه خودم را براي استقبال از ان اماده مي كردم به ان پنجره چشم دوخته بودم همان پنجره اي كه مسبب عشق جاوداني و محبتي صادقانه در وجودم شد و زندگي ام را به كلي تغيير داده بود
    در اين فكر و خيال ها بودم و در گذشته سير مي كردم كه دوباره دردم شروع شد اشك هايم را بي محابا پايين مي امد پاك كردم و همان جا بدون اب قرصم را خوردم و به ساعتم نگاه كردم دقيقا نيم ساعت بود كه بدون توجه به گذشت زمان به خانه انها و پنجره اتاق سيامك چشم دوخته بودم با اينكه نمي خواستم انجا را ترك كنم و ارزو داشتم يك بار ديگر سيامك را ببينم به ياد مادرم افتادم كه حتما اكنون نگرانم شده به همين خاطر پا روي خواسته قلبي ام گذاشتم و عازم خانه شدم.
    طي دو روز باقي مانده به مادر بزرگ و خاله هايم و همه بستگان نزديكم سر زدم و از بقيه هم توسط تلفن خداحافظي كردم و بالاخره روز موعود فرا رسيد و دوشنبه شب ساعت ده و نيم به همراه پدر و مادر با بدرقه دايي مادرم و حسين و خاله و تنها عمويم سوار هواپيما شدم و بعد از نيم ساعت هواپيما از خاك ايران وطن عزيزم بلند شد خدا مي داند در ان لحظه چه حالي داشتم برخلاف تفكرات همه انگار به سوي نابودي و فنا مي رفتم از غصه اينكه از شهر و كشوري كه عشق و محبوب زندگي ام انجاست دور مي شوم حالم بدتر از روزهاي گذشته مي شد و گريه امانم نمي داد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #14
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل چهارم
    بعد از انجام كارهاي گمركي و تحويل چمدانهايمان در يكي از هتلهاي بسيار مجلل و معروف لوگزامبورك مستقر شديم و از فرداي ان روز پدرم يك پايش در هتل بود و پاي ديگرش در بيمارستان تا بالاخره موفق شد با جراح معروفي كه توسط پزشك معالجم از قبل با او هماهنگ شده بود ملاقات كند و من از همان روز به مدت يك هفته در بيمارستان بستري شدم و تحت نظر او قرار گرفتم . وقتي از ناحيه ديستال معده ام نمونه برداري شد و جواب ازمايشات به دست جراحم رسيد با موافقت پدر به اتاق عمل رفتم و زير تيغ جراحي قرار گرفتم اصلا اميدي نداشتم و مطمئن بودم ديگر به هوش نمي ايم اما برخلاف انتظارم بعد از چند ساعت كه در بيهوشي مطلق به سر برده بودم به هوش امدم خيلي درد داشتم و بيشتر اوقات به خاطر مسكنهاي قوي كه به من تزريق مي شد خواب بودم.
    طبق گفته جراحم با وجود اين كه عمل بسيار مشكلي بود مطمئن بودند جراحي موفقيت اميز است حدود دو هفته در بيمارستان بستري بودم و در اين مدت اصلا صحبت ها و تذكرات دكتر و پرستاران را نمي فهمي دم و گاهي كه لازم بود پدر حرف هايشان را برايم ترجمه مي كرد واقعا كه دوران سختي بود و تازه درد عمل داشت نمايان مي شد در طول اين مدت يك بار شيمي درماني شدم و اين طور فهميدم به مدت شش ماه ماهي يك مرتبه بايد اين كار را مي كردم و علاوه بر ان بايد يك سري دارو استفاده مي كردم. اثرات شيمي درماني نيز تهوع و استفراغ بود كه همچنان گريبانم را گرفته بود.
    وقتي از بيمارستان مرخص شدم تا چند وقت در هتل مانديم و درست زماني كه موفق شدم تنهايي و بدون كمك كمي راه بروم با اجازه ي پزشكم به هامبورگ محل اقامت دايي ام سفر كرديم چرا كه جواب قطعي بعد از گذراندن دوران شيمي درماني مشخص مي شود.اين در حالي بود كه جراحم از عمل بسيار راضيذ بود و به ما اميد سلامتي مجدد مي داد.
    روزي كه به هامبورگ رفتيم دايي و زن دايي ام به گرمي از ما استقبال كردند و دو اتاق از خانه بزرگشان را به من و پدر و مادر اختصاص دادند همسر دايي ام جوليا الماني بودو زني بسيار نازنين كه جثه ظريف و قد بلند و موهاي بورش او را بسيار زيبا جلوه مي داد انها يك پسر كوچك به نام فدريك داشتند تازه مي خواست به مدرسه برود و خيلي شيطان و بازيگوش بود خانه شان خيلي بزرگ و شيك بود در طبقه ي اول هال به دو قسمت تقسيم مي شد كه با يك پله كوتاه از هم جدا مي شد و اشپزخانه و حمام و دستشويي و دو اتاق خواب در ان طبقه وجود داشت در طبقه دوم نيز دو اتاق خواب ديگر و يك سالن بزرگ بود كه با وجودي كه كمتر از انها استفاده مي شد ولي همه چيز زيبا و تميز بود.همه جاي خانه به سبك زيبا و بسيار با سليقه توسط وسايل لوكس و نسبتا قيمتي دكور شده بود درهمان نگاه اول فهميدم جوليا زني بسيار تميز و باسليقه است.
    با گذشت دو روز مرخصي يك ماهه پدر به پايان رسيد و مادر و پدر بالاجبار مرا ترك كردند انها بعد از كلي سفارش و تذكرات لازم در مورد نحوه گذراندن دوران نقاهتم به ايران بازگشتند.
    از همان لحظه ي رفتن انها دلم گرفت. به خاطر راحتي ام اتاقي در طبقه اول ساختمان دايي كه بلااستفاده بود به من تعلق گرفت تا در طي اين مدت مشكل بالا و پايين رفتن از پله ها را نداشته باشم جوليا خيلي از من مراقبت مي كرد و در طي ان مدت وسايل اسايشم را فراهم كرد و اكثر اوقات سعي داشت مرا از ان حالت افسردگي دراورد.
    دايي هم سعي مي كرد تا انجا كه مي تواند مرا با بعضي از اصطلاحات متداول انجا اشنا كند اما متاسفانه ان روزها بسيار بي رمق و ناتوان بودم و نمي توانستم درست بياموزم رابطه ام نيز با وجوليا كه واقعا دوست داشتني بود روز به روز عميق تر مي شد و با وجود اين كه كم و بيش حرف هاي همديگر را مي فهميديم اما توانستيم دوستي خوبي را اغاز كنيم.
    ان روز ها زمان بازگشايي مدارس بود و فدريك كه تازه به كلاس اول مي رفت بسيار ذوق داشت و يك سره از دايي و جوليا مي خواست كه وسايلي بيش از انچه براي مدرسه اش نياز داشت برايش بخرند.
    فدريك را نيز دوست داشتم اوبسيار شبيه مادرش بود و هر كسي مي توانست بفهمد رگي الماني دارد. كارها و شيطنت هايش انقدر بامزه و خنده دار بود كه هميشه صداي خنده در محيط خانه به گوش مي رسيد و به قول جوليا شيطنت هايي كه مي كرد اكثرا كار دستش ميداد و به گفته ي او تا ان روز چندين مرتبه دست و پايش شكسته بود اما با تمام اين تفاسير پسر خوب و مودبي بود كه از نظر من همين براي يك بچه در اين سن كافيست.
    ماه دوم و سوم همراه دايي فرشيد براي شيمي درماني به يكي از بهترين بيمارستان هاي انجا رفتيم و با نشان دادن نامه ي پزشكم پرتو درماني و شيمي درماني در همان هامبورگ انجام شد اما در ماه چهارم براي تجويز مجدد داروهايم به لوكزامبورك رفتم و دوباره معاينه و شيمي درماني شدم . موهاي سرم تكه تكه ريخته بود و با اين كه اكثر اوقات كلاه استفاده مي كردم ولي باز هم ان وضعيت رنج مي بردم.به قدري كه تاب و تحمل خودم را در ايينه نداشتم و حتي روزي كه فردريك از روي كنجكاوي علت ريختن موهايم راپرسيد كلافه شدم و نمي دانستم جوابش را چه بدهم.
    ماه اخري كه بايد براي شيمي درماني به لوكزامبورگ مي رفتم مادر و پدر نيز امدند و همراه انها به بيمارستان رفتم و اين بار علاوه بر شيمي درماني توسط پاتولوژي از ناحيه سرطاني نمونه برداري شد و بعد از ازمايشات مختلف متوجه شديم كه عمل به قدري خوب انجام شده كه در ان لحظه هيچ علامتي از ان بيماري در بدنم وجود ندارد و اين عمامل باعث شد جراحم احتمال جراحي دوم را بسيار كم تشخيص دهد او وقتي اين مسئله را با پدرم در ميان گذاشت مادرم گريه مي كرد و پدرم با تمام وجود از محبت جراحم تشكر مي كرد. من هم انقدر شوكه شده بودم كه نمي توانستم هيچ عكس العملي نشان دهم و فقط اشك هايم بي اراده پايين مي امد و در دل هزاران بار خداوند بزرگ را تشكر كردم وقتي اين خبر را به دايي و جوليا داديم انها نيز بسيار خوشحال شدندو حتي به مناسبت سلامتي ام هديه اي نيز به من دادند.
    دوست داشتم حالا كه سلامتي ام را بازيافته ام و تا شش ماه ديگر كاري با پزشك و جراحم نداشتم به كشور خودم بازگردم اما پزشكم تاكيد داشت حتمابراي مدتي در ان كشور بمانم تا در صورت بروز هر چند موقت علائمي به اان ها مراجعه كنم وتا زماني كه كاملا از سلامتي ام مطمئن نشده ام به كشورم باز نگردم...

    ادامه دارد


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #15
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    ن كه درك اين مسئله ان هم بعد از شنيدن خبر سلامتي ام خيلي برايم مشكل بود با اصرار از پدر و مادر مي خواستم كه همراه خود به ايران ببرند اما انها با تمام وجود سعي داشتند متقاعدم كنند اين طور كه ان روز از پدر شنيدم جراحم حداقل يك يا دو سال ماندن را پيشنهاد كرده بود اين گفته ي پزشكم به قدري برايم سخت امد كه از فرط ناراحتي به حالت قهر به اتاقم رفتم و تا جا داشتم گريستم. ان روز مادرم كلي با من صحبت كرد تا بالاخره توانست كمي چشمم را به روي حقيقت باز كند اما از همان لحظه غم عظيمي در دلم جا گرفت غم دوري از بستگانم و از همه مهمتر دوري از پدر و مادرم تمام برنامه هايي را كه از زمان دانستن سلامتي ام در ذهن طراحي كرده بودم به رويا مبدل شد و مي ديدم حداقل اكنون ارزويي بيش نيست.پدر و مادر بعد از هماهنگي با بيمارستان لوكزامبورگ كارهاي اقامتم را انجام دادند و خودشان به ايران بازگشتند با رفتن انها قلبم بيش از پيش گرفت و اين در حالي بود كه دايي و جوليا سعي داشتند مرا به محلها ي ديدني كشورشان ببرند تا حواسم كمي پرت شود با هم به موزه ها و اثار باستاني زيادي كه از انها در بهترين شرايط نگهداري مي شد رفتيم بعد هم به چند گالري نقاشي معروف كه داراي اثار بسيار زيبايي از نقاشان نامي بودند و از انجا به كليسا رفتيم من تا ان روز هيچ وقت به كليسا نرفته بودم اما ان روز براي اولين بار پا به داخل محيط مقدس انجا گذاشتم و با ولع خاصي به اطراف چشم دوختم محيط انجا انقدر عرفاني بود كه با شنيدن صداي ناقوسها و ارتعاش ان در محيط ارام كليسا حالت عجيبي به من دست داد تابلوي بزرگ عيسي مسيح(ع) و حضرت مريم كه با ان چهره ي معصومش او را در اغوش گرفته بود بسيار در نظرم جلوه كرد.تنديسهاي متعددي كه از سنگهاي مرمر ساخته شده بود و لوسترهاي بزرگ و شكيل و همچنين محرابها و پنجره هاي كليسا كه به گفته ي دايي همه ساخته دست بهترين هنرمندان زمان و ماهرترين زرگران و كنده كاران است خيلي زيبا و ديدني بود ان طور كه فهميدم جوليا بعد از ازدواجش با دايي فرشيد مسلمان شده بود اما باز هم گاهي اوقات در روزهاي خاص به كليسا مي رفت.بعد از چند وقت دوباره همراه جوليا به كليسا رفتيم و اين بار نظاره گر دعاي مسيحيان بودم چون براي اولين بار شاهد اين نوع مراسم بودم همه چيز در نظرم جالب بود حتي گوش كردن به صداي گروه كر و ارگي كه نواخته مي شد.

    يك روز دايي از من پرسيد:
    -مي خواي اسمت رو تو موسسه زبان بنويسم؟
    -چند وقت طول مي كشه تا ياد بگيرم؟
    -شايد سه يا چهار ماه بستگي به استعداد خودت داره از پيشنهاد او چندان بدم نيامد چون با رفتن به كلاس هم چيزي مي اموختم و هم از اين بلاتكليفي درمي امدم دايي كه موافقتم را ديد با لبخند گفت:
    -همين هفته ترتيب كارها رو مي دم-ممنونم دايي جون شما خيلي تو زحمت افتادين
    -من و جوليا از اين كه تو اينجا پيش ما هستي خيلي خوشحاليم باور كندر طي مدت زمان كوتاهي دايي مرا در يك موسسه معتبر نام نويسي كرد و حدود چند ماه مشغول فراگيري زبان الماني كه برخلاف تصورم چندان هم سخت نبود شدم اين طور كه در همان جلسات ابتدايي كلاس فهميدم بسياري از كلمات فوق العاده طولاني بودند ولي فهم معاني و ياد گرفتن املاي انها در صورتي كه بدانيم هر كلمه بزرگ از چند كلمه كوچك تشكيل شده اسان خواهد بود.بعد از مدتي توانستم به حرف زدن و فهميدن حرفهاي ديگران مسلط شوم و فقط با گذشت يك ماه و نيم ياد گرفتم و موفق به اخذ مدرك زبان الماني شدم انقدر خوشحال بودم كه حتي گاهي گذشته را فراموش مي كردم در خانه خيلي راحت با جوليا و فردريك صحبت مي كردم و فراگيري زبان ملي انها باعث نزديكي بيش از حدم به خانواده كوچك دايي شده بود هرچي مي گذشت حال جسماني ام رو به بهبود ي مي رفت به طوري كه به راحتي مي توانستم راه بروم و حتي غذا هاي معمولي بخورم جوليا و دايي فرشيد بيشتر از قبل با من صحبت مي كردند و به اين طريق سعي داشتند روحيه ام رانيز كه در طي مدت بيماري ام ضعيف شده بود تقويت كنند به همين دليل گاهي مرا به پيك نيك و سفرهاي كوتاه مدت مي بردند
    .روزها از پي هم مي گذشت و كم كم از نظر سلامتي به گذشته بر مي گشتم درست مانند روزهايي كه سالم سالم بودم ديگر هيچ دردي حس نمي كردم مخصوصا كه جاي بخيه هايم نيز خوب شده بود و فقط گاهي با مصرف قرصهاي مخصوص به ياد روزهاي تلخ گذشته مي افتادم روزهايي كه سراسر غم بود و حسرت روزهاي تلخ گذشته مي افتادم روزهايي كه سراسر غم بود و حسرت روزهايي كه به مردنم راضي مي شدم تا ديگر شاهد اين همه غم و غصه نباشم از خودم و اطرافيانم خسته و دلزده شده بودم اما با پشت سر گذاشتن اين عمل و ديدن نتايج ان و شنيدن گفته هاي جراحم فهميدم خدا هنوز فراموشم نكرده و دوستم دارد چرا كه زندگي جديدي به من اهدا كرد و براي اولين بار نور اميد به قلبم تابيده شد.گودي زير چشمانم از بين رفته بود و صورتم پر شده بود و موهايم مثل سلبق درامده بود سرخي گونه هايم نيز خبر از بهبودي ام مي داد حالا وقتي خودم را در اينه نگاه مي كردم به اينده ام اميدوار مي شدم و خدا را به خاطر چيزهايي كه به من برگردانده بود شكرمي كردم تها چيزي كه به طور كامل وبراي هميشه از دستش داده بودم معشوقم بود كه بي خبر از اينده اي روشن او را ترك كردم و به همه چيز پشت پا زدم.اكثر اوقات در خانه بودم و با جوليا اشپزي مي كردم و گاهي هم براي خريد همراه او و فردريك به بيرون مي رفتم هنگام غروب نيز داخل حياط قدم مي زدم و به فردريك كه دوچرخه سواري مي كرد يا در باغچه خاك بازي نگاه مي كردم.مدتي بود كه دايي و پدر دائم با هم تلفني صحبت مي كردند اما من از حرفهايشان سر در نمي اوردم تا اينكه يك روز پدر تلفني با من صحبت كرد و بعد از احوالپرسي گفت:
    -از طرف بيمارستان و دكتر مرتضوي راد برايت گواهي گرفتم و تقريبا كارموندنت از اين طرف درست شده
    -منظورتون چيه؟
    -دارم سعي مي كنم برات اقامت دائم بگيرم
    -براي چي؟من كه نمي خوام اينجا بمونم
    -ببين مهتاب به نفعته كه چند سالي اونجا باشي هم زير نظر پزشكت هستي و هم درست رو مي خوني اين طور كه شنيدم قبول شدن توي دانشگاه هاي اونجا خيلي راحته
    -من اگه بخوام درس بخونم توي كشور خودمم مي تونم بخونم در ثاني الان حالم خوبه
    -مگه نشنيدي جراحت چي گفت؟صلاح اينه كه چند وقت اونجا باشي تا مشكلت كاملا حل بشه توي اين مدت هم به جاي بيكاري... خب درست رو بخون
    -من ديگه خسته شدم دوست ندارم اينجا بمونم چرا متوجه نيستيد؟
    -يواش تر داييت مي شنوه زشتهاحساس بدي داشتم و بي اختيار اشك هايم سرازير شد گفتم:
    -ببينيد پدر جون من نمي تونم اين طور اينجا بمونم
    -منظورت از اين طور چيه؟-خب...اين طور بلاتكليف ديگه
    -گفتم كه ادامه تحصيل مي دي سرت حسابي گرم مي شه
    -ولي پدر جان...تلاشم براي متقاعد كردن پدر بي فايده بود بنابراين تصميم جدي گرفتم حضوري با هم صحبت كنيم بلكه موفق شويم از ان روز تمام فكرم دور و بر پيشنهاد پدرمي چرخيد ماندن در المان دور از پدر و مادرم و بقيه بستگان و دوستانم اصلا برايم قابل تحمل نبود روزها به كندي مي گذشتند تا اين كه بالاخره پدرم به المان امد او بعد از كمي استراحت و صحبت در مورد مسائل مختلف صحبت در مورد ماندن من و محاسن ان را پيش كشيد دايي رو به پدر گفت:
    -ببين مسعود ما مي تونيم از مهتاب مثل دختر خودمون نگهداري كنيم
    -مي دونم... من به محبت تو نسبت به مهتاب شك ندارم اما موضوع اينه كه خودش نمي خواد بمونهدايي با تعجب به من گاه كرد و گفت:
    -اره مهتاب تو دوست نداري پيش ما بموني براي چي؟سرم پايين بود كه دايي ادامه داد:
    -چرا خجالت مي كشي حرفت رو بزن
    -نه دايي جون موضوع اصلا خجالت نيست اولا كه من دلم مي خواد پيش خانواده خودم باشم ثانيا اصلا دوست ندارم مزاحم شما باشم
    -اين چه حرفيه دختر ؟بي خودي دليل نتراش تو تا حالا كي مزاحم ما بودي؟
    -اصلا شايد جوليا دوست نداشته باشه و روش نشه بگه
    -اين حرف رو نزن اون هم تو رو دوست داره اهان...اومد الان از خودش مي پرسمو بعد رو به جوليا كه اصلا از موضوع خبر نداشت كرد و پرسيد:تو از اين كه مهتاب پيش ما بمونه ناراحت مي شي؟
    -نه من مهتاب رو دوست دارمبا اين جمله از طرف جوليا يكي از اصلي ترين بهانه هاي من كنسل شد
    پدر گفت:-هركسي جاي تو بود از اين كه بمونه خيلي خوشحال مي شد
    -شما هم مي تونيد با مادر به اينجا بياييد تا پيش هم باشيم؟
    -اخه دخترم! من اونجا كارو زندگي دارم مادرت هم كه نمي تونه منو تنها بذاره و بياد پيش تودايي گفت:مهتاب من نمي دونم كه اين كار به نفعته حالا خودت مي دوني برو فكرهاتو بكون فقط اين قدر بهت بگم كه يكي از بزرگترين امتيازهايي كه مي توني داشته باشي اينه كه اينجا خيلي راحت مي توني وارد دانشگاه بشي و ادامه تحصيل بدي.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #16
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    پدر نیز عقیده داشت در ان دو روزی که پیش ما بود فکرهایم را بکنم و تصمیم نهایی ام را بگیرم من نیز که سر دوراهی مانده بودم و نمی دانستم باید چه کار کنم به اتاقم رفتم و به اینده ای که انتظارم را می کشید اندیشیدم از یک سو طاقت دوری از مادر و پدر و دوستانم را نداشتم و از سوی دیگر می خواستم برگردم تا شاید بار دیگر سیامک را ببنیم به سیامک و روزهای خوشی که ممکن بود باز هم با هم داشته باشیم می اندیشیدم که پدر در زد و وارد اتاق شد بعد هم سه پاکت نامه به دستم داد و گفت:
    -یادم رفت اینها رو بهت بدم مهشید و رویا و حسین دادناز خوشحالی جیغ کوتاهی کشیدم و با ذوق نامه ها چشم دوختم نمی دانستم اول کدام را باز کنم اما ناخوداگاه نامه رویا و حسین را کنار گذاشتم و ابتدا نامه مهشید را گشودم نوشته بود:

    (دوست عزیز و فرشته ی نازنینم سلامامیدوارم حالت خوب باشد و روزهای خوشی را گذرانده باشی خیلی خیلی دلم برایت تنگ شده ولی تو این قدر بی معرفتی که نکردی یه نامه ای خبری چیزی بهم بدی . اخه دختر خوب گذاشتی رفتی عیب نداره ولی بگو ببینم کی برمیگردی؟ یادت باشه قول دادی برای عروسی من و سیاوش اینجا باشی ها. راستی الان رویا هم کنارم نشسته سلام می رسونه از این اتفاقی که براش افتاده حرفی نمی زنم چون خودش می خواد برات بنویسه ولی فقط اینقدر بگم که نمی دونی که چه خبرایی شده... دیگه بیشتر از این نمی گم چون تا همین جا هم یه پس گردنی نوش جان کردمخوب.. بگو ببینم چنتا دوست پیدا کردی ؟ حتما کل ملت شدن دوست تو دیگه اره؟ البته این که سوال نداره چون تو با اون قیافه و رفتار فریبنده ات چطور ممکنه همه رو خر خودت نکرده باشی؟در ضمن خبر خبر....بنا به اطلاعات به دست امده پسری در محله ی مجیدیه شمالی که منزلشان واقع در کوچه ی نور است و همسایه منیژه خانم واعظی محسوب می شود چندی قبل با یکی از بستگانشان که دختری است بسی زیبا نامزد کرده و جشن نامزدی در خانه ان پسر که روزی دلداده و عاشق جنابعالی بوده برگزار شده این خبر توسط خبر گذاری موثق خانم منیژه واعظی حدودا یک ماه پیش به دستمان رسید البته ناگفته نماند که خود خبرنگار ما نیز در جشن نامزدی شرکت داشته و به طور مستقیم شاهد ماجرا بودند و به گفته ی او عروس خانم واقعا شایسته ان جوان ناکام بوده. این بود خبر امروز و مطمئنا تا زمان جشن عروسی خودتان در ایران خواهید بود و شاهد بقیه ی ماجرا مثل عروسی پاتختی به دنیا امدن پسر کاکل زری ختنه سورون و ... هستید ولی خودمونیم تو هم بی معرفتیا اون رو ول کردی به امان خدا و خودت اونجا داری کیف دنیا رو می کنی اما عیب نداره بگزریم ....)دیگر بقیه جملات را که می خواندم نمی فهمیدم انگار فلبم فشرده می شد و خونن به مغزم نمی رسید خیلی جا خورده بودم و چنان ذوق درونم برای خواندن نامه های دیگر سرکوب شد که بی حرکت و ساکت به روبرو نگاه کردم.دیگر اشکی برای ریختن نداشتم فقط صدای قلبم را می شنیدم که می گریست اصلا علت ان همه ناراحتی را درک نمی کردم مگر نه این بود که خودم همه چیز را تمام کردم ؟ مگر خودم با بی قیدی خط روی تمام ارزوهایش نکشیدم ؟ بله او چنین حقی را دارد که با هر دختری که می خواهد ازدواج کند او لایق همه چیز هست اما من که به خاطر خودم جدایی را انتخاب نکردم فقط و فقط به خاطر او بود من خوشی و خوشبختی او را می خواستم و هیچ چیز به غیر از ان مرا ارضا نمی کرد اصلا از کجا معلوم سیامک سیامکی که هنوز روحم متعلق به او بود با دختر دیگری خوشبخت نشود ؟ من که نمی توانستم خوشبختش کنم پس بهتر ان است به جای ناراحتی به درگاه خداوند دعا کنم که انها زندگی خوبی داشته باشند... اما با تمام این حرف ها باز هم ته قلبم ناراحت بود و حال عجیی داشتم و قلبا راضی نبودم دختری را به عنوان همسر کنار او ببینم و فکر این که شخص دیگری جایگزین من شده باشد عذابم می داد و ناخواسته حساددتی خاص در و جودم رخنه کردمی خواستم حواس خودم را پرت کنم و این افکار ضد و نقیض را دور بریزم و دیگر به او و نامزدش که به نوعی هووی من شده بود نیندیشم بنابراین دنباله نامه مهشید را که از وضع کاری اش نوشته بود و در اخر ارزو کرده بود زودتر مرا ببیند خواندم.بعد از نامه او دیگر هیچ عجله ای برای خواندن دو نامه ی دیگر نداشتم اما با بی حوصلگی نامه ی رویا را باز کردم نامه ای بسیار مختصر که در ان فقط احوال پرسی کرده و نوشته بود به زودی با محمود پسر همسایشان ازدواج می کند و از من خواسته بود هرچه زودتر به ایران برگردم تا بتوانم در مراسم انها نیز شرکت کنم با اینکه ازدواج رویا ان هم با محمود پسری که چندین سال متوالی مثل کنه به رویا چسبیده بود و رویا را به خاطر همین مسئله ناراحت می کرد برایم بسیار جالب و باورنکردنی بود و با وجود این که باید از این خبر خوشحال می شدم اما هیچ حسی در درونم ایجاد نشد چرا که قلبم از شنیدن خبر ناگهانی اول چنان گرفته بود که با وجود خوشحال کننده ترین خبر ها هم شاد نمی شدم.نوبت نامه حسین بود که ان را نیز با بی حوصلگی باز کردم.

    (سلام مهتاب حالت چطوره ؟ اونجا بهت خوش می گذره؟خیلی خوشحال شدم وقتی خبر سلامتیت رو شنیدم و این که عملت با موفقیت انجام شده. خیلی دوست داشتم همراهت می اومدم و کامل در جریان وضع جسمانیت قرار می گرفتم ولی خوب شرایط کاری ام اجازه نداد اما به هر حال تمام خبرها رو از پدر و مادرت می گیرم و همین که می شنوم بهتر شدی برام کافیه امیدوارم به زودی سالم و سلامت برگردی راستی جات توی شرکت خیلی خالیه خانم وحیدی و زمانی همیشه جویای حالت هستن و خیلی سلام رسوندن انشاالله صحیح و سالم بر میگردی و دوباره توی همون شرکت مشغول کار می شی مادر و پدرم هم سلام می رسونن و برات ارزوی سلامتی می کنن امیدوارم هرچه زودتر ببینمت پس به امید دیدار حسین)

    روی تخت دراز کشیدم و چشمانم رابستم ولی خوابم نمی برد دوست داشتم ازدواج سیامک برایم بی اهمیت باشد ولی نمی شد ناخوداگاه خودم را جای نامزد فعلیش می گذاشتم که دست در دست هم به میهمانان خوش امد می گفتیم اما دریغ و افسوس که خودم همه چیز را خراب کرده بودم باز به یاد گذشته افتادم روزی که با هم به درکه رفته بودیم به خاطر سربالایی مجبور بودیم پای پیاده طی کنیم خیلی خسته شده بودم و همین طور که بالا می رفتیم به نفس نفس افتادم سیامک متوجه من شد و با لبخند گفت:

    -می خوای همین جا بشینیم ؟

    -اره...اره تورا خدا .... دیگه نمی تونم بیام بالا.

    با هم روی تخت نشستیم تازه نفسم طبیعی شده بود که به اطراف چشم دوختم قسمتهایی از زمین خشک و خالی بود و قسمت هایی هم درخت وجود داشت و یک رود باریک که اب کمی در ان جاری بود از جلویمان می گذشت بالای درخت ها یک ردیف ریسه با چراغهای رنگارنگ کشیده شده بود وعلی رغم روشن بودن هوا انها نیز روشن بودند تختی که ما روی ان نشستیم مثل چندین تخت دیگر بین درختان جلوی قهوه خانه بود و شاخ و برگ ان درختها روی تختها سایه انداخته بود هوا خیلی خوب بود و نسیم خنکی صورتمان را نوازش می کرد روی تخت کناری ما شش پسر جوان نشسته بودند که مشغول نوشیدن چای و کشیدن قلیان بودند و با وجود ممنوع بودن ورق بازی می کردند بعد از بازیشان که سراسر صحبت و خنده بود مسئول انجا را صدا زدند مرد مسنی که ریش و سبیل بلندی داشت و یک دستمال قرمز هم دور گردن انداخته بود و دانه های درشت عرق روی پیشانی اش بود با هیبت جلو امد و مقابل انها ایستاد یکی از این پسر ها که هیکل چاقی داشت گفت:

    -اقا ببخشید می شه اون دایره زنگیتون رو از اون بالا برداریم؟وبا دست به بالای درخت اشاره کرد ان مرد که خیلی جدی بود گفت:
    -می خواهید چیکار؟
    -خوب ادم دایره رو می خواد چیکار ؟ می خواهیم کمی بزنیم و حال کنیم دیگه
    -نه اینجا ممنوعه -پس چرا گذاشتید اونجا؟
    -واسه دکوریکی دیگر از پسرها که چهره بانمکی داشت و حرفهای خنده دار می زد روی تخت ایستاد و با هزار زحمت دایره را برداشت و در حالی که چندد تلنگر به ان می زد گفت:
    -هی اقا.... ما جوونیم و الان باید حال کنیم وقتی زن گرفتیم که دیگه از این خبرا نیست و سپس بدون توجه به ان مرد که بلاتکلیف ایستاده بود و یکسره می گفت استغفرالله شروع به دایره زدن کرد


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #17
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    همه نگاه ها به سمت ان ها چر خيد الحق هم كه قشنگ مي زد چندي نگذ شت بود كه يكي ديگر از پسر ها گيتا رش را برداشت و همين طور كه داشت ان را از جبعه اش در مي اورد با صداي بلند گفت :-حالا ديگه نوبت منه.وبعد شروع به نواختن و سپس خواندن كرد به انها چشم دوخته بودم و لبخند روي لبهايم بود كه سيامك با صداي اهسته اي گفت :-خيلي قشنگ مي زنه نه؟-اره صداي خوبي هم داره من عاشق گيتارم.-واقعا مي خواي برات يكي بخرم؟-نه چون بلد نيستم -خوب خودم يادت مي دهم .-مگه تو بلدي؟-نه .-پس چي؟-خوب ياد مي گيرم -از حرفش خندم گرفت و با گفتن قربون دستت نمي خواد زحمت بكشي به صداي گيتار گوش سپردم.وقتي خواندن ان پسر تمام شد همه برايش دست زدن و او بعد از چند بار خم و راست شدن سازش را سر جايش گذاشت ما بعد از نوشيدن 2 استكان چايي كه در ان هواي بهاري بيش از حد مزه داد شروع به صحبت كرديم .سيامك گفت:-بگم برام قليون بيارن.با شنيدن سوالش با تعجب پرسيدم :-مگه تو قليون هم مي كشي؟-گاهي اوقات بعضي جاها خيلي حال مي ده.-جدي مي گي سيامك ؟-خوب اره .-ولي من از اين كارهاي دمده بدم مياد.-دمده؟-اره ديگه به نظر من اين كار مخصوص عشاير و روستايي هاست-اصلا مي دوني چيه تا امتحان نكني نمي فهمي من چي مي گم پس صبر كن.به سمت مسئول انجا رفت چيزي به او گفت و دوباره نزد من كه با تعجب نگاهش مي كردم برگشت.مرد خيلي زود يك قليان اتش شده برايمان اورد سيامك از او تشكر كرد و بعد از نگاه كردن به من كه با قيافه جدي و حالتي متنفر به قليان چشم دوخته بودم گفت:-چرا اينطوري نگاش مي كني؟-اخه اين چه لذتي داره؟-توي اين هوا خيلي حال ميده.بعد از چند پك محكم زد و دودش را از دهان خارج كرد و بعد سر ان را به طرف من گرفت و گفت بيا امتحان كن من خودم را عقب كشيدم و سرم را به نشانه منفي تكان دادم از اين عكس العمل من خنده اش گرفت و با خنده بريده بريده گفت:-انگار.. انگار بش گفتم سيانور بخور كه ...-ا.. سيامك چرا مي خندي ؟ خوب خوشم نمياد ديگه .ا. مشغول قليان كشيدن شد و من به اطراف چشم دوختم و با ولع خاصي به دور و ورم نگريستم تا زماني كه سيامك دست از قليان كشييدن برداشت.بعد با هم كمي قدم زديم و از هر دري صحبت كرديم و دوباره برگشتيم روي همان تخت نشستيم كم كم گرسنه مان شده بود به خاطر همين غذا سفارش داديم و در كمال صميميت خورديم غذاي ان روز خيلي به من چسبيد و براي اولين بار غذايم را كامل خوردم البته جو انجا و هواي دلپذيرش و راه رفتن و خستگيمان و همه و همه باعث زياد شدن اشتهايمان شده بود.وبعد از نوشيدن چاي كهمثل فيلم هاي قديمي داخل استكان هاي كمر باريك بود كمي استراحت كرديم سيامك روي مخده هاي كه انجا گذاشته بودن لم داد و من مشغول مطالعه جزوه هايم شدم ان روز تغريبن هنگام غروب راه رفته را برگشتيم هنوز به ماشين نرسيده بوديم كه زن كولي را ديديم كه چادر سفيد گل داري دور كمرش بسته بود و چند سكه كوچك نيز كه معمول جشن هاي عروسي است به ريشه هاي روسري اش اويزان كرده بود هيكل چاقي داشت و كنار جاده نشسته بود من و سيامك تا خواستيم از كنارش رد بشويم مانتوي من را گرفت و با لهجه غليظي گفت:-بيا فالتو بگيرم ايشاالله سفيد بخت بشي.-من نگاه پرسشگري به سيامك كردم و او با لبخند گفت مي خواي ببيني چي مي گه؟خوشحال شدم و گفتم:-بدم نمياد.زن كلي كهمنتظر چنين فرصتي بود كنار خود نشاند و گفت :-چرا اين همه استخاره مي كني دختر جان ؟وبعد كف دست چپم را بادقت نگاه كرد و گفت:-طالعت بلنده تنها فرزندي هستي و خيلي عزيز توي كاري مرددي ولي بالاخره اون كار رو مي كني پسري جوان كه از بستگانتون نيست خيلي دوستت داره .به سيامك نگاه كردم و او با لبخند يقه پيراهنش را صاف كرد.زن كلي ادامه داد.-با هم ازدواج مي كنيد و صاحب سه تا بچه مي شويد دوتا دوختر و يك پسر.واي خداي من اينجا رو نگاه كن .و يك خط را در كف دستم نشان داد.-شوهرت بهت خيانت مي كنه ولي وقتي سرش به سنگ خورد متوجه اشتباهش مي شه.و سيامك بازوهايم را گرفت و مرا وادار به ايستادن كرد و گفت:-بسه ديگه خانم تا همينجا ديگه كافيه .زن كلي گفت:هنوز مونده اقا بزار بگم چه كسي زير پاي شوهرش مي شينه؟-لازم نكرده شوهرش از اين عرضه ها نداره.با خنده گفتم:سيامك او بي توجه به من كه از حرفش هم حرصم و هم خنده ام گرفته بود به زن كلي گفتم چقد بدم خانم؟-هزارو پونصد تومن.-چه خبره؟مگه...-وا اقا يك ساعت دارم حرف مي زنم حالا...سيامك اجازه نداد زن كولي ادامه بدهد پولش را داد و گفت:-بريم مهتاب.زن كولي كه نيشش تا بناگوش باز بود گفت:-حرف هاي من هميشه راسته خانم...بيشتر مواظب خودتون باشيد.وقتي توي ماشين نشستيم هوا كاملا تاريك و اسمان سرمه اي رنگ شده بود سيامك ماشين را روشن كرد و حركت كرديم .سيامك گفت:-چقدر مردم حقه بازو كلك شدن.-شايد هم راست مي گفت.-اخه عزيز من عقلت كجاست؟ من و خيانت؟ من نوكر دست به سينه جنابعالي هستم چطور مي تونم به توخيانت كنم ولي راستش رو بگو توي چه كاري مردد هستي؟-تو كه مي گي حقه بازيه!-خوب اره شوخي كردم راستي مهتاب مي دوني چقدر از ادما زندگيشون به خاطر دروغ اين فالگيها و دعا نويسها به هم خورده ؟-يعني مي گي مردم اينقدر ساده و ابله هستن كه اين مزخرفات رو باور مي كنن؟-بعضي ها كه عقيده دارن باور مي كنن.ان روز تا خود خانه حرف زديم و در اخر هم به خاطر اين كه خيلي خوش گذشته بود از او تشكر كردم و بعد از خداحافظي به خانه رفتم.واقعا كه چه روزهاي زيبايي را پشت سر گذاشته بودم بدون انكه خبر از اينده و اين كه شايد يك روز دست روزگار من و سيامك را از هم جدا كند سيامكي كه يادش هنوز هم با گذشت دو سال و چند ماه با خونم عجين بود و در رگهايم جريان داشت.ان شب با ياداوري خاطرات گذشته در حالي كه اشك از گوشه ي چشمهايم به ارامي روي گونه ام مي غلتيد به اين انديشيدم كه ديگر سيامكي وجود ندارد و به فكري كه قبل از خواندن نامه ي مهشيد كرده بودم پوزخند زدم و ان گاه بود كه صدايي از ضمير ناخوداگاهم به گوش رسيد كه با كنايه گفت((تو ديونه اي دختر سيامك ديگه ازدواج كرده اون اگه واقعا دوستت داشت هيچ وقت به اين راحتيها دروغت رو باور نمي كرد و هر طور كه بود حقيقت رو مي فهميد در ثاني تو به چه حقي به خودت اجازه مي دي باز هم اون رو ببيني يا وارد زندگيش بشي؟))راست مي گفت من نبايد برميگشتم لاقل به بهانه او نبايد برميگشتم تنها دليل منطقي واميدم سيامك بود كه او هم اكنون زندگي جديدي را شروع كرده و من ديگر در زندگي او جايي نداشتم پس چرا مي خواستم از روي احساسات باز هم لگد به بختم بزنم مي توانستم همين جا بمانم و در كنار خانواده كوچك دايي روزهاي خوبي داشته باشم و هرزگاهي مادر و پدر نيز به ديدنم بيايند مي توانستم درس بخوانم و در رشته مورد علاقه ام ادامه تحصيل بدم ومانند خيلي هاي ديگر با داشتن تحصيلات عالي به وطنم برگردم.وقتي درست انديشيدم متوجه شدم چندان هم از اينجا بدم نمي ايد من در اين كشور سلامتي ام رابه دست اورده بودم پس حتما مي توانستم به اهداف ديگري نيز برسم و بالاخره در نبرد بزرگي كه بين عقل و احساساتم برپا شده بود عقل پيروز شد و تصميم نهايي ام را گرفتم.فرداي ان روز پدر به اتاقم امد و حرفهاي مرا شنيد و از تصميمم مطلع شدوقتي حرفهايم تمام شد پدر سرش را تكان داد و با لبخند گفت:-پس بالاخره تصميمت رو گرفتي از اين كه مي خواي بموني خيلي خوشحالم چون اينطوري خيال ما هم از بابت مريضيت راحت مي شه مطمئن باش مادرت هم موافقه ما هر وقت بتونيم مياييم اينجا هر هفته هم بهت زنگ مي زنيم-ممنونم پدر جون ولي مي دونيد اقامت گرفتن چقدر سخته؟-تو نگران اين چيزا نباش من اشنا دارم در ضمن تو به خاطر ادامه ي تحصيل و بيماريت خيلي راحت تر كارات درست مي شه حالا بلند شو بريم پيش داييت تا با هم برنامه ريزي كنيم.هر دو از اتاق خارج شديم و به نزد دايي فرشيد و جوليا رفتيم انها خيلي كنجكاو بودند بدانند تصميم نهايي ام چيست پدر گفت:-مهتاب مي خواد بمونه و درسش رو ادامه بده.دايي گفت:-خيلي خوشحالم كردي مهتاب.جوليا هم به زبان الماني گفت:-من اون اتاق بزرگه ي طبقه ي دوم رو بهش مي دم تا مستقل تر بشه .پدر پاسخ داد:-نه اگر قراره بمونه من براش يه سويئت اجاره مي كنم.دايي گفت:-اخه براي چي ؟توي اين خونه به اندازه كافي اتاق هست.-اين طوري بهتره من هم خيالم راحت تره.-يعني اگه پيش ما نباشه خيالت راحت تره.-نه منظورم اينه كه مزاحم شما نباشه.-يك بار گفتم باز هم مي گم مهتاب به هيچ عنوان مزاحم ما نيست در ثاني اگه اون مزاحمتي داشت كه هيچ وقت به شما پيشنهاد موندنش رو نمي دادم.بعد رو به من كرد و گفت:-تو دوست داري پيش ما بموني يا...-اگه مزاحمتي نباشه مي خوام اينجا پيش شما باشم.-بفرماييد مسعود خان !پدر كه انگار منتظر اين حرف بود با لبخندي به من و دايي گفت:-باشه هر طور صلاح مي دونيد.با وجود اين كه هميشه دوست داشتم يك خانه ي مستقل داشته باشم ولي صلاح نمي دانستم تنها بمانم چون اينجا المان بود و من هنوز با فرهنگش ان طور كه بايد اشنا نبودم اينجا لااقل اوقات فراغتم را با جوليا و فردريك مي گذراندم.پدر گفت:-من ماهانه مقداري پول براش مي فرستم كه مهتاب قسمتي از اين پول رو بايد بده به شما براي خورد و خوراك و چيزهاي ديگه.-لازم نكرده اين كار رو بكني من خودم...-نه اينطور نمي شه ما با هم تعارف نداريم هر چيزي جاي خودش.بالاخره بعد از كلي چانه زدن انها به توافق رسيدند و دايي به پدر قول داد همانند فرزند خودش از من مواظبت كند و به زودي ترتيب درس خواندنم را بدهد. وقتي پدر خيالش راحت شد بعد از كلي سفارش به ايران بازگشت و بار ديگر من ماندم و دايي و جوليا و فردريك.پايان فصل 4شرمنده دير شد متاسفانه يه مسافرت در پيش دارم وقتي برگشتم هم اين كتاب و هم كتاب همسفر رو براتون بزارم سعي مي كنم جبران اين چند وقتي كه نيستم رو بكنم موفق باشيد{اسمان رنگ خدا گشت...بپا پر بزنيم/باغ خورشيد پر از چلچله ها گشت... بپا سر بزنيم/فصل مهمان شدن پنجره ها يادت هست/پشت در جاي غريبي است...بپا در بزنيم/يك نفر باز مرا در خود من مي خواند/پر پرواز نداريم كه پرپر بزنيم/باز از مزرعه من بوي علف مي شنوم/جاي پروانه چه خالي است بپا پر بزنيم}


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #18
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 5اتاقي در طبقه دوم ساختمان كه قبلا از ان به عنوان اتاق نشيمن استفاده مي شد به من تعلق گرفت اتاق بزرگ داري كمد ديواري و شومينه پنجره ي اتاق به سمت حياط باز مي شد و قسمت زيادي از كوچه فرعي جلوي خانه كه ماشين رو نبود ديده مي شد.در عرض دوروز تمام وسايل لازم مثب ميزتحرير تخت و يك مبل راحتي و چند تابلوي نقاشي و پرده اي به رنگ روتختي ام و همچنين يك كتابخانه كوچك خريداري شد و اتاق من با كمك جوليا كه زني بسيار خوش سليقه بود دكور شد .دايي نيز رمان(بودن بروكز)از نويسنده ي معروف و نامي المان توماس مان كه رمان كوه سحر اميز را هم نوشته بود و همچنين بهترين اثر ادبي گرهارت ه اپتمان را به نام زنگ فرو رفته كه موفق به گرفتن جايزه ي ادبي نوبل گرديد برايم خريد تا در ان طور كه از گفته هايي دايي و جوليا فهميده بودم براي ورود به دانشگاه بايد به كالج مي رفتم و بعد از گذراندن يك دوره ي يك ساله كالج اگر موفق مي شدم مي توانستم در ازمون ورودي دانشگاه شركت كنم رفتن به كالج براي خارجيهايي مثل ايراني ترك و لهستاني و بعضي از عربها... اجباري بود چرا كه كشورهاي اروپا يي و بيشتر كشورهاي امريكايي بعد از گذراندن سيزده سال تحصيلي ديپلم مي گيرند.بنابراين من نيز بايد براي ورود به كالج امتحان مي دادم. اين طور كه شنيده بودم امتحان زياد مشكلي نبود چرا كه ديگر از نظر زبان مشكلي نداشتم و همين امر راه ورودم بهكالج را هموار مي كرد.روز ششم دسامبر بود كه من توسط جوليا مطلع شدم اين روز براي همه الماني ها روز بسيار خوشي است بچه ها شب قبل ان كفش هاي خود را مرتب كرده در گوشه اي مي گذارند وصبح روز بعد با كمال خوشحالي كفشهاي خود را پر از شيريني اجيل و خوردنيهاي خوشمزه يا حتي هديه هاي كوچك و بزرگ مي بينند.روز ششم دسامبر روز بابانوئل بود.اين پيرمرد مهربان عصايي در دست دارد و بيش از هر چيز اين سوالات در ذهنش مي گذرد كه ايا اين بچه ها بچه هاي خوبي بوده اند و به پدر و مادر خود احترام گذاشته اند؟و وقتي جواب مثبت خود را از پدر و مادر مي شنود هديه اي به بچه ها مي دهد.ان روز فردريك نيز همانند بقيه بچه ها در كفش هايش كه از شب گذشته انها را مرتب كرده بود يك بسته شكلات و يك جاسوئيچي پيدا كرد و وقتي بابانوئل به كوچه شان امد با ذوق خاصي نزد او رفت و يك اسب عروسكي كوچك نيز از او هديه گرفت.اين اداب و رسوم كه در كشور ما معمول نبود برايم بسيار جالب و تماشايي بود حقيقتا از ديدن شادي فردريك كوچك من نيز شاد شدم .تعطيلات عيد ميلاد مسيح خوش ترين فصل تعطيلات در المان است. نخستين نشانه ي نزديكي اين ايام هنگامي ظاهر مي شود كه بوي مطبوع شيريني زنجبيلي مخصوص از اشپزخانه ها به مشام مي رسد. يك هفته به كريسمس و شروع سال جديد ميلادي مانده بود خيابانها شلوغ و عده ي بسيار زيادي مشغول خريد از فروشگاهها بودند بچه ها اسباب بازي و لباس مي خريدند و پشت ماشينها درختهاي كاج كوچك و بزرگ به چشم مي خورد.ما نيز بعد از خريدن لباس و وسايل مورد نيازمان براي كريسمس يك درخت كاج متوسط خريديم و شب هنگام بعد از صرف شام در رستوران كوچكي به خانه برگشتيم.از ان همه شور و شوق لذت مي بردم و عيد انها را با عيد نوروز خودمان مقايسه كردم تنها فرق بين انها زمان برگزاري عيدها و همين طور درخت كريسمس انها و سفره ي هفت سين ما بود كه هر كدام نمادي از فرارسيدن سال جديد است . در طي چند روز باقيمانده به كمك جوليا و فردريك درخت كريسمس را كه در اتاق پذيرايي گذاشته بوديم به بهترين و زيباترين نحو ممكن تزيين كرديم فردريك سر از پا نمي شناخت و با اشتياق و به صورت نامرتب اطراف درخت كريسمس را با كاغذ كشي هاي رنگي تزيين مي كرد.شب و روز عيد انها منحصرا جنبه ي خانوادگي دارد عصر روز پيش از عيد بسياري از خانواده ها به كليسا مي روند و بعضي ها هم در مراسم عشا رباني نيمه شب شركت مي كنند اما جوليا كه مسلمان شده بود فقط به خاطر مادرش به كليسا رفت و خيلي زود بازگشت تا در كارها به ما كمك كند.صبح روز عيد وقتي از خواب بيدار شدم از پنجره ي اتاقم خيابانها و حياط خانه را ديدم كه به علت بارش برف سفيد پوش شده بود و زيبايي منظره ي بيرون را دوچندان مي كرد . با ديدن درختهايي كه از فرط سنگيني سر فرود اورده بودند و شاخه هايشان كاملا به سمت پايين خم شده بود غرق در لذت شدم و با عجله به طبقه پايين امدم و كريسمس را به دايي و جوليا و فردريك تبريك گفتم.فردريك به درخت كريسمس كه هدايايي در كنار ان بود با اشتياق نگاه مي كرد دايي متوجه شد و بعد از دادن هديه فردريك همه هدايايمان را به هم داديم و بعد از ان كه از شيريني كه جوليا پخته بود خورديم لباس گرم پوشيديم و به خيابان رفتيم اكثر مردم بيرون از خانه هايشان با شادي و بي توجه به سن و سالشان مشغول برف بازي و درست كردن ادم برفي بودند هر كس از كناريديگري مي گذشت كريسمس را تبريك مي گفت و من هم مانند انها همين كار را مي كردم . جشن انها خيلي برايم جالب بود ولي از اين كه نمي توانستم مثل بقيه تحرك داشته باشم ناراحت بودم چرا كه هنوز در هنگام دويدن كمي درد داشتم كه البته پزشكم اين مسئله را طبيعي مي دانست.ان روز تا عصر بيرون بوديم دايي با فردريك مشغول برف بازي بود ومن و جوليا هم قدم مي زديم وقتي بازي دايي و فردريك تمام شد و به نزد ما امدند از ديدن چهره فردريك با ان بيني قرمز و لبهاي كبود و دندانهايش كه به هم مي خورد خنده مان گرفت ان روز براي صرف ناهار به يك رستوران رفتيم محيط انجا بر خلاف بيرون بسيار گرم و دلچسب بود و به همان نسبت غذاهاي لذيذ نيز داشت.شب براي صرف شام به منزل جوانا مادر جوليا دعوت شده بوديم . جوانا همانند دخترش زني بسيار خوش قلب و دوست داشتني بود و تنها تفاوتش با جوليا در هيكلش بود او زني چاق و قد كوتاه بود و چشمهايش كه به روشني چشمهاي دخترش بود همان درخشش را داشت و موهايش نيز بلوند بود جوانا دوستي داشت كه از دوران كودكي با هم بودند و هميشه و همه جا انها را با هم مي ديديم. دوست او كه ماريلا نام داشت پيرزن مهربان و خونگرمي بود كه در بسياري صفات اخلاقي با جوانا مشترك بود.ان شب به منزل جوانا كه در دو كيلومتري منزل دايي قرار داشت رفتيم و با استقبال گرم او و دوستش مواجه شديم بعد از كلي صحبت و صرف شام و نوشيدن قهوه جوليا از يك رسم قديمي كه بيشتر خرافات بود تا رسم صحبت كرد و وقتي نيمه شب فرا رسيد طبق ان رسم تمام افراد خانواده كه من نيز جزء انها بودم يك قاشق و تكه ي كوچكي سرب برداشتيم و به دور يك چراغ الكلي جمع شديم و هر كدام به نوبت قاشقمان را بالاي شعله نگه داشتيم تا سرب داخل ان اب شود و سپس فلز مذاب را دراب سرد ريختيم بعد يكي از افراد مسن خانواده يعني جوانا و گاهي هم ماريلا از شكلي كه در سرب پس از سرد شدن به خود گرفته بود اينده را مي گفت اين بازي فال بيني يكي از سرگرمي هاي معمول مردم هنگام برگزاري شب جشن عيد است كه ان شب به همه ما شادي و نشاط بخشيد و كلي خوش گذرانديم..تعطيلات كريسمس حدود دو هفته بود به همين دليل دايي تصميم داشت ما را به مسافرت ببرد . او در پاريس دوستي داشت كه از ما دعوت كرد تعطيلات را با انها بگذرانيم به همين خاطر فرداي ان روز وسايلمان را جمع كرديم و عصر هنگام با هواپيمايي كه دايي بليتش را از قبل رزرو كرده بود عازم پاريس شديم.با گذشت مدت زمان كوتاهي هواپيما در فرودگاه پاريس فرود امد. فرودگاه به خاطر تعطيلات خيلي شلوغ بود و كارمان در گمرك نسبتا طول كشيد . دايي به علت شلوغي به همه ملن سفارش كرد مواظب خودمان باشيم تا گم نشويم . اما فردريك كه يكسره بين جمعيت مي دويد يك دفعه غيبش زد و حدود سه ربع معطل شديم تا پيدايش كرديم. جالب اينجا بود كه اصلا پسر ترسويي نبود و با بي خيالي روي يك صندلي كنار خانم و اقاي مسني نشسته بود در ضمن تكان دادن پاهايش از درون پاكتي كه در دست ان خانم بود ذرت مي خورد.بعد از پيدا كردن او توسط يك تاكسي به منزل دوست دايي رفتيم انها كه از امدن ما مطلع بودند به گرمي از ما استقبال كردند و من نيز با انها اشنا شدم انها همانند دايي و جوليا فقط يك پسر بچه همسن و سال فردريك به نام دنيس داشتند فردريك و دنيس كه از قبل همديگر را مي شناختند به محض ديدن هم مشغول بازي در محوطه ي بزرگ جلوي ساختمان شدند.جلوي ساختمان پارك بزرگي بود كه دور ان ميله هاي كوتاه كشيده بودند من همراه دايي و جوليا به داخل ساختمان رفتيم و بعد از گذاشتن وسايلمان در اتاقي كه توسط انها اماده شده بود به هال نزد انها بازگشتيم دوست دايي مردي بود قدبلند و خوش هيكل كه جوان تر از دايي به نظر مي رسيد و نامش روبرت و اصليتش انگليسي بود ولي زن او الن كه چهره اش شباهت زيادي به جوليا داشت فرانسوي بود در جمع انها فقط من كمي معذب بودم اما زماني كه رفتار گرم و صميمي شان را ديدم من هم احساس راحتي كردم و با خود تصميم گرفتم در اوليند مسافرتم با دايي و جوليا حسابي خوش بگذرانم.از الن خيلي خوشم امده بود در اشپزي و حتي پختن كيك كشمشي و بيسكويت به او كمك مي كردم جوليا هم اكثرا مواظب بچه ها بود دايي و روبرت هم بيشتر اوقات بيرون از خانه به سر مي بردند .يك روز طبق تصميم قبلي به رود عريض و بلند پاريس رفتيم . روي پل ايستاديم و از بالا به رودخانه ي بزرگ انجا را تماشا كرديم . عمق ان رودخانه به قدري زياد بود كه كشتيهاي كوچك به راحتي روي ان حركت مي كردند بعد از انجا به يكي از پارك هاي معروف رفتيم كه در واقع بزرگترين پارك در فرانسه محسوب مي شد در قسمتي از پارك شاخ و برگ درختها طوري هرس شده بود كه درختها به شكل حيوانهاي مختلف در امده بودند يكي خرس بود و ديگري راسو و شتر و خيلي حيوانهاي ديگر... قسمت هاي جالب و ديدني داشت كه محيط پارك را همانند موزه محل تماشا كرده بود ناهار را نيز در رستوران انجا خورديم و نزديك غروب بعد از بازي بچه ها به خانه برگشتيم .دلم براي جوليا مي سوخت كه مسئوليت مواظبت از فردريك را به عهده گرفته بود چرا كه از اين گردش چيزي نفهميد و تمام حواسشبه فردريك و دنيس بود كه مدام به خاطر شيطنت هايشان دسته گل به اب مي دادند و همين شيطنتها باعث شد فردريك به زمبن بخورد و صورتش در اثر اصابت با يك تكه سنگ زخمي شود اما خوشبختانه خون صورتش زود منعقد شد و احتياج به بخيه پيدا نكرد.در طول يك هفته اي كه انجا بودم بيشتر به جاهاي ديدني ان شهر زيبا رفتيم و از بسياري فروشگاههاي بزرگ خريد كرديم و از تماشاي ويترين مغازه ها با ان چراغهاي الوان . دكورهاي زيبا لذت بردم يك روز هم به خاطر فردريك و دنيس به يكي از نمايشگاههاي اسباب بازي رفتيم.هر سال در شهرهاي بزرگ در ايام عيد چنين نمايشگاههايي تشكيل مي شود و هيچ پسر يا دختر اروپايي وجود ندارد كه به تماشاي اين نمايشگاههاي كه به طرز بسيار جالبي به خاطركودكان تربيت داده شده اند نرود ان روز فردريك و دنيس كلي اسباب بازي كه به قيمتهاي مناسب فروخته مي شد خريداري كردند و اين در حالي بود كه من هم با وجود اين كه سال ها از دوران كودكي ام مي گذشت از تماشاي ان همه اسباب بازي زيبا كلي لذت بردم.روز اخر اقامتمان در پاريس به باغ يكي از دوستان روبرتد كه براي تعطيلات به مسافرت رفته بود رفتيم باغي بسيار بزرگ كه بارش برف و وجوذ ان روي درختها منظره اش را دوچندان زيبا و تماشايي كرده بود ويلاي بزرگي در وسط باغ وجود داشت كه با چند پله مرمر سفيد از زمين جدا مي شد. داخل ويلا بهترين و جديدترين مدل دكور شده بود همه جا از تميزي برق مي زد ديوارها از كاغذ ذيواري هاي قشنگي كه قسمتهاي برجسته اش مخمل بود پوشيده شده بود پرده هاي تور سفيد كه با والان هاي مخمل سرمه اي رنگ و اويزهاي گران قيمت ابريشمي تزيين شده بود و با رنگ راحتيها و مبلهاي شيكي كه در مهمانخانه و هال بود هارموني زيبايي به وجود اورده بود تابلوهاي معروف از نقاشان نامي روي ديوار به چشم مي خورد و لوستر زيبايي كه اويزهاي هفت رنگ قديمي و گران قيمتي چون لوسترهاي ايراني داشت روي سقف نمايان بود. گوشه كنار اتاق مهمان خانه نيز مجسمه هاي نقره ي زيباي قرار گرفته بود كه چشم انسان را خيره مي كرد.داخل اشپزخانه نيز سرويس كاملي وجود داشت كه همگي داراي مارك معروفي بودند و بسيار منظم و با سليقه در قفس هاي مخصوصي جا گرفته بودند يخچال هم پر بود از نوشيدنيهاي مختلف و غذاهاي سرد دو اتاق خواب نيز بزرگ و نورگير بودند و هر كدام به بهترين و زيباترين حالت ممكن دكور شده بودند بعد از تماشاي محيط داخلي ويلا و لذت بردن از ان همه سليقه و زيبايي كنار جوليا نشستم و مشغول صحبت شديم.تا ظهر و زمان ناهار به علت سردي هوا همه در ويلا بوديم وهيچ كدام از انجا خارج نشديم تا اينكه من از نشستن خسته شدم و به تراس بزرگ جلوي ويلا رفتم و از بالا به منظره باغ چشم دوختم و به ان همه زيبايي كه همه اش نشان دهنده ي قدرت خداوند بود احسن گفتم از فاصله دور دو پسر بچه را ديدم و يك دفعه ياد فردريك و دنيس افتادم كه از زمان ورودمان به انجا داخل ويلا نيامده بودند با چشم دنبالشان گشتم و حتي چند مرتبه صدايشان كردم اما از انها خبري نبود با عجله داخل برگشتم و به دايي گفتم:-هر چه نگاه كردم بچه ها رو توي باغ نديدم.دايي و جوليا كه بيشتر از روبرت و النهول شده بودند با عجله بلند شدند و با همان لباسهاي كم كه مناسب هواي سرد بيرون نبود به سمت باغ رفتيم.روبرت و الن هم دنبال ما امدند و وقتي ديدند واقعاانها نيستند با صداي بلند بچه ها را صدا كردند بعد از دقايقي صداي ضعيفي به گوشمان رسيد وبا عجله به سمت صدا رفتيم. در قسمت ته باغ كه بسيار با ويلا فاصله داشت صدايشان نزديكتر شد و ما متوجه گودال عميقي شديم كه قطر بسيار كمي داشت .وقتي كه به داخل گودال مه صدا از انجا مي امد نگاه كرديم با تعجب بچه ها را ديدم كه داخل ان گودال عميق هستند و كلي برف روي سرشان نشسته دايي زير لب گفت:-خدا كنه جايشون نشكسته باشه.وبعد با صداي بلند از انها پرسيد:-بچه ها حالتون خوبه؟ئجاييتون درد نمي كنه؟فردريك با صداي ضعيفي گفت:-نه بابا جون فقط سردمونه.روبرت با عجله از انبار پشت ويلا تكه اي تناب اورد و به كمك هم انها را بيرون اوردند . دايي با عصبانيت رو به انها كه از فرط سرما كبود شده بودند گفت:-شماها با چه اجازه اي اينقدر از ويلا دور شديد؟دنيس و فردريك سرشان را پايين انداخته بودند و مي لرزيدند دايي وقتي ديد حالشان زياد خوب نيست ديگر ادامه نداد و همه به داخل ويلا رفتيم و انها را جولوي شومينه نشانديم تا گرم شوند. دنيس كه خيلي بيشتر ترسيده بود گوشه ي اتاق كز كرد و حرف نمي زد اما فردريك وقتي گرم شد طبق خواسته دايي كه مي خواست موضوع را بداند گفت:-بابا جون ما اصلا متوجه نشديم اينقدر از ويلا دور شديم داشتيم برف بازي مي كرديم كه يك دفعه ديدم ئنيس از پشت افتاد توي چاله و جيغ كشيد من كه خيلي ترسيده بودم خواستم توي چاه رو نگاه كنم خودم هم پام سر خورد و افتادم روي دنيس هر چي شما رو صدا كرديم نيومدين.دايي پرسيد:-چقدر تول كشيد تا ما اومديم ؟-خيلي زياد داشتيم از سرما يخ مي كرديمدايي فردريك را سرزنش كرد و روبرت كه تازه تصميم داشت حرفي به دنيس بزند متوجه گريه او شد.سريع به كنارش رفت و علت گريه اش را پرسيداول همه فكر كرديم از ترس گريه مي كنه ولي بعد كه روبرت ديد مچ دستش ورم كرده سريع با دايي او را به بيمارستان رساندند بعد از 2ساعت كه بازگشتند فهميديم مچش ضرب ديده و بايد چند روزي اتل بندي شود . تا اخر شب دنيس و فردريك اجازه نداشتند از ويلا خارج شوند به همين خاطر با اخم گوشه ي اتاق نشسته بودند و بي صدا كارت بازي مي كردند . شب هنگام بعد از صرف شام در يك رستوران بزرگ به خانه رفتيم . مطمعنا اگر اتفاقي نمي افتاد روز بسيار خوبي داشتيم اما باز هم خوشبختانه به خير گذشت.فرداي ان روز بعد از خداحافظي از روبرت و الن و همين طور بوسيدن دنيس به هامبورگ و منزل دايي برگشتيم ان سفر يكي از بهترين سفرهايي بود كه تا به ان روز داشتم چند روز باقي مانده ي تعطيلات را در خانه بودم و با جوليا از مهمانان او ودايي پذيرايي مي كردم و بقيه اوقات را هم براي ورود به كالج درس مي خواندم تا بالاخره تعطيلات به پايان رسيد. پايان فصل پنجم


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #19
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 6
    زمان برگزاري امتحانات ورودي كالج فرا رسيد. من نيز مانند بسياري از دختران و پسران خارجي ديگر در آن امتحان شركت كردم. امتحان بسيار راحتي بود و من اميد زيادي به قبولي ام داشتم. دايي نيز حتم داشت كه قبول مي شوم چرا كه كشورهايي چون آلمان و ايتاليا و هلند، از جمله كشورهايي هستند كه به خارجيها جهت درس خواندن و ادامه تحصيل خيلي كمك مي كنند.
    روزها از پي هم مي گذشتند. روزهاي سرزمين كه كمتر آفتاب مي ديد و آسمانش بيشتر مي باريد. سرزمين آلمان هميشه پر از بارانهاي فراوان است . وقتي باران شروع مي شود بايد حداقل سه چهار روز با خورشيد خداحافظي كرد، درست برعكس ايران كه خورشيد با سماجت تمام خودش را به مردم تحميل مي كند.
    آن روز نيز هوا ابري بود و باران مي باريد و من هم كه عاشق باران بودم تصميم گرفتم كمي قدم بزنم. بنابراين باراني ام را پوشيدم و بدون برداشتن چتر از خانه خارج شدم، وقتي قطرات باران روي صورتم سر مي خورد حس خوبي داشتم و با ولع خاصي آن هواي مرطوب را به ريه هايم مي كشيدم و لذت مي بردم.
    همين طور كه در خيابانها قدم مي زدم، چشمم به مانكني كه پشت ويترين يك بوتيك قرار داشت، افتاد. آن مانكن بسيار شبيه سيامك بود با اين تفاوت كه عروسكي بيش نبود. به چهره مانكن زل زده بودم كه پسري از پشت دستش را روي شانه ام گذاشت و همين طور كه آدامس مي جويد با لبخند گفت:
    -مي تونيم كمي با هم قدم بزنيم؟ بعد هم اگه مايل باشي به كافه بريم، خيلي جدي نگاهش كردم و هيچ نگفتم، او ادامه داد:
    -من يه مكان دارم كه مي تونيم اونجا با هم خلوت كنيم و كلي خوش بگذرونيم. چي مي گي؟
    اخمهايم درهم رفت و با عصبانيت راه افتادم اما او دست بردار نبود و با سماجت خودش را به من رساند و خواست دستش را دور گردنم بيندازد كه گفتم:
    -برو گمشو آشغال مزاحم!
    او ابتدا جا خورد اما وقتي عصبانيت مرا ديد، با خنده اي ظاهري دستهايش را به علامت تسليم بالا برد و همين طور كه عقب عقب مي رفت گفت:
    -خيلي خب، حالا چرا عصباني مي شي؟
    و از من دور شد در آن شهر از اين جور افراد بسيار به چشم مي خورد، به طوري كه داي فرشيد بيرون ماندن بعد از ساعت نه شب را براي من ممنوع كرده بود.
    آن روز يكي دو مورد مشابه برايم پيش آمد كه يكي از آنها كه هيكلي چاق و صورتي بسيار زشت و زننده داشت با حرفها و سماجتش بيش از اندازه عصبي ام كرد تا جايي كه محض خلاصي از دست او راهي خانه شدم و از خير قدم زدن در زير باران گذشتم. به خوبي مي دانستم كه مردمان آن كشور هيچ قيد و بندي ندارند اما باز هم از چنين اتفاقهايي سخت عصبي و ناراحت مي شدم. به طوري كه تا چند روز پايم را از خانه بيرون نمي گذاشتم و سر خودم را در خانه با جوليا و فردريك گرم مي كردم.
    آن روز هم به محض ورود به خانه، به اتاقم رفتم و با خودم خلوت كردم و به گذشته نه چندان دورم انديشيدم. به آن روزهايي كه هنوز سيامك را از دست نداده بودم و در كنار هم روزهاي خوبي داشتيم. ما به قدري به آينده و ازدواج با هم اميدوار بوديم كه حتي يك روز كه براي خريد بيرون رفتيم، سيامك لباس عروس زيبا و گران قيمتي را نشانم داد و با غرور گفت:
    -عروس من بايد چنين لباسي بپوشه.
    و سپس مرا به چند طلا فروشي بزرگ برد و چند مدل حلقه كانديد كرديم. او هميشه در مورد من با غرور صحبت مي كرد، دريغ از اين كه بداند دختري كه امروز با دل و جان در موردش صحبت مي كند، تو آينده اي نه چندان دور به همه چيز پشت پا مي زند و براي هميشه او را ترك مي كند.
    با يادآوري آن روزها اشكهايم سرازير شد و باز داغ دلم تازه شد. بعد از كمي افسوس خوردن به ياد آخرين روز ديدارم با مهشيد و رويا افتادم انگار رويا حدس زده بود كه اگر به اينجا بيايم ماندگار خواهم شد. دلم خيلي براي آنها تنگ شده بود و دوست داشتم بار ديگر ببينمشان، اما اين فقط در حد يك آرزو بود و دست يافتن به آن لااقل تا چندين سال غيرممكن و نشدني.
    فردريك را خيلي دوست داشتم و به نوعي شيفته اش شده بودم، پسربچه شيطان و بازيگوشي كه هميشه منتظر يك فرصت بود تا شر به پا كند . او با وجود اين كه بسيار شبيه مادرش بود اما شباهتهاي ذاتي زيادي نيز به پدرش داشت. پسري فعال كه هيچ گاه آرام و قرار نداشت، درست مثل دايي فرشيد كه حتي روزهاي يكشنبه هم صبح زود بيدار مي شد و يا به پياده روي مي رفت و يا در حياط نه چندان بزرگ خانه، به گلها رسيدگي مي كرد. جوليا نيز به نوبه خود زن فعال و زرنگي بود كه به غير از رسيدگي به كارهاي خانه و فردريك، به كلاسهاي بدنسازي اش بيش از اندازه اهميت مي داد و كمتر پيش مي آمد حتي يك جلسه را به خاطر كاري بي اهميت و يا از روي بي حوصلگي از دست بدهد. او اوايل از من مي خواست اگر دوست دارم همراهش بروم ولي من كه اشكالي در اندامم نمي ديدم و زياد هم علاقمند به كلاسهاي بدنسازي نبودم، نرفتم.
    با گذشت يك ما، بالاخره نامه اي جهت قبولي در امتحانات ورودي كالج، البته در ترم پاييزي آن سال به دستم رسيد كه بسيار خوشحالم كرد. مادر و پدر، نيز با شنيدن خبر قبولي ام خيلي خوشحال شدند. در نامه ضمن خبر قبولي، مهلت ثبت نام كلاسها تا دو هفته آينده اعلام شده بود و من همراه دايي در همان هفته به كالج رفته و نام نويسي كردم. كلاسها در واقع از اوايل پاييز شروع مي شد كه نسبتاً زمان زيادي تا برگزاري آنها باقي مانده بود.
    بالاخره روز اول كلاسها فرا رسيد. من با سر و وضعي ساده اما مرتب، پا به محيط كالج گذاشتم و اين بار دقيق تر از قبل به اطراف چشم دوختم. ابتداي حياط، جاده اي تقريباً طويل بود كه دو طرف آن را درختهاي چنار و سرو كاشته بودند. زمين سنگفرش شده بود و بعد از صد متر، وسعت حياط زياد مي شد و ساختماني سه طبقه با نماي سفيد خودنمايي مي كرد كه داراي تعداد زيادي اتاق بود. طبقه اول متعلق به مدير و معاون و اساتيد و بقيه پرسنل بود و در طبقات دوم و سوم، كلاسها قرار داشتند. تعداد محصلين بسيار زياد بود. هر كدام با يك رنگ پوست و مو و چشم بودند و به خوبي معلوم بود از تمامي كشورهاي دنيا براي تحصيل به آنجا آمده اند.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #20
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    روزي كه براي ثبت نام آمده بوديم كلاسهايم را مشخص كرده بودند، به همين دليل بدون هيچ مشكلي به كلاس تعيين شده رفتم. كلاسمان بزرگ و نورگير بود. آنقدر تميز و مرتب بود كه بيشتر شبيه يك مكان خصوصي بود تا يك كلاس عمومي، من تقريباً سمت چپ كلاس و طرف پنجره نشستم و مشغول تماشاي تازه وارديني شدم كه اكثراً دو نفر دو نفر با هم بودند. بعد از دقايقي از بلندگوهاي داخل راهروها صداي مدير كالج شنيده شد كه به تك تك ما خوش آمد گفت و بعد هم اساتيد به كلاسها آمدند. استاد ما مردي بود ميانسال با كت و شلوار مشكي و كراوات سرمه اي كه با رنگ كفشش اصطلاحاً ست بود و در كل مرد بسيار خوش تيپ و با شخصيتي به نظر مي رسيد او كه استاد رياضيات بود بعد از كلي صحبت در مورد مسائل مختلف، كمي درسهاي سالهاي گذشته را مرور كرد و آن ساعت بدين ترتيب گذشت. ساعت بعد نيز استاد ديگري كه در واقع روان شناسي تدريس مي كرد، به كلاسمان آمد و ساعت آخر هم استاد درس فيزيك.
    حدود ساعت يك و نيم، دو بود كه تعطيل شديم. خانه دايي زياد دور نبود و اگر پياده مي رفتم نيم ساعت بيشتر در راه نبودم. اما آن روز با تاكسي به خانه رفتم، چون حرفهاي زيادي براي جوليا داشتم. وقتي وارد خانه شدم، جوليا را در آشپزخانه پيدا كردم و تمام چيزهايي را كه از همان اول صبح تا زمان بازگشت به خانه شاهدش بودم، براي جوليا و شب هم طبق خواسته دايي براي او تعريف كردم. آنها بسيار خوشحال بودند كه روحيه ام با روزهاي اول خيلي تفاوت كرده و حالم كاملاً خوب است.
    يك روز كه براي خوردن ناهار به سالن غذاخوري رفته بودم. دختري از من اجازه گرفت تا سر ميزي كه من پشتش نشسته بودم بنشيند. من هم كه تا حدودي او را مي شناختم، پذيرفتم و هر دو مشغول خوردن غذايمان شديم. او يكي از همكلاسي هايم بود، دختري با چشم و ابروي مشكلي و داراي چهره اي كاملاً شرقي. خيلي كنجكاو شده بودم بدانم واقعاً شرقي است يا نه، به همين خاطر پرسيدم:
    -شما اهل كجاييد؟
    -من اهل تركيه هستم، شما كجايي هستيد؟
    -من ايراني ام.
    او از فرط تعجب، چنگالي را كه تا دهان برده بود، برگرداند و داخل بشقاب گذاشت و با مكث پرسيد:
    -واقعاً ايراني هستيد؟!
    -خب ... آره، چطور مگه؟!
    -آخه اصلاً شبيه شرقي ها نيستي.
    او راست مي گفت، چشمهاي خاكستري و موهاي روشنم مرا بيشتر شبيه اروپائيها كرده بود و كمتر كسي مي توانست متوجه شود ايراني هستم. او كه هنوز به صورتم نگاه مي كرد، گفت:
    -اسمت مهتابه، درسته؟
    -آره، ولي من اسم كوچيك تو رو نمي دونم.
    -اسم من هم ماراله. خانواده ات اينجا زندگي مي كنن؟
    -نه، من پيش داييم هستم.
    -پس مادر و پدرت ....؟
    -اونها ايران هستن.
    -برات سخت نيست؟
    -چرا، ولي بايد عادت كنم ديگه، تو چي؟
    -من با خانوادام به اينجا اومدم، يه برادر بزرگتر از خودم هم دارم.
    -درست خوبه؟
    -بد نيست، ولي خوب هم نيست، تو چطور؟
    -من فيزيك و رياضياتم خيلي خوب، ولي ادبياتم نه.
    -مي خواي در چه رشته اي توي دانشگاه شركت كني؟
    -شايد كامپيوتر، شايد هم الكترونيك.
    -من هميشه عاشق شيمي بودم.
    -شيمي هم رشته خوبيه.
    راستي مي گي؟! آخه پدر و برادرم اصلاً موافق تحصيل من تو اين رشته نيستن.
    -مگه اونها مي خوان درس بخونن؟
    -نه، توي خانواده ما، فقط نظر پدر و برادرم مهمه. آخه اون توي خونه هم مثل سرهنگ ها رفتار مي كنه و ديسيپلين خاص خودش رو داره. در واقع خونه ما بنوعي يه پادگان نظاميه ...
    زندگي اش برايم جالب بود و با اشتياق به حرفهايش گوش مي دادم. او دختر مهرباني بود كه به خاطر صداقتي كه در گفته هايش نمايان بود. در همان برخورد كوتاه توانست خودش را در دلم جا كند و از همان روز ما با هم رابطه اي صميمي برقرار كرديم و در كالج و نيمي از راه برگشت با هم بوديم. او خصوصيات اخلاقي خاصي داشت كه اي ن خصوصيات به هيچ عنوان در من وجود نداشت و در كل خيلي با هم تفاوت داشتيم.
    يك بار كه من و مارال به همراه يكي از پسرهاي كلاسمان جلوي در كالج ايستاده بوديم و صحبت مي كرديم، ماشين به طرز وحشتناكي جلويمان ترمز كرد، هر سه ترسيديم و خودمان را عقب كشيديم. هنوز به خودم مسلط نشده بودم كه پسري با چهره اي بسيار عصباني از ماشين پياده شد و در حاليكه به سمت ما مي آمد، به مارال چپ چپ نگاه مي كرد و زير لب چيزهايي مي گفت. با تعجب به صورت رنگ پريده مارال نگاه كردم، آن پسر موهاي مارال را از پشت در مشت گرفت و به زبان تركي سر او فرياد كشيد و حتي خواست به صورت او سيلي بزند كه من مداخله كردم و آن پسر را به هر زحمتي بود از مارال دور كدرم. بعد از دقايقي كه تقريباً عده زيادي از دانشجويان كالج دور ما جمع شدند، مارال به فرمان آن پسر، سوار ماشين شد و همراه او رفت. از شباهت و زبان ملي شان حدس زدم كه آن پسر بايد برادر مارال باشد اما اينكه چرا چنين رفتاري كرد براي همه سوال برانگيز شده بود.
    فرداي آن روز مارال ديرتر از هميشه به كالج آمد و در فرصت مناسبي كه با هم صحبت مي كرديم متوجه شدم حدسم درست بوده و آن پسر برادر اوست. به گفته مارال، برادرش كه تازه فهميدم نامش آركان است، بسيار غيرتي است و روز قبل هم كه او را مشغول صحبت با پسري مي بيند عصباني مي شود و چنين عكس العملي نشان مي دهد


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 2 از 10 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/