فصل چهارم
بعد از انجام كارهاي گمركي و تحويل چمدانهايمان در يكي از هتلهاي بسيار مجلل و معروف لوگزامبورك مستقر شديم و از فرداي ان روز پدرم يك پايش در هتل بود و پاي ديگرش در بيمارستان تا بالاخره موفق شد با جراح معروفي كه توسط پزشك معالجم از قبل با او هماهنگ شده بود ملاقات كند و من از همان روز به مدت يك هفته در بيمارستان بستري شدم و تحت نظر او قرار گرفتم . وقتي از ناحيه ديستال معده ام نمونه برداري شد و جواب ازمايشات به دست جراحم رسيد با موافقت پدر به اتاق عمل رفتم و زير تيغ جراحي قرار گرفتم اصلا اميدي نداشتم و مطمئن بودم ديگر به هوش نمي ايم اما برخلاف انتظارم بعد از چند ساعت كه در بيهوشي مطلق به سر برده بودم به هوش امدم خيلي درد داشتم و بيشتر اوقات به خاطر مسكنهاي قوي كه به من تزريق مي شد خواب بودم.
طبق گفته جراحم با وجود اين كه عمل بسيار مشكلي بود مطمئن بودند جراحي موفقيت اميز است حدود دو هفته در بيمارستان بستري بودم و در اين مدت اصلا صحبت ها و تذكرات دكتر و پرستاران را نمي فهمي دم و گاهي كه لازم بود پدر حرف هايشان را برايم ترجمه مي كرد واقعا كه دوران سختي بود و تازه درد عمل داشت نمايان مي شد در طول اين مدت يك بار شيمي درماني شدم و اين طور فهميدم به مدت شش ماه ماهي يك مرتبه بايد اين كار را مي كردم و علاوه بر ان بايد يك سري دارو استفاده مي كردم. اثرات شيمي درماني نيز تهوع و استفراغ بود كه همچنان گريبانم را گرفته بود.
وقتي از بيمارستان مرخص شدم تا چند وقت در هتل مانديم و درست زماني كه موفق شدم تنهايي و بدون كمك كمي راه بروم با اجازه ي پزشكم به هامبورگ محل اقامت دايي ام سفر كرديم چرا كه جواب قطعي بعد از گذراندن دوران شيمي درماني مشخص مي شود.اين در حالي بود كه جراحم از عمل بسيار راضيذ بود و به ما اميد سلامتي مجدد مي داد.
روزي كه به هامبورگ رفتيم دايي و زن دايي ام به گرمي از ما استقبال كردند و دو اتاق از خانه بزرگشان را به من و پدر و مادر اختصاص دادند همسر دايي ام جوليا الماني بودو زني بسيار نازنين كه جثه ظريف و قد بلند و موهاي بورش او را بسيار زيبا جلوه مي داد انها يك پسر كوچك به نام فدريك داشتند تازه مي خواست به مدرسه برود و خيلي شيطان و بازيگوش بود خانه شان خيلي بزرگ و شيك بود در طبقه ي اول هال به دو قسمت تقسيم مي شد كه با يك پله كوتاه از هم جدا مي شد و اشپزخانه و حمام و دستشويي و دو اتاق خواب در ان طبقه وجود داشت در طبقه دوم نيز دو اتاق خواب ديگر و يك سالن بزرگ بود كه با وجودي كه كمتر از انها استفاده مي شد ولي همه چيز زيبا و تميز بود.همه جاي خانه به سبك زيبا و بسيار با سليقه توسط وسايل لوكس و نسبتا قيمتي دكور شده بود درهمان نگاه اول فهميدم جوليا زني بسيار تميز و باسليقه است.
با گذشت دو روز مرخصي يك ماهه پدر به پايان رسيد و مادر و پدر بالاجبار مرا ترك كردند انها بعد از كلي سفارش و تذكرات لازم در مورد نحوه گذراندن دوران نقاهتم به ايران بازگشتند.
از همان لحظه ي رفتن انها دلم گرفت. به خاطر راحتي ام اتاقي در طبقه اول ساختمان دايي كه بلااستفاده بود به من تعلق گرفت تا در طي اين مدت مشكل بالا و پايين رفتن از پله ها را نداشته باشم جوليا خيلي از من مراقبت مي كرد و در طي ان مدت وسايل اسايشم را فراهم كرد و اكثر اوقات سعي داشت مرا از ان حالت افسردگي دراورد.
دايي هم سعي مي كرد تا انجا كه مي تواند مرا با بعضي از اصطلاحات متداول انجا اشنا كند اما متاسفانه ان روزها بسيار بي رمق و ناتوان بودم و نمي توانستم درست بياموزم رابطه ام نيز با وجوليا كه واقعا دوست داشتني بود روز به روز عميق تر مي شد و با وجود اين كه كم و بيش حرف هاي همديگر را مي فهميديم اما توانستيم دوستي خوبي را اغاز كنيم.
ان روز ها زمان بازگشايي مدارس بود و فدريك كه تازه به كلاس اول مي رفت بسيار ذوق داشت و يك سره از دايي و جوليا مي خواست كه وسايلي بيش از انچه براي مدرسه اش نياز داشت برايش بخرند.
فدريك را نيز دوست داشتم اوبسيار شبيه مادرش بود و هر كسي مي توانست بفهمد رگي الماني دارد. كارها و شيطنت هايش انقدر بامزه و خنده دار بود كه هميشه صداي خنده در محيط خانه به گوش مي رسيد و به قول جوليا شيطنت هايي كه مي كرد اكثرا كار دستش ميداد و به گفته ي او تا ان روز چندين مرتبه دست و پايش شكسته بود اما با تمام اين تفاسير پسر خوب و مودبي بود كه از نظر من همين براي يك بچه در اين سن كافيست.
ماه دوم و سوم همراه دايي فرشيد براي شيمي درماني به يكي از بهترين بيمارستان هاي انجا رفتيم و با نشان دادن نامه ي پزشكم پرتو درماني و شيمي درماني در همان هامبورگ انجام شد اما در ماه چهارم براي تجويز مجدد داروهايم به لوكزامبورك رفتم و دوباره معاينه و شيمي درماني شدم . موهاي سرم تكه تكه ريخته بود و با اين كه اكثر اوقات كلاه استفاده مي كردم ولي باز هم ان وضعيت رنج مي بردم.به قدري كه تاب و تحمل خودم را در ايينه نداشتم و حتي روزي كه فردريك از روي كنجكاوي علت ريختن موهايم راپرسيد كلافه شدم و نمي دانستم جوابش را چه بدهم.
ماه اخري كه بايد براي شيمي درماني به لوكزامبورگ مي رفتم مادر و پدر نيز امدند و همراه انها به بيمارستان رفتم و اين بار علاوه بر شيمي درماني توسط پاتولوژي از ناحيه سرطاني نمونه برداري شد و بعد از ازمايشات مختلف متوجه شديم كه عمل به قدري خوب انجام شده كه در ان لحظه هيچ علامتي از ان بيماري در بدنم وجود ندارد و اين عمامل باعث شد جراحم احتمال جراحي دوم را بسيار كم تشخيص دهد او وقتي اين مسئله را با پدرم در ميان گذاشت مادرم گريه مي كرد و پدرم با تمام وجود از محبت جراحم تشكر مي كرد. من هم انقدر شوكه شده بودم كه نمي توانستم هيچ عكس العملي نشان دهم و فقط اشك هايم بي اراده پايين مي امد و در دل هزاران بار خداوند بزرگ را تشكر كردم وقتي اين خبر را به دايي و جوليا داديم انها نيز بسيار خوشحال شدندو حتي به مناسبت سلامتي ام هديه اي نيز به من دادند.
دوست داشتم حالا كه سلامتي ام را بازيافته ام و تا شش ماه ديگر كاري با پزشك و جراحم نداشتم به كشور خودم بازگردم اما پزشكم تاكيد داشت حتمابراي مدتي در ان كشور بمانم تا در صورت بروز هر چند موقت علائمي به اان ها مراجعه كنم وتا زماني كه كاملا از سلامتي ام مطمئن نشده ام به كشورم باز نگردم...
ادامه دارد
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)