فصل سوم{قسمت2} 2 28
-مگه دل بخواه توئه؟
-مسلما
-تو حتي فكر خودت هم نيستي اخه با اين كارا مي خواي چي رو ثابت كني ؟
-ببخشيد جسارته ولي من فكر نمي كنم مسائل شخصي زندگي من ربطي به شما داشته باشه
او كه اصلا توقع شنيدن چنين جوابي را از من نداشت اخمهايش در هم رفت و در حالي كه از فرط عصبانيت رگ گردنش برجسته و تن صدايش بلند شده بود گفت:
-به من هم خيلي ربط داره مي فهمي؟نه... تو نمي فهمي اگه مي فهميدي اين طور صحبت نمي كردي تو هيچ چيزو درك نمي كني...تو..
من با تعجب فوق العاده زيادي چشم به دهان او دوخته بودم كه با حرص و پشت سر هم صحبت مي كرد و اصلا هم متوجه حرف هايش نبود يك مرتبه ارام شد و با بغض گفت:
-تو خيلي خودخواهي مهتاب خيلي... دل شكستن و نااميد كردن اصلا ناراحتت نمي كنه و حتي نمي فهمي ديگران در چه وضعيتي هستن من نمخوام با اين كارهاي نامعقولت خودت رو نابود كني تو بايد زودتر عمل بشي و گرنه...
ديگر ادامه نداد سرش را پايين انداخت و دستي داخل موهايش كرد و نفس عميقي كشيد من بدون كوچكترين حرفي به او نگاه مي كردم او اصلا بر خودش مسلط نبود به من نگاه كرد و گفت:
-چرا اين طوري نگام مي كني؟
-دوست ندارم برام دلسوزي كني.
-من تو رو دوست دارم مهتاب و مطمئن باش حرفهايي كه مي زنم از روي دلسوزي نيست
-دوست داشتن و اينطور مسائل ديگه بين ما تموم شده اصلا هم دوست ندارم دوباره شروع كنيم
او پوزخندي زد و سرش را از روي تاسف تكان داد و سكوت كرد در همين موقع ناهارمان را اوردند و هر دو مشغول خوردن شديم اما هيچ كدام نتوانستيم بيش از نيمي از ان را بخوريم هر دو با عذايمان بازي مي كرديم كه او گفت:
-مهتاب تو را خدا كمي عاقلانه فكر كن
من جوابي ندادم در يك لحظه صداي موسيقي زيبايي را كه كاملا به گوشم اشنا بود شنيدم و به سمت صدا نگاه كردم. با ديدن پسري كه جعبه موزيكالي را به دختر هديه مي كرد ياد سيامك افتادم چرا كه اولين هديه اي كه سيامك به من داد يك جعبه موزيكال زيبا با همين موسيقي بود. قلبم داشت از جا كنده مي شد و ديگر طاقت نداشتم انجا بمانم به خاطر همين روبه حسين كه متوجه دگرگوني ام شده بود با تعجب نگاهم مي كرد گفتم:
-بريم
-اتفاقي افتاده؟
-نه...چيزي نيست فقط كمي كار دارم و مي خوام زودتر خونه باشم
او كه مي دانست تغيير حالتم بايد دليل مهمتر و موجه تر از بهانه اي كه اورده ام داشته باشد مرا خيلي زود به خانه رساند و موقع خداحافظي بار ديگر از من خواست عاقلانه تصميم بگيرم و سپس رفت.وقتي وارد خانه شدم مادر پرسيد:
-با حسين بودي؟
-بله.
-پس چرا نيومد تو؟
-شايد جايي كار داشت
-ناهار كه خوردي؟
بله خوردم
-اتفاقي افتاده قيافه ات يه طوريه
-نه چيزي نيست فقط كمي خسته ام
-پس برو استراحت كن
به اتاقم رفتم و بعد از تعويض لباس گوشه ي تختم نشستم نا خواسته بغض راه گلويم را بسته بود هنوز صداي موسيقي در گوشم بود با عجله سر كمد رفتم و بعد از دقايقي توانستم جعبه مقوايي ابي رنگم را كه هديه سيامك را در ان جا داده بودم پيدا كنم .به سرعت در جعبه را باز كردم و با ديدن اولين هديه سيامك چند قطره اشكم روي ان چكيد در جعبه موزيكال را گشودم همراه با شنيدن طنين زيباي موسيقي يك شاخه گل رز خشك شده را روي عكس زيباي سيامك ديدم عكسش را برداشتم و به ان خيره ماندم با شنيدن موسيقي و ديدن عكس او تك تك خاطراتي كه از روزهاي خوش گذشته داشتم جلوي چشمم زنده شد و تمام ان روزها همانند فيلمي در زهنم نقش بست. هنوز هم با گذشت يك سال و چند ماه عاشق سيامك بودم و مسلما اولين عشق هيچ وقت از ياد نمي رود به ياد ان روز افتادم كه براي گرفتن اين عكس كلي به سروكله هم زديم و بالاخره در روز تولدمم ان را به من داد واقعا كه ان سال از بهترين لحظات عمرم بود و مطمئنا اگر چنين بيماري اي نداشتم او را هيچ وقت از دست نمي دادم اما دريغ و افسوس كه سرنوشت اين طور برايم رقم زد و من چاره اي جز تسليم و سر فرود اوردن نداشتم و نخواهم داشت.
به اين فكر مي كردم كه خيلي دلم براي سيامك تنگ شده كه مادرم بلند گفت:
-مهتاب تلفن
ان روز مهشيد تلفني از من دعوت كرد به منزلشان بروم چون رويا نيز انجا بود واو خواستپيش هم باشيم اما من كه خسته بودم وزياد هم حوصله نداشتم از انها خواستم كه به خانه ما بيايند بنابراين انها پذيرفتند و يك ساعت بعد در خانه ما بودند بعد از كلي صحبت از اين در و ان در رويا گفت:
-تو كي مي خواهي ازدواج كني مهتاب خانم
-زماني كه عروسي تو و مهشيد رو ديدمم
مهشيد گفت:
-بي خود كردي ماا تا تو رو نفرستيم خونه بخت عروسي نمي كنيم
و رويا ادامه داد:
-مهشيد خانم شما ديگه چرا اين حرف رو مي زنيد شما كه امروز فردا...
-صبر كنيد ببينم چه خبره؟
رويا رو به مهشيد گفت؟
-بگم؟
مهشيد با لبخندي سرش را به نشانه موافقت تكان داد و رويا با ذوقي بسيار گفت:
-تا چند وقت ديگه نامزدي مهشيده
-دروغ مي گي!
-نه به خدا فقط بايد حدس بزني با كي