ساعت كاري من رو به اتمام بود و من كم كم مشغول جمع اوري كارهايم بودم كه خانم كيان وارد اتاق شد و گفت:
-خانم ها خسته نباشيد متاسفانه يك سري كارهاي ارژانسي هست كه بايد حتما تا غروب حاضر بشه.
بعد رو به من كرد و گفت:
-خانم سبحاني اقاي ايماني از من خواست بهتون بگم اگر براتون مقدوره امروز براي انجام اضافه كاري توي شركت بمونيد چون كارها زياده و به وجودتون نيازه
ناهيد گفت:
-من همه كارها رو تموم ميكنم بهتره خانم سبحاني بره
بلافاصله گفتم:
-نه خانم كيان من امروز مي مونم به اقاي ايماني بفرماييد تا دم غروب تمام كارها حاضره
خانم كيان كه كمي از تعارف ما تعجب كرده بود بدون بيان حرفي از اتاق خارج شدناهيد خواست حرفي بزند كه مهلت ندادم و گفتم:
-ببين ناهيد بيماري من هيچ ربطي به كارهاي اينجا ويا حتي شخص تو نداره و ديگه هم دوست ندارم از اين لطفا بهم بكني(بياو خوبي كن دختره چش سفيد)
وبا بيان اين جمله شماره تلفن منزلمان را گرفتم و به مادرم اطلاع دادم كه بايد تا غروب در شركت بمانم
بعد از خوردن يك سوم ساندويچي كه توسط اقاي مرادي برايمان تهيه شده بود مشغول كار شديم تا ساعت شش كه هوا گرگ و ميش بود و صداي اذان از فواصل دور به گوش مي رسيد كارهايمان ادامه داشت من و ناهيد بدون هيچ صحبتي مشغول كارهايمان بوديم تا بالاخره تمام شد ومن گزارش كارهاي خودم و ناهيد را نزد خانم كيان بردم و به او تحويل دادم خانم كيان از من تشكر كرد و خواست به اتاق اقاي ايماني برود كه حسين نيزبه طبقه دوم امد تا چشمش به من خورد با قيافه جدي سلام كرد و گفت:
-چطور هنوز نرفتي
بعد از سلام گفتن:
-يك سري كار اضافه داشتم بايد تمامش مي كردم
-حالا كارت تموم شد؟
-بله الان تحويل دادم
-اگه مي خواي بري خونه صبر كن با اقاي ايماني خداحافظي كنم با هم بريم
-من خودم ميرم
-تا تو برسي پايين من هم اومدم
خواستم حرفي بزنم كه حسين وارد اتاق اقاي ايماني شدمن نيز به اتاق كارم برگشتم و بعد از خداحافظي با ناهيد از شركت خارج شدم كه حسين با سرعت خود را به من رساند و در حالي كه در ماشين را باز مي كرد گفت:
-حتما امروز خيلي خسته شدي
سوار ماشين شدم و با قيافه اي جدي گفتم:
-نه زياد
به خوبي مي دانستم كه حقيقت را نگفته ام ولي به روي خودم نياوردم او حركت كرد و گفت:
-راستي حالت چطوره ؟ بهتر شدي؟
-بله خيلي خوبم.
-ديروز بعد از ظهر تلفن زدم خونتون ولي خواب بودي خيلي دلم شور مي زد.
-از حرف هايي كه به خانم وحيدي زده بودين به خوبي معلوم بود
او متوجه كنايه ام شد و گفت:
-تو بايد خودت به خانم وحيدي مي گفتي
چون اون بايد بدونه تا اگه حالت بد شد زود اقدام كنه ام تو اصلا...
-مثل اينكه شما متوجه نيستيد من دوست ندارم كسي از زندگي ام خبر داشته باشه اصلا به كسي چه مربوطه من مريضم؟
-تو به همه بدبيني واين اصلا درست نيست
-من به كسي بدبين نيستم فقط دوست ندارم كسي توي زندگي خصوصيم دخالت كنه
-مهتاب چرا اينقدر بچه گونه فكر مي كني؟
-من فقط دوست ندارم كسي به حالم دل بسوزونه اين فكر اصلا بچه گونه نيست
-تو يا متوجه حرف هاي من نميشي يا نمي خواي كه بشي
-اصلا چرا در اين مورد صحبت كنيم من نمي خوام ديگه حرفي راجع به اين موضوع بشنوم
-باشه هرطور ميل توست
-در ضمن ديگه در مورد من با كسي صحبت نكن لطفا
حسين با دلخوري به روبه رو چشم دوخت و ديگر حرفي نزد
دردهايم روز به روز بيشتر مي شد به طوري كه حتي يك هفته مرخصي گرفتم و زير نظر پزشك معالجم بودم
يك روز وقتي مشغول كار بودم حس كردم عرق سردي روي پيشانيم نشست و بعد از چند دقيقه كه دردم افزايش يافتو حالت تهوعم زياد شد رو به ناهيد با صداي ضعيفي گفتم:
-ناهيد جان حالم اصلا خوب نيست لطفا منو...
و حالم به هم خورد و تقريبا از حال رفتم بعد از مدت زماني كه به نظرم طولاني مي امد متوجه شدم روي تخت بيمارستان هستم دو پرستار وارد اتاق شدند و پشت سر انها ناهيد و اقاي مرادي با نگراني به داخل امدند پرستاران به سرعت نبض و فشار خونم را گرفتند و دسگاه ضربان قلب و تنفسم را تنظيم كردند سپس رو به ناهيد و اقاي مرادي چيزي گفتند و از در خارج شدند ناهيد كه معلوم بود گريه كرده به كنار تختم امد و در حالي كه لبخند مي زد گونه ام را نوازش كرد و گفت:
-حالت چطوره؟
-خوبم ساعت چنده؟
-يك و نيم
- به مادرم خبر بده بياد اينجا
-بهشون زنگ زدم الان ديگه بايد برسن
-ببخشيد ناهيد جون خيلي اذيت شدي
-دختره بي عقل اين چه حرفيه كه ميزنيتو مثل خواهرم هستي
-اقاي فراهاني متوجه شد؟
-نمي دونم من نديدمش ولي حتما توسط خانم كيان متوجه مي شه.
بعد از يك ربع مادر و پدر رسيدند و از اقاي مرادي و ناهيد تشكر كردند و انها به شركت بازگشتند بعد از رفتن انها پدر با دكتر صحبت كرد و مادر مرا دلداري داد.
بعد از يك روز بستري بودن مرخص شدم و وقتي كمي حالم مساعد شد دوباره به شركت رفتم البته ناهيد و شوهرش كه مرد بسيار مهربان و خوبي بود به ديدنم امدند و يك بار هم حسين امد و جوياي حالم شد دو روز بعد از امدنم به شركت خانم كيان به اتاقمان امد و رو به من گفت:
-اقاي ايماني با شما كار دارن
از شنيدن نام ريس شوكه شدم و ترسيدم اخراج شوم با ترس به طبقه دوم و اتاق مدير عامل رفتم اقاي ايماني تعارفم كرد بنشينم من هم اطاعت كردم او عينك فلزي اش را بر روي بيني باريكش جابه جا كرد و در حالي كه انگشتانش را در هم گره كرده بود رو به من نگاه مي كرد گفت:
-حالتون چطوره
-ممنونم خوبم
-علت اينكه ازتون خواستم به اتاقم بياييد به خاطر اينكه اتاقتون رو عوض كنم
-براي چي اقاي ايماني
-شما از امروز به اتاق شماره هشت بريد و اونجا مشغول بشيد.
از شنيدن شماره اتاق قلبم لرزيد چرا كه ان اتاق متعلق به حسين و يكي از همكارانش بود با تعجب زيادي پرسيدم:
-مي شه بپرسم براي چي؟
-ازم خواستن كه شما زير نظر ايشون باشيد.
-ايشون؟
خنده كوتاهي كرد و گفت:
-منظورم اقاي فراهانيه
از جا بلند شدم و با لحن اعتراض اميزي گفتم :
-اقاي ايماني من شخصا دليلي براي رفتن به اتاق ايشون نمي بينم شما نبايد رابطه خانوادگي ما رو به كار و اين طور مسائل ربط بديد من ترجيح مي دم توي اتاق خودم بمونم چون اينطوري راحت ترم
او كه از حرف هايم تعجب كرده بود گفت:
-اما اقاي فراهاني به خاطر شما اينطور خواستن
سعي كردم خونسرديم را حفظ كنم به همين دليل با متانت و تواضع گفتم:
-اقاي ريس من از كار كردن با خانم وحيدي راضيم و اگه اجازه بديد....
-خيلي خوب ما به خاطر مصلحت خودتون مي خواستيم اين كار رو بكنيم حالا هر طور خودتون صلاح مي دونيد.
با لبخندي حاكي از رضايت تشكر كردم و با اجازه او به اتاقم بازگشتم تا وارد شدم ناهيد با اضطراب پرسيد:
-چي شد مهتاب ؟ چيكارت داشت؟
-هيچي بابا اين اقاي فراهاني هم مثل اين كه نمي خواد دست از سر من بيچاره برداره از اقاي ايماني خواسته به اتاق اون برم و اونجا مشغ.ل كار شم
-وا...براي چي؟
-چه ميدونم شايد به خاطر بيماريم به خدا نمي دونم بايد به كي بگم من از ترحم بيزارم
-از كي تا حالا محبت و علاقه يعني ترحم؟
-ببين ناهيد من بهتر از تو اقاي فراهاني رو مي شناسم اولش كه به خاطر حس نوع دوستي و از خود گذشتگي و نمي دونم اين چيزا مي خواست باهام ازدواج كنه و دروغ مي گفت كه دوستم داره حالا هم به خاطر ترحم و ترس اين كه نكنه دير برسم بيمارستان وبميرم مي خواد برم توي اتاقش كار كنم واقعا مسخره اس
-اين حرفها چيه دختر مسخره كدومه متاسفانه تو خيلي بدبيني و اين اصلا خوب نيست
-من از وضع كنونيم راضي ام خب اين يعني...
خانم كيان اهسته وارد اتاق شد و با لبخند هميشگي اش گفت:
-اين بار با شما كار دارن خانم وحيدي
ناهيد پرسيد اقاي ايماني:
-نخير تلفن
ناهيد نگاهي به من انداخت و در حالي كه روسري اش را مرتب مي كرد از اتاق خارج شد و وقتي برگشت با شادي كودكانه اي روبه رويم ايستاد و دستهايش را به هم كوبيد و گفت:
-شوهرم زنگ زده زود كارهام رو بكنم تا ساعت دو بتونم برم خونه اخه برادر شوهرم وزنش امشب از امريكا ميان ما هم بايدد خودمون رو اماده كنيم احتمالا مي خواد ببرتم خريد
با لبخندي به او كه اينقدر از امدن برادر شوهرش شاد بود نگاه كردم كه او سريع پشت كامپيوتر نشست و كارهايش را با سرعت بيشتري انجام داد حدود ساعت دوازده و نيم بود كه با چهره افسرده و ناراحتي گفت:
-فكر نمي كنم تا ساعت دو تموم بشه خيلي زياده
-مي خواي امروز بجاي تو بمونم
-به جاي من...؟نه تو نبايد زياد كار كني
-به خدا تعارف نمي كنم امروز حالم خيلي خوبه تو هم كمتر خودت رو لوس كن
-يعني اشكال نداره بموني؟
نه به خاطر تو مي مونم تو گردن من خيلي حق داري
ناهيد از پشت ميزش بلند و به كنارم امد و صورتم را بوسيد و گفت:
-الهي قربونت برم ايشاا... جبران مي كنم
و بعد از تماس تلفني من به خانه رفت و من تا اخر وقت در اتاقم مشغول به كار بودم بالاخره كارها تمام شد و من بعد از تحويل دادن گزارشكارها به خانم كيان خداحافظي كردم و از پله ها سرازير شدم هنوز از در شركت خارج نشده بودم كه حسين از پشت سر صدايم كرد وقتي روبه رويم ايستاد گفت:
-تو چرا هنوز نرفتي؟
-داشتم مي رفتم
-مي دونم ولي چرا الان
-يك سري از كارهام مونده بود
اودر ماشين راكه مثل هميشه جلوي شركت پارك كرده بود و برگ جريمه زير برف پاك كنش مي خورد باز كرد و گفت:
-سوار شو
-خودم ميرم شما راهتون دور مي شه
-كارت دارم بيا بالا
سوار شدم وقتي ماشين حركت كرد گفت:
-چرا با پيشنهاد اقاي ايماني مخالفت كردي و به اتاق من نيومدي؟
-اولا كه با پيشنهاد اقاي ايماني نه و با پيشنهاد شما ثانيا چون دليلي براي تعويض اتاقم نمي بينم ثالثا از اتاق و همكارم كاملا راضي ام
-ببين مهتاب اگه تو توي اتاق من باشي خيالم راحت تره اون موقت اگه خداي نكرده حالت بد بشه خودم زود مي رسونمت بيمارستان ولي اونجا...
-من مي دونم شما به خاطر من چنين پيشنهادي دادين ولي بد نيست كه بدونيد من توي اتاق شما راحت نيستم
حسين با تعجب به من نگاه كرد و با مكث گفت:
-چرا؟
-خب.... خيلي طبيعيه هر كس با همجنس خودش راحت تره ديگه
-ولي حرف تو يه معني ديگه داشت
-نه معني اش هميني بودكه گفتم
او با پوزخند تمسخر اميزي گفت:
-باور كردم
بي تفاوت شانه هايم را بالا انداختم او حرف را عوض كرد و در مورد مسائل مختلف صحبت كرديم تا پشت در خانه پياده ام كرد اما با وجود اصرار من به داخل خانه نيامد و با گفتن سلام برسون رفت
از اين كارهاي حسين اصلا خوشم نمي امد و همه اش را به حساب دلسوزي مي گذاشتم و قلبا از اينكه خواسته اش را قبول نكرده بودم احساس خوبي داشتم.
پايان فصل دوم
ادامه دارد....
موفق باشيد
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)