فصل اول{قسمت 3}
از شانس بدم ان درد لعنتي دوباره گريبانم را گرفت واين با حالم خيلي بد شد اما بعد از خوردن قرص هاييم كم كم بهتر شدم .
مدتي طول كشيد و سعي كردم حقيقت را بپذيرم اما با تمام تلاش هاي كه مي كردم تا علاقه ام را به سيامك سركوب كنم باز دلم هوايش را مي كرد.چندين بار متوجه او شدم كه سر كوچه موسسه ام ايستاده بود و با ديدن من خودش را مخفي مي كند.
عصر هنگام بود كه تصميم گرفتم به پارك ملت بروم و سيامك را از دور به طوري كه متوجه نشود در محل خاصي كه هميشه با دوستانش به انجا مي رفتند ببينم راس ساعت هفت نزديك محل قرار يا به عبارتي پاتوقشان نشستم و منتظر شدم. بعد از سه ربع انتظار بالاخره سيامك را به همراه شاهرخ و محمد ديدم. مثل گذشته روي نيمكت هميشگيشان نشستند. سيامك لاغرورنگ پريده شده بود و بسيار جدي به نظر مي رسيد. از ديدن او قلبم لرزيد و بي اختيار روزهاي خوش گذشته از جلوي چشمم گذشت. حدود يك ساعت انجا بودم اما در اين مدت فقط به ياد گذشته بودم و بس.
خوب مي دانستم او الان در مورد من چه فكري مي كند و مرا دختري خودخواه و بي معرفت مي داند. اماچاره اي نداشتم.بعد از يك ساعت قصد رفتن كردم. راستش بر خلاف انتظارم به جاي اين كه دلم اروم بگيرد وضع روحي ام بدتر شد در خانه نيز حالم بد بود سردرد بدي داشتم بنابراين مسكني خوردم و خوابيدم.
حدود دو ماه گذشت و من تصميم به جنگ با خودم و احساساتم گرفتم و تاحدودي موفق هم شدم چرا كه ديگر اشك نريختم و فقط ياد سيامك بودم كه عذابم مي داد.
در اين مدت درد بي امان داشت مرا از پا در مي اورد و حسابي شكسته ام كرده بود بيشتر اوقات درمطب دكتر بودم ويا در خانه درد مي كشيدم وبيشتر از همه حالت تهوع و بي اشتهايي عذابم ميداد كم كم به دوري سيامك و نشنيدن صدايش و همچنين به زندگي يكنواخت و كسل كننده ام عادت كرده بودم تنها تفريحم فقط ديدن رويا و مهشيد بود كه از بهترين دوستانم بودند.
يك روز بعداز ظهر به ديدن مهشيد رفتم تا ديداري تازه كنم و كمي حال و هوايم عوض شود بعد از احوال پرسي با مادر مهشيد به باغ خانه شان رفتيم. خانه انها در يكي از خيابانهاي اصلي نياوران بود كه در چند سال گذشته باغي در كنار خانه انها وجود داشت و انها بعد از مدتي ان را خريدند و با حياط خانه شان يكي كردند به همين خاطر خانه انها با وجود ان باغ بزرگ و زيباتر جلوه ميكرد.
سرتاسر باغ توسط باغچه هاي چند ضلعي و چمن كاري شده مزين بود كه چمن وگلهاي رز و حتي چراغ هاي پايه بلند طلايي كه در جاي جاي سنگفرش هاي باغ به چشم مي خورد همگي چشم انداز بسيار ديدني و زيبايي را ايجاد كرده بود.من هميشه عاشق ان باغ و بوي رطوبت خاك و شبنم گلها بعد از ابياري بودم وهر گاه انجا قدم ميزدم احساس طراوت وشادابي در من زنده مي شد اين احساس بعد از دردها و رنج هايي كه طي مدت گريبانم را چون عفريت گرفته بود بسي لذت افرين بود. بنابراين هر وقت به خانه مهشيد مي امدم حتما به باغ خانشان نيز مي رفتم ان روز هم در باغ مشغول قدم زدن بوديم كه مهشيد بي مقدمه پرسيد:
-ببينم مهتاب از سيامك چه خبر؟ اتفاقي افتاده كه ديگه در موردش حرف نمي زني؟
با شنيدن نام او قلبم لرزيداما سعي كردم بي تفاوت باشم بنابراين با بي اعتنايي و كمي مكث گفتم:
-دوستيمونوبه هم زديم.
مهشيد مانند كساني كه از شدت برق گرفتگي خوشكشان زده باشد بر جاي ميخكوب شد و بي حركت به من چشم دوخت با ديدن اين همه تعجب و چشمانش كه بيانگر سيل سوالاتش بود لبخندي زدم و گفتم:
-چيه خيلي تعجب كردي
-اخه چطورممكنه شما تا چند وقت پيش ليلي مجنون بودين
-خب ديگه .........قسمت
او ابروهايش را در هم كشيد و دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت:
-نكنه رقيب پيدا كردي كه دوستيش رو باهات به هم زد!
-نخير عزيز من ايشون عامل به هم زدنمون نبودن من خودم خواستم.
او با لحن طنز الودي گفت:
-دست بردار دختر
و بعد به راهش ادامه داد دنبالش رفتم و گفتم:
-همين يك سالو هم كه باهاش بودم بايد كلاهشو بندازه اسمون
-چطور؟
-چون خودت كه ميدوني؟ من با هركسي فقط يكي دو ماه دوست ميشم و بعد ولش مي كنم به امان خدا.(چه وقيه دوره ما والا از اين كارا نمي كرديم عجب)
مهشيد كه توقع شنيدن حرف جدي تري را داشت گفت:
-غلط كردي من تو رو نشناسم بايد برم بميرم نا سلامتي هشت ساله با هم دوستيم ها بهتره اين حرفا رو واسه من نزني.
بعد هر دو سكوت كرديم تا به ته باغ رسيديم و روي نيمكتي كه كنار يكي از چراغهاي پايه بلند بود نشستيم مهشيد سكوت بينمان را شكست و گفت:
-زود باش بگو ببينم چه اتفاقي بينتون افتاده؟
دستش را گرفتم و گفتم:
ببين مهشيد جان من نمي تونستم اونو خوشبخت كنم اونم بعد از كلي حرف زدن راضي شد و همه چيز تموم شد.
-اما سيامك چطور چنين حرف بي اساسي رو....
ناگهان درد شديدي در ناحيه معده ام پيچيد و بعد هم حالت تهوع و استفراغ اين حالت كه يكي از علائم بيماري ام بود به قدري ادامه داشت كه مهشيد با نگراني و اضطراب به دنبال مادرش رفت و بعد هم مرا به درمانگاه بردند و به مادر و پدرم خبر دادند.
به قدري حالم دگرگون بود كه چيزي نفهميدم و بي حال روي تخت دراز كشيده بودم. بعد از مدتي كه كممي بهتر شدم مهشيد و مادرش را ديدم كه همراه مادر خودم بالاي سرم بودند در همان لحظه پدرم نيز از در اتاق وارد شد و كيسه داروهايم را روي ميز كنار تختم گذاشت مادر صورتم را بوسيد و در حالي كه اشك در چشم هايش جمع شده بود گفت:
-درد داري؟
با اينكه سوزش شديدي در معده و گلويم احساس مي كردم منكر شدم و با صداي ضعيفي گفتم :
-نه خوبم
مهشيد جلو امد و در حالي كه دستم را مي فشرد گفت:
-يك دفعه چت شد دختر؟ تو كه حالت خوب بود!
لبخندكمرنگي زدم و خواستم حرف بزنم كه مادر مداخله كرد و گفت:
-گاهي اوقات فشارش بالاو پايين ميشه
مهشيد با چهره درهم اما جدي رو به مادر گفت:
-تهوع چه ربطي به فشار خون داره؟(به تو چه فضول)
پدرم در جواب لو گفت:
-حتما باز سردي خورده و معده درد گرفته گاهي اينطور مي شه.
مهشيد متوجه حرف هاي ضد و نقيض مادر و پدر شده بود و فهميد انها مسئله اي را پنهان مي كنند ديگر حرفي نزد و ترجيح داد ساكت بماند مادر مهشيد هم جلو امد و چند كلمه اي با من صحبت كرد و بعد از تشكر از بابت رساندنم به درمانگاه و خداحافظي انها رفتند پدر مجددا به دنبال دكتر رفت و بعد از معاينه اي دقيق و كامل متوجه شديم در ان لحظه مشكل برطرف شده و فقط بايد داروهايم را سر وقت مصرف كنم.
گردي صورتم از بين رفته بود و زير چشمانم گود شده بود يك روز حالم كاملا خوب بود و روز ديگر از شدت درد و تهوع زياد يكسره داخل دستشويي بودم خوب ميدانستم كم كم تاب و توانم كاهش مي يابد و بي حالي جاي ان را مي گيرد .
يك روز بعد از ظهر براي خريد به تجريش مي رفتم موقع برگشتن پسر عمويم محمد را ديدم كه داشت به منزل ما مي امد در راه در مورد كامپيوتر و اولين مدركي كه گرفته بودم صحبت مي كرديم. تا به كوچه مان پيچيديم و من به روبرو نگاه كردم و سيامك را ديدم. انگاه بود كه تپش قلبم شدت گرفت او سرش پايين بود و ابتدا متوجه من نشد اما زماني كه به هم نزديك شديم با ديدن من و محمد رنگ چهرهاش تغيير كرد ولي من خودم را بيتفاوت نشان دادم ووجودش را ناديده گرفتم و از كنار هم گذشتيم.
بعد از شش ماه ديده بودمش و داغ دلم تازه شده بود ان شب تا زماني كه پلكهايم سنگين شد و چشمانم را خواب ربود چشمهاي مغرور سيامك جلوي رويم بود و باز چند روز فكر او راحتم نگذاشت. حدود يك ماه بعد مدرك دوم كامپيوترم را نيز گرفتم و درسم در ان موسسه به پايان رسيد .اين دو مدرك درزمينه نرم افزار و سخت افزار تنها چيزي بود كه به من اميد مي داد ميتوانم كاري براي خودم دست و پاكنم.
يك سال از قطع رابطه من با سيامك گذشت و در اين مدت چند خواستگاران خوب داشتم كه هيچ كدام از بيماري من مطلع نبودند. به همين دليل روي خواسته شان پافشاري مي كردند. پسردائي مادرم كه خيلي هم با ما رفت و امد داشت تنها خواستگاري بود كه مشكل و بيماري مرا مي دانست و با اين وجود از من تقاضاي ازدواج كرده بود او پسر خوبي بود در يك شركت نيمه خصوصي تكنسين كامپيوتر بود و حقوق خوبي هم مي گرفت ادعا داشت كه مرا دوست دارد و فقط به خاطر خودم مرا مي خواهد و حرف هاي پدرم در زمينه ي بيماري ام هيچ تاثيري روي تصميم او نگذاشت انقدر رفت و امد بلكه بتواند نظر مرا عوض كند اما نتوانست.
يك روز غروب به خانمان امد و از من خواهش كرد با هم بيرون برويم بر خلاف ميلم و بخاطر اينكه هم غرورش جريحه دار نشود و هم شايد بتوانم با حرف هايم او را قانعش كنم كه نمي توانم ازدواج كنم پذيرفتم و با هم راهي شديم.
در ماشين هر دو سكوت كرده بوديم گاهي حسين سكوت را مي شكست و در مورد كارش صحبت مي كرد بعد از دقايقي به يك كافي شاپ رسيديم و پشت ميز نشستيم حسين سفارش بستني داد و به صورتم چشم دوخت با نگاهش مي خواست به تك تك سلول هاي بدنم رسوخ كند اين نگاه از ان موردهايي بود كه روي اعصابم سخت تاثير ميگذاشت ومرا عصبي مي كرد به همين دليل گفتم:
-مثل اينكه شما مرا براي يك سري صحبت ها به اينجا اورديد
او لبخند تلخي زد و بعد از لحظه اي لب به سخن گشود:
-ميدوني مهتاب من در مورد تو خيلي فكر كردم حتي بيشتر از اوني كه تو بخواي فكرشو بكني من همه چيز رو در مورد تو و بيماريت ميدونم با اين وجود مي خوام كه با من ازدواج كني.
-شما با من خوشبخت نمي شيد بايد با كسي ازدواج كنيد كه سالم باشه و بتونه ارزوهايي رو كه مطمعنا در اينده داريد رو براورده كنه
حسين كلمه ارزو را زير لب تكرار كرد و گفت:
-من ارزوم رسيدن به توست من تو رو دوست دارم و مي خوام باهات...
-بهتره كمي دور انديش باشيد و اينده رو ببينيد اگر الان ارزوتون ازدواج با منه چند وقت ديگه ارزوي داشتن يه بچه رو داريد و اون وقت...
- بچه مي خوام چي كار؟ همين كه تو رو داشته باشم از سرم هم زياديه.
نمي دانم چرا حرف هايم را درك نمي كرد و فقط حرف خودش را مي زد او اصلا واقعيت هاي زندگي را نمي ديد و فقط زندگي را در چند روز اتي خلاصه مي كرد حرف زدن با او فايده اي نداشت و تسليم شدن گناه محض بود. من هيچ گاه نبايد به خاطر چند روز باقيمانده از عمرم شخص ديگري را اسير كنم هرچند كه ان شخص اسارت را بپذيرد و خوشبختي را در با من بودن بداند.
ما ان روز خيلي صحبت كرديم و من تا انجاكه در توانم بود سعي داشتم قانعش كنم اما او باز حرف خودش رامي زد و در اخر از من خواهش كرد روي حرفهايي كه مطمعنا از قبل زمينه چيني شده بود بيشتر فكر كنم ان شب تا خود صبح به او و حرف هايش انديشيدم اما باز هم قانع نشدم .
هر چند ميگذشت روحيه ام مانند بنيه ام ضعيف مي شد به درستي در يافته بودم كه تا چند وقت ديگر بيشتر زنده نخواهمبه كسي احتياج داشتم دلداريم دهد و به زندگي اميدوارم كند اما ان شخص و جود نداشت پدر كمتر در خانه بود تا با من صحبت كند و مادرم تا جمله اي در مورد بيماريم مي شنيد يك ساعت تمام گريه مي كرد خودم را باخته بودم و با اينكه حالم زياد خوب نبود پدرم برگذاري جشن تولد مفصلي را برايم ترتيب داد.
روز تولدم نيز درد داشتم و نمي توانستم به چيزي لب بزنم با وجود اينكه حالم اصلا خوب نبود صورت رنگ پريده ام با ارايش طبيعي جلوه دادم لباس شيك و گران قيمتي را كه دايي ام از المان فرستاده بود به تن داشتم و به مهمانان كه تعدادشان بيشتر از 50 نفر بود خوش امد مي گفتم. كيك بزرگ دو طبقه اي جلوي رويم بود كه بيست عدد شمع كوچك روي ان خودنمايي مي كرد. دوستان و اشناياني كه در خانه ما بودند هر كدام شادي خود را به نوعي ابراز مي كردند اما من برخلاف چهره ظاهري و لبخندي كه بر لبهايم بود غم بزرگي داشتم و قلبم از اين همه شادي و شكوه به درد مي امد. احساس ميكردم اين اخرين باري است كه دوستان و اشناهايم را مي بينم. تولد هميشه به معني شروعي دوبارست ولي اين بار براي من پايان همه چيز و نابودي مطلق! وقتي همگي دورم جمع شدند تا شمع ها را خاموش كنم بين نور شمع ها حسين را ديدم كه با قيافه اي متين و در حالي كه لبخند مي زد روبه رويم ايستاده بود و مرا نگاه مي كرد بعد از خاموش كردن شمع ها همگي دست زدند خواستم كيك راببرم كه يك دفعه حالم بد شد و دوباره احساس تهوع كردم ولي هر طور بود خودم را نگه داشتم تاكسي متوجه نشود اما حسين كه تمام حواسش به من بود فهميد و سريع خود را به من رساند و ازمن خواست روي صندلي بشينم خودش نيز كنارم نشست بعد از چند دقيقه بهترشدم و خواستم نزد پدر و مادرم بروم كه حسين اجازه نداد و گفت:
-بهتره چند دقيقه ديگه بشيني
-حالم اونقدرها كه فكر مي كنيد بد نيست
-ببين مهتاب مي خواي چنتا دكتر خوب و معروف رو برات پيدا كنم؟
-نه چون دكتر خودم يكي از بهترين دكتراي تهرانه
-راستش من دوست دارم برات كاري انجام بدم ولي نمي دونم چه كاري برات انجام بدم
-فقط به حالم ترحم نكن.
و با اين جمله به اشپزخانه رفتم
تا اخر شب همه در حال رقص و پايكوبي بودند و بعد از خوردن شام يكي يكي از جمع مهمانان كاسته شد حسين و خانواده اش نيز قصد رفتن كردند كه او با لبخند و نگاهي نافذ گفت:
-امشب خيلي شب خوبي بود اميدوارم تا ساليان سال سلامت باشي و باز هم ما رو به اين جشن ها دعوت كني .
به خاطر امدن و هديه زيبايش تشكر كردم و انها نيز رفتند.
ظرفهاي ميوه و كيك و شام روي ميزها به چشم مي خورد اما ما خسته تر از ان بوديم كه همانند شب انجا را مرتب كنيم. به خاطر همين تمام كارها را براي فردا گذاشتيم ان شب تا سرم را روي بالشت گذاشتم خوابم برد و كابوس وحشتناكي ديدم.
خواب ديدم بر لبه گودال بسياربزرگي كه تاريك بود ايستاده ام و به درون ان نگاه مي كنم در ان گودال پر بود از سگ هاي هاري كه يك سره به طرف بالا مي پريدند و پارس ميكردند يك قدم به عقب رفتم و خواستم فرار كنم كه ان طرف گودال سيامك را ديدم. او با لبخند درون گودال را نگاه مي كرد بعد درون ان چرخي زد و به من نزديك شد و بعد از لحظه اي كه به صورت من چشم دوخت مرا به درون ان سياهي هل داد.
از صداي جيغي كه كشيدم سراسيمه چشم گوشودم و در رختخواب نشستم خيلي ترسيده بودم و تمام صورتم عرق كرده بود....
ادامه دارد......
پايان فصل 1
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)