نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 12

موضوع: پلوراليسم دينى

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #4
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    زمينه‏هاى عقيدتى و اجتماعى پلوراليسم

    منبع: مجله كتاب نقد، ش 4

    نويسنده: حميد پارسانيا

    تكثرگرائى (پلوراليسم) ابعاد و صور مختلف فرهنگى، اجتماعى، سياسى، فلسفى و دينى دارد .كثرت انگارى نسبت به دين، طرحى است كه برخى از دانشمندان و متكلمين غربى با تاثير پذيرى از ديدگاه فلسفى خاصى در پاسخ به بعضى مسائل عقيدى و همچنين براى حل برخى از مشكلات اجتماعى ارائه مى‏دهند.
    مسأله عقيدتى مربوط به نجات و رستگارى انسان است.از ديدگاه كليسا مسيح «ع» ، تنها راه نجات و وصول به بهشت است.اين نجات در كليساى كاتوليك، با انجام مراسمى خاص و در نزد پروتستانها از طريق ايمان، تأمين مى‏شود.اين عقيده هنگامى به صورت يك مسأله در مى‏آيد كه از سرنوشت ديگر انسانها پرسش شود و دوزخى بودن اين غير مسيحيان با انگيزه‏ها و دلايلى مختلف، مورد استبعاد يا انكار قرار گيرد.
    منشاء اجتماعى پلوراليزم نيز چگونگى زيست مسيحيان با پيروان ساير اديان و مهمتر از آن، رفتار با ديگر انسانها است.و اين مشكل هنگامى به صورت يك مسأله اجتماعى در آمد كه نظام بورژوازى پس از پشت كردن به عقل نظرى و عملى و پس از ادبار از سنتهاى دينى، با اتكاء به عقلانيت ابزارى يعنى تكنولوژى و بوروكراسى در مسير اقتدار دنيوى، ناگزير از جهانى شدن و توسعه شد.اين نظام به تناسب، ارتباطات گسترده و فراگيرى را طلب مى‏كرد.روابطى كه سنتهاى دينى و بومى جوامع و فرهنگهايى را كه در مسير امپراطورى قرار مى‏گيرند، تاب نمى‏آورد.
    مسأله اول، يك بحث اعتقادى است و در قلمروى علومى قرار مى‏گيرد كه ناظر به فلسفه حيات انسان هستند، مانند متون و نصوص دينى، كلام، فلسفه و عرفان.و اما مسأله دوم مربوط به رفتار عملى است و مبانى اعتقادى، گرچه در چگونگى حل آن، دخيل هستند و ليكن پرداختن به آن، همواره در دايره مسائل عملى و محدوده احكام فقهى واقع مى‏شود.
    پاسخ مشكل دوم تنها در صورتى از محدوده مباحث فقهى خارج مى‏شود كه مبانى فلسفى فرصتى براى اعتقاد يا سلوك دينى باقى نگذارد.
    دين و ابعاد كلامى، فلسفى، عرفانى و فقهى آن

    دين، داراى ابعاد مختلفى است و علوم دينى متعددى كه شكل مى‏گيرند به لحاظ پرداختن به اين ابعاد، تكثر مى‏يابند مشغوليت به هر يك از آن علوم، به معناى انكار يا بى‏توجهى به ديگر علوم نيست.كلام، فلسفه، عرفان هر يك به گونه‏اى با بعد اعتقادى دين، سر و كار دارند و فقه، علمى است كه به ابعاد عملى دين، نظر دارد.به همين دليل، سه ديدگاه فلسفى، عرفانى و كلامى، ممكن است نسبت به بخش مورد نظر خود به صورت ديدگاههاى رقيب و بدليل در عرض يكديگر، قرار گيرند.و ليكن هرگز اين سه علم، در عرض و يا در تقابل با فقه قرار نمى‏گيرند زيرا فقه، به چگونگى رفتار اختيارى انسانها مى‏پردازد و انسان ديندار، در اصول اعتقادى خود، هر گونه بينديشد، از گفتگو درباره شيوه رفتار دينى خود بى‏نياز نيست و اين گفت و گو با هر مبنايى كه شكل گيرد، عاقبت بايد در قالب بحثى فقهى ظاهر شود.بنابر اين تقابل قرار دادن، بين دين فقهى با دين عرفانى، هيچ محمل و وجه صحيحى ندارد و در تاريخ انديشه اسلامى نيز، فيلسوفان و متكلمان وعرفاى مسلمان، هيچ يك، علم خود را جايگزين و بديل علم فقه قرار نداده‏اند بلكه هر يك از آنها، از موضع خود، به تبيين مبانى و اصول موضوعه‏اى پرداخته‏اند كه در فقه، كار آمد و مفيد است و عارفان نيز بر همين قياس، با عبارات مختلف، به جايگاه فقه و حريم آن اشاره نموده‏اند و از آن جمله، تقسيم مراتب دين به حقيقت و طريقت و شريعت است.از نظر آنها شريعت، امتداد همان نورى است كه از متن حقيقت، مى‏جوشد و حقيقت و طريقت، بدون شريعت، پيموده نمى‏شود، البته هر صاحب شريعتى، الزاما به حريم طريقت و حقيقت گام نمى‏نهد.
    تاريخ اسلام، تاريخ رشد و بالندگى علوم مختلفى است كه به ابعاد و زواياى مختلف دين، نظر داشته‏اند.در اين تاريخ گاه عالمان و دانشمندانى پرورش يافته‏اند كه در بيش از يك علم، صاحب نظر بودند و برخى نيز، در علمى خاص تبحر يافته‏اند.خواجه نصير الدين طوسى، در كتاب تجريد الاعتقاد، سرآمد متكلمان اسلامى است و در شرح اشارات، فيلسوفى توانمند و در اوصاف الاشراف، عارفى ظريف و نكته بين است.علامه حلى در آثار فقهى خود، فقيهى نامدار و در كشف المراد، متكلم و در شرح حكمة العين، فيلسوف، و در جوهر النضيد، عالمى منطقى است.صدرالمتألهين، «فيلسوف، عارف و مفسر و محدثى كم نظير يا بى مانند است و «فيض» ، جامع فقه و اخلاق و حديث و فلسفه و عرفان مى‏باشد و...اين نمونه‏ها نشانه آن است كه علوم ياد شده، على رغم وحدت و تفاوتى كه به لحاظ مشغوليت دينى خود پيدا مى‏كنند، هيچ يك الزاما جاى را بر ديگرى تنگ نمى‏گرداند و به همين دليل، با آن كه اسلام، داراى ابعاد مختلف تفسيرى، حديثى، كلامى و فلسفى و فقهى و مانند آن است، اما نمى‏توان مثلا اسلام فقهى را مقابل اسلام تفسيرى يا فلسفى و يا عرفانى قرار داد.
    دو مسأله عقيدتى و اجتماعى كه برخى انديشمندان معاصر غرب را به كثرت انگارى دينى، راه برده است، به گونه‏اى ديگر از ديرباز در دنياى اسلامى نيز مطرح بوده‏اند و هر گروه از عالمان دينى، تا آنجا كه مسأله با علم آنها در ارتباط بوده است، وارد اين بحث شده‏اند .مجموعه پاسخهايى كه نسبت به دو مسأله مزبور از ناحيه گروههاى مختلف در طول تاريخ انديشه بشرى، داده شده در يك تقسيم كلى به دو نوع دينى و غير دينى، تقسيم مى‏شود.پاسخ دينى، مبتنى برشيوه‏اى از تبيين است كه نسبت به دين و آگاهى دينى، موضعى مثبت و موافق دارد و پاسخ غير دينى، از موضعى سلبى نسبت به دين و آگاهى دينى، بهره مى‏برد، پاسخ غير دينى، به دليل زبان نفى‏اى كه نسبت به دين و علم دينى دارد، به لحاظ منطقى، فلسفى و يا كلامى، هويتى ملحدانه دارد و مراد از الحاد در اين عبارت، كفر فقهى، نيست.
    نسبت كفر منطقى و كفر فقهى

    الحاد منطقى حوزه‏اى به مراتب وسيع‏تر از حوزه كفر و الحاد فقهى دارد.مشرب فقهى نسبت به كفر و الحاد، بسيار متسامح‏تر و انعطاف پذيرتر از مشرب منطقى، است.به لحاظ منطقى، هر گزاره و قضيه‏اى كه به طور مستقيم يا غير مستقيم، به انكار توحيد، منجر شود، الحاد است حال آن كه فقيه، بر اين مقدار، حكم كفر بار نمى‏كند.احكام فقهى كفر، بر فعل اختيارى انسان يعنى اظهار و اعلان آن باز مى‏گردد.هر قضيه‏اى كه به لحاظ منطقى، راه بر توحيد ببندد، لزوما اين نقش را ايفا نمى‏كند.زيرا اولا همه افراد، به لوازم منطقى آنچه مى‏گويند، آگاهى ندارند.ثانيا دريافت و شناخت مفهومى منطقى، تنها راه كشف حقيقت نيست و كسى كه معرفت نظرى را در وصول به توحيد، كافى نمى‏داند، الزاما منكر شيوه‏هاى ديگر معرفتى نيست .
    و ثالثا كسى كه به راستى، در حقيقت توحيد، شاك است، ممكن است به اظهار كفر نپردازد و يا راه نفاق پيموده اما به ظاهر دعوى توحيد، نمايد در اين سه مورد، با آن كه كفر منطقى صادق است، معناى فقهى كفر و الحاد صدق نمى‏كند.
    برخوردهاى دينى با زمينه‏هاى اعتقادى و اجتماعى پلوراليسم

    آن دسته از انديشمندان مسيحى كه از موضعى مثبت براى حل مشكل اعتقادى گام برداشته‏اند و نهايتا عنوان افتخارى «مسيحيان گمنام» را به غير مسيحيانى دادند كه به تعبير شوراى دوم كليساى كاتوليك (1965 ـ 1963) مردمى خداجو هستند و مى‏كوشند طورى عمل كنند.كه عملشان، مرضى خداوند باشد اما هنوز بشارت و دعوت مسيح را نشنيده‏اند و در نيافته‏اند، به مفاد بيانيه شوراى دوم كليساى واتيكان، اين گروه نيز مى‏توانند به لطف الهى و سعادت جاويد، اميدوار باشند.
    انديشمندان مسلمان در حل اعتقادى، مسأله، هرگز گرفتار مشكل نبوده‏اند.مفسرين، متكلمان، فيلسوفان و عرفا با شيوه‏هاى كم و بيش مشترك و مشابهى، به حل مسأله پرداخته‏اند.آنها هرگز دشواريهايى را كه مسيحيان گرفتار آن بوده‏اند، نداشته‏اند.حكمت، عدالت، مغفرت و رحمت رحمانيه خداوند كه رحمت خاص و مقابل غضب را نيز پوشش مى‏دهد و هدايت عامه پروردگار كه هدايت خاص و اضلال را نيز در بر مى‏گيرد، و بالاخره قبح خلف وعده و قبيح نبودن خلف وعيد، هر يك از اسماء صفات و قواعد عقليه‏اى هستند كه مسير انديشه متفكران مسلمان را هموار مى‏نمايند.
    از جهت اجتماعى نيز تساهل و تسامح و مدارا با كسانى كه سر ستيز با امت اسلام ندارند و وجوب التزام به عقود و عهدهايى كه واليان و متوليان جامعه دينى، منعقد مى‏گرداند، طريق زندگى مسلمانان را ترسيم‏مى‏گرداند.اين همه در حالى است كه نه مغفرت و رحمت خداوند، يكسان بر بندگان نيك و يا بد كردار اعمال مى‏شود و نه تساهل با ديگران بى‏پايان و مطلق تداوم مى‏يابد.
    اين مختصر، در مقام بيان تفصيلى پاسخ‏هايى نيست كه مفسرين، متكلمين و عرفا و فيلسوفان و فقيهان مسلمان در باب مسأله كلامى و اجتماعى پلوراليزم داده‏اند.
    پاسخ اثباتى مسأله، به هر صورت كه بيان شود، اولا در بعد اعتقادى با حفظ حقيقت دين و آگاهى و معرفت دينى همراه است و ثانيا در بعد اجتماعى، مشكل را به گونه‏اى حل مى‏كند كه على رغم ارائه شيوه زندگى در دنياى امروز الزاما در جهت حفظ نظام جهانى موجود قرار نمى‏گيرد.
    پاسخهاى غير دينى و تساهل سركوبگر

    پاسخ سلبى مسأله در مقابل پاسخ اثباتى است.و اين پاسخ، اولا در بعد اعتقادى، حقيقت دين و يا آگاهى به دين را از دست مى‏دهد و ثانيا در بعد اجتماعى، مسأله را به همان شيوه‏اى حل مى‏كند كه نظام سكولار غرب، طالب آن است، چرا كه اين پاسخ، بر همان مبانى فكرى و فلسفى‏اى استوار است كه آن نظام را شكل مى‏دهد.
    پاسخ سلبى كه به لحاظ منطقى، جوهر و بنيادى الحادى دارد، اگر با انكار صريح ديانت همراه باشد مسأله را به اعتبار موضوع آن سلب مى‏كند زيرا دو مشكل اعتقادى و اجتماعى مزبور، فرع بر باور اعتقادى به اصل ديانت است و با نفى دين، مجالى براى آن باقى نمى‏ماند.اما شيوه ديگر كه با نفى صريح دين همراه نيست، همان نوع از كثرت انگارى دينى است كه يورگن مولتمان (gurgen moltman) آن را به مصرف گرايى جامعه غربى تشبيه كرده است و از آن با عنوان تساهل سركوبگر ياد مى‏كند.اين تساهل سركوبگر است زيرا نسبت به حقيقت اديان، بى‏نظر و لا بشرط نيست.اين ديدگاه بر خلاف ادعاى صريح و مصرانه برخى از قائلين به آن ديدگاه يك گزارشگر ناظر و بى طرف نمى‏باشد و در طول آگاهى‏هاى دينى نيز قرار نمى‏گيرد.ديدگاهى است كه در عرض همه اديان و معارف دينى قرار گرفته و تنها نفى برخى از مدعيات دين و يا بعضى از اديان، نمى‏كند بلكه در تقابل با همه آنها قرار دارد.
    هر دين، اصول و مبانى اعتقادى خود را حق مى‏داند و ديگر اديان را تا آنجا كه با آن اصول همراه باشند، محق مى‏شمارد و دست كم آنچه را كه در طرف نقيض اصول اعتقادى آن قرار گيرد، باطل مى‏خواند.متفكرين مسلمان، آنجا كه صاحبان عقايد باطل را نيز در معرض رحمت و مغفرت خداوند مى‏دانند، اين مغفرت رامستلزم حق بودن عقيده و يا عمل آنها نمى‏دانند، و در بعد عملى نيز به هر مقدار كه تسامح و تساهل و مدارا توصيه شود، دامنه آن مطلق شمرده نمى‏شود .
    در بيان قرآن، سخن از دين حق و باطل است.دين حق، دينى است كه بوسيله انبياى فراوان در طول تاريخ، تبليغ شده است و اين دين كه از افق هدايت و وحى خداوند، نازل شده، هيچ گاه گريز از ستيز با دين باطل نداشته است.ابراهيم خليل كه بر دين حنيف بود، نمونه بارز توحيد است.او حركت اجتماعى خود را ناگزير با در هم شكستن بتان آغاز مى‏كند.تقابل و ستيز دين حق و باطل، يك جريان مستمر تاريخى است.
    رگ رگ است اين آب شيرين، آب شور
    در خلايق مى‏رود تا نفخ صور

    آرمان اجتماعى انبياء، غلبه دين حق، بر اديان باطل است.
    هو الذى ارسل رسوله بالهدى و دين الحق ليظهره على الدين كله و لو كره المشركون
    كثرت انگارى دينى با عنوان تساهل سركوبگرانه، نظريه‏اى نيست كه در كنار تاريخ اديان نشسته و از صاحبان اديان مختلف و داعيه‏هاى حق و باطل بودن آنها خبر دهد و البته اگر نظريه، در اين حد باشد، نسبت به اديان مختلف، لا بشرط است.در اين نظريه، هر حركت دينى كه در صحنه تاريخ چهره نمايد، از باطل مصون نيست.و هيچ گروه از مؤمنان، على رغم ادعايى كه دارند، به عنوان حق در برابر باطل قرار نمى‏گيرد و اين عبارت، به قيمت مداخله در صحنه نزاع و محكوم كردن همه كسانى كه از حق بودن خود و يا باطل بودن ديگران خبر مى‏دهند، به نزاع و ستيز دينى خاتمه مى‏دهد.بنابر اين آرامش و تساهلى كه اين نظريه، مدعى آن است، حاصل بى‏طرفى آن، نسبت به نزاع نيست، بلكه نتيجه حضور و غلبه آن بر ديدگاههاى دينى است .
    مبانى فلسفى تساهل سركوبگر

    مبانى فكرى و يا فلسفى‏اى كه اين ديدگاه از آن بهره مى‏برد، نسبيت حقيقت و يا نسبيت آگاهى و ادراك است.نسبيت، اگر داراى معناى حقيقى واحدى هم باشد، معناى مجازى و استعمالات مختلفى دارد و گاه نيز قيود مورد استعمال به قلمرو معانى و مفاد كلمه نسبيت وارد مى‏شود و بدين ترتيب بر تكثر معانى مجازى آن مى‏افزايد.
    تصديق برخى از اين معانى و مفاهيم حقيقى و يا مجازى نسبيت، از لوازم اعتقاد و تفكر دينى است و لكن بعضى از معانى ديگر آن و از جمله نسبيت فهم، از زمره امورى است كه به لحاظ منطقى، با نگاه و اعتقاد دينى ناسازگار است و بى توجهى به معانى مختلف آن، زمينه شكل‏گيرى برخى از مغالطات لفظى را فراهم مى‏آورد و بعضى از كسانى كه قصد اثبات مبانى فلسفى تساهل سركوبگرانه را دارند، براى اثبات بطلان‏ديدگاههاى دينى، از اين مغالطه‏ها سود مى‏برند .مقصود از اين نوشتار، تبيين مفاهيم مختلف نسبيت و احكام مربوطه و استعمالات مختلف اين معانى و ترسيم مبانى صحيح و سقيم آن است به اين اميد كه در نزاع دو سويه‏اى كه بين تساهل سركوبگرانه با مطلق اعتقادات و باورهاى دينى شكل مى‏گيرد، طرفين گفت و گو و مجادله از لغزش در وادى مغالطه، مصونيت يابند.
    نسبيت فهم و ديدگاههاى نوكانتى:

    اول) يكى از معانى نسبيت، عبارت از نسبيت فهم است و مراد از نسبيت فهم، نسبى و يا نفسى بودن، محدود يا مطلق بودن معنايى نيست كه در معرض ادراك و فهم انسان قرار مى‏گيرد.معناى نسبيت فهم اين است كه شناخت اعم از آن كه يك معناى نسبى و يا نفسى، محدود و يا مطلق باشد، هرگز بدان گونه كه هست در ظرف ادراك، دريافت و آگاهى انسان قرار نمى‏گيرد و ادراك انسان، شيى‏ء سومى است كه از مواجهه و برخورد عين و ذهن پديد مى‏آيد و حقيقت آن، غير از عالم و معلوم است.اين امر سوم هر چه باشد همواره داراى نسبيتى با عين و ذهن است و با تغيير نسبت، تغيير مى‏كند.
    نسبيت فهم مى‏تواند ناشى از مادى دانستن فهم باشد زيرا كسانى كه ادراك را مادى و طبيعى مى‏دانند، ناگزير آن را حاصل برخورد عين و ذهن و در نتيجه، شيى‏ء سومى مى‏داند كه غير از عالم و معلوم است و هم چنين مى‏تواند ناشى از دخالت و يا تصرفى باشد كه ذهن انسان با صرف نظر از مادى و يا غير مادى بودن آن به هنگام شناخت واقعيت انجام مى‏دهد، مثلا كانت، ذهن را داراى قالبهاى پيشينى مى‏داند و معتقد است اين مقولات، حجابى هستند كه مانع از وصول انسان به متن واقعيت خارجى مى‏شوند و واقعيت خارجى كه از آن به «نومن» و شيى‏ء ناشناختنى ياد مى‏كند، همواره پس از آميزش با اين مفاهيم در ظرف ادراك انسان واقع مى‏شود.از نظر او ذهن آدمى، چون عينك است كه در مواجهه ما با خارج، رنگ و مقادير خاصى را بر شناخت انسان، تحميل مى‏كند.پس شناخت هيچ كس، مطابق با واقع نيست بلكه معناى سومى است كه نسبتى با ذهن و عين دارد.
    ديدگاه نوكانتى درباره علم نيز، مشابه ديدگاه كانت است.تفاوت آنها در اين است كه كانت، به ذهنيت ثابت و يكسانى براى همه انسانها قائل بود ولى نوكانتى‏ها ذهنيت همه افراد را در همه جوامع و فرهنگ‏ها يكسان نمى‏دانند.نسبيت فهم در ديدگاههاى نوكانتى صورتى مضاعف دارد.زيرا در ديدگاه كانت، معرفت و آگاهى انسانها از جهان خارج، گرچه نسبى است و لكن به دليل آن كه مفاهيم ذهنى ثابت و واحدى در نزد همه انسانها وجود دارد، شناخت انسانها، نسبت به ذهنيت يكديگر و مفاهيم كه از خارج به دست مى‏آورند، نسبى‏نيست و لكن در ديدگاه نوكانتى، معرفت انسانها نسبت به يكديگر نيز نسبى مى‏باشد، به اين معنا كه هر كس، از دريچه ذهن خود كه تابعى از فرهنگ و شرايط تاريخى ـ اجتماعى و روانى آن است، به تفسير و بازسازى پيامهايى مى‏پردازد كه از ديگرى دريافت مى‏كند.
    قرائت هر كس از ديگران، به تناسب جايگاه تاريخى آن تعيين مى‏شود و بدين ترتيب نه تنها هيچ كس به متن واقع، راه نمى‏برد بلكه هيچ كس به متن فهمى كه ديگران، از واقع دارند و يا به متن پيامى كه از ديگران، به سوى او فرستاده مى‏شود، نمى‏رسد بلكه همگان در حاشيه متون و پيامهايى نشسته‏اند كه بر آنها وارد مى‏شود.و كار آنها قرائت متن از حاشيه آن است.
    نسبيت فهم، يك ديدگاه معرفت شناختى و اپيستمولوژيك است و اين ديدگاه، مشابه قول به شبح در مسأله علم است كه توسط برخى متكلمين در تاريخ انديشه اسلامى بيان شده است.
    قول به شبح، شناخت را حاصل پيدايش شبحى از معلوم، در نزد عالم مى‏داند و شبح، شيى‏ء سومى است كه غير از عالم و معلوم است.انسان هر بار كه قصد معرفت مى‏نمايد با شبحى از شيى‏ء مواجه مى‏شود و چون هيچ راهى براى شناخت متن واقع ندارد، هيچ دليلى نيز حتى بر وجه‏شباهت و يا حتى اصل شباهت معرفت خود، نسبت به واقع، نمى‏تواند داشته باشد.به همين دليل، قول به شبح را به معناى قولى به شباهت ادراك، با آنچه كه درك مى‏شد، نيز نمى‏توان دانست.
    حيرت مذموم و حيرت ممدوح

    نسبيت فهم، مستلزم شكاكيت ساختارى در معرفت و زوال يقين از علم است.شكاكيت ساختارى معرفت، غير از شك دكارتى است.شك دكارتى، شكى است كه قبل از كاوش علمى مطرح مى‏شود و زمينه حركت‏هاى علمى را پديد مى‏آورد ولكن شكاكيت ساختارى، نظريه‏اى است كه در پايان جستارها و حركتهاى علمى به منظور اعلان عجز و درماندگى از وصول به حقيقت و يا واقعيت پديد مى‏آيد.
    نسبيت ادراك، حقيقت را از قلمرو آگاهيهاى بالفعل انسانى، خارج مى‏كند و حيرت مذمومى را كه ناشى از نادانى فراگير و نابودى و زوال يقين نسبت به عالم و آدم است، اعلام مى‏نمايد .اين حيرت مذموم، غير از حيرت ممدوحى است كه به هنگام وصول به حقيقت، نويد آن را مى‏دهند، حيرت ممدوح، جايگاه ترديد و شك نيست بلكه حاصل يقين است كه انسان نسبت به حقيقت عالم و آدم پيدا مى‏كند.انسانى كه از حيرت ممدوح، بهره مى‏برد، در مقام استخلاف، مظهر علم الهى و معلم فرشتگان است.و تحير او هرگز مربوط به عالم نيست، زيرا متن عالم، دفتر آگاهى و علم او است.حيرت ممدوح، نفس تسبيح و تقديس عبد واصل نسبت به ذات الهى است.او آن گاه كه پرده از چهره الهى عالم و آدم باز مى‏گيرد و وجه بى‏كران خداوند را در همه مرائى، نظاره مى‏كند، در حالى كه فوران علم را از بالا و پست مى‏نگرد، به حماى عظماى ذات الهى پى پرده و از حيرت خود نسبت به آن خبر مى‏دهد، و افزايش اين تحير را نسبت به ذات الهى (نه ماسوى) طلب مى‏كند: رب زدنى فيك تحيرا.
    اما حيرت مذموم حيرتى است كه در آن يقين به مبدأ، معاد، علم به وحى، آگاهى به رسالت نيست، انسانى كه در اسارت حيرت مذموم است نه تنها نسبت به موجودات طبيعى بلكه نسبت به اعتبارات ذهنى ديگر انسان‏ها نيز گرفتار ترديد و شك مى‏شود.
    با حضور نسبيت و به دنبال آن، شكاكيت ساختارى، علم و آگاهى، اعتبار جهان شناختى خود را از دست داده و به صورت ابزار زندگانى جهت تسلط و اقتدار بر طبيعت درمى‏آيد.
    نسبيت ادراك، به لحاظ منطقى با شناخت مبدأ و معاد و اذعان به وحى و سالت، سازگار نيست و كسى كه به راستى بر اين همه مؤمن باشد، در اظهار نسبيت و اصرار بر آن، گرفتار خطا است با حفظ نسبيت، توحيد و نبوت و بلكه اصل حقيقت و واقعيت نيز در قالب ذهنيت انسان، به صورت يك امر فرضى و مشكوك در مى‏آيد.
    مواضع سه گانه ناسازگارى نسبيت فهم و دين:

    نسبيت ادراك، از سه موضع، مانع حضور ديانت در حوزه آگاهى و ادراك و مانع وجود آن در دايره عمل و كردار انسان مى‏شود.
    اولين موضع، عبارت از موضع ادراك و فهم انسانها از متون و نصوصى است كه به نام متون و نصوص دينى، در دسترس انسانهاى متدين قرار مى‏گيرد.اگر فهم بشر، نسبى باشد، هر كس از زاويه ذهن و ادراك خود، به تفسير و قرائت متون دينى مى‏پردازد و هيچ كس نيز نمى‏تواند مدعى باشد كه فهم او فهمى خالص و ناب است و آنچه در ظرف، ادراك و آگاهى او است، با آنچه از متون مى‏باشد وحدت و عينيت دارد.در نتيجه هيچ كس نبايد گمان برد كه دانسته‏هاى او از احكامى كه بر متون دينى مرتب است نظير قداست، ثبات و مانند آن برخوردار مى‏باشد.
    قرار گرفتن در موضع فوق، مسبوق به اين است كه نفس متون و نصوص دينى كه از زبان انبياء و اولياء الهى وارد شده، كلام ناب و خالص الهى باشد و دومين موضعى كه نسبيت ادراك، به راهزنى مى‏نشيند مربوط به همين فرض است.زيرا انبياء و اولياء گرچه داراى تجربه و شهود دينى هستند و از اين جهت، از ديگر انسانها امتياز مى‏يابند و لكن ترجمه آنها از شهود، در گرو ذهنيت تاريخى و اجتماعى آنهاست.به تعبير اقبال لاهورى، تجربه‏هاى درونى انسان باطنى، همانند تجربه‏هاى آفاقى و تاريخى ديگر، در معرض آگاهى بشر، سازمان مى‏يابد.بنابر اين، تجربه‏هاى دينى، كه بنا بر برخى از فرضها، حاصل مواجهه با امر متعالى (Transendental) هستند.ناگزير همانند تجربه‏هاى طبيعى در قالب مفاهيم گوناگونى كه به تناسب ذهنيتهائى مختلف، شكل مى‏گيرند، تفسير مى‏شوند، و البته چون ذهنيتها مختلف است، تفاسيرى كه از تجربه‏هاى دينى مى‏شود، متعدد مى‏شود و بدين ترتيب، متون دينى متفاوت شكل مى‏گيرند.از اين بيان، دانسته مى‏شود كه بر اساس نسبيت فهم نصوص و متون دينى نيز، هيچ يك، متن خالص دين و حضور بى‏واسطه اراده، فعل و يا گفتار خداوند، نيستند و ذهنيت تاريخى انسان، همواره مانع از حضور بى‏واسطه دين، در متن زبان و كلام انسانها مى‏گردد.
    نسبيت ادراك، گفتار كسانى را كه مأثورات دينى را خالى از مداخله بشر، دانسته و متن ديانت مى‏شمارند، تاب نمى‏آورد.مولوى درباره خالى بودن اولياء الهى در هنگام دريافت پيام خداوند مى‏گويد:
    باده را مى‏بود اين شر و شور
    نور حق را نيست اين فرهنگ و زور

    كه ترا از تو بكل خالى كند
    تو شوى پست او سخن عالى كند

    گر چه قرآن از لب پيغمبر است‏
    هر كه گويد حق نگفت او كافر است

    مولانا كسانى را كه از درك اين حقيقت عاجزند و نسبت به ساحت اولياء الهى و يا انبياء عظام، زبان به جسارت مى‏گشايند و كلام آنها را چيزى كمتر از گفتار خالص و ناب خداوند مى‏پندارند، هشدار داده و گفتار آنها را شايسته مقام خود آنها ميداند كه از وصول به حقيقت، محروم بوده و در آينه زلال ولايت، جز چهره كريه و كردار شنيع خود را نمى‏بينند .
    با خودى با بى خودى دو چار زد
    بيخود اندر ديده خود خار زد

    اى زده بر بى خودان تو ذوالفقار
    بر تن خود مى‏زنى آن هوشدار

    زانكه بى خود فانى است او ايمن است‏
    تا ابد در ايمنى او ساكن است

    نقش او فانى و او شد آينه‏
    غير نقش روى غير آنجا، نه

    گر كنى تف، سوى روى خود كنى‏
    ور زنى بر آينه بر خود زنى

    بر كنار بام اى مست مدام‏
    پست بنشين يا فرود آ و السلام

    بر مبناى نسبيت، تنها وصف نعيم اخروى در قالب حور و غلمان متأثر از جايگاه مترجم تجربه دينى نيست، اخبار از آخرت و قيامت و بلكه سوره توحيد و قيامت نيز ناگزير، جزئى از همين تفسير و مفهوم سازى است و البته چون قالب‏ها و پيشفرضهاى ذهنى و به تعبير ديگر، ديدگاه‏هاى صاحبان كشف و تجربه، تفاوت يابد، ترجمه‏اى كه آن‏ها از تجربه خود بنمايند، با فرض اين كه آن تجربه، واحد باشد، همچنان متغير و مختلف خواهد بود.يكى از آنها با دخالت قوه مصوره خود و به تناسب شرايط تاريخى و فرهنگى كه دارد، تجربه خود را در قالب مفهوم خدايى واحد و ديگرى در صورت بت يا توتمى ترسيم مى‏كند كه در چهره حيوان و يا جمادى خاص ظاهر مى‏شود .
    سومين موضعى كه نسبيت ادراك در آن، مانع از حضور خالص حقيقت دين مى‏شود، متن كشف و شهود و كشف كسانى است كه صاحب تجربه دينى هستند زيرا تجربه دينى نيز گرچه شناختى مفهومى و حصولى نيست و لكن نحوه‏اى از ادراك است و نسبيت ادراك، مانع از حضور حقيقت ناب و خالص در متن ادراك مى‏باشد، و به همين دليل، تجربه دينى نيز همواره از موضع تاريخى و واقعيت وجودى فرد، تأثير مى‏پذيرد و نتيجه آن، امر سومى مى‏شود كه مغاير با واقعيت تجربه شده، است.
    نسبيت فهم و ادراك، در هيچ يك از سه موضع مزبور، نسبت به مدعيات دينى، بى‏نظر نيست، بلكه در هر يك از مواضع ياد شده، ترديد و شكاكيت ساختارى را در متن ادعا و مدعيات دين داران، جاى مى‏دهد و بدين ترتيب اين، تنها شافعيان، حنفيان يا شيعيان و سنيان نيستند كه بايد در موارد اختلاف با يكديگر، از باطل خواندن قول طرف مقابل، دست بردارند بلكه مسيحيان، مسلمانان و يا حتى انبياى ابراهيمى و وثنيين و بت پرستانى كه داراى تجربيات باطنى هستند، بايد از تعصب و خيره سرى! نسبت به آنچه در ظرف آگاهى و ادراك آنها واقع مى‏شود و از شيطانى خواندن يافته‏ها و مكاشفات رقيب و رحمانى دانستن تجربيات و دانسته‏هاى خود دست شويد.
    مبنائى كه طرفداران تساهل سركوبگر نظير جان هيك با تأسى آموزه‏هاى كانتى و نئو كانتى بر مى‏گزينند، به لحاظ منطقى، پايانى جز آنچه بيان شد، نمى‏تواند داشته باشد.جان هيك درباره مبانى نظرى ديدگاه خود و نتايج متفرع بر آن كه داورى درباره واقعيت خداوند را نيز فرا مى‏گيرد، مى‏نويسد:
    «آيا ممكن است كه اين تمايز كلى كانتى ميان جهان، آن گونه كه فى نفسه هست و جهان آن گونه كه بر ما ظاهر مى‏گردد، بپذيريم و آن را بر ارتباط و نسبت ميان واقعيت نهايى و آگاهى‏هاى بشرى متفاوت انسان از آن واقعيت اطلاق كنيم؟ با توجه به اين فرضيه بنيادين در باب واقعيت خداوند، مى‏توان گفت كه يهوه و كريشنا (و همين طور شيوا، الله و پدر عيسى مسيح،) ذوات متشخص مختلفى هستند كه بر اساس آن واقعيت الهى در متن جريانهاى متفاوت حيات دينى، به تجربه درمى‏آيد و موضوع تفكر قرار مى‏گيرد.از اين رو، ذوات متفاوت، تا حدى تجليات واقعيت الهى در آگاهى و وجدان بشرى و تا حدى فرافكنى‏هاى خود آگاهى و ذهن بشرى، آن گونه كه فرهنگ‏هاى تاريخى خاص، بدان صورت داده، هستند.از جنبه بشرى، آنها تصاوير خود ما از خداوند هستند» . (1)
    نسبيت فهم، مبنايى است كه بر اساس آن، مسأله اعتقادى نجات و رستگارى و همچنين مشكل زندگى اجتماعى را به طريق مثبت، حل نمى‏كند بلكه نتيجه آن در اين هر دو زمينه سلبى است.
    حاصل نسبيت فهم تعدد راهها به سوى حقيقت نيست تا از اين طريق، نجات و رستگارى همه انسانها تضمين شود بلكه نفى داعيه حقيقت از همه اديان مى‏باشد و بدين ترتيب، هيچ دينى نمى‏تواند با حق دانستن خود، ديگران را گمراه و ضال بخواند و از آن پس، گرفتار مشكل درباره چگونگى نجات يا سعادت آنها باشد.هر انسان و يا گروهى به تناسب موقعيت فرهنگى و زمينه تاريخى خود، با حقيقت مواجه و يا به همان نسبت، از حقيقت، دور است و هيچ كس نمى‏تواند مدعى باشد كه بيش از ديگرى، از حقيقت، بهره برده است و اين شيوه، زمينه ستيزه و جدالهايى را كه اقوام مختلف به راست و يا دروغ بر سر حقيقت انجام مى‏دهند، مى‏خشكاند و بدين ترتيب، همگان را به تحمل و هم‏نشينى با يكديگر الزام مى‏نمايد.
    نسبيت حقيقت و چهارمين موضع مقابله با دين:

    دوم) معناى دوم نسبيت، نسبيت حقيقت است.نسبيت حقيقت، به معناى نسبى بودن خطاء و صدق و كذب يا حق و باطل است.لازمه قطعى نسبيت فهم، نسبيت حقيقت نيز هست و لكن همه كسانى كه به نسبيت فهم اعتقاد دارند، به نسبيت حقيقت، اذعان نمى‏كنند.نسبيت فهم، همانگونه كه ملاحظه شد تا هر جا كه دامن بگستراند، تخم ترديد و شك مى‏افشاند و يقين به حقيقت را، زايل مى‏گرداند.البته معرفت، آن گاه كه در چنبره نسبيت، گرفتار آيد، جايگاهى امن پيدا نخواهد كرد.
    پس از قبول نسبيت فهم، كسانى كه علاقه و پيوند دينى دارند، گمان مى‏برند كه گر چه يقين به حقيقت، از حوزه آگاهى دين باوران، رخت برمى‏بندند و لكن حقيقت، هم چنان در متن نصوص دينى و كلام اولياء و انبياء الهى باقى مى‏ماند و لكن با نگاه مجدد، معلوم مى‏شود كه اولا اين عبارت، خود بخشى از آگاهى دينى متدينان است و به همين جهت از آسيب نسبيت، مصون نيست و ثانيا به شرحى كه گذشت، متون و نصوص دينى نيز چيزى جز ترجمه بشر از تجربه دينى نمى‏باشد و بدين ترتيب قداست و خلوص دينى در دومين گام، به سومين موضع يعنى به متن تجربه دينى رانده مى‏شود لكن نسبيت به اين مقدار نيز بسنده نمى‏كند و نفس تجربه دينى را به همان دو دليل، فرا مى‏گيرد و حقيقت متعالى دينى، از آن پس، به متن شيى‏ء ناشناختى كانت به تبعيد مى‏رود.
    جان هيك و نظير او مى‏كوشند پيوند خود را با اصل دين حفظ نمايند و لذا بيش از اين يك جرأت همراهى با نسبيت را ندارند و لكن نسبيت، گامهاى منطقى خود را از اين پس نيز برمى‏دارد .وجود حقيقت متعالى، خود، يك گزاره ذهنى است.وحدت و ظهور آن در تجربيات متكثر نيز، فرضى ديگر است كه از قلمرو داعيه‏هاى نسبى بشر نمى‏تواند خارج بشود.
    فرض تحقق يك «حقيقت واحد» در وراى مفاهيم نسبى ذهنى‏اى كه فاقد يگانگى و عينيت با آنها مى‏باشند و تنها شبحى از آن هستند، مانع از پيوند نسبيت معرفت با نسبيت حقيقت مى‏شود زيرا با فرض اين كه حقيقت واحدى در خارج، وجود دارد، تنها گزاره‏هايى به راستى صادق است كه با آن مطابقت داشته باشند، هر چند كه بشر به دليل نسبيت فهم، از يقين به اين گزاره‏ها محروم است.
    پوپر كه در قالبى نوكانتى، «نسبيت فهم» را مطرح مى‏كند، با حفظ همين فرض كه واقعيتى در وراى ذهنيت آدمى حضور دارد، از پذيرش «نسبيت حقيقت» طفره مى‏رود و صورت ايده‏آل و دست نايافتنى «علم» را در مطابقت آگاهى با واقع مى‏خواند و لكن او نيز آنگاه كه به ديده انصاف، بر گفتار خود مى‏نگرد، به‏اين نكته اذعان مى‏نمايد كه خبر از واقعيت عينى و حتى تعريف صدق و حق به «مطابقت گزاره‏هاى ذهنى با آن واقعيت» ، از جمله مدعيات و پيش فرضهاى ذهنى جامعه علمى است، و اين اعتراف، كافى است تا اسطوره «حقيقت دست نا يافتنى» را در پيش پاى نسبيت فراگير و گسترده فهم در هم شكند و بدين ترتيب، حقيقت تبعيد شده نيز در اسارت نسبيت در آمده و رنگ نسبيت گيرد، به اين معنا كه حق و باطل، صدق و كذب نيز موطنى جز ظرف اعتبار و پندار آدميان ندارند و به حسب وقوف انسان در مواقف مختلف تغيير مى‏يابد و اگر كار به نسبيت حقيقت، ختم شود، راههاى وصول بحق متعدد مى‏شود.
    اين ديدگاه به دليل آن كه فرض «حقيقت ثابت و قدسى دين» را در فراسوى ذهنيت انسان، تحمل نمى‏كند و يا آنكه چهره فرضى آن را نيز آشكار مى‏كند، كمتر مورد توجه كسانى قرار مى‏گيرند كه همچنان از علقه دينى بهره مى‏برند و يا آنكه به دنبال محمل دينى براى گفتار و سخنان خويش مى‏گردند، و علاوه بر اين «نسبيت حقيقت» كه مورد توجه نئوماركسيستها و انديشمندان حلقه فرانكفورت نيز هست، فاقد قدرت لازم براى تحميل تساهل بر كسانى است كه دست كم، داعيه حقيقت را دارند.و به همين دليل، مورد توجه افرادى چون پوپر كه دغدغه حفظ نظام موجود جهانى را دارند، قرار نمى‏گيرد.
    تكثر طولى و عرضى در شناختهاى محدود:

    سوم) «نسبيت» بمعناى محدوديت نيز بكار مى‏رود و شايد، دليل كاربرد آن در اين معنا، اين مناسبت باشد كه امور محدود، در خارج از مرزهاى خود، معدوم و نسبت به مرزهاى خود، موجود هستند و تحقق آنها به اين معنا نسبى است و مطلق نمى‏باشد، نسبى به معناى محدود در برابر نا محدود و مطلق است در صورتى كه امر محدود، شناخت واقعيت باشد، آن شناخت، يا حصولى و مفهومى و يا شهودى و حضورى است.
    نسبيت به معناى محدوديت، در هر سه قلمروى فوق يعنى در «قلمروى واقعيت عينى» ، «معرفت حصولى» و «دانش شهودى» ، راه دارد و اين معنا از نسبيت، غير از نسبيت فهم و نسبيت حقيقت است نسبيت فهم و حقيقت، مستلزم شكاكيت و سفسطه است و لكن نسبيت به معناى محدوديت، در هيچ يك از معانى سه گانه آن، مستلزم حفظ شكاكيت نبوده بلكه يك واقعيت مسلم و ترديد ناپذير است.
    نسبيت، اگر در مورد واقعيت محدود به كار رود، در مقابل واقعيت نامحدود و مطلق است.وجود و تحقق واقعيتهاى محدود، محل ترديد نيست و شك درباره واقعيت مطلق و نامحدود، ممكن است وجود داشته باشد و اين شك نيز از طريق تأمل در حقايق محدود و با برخى از براهين و يا تنبيهات برطرف مى‏شود نسبيت اگر ناظربه حقايق محدود خارجى نباشد بلكه نظر به شناخت و معرفت محدود داشته باشد، مقابل آن معرفت نامحدود است.
    هر واقعيت محدود، اگر از شناخت، بهره‏مند باشد، شناخت و معرفت آن نيز محدود است و شناخت غير نسبى و نامحدود، تنها متعلق به ذات نامتناهى و مطلق خداوند سبحان است.بر اساس اين معنا شناخت انسانها نسبى است، زيرا همه حقيقت و حق مطلق را نه تنها هيچ انسان بلكه همگان نيز نمى‏دانند.پيامبر خاتم كه اشرف مخلوقات است در تصريح به اين معنا فرمود: ما عرفناك حق معرفتك، يعنى خداوندا، حق معرفت تو را آنچنان كه شايسته تو است، ما بجا نياورديم .
    مطلق نبودن شناخت انسانها به اين معنا، منافاتى با شناخت داشتن آنها در محدوده‏اى خاص و يا معرفت آنها به مقدار ممكن ندارد.هر انسانى در محدوده‏اى خاص، مى‏تواند حقيقت را بشناسد و شناخت همه انسانها نسبى و محدود است.نسبى بودن يعنى محدود بودن فهم و آگاهى بشر در اين معنا، مستلزم نسبيت حقيقت و درست بودن همه شناختها و يا غلط بودن نسبى همه آنها نيز نيست.
    نسبيت فهم و شناخت در اين بيان، به آن معنا نيست كه هيچ كس به حقيقت نمى‏رسد بلكه به اين معنا است كه هر شخصى كه به شناختى نائل مى‏شود، اگر مسير معرفت را درست طى كرده باشد، به بخشى از حقيقت دست مى‏يابد چندان كه اگر شخصى ديگر، قصد همان بخش از معرفت را دارد، به همان معرفت نائل مى‏شود.
    شناخت مطلق در اين معنا، بيش از يكى نيست زيرا مطلق به معناى نامحدود و بى‏كرانه است و بى‏كرانه را كنارى نيست تا فرض شيئى دوم در كنار آن شود و ليكن شناخت محدود و نسبى، مى‏تواند متعدد باشد زيرا هر كس مى‏تواند حتى نسبت به شيئى واحد از محدوده نگاه خود و از منظرى كه در آن قرار گرفته است، بخشى از آن را بشناسد.شناختهاى نسبى فراوانى كه به اين طريق، نسبت به شيئى واحد به دست مى‏آيد، شناختهاى عرضى يا شناختهاى طولى هستند .شناختهاى عرضى، شناختهايى هستند كه از ابعاد مختلف يك شيئى واحد، به دست مى‏آيند.
    داستانى كه مولوى درباره شناخت‏هاى مختلف افراد، نسبت به يك فيل در تاريكخانه بيان مى‏كند، بعنوان شناختهاى نسبى متكثرى است كه در عرض يكديگر قرار گرفته‏اند.همه آنها شناختى درست از فيل دارند و لكن، شناخت هر يك، به بعدى خاص از فيل، محدود مى‏شود و البته اگر همه آنها بر آنچه كه به حس يافته‏اند، اين مطلب را نيز اضافه كنند كه فيل، جز آنچه ما يافته‏ايم، نيست، نسبت به همين مطلب، گرفتار خطا هستند و در اين فرض، شناخت هر يك از آنها آميزه‏اى از خطا و صواب است، يعنى بخشى از معرفت آنها صواب است و غلط نيست و بخشى ديگر خطا است و صواب نمى‏باشد.اما اين نيز، مستلزم نسبيت فهم يا نسبيت حقيقت نيست.
    شناختهاى طولى، شناختهايى است كه در عرض يكديگر نيستند بلكه هر يك مترتب بر ديگرى است .كسى كه چهار قضيه هندسه اقليدسى را مى‏داند، به شناختى محدود از آن علم، نايل مى‏شود و كسى كه به قضيه پنجم و ششم بر اساس چهار قضيه سابق، علم پيدا مى‏كند، به شناخت محدود جديدى مى‏رسد كه در طول شناختهاى محدود و نسبى سابق است.
    افرادى كه فيل را در تاريكى، به حس شناخته‏اند، اگر در گفت و گو با يكديگر، از نور انديشه و فكر استفاده نمايند و يا اگر در تاريكى، نورى درخشيدن گيرد و ديده آنها به ادراك مشغول شود، به منظر نوينى از معرفت، بار مى‏يابند كه در طول شناختهاى سابق آنهاست.اين شناخت جديد نيز همانند شناختهاى سابق، اگر با روش صحيح معرفتى، حاصل شود، معرفتى صواب خواهد بود، بدون آن كه نسبيت فهم و يا نسبيت حقيقت، لازم آيد.
    شناختهاى نسبى به معناى محدود، يا در عرض يكديگر و يا در طول هم مى‏باشند و هرگز روياروى با يكديگر قرار نمى‏گيرند، و اگر دو شناخت محدود، روياروى و نقيض يكديگر باشند، به دليل استحاله اجتماع و ارتفاع نقيضين، بدون شك، يكى از آن دو شناخت، صحيح و ديگرى غلط و شناخت نماست، زيرا حقيقت، نسبى نيست و هر شناختى يا صحيح و يا غلط است.
    شناخت طولى، ناقض شناخت‏هاى سابق نيست بلكه ضمن تأييد آنها، چيزى به آن مى‏افزايد و از قبال آگاهى نوينى كه از اين طريق، به دست مى‏آيد، برخى از خطاهايى كه برخى افراد به دليل شتاب و يا تصميم ناروا مرتكب مى‏شوند، آشكار مى‏شود.
    كسانى كه در خانه تاريك هستند، اگر نظر به محدوده حواس دوخته و افزون بر آن را انكار كنند، چون درپرتو نور شمع قرار گيرند، به خطاهايى كه بيش از آن داشته‏اند، واقف مى‏شوند و شناخت صحيحى را نيز كه از قبل داشته‏اند، تصديق مى‏كنند.فيل در مقام كثرت، داراى خرطوم، گوشى پهن و پايى كشيده است و لكن كثرت، بخشى از حقيقت و مرتبه‏اى از وجود آن است و با اين مقدار از آگاهى، درباره همه فيل، نمى‏توان داورى كرد.
    كسانى كه با شناخت بخش طبيعى و دنيوى هستى، درباره همه عالم، قضاوت ميكنند و احكام كثرت را به همه هستى، سريان مى‏دهند، در تعميم خود گرفتار خطا هستند و اين خطاى آنها نيز نسبى نيست بلكه مطلق است.
    تعميم حكم كل بر جزء، يا حكم بخش مينوى و الهى هستى كه حكم وحدت است، بر كثرت نيز خطا است.كسانى كه داراى شناخت محدود هستند، بايد همواره بر محدوديت دانش خود، گواهى دهند چه اين كه اين گواهى نيز يك معرفت صادق و حقيقى است.آنها اگر نظر خود را به آنچه كه دارند، مقيد گردانند و جان خود را بر نور معرفت كه از جانب خداوند سبحان، فروزان است، فرو بندند، منظر خود را كبود مى‏گردانند و بدين ترتيب، از معرفت صحيح، فاصله گرفته و در وادى گمراهى گرفتار مى‏شوند.
    گر نظر در شيشه دارى گم شوى‏
    زانكه از شيشه است اعداد دوئى

    ور نظر بر نور دارى، وارهى‏
    از دوئى اعداد جسم منتهى

    بنابر اين، گر چه هر انسانى از منظر خود به تفسير مى‏پردازد و اين مناظر، شناخت‏هاى محدودى را به دنبال مى‏آورد، و لكن شناختهاى محدود تا هنگامى كه از منظرى سالم بهره ببرند، در طول و يا در عرض يكديگر، معرفتى صحيح به ارمغان مى‏آورند و البته در معرفت صحيح، بين شناختهاى متكثر، تضاد و ناسازگارى نيست، بلكه همه آنها همانند همه پيامبران، مصدق و مؤيد يكديگر هستند و لكن آنگاه كه نظر در حصار تنگ بينى، خود را مقيد كند.و در نتيجه حكم يك مرتبه را به ديگر مراتب، سرايت دهد خطا و اشتباه پيش مى‏آيد.
    ضرورت حفظ مراتب

    اهل معرفت و سلوك كه نظر به مراتب و مظاهر مقيد و مطلق وجود دوخته‏اند، به ضرورت حفظ مراتب و تحفظ بر حكم هر مرتبه تاكيد ورزيده و هشدار داده‏اند كه: اگر حفظ مراتب نكنى زنديقى.و بر اين مهم، به خبر منقول از صادق مصدق، عليه الاف التحية و السلام، تمسك ورزيده‏اند كه مى‏فرمايد: ان الجمع بلا تفرقة زندقه و التفرقه بدون الجمع تعطيل و الجمع بينهما توحيد. (2)
    در جايى كه حكم وحدت غالب است ضمن آن كه همه موجودات به فيض اقدس الهى حضور دارند هيچ يك از آنها به وجود مختص به خود حاضر نيست، بلكه هر يك از آنها در آن مرتبت، طالب ارائه و ظهور مختص‏به خود مى‏باشد و از آن پس خداوند سبحان به فيض مقدس، آنچه را كه هر يك از آنها طالب است، عطا مى‏كند.
    آن يكى فيضش گدا آرد پديد
    و آن دگر بخشد گدايان را مزيد

    و بدين سان موجودات از خزائن الهى به تقدير و ربوبيت پروردگار به عالم طبيعت، وارد مى‏شوند و در طبيعت، حكم كثرت غالب مى‏گردد.
    ان من شى‏ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم
    در فيض اقدس كه اسماء و صفات خداوند، حضور دارند، بين اعيان ثابته موجودات، نزاعى نيست .آنجا جز تسبيح و تحميد حق نمى‏باشد.در آن موطن، فرمان و امر واحد الهى مشهود است و موجودات محدود هيچ يك بروزى ندارند و انسان در قوس صعود اگر با حفظ فطرت الهى خود ديگر بار به آن موطن كه بهشت لقاء الهى است، نائل شود از احكام كثرت رهايى يافته و آشتى اعيان را ديگر بار خواهد داد.
    چون به بى‏رنگى رسى كان داشتى‏
    موسى و فرعون دارند آشتى

    آشتى موسى و فرعون، مختص به موطن وحدت است و البته به آن موطن، موسى باز مى‏گردد و لكن فرعون كه در دار ابتلاء، خويش را به گناه آلوده مى‏كند، و طريق كفر مى‏پيمايد از وصول به جنت لقاء محروم مى‏ماند.
    بنابر اين گرچه همگان از بهشت الهى نازل شده‏اند و لكن همگان به آن باز نمى‏گردند.به تفسير شيخ الرئيس بو على در مقامات العارفين: جل جناب الحق عن ان يكون شريعة لكل وارد او يطلع عليه الا واحد بعد واحد. (3)
    ساحت اقدس حضرت حق، اجل از آن است كه محل ورود هر وارد باشد و جز اوحدى انسانها كه اولياء الهى هستند به آن جنت باز نمى‏گردند.و البته اين به آن معنا نيست كه آن انسانها در دوزخ باقى مى‏مانند.
    هيچ موجودى در طبيعت، از كمال باز نمى‏ماند، و آن گونه كه صدر المتألهين بر مبناى حركت جوهرى، تبيين مى‏كند، هيچ حركتى جز به سوى كمال، انجام نمى‏شود.و انسانها نيز بر اين قياس در قوس صعود، هر يك به سوى كمالى كه خود بر مى‏گزينند راه مى‏برد هر چند كه اين كمال، لايق شأن و فطرت انسانى آن‏ها نباشد.ابو لهب، ابو جهل، فرعون و نمرود، به سوى شقاوت گام مى‏نهند، و با پذيرش ولايت شيطان، گرفتار مكر الهى شده، مظهر اسم مضل الهى مى‏شوند و اكثر آدميان نيز به جنت لقاء راه نمى‏برند.ليكن از مراتب ديگر بهشت كه مناسب خواست و سلوك آنهاست، به رحمت و مغفرت الهى بهره مى‏برند.
    اضلال الهى در برابر هدايت خاصه خداوند است.و غضب پروردگار، در مقابل رحمت خاصه او و اضلال و هدايت خاصه، هر دو در زير پوشش هدايت عامه مى‏باشد.چه غضب و رحمت رحيميه خداوند نيز بر مدار و رحمت رحمانيه اوست و اين بدان معناست كه دوزخ الهى و عذاب گناهكاران نيز در نظام احسن، بر مبناى‏حكمت و مطابق با مصلحت بندگان تنظيم و تقدير شده است چه اين كه احكام تنبيهى و جزايى شريعت نيز بر همين مبنا تشريع شده است.حكم قصاص همانند حكم پزشك دلسوز به جراحى مريض، ضامن حيات است، و مراتب حساب رسى كه در مراحل صراط انجام مى‏شود، مظهر عدالت، حكمت، مغفرت و رحمت خداوند است.
    از مرتبه وحدت كه مقام احديت و واحديت است، چون به عالم خلقت گام نهيم در هر نشئه‏اى از نشأت نزول و صعود نحوه‏اى از كثرت حضور دارد.و هر يك از اين كثرات، حكم ويژه خود را دارد.موسى با فرعون كه در خزائن الهى به فيض خداوند موجودند از هستى مختص به خود بى‏بهره هستند و در نتيجه هيچ يك از احكام كثرت را ندارند و ليكن آن دو چون به طبيعت مى‏رسند رنگ و تعين ويژه خود را مى‏يابند و سر ستيز مى‏گيرند.
    ستيز موسى با فرعون يا ابراهيم خليل با نمرود يا پيامبر خاتم با ابوجهل و ابولهب و بالاخره ستيز مؤمنان با كافران از احكام عالم طبيعت است و نمى‏توان اين ستيز را به حكم وحدتى كه در فيض اقدس است محكوم كرد.كسانى كه حكم يك مرتبه را بر ديگر مراتب، تعميم مى‏دهند بدون شك در اين قسمت از حكم خود گرفتار خطاى نسبى نيستند بلكه به خطاى مطلق گرفتار آمده‏اند .و البته مولوى و ديگر عارفانى كه حكمت را با لسان شاعرانه القاء كرده‏اند، از اين خطا مصون هستند و اشتباه مربوط به جان هيك است كه بدون آشنايى با اصطلاحات و مبانى عرفان نظرى و يا به دلايلى ديگر، از ظن خود، يار مثنوى شده و از درون آن اسرار نجسته است. (4)
    دو معناى ديگر نسبيت

    چهارم) معناى ديگر نسبيت، معنايى است كه نظر به محدود يا مطلق بودن معرفت ندارد بلكه ناظر به معنايى است كه شناخت، به آن تعلق مى‏گيرد.آنچه در معرض ادراك انسان مى‏تواند قرار بگيرد، هنگامى نسبى خوانده مى‏شود كه متضمن اضافه به معنايى ديگر باشد و مقابل آن معناى نفسى و غير نسبى است كه اضافه به معنايى ديگر ندارد.معانى نسبى، يا از سنخ ماهيات و يا از سنخ مفاهيم مى‏باشند.
    ارسطو هنگامى كه ماهيات و مقولات را به ده قسم، تقسيم مى‏كرد، هفت قسم آنها را مقولات نسبى و اضافى دانست.مقولات نسبى از نظر او هفت مقوله عرضى است و آنها عبارتند از 1 ـ اضافه 2 ـ أين (كجايى) 3 ـ متى (چه وقتى) 4 ـ وضع 5 ـ جدة 6 ـ ان يفعل 7 ـ ان ينفعل .
    در هر يك از مقولات نسبى، يك نسبت يا دو نسبت متكرر مأخوذ است.همانگونه كه مقولات اضافى و نسبى داراى اضافه به غير، هستند، شناخت آنها بدون توجه به غير، ممكن نيست.مفاهيم اضافى و نسبى نيزمعانى حرفى هستند و اين دسته از مفاهيم نيز بدون توجه به طرف نسبت شناخته نمى‏شوند.
    پنجم) معناى ديگر نسبيت، مربوط به معانى‏اى كه در ظرف آگاهى و ادراك حصولى انسان قرار مى‏گيرد، نمى‏باشد بلكه مربوط به واقعيت عينى است.اين نوع از نسبيت كه در متن واقع است، به علم حضورى انسان نيز راه مى‏يابد.صدر المتألهين در حكمت متعاليه به اين معناى نسبيت توجه مى‏دهد.او با استفاده از برخى مبانى نظير اصالت وجود و اعتبارى بودن ماهيات و هم چنين بر اساس امكان فقرى، اين حقيقت را اثبات كرد كه همه موجودات عين ربط و اضافه نسبت و تعلق به خداوند سبحان هستند.به گونه‏اى كه شناخت حقيقت هيچ يك از آنها بدون نظر به مبدأ متعالى، ممكن نيست و بر اين اساس، اگر انسان به هنگام شناخت يك شيئى، از خداوند غافل بماند، شناخت او كاذب است.خداوند، تنها موجودى است كه بر اساس اين معناى حقيقتى نسبى و اضافى نيست و ديگر موجودى در نسبيت و اضافه با او معنا پيدا مى‏كنند.
    شبيه اين معنا از نسبيت كه با دقتى بيشتر نيز قرين است، در ديدگاه عرفانى وجود دارد .آنها نيز عالم را اسماء و نشانه‏هاى خداوند مى‏دانند و معتقدند هر اسمى در اضافه به خداوند، معنا پيدا مى‏كند و همه اسماء، او را نشان مى‏دهند و شناخت عالم بدون شناخت خداوند، گمراهى و ضلالت است.
    ديدگاه اهل معرفت و هم چنين نظر صدر المتألهين حاصل تأمل در آيات قرآن كريم و رواياتى است كه از ائمه معصومين عليهم السلام وارده شده است.در نگاه قرآنى، همه موجودات طبيعى و غير طبيعى آيات و نشانه‏هاى خداوند هستند و هر يك از آنها، از افق و منظر خود وجه بى‏كران الهى را نشان مى‏دهد.
    نسبيت در اين معنا و هم چنين نسبيت به معناى چهارم مستلزم نسبيت فهم نيست، بلكه به معناى اضافى و نسبى بودن حقيقتى است كه به فهم در مى‏آيد و يا آن كه در خارج محقق مى‏باشد .
    اگر فهم بتواند يك معنا و يا حقيقت نسبى را بشناسد آن را بدان گونه كه هست، مى‏شناسد و اگر از دريافت و شناخت حصولى و يا حضورى آن عاجز بماند و مثلا آن را مستقل و با صرف نظر از غير، دريابد در شناخت خود گرفتار خطا شده است.نسبيت فهم، غير از نسبى بودن حقيقتى است كه ادراك مى‏شود.معنا و حقيقتى كه ادراك مى‏شود گاه نسبى و گاه نفسى است و معانى يا حقايق نسبى بدون معانى و يا حقيقت نفسى، محقق نمى‏شوند.شناخت هر معناى نسبى، شناخت بخشى از واقعيت و حقيقت است و ناآگاهى به هر معنا به منزله جهل به همان بخش است.معانى پنج گانه‏اى كه نسبيت در آنها استعمال مى‏شود، نتيجه يك حصر عقلى نيستند و ممكن است اقسام ديگرى نيز جستجو شود و يا برخى از اقسام آن به تقسيمات بعدى منقسم شوند.از اين پنج معنا، تنها معناى اول و دوم مى‏تواند مبنا براى صورتى سلبى از كثرت انگارى دينى قرار گيرد.معناى اول و دوم به لحاظ فلسفى قابل دفاع نيستند.معناى اول شكاكيتى آشكار و سفسطه‏اى پيچيده است و معناى دوم نيز به لحاظ فلسفى، گريزى از شكاكيت و سفسطه ندارد .و لكن سه معناى ديگر قابل دفاع هستند و اين سه معنا ملازمه‏اى با كثرت گرايى سلبى ندارند .
    بى توجهى به امتياز معانى ياد شده زمينه برخى از مغالطات و يا كژ فهمى‏ها را فراهم آورده است.باشد كه اين مختصر، در حد خود، گامى در رفع اين كاستى و كژى برداشته باشد.و الحمد لله رب العالمين
    پى‏نوشت‏ها:
    1 ـ جان هيك.فلسفه دين.ترجمه بهرام راد.انتشارات بين المللى الهدى.تهران 1372.ص 247 ـ 241
    2 ـ صائن الدين على بن محمد التركه.تمهيد القواعد.مقدمه سيد جلال الدين آشتيانى.انجمن اسلامى حكمت و فلسفه ايران ـ تهران ـ 1360 ص 116
    3 ـ بو على، الاشارات و التنبيهات، شرح خواجه نصير الدين طوسى دفتر نشر كتاب.ج 3، ص 394
    4 ـ مثنوى، حاصل پرواز ذهن از افق غرائز و سائقه‏هاى طبيعى انسان در دامنه خيال و وهم نيست.زبان رسا و ترجمه گوياى متونى است كه در عرفان نظرى تدوين شده است و به همين دليل، آن را بدون رعايت مبانى عرفان نظرى نمى‏توان تفسير كرد.كسانى چون جان هيك كه نا آشنا با مبادى عرفان نظرى هستند در استناد برداشتهاى خود به آن، بايد طريق احتياط بپمايند .
    به تعبير حضرت استاد، آيت الله جوادى آملى دام ظله، مثنوى كتابى نيست كه انسان بدون استاد بتواند حل كند...، نشريه فيضيه ـ شماره 288 ـ ص 2 و 1
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/