نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 12

موضوع: پلوراليسم دينى

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #3
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    آيت الله علامه جوادى آملى و پلوراليزم دينى

    منبع: مجله كتاب نقد، ش 4

    نويسنده: آيت الله جوادى آملى

    «و ان هذا صراطى مستقيما فاتبعوه و لا تتبعوا السبل فتفرق بكم عن سبيله ذلكم وصيكم به لعلكم تتقون»
    صراط مستقيم، متعدد نيست.راه خدا، يكى است و رسول خدا جز صراط الهى، راه ديگرى ندارد .
    فرمود: «فاتبعوه و لا تتبعوا السبل» يعنى اين راه را پيروى كنيد، غير از اين، هر راهى كه باشد، رها كنيد زيرا آنها مزاحم اين راه مستقيم هستند و به اين راه ختم نمى‏شوند .
    تعبير قرآن كريم اين است كه غير از اين صراط مستقيم، هيچ راهى را نرويد.زيرا شما را از اين راه جدا مى‏كند.
    «فماذا بعد الحق الا الضلال» ، غير از راه حق، هر چه هست، گمراهى است و شما را از راه درست، دور مى‏كند.
    «فتفرق بكم عن سبيله» .
    پيغمبر مى‏فرمايد: راه مرا كه از طرف خدا آورده‏ام، طى كنيد و راههاى ديگر را رها كنيد زيرا شما را از سبيل الله جدا مى‏كند.
    ممكن است كه گفته شود: در قرآن، كلمه «صراط مستقيم» نكرده ذكر شده است و نشانه تعدد است.چنين استدلالى درست نيست.در سوره فاتحة الكتاب، خدا به ما آموخت كه عرض كنيم: «اهدنا الصراط المستقيم» و وصف ممتازى براى اين صراط ذكر كرد كه «صراط الذين انعمت عليهم» كسانيكه مغضوب و ضال نيستند.
    سپس در سوره نساء در توضيح اين كه اينها چه كسانى‏اند، آمده است: «و من يطع الله و الرسول فاولئك مع الذين أنعم الله عليهم» اينها چه كسانى هستند؟ «من النبيين و الصديقين والشهداء و الصالحين» .راه انبياء و صديقين و شهداء و صالحين يكى است.اگر اختلافى در شريعت و منهاج است همه، قطعات يك اتوبان و بزرگراه است، نه راه‏هاى ديگر.
    انبياء، صراطهاى جداگانه ندارند و آن نكره‏ها به اين يك معرفه ختم مى‏شوند.بيش از يك راه نيست.لذا در سوره انعام فرمود:
    «اولئك الذين هدى الله فبهديهم اقتده»
    نام بعضى از انبياء را مى‏برد و سپس مى‏فرمايد: اينها هستند كه هدايت كرديم، تو نيز همين راه را ادامه بده.تو تابع نوح و ابراهيم نيستى، تابع انبياء ابراهيمى نيستى، اين راهى بوده است كه ما به آنان نيز نشان داديم، تو هم اين راه را برو. «بهديهم اقتده» يعنى اين دينى كه به آنها داديم، همان را به تو داديم، تنها يك راه درست است و انبياء در آن راه هستند، شرايع هم در همين راه است.
    در سوره مباركه شورى آيه 3، فرمود:
    «شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا و الذى اوحينا اليك و ما وصينا به ابراهيم و موسى و عيسى أن اقيمو الدين و لا تتفرقوا فيه كبر على المشركين ما تدعوهم اليه الله يجتبى اليه من يشاء و يهدى اليه من ينيب» .
    آنچه را به ابراهيم و موسى و عيسى گفتيم، به تو هم همان را مى‏گوييم.پس چنين نيست كه صراطهاى مستقيم متعدد باشند، بلكه يك «الصراط» است و اين «الصراط» معرفه معلوم معهودى است كه نبيين و صديقين و شهدا و صالحين همگى بر آن هستند.غير از اين صراط حق، آنچه هست، «ظلمات بعضها فوق بعض» است، نه حقيقتى غرق در حقيقت! !
    در نظام تشريع و عقايد، بيش از يك صراط نيست.چنين نيست كه نه تشيع حق باشد و نه تسنن، بالاخره يكى حق است.چنين نيست كه هم اشعرى حق باشد (حق محض) و هم معتزلى، او هم راست بگويد و اين هم راست بگويد، آن در صراط باشد و اين هم در صراط باشد! !
    رسول خدا كه مى‏فرمايد: «و أن هذا صراطى مستقيما و لا تتبعوا السبل فتفرق بكم عن سبيله» اصحاب در محضر ايشان نشسته بودند، بعد خطى كشيد و سپس خطوط فرعى ديگرى در كنار اين خط بزرگ ترسيم كرد، فرمود: «اين چه نقشه‏اى است» ؟ عرض كردند: «الله و رسوله اعلم» فرمود : «آن راهى كه من آوردم، اين خط بزرگ است، راههايى كه در دو طرف رسم كرده‏ام، راههاى ديگران است.»
    همين رسول خدا، طبق آيات قرآن فرمود: «انا أو اياكم لعلى هدى أو فى ضلال مبين» بالاخره يا حق با ماست يا با شماست.درباره موحدان هم فرمود: «لا يدينون دين الحق» اينها اشخاصى هستند كه «يعطوا الجزية عن يد و هم صاغرون» .شريعت موسى و عيسى، در زمان خود حق بود، همان شريعتها و پيروان آن شرايع، در موقعيتى كه قرآن حضور و ظهور دارد، ديگر حق نيستند .تنها دين حق، قرآن است.
    پس اولا بحث صراط مستقيم در نظام تكوين، از صراط مستقيم در نظام تشريع كاملا بايد جدا شود.ديگر اينكه معذور بودن، غير از در صراط مستقيم بودن است.خيلى از افراد معذور هستند، به جهنم نمى‏روند، كفار مستضعف به جهنم نمى‏روند.اما جهنم نرفتن، يك مطلب است و «على صراط مستقيم» بودن، مطلب ديگر است.آن كسى كه نامى از اسلام نشنيده است، اين را كه خدا به جهنم نمى‏برد.آيا آن شك كرده جستجوگرى كه در حال تحقيق مرد، به جهنم مى‏رود؟ مگر مجانين به جهنم مى‏روند اولاد كفار مگر جهنم مى‏روند؟
    ممكن است كه يك سنى غير قادر بر تفحص، تسننش را ادامه بدهد و به جهنم هم نرود.جهنم نرفتن غير از آن است كه در صراط مستقيم است.
    يك بحث هم در اين است كه در كجا حقيقت تو در توست و كجا «ظلمات بعضها فوق بعض» است؟ همين پيغمبرى (ص) كه خط كشى كرده و فرموده است كه اين بزرگراه كه ترسيم كرده‏ام، مال من است، آن خطوط ديگر، راههائى است كه ديگران دارند و آن راهها را نرويد، همو فرمود : ملت من هفتاد و دو فرقه مى‏شوند، يك فرقه فرقه ناجيه است، بقيه در ضلالت هستند.يك حقيقت است و بقيه افسانه است، اگر معذور بودند كه نمى‏سوزند و اگر معذور نبودند، به اندازه سلب معذوريتشان سوخت و سوز دارند.اما اينكه انسان بگويد: رحمت خدا بيش از غضب اوست، پس هدايت خدا كجا رفته است؟ بله، آنها هم كه مى‏سوزند، سوخت و سوزشان محدود است، فقط يك گروه به ابد گرفتار عذاب هستند.
    وقتى بالاتر مى‏آييد مى‏بينيد كه اكثر انسانها اهل رحمت هستند، ممكن است كه كسى ده سال، يا ده ميليون سال بسوزد، ولى نسبت به ده ميليون سال به ابديت عالم كه قابل قياس نيست، آن كه مخلد است، كافر عنود لجوج جهود است، بقيه كه مخلد نيستند، مگر هر كافرى مخلد است؟ آنكه عالما عامدا پا روى حق گذاشته است.اين همه كه در ماه مبارك رمضان ميليونها نفر در هر افطارى آزاد مى‏شوند، در هر شب جمعه‏اى آزاد مى‏شوند، در پايان ماه مبارك رمضان آزاد مى‏شوند، راجع به همين جهنمى‏هاست.
    معلوم مى‏شود كه رحمت او بيكران است.آنكه در جهنم مى‏ماند، نسبت به آنهايى كه براى ابديت ابد آزاد مى‏شوند، قابل قياس نيست.گروه كمى مخلد هستند، آنها كه بيرون رفته‏اند، بالاخره مشمول رحمت الهى هستند، يعنى در كل عالم كه جمع‏بندى مى‏كنيد، روى ابديت كه بحث مى‏كنيد، مى‏بينيد رحمت پيروز است، منتها كسى نمى‏تواند يك روزش را هم تحمل كند.
    در نظام تكوين، كسى بيراهه نمى‏رود، اصلا كج راهه در نظام تكوين نيست.هيچ موجودى نيست مگر اينكه زمامش به دست خداست، و خدا هم «على صراط مستقيم» زمامدارى مى‏كند.همه راهها در نظام تكوين صراط مستقيم است.اين صراط مستقيم در نظام تكوين است كه هيچ كسى‏بيراهه و كج راهه نمى‏رود.هم مار و عقرب و هم طاووس و كبك بر صراط مستقيم هستند.
    در نظام تكوين همه به لقاء الله منتهى مى‏شوند، منتها بعضى خدا را به عنوان رحمان، رحيم، ستار، غفار، حنان، منان ملاقات مى‏كنند و بعضى خدا را به عنوان منتقم، قهار، شديد البطش ملاقات مى‏كنند.
    اين صراط مستقيم تكوينى است، آنها هم كه به جهنم مى‏روند، در صراط مستقيم تكوينى هستند، آنهايى كه به بهشت مى‏روند، در صراط مستقيم هستند.چون در نظام تكوينى كجراهه و بيراهه نيست.
    اما در صراط مستقيم تشريعى يعنى عقايد، مكتبها، دينها، بايد سه خط بكشيم:
    اول: خط كشى‏هايى كه در خود دين جا دارد، يعنى قرآن و عترت كه عصاره دين است.
    دوم: دين شناسها، فقيهان، اصوليون، مفسران، حكما، متكلمان هستند كه درباره علوم دينى بحث مى‏كنند.
    سوم: معرفت شناسى دينى است.آنها كه درباره مسائل دينى بحث مى‏كنند، آيا همه بر صراط مستقيمند يا همه دروغ مى‏گويند يا بعضى راست و بعضى دروغ مى‏گويند؟ ديگر در اين فصل سوم، نه شيعه هستيم و نه سنى.از ما سؤال مى‏كنند كه هر دو بر صراط مستقيم هستند يا نه؟ اين بحث جامعه ديندارى نيست.اسلام درباره هر سه مرحله روح وسيع دارد.در مرحله اول با مؤمنين مى‏فرمايد: شما برادرانه زندگى كنيد:
    «انما المؤمنون اخوة»
    از اين بازتر، با موحدان عالم هم دستور صلح كل مى‏دهد، مى‏فرمايد:
    «تعالوا الى كلمة سواء بيننا و بينكم الا نعبد الا الله»
    در اين مرحله كه انسان نه مسلمان است و نه مسيحى است، نه كليمى است، نه زرتشتى، فقط انسان است در اين مرحله هم دستور مسالمت جهان شمول مى‏دهد.
    در سوره مباركه ممتحنه مى‏فرمايد: همين كه انسان هستى، مى‏توانى از زندگى مسالمت آميز برخوردار باشى، به همه ما دستور دادند كه به هر مسلمانى خواه مشرك، خواه كمونيست، خواه بت پرست، هر دينى كه باشد، همين كه در صدد براندازى اسلام نباشد و عليه اسلام و مسلمين تلاش و كوشش نمى‏كند، نه تنها آنها را نرانيد، نه تنها نسبت به آنها بى‏تفاوت نباشيد، بلكه نسبت به آنها عادل و مهربان، عطوف و رئوف باشيد:
    «لا ينهاكم الله الذين لم يقاتلوكم فى الدين و لم يخرجوكم و لم يظاهروا على اخراجهم أن تبروهم و تقسطوا اليهم»
    بعد در ذيلش فرمود:
    «ان الله يحب المقسطين»
    در نظام اسلامى، حتى كافر نبايد گدايى بكند، مسلمانان، نسبت به او مهربان باشند، عطوف باشند.اگر گداست، تأمينش كنند و حقوق او محترم است.
    در سوره مباركه «هل أتى» ، امير المؤمنين، صديقه كبرى، حسنين (ع) روزه نذرى داشتند و در هواى سوزان حجاز روزه گرفتند.با دست مبارك حضرت زهرا (س) قرص نانى فراهم شد، اما آن رانخوردند به چه كسى دادند؟ در مدينه چه كسى اسير بود؟ روزه مى‏گيرد، خود و بچه‏هايش گرسنه هستند ولى افطارى را به يك مشرك مى‏دهند و آيه نازل مى‏شود.
    كتاب «الغارات» تقريبا صد سال قبل از نهج البلاغه نوشته شده است، مى‏گويد: حضرت امير عبور مى‏كرد، ديد يك سالمند نابينا، تكدى ميكند.حضرت فرمود: او كيست؟ عرض كردند: يك مسيحى نابيناست.فرمود: وقتى جوان بود، به اين جامعه خدمت كرد، حالا كه پير شده، بايد گدايى كند؟ «أنفقوه من بيت المال» .در حكومت من نبايد يك مسيحى گدايى كند! ! و از بيت المال، تأمين‏اش كنيد.
    اين گونه تحمل كثرت، مدارا كردن، حوصله به خرج دادن، ديگرى را بيرون نكردن، يك مسأله است.اما فتوا دادن به اينكه همه بر صراط مستقيم هستند، مسأله ديگرى است.همه را بايد تحمل كنيم، اگر كسى اشكالى دارد، بايد پاسخ داد.امام صادق (ع) با كفار بحث مى‏كرد، اما مى‏گفت اين كافر است.بحث كردن با كافر و تحمل كافر، مصاحبه با كافر يك مرحله است، فتوا دادن به اينكه او گمراه و كافر است، مسأله ديگر است.همان امام صادقى كه كفار را در كنار حرم مى‏پذيرفت و با او بحث ميكرد، همان امام مى‏فرمود كه اين كافر است.
    بالاخره يكى حق است و ديگرى باطل.بايد دوستانه بحث كنند، اما يك معرفت شناس نمى‏تواند بگويد: نه تشيع، حق است و نه تسنن حق است، يا هم تشيع، صراط مستقيم است و هم تسنن، صراط مستقيم است.او حداكثر بايد بگويد يا اين حق است يا آن حق است؟ من نمى‏دانم و در مقام داورى نيستم.
    يك معرفت شناس در كمال صراحت، بايد بگويد: من نمى‏دانم.اگر داورى مى‏خواهيد، بحث كلامى مى‏كنيم، ببينيم حق با كيست.
    آنها كه در صراط مستقيم هستند مقاطع گوناگونشان خطوط فرعى منتهى به اين صراط مستقيم است كه اينها البته مى‏تواند متعدد باشد.اگر گفته شد كه «الطرق الى الله بعدد أنفاس الخلائق» ، اين براى آن است كه همه كسانى كه در صراط توحيد هستند و هر كسى به آيه‏اى از آيات تكوينى، خواه انفسى و خواه آفاقى، استدلال مى‏كند، در حقيقت در مقطعى از مقاطع صراط مستقيم حركت مى‏كند.ولى در قبال اين صراط مستقيم كه واحد است، هر راه ديگرى فرض بشود راه انحرافى و كج راه است، اين ظاهر آيات قرآن كريم است.
    تحمل كردن، دليل بر اين نيست كه همه حق مى‏گويند يا حق، پيش همه است.تحمل كردن براى آن است كه «معذرة الى ربكم» است، حجت خدا بالغ مى‏شود.پس تحمل افكار ديگران، چيز خوبى است و در سه مقطع هم بازگو شد.
    معرفت شناسان، ديگر نمى‏توانند نتيجه فقهى يا كلامى از مباحث خود بكنند.چون درباره‏سرگذشت نظرات دينى و علماى دين شناس، سخن مى‏گويند نه درباره مسائل دينى.آنها بحث نميكنند كه آيا امام بايد معصوم باشد يا نه؟ آنها فقط گزارش بايد دهند، بنابر اين كسانى كه در صف سوم نشسته‏اند و بحث معرفت شناسانه دارند، بايد مستحضر باشند كه عده‏اى هم در صف چهارم مواظب اينها هستند.آنها اين معرفت شناسها را كنترل مى‏كنند تا از قلمروى معرفت شناسى خارج نشوند و مسائل را با هم مخلوط نكنند.
    كسى مى‏گويد نه تشيع، اسلام خالص است و نه تسنن، نه فقه مالكى، فقه خالص است نه فقه جعفرى، نه زيديه، حق خالص را مى‏گويد نه وهابيه، حق خالص پيش هيچ كسى نيست.كسى كه اينجور حرف مى‏زند روى چه مبنا چنين حرف مى‏زند؟ كسى كه صريحا بگويد اسلام ناب، به دست هيچ كسى نيست، با چه منطقى چنين مى‏گويد؟ !
    اگر كسى بگويد هيچ فهمى مقدس نيست، هيچ فهمى حجت نيست، هيچ فهمى مطلق و خالص نيست، اين از اقسام معروف مغالطه «جمع المسأله فى مسألة واحدة» است.انبارى بحث كردن، خروارى سؤال كردن، انبارى جواب دادن، از اقسام مغالطه است كه چندين مسأله را يكجا مخلوط كند.بوعلى و شيخ اشراق، اين دو بزرگوار هر دو فتوايشان اين است كه بر طلاب علوم، خواندن بخش برهان منطق، جزء فرائض است.كجا انسان يقين پيدا مى‏كند، كجا يقين پيدا نمى‏كند، شرط يقين چيست؟ براى پرهيز از مغالطه، بايد از «جمع المسألة فى مسألة واحدة» پرهيز كنيم، چون مجموع مسأله، اصلا وجود ندارد تا ما بگوييم حق است يا باطل.تك تك مسائل را بايد مورد ارزيابى قرار داد.كسى بگويد هيچ فهمى حجت نيست، اين حرف ناصواب است و هيچ مبناى معرفت شناسانه ندارد.
    اگر صاحب نظرى، مى‏بيند در فلان مسأله، ده قول است، مى‏گويد همه بزرگوار هستند، اهل بهشت هستند، ولى هيچكدام از نظرات، براى ما معتبر نيست و ما خودمان بايد بفهميم كه چه مى‏گوييم؟ اين حرف كسى است كه در صف دوم است.
    ولى كسى كه در صف سوم است يعنى معرفت شناس، نمى‏تواند بگويد كه هيچكدام مقدس نيست، حجت نيست، از دو حال بيرون نيست.ممكن نيست كه هم صحيح باشد و هم ناصحيح.نه صحيح باشد نه نا صحيح هم كه رفع نقيضين است و ناممكن است.بالاخره يكى حق است و ديگرى باطل، مجموع اين حرفها، مسأله واحده نيست تا بگوييم يك قدرى، حق پيش مالكى است، يك قدرى پيش جعفرى، يك قدرى پيش سنى‏هاست، يك قدرى حق پيش شيعه‏هاست! !
    بنابر اين كسى كه بيرون دروازه اين علوم نشسته و مى‏گويد هيچ فهمى مقدس نيست، منطقى ندارد.بايد بگويد آن فهمى كه مطابق با دين است، حق و مقدس است و آن فهمى كه مطابق با دين نيست، حجت و مقدس نيست.حال، كداميك از اينها مطابق هستند؟ البته مدعيان‏زياد هستند .بحث معرفت شناس نبايد اين باشد كه هيچ فهمى مقدس نيست يا هيچ فهمى خالص نيست يا هيچ فهمى حق نيست.نه، بعضى از فهمها حق هستند، خالص هستند، صدق و ناب هستند و البته بايد بحث و اثبات شود و مى‏شود.
    گفته مى‏شود كه چون حق خالص، پيش هيچ كس نيست، صراطهاى مستقيم مختلف است.و هر مكتبى، مخلوط حق و باطل است.
    خوب بايد گفت كه اگر مبناى كسى، اين است كه حق خالص، هيچ جا پيدا نمى‏شود و همه جا حق مخلوط و مشوب به باطل است، او بايد بگويد كه صراط مستقيم اصلا نداريم.نه اينكه صراطها داريم و متعدد است.
    گفته شده كه اصولا در عالم، حق خالص پيدا نمى‏شود.در كنار آن گفته مى‏شود اديان حقند، دين خدا حق خالص است بالاخره اگر در دنيا چيز خالص پيدا نمى‏شود، دين خالص پيدا نمى‏شود .هميشه حق مخلوط به باطل است و استشهاد به آيه 17 سوره رعد شده است:
    «انزل من السماء ماءا فسالت اودية بقدرها فاحتمل السيل زبدا رابيا»
    اين تحميلى بر آيه است.براى اينكه محور تشبيه را بايد از خود آيه به دست آورد، آيه كه مى‏فرمايد: فيض خدا مثل سيل است يعنى از جهت گل و لاى داشتن هم مثل سيل است؟ از جهت تخريب و خانه براندازى كه سيل معمولا آنها را دارد، هم مثل سيل است؟ جهت تشبيه، همين است كه در آيه بيان شده كه سيل كفى دارد، فيض خدا را هم كفى همراهى مى‏كند.اما اين كه گل لاى در كنار فيض خدا باشد تا قهرا فيض خدا را مخلوط كند، اين را از كجا آورديد؟ !
    مطلب ديگر اينكه خدا فرمود اين كف زودگذر است.اين چنين نيست كه هميشه اين كف باشد «اما الزبد فيذهب جفائا» جفاء آن آب برد را مى‏گويند جفا يعنى براى زوال كف روى آب هيچ عاملى غير خود سيل نيست.يعنى لازم نيست كه شما تداركاتى فراهم كنيد كه كفها را از بين ببريد .خود آب در حركت، كف را از بين مى‏برد.يعنى خود آب اين را مى‏برد چون چيز بى‏مغزى است .چنين نيست كه براى از بين بردن اين كف روى آب تلاش بكنيم و جندى از آسمان نازل بكنيم .پس معلوم مى‏شود كه اين تشبيه در مورد كف داشتن است نه هم كف روى آب و هم گل و لاى زير آب.مدار اين تشبيه اين نيست كه فيض خدا از همه جهت، مثل سيل است تا ويرانى هم به همراه داشته باشد.اين كه گل لاى به همراه دارد، از كجا در آمده؟
    ثانيا اين كف هم ماندنى نيست.خداوند يك مثل صناعى هم در قبال آن مثل طبيعى مى‏زند.مردم براى گداختن طلا و اينكه طلا را به صورت‏هاى گوناگون در بياورند، اين طلا را گداخته و آب مى‏كنند.روى اين طلا، كف‏هايى مى‏نشيند.اين كف‏ها زود از بين مى‏رود و آن طلا مى‏ماند با او زرگرى درست مى‏كنند.ديگر اين را ندارد كه در لاى اين ظرفهايى كه طلا گداخته مى‏شود، باز هم‏يك دردى و ناخالصى مى‏ماند.
    پس اين حق گرچه موقتا با باطل مخلوط شده، اما باطل، رفتنى است و حق مى‏ماند.
    سپس، خداوند ما را به خلوص و اخلاص دعوت كرده است.فرمود دين خدا خالص است.هم دينى كه نازل شده، خالص است و هم آن كه فرستاد به حق فرستاد، آنكه گرفت هم به حق گرفت.ناخالصى نه در گفتن بود و نه در گرفتن.فرمود
    «بالحق انزلناه و بالحق نزل»
    ديگر باطل او را همراهى نمى‏كند.هم گوينده، حق گفت، هم آورنده، حق آورد و هم گيرنده، حق گرفت.
    اينها امين وحى هستند.چنين دين خالص است و ما را به اخلاص در دين دعوت كرد.اگر دين خالص، ممكن نبود، تكليف هم نمى‏كرد.
    آيه دوم سوره زمر اين است كه
    «انا انزلنا اليك الكتاب بالحق فاعبد الله مخلصا له الدين»
    آيه سوم سوره زمر اين است كه
    «الا لله الدين الخالص»
    آيه 11 سوره زمر اين است كه
    «قل الله اعبد مخلصا له الدين» .
    بحث درباره خدا نيست كه حقيقت مطلق است، آن حقيقت مطلق را احدى نشناخت و شناختنى هم نيست.درباره خدا، آن اندازه كه مى‏شناسند نسبت به آن اندازه كه نمى‏شناسند، قابل قياس نيست.آن مقدارى كه يك انسان كامل، الله را مى‏شناسد نسبت به آن مقدارى كه نمى‏شناسد قابل قياس نيست.
    اما اين آيات سوره مباركه زمر ما را به اخلاص در دين دعوت مى‏كند.معلوم مى‏شود كه هم دين خالص داريم و هم دركش محال نيست.عملش هم ميسور است.در سوره مباركه بقره عده‏اى كه اين راه را طى كردند و به مقصد رسيدند از آنها هم نام مى‏برد كه مخلصين له الدين هستند، آنهايى هم كه خيلى بيش از پيش از ديگران به مقدس رسيده بودند، از آنها به عنوان مخلصين ياد مى‏كنند كه بالاترين از مخلصين هستند.انبياء خاص را مى‏فرمايد.
    مطلب ديگرى كه احيانا به او استشهاد شده، خطبه پنجاه نهج البلاغه است كه يك مشت از حق و يك مشت از باطل مى‏گيرند و قهرا شيطان بر اوليائيش مسلط مى‏شود و اين مرامها پيدا مى‏شود.به اين هم استشهاد شده كه حق محض پيدا نمى‏شود و باطل محض هم در عالم نيست! !
    در حالى كه همين خطبه، اتفاقا مى‏گويد كه آنچه اسلام آورد، حق محض بود، ديگران در اثر هوس خود و سادگى مردم، يك مقدار حق را با باطل مخلوط كردند و به خورد طبقه محروم.
    اول خطبه اين است كه، فتنه‏ها از اينجا پيدا مى‏شود كه عده‏اى هوامدار هستند، هوس خود را تبعيت مى‏كنند و احكامى را به بدعت مى‏گذارند، يك عده هم متولى ديگران مى‏شوند.اهل نكراء و شيطنت، حق و باطل را ممزوج مى‏كنند، آنها هم كه فريب خورده‏اند، به دنبال اينها راه مى‏افتند.حضرت امير وقتى كه در جريان جنگ خيبر به رزم رفت، پيغمبر (ص) فرمود: حق محض در مقابل‏باطل محض است، اسلام محض در مقابل كفر ايستاد.
    چنين نيست كه همه مذاهب، قدرى حق داشته باشد و قدرى باطل.و حق محض گير كسى نيايد.پس نه آن آيه مى‏گويد به اينكه حق هميشه مخلوط باطل است نه اين حديث.
    و اما در مورد تجربه دينى، بايد مشخص باشد كه درباره خداوند و احاطه به ذات اقدس اله، هيچكس ادعا نكرده كه حق خالص، گير كسى مى‏آيد چون آنجا يعنى اطلاق، خلوص يعنى عدم تناهى .حق محض را جزء الله، احدى درك نمى‏كند.اين، خارج از بحث ماست.
    اما حكم خدا را مى‏شود تشخيص داد.چون
    «قد تبين الرشد من الغى» .
    بعد از تشخيص هم مى‏توان به آن مؤمن شد و پس از ايمان هم به آن عمل كرد.پيام قرآن است كه حق از غى جدا و روشن است.معلوم مى‏شود كه چنين نيست كه همه جا حق مخلوط به باطل باشد .
    معصوم، كسى است كه از گزند قالب سازى، بشرى و تصرف در وحى، مصون است.يعنى آنچه را حق فرستاده است، همان را مى‏گيرد نه آنكه از خود چارچوبى دارد كه در آن قالب بريزد يا آنكه بعد به چوب بست اضافه كند حق محض را مى‏يابد و همان حق محض را مى‏گويد و مى‏گويد:
    «ما ينطق عن الهوى ان هو الا وحى يوحى»
    يا درباره معصومين نمى‏شود گفت كه خلق و خوى او، نژاد و زبان و زمان او، مرز و بوم او قالب سازى كرده يا چارچوب داده است چنين نيست كه لسان قرآن، قالب‏سازى و كلمات، از خود پيغمبر باشد.معاذالله.يا خلق و خوى پيغمبر اثر گذاشته كه مثلا آنچه را كه او در عالم وحى شنيده، زنانى بودند كه حالا ايشان به صورت حورى، بيان كرده كه داراى ابروان مشكى يا چشمان مشكى هستند، و اگر پيغمبر مثلا در غرب بود مى‏گفت كه چشمان زاغ و موى بور دارند، اين نيست.پيغمبر، يك عارف معمولى نيست.
    آنكه
    «ما ينطق عن الهوى»
    يعنى همه، وحى است، منتها خداوند براى اينكه مردم حجاز، با حورى مأنوس بودند، تعبير به حورى كرده است، نه اينكه قالب سازى از پيامبر باشد.نه اينكه ظرف را پيغمبر آورده و مظروف را گرفته است.ظرف و مظروف را خدا به او داده، خدا به او فرمود:
    «جنات تجرى من تحتها الانهار»
    و در آنجا حورى است.زنان يا مردان زيبا رخى در بهشت هستند.
    چون بعد فرمود:
    «فيها ما تشتهيه الانفس و تلذ الاعين»
    زبان اوليش چيزى است كه مخاطب اوليه، يعنى عرب، بفهمند، و لذا گلابى بهشت در قرآن نيامده است، براى اينكه عرب گلابى نديد، اما فرمود: هر چه بخواهيد در بهشت هست.منتها طليعه‏اش اين است.بايد خداوند طرزى حرف بزند كه اينها بفهمند.موز و گلابى و امثال ذلك در قرآن نيست، منتها به صورت كلى فرمود: هر چه بخواهيد هست.خدا با اين كلمات، قلب مطهر پيغمبر را روشن كرد نه اينكه معارف را به پيغمبر داد، چارچوب و قالبگيرى را به دست پيغمبر داد وگفت به اينكه تو هر سبكى كه مى‏پذيرى بگو.يا اين قالبها و اين الفاظ و يا اين تعبيرات را پيغمبر از پيش داشت يا بعدا ساخت.اين از آن قبيل نيست.بنابر اين بحث خدا و كنه خدا جداست و تجربه‏هاى دينى هم در محدوده غير معصوم، درست است ولى درباره معصوم، درست نيست .
    گفته مى‏شود نه تنها فهمها ناخالص است، بلكه خود دين هم ناخالص است.براى اينكه قرآن را «معاذ الله» برخى قائل هستند، تحريف شده است و سنت هم از چند جهت مخلوط است.يك سلسله روايات جعلى، راه پيدا كرد.يا همين روايات موجود، برخى تقيتا صادر شده است، پس خود اين دين خالص نيست! !
    پاسخش اين است كه پيغمبر (ص) طبق نقل فريقين فرمودند: همين قرآن، حجت است و سنت قطعى من هم مشخص است.در محورهاى اصلى قرآن، سخنى نيست، كم و زياد نشده است.در سنت قطعى پيغمبر (ص)، كم و زياد نشده است.دو باب است كه مرحوم كلينى و ديگرانى نقل كردند.اين دو باب هيچ ارتباطى با هم ندارند و هر كدام هم در جاى خود حق است.
    اگر يك روايت، معارض نداشت ولى مخالف با خط اصلى قرآن بود، بى‏اعتبار و زخرف است و مضروب على الجدار، اين دو باب هيچ ارتباطى با هم ندارند و هر دو را مرحوم كلينى نقل كرده است، يكى مربوط به نصوص علاجيه است، يكى مربوط به حجيت اصل روايت است.كسى كه از خطوط كلى قرآن بى‏خبر است، محدث نيست.هر حديثى را بايد به خدمت قرآن كريم عرضه كرد.اگر مطابق بود حجت است، اگر نبود، حجت نيست.
    فهم قرآن هم چنين نيست كه متناقص باشد چون خود قرآن را ذات اقدس به عنوان نور معرفى كرده است.اگر نور است، «تبيان كل شى‏ء» است بايد بين باشد.كسى كه مشكل روانى ندارد قرآن را مى‏فهمد.خطوط كلى و خط اصلى حاكم بر آن را مى‏فهمد.اما آن ظريف كاريها، آن بطون، زوايا و اضلاع دور افتاده قرآن را البته ممكن است نفهمد.
    پيغمبر (ص)، سنت قطعى خود را به صورت عترت طاهرين و قرآن كريم را در طرف ديگر عرضه فرمود .بعد فرمودند، حتما بايد به اينها تمسك كنيد، اينها تا قيامت ماندنى هستند و همه تشنگان علوم و معارف زلال را رهبرى مى‏كنند تا به كوثر برسانند.راه براى عرضه افكار و مكتبهاى گوناگون به قرآن و سنت قطعى باز است، منتها ساليان متمادى درس خواندن لازم است.كارى است سخت، نه محال.
    پس سنت قطعى هم به ما رسيده است.اگر چهار روايت هم به ما نرسيده، مربوط به اضلاع و زواياى فرعى و جنبى است.اگر اين سنت قطعى و خط اصلى به ما نرسيده بود، كه ما ترازو نداشتيم .بدون ترازو، توزين نمى‏شود، اگر ترازو نداشته باشيم با چه چيز وزن كنيم؟
    پس تمسك به قرآن و سنت، ممكن است.اگر ممكن نبود، دستور داده نمى‏شد.پس شدنى است، تكليف هم هست، و عده‏اى هم متمسك شدند.
    مرحوم كلينى (ره) بخشى از اين روايات را در كافى نقل كرده است، كه ناظر به تحريف معنوى و تفسير به رأى است ثانيا اين چنين نيست كه مرحوم كلينى هر چه را در كافى نقل كرده، طبق آن فتوا داده است.
    مرحوم كلينى و ديگران، قائل به تحريف نيستند.نشانه‏اش فرمايش مرحوم شيخ طوسى (ره) مقدمه كتاب تبيان است.اگر كسى واقعا مى‏خواهد مذهب شيعه را بررسى كند، بايد ببيند محققين اوليه تشيع چه مى‏فرمايند.مرحوم شيخ طوسى (ره) در مقدمه تبيان، مى‏فرمايند: اينكه آيا قرآن كم يا زياد شده است؟ جاى بحث ندارد.اينكه اجماعى است.احدى نگفته كه به قرآن، چيزى اضافه شده است.هيچ مسلمانى هم نيامده بگويد كه از قرآن، چيزى كم شده است و اگر احيانا بعضى روايات هست، يا خبر واحد است كه حجت نيست و يا ناظر به تحريف معنوى و تفسير به رأى است مسأله تحريف، يك چيزى نيست كه محققين اسلامى به آن اهميت داده باشد.پس صرف اينكه مرحوم كلينى چيزى را در كافى نقل كرده، دليل نيست كه فتوا هم داده است.كجا مرحوم كلينى رساله در تحريف قرآن نوشته است؟ ! حتى مرحوم محدث نورى (ره) هم در صدد اين بوده كه صيانت قرآن را از تحريف ثابت كند.او را مقدمتا نوشته و بالصراحه تحريف قرآن را نفى كرده است.
    يك كتاب محرف دست خورده معاذ الله، نمى‏تواند ميزان توزين باشد.اگر قرآن يك ترازوى تخريب شده باشد كه نمى‏تواند ميزان باشد.
    مطلب ديگر آن است كه گفته شده كه خود دين، تمام نيست چون هنوز دين، تمام نشده، پيامبر رحلت كرده است.از اين جهت دين خالص بدست كسى نمى‏آيد، مثلا اگر وجود مبارك پيغمبر (ص) عمر طولانى‏تر پيدا مى‏كرد، قرآن از اين بيشتر بود و آيات و سور بيشترى نازل مى‏شد، قهرا دين كامل‏تر بود و چون حضرت در سن 63 سالگى رحلت كرده‏اند، مثلا قرآن به پايان نرسيده و دين ناتمام مانده است.
    اين سخن هم با برهان عقلى ناتمام است و هم با دليل نقلى.
    دليل عقلى كه نبوت عام را ثابت مى‏كند، مى‏گويد: بشر بدون وحى نمى‏شود و هر جا كه بشر نيازمند است، بايد وحى بيايد و نياز او را از طريق آسمان برطرف كند، مگر اينكه آن نياز به حد نصاب نرسد از آن به بعد، خود بشر بتواند از اين قوانين كلى با اجتهادى كه در اختيار دارد، فروعات را استنباط كند.اصول كلى بايد به حد نصاب برسد، تا بقيه كه به فهم مجتهدان وابسته است ميسورشان باشد بتوانند از اين اصول و قواعد و مبانى آن احكام را استنباط كنند و اگر اصول به حد نصاب نرسيده بود، اگر مبانى به حد نصاب نرسيده بود خداوند عمر مبارك حضرت (ص) را طولانى مى‏كرد.اين كار خيلى آسان بود.آن خدايى كه نوح‏را نه قرن و نيم نگه داشت، و يا او را خاتم انبياء قرار نمى‏داد و پيغمبر ديگرى مى‏آمد براى تكميل اصول و قواعد بجا مانده، اما هيچ كدام از آن دو نشد.معلوم مى‏شود آن قوانين و اصولى كه براى جوامع بشرى لازم و ضرورى بود، به حد نصاب رسيد، و از آن به بعد، مجتهدان با استمداد از سنت قطعيه و قرآن كريم، احكام را استنباط كردند.اين دليل كلامى است.
    دليل نقلى هم آيه مباركه
    «اليوم اكملت لكم دينكم و اتممتم عليكم نعمتى»
    است.ظاهر آيه اين است كه دين به كمال رسيده و نعمت الهى به پايان رسيده است.چيزى از اين به بعد، ضرورى براى جامعه نيست كه لازم باشد وحى بگويد.آنچه كه ضرورى بود، وحى گفته است، بقيه را مجتهدان با كمك روايات مى‏توانند استنباط كنند و به مردم بگويند.پس ظاهر «اليوم اكملت لكم دينكم» همان است كه برهان عقلى آن را تبيين مى‏كند و فتواى عقل هم همان است كه با «اليوم اكملت» تأييد مى‏شود.نمى‏شود گفت كه اگر پيغمبر زنده بود مثلا دين از اين كاملتر مى‏شد.البته اگر پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم عمر طولانى پيدا مى‏كرد ممكن بود لطايف ديگرى، زواياى ديگرى، مطالب ديگرى كه در حد نصاب ضرورى دين نقش ندارد، ولى به عنوان نوافل معارف است، (نه فرايض معارف) شاگردان او ياد مى‏گرفتند و استفاده مى‏كردند.اما دين كه نبايد همه فروع را بگويد.عقل را به ما داده است كه منبع غنى دين است.نقل را هم بر اساس «اليوم اكملت» داد كه منبع غنى دين است.اين عقل و آن نقل، دو حجت الهى و منبع دين هستند و هر چه كه اين دو منبع گفته، دين است.بايد گفت: منبع دين، يا عقل است يا نقل.نقل، قرآن يا سنت است و سنت را هم با خبر واحد يا با اجماع يا با شهرت كشف مى‏كنيم.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/