آيت الله علامه جوادى آملى و پلوراليزم دينى
منبع: مجله كتاب نقد، ش 4
نويسنده: آيت الله جوادى آملى
«و ان هذا صراطى مستقيما فاتبعوه و لا تتبعوا السبل فتفرق بكم عن سبيله ذلكم وصيكم به لعلكم تتقون»
صراط مستقيم، متعدد نيست.راه خدا، يكى است و رسول خدا جز صراط الهى، راه ديگرى ندارد .
فرمود: «فاتبعوه و لا تتبعوا السبل» يعنى اين راه را پيروى كنيد، غير از اين، هر راهى كه باشد، رها كنيد زيرا آنها مزاحم اين راه مستقيم هستند و به اين راه ختم نمىشوند .
تعبير قرآن كريم اين است كه غير از اين صراط مستقيم، هيچ راهى را نرويد.زيرا شما را از اين راه جدا مىكند.
«فماذا بعد الحق الا الضلال» ، غير از راه حق، هر چه هست، گمراهى است و شما را از راه درست، دور مىكند.
«فتفرق بكم عن سبيله» .
پيغمبر مىفرمايد: راه مرا كه از طرف خدا آوردهام، طى كنيد و راههاى ديگر را رها كنيد زيرا شما را از سبيل الله جدا مىكند.
ممكن است كه گفته شود: در قرآن، كلمه «صراط مستقيم» نكرده ذكر شده است و نشانه تعدد است.چنين استدلالى درست نيست.در سوره فاتحة الكتاب، خدا به ما آموخت كه عرض كنيم: «اهدنا الصراط المستقيم» و وصف ممتازى براى اين صراط ذكر كرد كه «صراط الذين انعمت عليهم» كسانيكه مغضوب و ضال نيستند.
سپس در سوره نساء در توضيح اين كه اينها چه كسانىاند، آمده است: «و من يطع الله و الرسول فاولئك مع الذين أنعم الله عليهم» اينها چه كسانى هستند؟ «من النبيين و الصديقين والشهداء و الصالحين» .راه انبياء و صديقين و شهداء و صالحين يكى است.اگر اختلافى در شريعت و منهاج است همه، قطعات يك اتوبان و بزرگراه است، نه راههاى ديگر.
انبياء، صراطهاى جداگانه ندارند و آن نكرهها به اين يك معرفه ختم مىشوند.بيش از يك راه نيست.لذا در سوره انعام فرمود:
«اولئك الذين هدى الله فبهديهم اقتده»
نام بعضى از انبياء را مىبرد و سپس مىفرمايد: اينها هستند كه هدايت كرديم، تو نيز همين راه را ادامه بده.تو تابع نوح و ابراهيم نيستى، تابع انبياء ابراهيمى نيستى، اين راهى بوده است كه ما به آنان نيز نشان داديم، تو هم اين راه را برو. «بهديهم اقتده» يعنى اين دينى كه به آنها داديم، همان را به تو داديم، تنها يك راه درست است و انبياء در آن راه هستند، شرايع هم در همين راه است.
در سوره مباركه شورى آيه 3، فرمود:
«شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا و الذى اوحينا اليك و ما وصينا به ابراهيم و موسى و عيسى أن اقيمو الدين و لا تتفرقوا فيه كبر على المشركين ما تدعوهم اليه الله يجتبى اليه من يشاء و يهدى اليه من ينيب» .
آنچه را به ابراهيم و موسى و عيسى گفتيم، به تو هم همان را مىگوييم.پس چنين نيست كه صراطهاى مستقيم متعدد باشند، بلكه يك «الصراط» است و اين «الصراط» معرفه معلوم معهودى است كه نبيين و صديقين و شهدا و صالحين همگى بر آن هستند.غير از اين صراط حق، آنچه هست، «ظلمات بعضها فوق بعض» است، نه حقيقتى غرق در حقيقت! !
در نظام تشريع و عقايد، بيش از يك صراط نيست.چنين نيست كه نه تشيع حق باشد و نه تسنن، بالاخره يكى حق است.چنين نيست كه هم اشعرى حق باشد (حق محض) و هم معتزلى، او هم راست بگويد و اين هم راست بگويد، آن در صراط باشد و اين هم در صراط باشد! !
رسول خدا كه مىفرمايد: «و أن هذا صراطى مستقيما و لا تتبعوا السبل فتفرق بكم عن سبيله» اصحاب در محضر ايشان نشسته بودند، بعد خطى كشيد و سپس خطوط فرعى ديگرى در كنار اين خط بزرگ ترسيم كرد، فرمود: «اين چه نقشهاى است» ؟ عرض كردند: «الله و رسوله اعلم» فرمود : «آن راهى كه من آوردم، اين خط بزرگ است، راههايى كه در دو طرف رسم كردهام، راههاى ديگران است.»
همين رسول خدا، طبق آيات قرآن فرمود: «انا أو اياكم لعلى هدى أو فى ضلال مبين» بالاخره يا حق با ماست يا با شماست.درباره موحدان هم فرمود: «لا يدينون دين الحق» اينها اشخاصى هستند كه «يعطوا الجزية عن يد و هم صاغرون» .شريعت موسى و عيسى، در زمان خود حق بود، همان شريعتها و پيروان آن شرايع، در موقعيتى كه قرآن حضور و ظهور دارد، ديگر حق نيستند .تنها دين حق، قرآن است.
پس اولا بحث صراط مستقيم در نظام تكوين، از صراط مستقيم در نظام تشريع كاملا بايد جدا شود.ديگر اينكه معذور بودن، غير از در صراط مستقيم بودن است.خيلى از افراد معذور هستند، به جهنم نمىروند، كفار مستضعف به جهنم نمىروند.اما جهنم نرفتن، يك مطلب است و «على صراط مستقيم» بودن، مطلب ديگر است.آن كسى كه نامى از اسلام نشنيده است، اين را كه خدا به جهنم نمىبرد.آيا آن شك كرده جستجوگرى كه در حال تحقيق مرد، به جهنم مىرود؟ مگر مجانين به جهنم مىروند اولاد كفار مگر جهنم مىروند؟
ممكن است كه يك سنى غير قادر بر تفحص، تسننش را ادامه بدهد و به جهنم هم نرود.جهنم نرفتن غير از آن است كه در صراط مستقيم است.
يك بحث هم در اين است كه در كجا حقيقت تو در توست و كجا «ظلمات بعضها فوق بعض» است؟ همين پيغمبرى (ص) كه خط كشى كرده و فرموده است كه اين بزرگراه كه ترسيم كردهام، مال من است، آن خطوط ديگر، راههائى است كه ديگران دارند و آن راهها را نرويد، همو فرمود : ملت من هفتاد و دو فرقه مىشوند، يك فرقه فرقه ناجيه است، بقيه در ضلالت هستند.يك حقيقت است و بقيه افسانه است، اگر معذور بودند كه نمىسوزند و اگر معذور نبودند، به اندازه سلب معذوريتشان سوخت و سوز دارند.اما اينكه انسان بگويد: رحمت خدا بيش از غضب اوست، پس هدايت خدا كجا رفته است؟ بله، آنها هم كه مىسوزند، سوخت و سوزشان محدود است، فقط يك گروه به ابد گرفتار عذاب هستند.
وقتى بالاتر مىآييد مىبينيد كه اكثر انسانها اهل رحمت هستند، ممكن است كه كسى ده سال، يا ده ميليون سال بسوزد، ولى نسبت به ده ميليون سال به ابديت عالم كه قابل قياس نيست، آن كه مخلد است، كافر عنود لجوج جهود است، بقيه كه مخلد نيستند، مگر هر كافرى مخلد است؟ آنكه عالما عامدا پا روى حق گذاشته است.اين همه كه در ماه مبارك رمضان ميليونها نفر در هر افطارى آزاد مىشوند، در هر شب جمعهاى آزاد مىشوند، در پايان ماه مبارك رمضان آزاد مىشوند، راجع به همين جهنمىهاست.
معلوم مىشود كه رحمت او بيكران است.آنكه در جهنم مىماند، نسبت به آنهايى كه براى ابديت ابد آزاد مىشوند، قابل قياس نيست.گروه كمى مخلد هستند، آنها كه بيرون رفتهاند، بالاخره مشمول رحمت الهى هستند، يعنى در كل عالم كه جمعبندى مىكنيد، روى ابديت كه بحث مىكنيد، مىبينيد رحمت پيروز است، منتها كسى نمىتواند يك روزش را هم تحمل كند.
در نظام تكوين، كسى بيراهه نمىرود، اصلا كج راهه در نظام تكوين نيست.هيچ موجودى نيست مگر اينكه زمامش به دست خداست، و خدا هم «على صراط مستقيم» زمامدارى مىكند.همه راهها در نظام تكوين صراط مستقيم است.اين صراط مستقيم در نظام تكوين است كه هيچ كسىبيراهه و كج راهه نمىرود.هم مار و عقرب و هم طاووس و كبك بر صراط مستقيم هستند.
در نظام تكوين همه به لقاء الله منتهى مىشوند، منتها بعضى خدا را به عنوان رحمان، رحيم، ستار، غفار، حنان، منان ملاقات مىكنند و بعضى خدا را به عنوان منتقم، قهار، شديد البطش ملاقات مىكنند.
اين صراط مستقيم تكوينى است، آنها هم كه به جهنم مىروند، در صراط مستقيم تكوينى هستند، آنهايى كه به بهشت مىروند، در صراط مستقيم هستند.چون در نظام تكوينى كجراهه و بيراهه نيست.
اما در صراط مستقيم تشريعى يعنى عقايد، مكتبها، دينها، بايد سه خط بكشيم:
اول: خط كشىهايى كه در خود دين جا دارد، يعنى قرآن و عترت كه عصاره دين است.
دوم: دين شناسها، فقيهان، اصوليون، مفسران، حكما، متكلمان هستند كه درباره علوم دينى بحث مىكنند.
سوم: معرفت شناسى دينى است.آنها كه درباره مسائل دينى بحث مىكنند، آيا همه بر صراط مستقيمند يا همه دروغ مىگويند يا بعضى راست و بعضى دروغ مىگويند؟ ديگر در اين فصل سوم، نه شيعه هستيم و نه سنى.از ما سؤال مىكنند كه هر دو بر صراط مستقيم هستند يا نه؟ اين بحث جامعه ديندارى نيست.اسلام درباره هر سه مرحله روح وسيع دارد.در مرحله اول با مؤمنين مىفرمايد: شما برادرانه زندگى كنيد:
«انما المؤمنون اخوة»
از اين بازتر، با موحدان عالم هم دستور صلح كل مىدهد، مىفرمايد:
«تعالوا الى كلمة سواء بيننا و بينكم الا نعبد الا الله»
در اين مرحله كه انسان نه مسلمان است و نه مسيحى است، نه كليمى است، نه زرتشتى، فقط انسان است در اين مرحله هم دستور مسالمت جهان شمول مىدهد.
در سوره مباركه ممتحنه مىفرمايد: همين كه انسان هستى، مىتوانى از زندگى مسالمت آميز برخوردار باشى، به همه ما دستور دادند كه به هر مسلمانى خواه مشرك، خواه كمونيست، خواه بت پرست، هر دينى كه باشد، همين كه در صدد براندازى اسلام نباشد و عليه اسلام و مسلمين تلاش و كوشش نمىكند، نه تنها آنها را نرانيد، نه تنها نسبت به آنها بىتفاوت نباشيد، بلكه نسبت به آنها عادل و مهربان، عطوف و رئوف باشيد:
«لا ينهاكم الله الذين لم يقاتلوكم فى الدين و لم يخرجوكم و لم يظاهروا على اخراجهم أن تبروهم و تقسطوا اليهم»
بعد در ذيلش فرمود:
«ان الله يحب المقسطين»
در نظام اسلامى، حتى كافر نبايد گدايى بكند، مسلمانان، نسبت به او مهربان باشند، عطوف باشند.اگر گداست، تأمينش كنند و حقوق او محترم است.
در سوره مباركه «هل أتى» ، امير المؤمنين، صديقه كبرى، حسنين (ع) روزه نذرى داشتند و در هواى سوزان حجاز روزه گرفتند.با دست مبارك حضرت زهرا (س) قرص نانى فراهم شد، اما آن رانخوردند به چه كسى دادند؟ در مدينه چه كسى اسير بود؟ روزه مىگيرد، خود و بچههايش گرسنه هستند ولى افطارى را به يك مشرك مىدهند و آيه نازل مىشود.
كتاب «الغارات» تقريبا صد سال قبل از نهج البلاغه نوشته شده است، مىگويد: حضرت امير عبور مىكرد، ديد يك سالمند نابينا، تكدى ميكند.حضرت فرمود: او كيست؟ عرض كردند: يك مسيحى نابيناست.فرمود: وقتى جوان بود، به اين جامعه خدمت كرد، حالا كه پير شده، بايد گدايى كند؟ «أنفقوه من بيت المال» .در حكومت من نبايد يك مسيحى گدايى كند! ! و از بيت المال، تأميناش كنيد.
اين گونه تحمل كثرت، مدارا كردن، حوصله به خرج دادن، ديگرى را بيرون نكردن، يك مسأله است.اما فتوا دادن به اينكه همه بر صراط مستقيم هستند، مسأله ديگرى است.همه را بايد تحمل كنيم، اگر كسى اشكالى دارد، بايد پاسخ داد.امام صادق (ع) با كفار بحث مىكرد، اما مىگفت اين كافر است.بحث كردن با كافر و تحمل كافر، مصاحبه با كافر يك مرحله است، فتوا دادن به اينكه او گمراه و كافر است، مسأله ديگر است.همان امام صادقى كه كفار را در كنار حرم مىپذيرفت و با او بحث ميكرد، همان امام مىفرمود كه اين كافر است.
بالاخره يكى حق است و ديگرى باطل.بايد دوستانه بحث كنند، اما يك معرفت شناس نمىتواند بگويد: نه تشيع، حق است و نه تسنن حق است، يا هم تشيع، صراط مستقيم است و هم تسنن، صراط مستقيم است.او حداكثر بايد بگويد يا اين حق است يا آن حق است؟ من نمىدانم و در مقام داورى نيستم.
يك معرفت شناس در كمال صراحت، بايد بگويد: من نمىدانم.اگر داورى مىخواهيد، بحث كلامى مىكنيم، ببينيم حق با كيست.
آنها كه در صراط مستقيم هستند مقاطع گوناگونشان خطوط فرعى منتهى به اين صراط مستقيم است كه اينها البته مىتواند متعدد باشد.اگر گفته شد كه «الطرق الى الله بعدد أنفاس الخلائق» ، اين براى آن است كه همه كسانى كه در صراط توحيد هستند و هر كسى به آيهاى از آيات تكوينى، خواه انفسى و خواه آفاقى، استدلال مىكند، در حقيقت در مقطعى از مقاطع صراط مستقيم حركت مىكند.ولى در قبال اين صراط مستقيم كه واحد است، هر راه ديگرى فرض بشود راه انحرافى و كج راه است، اين ظاهر آيات قرآن كريم است.
تحمل كردن، دليل بر اين نيست كه همه حق مىگويند يا حق، پيش همه است.تحمل كردن براى آن است كه «معذرة الى ربكم» است، حجت خدا بالغ مىشود.پس تحمل افكار ديگران، چيز خوبى است و در سه مقطع هم بازگو شد.
معرفت شناسان، ديگر نمىتوانند نتيجه فقهى يا كلامى از مباحث خود بكنند.چون دربارهسرگذشت نظرات دينى و علماى دين شناس، سخن مىگويند نه درباره مسائل دينى.آنها بحث نميكنند كه آيا امام بايد معصوم باشد يا نه؟ آنها فقط گزارش بايد دهند، بنابر اين كسانى كه در صف سوم نشستهاند و بحث معرفت شناسانه دارند، بايد مستحضر باشند كه عدهاى هم در صف چهارم مواظب اينها هستند.آنها اين معرفت شناسها را كنترل مىكنند تا از قلمروى معرفت شناسى خارج نشوند و مسائل را با هم مخلوط نكنند.
كسى مىگويد نه تشيع، اسلام خالص است و نه تسنن، نه فقه مالكى، فقه خالص است نه فقه جعفرى، نه زيديه، حق خالص را مىگويد نه وهابيه، حق خالص پيش هيچ كسى نيست.كسى كه اينجور حرف مىزند روى چه مبنا چنين حرف مىزند؟ كسى كه صريحا بگويد اسلام ناب، به دست هيچ كسى نيست، با چه منطقى چنين مىگويد؟ !
اگر كسى بگويد هيچ فهمى مقدس نيست، هيچ فهمى حجت نيست، هيچ فهمى مطلق و خالص نيست، اين از اقسام معروف مغالطه «جمع المسأله فى مسألة واحدة» است.انبارى بحث كردن، خروارى سؤال كردن، انبارى جواب دادن، از اقسام مغالطه است كه چندين مسأله را يكجا مخلوط كند.بوعلى و شيخ اشراق، اين دو بزرگوار هر دو فتوايشان اين است كه بر طلاب علوم، خواندن بخش برهان منطق، جزء فرائض است.كجا انسان يقين پيدا مىكند، كجا يقين پيدا نمىكند، شرط يقين چيست؟ براى پرهيز از مغالطه، بايد از «جمع المسألة فى مسألة واحدة» پرهيز كنيم، چون مجموع مسأله، اصلا وجود ندارد تا ما بگوييم حق است يا باطل.تك تك مسائل را بايد مورد ارزيابى قرار داد.كسى بگويد هيچ فهمى حجت نيست، اين حرف ناصواب است و هيچ مبناى معرفت شناسانه ندارد.
اگر صاحب نظرى، مىبيند در فلان مسأله، ده قول است، مىگويد همه بزرگوار هستند، اهل بهشت هستند، ولى هيچكدام از نظرات، براى ما معتبر نيست و ما خودمان بايد بفهميم كه چه مىگوييم؟ اين حرف كسى است كه در صف دوم است.
ولى كسى كه در صف سوم است يعنى معرفت شناس، نمىتواند بگويد كه هيچكدام مقدس نيست، حجت نيست، از دو حال بيرون نيست.ممكن نيست كه هم صحيح باشد و هم ناصحيح.نه صحيح باشد نه نا صحيح هم كه رفع نقيضين است و ناممكن است.بالاخره يكى حق است و ديگرى باطل، مجموع اين حرفها، مسأله واحده نيست تا بگوييم يك قدرى، حق پيش مالكى است، يك قدرى پيش جعفرى، يك قدرى پيش سنىهاست، يك قدرى حق پيش شيعههاست! !
بنابر اين كسى كه بيرون دروازه اين علوم نشسته و مىگويد هيچ فهمى مقدس نيست، منطقى ندارد.بايد بگويد آن فهمى كه مطابق با دين است، حق و مقدس است و آن فهمى كه مطابق با دين نيست، حجت و مقدس نيست.حال، كداميك از اينها مطابق هستند؟ البته مدعيانزياد هستند .بحث معرفت شناس نبايد اين باشد كه هيچ فهمى مقدس نيست يا هيچ فهمى خالص نيست يا هيچ فهمى حق نيست.نه، بعضى از فهمها حق هستند، خالص هستند، صدق و ناب هستند و البته بايد بحث و اثبات شود و مىشود.
گفته مىشود كه چون حق خالص، پيش هيچ كس نيست، صراطهاى مستقيم مختلف است.و هر مكتبى، مخلوط حق و باطل است.
خوب بايد گفت كه اگر مبناى كسى، اين است كه حق خالص، هيچ جا پيدا نمىشود و همه جا حق مخلوط و مشوب به باطل است، او بايد بگويد كه صراط مستقيم اصلا نداريم.نه اينكه صراطها داريم و متعدد است.
گفته شده كه اصولا در عالم، حق خالص پيدا نمىشود.در كنار آن گفته مىشود اديان حقند، دين خدا حق خالص است بالاخره اگر در دنيا چيز خالص پيدا نمىشود، دين خالص پيدا نمىشود .هميشه حق مخلوط به باطل است و استشهاد به آيه 17 سوره رعد شده است:
«انزل من السماء ماءا فسالت اودية بقدرها فاحتمل السيل زبدا رابيا»
اين تحميلى بر آيه است.براى اينكه محور تشبيه را بايد از خود آيه به دست آورد، آيه كه مىفرمايد: فيض خدا مثل سيل است يعنى از جهت گل و لاى داشتن هم مثل سيل است؟ از جهت تخريب و خانه براندازى كه سيل معمولا آنها را دارد، هم مثل سيل است؟ جهت تشبيه، همين است كه در آيه بيان شده كه سيل كفى دارد، فيض خدا را هم كفى همراهى مىكند.اما اين كه گل لاى در كنار فيض خدا باشد تا قهرا فيض خدا را مخلوط كند، اين را از كجا آورديد؟ !
مطلب ديگر اينكه خدا فرمود اين كف زودگذر است.اين چنين نيست كه هميشه اين كف باشد «اما الزبد فيذهب جفائا» جفاء آن آب برد را مىگويند جفا يعنى براى زوال كف روى آب هيچ عاملى غير خود سيل نيست.يعنى لازم نيست كه شما تداركاتى فراهم كنيد كه كفها را از بين ببريد .خود آب در حركت، كف را از بين مىبرد.يعنى خود آب اين را مىبرد چون چيز بىمغزى است .چنين نيست كه براى از بين بردن اين كف روى آب تلاش بكنيم و جندى از آسمان نازل بكنيم .پس معلوم مىشود كه اين تشبيه در مورد كف داشتن است نه هم كف روى آب و هم گل و لاى زير آب.مدار اين تشبيه اين نيست كه فيض خدا از همه جهت، مثل سيل است تا ويرانى هم به همراه داشته باشد.اين كه گل لاى به همراه دارد، از كجا در آمده؟
ثانيا اين كف هم ماندنى نيست.خداوند يك مثل صناعى هم در قبال آن مثل طبيعى مىزند.مردم براى گداختن طلا و اينكه طلا را به صورتهاى گوناگون در بياورند، اين طلا را گداخته و آب مىكنند.روى اين طلا، كفهايى مىنشيند.اين كفها زود از بين مىرود و آن طلا مىماند با او زرگرى درست مىكنند.ديگر اين را ندارد كه در لاى اين ظرفهايى كه طلا گداخته مىشود، باز هميك دردى و ناخالصى مىماند.
پس اين حق گرچه موقتا با باطل مخلوط شده، اما باطل، رفتنى است و حق مىماند.
سپس، خداوند ما را به خلوص و اخلاص دعوت كرده است.فرمود دين خدا خالص است.هم دينى كه نازل شده، خالص است و هم آن كه فرستاد به حق فرستاد، آنكه گرفت هم به حق گرفت.ناخالصى نه در گفتن بود و نه در گرفتن.فرمود
«بالحق انزلناه و بالحق نزل»
ديگر باطل او را همراهى نمىكند.هم گوينده، حق گفت، هم آورنده، حق آورد و هم گيرنده، حق گرفت.
اينها امين وحى هستند.چنين دين خالص است و ما را به اخلاص در دين دعوت كرد.اگر دين خالص، ممكن نبود، تكليف هم نمىكرد.
آيه دوم سوره زمر اين است كه
«انا انزلنا اليك الكتاب بالحق فاعبد الله مخلصا له الدين»
آيه سوم سوره زمر اين است كه
«الا لله الدين الخالص»
آيه 11 سوره زمر اين است كه
«قل الله اعبد مخلصا له الدين» .
بحث درباره خدا نيست كه حقيقت مطلق است، آن حقيقت مطلق را احدى نشناخت و شناختنى هم نيست.درباره خدا، آن اندازه كه مىشناسند نسبت به آن اندازه كه نمىشناسند، قابل قياس نيست.آن مقدارى كه يك انسان كامل، الله را مىشناسد نسبت به آن مقدارى كه نمىشناسد قابل قياس نيست.
اما اين آيات سوره مباركه زمر ما را به اخلاص در دين دعوت مىكند.معلوم مىشود كه هم دين خالص داريم و هم دركش محال نيست.عملش هم ميسور است.در سوره مباركه بقره عدهاى كه اين راه را طى كردند و به مقصد رسيدند از آنها هم نام مىبرد كه مخلصين له الدين هستند، آنهايى هم كه خيلى بيش از پيش از ديگران به مقدس رسيده بودند، از آنها به عنوان مخلصين ياد مىكنند كه بالاترين از مخلصين هستند.انبياء خاص را مىفرمايد.
مطلب ديگرى كه احيانا به او استشهاد شده، خطبه پنجاه نهج البلاغه است كه يك مشت از حق و يك مشت از باطل مىگيرند و قهرا شيطان بر اوليائيش مسلط مىشود و اين مرامها پيدا مىشود.به اين هم استشهاد شده كه حق محض پيدا نمىشود و باطل محض هم در عالم نيست! !
در حالى كه همين خطبه، اتفاقا مىگويد كه آنچه اسلام آورد، حق محض بود، ديگران در اثر هوس خود و سادگى مردم، يك مقدار حق را با باطل مخلوط كردند و به خورد طبقه محروم.
اول خطبه اين است كه، فتنهها از اينجا پيدا مىشود كه عدهاى هوامدار هستند، هوس خود را تبعيت مىكنند و احكامى را به بدعت مىگذارند، يك عده هم متولى ديگران مىشوند.اهل نكراء و شيطنت، حق و باطل را ممزوج مىكنند، آنها هم كه فريب خوردهاند، به دنبال اينها راه مىافتند.حضرت امير وقتى كه در جريان جنگ خيبر به رزم رفت، پيغمبر (ص) فرمود: حق محض در مقابلباطل محض است، اسلام محض در مقابل كفر ايستاد.
چنين نيست كه همه مذاهب، قدرى حق داشته باشد و قدرى باطل.و حق محض گير كسى نيايد.پس نه آن آيه مىگويد به اينكه حق هميشه مخلوط باطل است نه اين حديث.
و اما در مورد تجربه دينى، بايد مشخص باشد كه درباره خداوند و احاطه به ذات اقدس اله، هيچكس ادعا نكرده كه حق خالص، گير كسى مىآيد چون آنجا يعنى اطلاق، خلوص يعنى عدم تناهى .حق محض را جزء الله، احدى درك نمىكند.اين، خارج از بحث ماست.
اما حكم خدا را مىشود تشخيص داد.چون
«قد تبين الرشد من الغى» .
بعد از تشخيص هم مىتوان به آن مؤمن شد و پس از ايمان هم به آن عمل كرد.پيام قرآن است كه حق از غى جدا و روشن است.معلوم مىشود كه چنين نيست كه همه جا حق مخلوط به باطل باشد .
معصوم، كسى است كه از گزند قالب سازى، بشرى و تصرف در وحى، مصون است.يعنى آنچه را حق فرستاده است، همان را مىگيرد نه آنكه از خود چارچوبى دارد كه در آن قالب بريزد يا آنكه بعد به چوب بست اضافه كند حق محض را مىيابد و همان حق محض را مىگويد و مىگويد:
«ما ينطق عن الهوى ان هو الا وحى يوحى»
يا درباره معصومين نمىشود گفت كه خلق و خوى او، نژاد و زبان و زمان او، مرز و بوم او قالب سازى كرده يا چارچوب داده است چنين نيست كه لسان قرآن، قالبسازى و كلمات، از خود پيغمبر باشد.معاذالله.يا خلق و خوى پيغمبر اثر گذاشته كه مثلا آنچه را كه او در عالم وحى شنيده، زنانى بودند كه حالا ايشان به صورت حورى، بيان كرده كه داراى ابروان مشكى يا چشمان مشكى هستند، و اگر پيغمبر مثلا در غرب بود مىگفت كه چشمان زاغ و موى بور دارند، اين نيست.پيغمبر، يك عارف معمولى نيست.
آنكه
«ما ينطق عن الهوى»
يعنى همه، وحى است، منتها خداوند براى اينكه مردم حجاز، با حورى مأنوس بودند، تعبير به حورى كرده است، نه اينكه قالب سازى از پيامبر باشد.نه اينكه ظرف را پيغمبر آورده و مظروف را گرفته است.ظرف و مظروف را خدا به او داده، خدا به او فرمود:
«جنات تجرى من تحتها الانهار»
و در آنجا حورى است.زنان يا مردان زيبا رخى در بهشت هستند.
چون بعد فرمود:
«فيها ما تشتهيه الانفس و تلذ الاعين»
زبان اوليش چيزى است كه مخاطب اوليه، يعنى عرب، بفهمند، و لذا گلابى بهشت در قرآن نيامده است، براى اينكه عرب گلابى نديد، اما فرمود: هر چه بخواهيد در بهشت هست.منتها طليعهاش اين است.بايد خداوند طرزى حرف بزند كه اينها بفهمند.موز و گلابى و امثال ذلك در قرآن نيست، منتها به صورت كلى فرمود: هر چه بخواهيد هست.خدا با اين كلمات، قلب مطهر پيغمبر را روشن كرد نه اينكه معارف را به پيغمبر داد، چارچوب و قالبگيرى را به دست پيغمبر داد وگفت به اينكه تو هر سبكى كه مىپذيرى بگو.يا اين قالبها و اين الفاظ و يا اين تعبيرات را پيغمبر از پيش داشت يا بعدا ساخت.اين از آن قبيل نيست.بنابر اين بحث خدا و كنه خدا جداست و تجربههاى دينى هم در محدوده غير معصوم، درست است ولى درباره معصوم، درست نيست .
گفته مىشود نه تنها فهمها ناخالص است، بلكه خود دين هم ناخالص است.براى اينكه قرآن را «معاذ الله» برخى قائل هستند، تحريف شده است و سنت هم از چند جهت مخلوط است.يك سلسله روايات جعلى، راه پيدا كرد.يا همين روايات موجود، برخى تقيتا صادر شده است، پس خود اين دين خالص نيست! !
پاسخش اين است كه پيغمبر (ص) طبق نقل فريقين فرمودند: همين قرآن، حجت است و سنت قطعى من هم مشخص است.در محورهاى اصلى قرآن، سخنى نيست، كم و زياد نشده است.در سنت قطعى پيغمبر (ص)، كم و زياد نشده است.دو باب است كه مرحوم كلينى و ديگرانى نقل كردند.اين دو باب هيچ ارتباطى با هم ندارند و هر كدام هم در جاى خود حق است.
اگر يك روايت، معارض نداشت ولى مخالف با خط اصلى قرآن بود، بىاعتبار و زخرف است و مضروب على الجدار، اين دو باب هيچ ارتباطى با هم ندارند و هر دو را مرحوم كلينى نقل كرده است، يكى مربوط به نصوص علاجيه است، يكى مربوط به حجيت اصل روايت است.كسى كه از خطوط كلى قرآن بىخبر است، محدث نيست.هر حديثى را بايد به خدمت قرآن كريم عرضه كرد.اگر مطابق بود حجت است، اگر نبود، حجت نيست.
فهم قرآن هم چنين نيست كه متناقص باشد چون خود قرآن را ذات اقدس به عنوان نور معرفى كرده است.اگر نور است، «تبيان كل شىء» است بايد بين باشد.كسى كه مشكل روانى ندارد قرآن را مىفهمد.خطوط كلى و خط اصلى حاكم بر آن را مىفهمد.اما آن ظريف كاريها، آن بطون، زوايا و اضلاع دور افتاده قرآن را البته ممكن است نفهمد.
پيغمبر (ص)، سنت قطعى خود را به صورت عترت طاهرين و قرآن كريم را در طرف ديگر عرضه فرمود .بعد فرمودند، حتما بايد به اينها تمسك كنيد، اينها تا قيامت ماندنى هستند و همه تشنگان علوم و معارف زلال را رهبرى مىكنند تا به كوثر برسانند.راه براى عرضه افكار و مكتبهاى گوناگون به قرآن و سنت قطعى باز است، منتها ساليان متمادى درس خواندن لازم است.كارى است سخت، نه محال.
پس سنت قطعى هم به ما رسيده است.اگر چهار روايت هم به ما نرسيده، مربوط به اضلاع و زواياى فرعى و جنبى است.اگر اين سنت قطعى و خط اصلى به ما نرسيده بود، كه ما ترازو نداشتيم .بدون ترازو، توزين نمىشود، اگر ترازو نداشته باشيم با چه چيز وزن كنيم؟
پس تمسك به قرآن و سنت، ممكن است.اگر ممكن نبود، دستور داده نمىشد.پس شدنى است، تكليف هم هست، و عدهاى هم متمسك شدند.
مرحوم كلينى (ره) بخشى از اين روايات را در كافى نقل كرده است، كه ناظر به تحريف معنوى و تفسير به رأى است ثانيا اين چنين نيست كه مرحوم كلينى هر چه را در كافى نقل كرده، طبق آن فتوا داده است.
مرحوم كلينى و ديگران، قائل به تحريف نيستند.نشانهاش فرمايش مرحوم شيخ طوسى (ره) مقدمه كتاب تبيان است.اگر كسى واقعا مىخواهد مذهب شيعه را بررسى كند، بايد ببيند محققين اوليه تشيع چه مىفرمايند.مرحوم شيخ طوسى (ره) در مقدمه تبيان، مىفرمايند: اينكه آيا قرآن كم يا زياد شده است؟ جاى بحث ندارد.اينكه اجماعى است.احدى نگفته كه به قرآن، چيزى اضافه شده است.هيچ مسلمانى هم نيامده بگويد كه از قرآن، چيزى كم شده است و اگر احيانا بعضى روايات هست، يا خبر واحد است كه حجت نيست و يا ناظر به تحريف معنوى و تفسير به رأى است مسأله تحريف، يك چيزى نيست كه محققين اسلامى به آن اهميت داده باشد.پس صرف اينكه مرحوم كلينى چيزى را در كافى نقل كرده، دليل نيست كه فتوا هم داده است.كجا مرحوم كلينى رساله در تحريف قرآن نوشته است؟ ! حتى مرحوم محدث نورى (ره) هم در صدد اين بوده كه صيانت قرآن را از تحريف ثابت كند.او را مقدمتا نوشته و بالصراحه تحريف قرآن را نفى كرده است.
يك كتاب محرف دست خورده معاذ الله، نمىتواند ميزان توزين باشد.اگر قرآن يك ترازوى تخريب شده باشد كه نمىتواند ميزان باشد.
مطلب ديگر آن است كه گفته شده كه خود دين، تمام نيست چون هنوز دين، تمام نشده، پيامبر رحلت كرده است.از اين جهت دين خالص بدست كسى نمىآيد، مثلا اگر وجود مبارك پيغمبر (ص) عمر طولانىتر پيدا مىكرد، قرآن از اين بيشتر بود و آيات و سور بيشترى نازل مىشد، قهرا دين كاملتر بود و چون حضرت در سن 63 سالگى رحلت كردهاند، مثلا قرآن به پايان نرسيده و دين ناتمام مانده است.
اين سخن هم با برهان عقلى ناتمام است و هم با دليل نقلى.
دليل عقلى كه نبوت عام را ثابت مىكند، مىگويد: بشر بدون وحى نمىشود و هر جا كه بشر نيازمند است، بايد وحى بيايد و نياز او را از طريق آسمان برطرف كند، مگر اينكه آن نياز به حد نصاب نرسد از آن به بعد، خود بشر بتواند از اين قوانين كلى با اجتهادى كه در اختيار دارد، فروعات را استنباط كند.اصول كلى بايد به حد نصاب برسد، تا بقيه كه به فهم مجتهدان وابسته است ميسورشان باشد بتوانند از اين اصول و قواعد و مبانى آن احكام را استنباط كنند و اگر اصول به حد نصاب نرسيده بود، اگر مبانى به حد نصاب نرسيده بود خداوند عمر مبارك حضرت (ص) را طولانى مىكرد.اين كار خيلى آسان بود.آن خدايى كه نوحرا نه قرن و نيم نگه داشت، و يا او را خاتم انبياء قرار نمىداد و پيغمبر ديگرى مىآمد براى تكميل اصول و قواعد بجا مانده، اما هيچ كدام از آن دو نشد.معلوم مىشود آن قوانين و اصولى كه براى جوامع بشرى لازم و ضرورى بود، به حد نصاب رسيد، و از آن به بعد، مجتهدان با استمداد از سنت قطعيه و قرآن كريم، احكام را استنباط كردند.اين دليل كلامى است.
دليل نقلى هم آيه مباركه
«اليوم اكملت لكم دينكم و اتممتم عليكم نعمتى»
است.ظاهر آيه اين است كه دين به كمال رسيده و نعمت الهى به پايان رسيده است.چيزى از اين به بعد، ضرورى براى جامعه نيست كه لازم باشد وحى بگويد.آنچه كه ضرورى بود، وحى گفته است، بقيه را مجتهدان با كمك روايات مىتوانند استنباط كنند و به مردم بگويند.پس ظاهر «اليوم اكملت لكم دينكم» همان است كه برهان عقلى آن را تبيين مىكند و فتواى عقل هم همان است كه با «اليوم اكملت» تأييد مىشود.نمىشود گفت كه اگر پيغمبر زنده بود مثلا دين از اين كاملتر مىشد.البته اگر پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم عمر طولانى پيدا مىكرد ممكن بود لطايف ديگرى، زواياى ديگرى، مطالب ديگرى كه در حد نصاب ضرورى دين نقش ندارد، ولى به عنوان نوافل معارف است، (نه فرايض معارف) شاگردان او ياد مىگرفتند و استفاده مىكردند.اما دين كه نبايد همه فروع را بگويد.عقل را به ما داده است كه منبع غنى دين است.نقل را هم بر اساس «اليوم اكملت» داد كه منبع غنى دين است.اين عقل و آن نقل، دو حجت الهى و منبع دين هستند و هر چه كه اين دو منبع گفته، دين است.بايد گفت: منبع دين، يا عقل است يا نقل.نقل، قرآن يا سنت است و سنت را هم با خبر واحد يا با اجماع يا با شهرت كشف مىكنيم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)