شیخ بهلول فرمودند: زمانی در مشهد به منزل یكی از آشنایان كه سیّد بود، رفتیم. اتفاقاً هوا بارانی بود و خانم خانه هم زایمان كرده بود و چند تا بچه آورده بود و شوهرش هم در منزل نبود. متوجه شدم كه حالش مساعد نیست. به او گفتم: شما بخوابید من از بچه‌ها نگهداری می‌كنم و او هم خوابید. نصف شب دیدم، بچه‌ها خیلی گریه می‌كنند، فهمیدم كه خودشان را كثیف كرده‌اند. داخل حیاط آمدم كه كهنه بیاورم و آنها را پاك كنم و قُنداق نمایم؛ اما متأسفانه باران آمده بود و تمام آنها خیس شده بود. به داخل برگشتم و عبای خود را چهار تكّه كرده و به وسیله آن بچه‌ها را تمیز كردم و قنداق نمودم. اذان صبح كه به طرف حرم حضرت رضا علیه السلام حركت كردم، در بین راه، چند سگ به من حمله كردند؛ مشغول دفع سگ‌ها بودم كه سیّدی آمد و سگ‌ها را رد كرد و به من گفت: «كسی كه تا صبح از بچه‌های ما مراقبت كرده، ما قادر نیستیم چهار تا سگ را از او دفع كنیم؟» بعد هم غیب شد.

منبع: برگرفته از كتاب «ملكوتی خاك‌نشین، سیری در زندگانی حاج شیخ بهلول محمدتقی بهلول» نوشته سیّدعباس موسوی مطلق.