یک نکته از دکتر شریعتی

محبوب من امروز به سراغ من آمد و در حالیکه چهره ی تند و چشمان آمرانه اش

که همیشه حالتی مهاجم داشت

معصومیتی حاکی از فداکاری و ایثار گرفته بود،

گفت : دوست من ، تو را سوگند میدهم که نیاز من به داشتن تو که حیات من بدان وابسته است

تو را در بند من نیارد. اگر میخواهی ، برو، اگر میخواهی ، بمان.! آنچنان که میخواهی "باش"

بر روی این زمین ، در رهگذر تندبادهای آوارگی ،

تنها رشته ای که مرا به جایی بسته بود گسست!

اگر گفته بودی : بمان! میدانستم که باید بمانم و اگر گفته بودی : برو! میدانستم که باید بروم.

اما...

اکنون اگر بمانم نمیدانم که چرا مانده ام و اگر بروم نمیدانم که چرا رفته ام.

چگونه نیندیشیده ای که یک انسان یا باید بماند یا برود

و من اکنون در میان این دو نقیض ، بیچاره ام.

کسی که عشق رهایش میکند "بودن" ی است که نمیداند چگونه باید "باشد"؟

و چه دردی است بلاتکلیفی میان" وجود" و" عدم"

جوهری که هویت خویش را نیافته است،جوهر رنج است. کسی که با "خود"نیز نیست!

چه تنهایی سختی