صفحه 9 از 25 نخستنخست ... 567891011121319 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 241

موضوع: داستان بزرگان

  1. #81
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    حماسه محبت


    مرد خراسانى، بعد از مدت‎ها راهپيمايى در شهر مدينه گام ‏مى‏گذارد. عطش زيارت امام صادق عليه السلام بى‏تابش كرده است. مى‏خواهد قبل ‏از زدودن غبار راه به حضور حضرت برسد. كوچه‏هاى شهر را يكى بعد از ديگرى پشت‏سر مى‏گذارد. در بين راه، هزاران فكر و خيال به ‏سرش هجوم مى‏آورند: دو مرتبه به خراسان برگردم يا ...، شايد امام قبول نكند!
    به سرعت گام‎هايش مى‏افزايد. چند دقيقه بعد به مجلس امام صادق عليه السلام وارد مى‏شود. حضرت را به آغوش مى‏كشد و سجدگاهش را بوسه‏باران ‏مى‏كند. آنگاه در مقابلش زانو زده محو تماشايش مى‏گردد. هماندم ‏از ذهنش عبور مى‏كند:
    تمام زندگى‏ام فدايش، چه جمال نورانى و چه سيماى درخشانى!

    چشمش به غلامى مى‏افتد كه مودبانه، كمر به خدمت امام بسته است. با خود مى‏گويد:
    چه سعادتى نصيبش شده، خوش به حالش، حتما سال‎هاست كه اين وظيفه ‏مقدس را بر عهده دارد!
    از مجلس امام بيرون مى‏رود. جسمش در كوچه‏هاى شهر سرگردان است، اما فكر و ذهنش در گرو جمال امام و اسير محبت او.
    لحظات قبل، در ذهنش تداعى مى‏شود كه: همچنان به سيماى امام زل‏ زده است. به مفهوم جملات امام مى‏انديشد. به علم، فضل، جود و كرمش فكر مى‏كند. كرامت و شفاعت ‏حضرت مدهوشش ساخته است. همين‏طور به سعادت ابدى غلام غبطه مى‏خورد و با خودش مى‏گويد: آخرتش‏ آباد، خوش به حالش.
    جرقه‏اى كه در ذهنش مى‏تابد، افكارش را به هم مى‏ريزد:
    شايد خسته شده باشد. وقتى تمام اموالم را برايش ببخشم؛ حتما قبول مى‏كند.
    برمى‏گردد. يك راست ‏خودش را به غلام مى‏رساند. خطاب به او مى‏گويد:
    در خراسان اموال بسيارى دارم. وظيفه‏ات را بده به من، همه ‏اموالم مال تو.
    سر تا پاى غلام را حيرت فرا مى‏گيرد. خودش را پا به پا مى‏كند. آب ‏دهانش را جمع كرده قورت مى‏دهد. بدون اين كه شگفتى‏اش را آشكار كند، مى‏پرسد:
    همه ثروتت را به من مى‏دهى؟!
    بله، به تو مى‏دهم. اكنون نزد امام برو، خواهش كن تا غلامى ‏من را بپذيرد، آنگاه به خراسان برو و تمام اموال مرا ضبط كن.
    غلام گيج مى‏شود. نمى‏داند چه اتفاقى افتاده است. هم قبول كردن‏ خواسته مرد خراسانى مشكل است و هم رد كردنش. از مرد خراسانى جدا مى‏شود، اما سخنان او لحظه‏اى تنهايش نمى‏گذارند. از خودش مى‏پرسد:
    آيا همه اموالش را به من خواهد داد؟!
    سپس به خودش نهيب مى‏زند:
    نه، نه، خدمت‏ به امام صادق عليه السلام بيش از اموال او ارزش دارد.
    بار ديگر ذهنش به ميدان تاخت و تاز افكار ضد و نقيض تبديل‏ مى‏شود. از جدال سختى كه در درونش ايجاد شده رنج مى‏برد. از خودش ‏مى‏پرسد: قبول كنم يا نه؟! اول قبول مى‏كند و بعد پشيمان مى‏شود و همين طور پشيمان مى‏شود و بعد قبول مى‏كند. ذهنش از شك و ترديد آشفته شده است. ناخودآگاه بر زبانش جارى مى‏شود:
    هرگز! هرگز از در اين خانه دور نمى‏شوم.
    اما هنوز خيالات پرجاذبه راحتش نمى‏گذارند و بيش از گذشته به سرش ‏هجوم مى‏آورند:
    سالهاست كه پشت اين در خدمت مى‏كنى، اگر خدا قبول كند هفتادپشتت را كافى است. فرصت ‏خوبى است. قبل از اين كه از چنگت ‏خارج ‏شود... تو كه نبايد تا آخر عمر غلام باشى! يك سال، دو سال، سه‏سال و بالاخره غلامى تا كى؟
    و پاسخ مى‏دهد:
    آخر چگونه اين در را رها كنم؟ چرا خودم را از شفاعت اين‏ خانواده محروم سازم؟
    باز همان خيالات پرجاذبه در ذهنش جولان مى‏دهند و آن تفكرات مخالف، آسايشش را سلب مى‏كنند:
    مواظب باش، از دستت نرود. قابل تكرار نيست.
    به خود مى‏آيد. لحظه‏اى به فكر فرو مى‏رود. آنگاه به تصورات جنجال‏آفرين ذهنش سر و سامان داده مى‏گويد:
    اگر امام راضى شود، چه عيب دارد؟ سالهاست كه خدمتش مى‏كنم. اين همه شيعه مخلص، منهم يكى از آنها، مگر همه بايد غلام امام ‏باشند؟! امروز غلامى، فردا فرمانروايى، آفرين بر اين شانس!
    خنده‏اش را مى‏خورد و راه مى‏افتد. خودش را به امام صادق عليه السلام مى‏رساند. با نوعى حياء و اضطراب، قضيه را با حضرت در ميان ‏مى‏گذارد:
    فدايت ‏شوم، ... مى‏دانى كه خدمتكار مخلص شمايم. سالهاست كه ... حال اگر خداوند خيرى به من برساند، آيا ... شما از آن، جلوگيرى‏مى‏كنيد؟
    سكوت مى‏كند. چشمانش به زمين دوخته شده است. قلبش تندتند مى‏زند. منتظر مى‏ماند تا امام پاسخش را بدهد. بعد از چند لحظه، امام‏ سكوت را مى‏شكند:
    نه، اگر آن خير، نزد من باشد، به تو مى‏دهم. اگر ديگرى به تو برساند، هرگز از آن جلوگيرى نمى‏كنم.

    غلام با خوشحالى همه چيز را به امام مى‏گويد. حضرت حرف‎هاى غلامش‏ را گوش مى‏كند. چشم از او برنمى‏دارد. در نگاهش يك عالم معنا نهفته است. لبانش از تبسم هميشگى‏اش باز نمى‏ايستد. مى‏فرمايد:
    مانعى ندارد. اگر تو بى‏ميل شده‏اى، او خدمت مرا پذيرفته است. او را به جاى تو مى‏پذيرم و تو را آزاد مى‏كنم.
    شادى و سرور از چهره غلام خوانده مى‏شود. از امام كم كم فاصله ‏مى‏گيرد و خودش را به مرد خراسانى مى‏رساند. وقتى جريان را با او در ميان مى‏گذارد، او نيز از خوشحالى بال در مى‏آورد. شادمانى‏اش ‏را پايانى نيست. غلام هم خوشحال است ولى نه به اندازه او. خوشحالى غلام بيشتر به اين جهت است كه دارد به يك ثروت بادآورده ‏نزديك مى‏شود. ثروتى كه فكرش را هم نمى‏كرد. از خودش مى‏پرسد:
    با آن همه ثروت چه كنم؟!
    و بعد پاسخ مى‏دهد: هر كارى كه دلم خواست انجام مى‏دهم. خريد، فروش، خانه، زندگى، ازدواج و...
    و اضافه مى‏كند: پول كه باشه، راه خرجش زياده.
    قبل از آن كه به سمت‏ خراسان راه بيفتد، خودش را به امام ‏مى‏رساند تا با حضرت خداحافظى كند. مقابل حضرت زانو مى‏زند. براى آخرين بار به سيماى نورانى امام خيره مى‏شود. چهره دلرباى ‏حضرت به دلش چنگ مى‏زند. انوار معنوى سيماى امام بى‏تابش مى‏كند، ولى تمام سعى او اين است كه مهر امام را از قلبش بيرون كند و با افكار ناخوشايندش مبارزه نمايد.

    از جايش بر مى‏خيزد. دست امام را لاى دستانش قرار مى‏دهد. گرماى‏ دست امام برايش احساس برانگيز است. لب‎هايش را به دست‏ حضرت‏ نزديك مى‏كند. مى‏بوسد و راه مى‏افتد. هنوز چند قدم بيشتر برنداشته است كه صداى «مهربانى‏» در جا ميخ‏كوبش مى‏سازد. بار ديگر افكار رنگارنگ، صفحه ذهنش را به بازى مى‏گيرند. از خودش ‏مى‏پرسد:
    چه مى‏خواهد بگويد؟ آيا پشيمان شده است؟
    و خودش پاسخ مى‏دهد:
    نه، نه، سالهاست كه مى‏شناسمش. چيزى كه به راه خدا داد، پس‏ نمى‏گيرد.
    به پشت ‏سرش نگاه مى‏كند. امام با چهره متبسم و نورانى به او چشم ‏دوخته است. صورتش چون ماه مى‏درخشد. ناخودآگاه چند قدم سوى‏ امام برمى‏دارد. لبخندى توام با اضطراب، در لب‎هايش گل‏ مى‏كند. امام نيز گامى به سوى او پيش مى‏آيد و با لحن‏ محبت‏آميزى مى‏فرمايد:
    «به خاطر خدمتى كه نزدم كرده‏اى مى‏خواهم نصيحتت كنم؛ آنگاه ‏مختارى كه بروى يا بمانى. نصيحتم اين است كه وقتى روز قيامت ‏برپا شود، رسول خدا به نور خدا چسبيده است و على عليه السلام به رسول ‏خدا و ما امامان به على عليه السلام چسبيده‏ايم و شيعيان ما هم به ما چسبيده‏اند. آنگاه ما هرجا وارد شويم، شيعيانمان نيز وارد مى‏شوند.»
    پاهاى غلام سست مى‏شود. قلبش به طپش مى‏افتد. آب دهانش گم مى‏شود و لب‎هايش به خشكى مى‏گرايد. بار ديگر خيالات گذشته به ذهنش هجوم‏ مى‏آورند:
    فرصت طلايى است. ثروت را از دست نده. شانس زندگى فقط يكبار گل ‏مى‏كند... غلام در آخرين لحظات اين نبرد، از لابلاى فرمان‎هاى هوى و هوس، تصميمش را مى‏گيرد. در مى‏يابد كه رابطه‏اش با امام جدا نشدنى ‏است. احساس مى‏كند كه محبت دل‏انگيز امام، بر دلش افزونى ‏يافته است. محبتى كه به اندازه يك دريا شور و هيجان دارد. و شايد هم فراتر از درياها.
    از خودش مى‏پرسد:
    چرا مرد خراسانى در مقابل به عهده گرفتن خدمت امام، از سرمايه و زندگى‏اش دست مى‏كشد؟
    آنگاه پاسخ مى‏دهد:
    عشق، عشق، عشق به امام .
    و بعد به خودش نهيب مى‏زند:
    او به عشق امام، از دنيايش مى‏گذرد ولى من براى رسيدن به‏ دنيا، آخرتم را مى فروشم؛ واى بر من، واى بر من!!
    سپس خودش را به پاهاى امام مى‏اندازد. بعد از چند لحظه اشك و سكوت و نجواى درونى، چشمانش را به چهره تابناك امام گره ‏مى‏زند و مى‏گويد:
    آقايم! دل از تو بركندن، هرگز و چشم از تو بستن، خير؛ در خدمتت ‏باقى مى‏مانم و آخرتم را به دنيايم نمى‏فروشم.
    ... چگونه از لطف و حمايتت ‏برگردم، با اين كه علاقه‏ام به شما مايه افتخارم است؟
    بى روى تو خورشيد جهان سوز مباد هم ‏بى تو چراغ عالم افروز مباد
    بى‏وصل تو كس چو من بد آموز مباد آن روز كه تو را نبينم آن روز مباد
    مولايم! جانم اسير كمند عشق و محبت توست. زندگى‏ام بر خاك باد، اگر به در خانه ديگرى اميد بندم و چشم به آستان كرامت و شفاعت‏ غير شما دوزم كه مى‏دانم ديگران را شفاعت و كرامتى نيست.

    ماخذ:
    داستان دوستان، ج 4، ص‏166، به نقل از منازل الاخره، ص‏164.

    منبع:
    ماهنامه كوثر، شماره 40، سيدعلى‏نقى ميرحسينى

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #82
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    گناه‏كاران، چراغ‏های خاموش‏!


    چرا باید دسته جمعی دعا كرد؟

    بوعلی سینا به عارف وارسته، ابوسعید ابی‏الخیر نامه‏ای نوشت و از او پرسید: چرا باید مردم به صورت جمعی خدا را عبادت كنند؟
    ابوسعید پرسش بوعلی را ضمن مثالی چنین پاسخ داد:
    "اگر چند چراغ در اتاقی روشن باشد با خاموش شدن یكی از آنها، اتاق هم‏چنان روشن خواهد بود. ولی اگر یك چراغ روشن باشد خاموشی چراغ همان و تاریك شدن اتاق همان.
    انسان‏ها نیز همین گونه‏اند. گناه‏كاران همان چراغ‏های خاموشند كه اگر تنها باشند شاید موفق به كسب موهبت‏های الهی نشوند، ولی اگر در میان جمع باشند چه بسا خداوند به بركت دیگران بركات خود را به آنها عطا كند."




    داستان‏ها و پندها، ج 9، ص 55

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #83
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بلند شدن به احترام مؤمن


    رسول خدا صلی الله علیه و آله در مسجد نشسته بودند كه مردی وارد شد و آن حضرت به احترام او از جای خویش برخاست. مرد گفت: ای رسول خدا! جای گسترده و وسیع است. آن حضرت فرمود: این از حقوق مسلمان بر مسلمان دیگر است كه چون وی را برای نشستن نزدیك خویش دید، برای او جابجا شود.


    بحارالانوار، ج 16، ص 240

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #84
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    هنگامی که آتش فتنه «جمل» در بصره به وسیله طلحه و زبیر روشن شد و آن حضرت برای مقابله و جنگ با آنان به بصره لشکرکشی کرد، پیش از شروع جنگ، حسن بصری قصد عزیمت از بصره را نمود. امیرالمومنین علیه‌السلام به او فرمود: چرا به جنگ نمی‌آیی؟ پاسخ داد: من عبادت خدا را دوست دارم و می‌خواهم به عبادت مشغول باشم. حضرت فرمود: جهاد در راه خدا هم عبادت است. گفت: ندایی شنیدم که می‌گفت: «القاتل و المقتول کلا هما فی النار»؛ یعنی طرفین جنگ، کشنده و کشته شده، هر دو در آتشند. امیرالمومین علیه‌السلام فرمودند: آیا آن ندا کننده را شناختی؟ گفت: نه. حضرت فرمود: او برادرت شیطان بود

    بحارالانوار، ج 32، ص 325، باب 4، روایت 175

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #85
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    هنگامی که در زمان پیامبر خدا (ص) آیاتی درباره عذاب قیامت و مشکلات عالم آخرت نازل شد، عده‌ای تصمیم گرفتند که به نوعی، دنیا و لذایذ آن را بر خود حرام کنند. در میان آنان یکی هم عثمان بن مظعون بود که با خود عهد کرد از آن پس در گوشه‌ای مشغول عبادت شود و تا پایان عمر با زنان معاشرت نکند. وی مسلمانی معتقد و متدین بود و بعدها به مقامات بالاتری در اسلام و ایمان نیز رسید، اما در آن مقطع چنین تصمیمی گرفته بود. همسرش از بستگان پیامبر اکرم صلی‌الله علیه واله و سلم بود و به منزل آن حضرت رفت و آمد داشت. در یکی از روزها که به دیدن یکی از همسران آن حضرت آمده بود، سر و وضعی ژولیده و به هم ریخته و نامرتب داشت. همسر رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلم پرسید: این چه سرو وضعی است؟ همسر عثمان بن مظعون در پاسخ گفت: مدتی است شوهرم به من اعتنایی ندارد؛ بنابراین خودم را برای چه کسی آراسته کنم؟ همسر رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلم پرسید: مگر چه اتفاقی افتاده است؟ گفت: شوهرم مشغول عبادت شده و از من کناره گرفته است. این خبر به گوش پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلم رسید. آن حضرت عثمان را خواستند و به او فرمودند: این کارها برای چیست و چرا چنین رویه‌ای در پیش گرفته‌ای؟ عثمان گفت: از هنگامی که آیات عذاب نازل شده است، دیگر در ما نشاطی برای التذاذ از زندگی دنیا باقی نمانده است و ما تصمیم گرفته‌ایم با مشغول شدن به عبادت و کم کردن خور و خواب و ترک‌ آمیزش با همسرانمان کاری کنیم که شاید از عذاب‌ها و سختی‌های آخرت و جهنم نجات پیدا کنیم. حضرت فرمودند: شما در اشتباه هستید، من که پیامبر شما هستم و خداوند مرا الگوی زندگی شما قرار داده است آیا این گونه رفتار کرده‌ام؟ آیا من همیشه روزه می‌گیرم؟ از همسرانم کناره‌گیری می‌کنم؟ آیا من غذای خوب نمی‌خورم؟ و حال آنکه من به عنوان پیامبر و الگوی شما، روزی را روزه می‌گیرم و روزی را افطار می‌کنم، ساعتی را در مجالست با همسرانم می‌گذرانم و ساعتی را به عبادت خدا می‌پردازم. شما اگر تابع من هستید، باید از رفتار من الگو بگیرید، نه این که روشی را از پیش خود اختراع کنید.

    با این سخنان رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلم یا عثمان بن مظعون از آن طریقه باطل دست برداشت و شیوه زندگی خود را طبق سنت رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلم تغییر داد.
    بحارالانوار، ج 70، ص 116، باب 51، روایت 4

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #86
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    امام حسن عليه السلام : بهترين جامه هاي خود را در موقع نماز مي پوشيد ، كساني از آن حضرت سبب اين كار را سؤال كردند ، در جواب فرمود : خداند جميل است و جمال و زيبايي را دوست دارد به اين جهت خود را در پيشگاه الهي زينت مي كنم ، خداوند امر فرموده كه با زينت هاي خود در مساجد حاضر شويد .
    تفسير عياشي ، ج 2 ، ص 14

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #87
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آثار گناه

    در زمان حضرت شعيب(ع) شخصي بود كه گناهان بسيار انجام داده بود و هميشه مي گفت: چرا خدا مرا كيفر نكرده و به من كرم و جود نموده است!!
    خداوند به حضرت شعيب فرمود: به آن شخص بگو مكافات اعمال زشت تو، سراپاي وجود تو را در بند خود گرفتار كرده است و قلبت را مسخ كرده و زنگار آن را فراگرفته است. آيا كيفري بالاتر از اين هست كه قلبت هيچ چيز خوب و معنوي را نمي تواند درك كند و ببيند؟
    شعيب (ع) پيام حق تعالي را به او رساند . آن مرد گفت: پس علامت كيفر چيست كه در من مي باشد؟
    خداوند به حضرت شعيب(ع) فرمود: من پرده پوش اسرارم ولي يكي از آنها را بيان مي كنم كه در مكافات به سرمي بري و توجه نداري و آن اين است كه در هيچ عمل عبادي لذتي نمي بري، و باطن اعمالت مانند گردوي پوچ است. چون حضرت شعيب اين نكته دقيق را به مردگنه كار فرمود، او بسيار ناراحت شد وحرفي براي گفتن نداشت. (1)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #88
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ازدياد نعمت در پرتو شكر نعمت

    امام صادق (ع) در منا بودند كه سائلي نزد ايشان آمد. حضرت امر فرمود كه خوشه انگوري به او بدهند. سائل گفت: به اين نيازي ندارم اگر پولي داريد، بدهيد. حضرت فرمود: خدا به تو وسعت دهد و چيزي به او نداد. پس از آن، سائل ديگري آمد. حضرت سه دانه انگور به او مرحمت فرمود. سائل آن را گرفت و گفت: «الحمدلله رب العالمين الذي رزقني» امام، با ديدن شكرگزاري او، دو دست مبارك خود را از انگور پر كرد و به وي داد. سائل، دوباره خدا را شكر كرد.
    حضرت به غلام خود گفت: چقدر پول همراه داري؟ غلام نزديك بيست درهم به او داد. سائل گرفت وگفت: شكر خداي را كه اين ها همه از او است.
    پس حضرت پيراهن خود را در آورد و به او داد و فرمود: بپوش. سائل آن را پوشيد و خداي را سپاس گفت كه او را پوشانيده و شاد فرموده است. پس رو به حضرت كرد و گفت: اي بنده خدا! خداوند به تو پاداش دهد و آن گاه رفت. شخصي مي گويد: گمان مي كنم اگر سائل متوجه حضرت نشده بود و فقط شكر خداي را به جا مي آورد، حضرت هم پيوسته به او عطا مي كرد.(1) اين معنا مصداق آيه شريفه است كه خداوند متعال به بندگانش فرمود: اگر شكر كنيد، نعمت هاي خويش را براي شما افزون مي كنم.
    1- اصول كافي، ج 4، ص 49

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #89
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    از امام حسين عليه السلام پرسيدند: يا ابن رسول الله روزگار را چگونه مي‌گذراني؟ فرمودند: روزگار را در حالتي مي گذرانم كه پرودگار بزرگ ناظر بر اعمال من است و آتش جهنم را در پيش روي خود مشاهده مي كنم. مرگ در تعقيب من است و از گير حساب بازپسين رهايي ندارم و در گرو اعمال خويشتن مي‌باشم. آنچه دلم بخواهد، نمي شود و قدرت دفع مكروهي از خويشتن ندارم. كارها در دست ديگري است، اگر اراده كند عذابم فرمايد و اگر بخواهد، مورد عفوم قرار مي دهد. بنابر اين كدام مسكين است كه از من درمانده‌تر باشد؟
    بحار الانوار، ج ,78 ص 116

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #90
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    حضرت موسی علیه السلام دندان درد گرفت و به خدا شکایت کرد. حق تعالی به او دستور داد از فلان گیاه استفاده کن. حضرت چنان کرد و دندان مبارکش خوب شد.

    بار دیگر دندان موسی علیه السلام درد گرفت و همان دوا را به کار برد؛ ولی درد دندانش خوب نشد! او از خدا سبب را پرسید. خطاب الهی آمد که دفعه‌ی قبل، به امید ما رفتی؛ اما این بار به امید گیاه رفتی و از ما غافل بودی.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 9 از 25 نخستنخست ... 567891011121319 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/