یک چنین موجودی که دارای ارزشهای خدائی است ، دنبال زندگی روزمره می افتد
و این ، قاتل هر انسان زنده ای است منجلابی که در آن عزیزترین ارزشهای خدائی انسان هر روز فرو می رود زندگی ، زندگی روزمره ، زندگی تکراری ، زندگی دوری ، همان زندگی دوری که بر همه زندگی ها ، از آمیب ها و میکرب ها گرفته تا جانوران و نباتات حاکم است ، آدم در همان دور احمقانه می افتد
.
دوری که در آن هی بخورد و هی بخوابد ، هی پا شود ، کار کند برای اینکه بخورد ، بخورد برای اینکه کار کند ، کار کند برای اینکه بخورد ، بخورد ، بخورد ، برای اینکه کار کند ، کار کند برای فراغت ، فراغت برای کار ، تولید برای مصرف ، مصرف برای تولید ، بطوریکه هرجایش را که نگاه کنی همه دور است . درست مثل خر " خراس " صبح راهش می اندازند ، با کوشش و تلاش حرکت می کند ، میرود و میرود ، غروب می بیند که سرجای صبحش است . دور ، دور ، دور . در گذشته و حال ، متمدن یا وحشی ، شرقی یا غربی .در این دور باطل ، آدم احساسات مخصوص هم پیدا می کند ، نیازها ، عقده ها ،ایده آل ها ، حسدها ، کینه ها ، عشق ها و دردهای مخصوص
.
درحدیکه برای آدمی که اندکی آگاه باشد ، چندش آور است . گاه می بینید آدمی می آید پیش شما با یک اهمیتی می خواهد درد دل کند ، ناله کند ، با یک هیاهو و زمینه سازی و اعجابی سخن از دردی می گوید که واقعا مضحک است و بر بلاهت او باید خندید اگر مجموعه ی چیزهایی را که در شبانه روز آرزو می کنیم ، در زندگیمان از آنها لذت می بریم ، و یا آرزوی داشتن آنها را داریم ، یا نسبت به هرکس که آنها را دارد حسد می ورزیم یا غبطه می ورزیم ، و همواره در تلاش بدست آوردن آنها هستیم ، اگر مجموعه ی اینها را روی یک صفحه کاغذ بنویسیم و در یک حالت آگاهانه به آن نگاه کنیم از ترکیب خودمان بیزار می شویم . از قیافه خودمان بیزار می شویم ، از هیکلمان ، از وجودمان ، از زنده بودنمان متنفر می شویم .آدم کم کم متوجه اینجور چیزها می شود ، متوجه مسائل بیرون
.
لذت از آنکه مثلا در خانه اش جوریست که در آن محله هیچ کس در خانه اش مثل آن نیست
.
یک پارچه ای گیرش آمده که فقط یک قواره بوده و اتفاقا هم او سر بزنگاه رسیده و اگر یک کمی دیر رسیده بود ، دیگر از دست رفته بود و آن وقت یک چنین پارچه ای ممکن بود گیر یک نفر دیگر بیفتد . آنوقت در مجلس جشن یا .... عوض اینکه این بپوشد ، او می پوشید ، آنوقت چه حسرتی ، چه بدبختی بود ؟ و بعد لذتها و حسرتها ، نفرتها و توطئه ها ، و بعد مقدمه چینی ها ، و بعد همه چیز را که نمی دانیم قیمتش در انسانی چیست ، به سادگی قربانی به دست آوردن کثیف ترین چیزها کردن .!و بعد این ادمی که سرافراز است ، سرش از مجموعه ی این گنبد وجود بیرون آمده و تا خدا سرکشیده ، این آدم ، می بینیم برای احتمال یک رتبه ، یک نمره ، یک درجه ، و حتی یک خیال ، به حدی ذلیل می شود که سگ استعداد ذلت او را ندارد
.
که در بی شرمی و بدبختی نیز ، انسان استعدادی ماوراء همه ی موجودات دارد .گاه آدمی را می بینید که می خواهد از خوشحالی سکته کند ، درون خانه اش می چرخد و به قول معروف با خودش می شنگد
. چرا ؟
به خاطر اینکه صبح توی اداره از پله ها می گذشته ، آقای رئیس به او نگاهی کرده و در نگاهش یک کمی رضایت خوانده می شده ، یک نیم لبخندی داشته ، درست مثل نگاه یک
" ارباب مهربان به سگش بوده " .
و این است که آدم ، در زندگی روزمره ، همه اش متوجه بیرون است ، متوجه این چیزهایی که به او لذت می دهد ، و به طرف آنها کشیده می شود ، بعد می بینیم که خود
" من " این "من " مثل کرم ، از لاشه ای به شعف آمده !
و بعد این من که یک وجود پیوسته است ، تکه تکه شده ، هر تکه ای در چنگالی ، دامی ، لذت کثیفی ، هوس پوچی ، ایده آل مبتذلی ! و سر جمع اینها
: همه چیز را فدا کردن ،
عزیزترین چیزها را برای بدست آوردن پلیدترین و کثیف ترین چیزها
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)