مطلب زير آخرين نوشتار چاپ شده از غزاله عليزاده، پيش از مرگ او است، که درماهنامه ي«آدينه»، ويژه ي نوروز 75 و در پاسخ به سؤال: «سالي را که گذشت چگونه ارزيابي ميکنيد؟» آمده است:
رؤياي خانه و کابوس زوال
غزاله عليزاده
زوال که آغاز ميشود، رؤياها راه به کابوس ميبرند، پاي اعتماد بر گرده ي اطمينان فرود ميآيد و از ايمان، غباري ميماند سرگردانِ هوا که بر جاي نمينشيند. خوابها تعبير ندارند و درها نه بر پاشنه ي خويش، که بر گِرد خود ميچرخند و راهها به ساماني که بايد، نميرسند و حق، اگر هست، همين حياتِ آخرالزماني است، که نيست، براي آنان که هنوز بادهاي مسمومِ مصرف و تخريب را ميگذرانند.
قرني که پيش روست، سالهاست که آغاز شده است، مثل جدايي که بسيار پيش از آن که مسجل شود، روي ميدهد؛ اما در زماني صورتِ تثبيت ميپذيرد که ديگر نيرويي براي وصل اصل، نمانده است. گاهي از بسياري تازگي و شگفتي است که نامي براي ناميدن نيست، گاه از شدت زوال و تباهي. در بي اعتباري دورانهاي نام گذار است که همه چيز را ميبايستي از نو تعريف کرد و در اين دورانِ بي اعتبار گذار از هزاره اي به هزاره ي ديگر، ميراث سنگين اطلاعات بي شمار، غلتيده در مسير درآميختن با اشکال منفي است. همان داستان هميشگي کژي و راستي: سختي راستي و آساني کژي.
هر سال که ميگذرد، مرزهاي گل و ريحان دوزخ و مرزهاي خارستان بهشت، درهم تر ميروند، اشتباه گرفته ميشوند. «سال به سال، دريغ از پارسال». تنها حکم تکرار شونده در صف هاي خوارو بار و اتوبوسهاي دودزا است که قرار است پس از ابتلاي مردم به بيماريهاي ناشناخته ي طاق و جفت، فکري به حال سموم فراوانشان بکنند؛ نوشداروي بعد از مرگ سهراب!
ما هميشه دير ميرسيم. رسم داريم که دير برسيم. ملتي ديرپاييم. به ضيافت فرشتگان نيز اگر دعوت شويم، زماني ميرسيم که بقاياي سرور را، بادهاي مسموم شياطين به اين سو و آن سو مي برند. بازميگرديم با کاغذهاي شکلات و ته بليطهاي نمايش در جيب و تکه هايي از اعلانهاي پاره در دست، تا تار و پود آنچه را که از دست رفته، در رؤيا ببافيم. رؤياهاي بي خريدار.
مردم به يک وعده غذا در رستورانهاي سوگوار، راغب تر پول ميپردازند تا به تجسم رؤياهاي رؤيابينانشان. مقام مقايسه نيست، که در مثل مناقشه نيست. مقايسه، دو سو دارد و ما مردم، يک سو. طاقت ايستادن بر ميان بام، در ما نيست. بايد از يکسو بيافتيم. مثل پرت افتادن از مرکز وجود، که آنقدر از آن دور افتاده ايم که بي تعارف ميشود گفت که ديگر وجود نداريم. کافي است که چند صباحي ديگر به همين منوال بگذرد تا باور کنيم که اصلاً نبوده ايم!
هفت قرن رفته است از زماني که «حافظ» نزد اعما صفت مهر منور نکرد. پس آيا خنده دار نيست که امروز، ما، اخلاف او، از کساني که دست بالا با سيصد، چهارصد کلمه اموراتشان را بي دردسر رتق و فتق ميکنند، انتظار داشته باشيم خواناي رؤياهايي باشند که خود به چندين هزار کلمه ياري ميرسانند؟
تعداد اتاقهاي بيقاعده اي که بساز و بفروشها در ساختمانهاي بدقواره شان علم مي کنند چندين برابر خانه هاي بي حافظه ي مغز آنهاست. شور دلالها، معناي زندگي را با حيوانيت سرشت انسان برابر ميکند. در اين جهان – که بد است براي کسي که نداند دنيا چيست – احمقها اولاند. «پينوشه» هنوز هم در ارتش شيلي شلنگ تخته مياندازد. «آلنده» يک تنه برابر ارتش او ايستاد، بيست و دو سال پيش. دکتر «محمد مصدق» چهارده سال در «احمدآباد» زير غبار تبعيد از نفسهايي مي افتاد که با هر آمد و رفت، دنيا را تکان ميداد. دلالهاي خارجي، خانه ي ملي او را به باد دادند. مردم در فرار و تبعيد، کليد خانه هايشان را در مشت ميفشارند؛ برگشت هميشه هست؛ در مرگ هست که نيست.
ميگويند مشکلات مالي، آدم را از پا درميآورد. راه دور نميروم؛ «مادام بواري» پيش روي من است. «فلوبر» ميگفت: «مادام بواري منم». حيوانيت دلالها و بيخيالي عشاق و حماقت شوهر به خودکشي اش کشاند. اما «فلوبر» ماند با خانه ي شاهانه اي در قلب. من در اين خانه ي شاهانه را گچ گرفته ام؛ اما اين خانه ويران نشده است.»
خانه ي روشن ما از کي به باد رفت؟
خانه هاي تزوير و ريا تاريک اند. «ما غلام خانه هاي روشن ايم». در خانه، رؤيا ميبينيم، در خواب رؤياي خانه و بيخانه، کابوس و در کابوس، زوال که آغازشده است.
ماهنامه ي آدينه، ويژه ي نوروز 1375
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)