عیبی ندارد،باز هم خودت را بزن به آن راه!
خودت را که به آن راه می زنی...
میخواهم تمام راه های دنیا خراب شود
عیبی ندارد،باز هم خودت را بزن به آن راه!
خودت را که به آن راه می زنی...
میخواهم تمام راه های دنیا خراب شود
هر چه خیس شود...
سنگین می شود ...
دروغ گفته اند...
که گریه سبک می کند...
ای روزگار لعنتی یه بار به ساز من برقص
یه بار بذار رها بشم از شر این طلسم نحس
چرا همیشه با دلم اینجوری بد تا می کنی
یه روز خوش تا میبینم اشکمو دریا می کنی
اگر دوست من هستی
کمکم کن از تو هجرت کنم
اگر عزیز منی
کمکم کن از تو شفا یابم
اگر می دانستم
که دوست داشتن خطر ناک است .. به تو دل نمی بستم
اگر می دانستم
که دریا عمیق است.. به دریا نمی زدم
اگر پایانم را می دانستم
هرگز شروع نمی کردم
دلتنگ تو هستم پس به من یاد بده
که دلتنگ تو نباشم
به من یاد بده
چگونه برکنم از بن، ریشه های عشق تو را
به من یاد بده
چگونه می میرد اشک در کاسه ی چشم
به من یاد بده چگونه دل می میرد
خودکشی می کنند شوق ها
اگر پیامبری
از این جادو رهایی ام ده
از این کفر
دوست داشتن تو کفر است .. پاکیزه ام گردان
از این کفر
اگر توان آن داری
بیرونم بیاور از این دریا
من شنا کردن نیاموخته ام
موج آبی چشمانت.. می کشاندم
به سمت ژرفا
آبی
آبی
هیچ چیزی جز آبی نیست
من نو اموخته ام
در دوست داشتن.. و قایقی ندارم
اگر برای تو ارزشی دارم دستم را بگیر
که من از سر تا به پا عاشقم
من در زیر آب نفس می کشم
غرق می شوم
غرق
غرق
هیچ می دانی؟
من دلیل شادی های تو بوده ام نه شریک آن
و شریک غم های تو نه دلیل آن . . .
حالا کــ ِ تمامــ ِ راه را آمده امــ ،
حالا کــ ِ تـا تـ ـ ـو هیچـــ نمانده ،
چقدر دیر یادَشــ آمد خـُدا کــ ِ
ما قسمتــــ ِ هَمـــ نیستیمــــ !
صدای مهربانت کو ؟لبت کو ؟بوسه ات کو ؟
گونه هایت کو ؟نوازش های با جان آشنایت کو ؟
بیا نور نگاهت را چراغ شامگاهم کن
بیا آن دستهای گرم را پشت و پناهم کن
بیا در این سیاهی ها
نگاهم کن
نگاهم کن
جدايي را نمي خواستم خدا كرد
نمي دانم كدام ناكس دعا كرد
يار با ما بي وفايي مي كند
بي سبب از ما جدايي مي كند
شمع جانم را بشكست آن بي وفا
جايي ديگه روشنايي مي كند
مي كند با خويش و خود بيگانگي
با غريبان آشنايي مي كند
نمي دانم از اول بي وفا بود
يا كه نازش كشيدم بي وفا شد
ابرها مي گريند تا پشت پايت را خيس کنند من انتظار را حس مي کنم صبر را ياد گرفته ام حس مي کنم صبر را ياد گرفته ام از باغچه کوچکمان زير آفتاب تابستان براي روزي که اندوه آسمان از آتش عشق افروخته اش باران بياورد و دوري ها را پاک کند و مدام براي برگها بخواند که آسمان نزديک است دوباره دستهايمان را خيس کند من رهايت نمي کنم آنچه را که روزهاي بلند و شبهاي باراني به من آموخته اند از ياد نمي برم و اين شبهاي خيس را فراموش نخواهم کرد حتي در آغوش تو ابري خواهم بود که براي دوست داشتن لبخندت مي گريد تنها دلم تنگ است که ببينمت
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)