حالا برای من ، فردا برای تو این بازی زمانه است ،
شیرین برای من ،تلخش برای تو
حالا که جان من قربان چشم توست
اشکت برای من ، چشمم به راه تو
حالا برای من ، فردا برای تو این بازی زمانه است ،
شیرین برای من ،تلخش برای تو
حالا که جان من قربان چشم توست
اشکت برای من ، چشمم به راه تو
میخوام خراب تو بشم
خرد خرابم نکنی
قصه ی خواب تو بشم
با غصه خوابم نکنی
میخوام که مال من بشی
منو جوابم نکنی
شهر خیال من بشی
قصد عذابم نکنی
ز چشمت اگرچه که دورم هنوز
پر از اوج و عشق و غرورم هنوز
اگر غصه بارید از ماه و سال
به یاد گذشته صبورم هنوز
شکستند اگر قاب یاد مرا
دل شیشه دارم بلورم هنوز
سفر چاره ی دردهایم نشد
پر از فکر راه عبورم هنوز
ستاره شدن کار سختی نبود
گذشتم ولی غرق نورم هنوز
پر از خاطرات قشنگ توام
پر از یاد و شوق و مرورم هنوز
ترا گم نکردم خودت کم شدی
من شیفته با تو جورم هنوز
اگر جنگ با زندگی ساده نیست
در این عرصه مردی جسورم هنوز
اگر کوک ماهور با ما نساخت
پر از نغمه ی پاک شورم هنوز
قبول است عمر خوشی ها کم است
ولی با توام پس صبورم هنوز
من اینجا بی تو دلگیرم ، من اینجا بی تو افسرده
تموم حس عشق من ، میون واژه ها مرده
نمی دونم چرا اینجا ، همیشه بوی غم داره
نمی دونم چرا چشمام ، همیشه حس نم داره
نمی دونم دلم اینجا ، به دنبال چه می گرده
چرا حسم ترک خورده ، پره درده پره درده
آخه اینجا کویری نیست ، ولی درد و غمش انبوه
میون این همه گلها ، نصیب من گل اندوه
مثه دریای بی موجم ، مثه یک دشت بی آواز
رسیدم من به پایانم ، همین اول ، همین آغاز
هرگز حسرتی در هیچ کجای دنیا اینگونه یکجا جمع نمیشود!
و ان هم در همین سه واژه کوتاه!
.
.
.
.
او دوستم ندارد!
من از پشت همین دریچه بود
که بارها تو را صدا زدم
و نام تو را
که شبیه حس صمیمی یک پرستش بود
در مسیر گرایش گلهای آفتابگردان
...با لهجه ی لاجوردی ام نوشتم
تو از آسمان گریختی
و دبوارها گستاخانه تو را بلعیدند
و اعتنا نکردی
به نت های خفیف " قناری غمگین "
...
تو رفتهایو من از تنهاییکَکَم هم نمیگزد دیگر!*حالا باز هم بگو دروغ گفتن بلد نیستی!
کم از کلاغ نیستی که!
نگاه کن؛
هرچه سنگ میپرانم
نمیرود!
دل به سودای تو بستیم خدا میداند
وز مه و مهر گسستیم خدا میداند
ستم عشق تو هرچند کشیدیم به جان
زآرزویت ننشستیم خدا میداند
با غم عشق تو عهدی که ببستیم نخست
بر همانیم که بستیم خدا میداند
به امیدی که گشاید به وصال تو دری
دَر ِ دل بر همه بستیم خدا میداند
دیده پرخون و دل آتشکده و جان برکف
روز و شب جز تو نجستیم خــدا میـدانـد
دوش با شمس خیال تو به دلجوئی گفت:
آرزومند تو هستیم خدا می داند
نبودی نبودم
تو هستی که هستم
به تو تکیه میدم
تو رو می پرستم
به تو تکیه میدم
که عاشق ترینی
که دلواپس لحظه های زمینی
من از تو نگفتم
شنیده گرفتی
به یادت نبودم
ندیده گرفتی
می خوام مثل آیینه
پیش روت بشینم
تو رو با تموم وجودم ببینم
بذار روح من با نگات زیر و رو شه
بذار پیرهن آسمون و بپوشه
همه دلخوشی هام گذشت و تو موندی
تو بیراهه هام و به مقصد رسوندی
امیدم جز تو شده نا امیدی
همیشه تو آخر به دادم رسیدی
نبودی نبودم تو هستی که هستم
به تو تکیه میدم تورو میپرستم....
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)