محمد علی شاه که مدام می نالید که اگر بتوان چند توپ جدید اتریشی خرید و هزار تفنگ نو پیروزی حتمی است ناگهان با پیشنهاد شجاعانه ملکه رو به رو شد که به او می گفت حاضر است همه دارایی خود را در اختیار او بگذارد که بفروشد ... ملکه جهان نمی دانست که محمد علی شاه با این پول و سلاح چه می خواهد بکند . و حتی به خود نمی گفت که شوهرش وقتی همه امکانات را در اختیار داشت و در قصر نشسته بود نتوانست بر حریفان چیره شود حالا چگونه می تواند . فقط در اندیشه سفری به ترکمن صحرا بود .
سفیر روسیه در وین بر خلاف تصور ان ها نه که حاضر نبود به شاه مخلوع اسلحه بدهد که تاج و تخت از دست رفته را به دست اورند بلکه حاضر نبود با ان ها همدلی کند که ماجرای فتح تهران کار انگلیسی ها بوده که به این ترتیب نفوذ روس ها را در ایران پاک کرده اند . سفیر به شاه مخلوع می گفت که ما قرارداد تازه ای با انگلیسی ها داریم . بر اساس ان قرار داد نمی توانیم بدون کسب نظر موافق لندن به کاری دست بزنیم .
محمد علی شاه مخلوع از تصور ان که روس و انگلیس با هم توافق کرده اند که ایران را – وقتی فرزند او هنوز شاه بود – بین خود قسمت کنند بر خود می لرزید و در پیامی برای برادران خود و دیگر شاهزادگان معتبر – از جمله عموهایش – که همگی در فرنگستان با ثروت فراوان خارج کرده از کشور زندگی مجللی می گذرانند از ان ها خواست نیرو ها و دارایی ها ی خود را روی هم بگذارند و مانع از ان شوند که چنین بلایی بر سر ایران بیاید . جواب ظل السلطان پیر ترین ثروتمندترین و بانفوذ ترین شاهزاده قاجار این بود : (( اگر همسایه جنوبی [ انگلستان ] راضی باشد نیازی به پول نیست . واگر راضی نباشد این ها همه بی فایده است .))
کسی پاسخ شاه مخلوع را نمی داد فقط ملکه جهان بود که حاضر شد همه زندگی خود را در داخل و خارج ایران برای این کار صرف کند . محمد علی شاه واقعا شرمسار این زن بود به ویژه وقتی می گفت فقط یک شرط دارم هر جا میروید مهنم همراهم .
گویی امینه دیگری زنده شده بود یا روح او از ان صندوقچه ازاد شده بود و در وجود ملکه جهان سخن می گفت .
زمستان سردی در پیش بود که محمد علی شاه با گذرنامه ای که وی را حاج خلیل بغدادی معرفی می کرد از باکو سوار بر یک کشتی اجاره ای شد و کنار بندر ترکمن فرود امد . مسیری که بار ها امیدوار یا نومید ان را طی کرده بود . نرسیده جمعی از ترکمنان و طرفداران استبداد و فئودال ها با شنیدن خبر ورود او دورش گرد امدند . شعاع السلطنه و سالار الدوله برادرانش هم از راه های دیگر رسیدند هر کدام دسته ای گرد اوردند . امید این بود که مجلس و دولت تازه و مردی که از هرج و مرج و نابسامانی ان یک سال به ستوه امده بودند به حرکت ایند .
محمد علی شاه به اسانی صحرای ترکمنت استر اباد گیلان و مازندران را فتح کرد . ملکه جهان هم با نوشتن نامه ای صمد خان شجاع الدوله را مسئول املاک خود در اذربایجان کرد . دیگ طمع یاغی قراباغی به جوش امد .
اما در تهران ... ناگهان ازادی خواهان و مشروطه طلبان اختلاف ها را به کناری گذاشته برای سر محمد علی شاه و برادرانش جایزه کلانی تعیین کردند . و شوستر امریکایی امکان ان را فراهم اورد که لشکر مجهزی به فرماندهی یپرم خان برای مقابله با شاه مخلوع و برادرانش راهی شود . این خبر نگران کننده ای بود که به مرکز فرماندهی شاه مخلوع در خواجه نفس رسید . در زمانی که محمد علی شاه به میان ایلات رفته بود ملکه جهان کاری کرد که شبیه ان فقط از امینه سر زده بود که در زمان محاصره اصفهان یک تنه به میان دشمن تاخت . ملکه با کمک یکی از روسای عشایر اذربایجان که نزهت الدوله نوه امیر کبیر ( دختر خاله محمد علی شاه ) را به زنی گرفته بود از شوهرش جدا شد و با نام و لباس مبدل به سمنان و دامغان رفت . او می پنداشت امینه در قلعه سمنان و یا در حکومت نشین دامغان دفن است و چون نومید شد به یاری پیران و سالخوردگان قلعه کوشید تا دریابد که گور امینه کجاست . یک نشانی غلط او را به اصفهان کشاند و سر انجام زنی در باغ نو اصفهان – قصر ظل السلطان – وقتی که دانست برادر زاده شاهزاده است او را نزد پدر خود برد که می گفت بیش از صد سال دارد و نایب السلطنه عباس میرزا را به چشم دیده است . ان مرد به او گفت که از پدر خود شنیده که امینه در کنار خلیج ترکمن از جهان رفت .
به این ترتیب ملکه چهان بعد از 40 روز سفر بی حاصل اما خطر ناک به ترکمن صحرا برگشت و در نزدیک مراوه تپه گوری را به او و محمد علی شاه نشان دادند که در بقعه ای قرار داشت و زیارتگاه ترکمن ها بود : اق تقای . پیرمردی ترکمن و سفید مو به باریکی چوب دستی که به دست داشت به ملکه جهان گفت :
ولی قدت بلند نیست . دنبال چه امده ای ؟
ملکه امد لب بگشاید پیرمرد انگشت بر لبان خود گذاشت و گفت :
وقتی ستاره ها مراوه تپه را نشان دادند بیا ...
نگاهی به دور بر انداخت همه ترکمن بودند با ان کلاه های پوست و چشم های تنگ و ریش های بلند . زنی در میانه نبود . ملکه وحشت کرد . می گفتند ترکمنان زنان را می دزدیدند و در بازار خیوه می فروشند . چطور او شبانه تنها به میان این جمع اید . ولی با خود گفت مگر برای همین کار به این جا نیامده ام . شوهرم هوایی دیگر در سر دارد ولی مرا وصیت نامه به این جا کشانده است .
شب از نیمه گذشته بود که ملکه یادداشتی در جای خود گذاشت و در ان نوشت که اگر تا موقعی که افتاب برامد بر نگشت به سراغش بیایند به اق تقای و بر پشت قاطری نشست و رفت . ماجراجوئی غریبی بود که خود نمی دانست چطور به ان تن داده است .
جلو مزار اق تقای پیر مرد با فانوسی در دست منتظر او بر لب سنگی نشسته بود . با دیدن ملکه بلند شد و به راه افتاد و رفتند به داخل مقبره . هنوز شمع هایی که شب قبل مردم در کناره مقبره کاشته بودند نیمه جان بود . در ان جا پیرمرد به ملکه گفت :
کدام کاشی ؟
ملکه به یاد وصیت نامه امینه افتاد و پاسخش داد :
سبز یعنی اول سبز بعد قرمز .
پیر مرد انگار معجزه ای شده است انگار که هزاران سال منتظر این کلام بوده به صدایی که به مناجات بیشتر شبیه بود شروع کرد به سخن گفتن رو به قبر . ملکه ترکمنی نمی دانست و ان مقدار ترکی که به یاد داشت کمکش نمی کرد فقط گاه کلمه ای را می فهمید . این قدر می فهمید که این جا گور کسی است با نام مختومقلی . پیر مرد دائم نام او را تکرار می کرد . و بعد گلیم پاره ای را که روی قبر بود بلند کرد سنگی روی ان بود . فانوس را جلو برد و ملکه دید که درست حدس زده ان جا گور مختومقلی شاعر است . و مرد در حالی که فاتحه می خواند اشکی هم میریخت . حالتی بود که ملکه را هم به تاثر انداخت و اشکی به چشم اورد که شاید از اثر خوف از زندگی دربدری و غربت و اینده نامعلوم خود و خانواده اش بود .
بعد همه چیز شفاف شد . پیرمرد برایش گفت که قره ایشان نام دارد و مختومقلی پدربزرگ او بوده است و بر اساس روایتی که در همه این 150 سال خانواده مختومقلی از اورازگل ( زن محبوب او و نه زن قزاقی که بعد ها گرفت ) بر اساس شعری از جدشان در انتظار خانمی بوده اند بلند قد در شبی که می اید که مهتاب نیست و در اق تقای سراغ کاشی سبز و قرمز را خواهد گرفت . پیرمرد وقتی این حکایت را برای ملکه می گفت فانوس را بالا گرفته بود و با چاقوی کهنه ای دور یک کاشی قرمز را خالی می کرد . ملکه وحشت زده بود در انتظار یک نامعلوم . به نظرش خالی می امد . و اصلا به یاد نداشت که چطور به این جا کشیده شد و چطور جذب شد تا با این پیرمرد سخن بگوید .
سر انجام پیر مرد توانست کاشی قرمز را جا بردارد و در زیر ان لوله ای پیدا شد که به زحمت از دیوار جدایش کردند وله ای از چرم سخت پوست گاومیش که ان را دوخته بودند . و لوله را به ملکه داد . ملکه می خواست لوله را باغز کند ممکن نبود . پیر مرد که داشت کاشی را جای خود می گذاشت بی توجه به کنجکاوی ملکه گفت : پدرم انا قلیچ سال ها چشم به راه بود . وقت مردن این راز را به من سپرد . ملکه نالید :
هیچ وقت ان را بیرون نیاوردید؟
پیرمرد با دهان بدون دندان خندید و فقط اهی کشید و رو به مقبره گفت :
مختومقلی . ای مختومقلی . امرت را اطاعت کردم . امانت را به صاحبش سپردم . و حالا می روم تا اسوده در کنار تو بمیرم . خدا را شکر... و شروع کردن به خواندن :
سور فتح سردار اوغلی گلدی وقت
نیه بو دوران عالی سیزینکی دور
داغ کمین ترپنمزدریا دک دونمز
یموت گوگلدن اهلی ایلی سیزینکی دور
و ملکه می دانست که پیر مرد می خواند : ای پسر فتحعلی خان قیام کن وقت ان رسید / این روزگار عالی از ان توست / به مانند کوه مقاوم و چون دریا استوار / ایل یموت و گوگلان در کنار توست /
ملکه خواب زده بر روی قاطر پرید و پیش از ان که ستاره ها از دشت گذر کنند خود را به چادر رساند و دید که محمد علی شاه نگران با لباس خواب در مهتابی ایستاده است . به دیدن ملکه امد فریاد بزند ولی صدایش در گلو خشکید . چیزی در چهره و رفتار ان زن بود که شاه بخت برگشته را از اعتراض پشیمان می کرد . ملکه با گام های استوار به اتاق رفت . مردنگی را روشن کرد . شال ترکمن را روی زمین پهن کرد و ان را لوله چرمی را بر ان گسترد و رفت تا وسیله ای پیدا کند و ان را بگشاید . چرم سختی که در گذر ایام خشک شده بود .
فردا صبح سران گوگلان و یموت و اینچه برون سر رسیدند . تفنگ را از رختخواب پیچ های خود بیرون کشیده بودند .وقتی محمد علی شاه به وفاداری ان ها پی برد که دو دستگاه توپ را هم که سال ها پیش از روس ها به غنیمت گرفته و پنهان کرده بودند بیرون کشیدند . محمد علی شاه یا انچنان که گذرنامه اش حکم می کرد حاج خلیل بغدادی خود هشت دستگاه توپ مدرن از اتریش خریده و با خود اورده بود .
تا ان ها سر گرم ارایش سپاه خود شدند و شاه مخلوع در کار نامه نوشتن به سران ایلات و عشایر اذربایجان و خراسان و تحریک ان ها به قیام علیه (( حکومت غاصب نوکر انگلیس )) ملکه جهان با یک ندیمه زنی از ترکمن و دو تفنگچی به راه افتاد در جاده کناره به سوی بسطام . نامه ای که دران چرم سخت بود به خط امینه که به زبان فرنگان از این نواده خود که پس از سال ها وصیت نامه را به دقت خوانده می خواست که کاشی سبز را نیز برکند . با نشانی های او و راهنمایی قره ایشان دانست که کاشی در کنار مقبره بایزید است در بسطام .
در مزار بایزید غوغایی بود و بدان سادگی و اسانی نبود . جمع با کمک پیرمردی که سرایدار مقبره بود اطراف گور بایزید بسطامی را به دقت نگریستند و هیچ نشانی نیافتند . یعنی در تعمیراتی که در طول این سال ها در گنبد و مقبره شده بود نشانه امینه از دست رفته بود ؟ اما نه ...
فردای ان شب کاشی در محراب بایزید پیدا شد . درست در نقطه ای که شیخ به نماز می ایستاد . این بار کاشی در قدمگاه محراب بود و با چاقوی قره ایشان مقاومتی کرد و کنده شد و گنجی که امینه نشانی ان را داده بود بیرون امد . در گذر ایام جعبه زنگ زده بود . اما خاک از ان چه در داخل از ان چه در داخل ان بود خوب محافظت کرده بود .
وقتی این جمع برگشتند محمد علی میرزا و ده ها تنگچی که گرد اورده بود در مبارک اباد بودند . عده ای خبر شده اق قلعه را تعمیر می کردند . شاه مخلوع که وجودش تخلفی از وصیت نامه امینه بود امیدوار به ان که تاج و تخت را دوباره تصاحب می کند ولی ملکه جهان که یک باره تغییر روحیه داده بود می خواست برود . دو روز بعد او سوار بر کشتی اجاره ای بر دریای روان شد که امینه نوشته بود سر نوشت ما به این اب بسته است . اطراف ان خانه ماست . دریای خزر
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)