صفحه 6 از 6 نخستنخست ... 23456
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 57 , از مجموع 57

موضوع: رمان امینه --- مسعود بهنود

  1. #51
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل چهارم
    در بیست سالی که صندوقچه امینه قرار گرفته دردرون صندوقچه ای که سفیر انگلیس به مهد علیا هدیه کرد در کنج پستوی خانه نظام الدوله در تهران بود بی ان که کسی درش رابگشاید و عنایتی بر ان داشته باشد بر سر ایران ماجرای چندانی نگذشت . ناصر الدین شاه که بیش از هر یک از شاهان قاجار با قدرت بر تخت سلطنت نشسته بود با بازی بین دو قدرت زمان – امپراطوری های انگلیس و روس – حکم می راند . گرچه در ابتدای سلطنت و بر سر هرات با انگلیسی ها مشکلی پیدا کرد ولی به زودی روابط حالت عادی گرفت . دو فرزند بزرگ او دو دختر امیر کبیر را به زنی داشتند در دو گوشه کشور هر کدام با یکی از دو قدرت بزرگ زمانه مربوط شده بودند . ظل االسلطان پسر بزرگ – که چون از مادر قجر نبود از ولیعهدی محروم ماند – در اصفهان و فارس و منطقه جنوب کشور سال ها بلامنازع سلطنتی داشت و فقط شخص شاه را بالاتر از خود می گرفت و مظفر الدین میرزا ولیعهد نیز در تبریز منطقه تحت نفوذ روس ها می زیست . کامران میرزا دومین فرزند شاه – که او نیز چون از مادر قجر نبود از ولیعهدی محروم شد – در تهران زیر دست شاه بود . او وقتی عقل رس شد حکومت تهران و ریاست قوای مسلح به عهده اش قرار گرفت و نایب السلطنه شد و لقب امیر کبیر را هم یدک می کشید بی ان که کسی – حتی پدرش – این لقب را جدی بگیرد و او را بدین عنوان – که عنوان معروف میرزا تقی خان بود – صدا کند .
    صاحب بعدی صندوقچه امینه در خانه همین کامران میرزا به دنیا امد .
    در یک مجموعه بزرگ عبارت از چندین باغ و قصر های متعدد که شهری بود در دل شهر تهران . کامران میرزا در تهران بعد از شاه بیشترین قدرت را به عهده داشت اما از دردی نهانی می سوخت . چرا من که برادر بزرگترم نباید ولیعهد باشم و شاه اینده ایران باید کسی باشد که از تبریز مدام خبر از ضعف و سستی او می رسد . این سئوالی بود که یکی دیگر نیز از خود واشت . ظل السلطان بزرگترین پسر ناصر الدین شاه بود و در شقاوت و خشونت چنان که پدر را نیز می ترساند او با داشتن ثروت بی کرانی که در طول 25 سال حکومت در جنوب شهر اندوخت دارای ان چنان قدرتی شده بود که گاه به گاه پدرش را بیمناک می کرد به تهرانش فرا می خواند بخشی از ثروت او را با تهدید به برکناریش می گرفت و گوشمالیش میداد .
    در چنین وضعیتی حفظ مظفر الدین میرزا در مقام ولیعهدی اسان نبود ان که شاه به استناد ماده دوم از وصیت امینه مدام قاجاری نبودن مادران را به رخ ظل السلطان و کامران میرزا نایب السلطنه می کشید و با استفاده از قدرت خود انان را ساکت می کرد بی ان که اتش درون ان ها ساکت شده باشد . علاوه بر این ها ناصر الدین شاه بعد از نزدیک به نیم قرن سلطنت و از فرزندان بزرگ خود با نشاط تر بود . او در چهل و پنجمین سال سلطنت و در حالی که 60 سال داشت دستور داد که زنان حرم باردار نشوند و به این تدبیر جلو زیاد شدن فرزندان را گرفت در حالی که تا چند ماه پیش از مرگ هنوز همسر تازه اختیار می کرد و وجود 100 زن در حرمسرا قانعش نمی کرد هم از این رو چندان امیدی برای جانشینی خود برای فرزندانش بزرگش که حدود 15 سال از او کوچکتر بودند باقی نمی گذاشت .
    خبری که معدودی از درباریان می دانستند و فرزندان شاه از ان بی اطلاع بودند به ده سال اول سلطنت ناصر الدین شاه بر می گشت که شاه قصد کرده بود تا پسری را که جیران همسر مورد علاقه اش پیدا کرده بود به ولیعهدی برگزیند و بی اعتنا به تذکرات مهد علیا به سفارت خانه های اروپایی خبر داده بود تا برای ولیعهد اینده از لندن سن پطرزبورگ استانبول و پاریس پذیرش بگیرند که این کاری معمول بود . در ان زمان به تحریک مهد علیا اول سفارت بریتانیا و بعد سفارت روسیه به شاه جواب های سر بالا دادند و در حالی که او عصبانی شده بود و قصد نوشتن نامه مستقیم به امپراطوران و پادشاهان و اصرار بر تغییر ولیعهد خود داشت روزگار خود نقشی دیگر اورد و پسر جیران درگذشت . این حکایت بار دیگر هم رخ داد و باز پسر همین سو گلی شاه به دنیا نماند از ان پس دیگر چنان خیالی از سر شاه بیرون رفت . در این میان نقش شکوه السلطنه زن قجر شاه و مادر مظفرالدین میرزا بعد ها تعیین کننده بود به سفارش و راهنمایی مهد علیا هر وقت ولیعهدی مظفر الدین میرزا به خطر می افتاد این زن نامه ای به جوهر نامرئی به ایلچی سفارت انگلیس می نوشت و کمک می خواست .
    علاوه بر انگلیس روس ها هم به علت سال ها اقامت مظفر الدین میرزا ولیعهد در تبریز با او خو گرفته و دور وبر او از ادم های خود کسانی را نشانده بودند . تنها چیزی که کامران میرزا و ظل السلطان را تا اندازه ای امید می داد اطلاع ان دو از وضعیت جسمانی مظفرالدین میرزا بود که بر خلاف پدرشان ضعیف و همیشه بیمار بود . ان دو امید داشتند که اصلا نوبت به این ولیعهد نرسد . ظل السلطان به همین جهت و با خیالی که در سر می پخت پسر بزرگ خود بهرام میرزا رابه انگلیس روانه کرد که هم نظامی گری بیاموزد و پیوند های او را با لندن محکم کند و هم چنان تربیت شود که بتواند جای نوه امیر کبیر ( محمد علی میرزا ) را بگیرد که پسر بزرگ مظفرالدین شاه بود و ولیعهد بعدی خوانده می شد . به ویژه این انتخاب ظل السلطان را به فغان اورد .
    بدین ترتیب در سالهای چهلم سلطنت ناصر الددین شاه در حالی که به ظاهر همه چیز ارام بود و سلطنت مستقر و محکم در نهان ماجرا ها می گذشت . ملکه جهان دختر باهوش و با تدبیر کامران میرزا که از نوجوانی نشان می داد که در درایت از بسیاری از شاهزادگان سر است هم کتابخوان و با سواد و هم شاعر و هنر مند نخست باری که به ضغف سیستم دیکتاتوری پی برد روزی بود که پدر پر ابهتش را بیهوش به قصر امیریه بردند و پزشکان مخصوص به بالینش حاضر شدند در حالی که صد ها سرباز باغ محل اقامت ان ها و ارگ سلطنتی را در میان گرفته بودند .
    ماجرایی که هرگز در تاریخ ایران سابقه نداشت رخ نموده بود بعد از اعتراض و اعتصاب سراسری کشور علیه امتیاز تنباکو که شاه و صدراعظمش ( اتابک ) به کمپانی تالبوت داده بودند تاجران بزرگ و علمای مذهبی به خروش امده مصرف تنباکو تحریم شده بود . ملکه جهان می دید که در قصر مجلل ان ها هیچ کس لب به قلیان و چپق نمی زند . و می شنید که در ارگ سلطنتی نیز شاه مقتدر زورش به همسران خود نرسیده و ان ها نیز از تحریم مذهبی که به فتوای میرزای شیرازی مرجع تقلید شیعیان در نجف صورت گرفته بود پیروی کرده و حاضر نبودند کاری کنند که (( محارب با امام زمان )) به حساب ایند . در ان روز مه ملکه جهان پدرش را بی حال دید دانست که گروهی از زنان تهران به جلوارگ سلطنتی ریخته و با ماموران درگیر شده اند کامران میرزا در مقام وزیر جنگ در راس سربازان با تفنگ و توپ خواسته بود خودی بنمایاند و از ریختن زنان معترض به محل اقامت شاه جلوگیری کند که زنان جانباخته انقدر بر سر و بدن او کوفته بودند که از حال رفته بود .
    کامران میرزا در بستر مجروح افتاده بود که خبر رسید شاه با صدور فرمانی عملیات کمپانی انگلیسی را متوقف کرده و به دستور رهبر شیعیان تن داده تا شورش را بخواباند .
    ملکه جهام کوچک تر از ان بود که دریابد با این حرکت چیزی در درون سلطنت استبدادی شکست و مردم به قدرت خود و روحانیت پی بردند . شاه و کامران میرزا پیش از ان نیز به قدرت روحانیت شیعه واقف بودند به همین جهت یکی از کارهای مدام و بدون توقف کامران میرزا به عنوان حاکم پایتخت حفظ ارتباط سلطنت با روحانیون بزرگ برپائی مراسم مذهبی حضور در تکیه دولت در روزهای عزاداری امام حسین بود . او فرزندان خود و از جمله ملکه جهان را نیز نمازخوان و مذهبی بار اورده بود .
    باز شدن ذهن و زبان مردم اگر برای ملکه جهان و دیگر شاهزادگان که پشت دیوار های قطور قصر ها می نشستند قابل رویت نبود ولی واقعیت داشت چنان که اهل خانه کامران میرزا روزی که میرزا رضای کرمانی ترمه و شال فروش را دیدند که با غضب شاهزاده با سرکشتگی مجبور به تحمل 100 پس گردنی شد تا 100 تومان طلب خود را وصول کند پنداشتند این هم از صحنه های همیشگی ابراز قدرت فرمانده کل قوای مسلح است .
    میرزا رضای کرمانی بعد از ان که ده ها شال و پارچه زربفت بافته شده در کرمان هند و حتی انگلیس را به خانه کامران میرزا برد و زنان او خریدند برای وصول طلب خود با مشکل رو به رو شد . شاهزاده قصد داشت طلب او را نپردازد به تصور ان که تاجری ثروتمند است . ولی میرزا رضا کرمانی سرمایه نداشت و ان 100 تومان از تمام توان او بیشتر بود .به فغان امد شکایت به شاه برد و علمای شهر و سر انجام دستور شاه صادر شد . هم ابروی کامران میرزا رفت و هم موظف به پرداخت طلب میرزا رضا شد . پس دستور داد در ازای هر 100 تومان یک پس گردنی به بزنند که صدایش شنیده شود . دستگاه استبدادی از این گونه ظلم ها بسیار داشت . ولی این بار کسی نمی دانست ان ضربه ها که در میان قهقهه قراولان زده می شد چه می کند . میرزا رضا بدهی های خود را داد . زن و فرزند را رها کرد و خود راهی هم دیاری شد که پیر و مرادش سید جمال الدین اسد ابادی در ان جا به سر می برد . سید جمال الدین روحانی ماجراجو سخنور و با سوادی بود که در تمامی مشرق زمین شهرت داشت و با دشمنی با دستگاه سلطنت استبدادی بعد از اخراج از ایران و یک دوره روزنامه نویسی و فعالیت علیه دولت ایران در استانبول زیر سایه خلیفه عثمانی ساکن شده بود و با بیان خود اتشی می زد و دل ستمدیدگان .
    میرزا رضا کرمانی روز یکه به پابوس سید جمال رفت رفته بود تا ازاو تپانچه بگیرد و اجازه ان که گلوله ای در مغز کامران میرزا نایب السلطنه خالی کند ولی سید جمال به او می گفت (( باید در فکر ریشه بود این ها شاخه های کوچک درختند )) مگر نه ان که سید جمال الدین چندی قبل خود ضربه ها خورده بود از ماموران شاه و برهنه او را بر خری سوار کرده و از تهران رانده بودند .
    وقتی میرزا رضا در استانبول بود و رو ز ها پای منبر سید جمال می نشست ه تدبیر شاه که می خواست فرزندان خود را به یکدیگر ببندد و متحد کند ملکه جهان با گرفتن هدیه ای از شاه با جهیزیه فراوان راهی تبریز شد که به عقد محمد علی میرزا فرزند ولیعهد و دومین منتظر تاج و تخت قاجار دراید . با این پیوند کامران میرزا از صف مخالفان و مدعیان ولیعهد اینده خارج می شد .
    عروس و داماد فرصت یافتند که روزی به حضور شاه که پدر بزرگ هر دو بود برسند برای پابوس و از دست او سکه ای بگیرند و او را شادمان ببینند که در تدارک جشن های پنجاهمین سال سلطنت خود بود و در وجود این دو نوه خود می دید که تا قرن ها سلطنت در قاجار ادامه می یابد . فقط چهار سال به اغاز قرن هیجان اور بیستم مانده بود و شاه از همان زمان برای شرکت در جشن های شروع قرن و نمایشگاه پاریس به اروپا دعوت شده بود و خیال داشت برای چهارمین بار راهی فرنگ شود .
    ملکه جهان دو روز بود که به عقد محمد علی میرزا درامده بود که در یک بعد از ظهر قلبش از هیجان به تپش افتاد . ام خاقان مادر شوهر او که به همین منظور به تهران امده بود صندوقچه ای را به او داد که چون به راز محتویات ان پی برد از هیجان گریست . ام خاقان چه ساده و بی هیجان صندوقچه امینه را به این زن جوان سپرد و خود را از مسئولیت نگهداری ان نجات داد .
    ملکه جهان همنام مهد علیا مادر ناصر الدین شاه – سومین صاحب صندوقچه – بود ولی بر خلاف او شباهت بسیار به امینه داشت . اهل مبارزه و زندگی .صندوقچه ای را که ام خاقان بدان سادگی به او سپرده بود بی اهمیت ندید . شبی را با محتویات جعبه به صبح برد . برگ برگ ان را خواند و با هر برگش به فکر فرو رفت . از جمله وقتی تاکید امینه را دید بر این که فقط کسی به شاهی انتخاب شود که از مادر قجر باشد به دلش بد افتاد . در خانه پدری بسیار شنیده بود که پدرش و ظل السلطان عموی بزرگش فقط از ان جهت به ولیعهدی برگزیده نشدند که مادرشان از قاجار نبود و جای خود را به مظفر الدین میرزا سپردند که تنها امتیازش در این بود که از بطن شکوه السلطنه از خانواده قاجار بود . حالا او از خود می پرسید چطور محمد علی میرزا به ولیعهدی رسیده که مادرش قاجار نیست و دختر میرزا تقی خان امیر کبیر است . به دلش بد افتاده بود و پیش خود فکر می کرد که وظفه ای سنگین ب دوش دارد و باید با سرنوشت بجنگد .
    به همین جهت روزی که ان واقعه رخ داد بر خلاف دیگر افراد خانواده که در پارک امیریه جمع بودند شیون نکرد و بر سر نکوفت بلکه کوشید راهی بیابد . حتی پدر پر قدرتش هم ان روز با شنیدن خبر ترور ناصر الدین شاه خم شد و در صدد بود از تهران بگریزد . اگر اتابک پیغام نفرستاده و به او دلداری نداده بود کامران میرزا به قم می رفت و بست می نشست .
    تیر میرزا رضا کرمانی در واقع به اسطوره قاجار پایان داد . واقعی ترین و اخرین سلطان مستبد و به راستی سلطان را به زمین انداخت . ملکه جهان مایل بود به دیدار میرزا رضا کرمانی برود که او را در زیر کاخ گلستان زنجیر کرده بودند تا شاه جدید بیاید و تکلیف او را معلوم کند اما اجازه اش ندادند . اتابک علی اصغر خان می کوشید با درایت و بذل و بخشش کشور را ارام نگه دارد . فقط مظفر الدین شاه بود که در امدن به تهران عجله نداشت و می خواست هفت ماه جنازه شاه را در صف تالار روی ظرف یخ معطل نگه دارد تا سال 1313 بگذرد و نحوست ان رفع شود که این دختر هجده ساله وظیفه ای بر عهده گرفت و راهی تبریز شد .
    یک هنگ قزاق به ریاست یک کلنل روسی او را همراهی کردند . ملکه جهان پیش از رفتن صندوقچه امینه را از صندوق رومز دار فلزی جدا کرد تا به راحتی بتواند ان را حمل کند و پیرایه ای را که سفیر انگلیس به مهد علیا هدیه کرده بود به دور انداخت .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. #52
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    به جای کلنل فرانت که محمد شاه را از تبریز به تهران اورد اینک روس ها بودند و قزاق ها . به جای قائم مقام یا امیر کبیر که محمد شاه و ناصر الدین شاه را به سلطنت رساندند عبدالمجید میرزا عین الدوله می امد . اندازه همه چیز کوچک شده بود حتی شخص شاه .
    وقتی ملکه جهان در تبریز به حضور مظفر الدین شاه رسید از جانب پدر خود پیامی داشت که به ان بهانه رفت ولی در حقیقت می خواست او را از راز صندوقچه با خبر کند که کرد . مظفر الدین شاه ابتدا از دیدن صندوقچه ای چوبی و قفل دار زیر بغل عروس خود یکه خورد و ترسید . برای گشودن ان استخاره کرد .اما وقتی ملکه جهان سند پوست اهو را به دست او داد و متن وصیت نامه جده شان را خواند شاه نازکدل به گریه افتاد . و خطاب به محمد علی میرزا – تنها کسی که در مجلس بود – با بغض گفت :
    می بینی این سلطنت با چه خون دل به دست امده مواظب باش پسر !
    و محمد علی میرزا تنها مواظبتی که می دانست گوش سپردن به راهنمایی های معلم روسی خود بود . روس ها با تضمین سلطنت در خانواده عباس میرزا این وظیفه را به تنهایی بر عهده دارند .
    مظفر الدین شاه نه تنها حاضر نشد به خواست ملکه جهان قطره ای از خون خود را بر پشت پوست اهو بنشاند بلکه وقتی عروسش خواست انگشت خود را ببرد روی خود را برگداند تاب دیدن خون را نداشت .
    باری ملکه جهان توانست بر تردید شاه جدید فائق اید و او را راهی کند . نخستین ماموریت را به خوبی به انجام رساند . مظفر الدین شاه دستور حرکت داد . دو روز بعد قافله ترک ها که اماده دست انداختن روی خزانه ای بودند که می پنداشتند از سر کول ان جواهرات نادر شاه بالا می رود به راه افتاد .
    بعد از به تخت نشستن مظفر الدین شاه ملکه جهان هم در کار اداره اذربایجان با شوهر خود شریک شده بود و هم حوادث تهران را زیر نظر داشت . با هر بار حرکت مظفر الدین شاه به طرف فرنگ ان ها به تهران می امدند . محمد علی میرزا ولیعهد مسئول مملکت می شد و در غیاب پدر نایب السلطنه . ملکه جهان در شهری که 108 زن صیغه و عقدی ناصر الدین شاه و 27 فرزندش و ده ها همسر و فرزند سلطان جدید قصر ها و خانه های بزرگ را پر کرده بودند عملا مهد علیا شده بود . با اوردن اولین پسر در این مقام تثبیت شد . مهم ترین خصوصیتی که ملکه جهان از امینه داشت استعداد در تجارت و ساختن پول و صرف ان بود . بر خلاف شوهر و خانواده قاجار دستس گشاده داشت هنوز تکان نخورده ده ها ده را در اذربایجان به دست اورده بود و برای هر کدام مباشرانی گماشته در عین حال از دارایی های پدر نیز بدان اندازه به او رسیده بود که بتواند مطمئن باشد که نیازی به فروش انچه امینه برای دارنده صندوقچه گذاشته بود ندارد .
    صندوقچه امینه برای نخستین بار در تبریز و در قصر شاهی جا گرفت و از پایتخت دور شد پایتختی که بعد از سومین سفر شاه به فرنگستان دیگر ارام نبود . ملکه جهان بر خلاف شوهرش که مدام ناسزا می گفت و معتقد بود باید مشروطه خواهان را به توپ ببندند با اطمینان خاطر با منتفذین تبریز گفتگو می کرد . انچه در انتظارش بودند زود تر از موقع اتفاق افتاد . معالجات فرنگ هم نتوانست شاه بیمار و ضعیف را معالجه گند . با وخیم شدن حال شاه ان دو راهی تهران شدند .
    مظفر الدین شاه علیرغم میل محمد علی میرزا فرمان مشروطیت را امضا کرد و به فاصله کوتاهی در گذشت . مشروطه خواهان از محمد علی میرزا که شاه شده بود به قید قسم قران حکم تایید گرفتند سپس به شاهی او رضا دادند . سخت ترین روز ها اغاز شده بود . ملکه جهان سر انجام در روزی که به شدت نگران جان سه پسر و یک دختر خود بود شوهر را از زیر قران گذراند و راهی باغشاه کرد . در لحظه اخر محمد علی شاه که یک ساعت هم ارام سلطنت نکرده بود روی کاغذ مهد طلایی قصر سلطنتی خطاب به کامران میرزا پدر ملکه جهان نوشت : (( می روم سلطنتی را که پدرانمان با شمشیر به دست اوردند از کف رجاله ها به در اورم یا جان می بازم و یا موفق می شوم برایم دعا کنید ...))
    محمد علی شاه درصدد اثبات ان بود که پیش بینی امینه درست نیست و پادشاهی که از مادر قاجار نباشد هم می تواند با قدرت همه چیز را حفظ کند . به توپ بستن مجلس اعلان جنگ عملی به مردمی بود که با خون دل مشروطه را به دست اورده بودند . سی ماهی که در تاریخ (( استبداد صغیر )) خوانده شده همه روز اضطراب بود و جنگ مقاومت دلاوران اذربایجانی لشکر کشی روس و انگلیس و عثمانی و سر انجام تسلیم شاه .
    ملکه جهان با دیدن شوهر که ریش نتراشیده و حمام نکرده به همه کس جز شاه شبیه بود دانست که امدن مجاهدان بختیاری و شمالی کار خود را کرده پس صندوقچه را زیر بغل گذاشت و جعبه جواهرات را به یکی از ندیمه ها داد و سوار بر رولز رویس سلطنتی راهی سفارت امپراطوری روس شدند نخستین شاهی که به سفارتخانه ای پناه برد . در ان جا سفیر روس به استقبالشان امد . ملکه در دل گفت : کار تمام شد !
    ایا ان ها میراث امینه را به تمامی باخته بودند ؟
    دو هفته بعد در معیت سربازان روسی و انگلیسی او و شاه مستعفی در حالی که مشروطه خواهان دو تن از فرزندانشان را از ان ها جدا کرده سلطان احمد را به سلطنت گمارده بودند راهی مرز شدند . صندوقچه امینه برای نخستین بار از کشور خارج شد .
    ملکه جهان که همه چیز را تمام شده می دید از اصراری که برای ولیعهدی پسر بزرگش به کار برده بود پشیمان بود و می خواست محمد حسن میرزا پسر دوم او را به سلطنت بگمارد و احمد او را اجازه دهند که با ان ها از کشور برود ولی هشدار سفیران کار خود را کرد زاری شاه مخلوع و ملکه به جایی نرسید محمد علی شاه فقط توانست به یاد ملکه جهان بیاورد که دیگر زنان قاجار بیش ار این ها از دست داده اند تا این کتاب مفتوح بماند . این جمع ابتدا به انزلی رفت تا با کشتی به باکو برود و از ان جا راهی سرزمین عثمانی شد تا در ادسا اقامت گزیند .
    در میان یاد داشت های امینه که فرصت خواندن ان ها در باکو برای ملکه جهان پیش امد امینه از سفر خود به باکو نوشته بود و از اهمیتی که نفت برای اینده جهان دارد . در حالی که این محمد علی شاه 130 سال بعد از نوشته امینه نمی دانست که انچه بر سرش امد از اثر فوران نفت در جنوب ایران است . محمد علی شاه یک سال بعد به یکی از شاهزادگان گفت که اصلا خبری از نفت جنوب ایران نداشته و فرصتی برایش نبوده که در این ده سال گزارش های مطبوعات و خبرگزاری ها را بخواند در نتیجه پی به اهمیت نفت جنوب ایران و خلیج فارس نبرده است .
    ان ها در ادسا ماندند و درست زمانی امید به همه چیز در وجودشان از میان رفت که امپراطوری روسیه که ضامن و پشتیبان سلطنت فرزندان عباس میرزا نایب السلطنه بود نیز در هم پاشید . در اکتبر سال 1917 اقامت گاه بعدی ان ها اروپا بود . ملکه قصد داشت دارایی های خود و صندوقچه امینه را به یک بانک اروپایی بسپارد در حالی که بخش عظیمی از جواهرات خود را نیز در جریان جنگ با مشروطه خواهان در اختیار شوهرش گذاشته بود که با گرو گذاشتن ان ها در بانک شاهی بتواند پول لازم برای اعزام نیرو به اذربایجان فراهم اورد .
    در زمانی که امینه صندوقچه را نیمه شبی دور از چشم خدمه گشود تا اسناد ان را یکی یکی و دقیق کنترل کند به نوشته ای برخورد که مدت ها فکر او را به خود خواند . اشاره ای به ارمگاه امینه اجر قرمز محراب و گنجی که باید با ان بازی را از نو شروع کرد .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  3. #53
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    محمد علی شاه که مدام می نالید که اگر بتوان چند توپ جدید اتریشی خرید و هزار تفنگ نو پیروزی حتمی است ناگهان با پیشنهاد شجاعانه ملکه رو به رو شد که به او می گفت حاضر است همه دارایی خود را در اختیار او بگذارد که بفروشد ... ملکه جهان نمی دانست که محمد علی شاه با این پول و سلاح چه می خواهد بکند . و حتی به خود نمی گفت که شوهرش وقتی همه امکانات را در اختیار داشت و در قصر نشسته بود نتوانست بر حریفان چیره شود حالا چگونه می تواند . فقط در اندیشه سفری به ترکمن صحرا بود .
    سفیر روسیه در وین بر خلاف تصور ان ها نه که حاضر نبود به شاه مخلوع اسلحه بدهد که تاج و تخت از دست رفته را به دست اورند بلکه حاضر نبود با ان ها همدلی کند که ماجرای فتح تهران کار انگلیسی ها بوده که به این ترتیب نفوذ روس ها را در ایران پاک کرده اند . سفیر به شاه مخلوع می گفت که ما قرارداد تازه ای با انگلیسی ها داریم . بر اساس ان قرار داد نمی توانیم بدون کسب نظر موافق لندن به کاری دست بزنیم .
    محمد علی شاه مخلوع از تصور ان که روس و انگلیس با هم توافق کرده اند که ایران را – وقتی فرزند او هنوز شاه بود – بین خود قسمت کنند بر خود می لرزید و در پیامی برای برادران خود و دیگر شاهزادگان معتبر – از جمله عموهایش – که همگی در فرنگستان با ثروت فراوان خارج کرده از کشور زندگی مجللی می گذرانند از ان ها خواست نیرو ها و دارایی ها ی خود را روی هم بگذارند و مانع از ان شوند که چنین بلایی بر سر ایران بیاید . جواب ظل السلطان پیر ترین ثروتمندترین و بانفوذ ترین شاهزاده قاجار این بود : (( اگر همسایه جنوبی [ انگلستان ] راضی باشد نیازی به پول نیست . واگر راضی نباشد این ها همه بی فایده است .))
    کسی پاسخ شاه مخلوع را نمی داد فقط ملکه جهان بود که حاضر شد همه زندگی خود را در داخل و خارج ایران برای این کار صرف کند . محمد علی شاه واقعا شرمسار این زن بود به ویژه وقتی می گفت فقط یک شرط دارم هر جا میروید مهنم همراهم .
    گویی امینه دیگری زنده شده بود یا روح او از ان صندوقچه ازاد شده بود و در وجود ملکه جهان سخن می گفت .
    زمستان سردی در پیش بود که محمد علی شاه با گذرنامه ای که وی را حاج خلیل بغدادی معرفی می کرد از باکو سوار بر یک کشتی اجاره ای شد و کنار بندر ترکمن فرود امد . مسیری که بار ها امیدوار یا نومید ان را طی کرده بود . نرسیده جمعی از ترکمنان و طرفداران استبداد و فئودال ها با شنیدن خبر ورود او دورش گرد امدند . شعاع السلطنه و سالار الدوله برادرانش هم از راه های دیگر رسیدند هر کدام دسته ای گرد اوردند . امید این بود که مجلس و دولت تازه و مردی که از هرج و مرج و نابسامانی ان یک سال به ستوه امده بودند به حرکت ایند .
    محمد علی شاه به اسانی صحرای ترکمنت استر اباد گیلان و مازندران را فتح کرد . ملکه جهان هم با نوشتن نامه ای صمد خان شجاع الدوله را مسئول املاک خود در اذربایجان کرد . دیگ طمع یاغی قراباغی به جوش امد .
    اما در تهران ... ناگهان ازادی خواهان و مشروطه طلبان اختلاف ها را به کناری گذاشته برای سر محمد علی شاه و برادرانش جایزه کلانی تعیین کردند . و شوستر امریکایی امکان ان را فراهم اورد که لشکر مجهزی به فرماندهی یپرم خان برای مقابله با شاه مخلوع و برادرانش راهی شود . این خبر نگران کننده ای بود که به مرکز فرماندهی شاه مخلوع در خواجه نفس رسید . در زمانی که محمد علی شاه به میان ایلات رفته بود ملکه جهان کاری کرد که شبیه ان فقط از امینه سر زده بود که در زمان محاصره اصفهان یک تنه به میان دشمن تاخت . ملکه با کمک یکی از روسای عشایر اذربایجان که نزهت الدوله نوه امیر کبیر ( دختر خاله محمد علی شاه ) را به زنی گرفته بود از شوهرش جدا شد و با نام و لباس مبدل به سمنان و دامغان رفت . او می پنداشت امینه در قلعه سمنان و یا در حکومت نشین دامغان دفن است و چون نومید شد به یاری پیران و سالخوردگان قلعه کوشید تا دریابد که گور امینه کجاست . یک نشانی غلط او را به اصفهان کشاند و سر انجام زنی در باغ نو اصفهان – قصر ظل السلطان – وقتی که دانست برادر زاده شاهزاده است او را نزد پدر خود برد که می گفت بیش از صد سال دارد و نایب السلطنه عباس میرزا را به چشم دیده است . ان مرد به او گفت که از پدر خود شنیده که امینه در کنار خلیج ترکمن از جهان رفت .
    به این ترتیب ملکه چهان بعد از 40 روز سفر بی حاصل اما خطر ناک به ترکمن صحرا برگشت و در نزدیک مراوه تپه گوری را به او و محمد علی شاه نشان دادند که در بقعه ای قرار داشت و زیارتگاه ترکمن ها بود : اق تقای . پیرمردی ترکمن و سفید مو به باریکی چوب دستی که به دست داشت به ملکه جهان گفت :
    ولی قدت بلند نیست . دنبال چه امده ای ؟
    ملکه امد لب بگشاید پیرمرد انگشت بر لبان خود گذاشت و گفت :
    وقتی ستاره ها مراوه تپه را نشان دادند بیا ...
    نگاهی به دور بر انداخت همه ترکمن بودند با ان کلاه های پوست و چشم های تنگ و ریش های بلند . زنی در میانه نبود . ملکه وحشت کرد . می گفتند ترکمنان زنان را می دزدیدند و در بازار خیوه می فروشند . چطور او شبانه تنها به میان این جمع اید . ولی با خود گفت مگر برای همین کار به این جا نیامده ام . شوهرم هوایی دیگر در سر دارد ولی مرا وصیت نامه به این جا کشانده است .
    شب از نیمه گذشته بود که ملکه یادداشتی در جای خود گذاشت و در ان نوشت که اگر تا موقعی که افتاب برامد بر نگشت به سراغش بیایند به اق تقای و بر پشت قاطری نشست و رفت . ماجراجوئی غریبی بود که خود نمی دانست چطور به ان تن داده است .
    جلو مزار اق تقای پیر مرد با فانوسی در دست منتظر او بر لب سنگی نشسته بود . با دیدن ملکه بلند شد و به راه افتاد و رفتند به داخل مقبره . هنوز شمع هایی که شب قبل مردم در کناره مقبره کاشته بودند نیمه جان بود . در ان جا پیرمرد به ملکه گفت :
    کدام کاشی ؟
    ملکه به یاد وصیت نامه امینه افتاد و پاسخش داد :
    سبز یعنی اول سبز بعد قرمز .
    پیر مرد انگار معجزه ای شده است انگار که هزاران سال منتظر این کلام بوده به صدایی که به مناجات بیشتر شبیه بود شروع کرد به سخن گفتن رو به قبر . ملکه ترکمنی نمی دانست و ان مقدار ترکی که به یاد داشت کمکش نمی کرد فقط گاه کلمه ای را می فهمید . این قدر می فهمید که این جا گور کسی است با نام مختومقلی . پیر مرد دائم نام او را تکرار می کرد . و بعد گلیم پاره ای را که روی قبر بود بلند کرد سنگی روی ان بود . فانوس را جلو برد و ملکه دید که درست حدس زده ان جا گور مختومقلی شاعر است . و مرد در حالی که فاتحه می خواند اشکی هم میریخت . حالتی بود که ملکه را هم به تاثر انداخت و اشکی به چشم اورد که شاید از اثر خوف از زندگی دربدری و غربت و اینده نامعلوم خود و خانواده اش بود .
    بعد همه چیز شفاف شد . پیرمرد برایش گفت که قره ایشان نام دارد و مختومقلی پدربزرگ او بوده است و بر اساس روایتی که در همه این 150 سال خانواده مختومقلی از اورازگل ( زن محبوب او و نه زن قزاقی که بعد ها گرفت ) بر اساس شعری از جدشان در انتظار خانمی بوده اند بلند قد در شبی که می اید که مهتاب نیست و در اق تقای سراغ کاشی سبز و قرمز را خواهد گرفت . پیرمرد وقتی این حکایت را برای ملکه می گفت فانوس را بالا گرفته بود و با چاقوی کهنه ای دور یک کاشی قرمز را خالی می کرد . ملکه وحشت زده بود در انتظار یک نامعلوم . به نظرش خالی می امد . و اصلا به یاد نداشت که چطور به این جا کشیده شد و چطور جذب شد تا با این پیرمرد سخن بگوید .
    سر انجام پیر مرد توانست کاشی قرمز را جا بردارد و در زیر ان لوله ای پیدا شد که به زحمت از دیوار جدایش کردند وله ای از چرم سخت پوست گاومیش که ان را دوخته بودند . و لوله را به ملکه داد . ملکه می خواست لوله را باغز کند ممکن نبود . پیر مرد که داشت کاشی را جای خود می گذاشت بی توجه به کنجکاوی ملکه گفت : پدرم انا قلیچ سال ها چشم به راه بود . وقت مردن این راز را به من سپرد . ملکه نالید :
    هیچ وقت ان را بیرون نیاوردید؟
    پیرمرد با دهان بدون دندان خندید و فقط اهی کشید و رو به مقبره گفت :
    مختومقلی . ای مختومقلی . امرت را اطاعت کردم . امانت را به صاحبش سپردم . و حالا می روم تا اسوده در کنار تو بمیرم . خدا را شکر... و شروع کردن به خواندن :
    سور فتح سردار اوغلی گلدی وقت
    نیه بو دوران عالی سیزینکی دور
    داغ کمین ترپنمزدریا دک دونمز
    یموت گوگلدن اهلی ایلی سیزینکی دور
    و ملکه می دانست که پیر مرد می خواند : ای پسر فتحعلی خان قیام کن وقت ان رسید / این روزگار عالی از ان توست / به مانند کوه مقاوم و چون دریا استوار / ایل یموت و گوگلان در کنار توست /
    ملکه خواب زده بر روی قاطر پرید و پیش از ان که ستاره ها از دشت گذر کنند خود را به چادر رساند و دید که محمد علی شاه نگران با لباس خواب در مهتابی ایستاده است . به دیدن ملکه امد فریاد بزند ولی صدایش در گلو خشکید . چیزی در چهره و رفتار ان زن بود که شاه بخت برگشته را از اعتراض پشیمان می کرد . ملکه با گام های استوار به اتاق رفت . مردنگی را روشن کرد . شال ترکمن را روی زمین پهن کرد و ان را لوله چرمی را بر ان گسترد و رفت تا وسیله ای پیدا کند و ان را بگشاید . چرم سختی که در گذر ایام خشک شده بود .
    فردا صبح سران گوگلان و یموت و اینچه برون سر رسیدند . تفنگ را از رختخواب پیچ های خود بیرون کشیده بودند .وقتی محمد علی شاه به وفاداری ان ها پی برد که دو دستگاه توپ را هم که سال ها پیش از روس ها به غنیمت گرفته و پنهان کرده بودند بیرون کشیدند . محمد علی شاه یا انچنان که گذرنامه اش حکم می کرد حاج خلیل بغدادی خود هشت دستگاه توپ مدرن از اتریش خریده و با خود اورده بود .
    تا ان ها سر گرم ارایش سپاه خود شدند و شاه مخلوع در کار نامه نوشتن به سران ایلات و عشایر اذربایجان و خراسان و تحریک ان ها به قیام علیه (( حکومت غاصب نوکر انگلیس )) ملکه جهان با یک ندیمه زنی از ترکمن و دو تفنگچی به راه افتاد در جاده کناره به سوی بسطام . نامه ای که دران چرم سخت بود به خط امینه که به زبان فرنگان از این نواده خود که پس از سال ها وصیت نامه را به دقت خوانده می خواست که کاشی سبز را نیز برکند . با نشانی های او و راهنمایی قره ایشان دانست که کاشی در کنار مقبره بایزید است در بسطام .
    در مزار بایزید غوغایی بود و بدان سادگی و اسانی نبود . جمع با کمک پیرمردی که سرایدار مقبره بود اطراف گور بایزید بسطامی را به دقت نگریستند و هیچ نشانی نیافتند . یعنی در تعمیراتی که در طول این سال ها در گنبد و مقبره شده بود نشانه امینه از دست رفته بود ؟ اما نه ...
    فردای ان شب کاشی در محراب بایزید پیدا شد . درست در نقطه ای که شیخ به نماز می ایستاد . این بار کاشی در قدمگاه محراب بود و با چاقوی قره ایشان مقاومتی کرد و کنده شد و گنجی که امینه نشانی ان را داده بود بیرون امد . در گذر ایام جعبه زنگ زده بود . اما خاک از ان چه در داخل از ان چه در داخل ان بود خوب محافظت کرده بود .
    وقتی این جمع برگشتند محمد علی میرزا و ده ها تنگچی که گرد اورده بود در مبارک اباد بودند . عده ای خبر شده اق قلعه را تعمیر می کردند . شاه مخلوع که وجودش تخلفی از وصیت نامه امینه بود امیدوار به ان که تاج و تخت را دوباره تصاحب می کند ولی ملکه جهان که یک باره تغییر روحیه داده بود می خواست برود . دو روز بعد او سوار بر کشتی اجاره ای بر دریای روان شد که امینه نوشته بود سر نوشت ما به این اب بسته است . اطراف ان خانه ماست . دریای خزر
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. #54
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل پنجم
    محمد علی میرزا ثروت امیدش را در این ماجرا گذاشت و شش ماه بعد دلشکسته و نومید به ادسا برگشت . ملکه در ان جا قصر را گسترده کرده بود و خانواده را گرد خود اورده چنین می نمود که قصد دارد سال های پایانی عمر را در ان جا سر کند .
    جنگ جهانی اول اروپا را به جان هم انداخته بود و اسیبش به سراسر جهان می رسید . در استانه این جنگ در ایران احمد شاه را رسما به سلطنت رساندند . تا ان زمان به جهت خردسالی نایب السلطنه ای امور سلطنت را اداره می کرد .
    اگر از اثر جنگ جهانی ایران از هر سو اشغال شد و روس ها که اذربایجان را اشغال کرده بودند اجازه ندادند تا مدت ها محمد حسن میرزا ولیعهد – فرزند کوچک ملکه جهان – چنان که معمول قاجار بود در اذربایجان ساکن شود در عوض روسیه و عثمانی دو امپراطوری هم جوار ایران در حال فروپاشی بودند .
    نیمه شبی که ملکه و محمد علی میرزا دچار افسردگی در قصر خود در ادسا خفته بودند ناگهان گلوله ای به دیوار قصر خورد و به دنبال ان همه چیز به هم ریخت . اخرین بازمانده های روسیه تزاری در مقامات برابر بلشویک ها همه اطراف خاک روسیه را درگیر جنگی کرده بودند که خاندان سلطنتی تبعیدی نمی توانست دیگر در ان جا زندگی کنند . بلشویک ها که وارد ادسا شدند ان ها ناچار شدند از همه چیز بگذرند و خانه بزرگ بلوار فرانسویها را ترک گویند و در استانبول قصری از یکی از اعضای سلطنت عثمانی کنار بسفر اجاره کنند . اما در ان جا نیز سه چهار سالی امان داشتند . انقلاب ترک های جوان به سر کردگی کمال اتا تورک بار دیگر ان ها را فراری داد . این بار به ایتالیا رفتند . در سان رمو ان ها همسایه اخرین امپراطور عثمانی شدند و در همین زمان در ایران یک قزاق داشت ارام ارام تومار سلطنت قاجار را در هم می پیچید . و در همین زمان بود که محمد علی شاه تاب نیاورد و در ماه رمضان که ملکه جهان و اعضای خانواده اش روزه بودند شاه مخلوع چشم از جهان بست .
    احمد شاه پسرش که هنوز شاه قانونی ایران بود و عبد الحمید پاشا سلطان مخلوع عثمانی با حضور 20- 30 نفری جنازه فردی را که سقوط قاجار و به باد دادن میراث امینه را باعث شده بود تشییع کردند و جنازه اش را به کربلا بردند تا کنار پدرش مظفر الدین شاه دفن شود .
    ملکه به محض ان که جنازه شوهرش را دفن کرد در جلدی فرو رفت که برای ان امادگی داشت . اخر بار امینه در ان چه در محراب بایزید برایش گذاشته بود وی را ترغیب به حرکت کرد . او میدانست پسر چاق و راحت طلبش دارد سلطنت را از دست می دهد .
    ملکه قصد داشت به سرعت راهی ایران شود و کاری را که از فرزندش بر نمی امد خود به عهده گیرد . پیش از حرکت نامه سید حسن مدرس را خوانده و خبر یافته بود که عشایر و ایلات نیز اماده اند تا در برابر ان قزاق سواد کوهی بایستند . در بغداد ملکه جهان که دیگر خود را در نقش امینه می دید یک راست به محل کونسلگری ایران رفت و چون همراهان را جا داد خود برای زیارتی راهی کربلا و کاظمین شد در حقیقت رفت تا نظر علمای شیعه مقیم ان شهر ها با خبر شود که شد .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  5. #55
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض



    اما نیمه شبی که قصد داشت فردایش راهی مرز ایران شود بار و بنه بسته بود بچه های کوچک خود – خدیجه محمود مجید – را به ندیمه ها سپرده قصد سفری به تنهایی داشت که با سر و صدا از خواب بر خاست عده ای به درون ساختمان ریخته با خشونت اثاث او را بیرون می ریختند . بچه ها وزنان گریه و زاری می کردند که ملکه خود را به میان انداخت و تازه خبر را شنید . در ایران یک مجلس قلابی موسسان که سردار سپه بر پا داشته بود رژِیم قاجار را منقرض کرده امور سلطنت را به سردار سپه سپرده بود . کارکنان کنسولگری به دستور تهران ریخته بودند تا همان شبانه ان ها را از محل بیرون کنند . در تهران نیز به همین شکل بار و بنه محمد حسن میرزا ولیعهد را از کاخ گلستان بیرون می ریختند و او نیز در راه بود که به جمع اوارگان بپیوندد .
    دولت سلطنتی عراق در پاسخ نامه ای که ملکه به دربار فرستاد اتومبیل هایی فرستاده و این جمع پریشان را که کنار خیابان جلو کنسولگری در میان چمدان ها و رختخواب پیچ ها و بقچه ها نشسته بودند به قصری در خارج از بغداد منتقل کرد . ماه بعد ملکه برای ان که از یر بار نگاه ماموران عراقی خلاصی یابد که وجود ان ها را برای حفظ روابط با دولت تازه ایران مزاحم می دیدند قصری در کنار دجله اجاره کرد تا به اینده خانواده اش و میراث امینه فکر کند .
    احساسی که جعبه وصایای امینه ان را تقویت می کرد در درون او بود که می گفت باید به ایران رفت و برای ان چه جنگیدنی است جنگید . بزرگترین مشکل این بود که او به عنوان یک زن نمی توانست از مردان خانواده جلو بیفتد . احمد شاه پسرش که اخرین وارث تاج و تخت قاجار بود علاقه ای به جنگیدن بر سر این میراث از خود نشان نمی داد . شوهرش محمد علی شاه هم تا بود این بار بر دوشش سنگینی می کرد . گاه از طرف هزاران نفر خانواده قاجار نوادگان امینه برای او پیغام فرستاده می شد که او ( محمد علی شاه ) چون از مادر قاجار نبوده تاج و تخت را از دست داده است .
    ملکه می پنداشت پس از مرگ محمد علی شاه راحت تر می تواندبه مبارزه ادامه دهد ولی پسر چاق و بیمارش اصلا اماده خطر نبود .
    ملکه در بغداد بود که یکی از درباریان سابق اجازه ملاقات خواست و در حالی که در حضور او دست به سینه ایستاده بود خبر را رساند . رضا خان به ملکه پیشنهاد می کرد که با دریافت مقرری سالانه به ایران بیاید و در یکی از قصر های سلطنتی منزل کند ودو پسرش ( محمود و مجید ) در مدارس عالی اروپا به تحصیل بپردازند . در این زمان دو پسر بزرگ او ( شاه و ولیعهد سابق ) در اروپا بودند .
    ملکه جهان در پاسخ فقط گفت :
    می دانم ان قزاق نیاز دارد که تثبیت شود . نه . من این افتخار را به او نمی دهم . از قول من بگویید زندگی راحت و مقرری را رد می کنم و در مقابل وظیفه ای بر دوش دارم که باید ان را پایان ببرم.
    وقتی احمد شاه سه سال بعد از تاجگذاری رضا شاه در پاریس و در بیمارستان امریکایی (( نوی یی )) درگذشت ملکه چند روزی بود که از اخرین اقامتگاهش در بیروت به بالین او امده بود .
    روزی که به تبعید تن داد و از سفارت روسیه در تهران از این پسرک چاق و ترسو جدا شد ان چنان شیونی به پا کرده بود که روس ها هم به تاثر او میگریستند اما حالاب بعد از گذشت بیست و پنج سال چنان محکم شده بود که صدای گریه اش در بیمارستان سن نوی یی شنیده نشد . تصمیم گرفت در فرانسه بماند در انتظار روزی که از ان سخن می گفت . روز یکه این قزاق به زیر افتد .
    باغ بزرگی در کنار سن خرید که متعلق به یکی از اشراف زادگان فرانسه بود نه خیلی دورتر از خانه کنت دوزاگلی . پدر امینه . در این باغ تمام خانواده را گرداورده بود و همسایگان می دانستند که یک ماهی در هر سال باغ سن کلو سیاهپوش است . در ماه محرم به ویژه در دهه اول این ماه که از کربلا متولی ارمگاه دو شاه اخر قاجار روضه خوانی به پاریس می فرستاد . ملکه جهان که هرگز بدون حجاب در جایی ظاهر نمی شد در ان ده روز تمام ایرانیان را که در پاریس بودند دعوت می کرد و به عزاداری سید الشهدا می نشاند . محمد حسن میرزا اخرین ولیعهد ان چنان بود که مادر می خواست . او خود را با مسائل ایران مرتبط نگه می داشت ملاقات های سیاسی می کرد و امید به باز گشت در دلش بود .
    جنگ جهانی اول و صعود هیتلر جز گرفتاری های معمول مردم اروپا کاری با این مجموعه نداشت تا روز که بمباران پاریس اغاز شد و بمبی هم روی سن کلو افتاد . همه متوحش شده بودند ولی ملکه ارام چمدان ها را برداشت و بچه ها را به اپارتمان کوچکی در سن لازار برد . در زمان دولت مارشال پتن جز قحطی و جیره بندی دردی نبود . دولت ویشی تقاضای ملکه جهان را برا یسفر به سویس رد کرد نامه او به وزیر خارجه هیتلر بی جواب ماند .
    روزی که برادر زاده او ( امیر هوشنگ دولو ) را گشتاپو دستگیر کرد و احتمال داشت به اردوگاه کار اجباری بفرستد ملکه برای ان که نشان دهد در قدرت است نامه ای برای فرمانده المانی پاریس نوشت و ازادی او را خواست و به دست اورد .
    با اغاز فعالیت نهضت مقاومت فرانسه برای ازاد کردن پاریس یک بار هم چریک ها به باغ سن کلو ریختند به گزارش همسایگان می گفتند در این باغ افرادی زندگی می کنند که با المان ها همکاری دارند . و باز ملکه بود که با تحکم ظاهر شد و به زبان فرانسه ناسزایی به هیتلر گفت و یاداور شد که ان ها خاندان سلطنتی ایران هستند . چریک ها رفتند .
    خبر سقوط رضا شاه به جرم داشتن تمایلات المانی یک بار دیگر پیر زن را به وجد اورد . از محمد حسن میرزا ولیعهد که در لندن بود خواست که پس از ملاقات با مقامات انگلیسی فورا به جانب ایران حرکت کند . خود در مصاحبه ای علیه 20 سال حکومت غاصب پهلوی سخن گفت . محمد حسنمیرزا پول خواست و فردای روزی که پول برای فعالیت سیاسی دریافت داشت و قرار بود در یک مصاحبه مطبوعاتی بی اعتباری سلطنت پسر پهلوی را اعلام دارد و مبارزه را اغاز کند شب در خانه ای در خیابان کمبر لند میهمان بود وقت برگشتن به خانه در خیابان افتاد .
    برای ملکه جهان که دیگر در نزدیک هفتاد سالگی بود در حقیقت زندگی پایان گرفته بود و او بیهوده کوشش می کرد با مقامات انگلیسی در مورد نوه اش گفتگو کند و او را مناسب برای سلطنت ایران بنمایاند . پاسخ ایدن وزیر خارجه بریتانیا به گزارشی که در این باره تهیه شده ساده بود : (( پرنس قاجار افسر نیروی دریایی انگلستان کلمه ای فارسی نمی داند و مناسب هیچ کاری در ایران نیست . ))
    پس ملکه جهان نه از راهی که امینه می رفت و نه از راهی که مهد علیا رفت و پسرش را با کلنل فرانت به پایتخت رساند نتوانست کاری کند که احساس می کرد امینه از او خواسته است .
    روزی در زمستان سال 1326 همان زمان که پسر رضا خان برای نخستین بار در مقام پادشاه به لندن می رفت تا سلطنت خود را تثبیت کند در شاه نشین ساختمان مرکزی باغ سن کلو اخرین وارث امینه در رختخوابی سفید چشم از جهان فرو بست .
    پرونده ای بسته شد . در این زمان 250 سال از زمانی که زنی در چجهان زاده شد با نام خاتون و روزگاری امینه نان داد می گذشت .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. #56
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    کتاب سوم
    تمام شد . قصه زنی به نام امینه که می خواست بیش از ان زنده بماند که ماند . می خواست در وجود فرزندانش به زندگی ادامه دهد . همه می خواهند . او یم خواست در نبودش هم یادگارانش حفظ شود . همه می خواهند .
    قصه او ان چهار زن دیگر تمام شد اما من هنوز سئوال هایی داشتم . صندوقچه امینه الان کجاست . ان چه بود که در لوله ای بر مزار مختومقلی پیدا شد . جعبه ای که از محراب با یزید بسطامی بیرون امد کجاست ؟ چه بود در ان ؟ ایا کسی هست که به سئوال های من پاسخ گوید .
    سال 1374 وقتی قصه را تمام کردم و دادم به حروف چینی برای نشر پیش خود گفتم یک کابوس بیست ساله پایان گرفت . اما چنین نبود . یک شب نیمه های شب تلفن به صدا در امد . پیدا بود از راه دور است :
    الو ؟
    الو ... خود شما هست . من امی .
    و پرونده که تازه یک ماه بسته شده بود دوباره باز شد . بعد از هفده سال از زمانی که (( امی )) را دیده بودم به نظر می رسید که خانم مسلط و میانه سالی است . سوال من در مورد رساله اش و تحصیلاتش در بوزار تقریبا بدون پاسخ ماند . پرسید :
    اندیشه می کنید که هم الان در کجای گیتی هستم ؟
    به طعنه پاسخ دادم :
    اندیشه می کنم که الان در یوروپ اجلال حضور دارید .
    خندید که :
    نادرست است . هم الان در کنار جاده ابریشم هستم .
    کجا ؟
    جاده ابریشم
    دو هفته بعد در هواپیمای توپولف که مرا به الماتی می برد به مجموع اطلاعاتی که از این دختر فرانسوی داشتم فکر می کردم دیگر امینه از صحنه دور شده بود . انگار که نه او باعث این اشنایی بود . به نظرم رسید که زندگی امی را از صرافت ان تحقیق و شاید تحصیلات در رشته تاریخ انداخته حالا او همسر یک فرانسوی است که لابد مدیر موسسه بزرگی است که با اسیای مرکزی معامله دارد . و چنان که گفت پسری دارد چهار ساله . هنوز نام خانوادگی او یا شوهرش را نمی دانستم . فقط در دعوت نامه ای که برایم فرستاده بود تا بتوانم روادید سفر به قزاقستان تاجیکستان و ترکمنستان دریافت کنم نام دعوت کننده ذکر شده بود امی
    در فرودگاه خانم بلند قدی که از دور شناخته شد به استقبالم امده بود و شوهرش دیوید . چقدر جالب که دیوید هم فارسی حرف می زد منتها با لهجه تاجیکان .
    در اتومبیل امریکایی بزرگی که راننده ای ان را می راند از ردیف خیابان هایی گذشتیم که در دو طرف ان ساختمان هایی یادگار دوران استالین صف کشیده بود حتی بعضی که تعمیر و باز سازی شده بودند نیز با همان سبک و سیاق بودند . جز در محله ای که خانه ان ها در ان قرار داشت که خیابانی بود نو ساز با خانه های ویلایی بزرگ شبیه به خیابان فوش پاریس . پیدا بود که در همین چند ساله ساخته شده است . در اتاق پذیرایی خانه نشانه هایی از دکل های نفت و ابزار و ماشین های حفاری و حتی ماکت یک پالایشگاه نفت دیده می شد که مرا از پرسیدن درباره شغل دیوید معاف می کرد .
    اما عین حال یک تکه سنگ براق با رگه هایی طلایی روی ویترین مجلل سالن پذیرایی بود و چند مجسمه کوچک طلایی که ربطی به نفت نداشت پرسیدم ( از دیوید ) :
    کار شما در زمینه نفت است ؟
    امی از گوشه اتاق خنده شیطنت امیزی کرد :
    پرسش نخست !
    جوابش ندادم و به دیوید نگاه کردم که گفت :
    وقتی خستگی در رفت همه را باز می گویم .
    گفتم :
    پس لطفا زود تر باز بگویید . شغل من اجازه نمی دهد که این همه مجهول دوربرمان وجود داشته باشد .
    ساعتی بعد نشسته در ایوان خانه بزگی که استخر ابی ان با اب صافی که در ان بود و پرژکتور هایی که در کف ان کار گذاشته شده بود هوای صاف را مطبوع تر از ان می کرد که بود امی ( ایا ان چنان که شوهرش و دیگر اهل خانه صدایش می کردند مادولیا ) برایم گفت که در روز های اینده به خوارزم بخارا سمرقند مرو و عشق اباد سفر خواهیم کرد . یک تور دور اسیای مرکزی .
    روزنامه هایی که روی میز شیشه ای افتاده بود خبر از افتتاح خط اهن سرخس – تجن می دادند . در عناوین بزرگ صفحه اول ان ها عکس هایی از اقای هاشمی رفسنجانی رییس جمهور ایران سلیمان دمیرل رییس جمهور ترکیه و تمام رییس جمهوران منطقه بود . دیوید روزنامه های محلی را برایم ترجمه می کرد . تیتر بزرگ صفحه اول همه درباره احیای جاده ابریشم بود . از زنگ مدام تلفن و امد و رفت ها صدای فکس و مکالمات تلفنی دیوید می شد فهمید که پر کار است و اهل تجارت . من به دو هفته ای فکر می کردم که قرار است در این محیط باشم .
    هنوز رنگ هوا نپریده بود که دیوید از پیشخدمت ترکمن خواست که تلفن ها را به او وصل نکنند و مادولیا را صدا کرد . من هنوز عادت نکرده بودم که امی را با این نام صدا کنم .
    ساعتی بعد وقتی شب شد من نشسته بودم لبه یک کاناپه و ان دو رو به رویم . انگار این صحنه را با هم تمرین کرده بودند و می خواستند ماجرایی را ارام ارام برای کسی نقل کنند که ممکن بود از شنیدن ناگهانی ان سکته کند .
    اول مادولیا شروع کرد :
    من هیچ وقت در بوزار درس تاریخ نخواندم .
    به نظر می رسید این اولین ضربه بود . می خواستم بگویم مطمئن بودم دیدم بهتر است با چنین دروغی محیط را خراب نکنم . ادامه داد :
    این فکر مهین بانو بود – روانش شاد –
    پرسیدم :
    خب که چه بشود ؟
    این جا را دیوید جواب داد :
    این ها باید می دانستند که کی هستند . اول از هر کاری لابد ادم باید بداند کیست .
    مگر نمی دانستید ؟
    مادولیا جواب داد :
    نه . راستش نه . من فقط می دانستم که از یک خانواده ایرانی هستم که زمانی قبل از ان که به دنیا بیایم و حتی پیش از تولد مادرم در ایران سلطنت داشته اند .
    با چشمان از حدقه درامده تقریبا فریاد کشیدم :
    تو ؟ ببخشید شما از یک خانواده ...
    دیوید پیشنهاد کرد :
    عزیزم . بهتر است از اول شروع کنی . هم پدر و هم مادر ما نوه های مظفر الدین شاه بوده اند .
    هر دو شما ؟
    دیوید خندید :
    بله هر دو ما . البته ان موقع که شما مادولیا را دیدید هنوز ازدواج نکرده بودیم اما قرارش گذاشته شده بود .
    همان سنت قدیمی امینه ... ( رو به مادولیا پرسیدم ) پس تو چا خودت را امی معرفی کردی ؟
    اسم اصلی من همان است . امینه ...
    امینه ؟
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  7. #57
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    بلی و از همان اول صدایم کردند امی .
    ماجرایی که با این گفتگو اغاز شد در ابتدایش گیج کننده بود اما هر روز بخش دیگری از ان باز شد .
    روز بعد با یک جیپ ژاپنی که اتومبیلی هم ان را اسکورت می کرد به منطقه ای درکنار بحر خزر رفتیم سبز و جنگلی . مثل گیلان. ان جا یک تاسیسات بزرگ معدنی تا کیلو متر ها جنگل را بریده بود و راه به رودخانه ای می برد که انتهای دره جاری بود همراهانمان مسلح بودند و گهگاه جلو تر از ما می رفتند . این اولین منزلگاه ما بود .
    و روز بعد عازم بخارا شدیم . در شهر جدید بخارا در یک هتل قدیمی منزل کردیم و صبح روز بعد به منطقه ای بیرون از بخارا رسیدیم . مسجدی که چون در کتیبه ان نام فتحعلی خان نقش بسته بود دانستن این که از ساخته ها یامینه است که یک چند نیز در بخارا بود چندان مشکل نمی نمود .
    در سفری چنین دور ودراز همه جا امینه حضور داشت . معدن طلایی که او در سر زمین ازبک ها خریده بود و درباره اش با پطر کبیر گفتگو کرد . اینک در ان جا شرکتی مشغول به فعالیت بود که دیوید مدیر عامل ان محسوب می شد . در تمام سه جمهوری که از ان عبور کردیم دیوید را به عنوان یک فرانسوی که در منطقه مشغول سرمایه گذاری عظیمی است تحویل می گرفتند . ان ها در کار خود بودند و من رد پای امینه را جستجو می کردم . جز ان چند موسسه نفتی و معدنی که متعلق به دیوید ( و شاید امی بود ) جا در جا موسسات امریکایی انگلیسی فرانسوی و ژآپنی در کار بودند . منطقه اسیای مرکزی گویی الدورادوی سرمایه داری جهانی بود . همه ریخته بودند برای کار . حتی در کنار کانالی که از بخارای نو می امد و هکتار ها را سبز می کرد علامتی دیده می شد که نشان یک موسسه کشاورزی امریکایی بود .
    امی در میانه راه از ما جدا شد . پسرشان از فرانسه می امد و او می رفت تا منتظر ما بماند که بعد از دیداری از سمرقند و عشق اباد به الماتی بر میگشتیم که مرکز ان ها بود و کرسی امپراطوری اقتصاد ایشان . و در این مسیر دیوید راحت تر از ان که فکر می کردم به سوال اصلی من پاسخ گفت .
    جعبه وصیت نامه و اسناد امینه کجاست ؟
    پیش ما ؟
    ووقتی هیجان من را دید که مایل بودم ان را ببینم باز گفت که اصل ان در یک صندوق بانک در سویس به امانت گذاشته شده ولی تصاویر ان در خانه است .
    انگار فقط مانده بود تا ان اسناد را ببینم و همه مشکلات عالم حل می شود . زیبایی های دست نخورده سمرقند که گویی همان بود که در دوران حافظ و گویی اصلا امپراطوری رومانف ها و هفتاد سال کمونیسم به ان کاری نداشته است چنانم نکرد که می بایست . در عشق اباد هنوز پرچم کشور های مختلف از جمله ایران بر در و دیوار بود . شب در تلویزیون هنوز فیلم افتتاح خط اهن و نطق های رییس جمهوران پخش می شد . دیوید می گفت این حادثه بزرگی است . سرنوشت منطقه عوض می شود . همه خوشحالند گفتم :
    غیر از امریکایی ها
    خندید که :
    ان ها هم خوشحالند ولی به روی خودشان نمی اورند .
    و ادامه داد :
    ایران منطقی ترین کوتاه ترین و مطمئن ترین راهی است که از اسیای مرکزی به اب های گرم می رود با این راه دیگر هیچ چیز جلو رشد منطقه را نمی گیرد .
    گفتم :
    و شما ؟
    خندید که :
    برایت می گویم بگذار مادولیا هم باشد .
    در کتابخانه بزرگ خانه ان ها اخرین شب با دیدن عکس هایی از وصیت نامه امینه انگار او بود که از دلهره های خود می نوشت . در نظرم بود . خطش هم همان طور که تصور می کردم . زنانه و مرتب . اسناد معاملات تجاری . نامه های ولتر . نامه های کاترین کبیر . نامه هایی از فیودوروا دختر ملکه الیزابت . از همه مهم تر وصیت نامه سیاسی اش با اثر خون و مهر اغا محمد خان و فتحعلی شاه نایب السلطنه محمد شاه ناصر الدین شاه مظفر الدین شاه ... بی هیچ اثری از محمد علی شاه و پسرش ... اما در کنار ان امضای روشن ملکه جهان .
    و هیچ بخش از این مجموعه عجیب تر از این نبود که امینه نوشته بود :
    فرزندان من بدانند . دریای مازندران حوضچه ماست . زندگی ما در این اطراف است . در قلب اسیا . جاده ابریشم احیا می شود و این دریا قلب دنیا می شود . هر کس ان را داشته باشد رهبر دنیا خواهد بود . فلات ایران بر ما که اهل دریاییم بقایی نمی کند . روزی که یکی از فرزندان مرا اهل کویر بکشند کار سلطنت قجر ها تمام می شود . صد سال پس از ان است که من از کنار همین دریای مازندران بیدار می شوم . طلا نفت اب جنگل گندم همه چیز در این جا هست . من دوباره می رویم ...
    وقتی این جملات را می خواندم به امی نگاه میکردم نه به ان بالا بلندی بود که امینه کنتس ایرانی من ولی به همان عزم و اراده . وقتی پسر کوچولویش را وارد اتاق کرد با چشمانی سبز یا خاکستری و باریک ... امدم چیزی بگویم خودش دستش را جلو اورد و به فارسی بدون لهجه گفت :
    من فتحعلی هستم .
    با او دست دادم . اب دهانم به زحمت پایین می رفت . تصویر بزرگی به دیوار بود نقاشی زن بلند بالا شرقی در یک شهر اروپایی شاید پاریس. شاید در خیابان مازارن . و نقاشی دیگری از یک مرد ترکمن .
    تصاویری از ده ها برگ سهام با اعداد بزرگ که با دست نوشته شده بود بعضی به هلندی بعضی به فرانسه و بعضی به روسی نشان از ثروتی داشت که امینه برای اینان نهاده بود .
    شب اخر وقت خواب با خود محاسبه کردم امسال 1996 میلادی است درست یک صد سال بعد از ان روز که مردی که از کویر ( میرزا رضا کرمانی ) ناصر الدین شاه را ترور کرد . و برگشتم به بخش دیگری ازان خواب عجیب که امینه در لحظاتپیش از مرگ دیده بود و شرح انب ه خط درویش مشتاق در بین کاغذ های صندوقچه اش بود . نگاهش کردم نوشته بود : (( همه زندگی ام را یک بار دیگر دیدم و اینده را و تو ( اغا محمد خان ) بر تخت نشسته بودی و فقط خانبابا با تو بود . اما چیز عجیبی دیدم . پاریس ... نزدیک خانه من اتشی در گرفت . قصر ها را سوزاند . جواهرات را سوزاند . فقط مردم عوام نمی سوختند و این اتش همه جا قصر ها را سوزاند از دو اقیانوس گذشت تا رسید به خانه تو اغا محمد خان ! و تو فتحعلی خان ! چقدر شلوغ بود هزاران بچه داشتی همه لباس سلطنت به بر داشتند . می خواستند از اتش بگذرند ولی یکی از نوکر ها در ا را می بست و می گذاشت بچه ها بسوزند . شمشیر کریم خان در دستش بود . بلند قامت مثل جوانی حیدر بیک و بارانی بارید و همه چیز را شست ... فتحعلی ! بچه هایت را دیدم مثل عوام بی تاج و بی جواهر نشسته بودند روی زمین باغ سبز و به روضه سید الشهدا گوش می دادند ... و خودم را دیدم . بچه بودم و می دویدم نه به طرفی که همه نشانم می دادند به طرفی دیگر ... ))
    چند باری این کاغذ را خواندم انگار تاریخ این دویست سال بود و انگار این امینه بود که اینک در همین ساختمان در اتاقی در کنار شوهرش و کنار پسرش فتحعلی خفته بود .
    صبح در فرودگاه الماتی شلوغ . مسافرانی با سوغات های خریده زنانی با چادر زنانی با لباس های شیک اروپایی دیوار پر از اگهی کالاهای امریکایی . دیوید اخرین محبت را کرد یک مکعب شفاف به من هدیه کرد که در دل ان یک قطره سیاه نفت برق می زد . کنارش و در کنار علامت موسسه او نوشته شده بود : (( اولین قطره نفت شرق دریای خزر )) و یک قطعه سنگ زرک دار از معدن طلا سرزمین ازبک ها که بر بدنه ان حک شده بود : (( جهان اینده : جاده ابریشم )) و امی هم بسته ای داد امدم بازش کنم گفت : نه باشد در تهران .
    و خداحافظی کردم . بلند گو مسافران توپولف صدا می کرد .
    به امید دیدار
    به امید دیدار دیوید
    به امید دیدار امی ... ببخشید ما...
    همان بگو مهد علیا .
    با خود تکرار کردم مادولیا ... مهد علیا ... مهد علیا . چرا نفهمیده بودم .
    هواپیما اوج که گرفت پس از لحظه ای دریای خزر پیدا شد ابی گسترده دریای مازندران دریای امینه ... هدیه این مهد علیا را باز کردم . شال ترکمنی شالی بزرگ و رنگارنگ ... با بوی اشنا


    پایان
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


صفحه 6 از 6 نخستنخست ... 23456

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/