صفحه 5 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 57

موضوع: رمان امینه --- مسعود بهنود

  1. #41
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    زمستان شد سه روز مانده به عید کریسمس امپراطوریس که از چند ماه پیش در بستری بود جان داد . امینه این بار نتوانست چنان که می خواست با ملکه سخن بگوید . پطر هم که به سلطنت رسید عقل ان را نداشت که طرف مشورت امینه قرار گیرد فقط کاترین بود .
    وقتی امینه برای کاترین این راز را افشا کرد که ملکه متوفی دختری دارد که پنهانی با او زندگی می کند لبخندی بر لبان ان دختر باهوش نشست . او خبر را می دانست و از مدت ها پیش در انتظار بود که امینه ان را برایش باز گوید . حالا که می شنید اصلا تعجب نمی کرد .فقط گفت :
    شما او را سه چهار ماهی نزد خود نگاه دارید . فقط سه چهار ماه .
    و این زمانی بود که کاترین برای اجرای نقشه خود لازم داشت نقشه ای که بلافاصله بعد از زایمان و بر خاستن از رختخواب به اجرا گذاشت . ارتش روسیه از امپراطور بی کفایت جدید خود متنفر بود . پطر تمایلات خود را نسبت به امپراطور پروس – فردریک کبیر – پنهان نمی کرد و ارتش روسیه با پروس در حال جنگ بود . ولیعهد به محض نشستن بر تخت سلطنت فرمان متارکه جنگ را صادر کرد و قصد داشت علیرغم نظر ژنرال کهنسال به دانمارک لشکر ببرد . او لباس ارتشیان را عوض کرد و دستور داد لباس ارتش پروس بر تن کنند و در مراسم عزاداری امپراطوریس نه که عزادار نبود بلکه می خندید و می رقصید . عاقبت در زمانی که او با معشوقه اش در کاخ پترهوف بود کاترین با کمک افسرانی که او را بسیار دوست داشتند خود را به سن پطرزبورگ رساند و کار را تمام کرد .
    امینه در قصر خود در سن پطرزبورگ تابستان را می گذراند که خبر یافت به سرعت برق و باد کودتای نظامیان موفق شده و همه جا فریاد (( زنده باد امپراطوریس )) بلند بود . همان کاترین دختر المانی بود که اینک به ارزوی خود میرسید و در سی و سه سالگی پطر شوهرش را دستگیر می کرد تا دو روز بعد او را به قتل برساند و تاریخ روسیه را دیگرگون کند .
    امینه وقتی به دستبوس امپراطوریس جدید رفت به یاد اورد که نوه اسیر او هم سی سال دارد .
    حالا زمان ان بود که کاترین محبت های امینه را جبران کند او که در دست و دلبازی زبانزد بود پیش از ان که امینه پطرزبروگ را پس از شرکت در چشن تاجگذاری کاترین ترک کند به او روستایی اباد با 800 کارگر بخشید و هدایایی که ارزش ان را به 500 هزار روبل براورد کرده اند اما مهم تر از ان از امینه می خواست فیودوروا را از روسیه دور کند و به او وعده دهد که اگر فاش نکند که فرزند کیست و ادعایی بر سلطنت نداشته باشد سالانه 200 هزار روبل دریافت خواهد داشت .
    لازم نبود کاترین جمله تهدید امیزی بر زبان اورد تا امینه بداند که بر سر فیودوروا در صورت سر پیچی از این فرمان چه خواهد امد . هنوز جنازه پطر سوم در کلیسا بود و همه می دانستند که به چه گناه به دستور چه کسی کشته شده است .
    زندگی دیگر چندان هیجان نداشت . و امینه در بازگشت به ایران فیودوروا و فیلیپ را به اروپا فرستاد و همراه ان ها اسنادی که بایست در خانواده فرانسوی اش نگاهداری می شد .
    در بازگشت به ایران روزهای بسیار را روی بام قلعه سمنان در حالی می گذراند که شال ترکمن را بر خود پیچیده و گذاشته بود که باد موهای سفید ش را پریشان کند . در همه این احوال با ماه رخسار همدمش و فرزند او فتحعلی روزگار می گذراند . گاه می خواند گاه می نوشت و گاه به امید رسیدن قاصدی از شیراز چشم به افق می دوخت . می پنداشت زندگیش رو به اتمام است بی ان که به ارزوی خود رسیده باشد و این غمگینش می کرد . در نامه هایی برای وستان دانشمندش در اروپ از این درد می نوشت .
    اما زندگی هنوز برای او نقش ها داشت که باید بر روزگار می زد . حسینقلی خان که جانسوز لقب گرفته بود و دیگر به راستی یاغی شده در استر اباد و مازندران می تاخت و فرستادگان کریم خان زند را سر می برید وضعیت برادرش اغا محمد خان را به خطر انداخته بود . اهالی زند بر این گمان بودند که جهانسوز به فرمان برادر خود علیه کریم خان شوریده . اغا محمد خان که به پیغام عمه خود خدیجه خطر را دریافته بود در استانه شاه چراغ بست نشست . امینه با شنیدن این خبر دستور داد تا اسب ها را زین کنند قصد داشت برای نجات جان دردانه اش اغا محمد خان وارد صحنه شود که پیام کریم خان رسید .
    شاه زند در این پیام که محرر او بر پوست اهو نوشته و خود مهرش کرده بود به امینه مادر زن خود وعده می داد که ظن بد به اغا محمد خان نمی برد و او را عزیز می دارد و سوگند می خورد که گناه جهانسوز را به پای هیچ یک از اعضای خانواده اش ننویسد . شاه فقط از امینه می خواست که از یاری رساندن به جهانسوز خودداری کند . همراه این پیام نامه ای بود به رمز از جانب اغا محمد خان که از امینه کمک می خواست و از برادر گله می کرد که او را به دام انداخته .
    امینه بیش از پیش مترصد سفر شد . بیمار بود و رنگ پریده و حکیم یونانی اش هم نتوانسته بود بیماری او را چاره کند . با این همه بر کجاوه نشست . ماه رخسار و فتحعلی خان را هم با خود برداشت . فتحعلی خان فقط ده سال داشت ولی امینه او را چنان تربیت کرده بود که همچون شاهزاده ای با طمانینه وارد شیراز می شد .
    وقتی که قافله با هدایایی که امینه فرستاده بود وارد شیراز شد فتحعلی خان را لباس فاخر پوشانده بودند . همان روز فتحعلی خان بار یافت . امینه و دخترش و ماه رخسار مادر فتحعلی خان از پشت پرده های حرم کریم خانی به نظاره ایستاده بودند که او با چه وقاری از اسب به زیر امد و تعظیم کرد . کریم خان که دیگر پیر شده بود با لبخند جلو رفت و روی نوجوان را بوسید . به اشاره فتحعلی خان بند از هدایایی که امینه برای داماد خود اورده بود گشودند .
    اغا محمد خان که با چند قطعه نان و کوزه ای اب در حرم بست نشسته بود از بست خارج شد . امینه اول بار که او رادید با خود گفت چقدر لاغر شده مانند دوک نخ ریسی رنگ زرد و چشمانی به رنگ خاکستر .
    در ان روز ها که این جمع در شیراز ماند ند همه جا گفتگو فتحعلی خان بود و وقار ورفتاری که از نوجوان ده ساله بعید می نمود چه رسد به اداب دانی و سخنوری او . این کودک نرسیده خود را در دل شیرازیان جا کرد اما سرنوشت در ان بود که در دل اغا محمد خان بیفتد . ایا از همان زمان تدبیری در ذهن امینه افتاد ؟
    فتحعلی خان و امینه در حالی بازگشتند که شاه زند از یک سو فرمانی صادر کرد و حکومت سمنان و دامغان و توابع را به این کودک بخشید و از سوی دیگر لشکری برای سر کوبی جهانسوز پدر او فرستاد که برای چندمین بار توبه کرده و باز یاغی شده بود .
    وقتی خبر کشته شدن جهانسوز به امینه رسید چنان که در استر اباد و مازندران نگریست . شرح بد کاری ها و خشونت های او بر سر زبان ها بود در سمنان هم کسی عزادار نشد . امینه نیز به احترام ماه رخسار و فتحعلی خان سیاه پوشید . حالا دیگر سرنوشت این دو مهم ترین موضوعی بود که به ان فکر می کرد . همچنان که لحظه ای از تفکر به احوال اغا محمد خان غافل نبود . افسوس می خورد که سالیانی از عمر او در اسارت می گذرد . گر چه خبر داشت که چند بیماری و از ان جمله استقسا کریم خان را به مرگ نزدیک می کند .
    حیکم یونانی امینه که چند باری کریم خان را معاینه کرده بود از مدتی قبل به امینه گفته بود که وکیل الرعایا به بیماری لاعلاجی مبتلاست که باید از خوردن شیرینی و غذاهای ماکول خودداری کند که نمی کرد .
    حالا این خدیجه بود که از درون حرمسرای کریم خان به مادر پیام می داد که با استفاده از بیماری شاه و در پیام احوالپرسی از او استخلاص اغا محمد خان را بخواهد . خدیجه نگران بود که با مرگ وکیل جانشینان او که هیچ کدام به عقل و درایت اغا محمد خان نبودند او را زنده نگذارند .
    امینه هرگز نامه ای به کسی ننوشته بود که از پذیرش ان مطمئن نباشد چنان که از هیچ شاهی در جهان چیزی نخواسته بود که به او نداده باشد . اما نگرانی برای جان کسی که خیال اینده خود را به او بسته بود وادارش کرد که با پذیرش خطر ان که خواهشش اجابت نشود نامه ای روانه شیراز کند و در ان اغا محمد خان را بطلبد . برای یکی دو ماه . جواب به زودی رسید . شاه زند پس ار تعارفات نوشته بود چون به مشورت های اغا محمد خان در این زمان که قصد لشکر کشی به عربستان را دارد نیازمند است و او را مشیر و مشاور خود می داند فرمانده لشکر اعزامی به جنوب استدعا دارد موافقت فرمایند که اغا محمد خان در بهار اینده شرفیاب شود .
    سفری که با شدت گرفتن بیماری شاه زند صوت نپذیرفت . ان ها در شیراز ماندند . حیدر بیک و گروهی از فدائیان امینه هم در شیراز بودند و یک حلقه اطلاعاتی بسته در خدمتشان تا بتوانند در لحظه موعود پیش از ان که دست کسی به اغا محمد خان برسد او را از مهلکه به در برند . در ان زمان خدیجه می دانست که چند تن از فرزندان و برادر زادگان وکیل شمشیر های خود را علیه یکدیگر تیز کرده اند . و چون جنگ بین انها در گیرد نخست جان خانزاده قاجار را خواهند گرفت که از او و دانائی اش سخت بیمناک اند .
    حالا دیگر امینه پیرزنی بود . نه از قامت بلندش چیزی به جا مانده بود و نه از چالاکی او که بر پشت اسب به پرواز در می امد . این قدر بود که بنشیند و بگوید و ماه رخسار بنویسد . یا ماه رخسار نامه های رسیده از این سو و ان سوی دنیا را بخواند و گوش دهد . گاهی درحین تقریر نامه ای به فکر دیگری می افتاد و دستوری دیگر می داد . اما پریشان احوال نبود چندان که توانست با فرستادن پیام هایی برای خدیجه دخترش به شیراز نقشه ای برای نجات اغا محمد خان طراحی کند . نیروهایی که در سمنان و دامغان گرد اورده بود چه ان ها که با تعلیمات فیلیپ مانند سربازان اروپایی منظم و با دیسیپلین بودند و چه ترکمن هایی که از استر اباد خواسته بود اماده بودند بی ان که بدانند برای چه اماده اند .
    به دل امینه بود که لحظه رسیدن به ارزوها نزدیک است . می دانست با مرگ وکیل ایران دچار هرج و مرجی دیگر خواهد شد چنان که درروزهای تباهی قدرت صفوی و درزمان قتل نادر شاه شد . این بار باید از فرصت بهره می جست . قهرمان این داستان هم اغا محمد خان بود . امینه به دیگر فرزندان محمد حسن خان که هفت پسر بودند امیدی نداشت . هر چه بود در این خواجه جمع می شد . تنها کسی در ایران که روح القوانین را خوانده بود و امینه می پنداشت او کسی است که سراسر ایران را مانند اروپا خواهد کرد و چه بسا تمام خاور میانه را به زیر یک پرچم اورد .
    بر اساس نقشه ای که امینه طرح کرد اغا محمد خان که با بستری شدن کریم خان وکیل الرعایا کاری در شیراز نداشت هر روز بامداد به هوای شکار با دو برادر و چند محافظ خود از شهر بیرون می رفت . وقت برگشتن او می باید نخست به سمت جنوبی قصر وکیل نظر اندازد در طبقه دوم ان – پنجره اتاق خدیجه – باید فانوسی روشن باشد . اگر نبود یعنی شاه زند مرده و در ان صورت باید خان قجر به سرعت از شهر دور شود و خود راب ه سمنان برساند . زمستان سختی بود . هر روز اغا محمد خان پگاه از شهر بیرون می رفت و غروب با دیدن فانوس روشن راهی خانه ای می شد که در پشت قصر سلطنتی به او داده بودند .
    شب سیزدهم صفر فانوس خاموش بود . اغا محمد خان سر اسب را برگرداند و با همراهان خود تاخت . از دروازه بیرون رفت و تا زمان نماز صبح لحظه ای توقف نکرد .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. #42
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    در قصر زنان شیون می کردند و پسران و برادران وکیل در تالار به بحث و جدل مشغول بودند توافقی در کار نبود . این گفتگو تا دو روز ادامه داشت و در این مدت جناه کریم خان زیر یک ترمه نقره دوزی بزرگ وسط پنجدری افتاده بود . یکی بر بالای سرش قران می خواند که گاه جای خود را به دیگری می داد .
    وقتی بزرگان زند با چشمان قرمز از بی خوابی ها به فکر اغا محمد خان افتادند و درصدد برامدند که او را خلاص کنند اغا محمد خان سر بر پای امینه گذاشته و پس از دو شب بیداری خفته بود . قرولان قصر سلطنتی در خانه اغا محمد خان جز قفسه های مملو از کتاب که در ان سیزده سال بار ها خوانده شده بود چیزی نیافتند . در میان کتب پر ارزش کتابخانه اغا محمد خان چندین کتاب بود که نویسندگان ان ها کتاب را نوشته کرده بودند . به نام کنتس ایرانی یا چنان که ولتر نوشته بود کنتسی از خواب های دور . اگر در بین قراولان شاه زند کسی هم سواد داشت باز فرانسه نمی دانست تا به ارزش این کتاب ها پی ببرد .
    اغا محمد خان رفت تا دست امینه را ببوسد و از او چند تفنگچی بخواهد که تا استر اباد همراهی اش کنند دید که در اتق امینه ملایی نشسته قران می خواند فتحعلی خان فرزند جهانسوز و مادرش ماه رخسار ایستاده اند .
    اتفاق عجیبی در انتظار او بود . چاره ای جز تمکین دستور امینه نداشت که از ملا عباسقلی می خواست تا ماه رخسار را به عقد اغا محمد خان دراورد . در لحظه ای سکوت بر قرار شد . فقط فتحعلی خان سیزده ساله می خندید که گویی پیش از این امینه با وی سخن گفته بود .
    پس از خوانده شدن خطبه عقد امینه انعامی به ملا داد و او را مرخص کرد به دستورش خدمه هم از اتاق بیرون رفتند . خلوت بود و صدای قلب اغا محمد خان شنیده می شد و عجله داشت هر چه زودتر از مهلکه بگریزد . امینه به صدا درامد :
    حالا باید محمد خان راهی را طی کنی که پدرت در سر داشت و کاری که مرحوم فتحعلی خان جدت نیمه کاره گذاشت . این فتحعلی از این پس پسر تو و ولیعهد توست . وصیت و گنج نامه و اوراق مستند ثروتم در یوروپ و بالای خراسان و سن پطرزبورگ و بخارا و تفلیس و اوراق شراکتم با هلندی ها همه نزد ماه رخسار است که از این به بعد مهدعلیا نام می گیرد . شنیدی مهد علیا ( پس رو به اغا محمد خان کرد و گفت ) روزگاری خواستم تو را به یوروپ ببرم که جور دیگر بزرگ شوی و رفتی به خراسان . سرنوشت تو بود . حالا که مانده ای باید کار را تمام کنی ...
    نفس پیرزن به زور در می امد اغا محمد خان از هیجان زمان را از یاد برده بود فقط به صدای جنب و جوش در بیرون قصر متوجه می شد که لشکریان در انتظارند . صدای امینه بلند شد :
    بیا تو را ببوسم . شاید دیگرت ندیدم . مهد علیا همسر توست . همه چیز نزد اوست و متعلق به هر سه تان . از جمله این ...
    و اغا محمد خان دید که پیرزن بسته ای را از بازوی نازک خود باز کرد و در برابر چشمان او گشود . اری دریای نور بود . همان که نادر از هند اورد و گوهر یکدانه خزانه اش بود . و تاجماه الماسی که درشتی و تلالو ان هر چشمی را می زد . اغا محمد خان میدانست که بازماندگان نادر و همین شاه زند که دو روز پیش مرد چقدر سر در پی این ها داشتند و تاکنون چند صد نفر را برای به دست اوردن این دو الماس سر بریده اند .
    این ها به بازوان پدرم بود !
    و امینه با سر تصدیق کرد . محمدحسن خان و مهدعلیا ان بستهر ا بر بازوی خان خواجه بستند . امینه دید که وقتی دست مهد علیا به بازوی اغا محمد خان خورد لرزشی بر تن او افتاد . و نگاهش چون سوزنی بر چهره ماه رخسار فرورفت .
    با این وصلت امینه چند کارکرد . هم فتحعلی خان را که خود تربیت کرده بود در مقام ولیعهدی اغا محمد خان به او دوخت و هم میراث خود را به ماه رخسار ( مهد علیا ) سپرد و این فصل اول از وصیت نامه ای بود که چند سالی وقف نوشتن ان شده بود . امینه که حتم یافته بود این جوان محروم مانده از غرایز طبیعی تنها کسی است که می تواند قاجار را به ارزویشان برساند در حقیقت تاج سلطنت ایران را به او و فتحعلی سپرد تا به وعده ای که به فتحعلی خان قاجار شوهرش داده بود وفا کرده باشد . در این حال مسئولیتی بر دوش مهد علیا و زنان قاجار قرار داد که نسل به نسل ان مسئولیت را بر دوش بکشند . اغا محمد خان که می خواست به استر اباد برود و ثروتی برای جمع اوری سپاه گرد اورد ناگهان از ان همه بی نیاز شد .
    با دور شدن اغا محمد خان و دو برادرش که همراه او بودند امینه که گویا خسته شده بود چشم بر هم نهاد . در نظر اورد که دیگر کاری برایش نمانده است . اما چنین نبود .
    درست یک ماه پس از ان که سربازان علیمردان خان زند به سمنان ریختند و دست خالی رفتند تا باز در شیراز و اصفهان به جان دیگر اعضای خانواده وکیل بیفتند امینه تازه زندها را رانده بود که به او خبر رسید که در بار فروش شهر ابادی در قلب مازندران که بعد ها بابل نام گرفت اغا محمد خان در چنگ دو تن از برادرانش که قصد ریاست دارند گرفتار امده و نزدیک است که سرش به باد رود . فریاد از امینه بر خاست :
    کسی را که 20 سال است از دست این بی زبان ها حفظ کرده ام حالا به دست برادران خودش کشته شود ... حیدر بیک !
    با صدای امینه حیدر بیک با سبلت سفید ظاهر شد و دریافت که باید به سرعت خود را به بارفروش برساند و پیغام تند و سخت بانوی خود را به کسانی برساند که به هیچ زبانی جز زبان زور اشنا نبودند . نه برادری می فهمیدند و نه همخونی و نه ارزش اتحاد را . اما تا حیدر بیک و تفنگچی های او به بار فروش برسند اغا محمد خان خود به خدعه از محاصره برادران نجات یافته بود .
    مرتضی و رضا دو بردرش به مخفی گاه او در کنار شهر حمله برده و او را به زنجیر کرده بودند . مرتضی خیال داشت او را کور کند و رضا که با نیشخند خواجه اش می خواند و از او می پرسید که می خواهد با عروس تازه خود چه کند در پی کشتن او بود . اغا محمد خان زبان بازی اغاز کرد که در این میدان هم کسی حریفش نبود . به برادران گفت : شما مردید و من نه . همه زجر های عالم را کشیده ام ازادم کنید تا بقیه عمر را مشاور و دعاگوی شما باشم . می دانید کتاب های بسیار خوانده ام و زبان خارجی می دانم .
    لحظه سختی بود . او در زنجیر و قراولان اماده و برادران حسودش در گفتگو . سر انجام زنجیر هایش را باز کردند . اغا محمد خان نگاه تحسین امیز تفنگچی ها را دیده بود که به محض باز شدن دست هایش پرید روی سر مرتضی و با فریاد از تفنگچی ها خواست ان دیگری را بگیرند .
    حالا تپانچه خود را روی شقیقه مرتضی برادر خود گذاشته بود
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  3. #43
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    icon gol

    و می گفت :
    هیچ وقت اسیر را ازاد نکن احمق !
    مرتضی می لرزید که اغا محمد خان او را رها کرد و به کنار رضا رفت که در دست تفنگچی ها اسیر بود . لوله تپانچه را چنان در دهان او فروبرد که دهانش غرق خون شد و با صدای زنانه اش فریاد زد :
    من خواجه ام ولی سلطنت احتیاج به چیزی جز مغز ندارد ان هم در کله تو احمق نیست .
    اغا محمد خان این بار ان دو را بخشید اما زمان دیگری که ان ها باز علیه اش توطئه کردند یکی را کشت و دیگری را امان داد همان لحظه تا به کربلا برود و گفت :
    کاری کن که هرگز چشمم به تو نیفتد . ورنه جان به در نمی بری .
    کسی را که امینه چنان تربیت کرده بود که روح القوانین بخواند و از همه دانشمند تر باشد و ایران را مانند پادشاهان اروپا اداره کند هنوز حرکت نکرده دهها نفر را کشت و ترس از او جانشین ان محبتی شد که می بایست مردم از او در دل داشته باشند . چشمانی که دیگر رنگ به رنگ نشد . سبز نشد و سیاه ماند تا به روی تاج اماده بیفتد و هزاران چشم از حدقه به در اورد .
    امینه که با شنیدن خبر پیروزی و پیشرفت های نوه اش که داشت به ارزوی قدیمی او جامه عمل می پوشاند و پادشاه تمام ایران می شد مغرور و شادمان شده بود خبر نداشت که خان قجر چنان خونریز و بی رحم است که همه جا از خود وحشت باقی می گذارد .
    جالب ان که ان دختر جوان خجالتی کاترین نیز از زمانی که در مقام امپراطوریس روسیه قرار گرفت به طرزی باور نکردنی خشن و سرکوبگر شد . امینه ارزو داشت که ولتر این جا بود و او می توانست از او و چه بسا از ژان ژاک روسو بپرسد که چرا چنین است . ایا روسو راست می گفت که این جنگ ها و خشونت ها را ابو هوای خشک و طبیعت در تغییر ایجاد می کند یا نظر بارون فن گریم – که امینه موفق به دیدارش نشد ولی کتابهایش را خوانده بود – صحیح است که به فرهنگ ها و اخلاق مردم عادات و سنن بها می داد .
    در خیالات و اوهامی که در این کهولت به سراغ امینه می امد گاه چهره دیده رو ظاهر می شد که با کلامش اتش به جان ها می زد و از انقلابی می گفت که به زودی رخ خواهد داد و کاخ ها در اتش ان خواهد سوخت ازادی نصیب ادمیان خواهد شد . امینه با خود فکر می کرد که اگر در فرانسه و اروپا امکان وقوع چنین انقلابی وجود داشته باشد در این سوی دنیا – چه سرزمین هایی که کاترین بر ان حکم می راند چه فلات ایران بین النهرین و این خاک های خشک که زادگاه تمام پیامبران بزرگ بوده است – امید به انقلاب نمی رود . مردمی را می دید که به تقدیر و سرنوشت سر سپرده اند و اگر قلدری نباشد که انا را سرکوب کند به جان هم می افتند و هرج و مرجی بر پا می شود که همه در دل ارزو می کنند که سفاکی از راه برسد . امینه به یاد می اورد شاه سلطان حسین را که رئوف و مهربان بود و چه اسان هم تاج و تخت را از کف داد و هم ایران را زیر پای افغان های خشن و متحجر انداخت و دوران هرج و مرج پیش از ظهور نادر افشار را وباز ماجراهای پس از قتل او را . حالا که اغا محمد خان نوه اش می رفت تا خود شاه عباس و نادر دیگری شود .
    اغا محمد خان وقتی به استر اباد رسید ماه رخسار و فرزندش را به سمنان برگرداند و وعده کرد که بزودی به سراغشان خواهد رفت امینه در سمنان کاهیده می شد و در حالی از پایان سرگذشت خود ناراضی نبود و روز ها می نشست به گفتگو با مهد علیا و ارزوهای خود را برای او و فتحعلی فرزندش باز می گفت . چنان که برای اغا محمد خان گفته و کینه اسلاوها را در جانشان ریخته بود .
    روابط امینه و کاترین از ان زمان سرد شد که او خلاف دستور کاترین فیودوروا دختر ملکه الیزابت را که می توانست روزگار یمدعی تاج و تخت روسیه شود در ایران نگاه نداشت و وقتی دانست کاترین با فرستادن سفیری به دربار کریم خان زند قصد جان فیودوروا را دارد او و فیلیپ خواهر زاده اش را به اروپا فرستاد . در همان روز ها قیام پوکاچف تمام حو.اس کاترین را به خود جلب کرده بود . ابتدا این قزاق را جدی نگرفت اما وقتی دانست که او تمام قزاقستان و سرزمین ازبک ها را به شورش واداشته اموال ثروتمندان و شاهزادگان را مصادره می کند و به فقیران می بخشد و ان ها را علیه وی بر می انگیزد لشکری را مامور سر کوبی او کرد . اما این لشکر از قزاق ها به سر کردگی پوکاچف شکست سختی خورد .
    پوکاچف وقتی فریاد کاترین را بلند کرد که خود را پطر سوم خواند و اعلام کرد که کاترین این دخترک هرزه بگانه او را وقتی که امپراطور رسمی کشور بود به بند کشیده و دستور قتلش را داده ولی سربازان وفادار به امپراطوری او را در برده اند . مردم فقیر و دور از شهر این ادعای پوکاچف را باور کرده هزار خزار دنبالش به راه افتاده بودند .
    کاترین می دانست پوکاچف دورغ می گوید . جسد شوهرش را دیده بود . ولی چه می توانست کرد . پوکاچف پیشاپیش قزاق ها می تاخت و همیشه لباس رزم در بر داشت سینه اش پوشیده از مدال هایی بود که از قصر ها و کاخ هایی که ویران کرده بود به دست اورده بود . کلاه خودی از طلا بر سر می گذاشت و مردم روستایی که گمان می کردند که او امپراطور مظلوم است گروه گروه به وی می گرویدند . تمام اسیای مرکزی و قفقاز زیر سلطه او بود که به سوی مسکو پیش می رفت و دیگر کاترین نمی توانست او را ندیده بگیرد و اشراف و اعیان از ترس او به سن پطرزبورگ می گریختند و کاترین اشکارا می دید که قدرت او به خطر افتاده در حالی که دیده رو را به روسیه دعوت کرده و مشغول میزبانی از این انقلابی فرانسوی بود با تدبیری کار را تمام کرد . ژنرال های روسی را مامور ساخت که به جنگ با عثمانی پایان دهند و قرداد متارکه را امضا کنند و با نیروهای خود از پشت به پوکاچف حمله برند . اکتبر 1774 وقتی ژنرال پانین به امپراطوریس نوشت که دیو جهنمی را دستگیر کرده کاترین نامه ای از ولتر دریافت داشت که از وی می خواست در حق شورشیان ارفاق روا دارد و با ان ها به خوبی رفتار کند کاترین که مانند امینه ستایشگر ولتر بود و هم از ولتر عنوان کاترین کبیر را گرفته بود در پاسخی به ولتر تعارف را کنار گذاشت و به استهزا پوکاچف را مارکی دو پوکاچف خواند تا به پیرمرد یاداوری کند که با اشراف زاده ای سر و کار ندارد .
    پوکاچف را در ققسی کردند و به مسکو بردند و مردم به دستور کاترین در راه با سنگ بر او می کوفتند تا سر انجام او را گردن زدند . و هم در این زمان نیروهای کاترین به سرزمین هایی ریختند که چندی تحت تسلطپوکاچف بود و هزاران چوبه دار بر پا کردند و از یاران او پیش از مرگ اقرار ها اشکار شد که پوکاچف با فیودوروا که در ان زمان خود را به یونان رسانده بود مکاتبه ها داشت و فیودوروا در نامه ای به او خود را امپراطوریس واقعی و کاترین را غاصب تاج و تخت خوانده است .
    با رسیدن این خبر به کاترین تمام پرده ها کنار رفت و او نخست دستور داد تا خانواده اسماعیلفسکی را از سن پطرزبورگ بیرون کردند و اموال ان ها مصادره شد دیگر ان که هر چه به امینه بخشیده بود و دارایی های او را که زمانی برای کاترین مظلوم خرج می شد مصادره کردند و دستور داد رییس کاخ ها در نامه ای به امینه او را یک مسلمان احمق خطاب کند که قصد داشته برادر زاده خود را به امپراطوری روسیه مسلط کند و یک دختر حرام زاده را به نام فرزند امپراطوریس متوفی جا بزند .
    هرگز در تمام طول عمر کسی به امینه چنان توهینی نکرده بود که کاترین کرد . او دیگر خیال و خاطره روسیه و کاترین را از ذهن بیرون راند گرچه گاه با نفرت از ان ها یاد می کرد .
    اه پسرم فتحعلی . هیچ کجای جهان سرزمین ما نمی شود . اق قلعه را به یاد می اورم . چشمه ام را اب بندان را مرداب تنگه را خواجه نفس را . این ها که در سرزمین های پربرف شمال خزر می زیند هیچ گاه با ما یکدله نخواهند بود . ان ها به افتاب حسد می برند و به گرمای دلهایمان . این کاترین را ببین خورشید کلاه در ان روزگار که به او زندگی اموختم و در حالی که محبوس قصر هایی بود که شوهرش در ان با زن ها می خندید و می رقصید. من همدلش بودم . هنوز نامه هایش را دارم وقتی اول بار ولتر را به او شناساندم . وقتی کتا ب ها فرستادم تا جهان را بشناسد وقتی بدهکاریهایش را دادم تا ابرویش نرود ... در همه این احوال او را مانند دخترم می دیدم . شبیه به جوانی من بود . اما دیدی قدرت چه کرد . وقتی کاترین بزرگ شد بر سر ماجرایی کوچک خشم اورد . خانه و زندگی ام در روسیه به بستگان اورلف ان مرد بلند قد بخشید که دوستش داشت . خانواده اسماعیلف را به جرم ان که دوستان و عزیزان من بودند از همه جا راند و به اوکراین فرستاد . فتحعلی پسرم دنیا ناپایدار است . وقتی چشم هایم را بر هم می گذارم جهان را می بینم که ان مرد بزرگ ولتر ان را خوب شناخته بود .
    فتحعلی خان که مادرش به او خانبابا می گفت دیگر به سنی رسیده بود که باید برایش زنی می گرفتند امینه ان قدر ماند که او را نیز زن داد زنی از قجر . اما نیک می دانست که فتحعلی باید به دنبال سرنوشت خود از سمنان برود . با خبرهایی که از فتوحات اغا محمد خان می رسید رفتن به استر ابد ممکن بود . امینه نخست گروهی را فرستاد تا خانه اش را در خواجه نفس باز سازند . دیگر کار اغا محمد خان چنان بالا گرفته بود که سلطنت او بر تمامی ایران مسلم بود . فتحعلی خان که دیگر ولیعهد عموی خود خوانده می شد با حمله به خراسان و کشتن شاهرخ باز مانده نادر هم به گنجینه نادر در کلات دست یافت و هم افشاریه را به تمامی منقرض کرد .
    حالا دیگر امینه به راحتی می توانست باقی وصیت نامه خود را با مهد علیا فتحعلی خان و اغا محمد خان در میان گذارد .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. #44
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و ششم
    اغا محمد خان بر حریفان پیروز شده تهران را پایتخت خود قرار داده بود که پیام امینه به او رسید فورا به اق قلعه بیا . اگر فردا به راه نیفتی عمری در پشیمانی خواهی بود . فتحعلی خان را هم با خود همراه کن .
    اغا محمد خان که سال ها از تصور شنیدن خبر مرگ امینه بر خود می لرزید با رسیدن این پیام پا در رکاب گذاشت و بی ان که کسی را خبر یابد با فتحعلی خان و پنجاه سوار به تاخت از کوهپایه های البرز گذشت . فردا غروب در اق قلعه بود بر بالای دشت کنار مظهر قنات شاه دیز امینه بر لباسی سر پا سفید همچون جامه درویشان بر تخت روانی نشسته بود . دور تخت او چهار درویش ان ها نیز سفید پوش موهای یک دست سپید امینه با سپیدی جامه اش در هم امیخته بود عصایی از خیزران در دست های باریک او جا داشت و هیچ زیوری جز یک تسبیح فیروزه با او نبود . درویشان با رسیدن میهمانان ذکرگویان صحنه را ترک گفتند . فتحعلی زانو زد و پاهای پیرزن را بوسید اغا محمد خان با چشمانی که کسی را توان نگریستن به ان ها نبود به پیرزن تعظیم کرد . نسیمی وزید به اشاره امینه فتحعلی شال ترکمن را از روی تخت برداشت و برزانو های او انداخت . هر دومرد برای شنیدن صدایش به او نزدیک شدند . صدایش به گوش رسید :
    من امشب می روم . امشب را بمانید و فردا تن خاکی را در خواجه نفس به خاک بسپارید و پیش از ظهر بروید .
    فتحعلی جوان نتوانست از گریه خودداری کند . حتی ان چشم های خوف انگیز که اینک سبز شده بود به شبزی جنگل های مازندران لحظه ای بارانی شد و اگر فتحعلی سر از زمین بلند می کرد تنها کسی می شد که اشک در چشمان اغا محمد خان دیده بود .
    امینه پیش از ان که بقچه ای را که روی تخت روان بود به اغا محمد خان بدهد ان هر دو را به وحشت انداخت :
    پریشب رفتم و تمام شد . باور نمی کنید از درویشان بپرسید . واصل شدم و دیدم که روحم از تن بیرون رفت . روی همین تخت ساعتی گذشت بر من لحظه ای بود و بی نفس افتاده بودم . روح از تنم رفت . من در ان روح بودم و تن خود را دیدم که بی کفن بر این تخت افتاده بود . درویشان هم این دور بودند . بگذار برایتان بگویم همه زندگیم را یک بار دیدم . انگار یک بار دیگر متولد شدم و همان زندگی را گذراندم و وقتی دوباره به پیری رسیدم و صدای (( یا علی ")) در گوشم بود ارزو کردم دو روز دیگر بمانم تا شما دو تن بدرقه ام کنید . کاری نداشتم . هوسی بود . هوس اخر که شکر خدا اجابت شد . در ان زندگی دوباره فتحعلی خان جدتان را دیدم . درست مانند شبی که با من این جا کنار چشمه بود این شال را دوباره برویم انداخت و رفت بوی او را حس کردم . اما این هوس اخر شاید مستجاب شد تا خوابی را ببینم خواب اینده شما را دیدم . تو اغا محمد خان بر تخت نشسته بودی و فقط خانبابا با تو بود . اما چیز عجیبی دیدم . انگار پاریس بود اری پاریس بود نزدیک خانه من اتشی شعله گرفت گرفت و قصر ها را سوزاند سلاطین را سوزاند جواهرات را سوزاند فقط مردم عوام نمی سوختند و این اتش همه جا قصر ها را سوزاند از دو اقیانوس گذشت تا رسید به خانه تو ( امینه با عصا به اغا محمد خان اشاره کرد ) و خانه تو ( اشاره به فتحعلی خان ) چقدر شلوغ بود هزاران بچه داشتی همه لباس سلطنت به تن داشتند و بر خود جواهر اویخته بودند می خواستند از اتش بگریزند ولی یکی از نوکرها در ها را می بست و می گذاشت تا بچه هایت بسوزند . شمشیر کریم خان در دست هایش بود . یک نوکر بلند قامت مثل جوانی حیدر بیک و بارانی بارید و همه چیز را شست من از بالا نگاه می کردم انگار سال ها گذشت و همان جا نزدیک خانه من در پاریس خانبابا بچه هایت را دیدم مثل عوام بی تاج و بی جواهر نشسته بودند روی زمین باغ سبز و به روضه سید الشهدا گوش می دادند . عجیب تر بگویم که باز خودم را دیدم بچه بودم به همان حالی که در میدان شاه اصفهان روزی که پدرم را کشتند ایستاده بودم . چهار یا پنج ساله ... عجیب ان که می دویدم ولی نه به طرفی که همه نشان می دادند به طرفی دیگر ... این خواب را گفته ام درویش مشتاق نوشته . شاید روزی تعبیرش کنید . دیگر خسته شده ام . چقد رطولانی بود این بار دوم طولانی تر بود . فتحعلی . شال را بکش روی من .
    اغا محمد خان و فتحعلی که انقدر به او نزدیک شده بودند که صدای ارام نفسش را می شنیدند امینه را خواباندند . صدایش امد که گفت یا مولا !و عصا را رها کرد .
    در لحظه ای انگار دشت سبز چشمه و درختان ایستادند . وقتی دوباره باد وزید صدای درویشان در گوش اق قلعه پیچید انا لله ... اغا محمد خان و فتحعلی تخت روان را بر دوش کشیدند و از کنار چشمه پایین امدند تا اق تقا . در ان جا قبری کنده شده بود . مهد علیا و زنان ترکمن در ارامش تن نحیف ان بالا بلند را که پاره استخوانی بود غسل دادند و در گور نهادند . دراویش در ذکر بودند . ابراهیم پسر مختومقلی به اوازی حزین در خواجه نفس می خواند .
    طلوع افتاب ترکمنان از هر گوشه به سوی خواجه نفس روانه می شدند . باد صدای مناجات را میبرد و از هر اوبه زنی بیرون می امد و شالی سیاه بر سر می پیچید و راهی می شد . در همان زمان در بسطام هم دراویش پیکری را در محراب بایزید به خاک می سپردند . کسی نمی دانست این امینه همسر فتحعلی خان است یا ان که در اق تقا به خاکش سپردند کنار قبر مختومقلی .
    اغا محمد خان و فتحعلی خان هنوز افتاب بالا نیامده چنان که امینه خواسته بود سرازیر شدند تا از کوه پایه ها بگذرند . سرنوشت ان ها در دشت هموار در فلات ایران بود . اغا محمد خان شرح خواب عجیب امینه را که درویش مشتاق بر کاغذی ثبت کرده بود به فتحعلی سپرد .
    امینه با زندگی یگانه اش و مرگ زیبایش پایان گرفت . دراویش دیگر خواجه نفس را ترک نکردند
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  5. #45
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    کتاب دوم
    فصل اول
    با مرگ امینه ماه رخسار خانم که عملا ملکه ایران بود در پایتخت می ماند و بنا به توصیه امینه فقط در یک اندیشه بود و ان حفظ موقعیت فتحعلی فرزندش به ترتیبی که بعد از اغا محمد خان بتواند سلطنت ایران را بر عهده بگیرد . اغا محمد خان خود نیز به توصیه امینه راه صعود فتحعلی خان را هموار می کرد . به همین جهت شش برادر خود را کشت فقط علیقلی را باقی گذاشت تازه ان هم با وساطت فتحعلی خان . نقل است که وقت کشتن یکی از برادران اغا محمد خان خطاب به مهد علیا گفت :ببین برادرم را می کشم تا مزاحمی در کار فتحعلی نباشد . این خواست مادرمان است که هر چه داریم از او داریم .
    اغا محمد خان به راستی خلق شده بود تا سر سلسله باشد . همه ان زیرکی و دانشی که از مادر بزرگ اموخته بود و او را از همه سرداران و مدعیان قدرت باهوش تر و مدبر تر می شاخت در خدمت ان قرار گرفت که سر قدرتمندان را بر سنگ کوبد . تا یازده سال بعد از مرگ امینه اغا محمد خان دمی نیاسود . فتحعلی خان در شهر ها – شیراز یا تهران – و در قصر ها می زیست و اگر نه هر روز هر هفته زنی را به عقد در می اورد و تخمه خود را می پراکند . این هم بخشی از وصیت امینه بود : (( فتحعلی باید صد ها فرزند بسازد . اما دور از چشم پدر )) امینه همه جا از اغا محمد خان به عنوان پدر فتحعلی خان یاد می کرد تا مهر این را در دل ان خواجه خونخوار افزون کند . در عین حال به مهد علیا سپرده بود زن ها و فرزندان خانبابا – نامی که به فتحعلی خان داده بودند – از چشم تیز اغا محمد خان دور باشند تا ضعف او را یاد اورا نشوند .
    در همه یازده سالی که پس از مرگ امینه اغا محمد خان فلات از هم گسسته ایران را به هم می دوخت و نقشه ای را شکل می داد که مقرر بود تا قرن ها و اعصار به نام مملکت ایران پا بر جا باشد مهد علیا ان چه را از امینه اموخته بود مو به مو پیش می برد . صحنه را می پائید . بر اساس تجربه ای که امینه در طول سال های دراز عمر اندوخته بود سلطنت در میان قومی که ولیعهد پر قدرتی اماده نداشته باشند و به محض مر گ شاه ان ولیعهد را به سلطنت ننشانند پا بر جا نمی ماند . امینه خود ماجرای صفوی افشاری و زندی را دیده بود پس :
    مهد علیا تو به کار مردان کاری نداشته باشد که می جنگند یا در بزم اند . تو در همه جا مامورانی داشته باش . مدعیان را هر که باشند از فرزند و برادر برانداز و فقط نگاهت به فردا باشد و وظیفه ات به سلطنت رساندن فتحعلی من !
    برای این کار ثروت بی کران امینه و قدرتی که مهد علیا به عنوان تنها همسر شاه کسب کرده بود مدد رسانشان بود .
    اغا محمد خان پس از سر کوب یاغیان درون فلات ایران و بر جا نهادن اوازه خونخواری و ویرانگری – چنان که کسی جرات نکند در غیاب او سر به طغیان بردارد – و بر پا کردن مناره ها از کله و چشم رو به سوی سرزمین کاترین نهاد . این هم از جمله وصیت های امینه بود :
    در متن وصیت نامه اش می نویسد : (( خزر حوضخانه ما است . زندگی فرزندان من از اطراف این حوض شکل می گیرد . همه اطراف دریای خزر از ان شماست و روس ها را حقی بر این حدود نیست .))
    پس عجب نیست اگر اغا محمد خان وقتی تمام فلات ایران را به نظم اورد و برای هر جا حاکمانی گماشت عازم فتح قفقاز بود . کاری که اسان مس نمود فقط قلعه شوشی ( شیشه ) مقاومت می کرد و پشت دیوار همین قلعه بود که شب هنگام سه تن از نوکرانش که نگران ان شده بودند که صبح سر از تنشان جدا خواهد شد هم قسم شدند و شبانه سر از تن خواجه تاجدار جدا کردند . در این حال جواهراتی که امینه به او بخشیده بود بر بازوان اغا محمد خان بسته بود . صنودوقچه ای در کنار . تن غرقه در خون دریای نور و تاج ماه در ان میان . قاتلان جواهرات را که می دانستند به ان ها بقا نمی کند و سرشان را بر باد می دهد به حضور صادق خان شقاقی بردند . سرداری از سرداران بزرگ اغا محمد خان . همان که در خفا می گفت : زندیه افشاریه غزنویان صفاریان و قاجار در ایران حکم رانده اند دیگر نوبت به شقاقی ها می رسد .
    با برخاستن خبر مرگ اغا محمد خان نه فقط قلعه نشینان شاد شدند بلکه در لحظه ای اردوی چندهزار نفری از هم پاشید جسد غرقه در خون چنان که رسم زمانه بود رها شده بر کف خیمه غارت شده و هر کس از سویی گریزان .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. #46
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم
    جهان خانم از زمانی که ان جعبه سیاه را ازمهد علیا جده خود دریافت داشت فقط یک ارزو داشت و ان اوردن پسری بود . او می دانست که تنها در ان صورت خواهد توانست در مقامی قرار گیرد که امینه و مهد علیا در ان جا داشتند یا چه بسا – چنان که امینه پیش بینی کرده بود – روزگاری خود سلطنت را دارا شود .
    اما این ارزو به اسانی میسر نشد . سه فرزند او یکی پس از دیگری در فافاصله کوتاهی بعد از تولد از جهان رفتند . و سر انجام در دهمین سال ازدواجش با محمد میرزا ولیعهد پسری به دنیا اورد که حکیم انگلیسی کورمک او را سالم و تندرست تشخیص داد . نذر ها و نیاز ها اثر داده بود و جهان خانم در زمانی وارث تاج و تخت قاجار را به دنیا می اورد مه خود نیز پخته و دانه شده و دیگر ان دختر جوانی نبود که از مسئولیت می ترسید و از دیدن خود خود در کنار اثر دست امینه و اغا محمد خان وحشت داشت . و درست در این زمان محمد میرزا ولیعهد نیز در جریان قرار و مدارها قرار گرفت و ان ورقه را با خون خود امضا کرد . محمد میرزا این تعهد را به منزله تضمینی برای سلطنت خود تلقی می کرد پس با شادمانی به ان تن داد .
    چیزی از امضای فرمان امینه توسط محمد میرزا ولیعهد نگذشته بود که جهان خانم با نخستین حادثه بزرگ رو به رو شد و دریافت مسئولیتی که به عهده گرفته بدان اسانی نیست که تصور می کرد .
    در این زمان حرم در تهران بود و محمد میرزا ولیعهد مانند همه ان سال ها در تبریز جهان خانم همه حواس خود را به فرزندش ناصرالدین داده بود که در حقیقت همه زندگی و ارزوهایش در گرو زنده ماندن او بود . درست در روزی که ناصر الدین میرزا یک ساله شد جهان خانم هدیه ای دریافت داشت که لیدی کمبل همسر سفیر انگلیس . و به دنبال ان دکتر کورمک به او گفت که بهتر است در ملاقاتی خصوصی با لیدی از وی تشکر کند . ملاقاتی که هیچ کس در ان حضور نداشته باشد .
    سه روز بعد از این ملاقات در شاه نشین قصری که در ارک سلطنتی در اختیار ولیعهد گذاشته بودند و در غیاب محمد میرزا جهان خانم در ان حکم می راند لیدی کمبل با ان هیکل عجیب کوتاه و چاق کلاه بزرگی پر از گل و دامن پر چین وارد شد . چند دقیقه بعد دو زن تنها ماندند . بسته ای را مامور سفارت به داخل اورده بود و جهان خانم که با عشوه در بالای اتاق به مخده لم داده بود نمی دانست در ان بسته چیست و نفهمید تا زمانی که همه از اتاق خارج شدند و لیدی با لهجه ای که جهان خانم را به یاد کنیز گرجی خود می انداخت شروع کرد به صحبت . دقایقی بعد زن جوان از عشوه و ناز تبختر افتاد . لیدی بقچه را گشود و صندوقچه اهنی سیاهی را از درون ان نشان داد و به او که با کنجکاوی به صندوق می نگریست یاد داد که در صندوقچه با رمزی گشوده می شود و به هیچ ترتیب دیگر گشودنی نیست وقتی خود با چرخاندن صفحه ای که به جای قفل کار می کرد در صندوقچه را گشود جهان خانم با حیرت دید که چیزی درون ان نیست . صندوقچه خالی بود . یک صنودوق فلزی محکم بدون هیچ نقش و نگاری و خالی !
    لیدی جز ان صندوق دو شیشه کوچک شربت هم به جهان خانم داد و به او گفت این مرکبی است که به محض ان که چیزی با ان نوشته شود محو می شود و فقط وقتی دوباره اشکار می شود که روی شمع گرفته شود . اما این بار هم بیشتر از چند دقیقه باقی نماند و دیگر برای همیشه محو خواهد شد .
    بعد از این دو هدیه عجیب لیدی انگلیسی با ان هیکل سنگینش بلند شد تا برود و جهان خانم را با حیرت خو تنها بگذارد . جلو در لیدی در گوش جهان خانم گفت : هر چیز با ارزش که دارید در این صندوق بگذارید به جر خودتان کسی رمز ان را نداند . و هر وقت نیازی بود جناب ایلچی را با نامه نامرئی خبر کنید . جناب ایلچی پیغام فرمودند که مطمئن باشید پسر شما سالم می ماند ما با شما هستیم ... والا حضرت اقدس ولیعهد به همین زودی شاهنشاه می شود... البته خطر خیلی هست . ولی ما هم هستیم .
    با رفتن لیدی جهان خانم جعبه اهنی را خودش بلند کرد و به پستو برد و ان دو شیشه را هم گذاشت در جائی بین عطر ها و اسباب ارایش فرنگی خودش . اما نمی توانست ارام بگیرد تمام روز را در فکر بود . بالای گهواره ناصر الدین میرزا ایستاده بود و به اینده او فکر می کرد که ناگهان در ذهنش جرقه ای زد . با عجله به پستویی رفت که جعبه گنجینه وصایای امینه را در ان جا داده بود به قل و بست ان نگاه کرد سالم و دست نخورده بود . درون جعبه سیاه چوبی هم همه چیز در جای خود بود : کاغذ ها اسناد امضا شده و ان کیسه ...
    وقتی جعبه سیاه چوبی را در صندوقچه اهدایی لیدی گذاشت بی اختیار جیغ کشید . صنودوقچه درست به اندازه بود و انگار برای همین کار ساخته شده بود . جهان خانم روی زمین وسط ترمه ها و طاقه شال ها نشست بوی خفه کندر در مشامش بود . اما به زودی جای خود را به احساس مطبوعی داد . از قدرت انگلیسی ها خبر داشت و می دانست ان ها هند را هم مال خود کرده اند از قدرت توپ تفنگ ان ها هم بسیار شنیده بود . حالا هم این ها پشت او پسرش بودند چه بهتر از این . دو سه روز بعد نخستین ازمایش را کرد . کاغذی برداشت و قلم را در یکی از شیشه هایی فرو کرد که لیدی داده بود و نوشت . نامه ای حاکی از سپاسگزاری به حضور علی جناب کمبل ایلچی معظم دولت فخیمه بریتانیای کبیر و ... پاسخ نامه او یک سطر تعارف امیز و بی معنا بود . وسط صفحه ای که بر بالای ان دو شیر به هم امیخته و تاج با طلا حک شده بود . نامه هیچ پیامی نمی داد مگر زمانی که جهان خانم با عجله به جانب شمعی رفت که روی میز روشن بود نامه را کنار شمع گرفت با احتیاط و نقش پیامی اشکار شد که زندگی او وشوهر و فرزندش را دگرگون کرد حالا دیگر جهان خانم در همان جایی نشسته بود که سوفیا همسر ولیعهد روسیه هشتاد سال پیش و سر جان کمبل سفیر بریتانیا در ایران داشت همان نقشی را بازی می کرد که سر چارلز ویلیام سفیر انگلیس در سن پطرزبورگ به عهده گرفت تا سوفیا را تبدیل به کاترین کبیر کند .
    جهان خانم از زندگی کاترین خورشید کلاه بسیار میدانست ولی خبر نداشت که سر چارلز در کودتای او و نشاندن او به جای شوهرش و کشتن پطر سوم چه نقش ها داشت .
    حالا امپراطوری بریتانیا که داشتن مستعمراتی در سراسر جهان و تبدیل به ابر قدرتی شده بود و می کوشید موقعیت خود را با استفاده از سیستم قوی اطلاعاتی حفظ کند متوجه ایران شده بود : دروازه هند . به همین جهت اداره سفارت بریتانیا در ایران کمپانی هند شرقی جدا شده تحت نظر وزارت هند قرار می گرفت . سفیر کار کشته و ماموران اطلاعاتی انگلیس بزودی دریافتند که در ایران – و دیگر کشور های مسلمان – راه یافتن ان ها به داخل حرمسراها دشوار است در حالی که جایی در مشرق بهتر از ان جایی برای تاثیر کذاشتن روی پادشاهان و قدرتمندان نیست . هم از این رو پیش از اعزام ماموران سیاسی همسران یا دختران ان ها اموزش داده می شدند ان ها زبان محل را می اموختند تا با رفت و امد به داخل حرمسراها هم اطلاعات لازم را به دست اورند و هم مانند لیدی کمبل افرادی را در بالاترین سطوح به دام اندازند . گاه نیز زنان دوره دیده انگلیسی به عنوان همسران دیپلمات ها راهی شرق می شدند .
    دو سال بعد وقتی فتحعلی شاه در بستر مرگ افتاد پزشن انگلیسی معالج او ابتدا سفیر را خبر کرد و سفیر با نامه نامرئی جهان خانم را که تازه دومین فرزندش ملکزاده خانم را به دنیا اورده بود از جا کند و راهی تبریز کرد .
    دیگر جعبه وصایای امینه کاملا در صندوقچه رمز دار انگلیسی جا گرفته بود . در میانه راه کجاوه جهان خانم به کاروان با شکوه و پر ابهت ایلچی بریتانیا کبیر بر خورد که ان ها هم در راه تبریز بودند ! سر جان کمبل با مقدار معتنابهی پول طلا به تبریز می رفت و از ان مهم تر لشکری به سر کردگی لینزیبیتن که ایرانی ها به او لینجی صاحب می گفتند و از زمان جنگ های ایران و روس در ایران بود و فارسی را خوب می دانست . همسر او و لیدی کمبل همراه جهان خانم بودند و فقط از دور قد بلند لینجی صاحب دیده می شد با لباس نظامی و یراق سوار بر اسب .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  7. #47
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    وقتی هم بیست روز بعد با رسیدن خبر مرگ فتحعلی شاه لینجی صاحب محمد میرزا ولیعهد را جلو انداخت و راهی تهران شد تا تخت سلطنت را در اختیار وی گذارد به فاصله کمتر از یک روز ایلچی و جهان خانم به دنبال قافله سلطنت روان بودند .
    تا این قافله به تهران برسد ظل السلطان پسر بزرگ فتحعلی شاه که حاکم پایتخت بود بر تخت نشسته و به نامش خطبه خوانده بودند . لینجی صاحب به سادگی ظل السلطان را مغلوب کرد و فورا در راس سپاهی راهی جنوب شد که در ان جا فرمانفرما ( حسینعلی میرزا ) پسر دیگر فتحعلی شاه به کمک چند برادر خود علم شاهی زده بود . شجاع السلطنه پسر دیگر هم در اصفهان یاغی شده بود . ان ها ( دایی های جهان خانم ) همگی دستگیر شدند و در تهران یا کور شدند یا دارشان زدند یا در قلعه ای زندانیشان کردند . فقط انگلیسی ها سه پسر فرمانفرما را از مرز خارج کرده به لندن فرستادند تا در صورت لزوم از ان ها به عنوان فشاری بر محمد شاه استفاده کنند . اما چنین کاری لازم نیامد چرا که جهان خانم که اینک بدون رعایت مادر شاه لقب مهد علیا را از ان خود ساخته بود مدام بر نفوذ خود می افزود . در این راه قائم مقام وزیر با تدبیر نیز با مهد علیا ی جدید همراه بود این هر دو انگلیسی ها را همراه میدیدند . اما هنوز سالی از استقرار کامل محمد شاه بر اریکه سلطنت نگذشته بود که میانه انگلیسی ها و قائم مقام به هم خورد .
    قائم مقام سیاستمدار باتدبیر دانشمندی که سال ها خود و پدرش در خدمت نایب السلطنه بودند از سوی نایب السلطنه و به عنوان وزیر به محمد میرزا توصیه شد . نایب السلطنه از فرزند خود خواست همه جا به رای و نظر قائم مقام عمل کند و از او به قید سوگند خواست که هرگز دستش به خون ان مرد دانشمند الوده نشود .
    تا یک سالی بعد از سلطنت محمد شاه قائم مقام توانسته بود اوضاع کشور را منظم کند و نظمی بر قرار سازد که پیش از ان در ایران سابقه نداشت . مهد علیا از قائم مقام راضی نبود چرا که به وی امکان نمی داد که قدرت گیرد . این که زنی از خانواده قاجار ( خاله مهد علیا ) را به قائم مقام داده بودند موجب نمی شد که او چشم خود را به دخالت بیگانگان به ویژه رفت و امد زنان انگلیسی با مهد علیا ببندند. با این همه مهد علیا چنان قدرتی نداشت که قائم مقام را بر کنار کند . تا ان که شرایط بین المللی و سقوط ناپلئون و از بین رفتن خطر فرانسه روس و انگلیس را از اتحادی که با هم داشتند منصرف کرد بار دیگر دوران رقابت این دو ابر قدرت اغاز شد . یکی از جاهایی که روس و انگلیس با هم کشمکش داشتند در ایران بود . روس ها به استناد قرار داد ترکمانچای و تضمین سلطنت محمد شاه خود را از دربار ایران طلبکار می دانستند . سر جان کمبل هم به یاد می اورد که اگر پول و سپاه نداده بود محمد شاه نمی توانست بر رقیبان خود چیره شود . در چنین حالی سفیر روسیه از طریق قائم مقام دوباره موضوع هرات را زنده کرد . محمد شاه به بهانه ای خواست کار نیمه تمام را به پایان رساند و به هرات نیرو بفرستد . سر جان کمبل می دانست که کار کار قائم مقام است پس تصمیم گرفت او را از سر راه بردارد . مهد علیا به اشاره لیدی کمبل جلو افتاد . به او گفته بودند که قائم مقام در کار ان است که محمد شاه را بکشد و یکی از فرزندان فتحعلی شاه را به سلطنت بگمارد . مهد علیا جعبه ای در اختیار داشت که در چند جا در اسناد درون ان امینه مارد بزرگ قجر ها و اغا محمد خان از او می خواستند که هر گاه برای تاج و تخت خطری دید بی تامل دست به کار شود .
    عتاب و خطاب های محمد شاه که از جهان خانم ( مهد علیا ) می خواست در حرم بماند و در کارهای مملکتی دخالت نکند اثری نداشت . محمد شاه دستور داد از ورود زنان خارجی به حرم جلوگیری شود . فایده نداشت سر جان کمبل از طریق برجیس یهودی که تنها فروشنده کالاهای خارجی در تهران بود پیام های نامرئی خود را به مهد علیا می رساند و بر عکس . خبر چینان روسی این را هم فهمیدند و به شاه رساندند محمد شاه خرید هر نوع جنسی را هم ممنوع کرد . اما بالاخره انگلیسی ها کار خود را کردند .
    در پایان روزی سیاه در اریخ ایران قائم مقام می رفت تا بیاساید که پیام رسید احضار فرموده اند . پریشان بود . کبلائی قربان نوکر وفادار قائم مقام که دید صدر اعظم به حال اشفته می رود خود را به پای ولی نعمت خوا انداخت و از وی خواست تمکین نکند . مرد بزرگ اندیشه و قلم که پیش از ان ایران به بزرگی او وزیری ندیده بود به پیر مرد گفت چاره جر تمکین نیست و سربازان گارد شاهی را نشان داد که بر در ایستاده بودند . ولی کبلائی قربان فراهانی را بغل کرد و بوسید و به او گفت : از من گذشته نگران تقی باش ! و به سوی سرنوشت رفت .
    تقی میرزا تقی خان فراهانی پسر کبلائی قربان بود که در دستگاه قائم مقام بالید و در این زمان یک دیپلمات و سیستمدار ورزیده در تبریز خدمت ولیعهد بود . قائم مقام به این ترتیب پیش گویی عجیبی کرد و رفت .
    ساعتی بعد در باغ نگارستان به دستور محمد شاه برای ان که سوگند او به پدرش نشکسته باشد و خونی از قائم مقام نریزد سربازان سیلاخوری چند متکا روی دهان پیر مرد گذاشتند . با مرگ قائم مقام دست مهد علیا و محمد شاه به خون کسی الوده شد که وجودش در ان مهلکه رقابت روس و انگلیس تنها پناه ایران بود
    وقتی قائم مقام دستگیر و در باغ نگارستان زندانی بود مهد علیا خبر را به کمبل رساند که اگر قائم مقام به روس ها متوسل شود و یا نامه بنگارد و حق خدمت خود را به محمد شاه یاد اوری کند ممکن است زنده بماند و مدتی دیگر باز به کار برگردد . کمبل سواره خود را در مسیر شاه انداخت . انگلیسی حیله گر در دفتر چه یاد داشت خود به تاریخ ان روز ( 21 ژوئن 1835 ) نوشت : (( ... به اعلیحضرت گفتم وجد و سروری که مردم در اغاز جلوس شاهنشاه به تخت داشتند حالا محسوس نیست . مردم علاقه مندند تا بدانند فرجام کار قائم مقام چیست . ایا او به کلی کار و قدرت دور شده یا نه . نمی توانند فراموش کنند که به زمان مرحوم عباس میرزا چندین بار معزول شد و باز به کار برگشت . .. به عنوان خیر خواه اعلیحضرت امیدوارم ویگر نگذارم زمام حکومت از دستشان به در رود .))
    این اخرین خدمت کمبل به امپراطوری بریتانیا بود که قصد داشت افغانستان را از ایران جدا کند . با این خدمت کمبل از ایران رفت ولی ارتباط بین مهد علیا را با سفارت به شکلی در اورد که جانشینانش بهه خوبی از ان بهره جستند . چنان که وقتی نوبت به سر جاستین شیل رسید که سفیر انگلیس در ایران شد همسرش لیدی شیل دوست ترین دوست مهد علیا شده بود . چنان که هیچ کس به اندازه این بانوی انگلیسی از مهد علیا تمجید نکرده است . او در کتابی که 10 سال بعد در بازگشت شوهرش از سفارت ایران و به دنبال بازنشستگی او چاپ کرد از مادر ناصر الدین شاه به عنوان زنی لایق و دلچسب یاد می کند .
    و هم در زمان حضور لیدی شیل در دربار ایران بود که سر انجام محمد شاه از بد کاری ها و دخالت های مهد علیا در امور سیاست و سلطنت به ستوه امد و مهد علیا به خطر افتاد . شاه دستور داد که او را مطلقه کردند . گقته می شد مهد علیا که در این زمان حدود چهل سال داشت علاوه بر دسیسه های سیاسی و ثروت اندوزی به کار های خلاف اخلاق هم دست زده بود . فریدون میرزا برادر شوهرش از جمله کسانی بود که درباره روابط او با مادر ولیعهد در تهران حرف ها بر سر زبان ها بود که گاه در گزارش های سفارت خانه ها می امد .
    اگر این روایت ها راست بوده باشد نخستین تخلفی است که این مهد علیا از وصیت نامه امینه کرد همین است . امینه که خود نمونه پاکدامنی و عفاف بود و در تمام عمر طولانی خود از زمانی که در 25 سالگی بیوه شد در حالی که ستایشگران بسیار داشت که در نقاط مختلف اروپا و اسیا سفر می کرد هرگز عملی انجام نداد که پاکدامنی و احترام او را خدشه دار کند . او در دربار روسیه نمونه هایی از هوسبازی زنان را دیده بود در وصیت نامه خود به زنان قاجار توصیه موکد کرد که همه جا خدا را ناظر و حاضر بدانند و به وسوسه شیاطین تن ندهند .
    مهد علیا در چهل سالگی و در حالی که خود را در اوج قدرت می دید و با بودن شیل در راس سفارت انگلیس در تهران بهترین روابط را برای تضمین سلطنت پسر خود با ان ها بر قرار کرده بود با خطر بزرگی هم رو به رو شد . حاج میرزا اغاسی که به جای قائم مقام عهده دار امور صدارت شده بود و بر خلاف قائم مقام نه به هرات فکر می کرد و نه به مناطق شمالی که روس ها مدام به ان تجاوز می کردند و در مورد بحر خزر هم نوشته بود که (( کام دوست را نباید برای این اب شور تلخ کرد .)) از جمله کار ها کرد کشاندن شاه به صوفی گری و درویشی بود . محمد شاه از این طریق با شیخ عبید ا... مرشد نقشبندی سر سپرد و دختری از مریدان او را با احترام تمام به زنی گرفت . خدیجه خانم از نخستین روزی که پا در حرم گذاشت طرف توجه شاه بود هم از این رو وقتی پسری به دنیا اورد محمد شاه نام پدر بلند اوازه خود عباس میرزا را روی او گذاشت او را در پنج سالگی نایب السلطنه کرد . این زنگ خطری بود برای مهد علیا که مواظب بود که ولیعهدی تنها پسرش ناصر الدین میرزا در خطر نیفتد . مهد علیا به دست و پا افتاد . غضب وی وقتی بیشتر شد که میرزا اغاسی هم حاضر نشد در این کار با وی همدستی کند سهل است وقتی محمد شاه تصمیم گرفت که وی را طلاق بدهد میرزا از تصمیم شاه حمایت کرد . از طرف دیگر کلنل شیل سفیر انگلیس هم برای گذراندن مرخصی به لندن رفته و کلنل فرانت یکی از زیرک ترین و دسیسه باز ترین ماموران انگلیس امور سفارت را اداره می کرد و او بود که می باید فکری کند .
    در این زمان افتادن ناگهانی محمد شاه به بستر بیماری عادی و طبیعی نبود . گر چه تاریخ در هیچ جا نشانی از ان نمی دهد که مرگ محمد شاه غیر طبیعی بوده و یا مهد علیا در ان دستی داشته این قدر هست که این حادثه برای هیچ کس به اندازه مهد علیا شیرین نبود . او خبر را از کلنل فرانت گرفت که از طریق دکتر بل پزشک انگلیس معالج شاه ان را دریافت کرده بود . بار یدر لحظه ای مهد علیا که مطلقه شده و و نزدیک بود فرزندش هم سلطنت را از دست بدهد تمام قابلیت های خود را نشان داد .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. #48
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    به محض وصول خبر مرگ شاه از کلنل فرانت خواست که ولیعهد را در تبریز با خبر کند و خود از نیاوران به تهران امد و در حالی که فرانت قراولان سفارت را به حال اماده باش در اورده بود که در صورت لزوم در صحنه دخالت کنند مهد علیا به چشم بر هم زدنی خود را نایب السلطنه فرزند شاه قرار داد و حاج میرزا اغاسی را به نهیبی خانه نشین کرد . حاجی از خوف به شاه عبد العظیم پناه برد و مهد علیا دو برادر خود را مامور کرد که عباس میرزا نایب السلطنه را از بغل مادرش بیرون بکشند و کور کنند . و اگر فرهاد میرزا معتمد الدوله برادر محمد شاه فورا خود را به حرم نرسانده و کودک را به سفارت انگلیس نبرده بود حتما کودک نه ساله جان یا چشم خود را از دست داده بود . مهد لیا معتمد الدوله را به جهت این کار هرگز نبخشید و تا زنده بود اجازه نداد کاری به او رجوع کنند.
    کار بعدی مهد علیا ساختن دو مهر بود . یکی با عنوان (( مهین مادر ناصر الدین شهم )) و دیگری را ماه بعد با عنوان (( شه جم نگین را مهین مادرم ))
    در فاصله چهل و پنج روز از مرگ محمد شاه تا رسیدن ناصر الدین شاه به تهران مهد علیا امور کشور را به بهترین وجهی اداره کرد . در این فاصله اعتضاد السلطنه دایی نا تنی خود را به مقام وزارت منصوب کرده توسط او کار ها را پیش می برد . انگار برای چنین کاری ساخته شده بود هیچ حرکت کوجکی از چشمش نهان نمی ماند . بزودی رجال و بزرگان هم دانستند که بعد از این قدرت در دست این زن خواهد بود سر به متابعت از او سپردند و در تملق گویی از اوبه مسابقه پرداختند . وقتی محمد شاه مرد و شیون از قصر محمدیه بر خاست سواران مافی و شاهسون – محافظان شاه – دست به غارت و تاراج گشودند اما به محض ان که مهد علیا ظاهر شد و فرمان داد ان ها را گرفتند و با دادن مواجب مرخص کردند . و او دفتری را ایجاد کرد و پیام هایی را برای نقاط شورشی کشور از جمله فارس کرمان و خراسان فرستاد اب ها از اسیاب افتاد . مهد علیا که روسری سیاه بر سر کرده و زیر ان روسری سفیدی بسته بود تا هم نشانه مرگ شوهرش باشد و هم به سلطنت رسدن پسرش دستور داد جنازه شاه مرحوم را در باغ لاله زار به امانت بگذارند تا پس از رسیدن شاه جدید دفن شود .
    نخستین دست خط مهد علیا عزل حاج میرزا اغاسی بود . حاجی هم چندان بی کس نبود و به سفارت خانه ها متوسل شد ولی پاسخ شنید امر مهد علیا نافذ است . او در اثر همین تمرد همه مال و منالی را که اندوخته بود از دست داد .
    مهد علیا تهران را حفظ کرد تا فرزند پانزده ساله اش وارد شود و بر تخت بنشیند ولی تمام ایران را در اشوب و نا امنی بود . تنها امیدی که به حفظ استقلال و یکپارچگی کشور می رفت به میرزا تقی خان بود که اردوی ناصر الدین شاه را حرکت داد و با چنان نظمی تبریز را ارم کرد و نرسیده به تهران تکلیف گردن کشان را روشن کرد که در همان بین راه امیر نظام شد و چون شاه بر تخت نشست (( اتابک اعظم امیر کبیر )) و صدر اعظم و این همان (( تقی )) بود که قائم مقام در وقت رفتن به قتلگاه نگرانش بود و داشت به تهران می امد از همان راهی که قائم مقام امد با همان اقتدار و همان دشمن را در مقابل داشت .
    کلنل فرانت و مهد علیا پیش از ان که ناصر الدین شاه و امیر به تهران برسند کار ها کردند و عهد و پیمان ها بستند . چنان که کلنل به پالمرستون نخست وزیر بریتانیا نوشت : (( در ملاقات خصوصی با مهد علیا به من اطمینان داد که پیوسته به شاه تلقین خواهد کرد که به اندرز و راهنمایی بریتانیا گوش بدهد .))
    کار عمده انان تقاضای کلنل از مهد علیا برای اوردن میرزا اقا خان نوری به تهران بود . میرزا اقا خان اولین رجل ایرانی بود که تبعه انگلستان شد در زمان محمد شاه به جهت اختلاس از کار بر کنار شد چوبش زدند و به کاشان تبعید شد . مهد علیا در پاسخ تقاضای کلنل نامه ای نوشت به این شرح : (( بنا بر شفاعت سفارت بهیه انگلیس و خواهش شخص شما امروز مقرر داشتم میرزا اقا خان نوری تا ورود اعلیحضرت شهریاری به دارالخلافه در این دولت سرا بماند . جان و مال و خانواده و عزت او تحت حمایت ماست و از هر تعرضی مصون است ... ))
    به کار گذاشتن این مهره در روزهای بعدی و برای برکندن امیر کبیر به کار مهد علیا و سفیر انگلیس امد . در ورود میرزا اقا خان به دستور مهد علیا از او استقبال کردند و در عمارت خوشید کلاه جایش دادند . اما با همه این ها وقتی ناصر الدین شاه وارد شد امیر کبیر به میرزا اقا خان که همه جا به داشتن شناسنامه و گذر نامه انگلیسی مفتخر بود تحکم کرد که به چه اجازه از تبعید گاه خود بیرون امده میرزا از ترس حکم مهد علیا را نشان داد ولی امیر تحکم کرد که (( حکم دولت را دولت ملغی می کند )) با این همه چون در ان روز ها روابط حسنه بود امیر کبیر به خواهش مهد علیا میرزا اقا خان را به عنوان وزیر وارد کار ها کرد ولی کاری به او نمی سپرد . تا ان که امیر میرزا اقا خان را واسطه کار های رسمی خود با سفارت انگلیس کرد
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  9. #49
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    در چند ماه نخست سلطنت ناصر الدین کار امیر و مهد علیا کشمکشی در نهان بود تا ان که شاه تصمیم گرفت تنها خواهر خود ( ملکزاده خانم ) را به امیر بدهد . مهد علیا مخالفتی نکرد . می پنداشت از این را امیر کبیر رام می شود . فقط شرط گذاشت که او زنی نداشته باشد و زنی نگیرد . امیر کبیر عموزاده خود ( جان جان خانم ) را که از او سه فرزند بزرگ داشت طلاق داد و عزت الدوله را در روز جمعه ای در اول سال 1265 برای او عقد کردند عزت الدوله پانزده ساله بود و امیر چهل و چهار ساله هم سن مهد علیا .
    چنان که حتی دشمنان میرزا تقی خان نیز نوشته اند صدارت او موهبتی برای ایران بود . تاریخ ایران انگار وارد گلستانی شد . یک شاه جوان که منتهای احترام را برای صدراعظم خود قائل بود . امیر کبیر که در طول سال ها خدمات دیوانی و ماموریت های خارجی به اتکای هوش سر شار خود تجربه ها اندوخته بود .موقعیتی اماده . همه چیز برای ترقی ایران در میانه قرن نوزدهم اماده بود . درست زمانی که دنیا از جهت صنعت و تکنولوژ ی تکانی بزرگ می خورد کشتی های بخاری و راه اهن دنیا را کوچک می کرد و به برکت انقلاب کبیر فرانسه اروپا دموکراسی را تجر به می کرد ایرانی که هرگز تحت الحمایه نشده بود به طفیل موقعیت جغرافیایی خود می توانست بین دو ابر قدرت چنان بازی کند که استقلالش حفظ شود . امیر کبیر جهان را می شناخت و تشنه اصلاحات و حفظ استقلال ایران بود . روسیه همین قدر که می دید امیر کبیر نوکر انگلیس نیست راضی بود . حتی کلنل شیل که چند ماه بعد از صدارت امیر از مرخصی برگشت با دیدن تحولاتی که در این مدت رخ داده بود به حیرت افتاد او نیز در نامه ای به پالمرستون تاکید کرد که (( امیر کسی نیست که الت دست روس ها شود )) لندن هم می توانست به این راضی باشد . دیگر موقعیتی چنین مناسب و حساس برای ایران محال بود . چنان که تا 150 سال بعد اتفاق نیفتاد .
    این مجموعه فقط یک دشمن داشت و ان مهد علیا بود که به گفته خودش همه دار و ندار خود را به میرزا تقی خان بخشیده بود هم پسرش و سلطنت او را هم عزت الدوله دخترش را .
    در دو سالی که بعد از ان امد لحظه ای امیر از زیر فشار مهد علیا خلاصی نداشت . دیر نبود که مهد علیا که خود را با به سلطنت رسیدن پسرش نایب السلطنه می دید و قصد داشت در همه امور دخالت کند فرمان دهد و همه در مقابلش صف بکشند دشمن خونی داماد خود شد . سفیر انگلیس در گزارشی به لندن نوشت : (( شاه نسبت به امیر نظام کمال اعتماد را دارد . اما بزرگان کشور دشمن امیر هستند و برای این که کار ره بر او مشکل کنند از هیچ دسیسه ای رو گردان نیستند . مادر شاه اخیرا کوشید شاید اعتماد شاه را از امیر متزلزل گرداند و لی تیرش به سنگ خورد )) ده ها نامه در ارشیو ها و در مجموعه های خصوصی اعضای خانواده قاجار وجود دارد که نشان می دهد مهد علیا در سال دوم صدارت امیر همه کوشش خود را مصروف ان کرده است تا او را براندازد فقط فرزندانش مقاومت می کنند . شاه جوان در هر فرصت از امیر نظام حمایت می کرد و عزت الدوله که دومین فرزند را باردار بود در میان مادر و شوهرش دومی را برگزیده بود . مهد علیا که مدام دستگاه و سازمانش قوی تر می شد کار را از جادو و جنبل گذرانده و در هر فرصت با مخالفان نظم و ارامش که تقریبا تمام رجال و شاهزادگان زمان بودند دسته ای قوی ایجاد کرده بود . محل اجتماع ان ها (( بی بی زبیده )) مقبره ای در جنوب شرقی تهران که مهد علیا اطراف ان را خرید و ان را تبدیل به زیارتگاهی عمومی کرد و در هر فرصت مخالفان را در ان جا گرد می اورد . کاری که از چشم صدراعظم پنهان نبود . در این راه رقاصه ها و زنان حرم و غلامبچه ها همه با مهد علیا هستند .
    از میان همین جلسات است که دسیسه ای بیرون زد که میرزا اقا خان نوری و سفارت هم در ان دست داشتند . انگلستان با همه تحسینی که کلنل شیل از امیر کبیر می کرد از کوشش امیر برای نظم دادن به نظام و فراهم اوردن لشکری منظم بیمناک است . بر ان ها فرض بود که این سپاه اولین وظیفه خود را حمله به هرات و جلوگیری از تجزیه افغانستان از ایران قرار خواهد داد .
    در این زمان عباس میرزا ملک ارا فرزند محمد شاه که عنوان نایب السلطنه گرفته بود و انگلیسی ها مانع ان شدند که مهد علیا کورش کند یا او را بکشد زیر حمایت سفارت در عتبات بود . مهد علیا ناگهان شایع کرد که امیر نظام قصد دارد شاه را بکشد و عباس میرزا 10 ساله را به سلطنت بگمارد و خود نایب السلطنه شود . این دسیسه را چندان جلو بردند که سر انجام کلنل شیل روز 13 نوامبر به لرد پالمرستون خبر داد که به دستور شاه افراد گارد سلطنتی فرمان عزل امیر کبیر را از صدارت عظمی به او ابلاغ کردند . اما او هنوز فرمانده کل قوا خواهد بود
    ناصر الدین شاه در مقابل تمام دسیسه ها و فشار ها در حکم نوشته بود : (( چون صدارت عظمی و وزارت کبری زحمت زیاد دارد و تحمل این مشقت بر شما دشوار است شما را از این کار معاف کردیم باید با کمال اطمینان مشغول امارت نظام باشید و یک قبضه شمشیر و یک قطعه نشان که علامت ریاست کل عساکر است فرستادیم ... )) تا سه روز صدر اعظمی انتخاب نشد . سفارت و مهد علیا میرزا اقا خان را پیشنهاد می کردند و شاه فریاد می زد که او تحت حمایت انگلیس است و تبعه ایران نیست . سر انجام میرزا اقا خان در نامه ای به عذر خواهی و ابراز تاسف به سفارت خود را از تحت حمایت دولت بریتانیا خارج کرد و مهد علیا به منظور خود رسید .
    حالا دیگر انگلیسی ها بودند که از قرار داشتن امیر در راس نظام ابراز نگرانی می کردند چنین بود که فرمان حکومت کاشان به نام او صادر شد . مهد علیا کوشید تا از سفر عزت الدوله همراه شوهرش جلوگیری کند ولی ان زن جوان که از جان امیر بیمناک شده بود ایستادگی کرد . نامه ای به برادر نوشت . در جواب ناصر الدین قسم خورد که نظر سوئی نسبت به امیر ندارد با این حال عزت الدوله با امیر کبیر و دو دختر خود که یکی چند ماه داشت و دیگری کمی بیشتر از یک سال راهی باغ فین کاشان شدند . اما در وقت خداحافظی حادثه ای رخ داد که سرنوشت امیر را دیگرگون کرد . ان روز صبح مهد علیا به کلنل شیل گفته بود که دامادش سالم می ماند (( حکومت کاشان را برایش تمام کردم )) اما بعد از ظهر وقت خداحافظی مهد لیا بعد از دیده بوسی با دختر و نوه هایش رفت تا با این داماد سرکش دیده بوسی کند که ناگهان و در حضور ده ها چشم امیر خود را عقب کشید و گفت : (( من در همه عمر ...ده ای را نبوسیده ام )) نوشته اند در لحظه ای مهد علیا شکست . نشست . او در همه عمر تحقیر نشده بود چه رسد به چنین بیانی در حضور جمع . و رفت تا شوین کنان کاری کند که کرد . چهل روز بعد ...
    در تهران مهد علیا جشنی بر پا کرده بود که در ان سلطانه خانم رقاصه اندرون به عقد علیقلی میرزا اعتضاد السلطنه در می امد . این ازدواج پاداشی به هر دو ان ها بود که در توطئه علیه امیر به مهد علیا همدست بودند . سلطانه خانم دو باز در اندرون شاه را علیه امیر شورانده بود یکی بار وقتی به او گفت همه در شهر می گویند شاه واقعی امیر نظام است و یک بار وقتی که هنگام بازی ورق به طوری که شاه جوان بشنود به شاه پیک ورق اشاره کرد و گفت : شبیه یاروست ! اعتضاد السلطنه هم که دایی ناتنی مهد علیا و وزیر او بود و از جمله کسانی که درباره روابطش با مهد علیا سخن ها گفته می شد .
    جشنی عظیم بر پا بود مهد علیا شاه جوان را سر مست از شراب فرنسوی را به زنانه برد . عروس ( سلطانه خانم ) غوغایی به پا کرده بود و گیلاس های کرستال مدام به شاه خورانده می شد تا زمانی که یک دختر روس را اوردند که برای شاه صیغه یک شبه بخوانند و در همین موقع مهد علیا قیافه غمگین گرفت و به شاه که علت را جویا شد گفت : تا ان پدر سگ زنده است از جان قبله عالم و جان خودم و جان ملکزاده می ترسم ... دقایقی بعد حکمی که اماده شده بود به این شرح به امضای شاه رسید : (( چاکر استان ملائک پاسبان فدوی خاص دولت ابد مدت حاج علیخان پیشخدمت خاصه فراش باشی دربار سپهر اقتدار مامور است به فین کاشان رفته میرزا تقی خان فراهانی را راحت نماید و در انجام این ماموریت بین الاقران مفتخر و به مراحم خسروانی مستظهر بوده باشد . ))
    شاه هفده ساله و صیغه یک شبه اش مست و خراب رفتند و مهد علیا چادر بر سر انداخت و همان شبانه تاخت به سوی حاجی علیخان اعتماد السلطنه که از بر کشیدگان امیر کبیر بود و امیر در بین درباریان او را می پسندید . حاجی علیخان خوشگذران هیچ شبی را تنها سر بر بالش نمی نهاد . دو ساز زن بر بالینش ساز می زدند . وقت صرف شام مهد علیا رسید حاجی علی خان خواست لباس مناسب بپوشد که مهد علیا وارد شد . کلفت و ساز زن را از اتاق بیرون کردند که در ان لحظه زن در بند ابرو نبود .
    عذر حاجی علیخان مسموع نبود و به اصرار مهد علیا ساعتی بعد او از یک در و مهد علیا از در دیگر خانه اش به در امدند . از جمله کسانی که مهد علیا همراه حاجی علیخان کرد یکی هم عصمت لطیفه گوی حرم بود که عزت الدوله او را بسیار دوست داشت و به خوش زبانی اش می خندید . او هم رفت تا سر عزت الدوله را گرم کند . بامدادان این جمع وارد باغ فین شدند . عصمت رفت تا عزت الدوله و بچه ها را سرگرم کند و حاجی و چهار قراول رو بسته وارد حرم شدند . دقایقی بعد خون مردی پای سروهای باغ فین گشت که از غمش هنوز دل ایرانیان خون است . مهد علیا به خیال خود به خونی که بر وصیت نامه امینه نهاده بود وفادار ماند و خطری را از سر قاجاریه و پسرش دور کرد .
    صبح چنان که قابل حدس بود شاه مستی پریده فرمان داد حاجی علی خان قبل از حرکت به دستبوس برود . و این همان لحظاتی بود که رگ امیر گشوده بود . کلنل فرانت غروب ان روز به مهد علیا و میرزا اقا خان نوکر سفارت که رخت سفارت در بر داشت تبریک گفت .
    عصمت بالاخره عزت الدوله و بچه های یتیم را به تهران اورد . دختر غم زده در کنجی در شاه نشین خانه سابق امیر نشسته بود لیدی شیل برای دیدار او وارد شد مهد علیا هم از پشت دیوار خود را رساند و نگذاشت عزت الدوله سخنی بگوید . سخنی ناگفته ماند .
    اما ناصر الدین شاه از ان پس با مادر خوب نشد . نامه ای باقی است از عجز و لابه مهد علیا که از بی مهری پسر می نالد و هم نامه ها باقی است از نا صر الدین در ابراز پشیمانی و از نبود نظم امیر نظامی . تا 47 سال بعد از امیر که ناصر الدین شاه زنده بود یاد او را نگاه داشت ولی چه سود که در لحظه ای بی خبری ننگی از خود در تاریخ به یادگار گذاشت .
    قتل امیر کبیر اما نقش دیگری هم بر سرنوشت قاجار زد . مهد علیا که می خواست عزت الدوله را از عزا دراورد و به کاری مجبور کند که معهود نبود . او را به اندرون برد و ان جعبه اهنی را به رمز گشود وصیت نامه امینه را بیرون کشید . مهر و امضای شاهان و از جمله ناصر الدین شاه را که در همان روز ها به این راز پی برده بود به او نشان داد و بر خلاف بند سوم از وصیت نامه امینه که می بایست شاهان انتخابی از مادر قجر باشند به عزت الدوله وعده داد که اگر ارام گیرد و دست از خودسری بردارد این مقام را به یکی از دختران او خواهد داد و فرزندان او را وارث سلطنت خواهد کرد . این وعده ای بود که ناصر الدین شاه نیز بر ان گردن نهاد تا عزت الدوله این همه طغیان نکند و از یتیمی فرزندانش دم نزند . در ان شور و اشوب هم مهد علیا و هم ناصر الدین شاه از یاد بردند که دختران امیر کبیر که قجر نیستند و از تخمه انان شاهی پدید خواهد امد که واجد شرایطی که امینه مقرر کرده نیست .
    عزت الدوله فقط به این ترتیب در چهلمین روز قتل مظلومانه امیر لبخندی به لب اورد و فردای روزی که عده اش سر امد حاضر شد و به خانه پسر میرزا اقا خان نوری برود . صاحب بعدی جعبه امینه در این زمان یتیم بچه ای یک ساله بود
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. #50
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل سوم
    جعبه امینه در ان صد سالی که بعد از مرگ او در اختیار ان سه زن از نوادگان جا داشت هرگز ان قدر حادثه نساخت که در ان زمان دراز که در اختیار جهان خانم ( مهد علیا ) بود . او برای حفظ پیامی که از ان صندوقچه می شنید دو تن از چهره های نامدار ایران را فدا کرد که به ویژه با کشتن امیر کبیر داغی بر دل تاریخ ایران نهاد و جامعه ایرانی را از یک موقعیت درخشان محروم کرد . به اغوای مهد علیا هر جا عکس و تصویری از امیر بود از بین برده شد به تصور ان که نام امیر و ننگ خود فراموش شود . خیالی عبث بود چرا که نه فقط نام پر جلال امیر کبیر با از میان رفتن عکس های او – که هنوز نیز یکی از ان ها یافت نشده – محو نشده بلکه مهد علیا حتی از چشم تنها پسر خود افتاد و سر انجام با همه هنر ها که داشت در انزوا درگذشت و وقتی در بستر مرگ بود به ناچار یادگار امینه را در دست های فرزند امیر کبیر گذاشت چشمان کم سویش نفرت را در چشم های تاج المولوک ندید . یتیم بچه امیر کبیر در این زمان شانزده ساله بود بخواست امینه و دستور ناصر الدین شاه ام خاقان خوانده می شد .
    اما همه این ها او را شاد نمی کرد چنان که وقتی به عقد مظفرالدین میرزا ولیعهد درامد شادمان نشد و مهر خانواده سلطنتی در دلش نیفتاد .
    بعد از نزدیک به صد سال یادگاران امینه که مهد علیا چیز ها بر ان افزوده بود و وصیت کرده بود که بخش عظیم دارائیش نیز با ان همراه شود در دست کسی قرار گرفت که شوقی بداشتن ان نشان نمی داد و از همان زمان که از مهد علیا تحویلش گرفت جز یک با ر در ان را نگشود نگاهی به نوشته های ان نینداخت . تاج الملوک را روزگار غمگین و پرخاشجو بار اورده بود . بر خلاف تمام ان سال ها سومین مالک صندوقچه امینه برای حفظ تاج و تخت در خانواده قاجار کاری نمی کرد بیزار از سیاست و قدرت مدام بر مادر بزرگ خود ( مهد علیا ) و دائیش که اخرین پادشاه مقتدر قاجار بود لعنت می فرستاد و از انان بد می گفت . در دست های او که نخستین مادر شاهی می شد که از تخمه قاحجار نبود ارزوهای امینه بر باد می رفت .
    در ان غروب دلگزا تاج الملوک که از تبریز فراخوانده شده بود در خلوت مهد علیا سخنان او را با بی اعتنایی شنید و سر انجام بر خاست و دست های استخوانی مهد علیا را با اکراه بوسید صندوقچه را به کنیز سپرد و رفت . بی تاثری از مرگ نزدیک مادر بزرگ .
    پس از ان که مهد علیا صندوق اهنی کوچک را باز کرد و رمز ان را به تاج الملوک اموخت خود نیز برایش گفت که دارنده این اسناد موظف است همواره مواظب وقایع پیرامونش باشد و در حوادث دخالت کند و کوشش خود را برای به سلطنت رسیدن فرزندش به کار برد . تاج الملوک بی صدا به گفته های مادربزرگ گوش می داد بی ان که هیجانی از خود نشان دهد . سر انجام نیز بر خاست ندیمه اش صندوق را زیر بغل گذاشت و تاج الملوک خود تعظیمی کرد و دست مهد علیا را به اکراه بوسید و رفت . او دختر شانزده ساله بود که همه عمر مانند یک یتیم زیسته بود یتیمی که اطرافیان او را از اوردن نام پدرش ( امیر کبیر ) هم باز داشته بودند . در حقیقت او از قاجار نفرت داشت و هیچ علاقه ای در خود نمی دید که فرزندش وارث این تاج و تخت باشد . نفرین هایی که از بچگی شنیده بود که مادرش و دیگران نثار ناصرالدین شاه و مادرش می کنند در جان او اثر گذاشته بود . او در سه سالگی همراه مادر و خواهر کوچکش به خانه کاظم خان نظام الملک پسر میرزا اقا خان نوری رفت که مردی بود لاابالی عقب افتاده و تنبل که بیشتر وقت خود را به بازی با پسران کم سال می گذراند . عزت الدوله که بعد از شوهری مانند امیر کبیر مجبور به تحمل چنین ادمی شده بود دائم به او و پدرش که صدر اعظم و غاصب مقام امیر کبیر بود ناسزا می گفت و ان ها را نوکر انگلیس می نامید و نمی هراسید که خبر چینان این ها را به شاه باز گو کنند . شاید هم خبر می بردند که شاه به تنها خواهر خود این اندازه بی مهر بود .
    عزت الدوله با مادر خود عهد کرده بود که اگر او را به زور به خانه نظام الملک بفرستند هرگز تمکین نکند و نکرد و بچه ها مدام در ان خانه شاهد دعوا و بگومگویی بودند که گاه کار ان بالا می گرفت . هفت سال بعد از ان ازدواج زورکی همزمان با مغضوب شدن میرزا اقا خان و اولادش عزت الدوله به ارزوی خود رسید و به عقد اعتضاد الدوله پسر دایی خود درامد که دلداده او بود . و باز بچه ها به خانه جدیدی رفتند . در این جا به عزت الدوله خوش می گذشت اما تاج الملوک و همدم الملوک بی کس و یتیم وپژمرده بودند نه از معلم فرانسه شان چیزی می فهمیدند و نه از ان که خط و ربط و زبان فارسی یادشان می داد . تاج الملوک علاقه ای به شعر داشت ولی دران کار هم چندان جدی نبود . در سال وبایی حادثه تلخی رخ داد و ان مرگ اعتضاد الدوله بود . این خانواده اواره باز هم به ارک رفتند . در ان جا بودند که گفته شد یحیی خان برادر صدراعظم ( مشیر الدوله ) به خواستگاری امده و عزت الدوله برای چهارمین بار بچه ها را برداشت و به خانه شوهر رفت . او دیگر به قول خودش ادم نبود مانند قلمدان و مهر اسباب صدارت بود .
    این بار دیگر تاج الملوک و همدم لملوک نرفتند و مهد علیا انان را شوهر داد . هر دو دختر ساکت و بی صدا بودند . تاج الملوک همسر مظفر الدین میرزا ولیعهد شد و در همان اوایل برای او دو فرزند اورد . یک پسر و یک دختر محمد علی میرزا بعد ها شاه شد و فاطمه عزت الدوله ثانی که همسر عبد الحسین میرزا فرمانفرما شد .
    زندگی در تبریز و در خانه ولیعهد که بی کفایت و کم عقل بود تاج الملوک را افسرده تر و تند خو تر کرد تا روزی که سر انجام خبر چینان کار خود را کردند و به ناصر الدین شاه خبر دادند که همسر عقدی و اصلی ولیعهد در تبریز مدام از او بد می گوید و با خواهر و برادران ناتنی اش ( فرزندان بزرگ امیر کبیر ) مربوط شده اشکارا شاه را قاتل می خوانند . ناصر الدین شاه به خشم امد . دیگر مهد علیا هم نبود که سفارش این ها را کند عزت الدوله هم ان قدر از این خانه به ان خانه شده بود که دیگر ابرویی برایش نمانده بود . چنین بود که در نوروز سال 1295 قمری که مظفر الدین میرزا ولیعهد به تهران امد شاه دستور داد که تاج الملوک را مطلقه کند . یک سالی تاج الملوک نیز مانند مادر خود با دو فرزند در تهران اواره بود تا ان که پسرش ( محمد علی میرزا ) را به تبریز برگرداندند و خودش هم به تبریز رفت و بادختر بزرگ امیر کبیر همخانه شد و بیرون از دربار زیست و در ان جا بود که صحبت از گرفتن زنی از قاجار برای محمد علی میرزا پیش امد . جهان خانم دختر کامران میرزا نایب السلطنه را برای محمد علی میرزا عقد کردند – دو نوه ناصر الدین شاه – وقتی جشن های عروسی از تبریز به تهران کشید و در پارک امیریه – خانه کامران میرزا – برگزار شد تاج الملوک که ام خاقانش می خواندند در اولین فرصت ان صندوقچه متروک مانده را به عروس خود ملکه جهان سپرد . صندوقچه ای که در همه ان بیست سال در تهران کنج یک پستو بود نه رمز سفیر انگلیس به کار بود و نه کسی وصیت نامه را خوانه بود و نه حتی نگاهی به اوراق سهام و مدارک بهادار ان .
    تاج الملوک ( ام خاقان ) چشم ان داشت که ببیند خواب اخرین امینه در حال تعبیر شدن است ملت دارد بیدار می شود و امواج انقلاب کبیر فرانسه ( اتشی که در خواب امینه دید به خانه بزرگان افتاده ) دارد پس از یک قرن به صورت شبنامه و روزنامه ها ی مخالف و افکار سید جمال اسد ابادی به ایران می رسد .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


صفحه 5 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/