در قصر زنان شیون می کردند و پسران و برادران وکیل در تالار به بحث و جدل مشغول بودند توافقی در کار نبود . این گفتگو تا دو روز ادامه داشت و در این مدت جناه کریم خان زیر یک ترمه نقره دوزی بزرگ وسط پنجدری افتاده بود . یکی بر بالای سرش قران می خواند که گاه جای خود را به دیگری می داد .
وقتی بزرگان زند با چشمان قرمز از بی خوابی ها به فکر اغا محمد خان افتادند و درصدد برامدند که او را خلاص کنند اغا محمد خان سر بر پای امینه گذاشته و پس از دو شب بیداری خفته بود . قرولان قصر سلطنتی در خانه اغا محمد خان جز قفسه های مملو از کتاب که در ان سیزده سال بار ها خوانده شده بود چیزی نیافتند . در میان کتب پر ارزش کتابخانه اغا محمد خان چندین کتاب بود که نویسندگان ان ها کتاب را نوشته کرده بودند . به نام کنتس ایرانی یا چنان که ولتر نوشته بود کنتسی از خواب های دور . اگر در بین قراولان شاه زند کسی هم سواد داشت باز فرانسه نمی دانست تا به ارزش این کتاب ها پی ببرد .
اغا محمد خان رفت تا دست امینه را ببوسد و از او چند تفنگچی بخواهد که تا استر اباد همراهی اش کنند دید که در اتق امینه ملایی نشسته قران می خواند فتحعلی خان فرزند جهانسوز و مادرش ماه رخسار ایستاده اند .
اتفاق عجیبی در انتظار او بود . چاره ای جز تمکین دستور امینه نداشت که از ملا عباسقلی می خواست تا ماه رخسار را به عقد اغا محمد خان دراورد . در لحظه ای سکوت بر قرار شد . فقط فتحعلی خان سیزده ساله می خندید که گویی پیش از این امینه با وی سخن گفته بود .
پس از خوانده شدن خطبه عقد امینه انعامی به ملا داد و او را مرخص کرد به دستورش خدمه هم از اتاق بیرون رفتند . خلوت بود و صدای قلب اغا محمد خان شنیده می شد و عجله داشت هر چه زودتر از مهلکه بگریزد . امینه به صدا درامد :
حالا باید محمد خان راهی را طی کنی که پدرت در سر داشت و کاری که مرحوم فتحعلی خان جدت نیمه کاره گذاشت . این فتحعلی از این پس پسر تو و ولیعهد توست . وصیت و گنج نامه و اوراق مستند ثروتم در یوروپ و بالای خراسان و سن پطرزبورگ و بخارا و تفلیس و اوراق شراکتم با هلندی ها همه نزد ماه رخسار است که از این به بعد مهدعلیا نام می گیرد . شنیدی مهد علیا ( پس رو به اغا محمد خان کرد و گفت ) روزگاری خواستم تو را به یوروپ ببرم که جور دیگر بزرگ شوی و رفتی به خراسان . سرنوشت تو بود . حالا که مانده ای باید کار را تمام کنی ...
نفس پیرزن به زور در می امد اغا محمد خان از هیجان زمان را از یاد برده بود فقط به صدای جنب و جوش در بیرون قصر متوجه می شد که لشکریان در انتظارند . صدای امینه بلند شد :
بیا تو را ببوسم . شاید دیگرت ندیدم . مهد علیا همسر توست . همه چیز نزد اوست و متعلق به هر سه تان . از جمله این ...
و اغا محمد خان دید که پیرزن بسته ای را از بازوی نازک خود باز کرد و در برابر چشمان او گشود . اری دریای نور بود . همان که نادر از هند اورد و گوهر یکدانه خزانه اش بود . و تاجماه الماسی که درشتی و تلالو ان هر چشمی را می زد . اغا محمد خان میدانست که بازماندگان نادر و همین شاه زند که دو روز پیش مرد چقدر سر در پی این ها داشتند و تاکنون چند صد نفر را برای به دست اوردن این دو الماس سر بریده اند .
این ها به بازوان پدرم بود !
و امینه با سر تصدیق کرد . محمدحسن خان و مهدعلیا ان بستهر ا بر بازوی خان خواجه بستند . امینه دید که وقتی دست مهد علیا به بازوی اغا محمد خان خورد لرزشی بر تن او افتاد . و نگاهش چون سوزنی بر چهره ماه رخسار فرورفت .
با این وصلت امینه چند کارکرد . هم فتحعلی خان را که خود تربیت کرده بود در مقام ولیعهدی اغا محمد خان به او دوخت و هم میراث خود را به ماه رخسار ( مهد علیا ) سپرد و این فصل اول از وصیت نامه ای بود که چند سالی وقف نوشتن ان شده بود . امینه که حتم یافته بود این جوان محروم مانده از غرایز طبیعی تنها کسی است که می تواند قاجار را به ارزویشان برساند در حقیقت تاج سلطنت ایران را به او و فتحعلی سپرد تا به وعده ای که به فتحعلی خان قاجار شوهرش داده بود وفا کرده باشد . در این حال مسئولیتی بر دوش مهد علیا و زنان قاجار قرار داد که نسل به نسل ان مسئولیت را بر دوش بکشند . اغا محمد خان که می خواست به استر اباد برود و ثروتی برای جمع اوری سپاه گرد اورد ناگهان از ان همه بی نیاز شد .
با دور شدن اغا محمد خان و دو برادرش که همراه او بودند امینه که گویا خسته شده بود چشم بر هم نهاد . در نظر اورد که دیگر کاری برایش نمانده است . اما چنین نبود .
درست یک ماه پس از ان که سربازان علیمردان خان زند به سمنان ریختند و دست خالی رفتند تا باز در شیراز و اصفهان به جان دیگر اعضای خانواده وکیل بیفتند امینه تازه زندها را رانده بود که به او خبر رسید که در بار فروش شهر ابادی در قلب مازندران که بعد ها بابل نام گرفت اغا محمد خان در چنگ دو تن از برادرانش که قصد ریاست دارند گرفتار امده و نزدیک است که سرش به باد رود . فریاد از امینه بر خاست :
کسی را که 20 سال است از دست این بی زبان ها حفظ کرده ام حالا به دست برادران خودش کشته شود ... حیدر بیک !
با صدای امینه حیدر بیک با سبلت سفید ظاهر شد و دریافت که باید به سرعت خود را به بارفروش برساند و پیغام تند و سخت بانوی خود را به کسانی برساند که به هیچ زبانی جز زبان زور اشنا نبودند . نه برادری می فهمیدند و نه همخونی و نه ارزش اتحاد را . اما تا حیدر بیک و تفنگچی های او به بار فروش برسند اغا محمد خان خود به خدعه از محاصره برادران نجات یافته بود .
مرتضی و رضا دو بردرش به مخفی گاه او در کنار شهر حمله برده و او را به زنجیر کرده بودند . مرتضی خیال داشت او را کور کند و رضا که با نیشخند خواجه اش می خواند و از او می پرسید که می خواهد با عروس تازه خود چه کند در پی کشتن او بود . اغا محمد خان زبان بازی اغاز کرد که در این میدان هم کسی حریفش نبود . به برادران گفت : شما مردید و من نه . همه زجر های عالم را کشیده ام ازادم کنید تا بقیه عمر را مشاور و دعاگوی شما باشم . می دانید کتاب های بسیار خوانده ام و زبان خارجی می دانم .
لحظه سختی بود . او در زنجیر و قراولان اماده و برادران حسودش در گفتگو . سر انجام زنجیر هایش را باز کردند . اغا محمد خان نگاه تحسین امیز تفنگچی ها را دیده بود که به محض باز شدن دست هایش پرید روی سر مرتضی و با فریاد از تفنگچی ها خواست ان دیگری را بگیرند .
حالا تپانچه خود را روی شقیقه مرتضی برادر خود گذاشته بود