فصل هفدهم
نادر راهی را که با کشتن فتحعلی خان قاجار باز کرده بود با خلع شاه طهماسب هموار کرد . اما هنوز از خوف محبوبیتی که می دانست صفویه در دل مردم ایران دارد زیر نام فرزند شیر خواره ی شاه طهماسب حکم می راند و خود را نایب السلطنه می خواند و تاجی را که فرزند شاه سلطان حسین به سویش پرت کرده بود در نهان بر سر می گذاشت . تا وقتی که از هند با خروار ها طلا و جواهر فاتج بر گشت و اوازه ی او در همه ایران پیچید . دیگر نیازی به پرده پوشی نبود اخرین بازمانده صفوی را هم گردن زد و شد نادر شاه موسس سلسله افشاری . و همه این ها در برابر چشم امینه اتفاق می افتاد که همه جا را در نظر داشت . بین او نادر پیام ها و هدایا و کرشمه هایی در جریان بود که محمد حسین فرزند کوچکش پیغام بر ان می شد جز ان که نادر علاقه سیری ناپذیری به دختران جوان داشت و درباره ی او در مشابقه با یکدیگر هفته ای نبود که باکره ای را به چادر او در نیندازند و خود از دور به شنیدن صدای فریاد این دوشیزگان کم سال که از شرق و غرب می امدند ننشینند . امینه نیز از همین راه دو سه باری دل نادر را به دست اورد و از دست اموختگان خود برای نادر فرستاد . این ها در عین حال خبر چینان او بودند که رمزی به انان اموخته می شد که مفتاح ان نزد امینه بود و نه فرزندانش و نه هیچ کس دیگر از ان خبر نداشت . این ارتباط ها باعث می شد هم حکومت سمنان در دست او بماند هم محمد حسین پسرش مقرب دربار نادر و هم کمپانی هلندی با سفارش و رهنمایی امینه بتواند با رقیب خود – کمپانی هند شرقی انگلیس – رقابت کند و به داد وستد مشغول باشد . زندگانی پر مشغله ای بود که در هر فرصت امینه با سفر به بخارا و سمر قند و گاه دور تر از این ها به کرسی نشین امپراطوری روسیه به ان تنوعی می بخشید ولی نه ان بود که می خواست . روزگار نادر را فقط فرصت ان می دید که پسرانش بزرگ شوند . از همین رو شبی که محمد حسن خان را به سمنان خواند تا دختری از دخترگان دست اموز خود جیران را به عقد او در اورد حالی دیگر داشت . محمد حسن خان بلند قد و کمان کش و تیر انداز و پهلوانی بود که در چشمان امینه قبای پادشاهی راست بر بالای او بود . در این زمان میان ترکمنان می تاخت و میبالید و از ترس نادر شاه ظاهر نمی شد . مگر نه ان که نادر بعد از کشتن فتحعلی خان امیر قاسم خان را فرستاد تا او را بیاورد و نشد مصلحت دید امینه این بود که محمد حسن خان هرگز در برابر نادر شاه ظاهر نشود می دانست نادر چون هیبت ولیعهد محمد حسن خان را ببیند از او بوی خطر خواهد شنید و از جانش نخواهد گذشت .
ان شب پس از ان که دولت مامد که با محمد حسن خان از ترکمن صحرا امده بود با ساز ترکمن شوری در انداخت . دسته اواز خوانان باخشی هم امده شده بودند همان ها که چندان با حس و عصب می خوانند که خون در صورتشان می دوید . امینه تمام ایین ترکمنان را بر پا داشته بود . شتری که بر روی ان کجاوه ای نشانده بودند تا جیران که امینه خود بر ارایش و لباسش از سوغات روس و هدایای فرنگی هنر ها به کار برده بود با هیبتی مناسب عروس شاه به حجله رود . ظهر ان روز جیران را پوشیده بر خرقه سفید در حالی که بره ای در دست داشت به میدان قلعه بردند و محمد حسن خان با هشت سوار همراهش از دور تاخت اورد و چون بره از بغل جیران به دست محمد حسن خان افتاد که بر اسب می ایستاد و ایستاده می تاخت غریو از همه بر خاست . امینه چنان این صحنه را می نگریست که گویی همه ارزو های خود را در ان می بیند .
غروب قلعه ارام گرفت . در پیشخوان شاه نشین سرای امینه پیری از پیران ترکمن چنان که رسم بود محمد حسن و جیران را با این کلام در دست نهاد :
پیراهن بد مپوش نان جو مخوران دست راستش در روغن زرد دست چپش در ارد گندم بگذار . مگذار نیشش بزنند . چونان یونجه به هم متصل شوید . چونان ساقه مو به هم بپیچید بذل کنید از مال و خواسته . جامه ی زر بفت بر تن عروست کن . از لبان سرخش بوسه ای بستان ... ماه را به تو سپردم محمد حسن خان ! تو را به خدا . و همه قلعه فریاد برداشتند (( تو را به خدا )) شب ارامش گرفت .
صدایی جز صدای مغازله نسیم و برگ درختان در گوش ها نبود . امینه شال ترکمن به خود پیچیده دل در هوای چشمه های اق قلعه از پله های قراول خانه بالا رفت و به بالای برج قلعه سلطانی رسید که قراولان در ان جا اتشی افروخته بودند . از ان جا به سیاهی اسمان چشم دوخت که از میان ان ستارگانی دم از تجلی می زدند . ساعتی در ان جا ماند تا در دل به خان بگوید پسرت را عروس کردم اما هنوز کار ها هست که نکرده ام . تا ان که تو را بی نفس کرد به خواری بی نفس نکنم شادی از من دور باد . تا اوازه پسرانت را در جهان سر ندهم نزد تو نمی ایم .
در چنین شبی محمد از صلب محمد حسن خان در بطن جیران نطفه بست . سال بعد که امینه در خواجه نفس به دیدار فرزند خود رفت جیران این پسر را در بغل داشت و در دست های امینه گذاشت . امینه زیر لب او را صدا کرد : محمد خان ! چشمان طفل رنگی غریب داشت از تیره ی سبز اما خاکستری شاید کبود . جیران به لبخند گفت : یک رنگ نمی ماند هر دم به رنگی است . گاه حتی سیاه سیاه می شود به رنگ چشمان شما گاه در شب رنگی از عسل دارد .
امینه دستان کوچک محمد را در دستان خود گرفت و ان ها را بوسید و به موهای خود کشید . وجیران دید در ان موج شبق چند تار نقره خزیده . و این سومین سال سلطنت نادر بود .
سه سالی دیگر گذشت . نادر دمی ارام نبود می تاخت می گرفت و می کشت . و از هر جا به کرسی حکومت خود خراسان باز می گشت و چند روزی ارام می گرفت و دوباره خبر از سر کشی یکی می رسید و می تاخت در یکی از این باز گشت ها بود که امینه به کاری افتاد که امید داشت هر گز به ان مجبور نشود . و ان زمانی بود که نادر از داغستان باز گشته بود محمد حسین خان شرفیاب شد زمین ادب بوسید و نامه ی مادر را که مانند همیشه با هدایایی همراه بود به حضور شاه تقدیم کرد . نادر شاه هنوز مهر بر نگرفته گویی چیزی در خاطرش امده از محمد حسین خان پرسید (( نواب علیه این روز ها کجا هستند ؟))
محمد حسین با اشنایی که به خلقیات نادر داشت با تواضع تمام پاسخ داد : به سمنان !
نادر لحظاتی بر متن نامه ی امینه خیره شد و ان را به قوللر اغاسی سپرد و گفت لشکر نویس فرمان کند ... پس رو به محمد حسین خان که دست به سینه ایستاده بود گفت هم اکنون قاصدی به سمنان بفرست و به نواب علیه خبر بده که اگر تا سه روز دیگر در این جا نباشد ما خود با تمام لشکر به سمنان می رویم و یک ماه مهمان نا خوانده می شویم ! بعد صدای قهقهه اش در تالار پیچید . حاضران نیز به تقلید از شاه خنده سر دادند . محمد حسین خان دانست کار به سامان است تعظیمی کرد و عقب عقب رفت .
چنین بود که سر نوشت نادر را ثابت قدم ترین دشمن خود رو در رو قرار داد . تا ان روز امینه با قاتل شوهر خود چشم در چشم نشده بود . امینه فرصت نیافت تا تدارکی ببیند برای دیداری چنین پر اهمیت . فقط از اصطبل خود سه اسب ترکمن اصیل تربیت یافته که در پرش و شتاب یکتا بودند برگزید و میرزا شهاب سمنانی شاعر را نیز حرکت داد . و با بیست نفر از ندیمگان و نوکران خود راهی خراسان شد . محمد حسین خان در نامه ای از مادر خواسته بود لحظه ای را هدر ندهد .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)