فصل هشتم
محمد حسن پسری که امینه از شاه سلطان حسین داشت و همه او را فرزند فتحعلی خان اشاقه باش می دانستند یک ساله نشده بود که او بار دیگر باردار شد . می دانست که خان قجر در اتش داشتن پسران متعدد می سوزد و با ان که امینه او را منع نکرده بود ولی فتحعلی خان به خود جرات نمی داد که در پی گرفتن همسری دیگر بر اید و چنان که معمول خوانین و امیران بود از چندین همسر فرزندان متعدد اورد این خود مسوولیتی بود برای امینه که ان را با روی خوش پذیرا شده بود گرچه هر بار چند ماهی از پریدن بر گرده ی اسب و ورزش و حرکات تند و سخت باز می ماند .
چون فرزند دوم را باردار امد برای بر اوردن نذری راهی مشهد شد . را ه سخت استر اباد به خراسان در برابر همت و درایت او جاده ای هموار بود . به ویژه که نیمی از راه در خیابان شاه عباسی گذشت پر درخت و زیبا در پایان بهاری که چشمه ها و رود ها را پر اب کرده بود و درختان را پر بار . در جمع قافله ای که با خود برد گیلبرت و همسرش نیز بودند که کمپانی هلندی را نمایندگی می کردند و کاروانی از مال التجاره برای فروش و بازار یابی در منطقه خراسان هرات و تاشکند بخارا و خیوه نیز قافله را دنبال می کرد . هر جا بیتوته می کردند او پشت تجیری لم میداد و در حالی که کنیزی پاهایش را می مالید با گیلبرت با زباان فرنگان گفتگو می کرد . نقشه ای از جهان که بهدرخواست او یک کشیش فرانسوی برایش فرستاده بود در جعبه اش بود و گیلبرت سخن ها داشت که از اروپا و ماورا دریا ها برایش بگوید . امینه هنوز بر کشتی ننشسته هوای دریا نوردی داشت .
وقتی گلدسته های حرم امام هشتم در ابی اسمان ظاهر شد و کاروان به سلام افتاد امینه با زنان کاروان که همگی چادر ها و روبنده های سفید داشتند به نماز ایستاد . همسر گیلبرت که در کنار جمع زنان ایستاده بود نقل کرد که امینه با چه خلوص و ایمانی به تبع شیخ احتشام استر ابادی که پیشنماز کاروان بود به خواندن زیارت نامه مشغول بود و در پایان ان دست ها در برابر صورت رو به گلدسته استان مقدس تا چند دقیقه ای دعا می کرد . کسی نمی دانست ان شب را که او و زنان همراه در حرم مطهر گذراندند در شبشان چه گذشت . این قدر بود که امینه از ان روز با همه وجود باور داشت که دنیای رو به روی او روشن است و امید وار کننده . انان در مشهد از سوی امیران و بزرگان خراسانی پذیرایی می شدند گیلبرت و مال التجاره با سفارش نامه های مطمئن برای خوانین بین راه راهی تاشکند و بخارا شد .
محمد حسین دومین فرزند امینه در مشهد به دنیا امد و قاصدی این پیام را به فتحعلی خان در اشاقه باش رساند . امینه هوای ان داشت که به هرات و قند هار هم سفر کند اما اخباری که از ان سامان به مشهد می رسید از این خیال باز داشت . افسوس که به جمع مردان و بزرگان خراسان نمی رفت و گرنه می توانست با شنیدن خبر طغیان و اعلام استقلال میر ویس در قند هار و اطلاعی که از نا بسامانی پایتخت و دربار صفوی داشت دریابد که ماجرایی بزرگ در راه است . اما چون به استر اباد برگشت در همان گذار اول جایی که فتحعلی خان به پیشواز او و فرزندانش امده بود برای شوهر باز گفت که چه شنیده است و از مجموع این ها چه پیش بینی می کن . فتحعلی خان همیشه در کنار امینه احساس امنیت می کرد چون همسرش هم از همه جا خبر داشت و هم مشاوری بود که برای هر مشکلی راه حلی می یافت . مشکل فتحعلی خان این بود که قدرت می خواست و در استر اباد و در جمع ترکمنان نمی گنجید ارزو های بزرگ داشت . امینه این را میدانست و با او همداستان بود . جز ان که فتحعلی خان جنگاوری و دلاوری می دانست و امینه از اهمیت جمع اوری اطلاعات اگاه بود و راز و رمز تجارت را نیز اموخته بود .
ابتدای ورود او به میان ایل قاجار فتحعلی خان از سرمایه ای که همسرش در راه فرستادن قاصد و هدایا به اصفهان و قزوین و اطراف به کار می برد در اندیشه بود . اما به زودی دریافت که از این طریق او از همه جا خبر می یابد اخباری که به کار سرداری با ارزو های بزرگ می امد . بعد از این که امینه و فتحعلی خان پیوند با کمپانی هلندی را محکم کردند این رفت و امد ها شکلی دیگر گرفت و فایده خود را برای خان قاجار هم اشکار کرد .
با این ترتیب فتحعلی خان قدرت یافت تا علاوه بر چهار توپ که از اصفهان اورده بود دو توپ ریز نیز در استخدام اورد . انان در هر دو ماه تو پی می ساختند که گرچه عبور دادن ان ها از بلندی های البرز و فتح فلات ایران چنان که ارزو ی فتحعلی خان ممکن نبود ولی قدرتی به خان می داد تا مطمئن شود که کسی را امکان نزدیک شدن به ان ها نیست .
وقتی محمد حسن خان فرزند بزرگ امینه پنج ساله بود محمد حسین سه ساله و خدیجه دخترش دو ساله با رسیدن یک قافله از خیوه دستگاه امینه و خان متوجه شمال شد . سرزمین گسترده ای با شهر های بزرگ ثروت بیکران . کرسی قدرت خان در مرز ایران و روس با ان که بار ها از سوی شمال اسیب دیده و غارت شده بود ولی کمتز نگاهی به سرزمین های برف خیز شمال قزاقستان داشت . اینک یکی از دختران فتنه اصفهان که به همسری خان خیوه رفتخ بو د به مهمانی امینه می امد و با خود اخباری از ان سو می اورد . گیلبرت هم که دامنه تجارت کمپانی را تا سمرقند و بخارا گسترده بود خبر ها داشت که در اصفهان کسی را نه پروای ان بود و نه اشنایی با ان .
نرگس عروس خان خیوه شد بود و یک سال پیش همراه شوهرش به مسکو رفته بود و حکایت ها داشت از شهری با قصر ها و کلیسا های بزرگ مقر پتر کبیر . شب ها امینه پای صحبت نرگس می نشست که از دربار روس مس گفت . از مجالسی که در ان زنان و مردان حضور دارند و از نقش زنان در بین روس ها . و خبری که اتش به جان امینه زد . پطر ولیعهد بی عرضه خود را از سلطنت خلع کرد و دومین همسر خود را که به عنوان جانشین خود تعیین کرد . نرگس خود شاهد تاجگذاری کاترین همسر پطر بود .
او بعد از پطر سلطان اوروس می شود ؟
نرگس پاسخ داد : نه فقط اروس بلکه نصف اروپا . و سرزمین های بزرگی که پطر بعد از سال ها جنگ با سوئد ان را تصرف کرده است . امینه از روی نقشه ای که داشت می توانست کشور های بالتیک و بالکان را مشخص کند ولی این ها مهم نبود او قصد داشت با کاترین مراوده ای داشته باشد . چه خیال دوری !
اما هیچ خیالی برای امینه دور نبود به ویژه در این زمان که از طریق کمپانی هلندی راهی هم به سن پطرزبورگ – شهر تازه ساز امپراطور – باز کرده بود . و یک گنجنامه هم در استین داشت که معدنی از طلا را نشانی می داد معدنی در راه تاشکند چندان دور که کسی را توان رسیدن به ان نبود . ترس ازبک ها و جنگ دائمی انان با ترکمن ها و قزاق ها هر تاجر و معدن کاوی را از فکر رسیدن به این گنج باز می داشت . امینه اما ان را خریده بود تا روزی به کار اید . ایا ان روز نزدیک بود .
و این سالی پر حادثه بود . نرگس ان قدر نزد امینه و در امن فتحعلی خان ماند تا سواران خان خیوه امدند و او را بردند . خراسان نا امن بود و هرات نیز .
محمود غلجایی فرزند میر ویس پس از مرگ پدر با کشتن عموی خود فرماندهی افغان ها را به عهده گرفته وارد فلات ایران شده بود . اینک هرات در چنگ او بود و خراسان نیز . او با سربازان دستار بسته و ژنده اش رو به سوی مرکز ایران داشت .
امینه چیزی را می دید که شاه صفوی از دیدنش عاجز بود . او هم محمود افغانی و هم شاه سلطان حسین صفوی را می شناخت از احوال اصفهان خبر داشت . در درون او غوغای بود . غوغایی که فقط فتحعلی خان شوهرش را با خبر می کرد .
هم از این رو وقتی فرمان شاه سلطان حسین به خان قجر رسید که از او می خواست تا سپاهی بزرگ گرد اورد و به قزوین بفرستد تا تحت فرماندهی قزلباش افغان های یاغی را سرکوب کنند امینه که همیشه به دلاوری فتحعلی خان مفتخر بود و او را تشویق به قدرت نمایی می کرد این بار وقتی فتحعلی خان فرمان شاه را برایش بازگو کرد پوزخند زد .
امینه وضعیت اصفهان را چنان که قاصدان تازه رسیده در یافته بود برای شوهرش باز گفت این بار نه که با لشکر کشی فتحعلی خان موافق نبود بلکه در مقابل تردید خان که می گفت : از فرمان سلطان چگونه سر بپیچم او مرا حکومت سمنان داد و مامور استر اباد کرده . ما شیعیان چگونه بایستیم تا محمود سنی مذهب براصفهان دست یابد و ...
امینه نگاه خود را به دور تر برد . خان را از حمله ازبک ها و طغیان ترکمن ها ترساند و در یک کلام گفت : ما باید خانه و ایل خود را نگهبان باشیم و از البرز جدا نشویم تا فتنه بزرگی که در راه است از میان بر خیزد . و فتنه بزرگ در راه بود .
محمود پسر میر ویس همان که در نوجوانی هوای خاتون در سر داشت و پس از گذشت هشت سال خیال ان بالا بلند اصفهانی از سر او به در نرفته بود وقتی از قندهار بیرون زد هنوز دلش در هوای اصفهان می پرید . تسلط بر اصفهان بهشت نیم جهان رویای بود که دمی ان جوان مجعد موی افغانی را رها نمی کرد . رویای نشستن در عالی قاپو و دست یافتن به خزانه های شاه اسماعیل و شاه عباس و تن رها کردن در میان حرمسرای شاهان صفوی .
محمود روزی که از قندهار بیرون امد به مادرش گفت :
دعایم کن . می روم یا اصفهان را به پابوست می اورم یا تو به اصفهان می ایی و سلطانه می شوی .
پیر زن که به تند خویی در قند هار شهره بود و دست کم یکی از هوو های خود را کشته از تن او ابگوشتی ساخته و به میر ویس شوهرش هم خورانده بود دندان های خود را به نیشخند نمود که :
برو محمود تو را می شناسم تو در خیالی دیگر ی . در اصفهان سلطانه بسیار می یابی مرا چه می خواهی ؟
محمود طعنه مادر را نشنیده گرفت که :
مگر سرم را به قندهار اورند .
او در راه بود که یا سر بدهد و یا تاج سلطنت ایران بر سر بگذارد .
محمد حسن هقت ساله بود که محمود افغان به دروازه اصفهان رسید . خبری بدتر از این به خانه فتحعلی خان قاجار نرسیده بود . اگر زنان اصفهانی فقط زاری می توانستند امینه اما هزار کار می دانست یکی هم خبر گرفتن از کرمان یزد و همدان بود در ان شهر ها محمود چنان اتشی به پا کرده بود که پیش از ان تاریخ هرگز یاد نداشت . و این در حالی بود که در سراسر جنوب گرم اعراب سر از اطاعت شاه صفوی پیچیده بودند و در خراسان دیگر حتی به نام شاه سلطان حسین خطبه نمیخواندند سیستان و بلوچستان نیز بهتر از این نبود . در همه این احوال فتحعلی خان و امینه در استر اباد و ترکمنستان چون شیر خشمگین به خود می پیچیدند . امینه در حالی که خود قرار نداشت و مدام در تک و تا بود اما مانع از ان می شد که فتحعلی خان به حرکت اید . اگر نبود که خان قاجار به این زن دلیر و مدبر اطمینان داشت و هر ان چه او می گفت را در بست می پذیرفت بار ها از کنام خود به در زده بود . اما امینه که جز قاصدان و ماموران خود از طریق کارکنان کمپانی هلندی هم در جریان اوضاع کشور بود خروج خان را از منطقه خود صلاح نمی دید . او در سر خیالی داشت که خان از ان بی خبر نبود . می گفت باید گذاشت مار ها یکدیگر را ببلعند تا زمان مناسب در رسد .
اما انان بیکار نبودند فتحعلی خان در کار گرد اوری سپاه بود و امینه به کار تجارت و جمع اوری اطلاعات از این سو و ان سو . در زمانی که محمود به زاینده رود رسید کاری از امینه سرزد که شاه سلطان حسین اگر چنان که مردم باور داشتند عالم به اسرار بود باید از همین حکایت در می یافت که کار او به کجا می رسد .
امینه کاری عجیب کرد که کسی را تصور ان نمی رفت حتی از کسی چونه او که سری بی باک داشت .
فتحعلی خان به تاشکند رفته بود که امینه فرزندان را به خانمادر سپرد و همراه چند سوار تیر انداز و بی باک به راه افتاد . کسی چه می داند سواران را به چه حیلتی در راه گذاشت و خود با یکی از دختران گروهش که در اصفهان به فتنه شهره بودند به جلفا رفت .
اصفهان در محاصره محمود به قحطو غلا و دچار بودو مردم دارایی خود را برای قرص نانی می دادند . شهر به هم ریخته بود و محمود در انتظار تسلیم شاه که پرده تالار مریم بیگم بالا رفت و پیر زن نخست باور نکرد ان چه به چشم می دید . اری امینه بود که از میان صفوف افغان ها گذشته و خود را به داخل شهر رسانده بود تا مادرش و مریم بیگم را از مهلکه بدر برد و ماجراجویی خطرناکی که امینه برای نجات مادرش و ان شاهزاده خانم به ان تن داده بود از تصور هر کس بیرون بود . اگر محمود می دانست ان شب را به ان راحتی در کنار زاینده رود نمی خفت .
مریم بیگم شیرزن صفوی حاضر نشد با امینه از مهلکه بدر رود اما از او خواست تا صفیه یکی از نوادگان شاه عباس را که د ر حرم شاه بود با خود ببرد . و او خواهر طهماسب سومین پسر شاه صفوی بود . امینه نگران جان مریم بیگم بود اما نتوانست او را به رفتن راضی کند . مریم بیگم با شیشه ای زهر هندی ماند تا اگر محمود وارد شهر شد تن به خفت اسیری ندهد . که نداد .
نیمه های شب بود که امینه از راه مخفی خانه پدری با پنج زن بیرون امد . پیش از ان که برای اخرین بار شهر را ترک کند راه و رمز راه مخفی را برای مریم بیگم نوشت تا ان را به هر که می خواهد بسپارد . از همین راه یک ماه بعد طهماسب ولیعهد شاه سلطان حسین از اصفهان گریخت .
قافله ای که امینه با خود از اصفهان بیرون برد در اه به گروهی از لشکریان محمود بر خورد . نفس به سینه زنان نمانده بود . امینه این گره را به تدبیر گشود با درایت و صرف چند سکه طلا . محمود در خواب بود و ندانست سپپاهیانش چه گوهری را به بهای چند سکه از دست او در ربودند . و در همان روز ها بود که مدام جاسوسانی که به شهر می فرستاد می خواست تا خبری از ان سیاه چشم بلند بالا خاتون دخت امامقلی برایش بیاورند و نمی دانست که خاتون دیگر نیست و امینه شیری است در خیال دریدن او .
در استر اباد وقتی فتحعلی خان دانست که محمبوبش به چه کاری دست زده تا مادرش را نجات دهد در حالی که نمی توانست از تحسین او خودداری کند از تصور ان که ممکن بود همسرش به چنگال افغان ها در افتد بر خود لرزید . حالا صفیه خواهر طهماسب مبرزا شجاع ترین فرزند شاه هم نزد ان ها بود و خان ترکمن از امینه شنید که به این ترتیب اینده به کام ان هاست . ان ها به ارزو های خود نزدیک می شدند . فتحعلی خان شب و روز در کار اماده کردن لشکر و گفتگو با خوانین دور و نزدیک بود و امینه هم در کار جمع اوری اطلاعات و مال التجاره . و یک کار دیگر هم از امینه بر می امد که کار فتحعلی خان نبود و امینه اینک رابطی داشت که او را به کاخ پطر کبیر متصل می کرد . از این طریق او هدایایی برای کاترین همسر پطر که به تازگی نایب السلطنه روسیه شده بود فرستاد و باب مراوده ای را گذاشت که می دانست روزی به کارش خواهد امد .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)