صفحه 2 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 57

موضوع: رمان امینه --- مسعود بهنود

  1. #11
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل هشتم
    محمد حسن پسری که امینه از شاه سلطان حسین داشت و همه او را فرزند فتحعلی خان اشاقه باش می دانستند یک ساله نشده بود که او بار دیگر باردار شد . می دانست که خان قجر در اتش داشتن پسران متعدد می سوزد و با ان که امینه او را منع نکرده بود ولی فتحعلی خان به خود جرات نمی داد که در پی گرفتن همسری دیگر بر اید و چنان که معمول خوانین و امیران بود از چندین همسر فرزندان متعدد اورد این خود مسوولیتی بود برای امینه که ان را با روی خوش پذیرا شده بود گرچه هر بار چند ماهی از پریدن بر گرده ی اسب و ورزش و حرکات تند و سخت باز می ماند .
    چون فرزند دوم را باردار امد برای بر اوردن نذری راهی مشهد شد . را ه سخت استر اباد به خراسان در برابر همت و درایت او جاده ای هموار بود . به ویژه که نیمی از راه در خیابان شاه عباسی گذشت پر درخت و زیبا در پایان بهاری که چشمه ها و رود ها را پر اب کرده بود و درختان را پر بار . در جمع قافله ای که با خود برد گیلبرت و همسرش نیز بودند که کمپانی هلندی را نمایندگی می کردند و کاروانی از مال التجاره برای فروش و بازار یابی در منطقه خراسان هرات و تاشکند بخارا و خیوه نیز قافله را دنبال می کرد . هر جا بیتوته می کردند او پشت تجیری لم میداد و در حالی که کنیزی پاهایش را می مالید با گیلبرت با زباان فرنگان گفتگو می کرد . نقشه ای از جهان که بهدرخواست او یک کشیش فرانسوی برایش فرستاده بود در جعبه اش بود و گیلبرت سخن ها داشت که از اروپا و ماورا دریا ها برایش بگوید . امینه هنوز بر کشتی ننشسته هوای دریا نوردی داشت .
    وقتی گلدسته های حرم امام هشتم در ابی اسمان ظاهر شد و کاروان به سلام افتاد امینه با زنان کاروان که همگی چادر ها و روبنده های سفید داشتند به نماز ایستاد . همسر گیلبرت که در کنار جمع زنان ایستاده بود نقل کرد که امینه با چه خلوص و ایمانی به تبع شیخ احتشام استر ابادی که پیشنماز کاروان بود به خواندن زیارت نامه مشغول بود و در پایان ان دست ها در برابر صورت رو به گلدسته استان مقدس تا چند دقیقه ای دعا می کرد . کسی نمی دانست ان شب را که او و زنان همراه در حرم مطهر گذراندند در شبشان چه گذشت . این قدر بود که امینه از ان روز با همه وجود باور داشت که دنیای رو به روی او روشن است و امید وار کننده . انان در مشهد از سوی امیران و بزرگان خراسانی پذیرایی می شدند گیلبرت و مال التجاره با سفارش نامه های مطمئن برای خوانین بین راه راهی تاشکند و بخارا شد .
    محمد حسین دومین فرزند امینه در مشهد به دنیا امد و قاصدی این پیام را به فتحعلی خان در اشاقه باش رساند . امینه هوای ان داشت که به هرات و قند هار هم سفر کند اما اخباری که از ان سامان به مشهد می رسید از این خیال باز داشت . افسوس که به جمع مردان و بزرگان خراسان نمی رفت و گرنه می توانست با شنیدن خبر طغیان و اعلام استقلال میر ویس در قند هار و اطلاعی که از نا بسامانی پایتخت و دربار صفوی داشت دریابد که ماجرایی بزرگ در راه است . اما چون به استر اباد برگشت در همان گذار اول جایی که فتحعلی خان به پیشواز او و فرزندانش امده بود برای شوهر باز گفت که چه شنیده است و از مجموع این ها چه پیش بینی می کن . فتحعلی خان همیشه در کنار امینه احساس امنیت می کرد چون همسرش هم از همه جا خبر داشت و هم مشاوری بود که برای هر مشکلی راه حلی می یافت . مشکل فتحعلی خان این بود که قدرت می خواست و در استر اباد و در جمع ترکمنان نمی گنجید ارزو های بزرگ داشت . امینه این را میدانست و با او همداستان بود . جز ان که فتحعلی خان جنگاوری و دلاوری می دانست و امینه از اهمیت جمع اوری اطلاعات اگاه بود و راز و رمز تجارت را نیز اموخته بود .
    ابتدای ورود او به میان ایل قاجار فتحعلی خان از سرمایه ای که همسرش در راه فرستادن قاصد و هدایا به اصفهان و قزوین و اطراف به کار می برد در اندیشه بود . اما به زودی دریافت که از این طریق او از همه جا خبر می یابد اخباری که به کار سرداری با ارزو های بزرگ می امد . بعد از این که امینه و فتحعلی خان پیوند با کمپانی هلندی را محکم کردند این رفت و امد ها شکلی دیگر گرفت و فایده خود را برای خان قاجار هم اشکار کرد .
    با این ترتیب فتحعلی خان قدرت یافت تا علاوه بر چهار توپ که از اصفهان اورده بود دو توپ ریز نیز در استخدام اورد . انان در هر دو ماه تو پی می ساختند که گرچه عبور دادن ان ها از بلندی های البرز و فتح فلات ایران چنان که ارزو ی فتحعلی خان ممکن نبود ولی قدرتی به خان می داد تا مطمئن شود که کسی را امکان نزدیک شدن به ان ها نیست .
    وقتی محمد حسن خان فرزند بزرگ امینه پنج ساله بود محمد حسین سه ساله و خدیجه دخترش دو ساله با رسیدن یک قافله از خیوه دستگاه امینه و خان متوجه شمال شد . سرزمین گسترده ای با شهر های بزرگ ثروت بیکران . کرسی قدرت خان در مرز ایران و روس با ان که بار ها از سوی شمال اسیب دیده و غارت شده بود ولی کمتز نگاهی به سرزمین های برف خیز شمال قزاقستان داشت . اینک یکی از دختران فتنه اصفهان که به همسری خان خیوه رفتخ بو د به مهمانی امینه می امد و با خود اخباری از ان سو می اورد . گیلبرت هم که دامنه تجارت کمپانی را تا سمرقند و بخارا گسترده بود خبر ها داشت که در اصفهان کسی را نه پروای ان بود و نه اشنایی با ان .
    نرگس عروس خان خیوه شد بود و یک سال پیش همراه شوهرش به مسکو رفته بود و حکایت ها داشت از شهری با قصر ها و کلیسا های بزرگ مقر پتر کبیر . شب ها امینه پای صحبت نرگس می نشست که از دربار روس مس گفت . از مجالسی که در ان زنان و مردان حضور دارند و از نقش زنان در بین روس ها . و خبری که اتش به جان امینه زد . پطر ولیعهد بی عرضه خود را از سلطنت خلع کرد و دومین همسر خود را که به عنوان جانشین خود تعیین کرد . نرگس خود شاهد تاجگذاری کاترین همسر پطر بود .
    او بعد از پطر سلطان اوروس می شود ؟
    نرگس پاسخ داد : نه فقط اروس بلکه نصف اروپا . و سرزمین های بزرگی که پطر بعد از سال ها جنگ با سوئد ان را تصرف کرده است . امینه از روی نقشه ای که داشت می توانست کشور های بالتیک و بالکان را مشخص کند ولی این ها مهم نبود او قصد داشت با کاترین مراوده ای داشته باشد . چه خیال دوری !
    اما هیچ خیالی برای امینه دور نبود به ویژه در این زمان که از طریق کمپانی هلندی راهی هم به سن پطرزبورگ – شهر تازه ساز امپراطور – باز کرده بود . و یک گنجنامه هم در استین داشت که معدنی از طلا را نشانی می داد معدنی در راه تاشکند چندان دور که کسی را توان رسیدن به ان نبود . ترس ازبک ها و جنگ دائمی انان با ترکمن ها و قزاق ها هر تاجر و معدن کاوی را از فکر رسیدن به این گنج باز می داشت . امینه اما ان را خریده بود تا روزی به کار اید . ایا ان روز نزدیک بود .
    و این سالی پر حادثه بود . نرگس ان قدر نزد امینه و در امن فتحعلی خان ماند تا سواران خان خیوه امدند و او را بردند . خراسان نا امن بود و هرات نیز .
    محمود غلجایی فرزند میر ویس پس از مرگ پدر با کشتن عموی خود فرماندهی افغان ها را به عهده گرفته وارد فلات ایران شده بود . اینک هرات در چنگ او بود و خراسان نیز . او با سربازان دستار بسته و ژنده اش رو به سوی مرکز ایران داشت .
    امینه چیزی را می دید که شاه صفوی از دیدنش عاجز بود . او هم محمود افغانی و هم شاه سلطان حسین صفوی را می شناخت از احوال اصفهان خبر داشت . در درون او غوغای بود . غوغایی که فقط فتحعلی خان شوهرش را با خبر می کرد .
    هم از این رو وقتی فرمان شاه سلطان حسین به خان قجر رسید که از او می خواست تا سپاهی بزرگ گرد اورد و به قزوین بفرستد تا تحت فرماندهی قزلباش افغان های یاغی را سرکوب کنند امینه که همیشه به دلاوری فتحعلی خان مفتخر بود و او را تشویق به قدرت نمایی می کرد این بار وقتی فتحعلی خان فرمان شاه را برایش بازگو کرد پوزخند زد .
    امینه وضعیت اصفهان را چنان که قاصدان تازه رسیده در یافته بود برای شوهرش باز گفت این بار نه که با لشکر کشی فتحعلی خان موافق نبود بلکه در مقابل تردید خان که می گفت : از فرمان سلطان چگونه سر بپیچم او مرا حکومت سمنان داد و مامور استر اباد کرده . ما شیعیان چگونه بایستیم تا محمود سنی مذهب براصفهان دست یابد و ...
    امینه نگاه خود را به دور تر برد . خان را از حمله ازبک ها و طغیان ترکمن ها ترساند و در یک کلام گفت : ما باید خانه و ایل خود را نگهبان باشیم و از البرز جدا نشویم تا فتنه بزرگی که در راه است از میان بر خیزد . و فتنه بزرگ در راه بود .
    محمود پسر میر ویس همان که در نوجوانی هوای خاتون در سر داشت و پس از گذشت هشت سال خیال ان بالا بلند اصفهانی از سر او به در نرفته بود وقتی از قندهار بیرون زد هنوز دلش در هوای اصفهان می پرید . تسلط بر اصفهان بهشت نیم جهان رویای بود که دمی ان جوان مجعد موی افغانی را رها نمی کرد . رویای نشستن در عالی قاپو و دست یافتن به خزانه های شاه اسماعیل و شاه عباس و تن رها کردن در میان حرمسرای شاهان صفوی .
    محمود روزی که از قندهار بیرون امد به مادرش گفت :
    دعایم کن . می روم یا اصفهان را به پابوست می اورم یا تو به اصفهان می ایی و سلطانه می شوی .
    پیر زن که به تند خویی در قند هار شهره بود و دست کم یکی از هوو های خود را کشته از تن او ابگوشتی ساخته و به میر ویس شوهرش هم خورانده بود دندان های خود را به نیشخند نمود که :
    برو محمود تو را می شناسم تو در خیالی دیگر ی . در اصفهان سلطانه بسیار می یابی مرا چه می خواهی ؟
    محمود طعنه مادر را نشنیده گرفت که :
    مگر سرم را به قندهار اورند .
    او در راه بود که یا سر بدهد و یا تاج سلطنت ایران بر سر بگذارد .
    محمد حسن هقت ساله بود که محمود افغان به دروازه اصفهان رسید . خبری بدتر از این به خانه فتحعلی خان قاجار نرسیده بود . اگر زنان اصفهانی فقط زاری می توانستند امینه اما هزار کار می دانست یکی هم خبر گرفتن از کرمان یزد و همدان بود در ان شهر ها محمود چنان اتشی به پا کرده بود که پیش از ان تاریخ هرگز یاد نداشت . و این در حالی بود که در سراسر جنوب گرم اعراب سر از اطاعت شاه صفوی پیچیده بودند و در خراسان دیگر حتی به نام شاه سلطان حسین خطبه نمیخواندند سیستان و بلوچستان نیز بهتر از این نبود . در همه این احوال فتحعلی خان و امینه در استر اباد و ترکمنستان چون شیر خشمگین به خود می پیچیدند . امینه در حالی که خود قرار نداشت و مدام در تک و تا بود اما مانع از ان می شد که فتحعلی خان به حرکت اید . اگر نبود که خان قاجار به این زن دلیر و مدبر اطمینان داشت و هر ان چه او می گفت را در بست می پذیرفت بار ها از کنام خود به در زده بود . اما امینه که جز قاصدان و ماموران خود از طریق کارکنان کمپانی هلندی هم در جریان اوضاع کشور بود خروج خان را از منطقه خود صلاح نمی دید . او در سر خیالی داشت که خان از ان بی خبر نبود . می گفت باید گذاشت مار ها یکدیگر را ببلعند تا زمان مناسب در رسد .
    اما انان بیکار نبودند فتحعلی خان در کار گرد اوری سپاه بود و امینه به کار تجارت و جمع اوری اطلاعات از این سو و ان سو . در زمانی که محمود به زاینده رود رسید کاری از امینه سرزد که شاه سلطان حسین اگر چنان که مردم باور داشتند عالم به اسرار بود باید از همین حکایت در می یافت که کار او به کجا می رسد .
    امینه کاری عجیب کرد که کسی را تصور ان نمی رفت حتی از کسی چونه او که سری بی باک داشت .
    فتحعلی خان به تاشکند رفته بود که امینه فرزندان را به خانمادر سپرد و همراه چند سوار تیر انداز و بی باک به راه افتاد . کسی چه می داند سواران را به چه حیلتی در راه گذاشت و خود با یکی از دختران گروهش که در اصفهان به فتنه شهره بودند به جلفا رفت .
    اصفهان در محاصره محمود به قحطو غلا و دچار بودو مردم دارایی خود را برای قرص نانی می دادند . شهر به هم ریخته بود و محمود در انتظار تسلیم شاه که پرده تالار مریم بیگم بالا رفت و پیر زن نخست باور نکرد ان چه به چشم می دید . اری امینه بود که از میان صفوف افغان ها گذشته و خود را به داخل شهر رسانده بود تا مادرش و مریم بیگم را از مهلکه بدر برد و ماجراجویی خطرناکی که امینه برای نجات مادرش و ان شاهزاده خانم به ان تن داده بود از تصور هر کس بیرون بود . اگر محمود می دانست ان شب را به ان راحتی در کنار زاینده رود نمی خفت .
    مریم بیگم شیرزن صفوی حاضر نشد با امینه از مهلکه بدر رود اما از او خواست تا صفیه یکی از نوادگان شاه عباس را که د ر حرم شاه بود با خود ببرد . و او خواهر طهماسب سومین پسر شاه صفوی بود . امینه نگران جان مریم بیگم بود اما نتوانست او را به رفتن راضی کند . مریم بیگم با شیشه ای زهر هندی ماند تا اگر محمود وارد شهر شد تن به خفت اسیری ندهد . که نداد .
    نیمه های شب بود که امینه از راه مخفی خانه پدری با پنج زن بیرون امد . پیش از ان که برای اخرین بار شهر را ترک کند راه و رمز راه مخفی را برای مریم بیگم نوشت تا ان را به هر که می خواهد بسپارد . از همین راه یک ماه بعد طهماسب ولیعهد شاه سلطان حسین از اصفهان گریخت .
    قافله ای که امینه با خود از اصفهان بیرون برد در اه به گروهی از لشکریان محمود بر خورد . نفس به سینه زنان نمانده بود . امینه این گره را به تدبیر گشود با درایت و صرف چند سکه طلا . محمود در خواب بود و ندانست سپپاهیانش چه گوهری را به بهای چند سکه از دست او در ربودند . و در همان روز ها بود که مدام جاسوسانی که به شهر می فرستاد می خواست تا خبری از ان سیاه چشم بلند بالا خاتون دخت امامقلی برایش بیاورند و نمی دانست که خاتون دیگر نیست و امینه شیری است در خیال دریدن او .
    در استر اباد وقتی فتحعلی خان دانست که محمبوبش به چه کاری دست زده تا مادرش را نجات دهد در حالی که نمی توانست از تحسین او خودداری کند از تصور ان که ممکن بود همسرش به چنگال افغان ها در افتد بر خود لرزید . حالا صفیه خواهر طهماسب مبرزا شجاع ترین فرزند شاه هم نزد ان ها بود و خان ترکمن از امینه شنید که به این ترتیب اینده به کام ان هاست . ان ها به ارزو های خود نزدیک می شدند . فتحعلی خان شب و روز در کار اماده کردن لشکر و گفتگو با خوانین دور و نزدیک بود و امینه هم در کار جمع اوری اطلاعات و مال التجاره . و یک کار دیگر هم از امینه بر می امد که کار فتحعلی خان نبود و امینه اینک رابطی داشت که او را به کاخ پطر کبیر متصل می کرد . از این طریق او هدایایی برای کاترین همسر پطر که به تازگی نایب السلطنه روسیه شده بود فرستاد و باب مراوده ای را گذاشت که می دانست روزی به کارش خواهد امد .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. #12
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل نهم
    چند ماهی از احاصره اصفهان نگذشته بود که قطی ظاهر شد . محمود چنان را ها را بسته بود که قرصی نان را مگر مرغ هوا به اصفهان می رساند . قدر این بود که ثروتی که در 150 سال صفویه از اطراف در اصفهان گرد اورده بود به سودای قرص نانی داده شود . زمستان به انتها می رسید و امیدی به رسیدن کمک و بهبود اوضاع نبود . دعا ها بی اثر مانده بود . هر روز در گوشه ای از شهر بر سر گوشت و نان جنگ در می گرفت . روزی که عرب های شهر فغان سر داده و با شمشیر اخته میدان را قرق کرده بودند قلعه بیگی احمد اقا با قراولانش بر انان تاخت . عده ای گرسنه بر خاک افتادند . شاه که از نفرین بیم داشت قلعه بیگی را ملامت می کرد او به خانه رفت زهر خورد تا نشان دهد هنوز مردم از اولاد شاه اسماعیل حرف می شنوند . صدای این واقعه همه جا پیچید به گوش محمود هم رسید .
    در نهمین ماه از محاصره اصفهان دیگر نه قرص نان که دانه گندم به سکه طلا خریده می شد . در شهر گربه و سگس نماند و مردم جنازه مردگان می دریدند . کشیش شهر به شاه حکایت برد که به چشم دیده است که برادری پستان خواهر مرده خود را برید ه . و شاه جز گریستن بر این حکایت ها کاری نمی کرد . تنها شاهی چون او با سلامت نفس و دینداری که مردم او را ملا حسین می خواندند می توانست نه ماه شهری را در ان قحط و غلا نگه دارد . ولی دیگر او نیز تاب دیدن ان چه هر روز می دید را نداشت . عاشورا شد هیچ یک از ان کمک ها که منتظر بودند نرسید از هر سو ی اصفعان فریاد و ناله و زاری و بلند بود .
    در این فاصله مدام شاه قاصد به این سو و ان سو می فرستاد و فرمان جمع اوری سپاه می داد ولی دیگر دیر شده بود و حاکمان و سرداران او نیز دانسته بودند که کار تمام است . در اصفهان توپ بسیار بود ولی سرداری نبود . وقتی که شاه دانست کار به نهایت رسیده تصمیم به بیرون فرستادن لشکر گرفت کوس و نای برداشتند و صف اراستند میدان شاه را اذین بستند که ولیعهد به فرماندهی سپاه منصوب شده اما شیون مادر یا اغوای فالگیر که زمان را سعد نمی دید فرزند ناز پرورد حرم به حرم برگشت . روز دیگر همین ماجرا بر فرزند دیگر رفت تا نوبت به طهماسب میرزا سومین پسر شاه رسید از قضا فال بین هم ساعت را سعد دید . مریم بیگم که در رختخواب بیماری چون شیر می غرید راه پنهانی خانه امینه را به طهماسب قلی داد. و او خود از اصفهان را از اصفهان بیرون انداخت و اول به کاشان و از ان جا به قزوین رفت . اصفهان بیهوده چشم انتظار او بود شهزاده حرم پرورد صفوی در هیجده سالگی سر جنگ با کسی نداشت و همچون پدر اهل بزم بود . در قزوین برایش زنی به زیبایی از خانزاده های محلی گرفتند تا او نیز لذت حرمسراداری بچشد دعای اصفهانیان برای امدن او نجاتشان از چنگ افغان ها مستجاب نشد .
    اما فتحعلی خان در انتظار نماند تا پیامی از قزوین برسد سپاهی گران با ساز و برگ مجهز به قزوین فرستاد و پیامی از عرض اخلاص و ارادت . سپاهی که در قزوین ماند تا ان خبر که نباید به همه رسید . خبر از اصفهان بود . از شهر گرفتار و غمزده .
    در اصفهان اگر مورخان راست نوشته باشند (( علما و فضلا و عرفا و صلحا و زهاد هر روزه به خدمت سلطان جمشید نشان از روی تملق و مزاح گویی می امدند و عرض می کردند که جهان پناهها هیچ تشویش مکن که دولت تو مخلد به ظهور قائم ال محمد متصل خواهد بود و همه اهل ایران خصوصا اهل اصفهان شب و روز دعا به دولت روز افزون تو می کنند . دشمنان تو ناگهان نیست و نابود و مانند قوم عاد و ثمود مفقود خواهند شد ... و ان خر صالحانی که این افسانه ها به شاه عرض می نمودند ایه ی جاهدوا باموالکم و انفسهم فی سبیل ا... را فراموش کرده بودند و از برای سلطان جمشید نشان ایات جهاد را نمی خواندند و افسانه های نا معقول به زبان می راندند ))
    و چون پس از روزهایی چنین اندوه بار شاه به اندرون می رفت کار از این بهتر نبود . (( چون ان زبده ملوک به اندرون خانه بهشت ایین خود تشریف می بردند زنان ماهرو و مشکین موی لاله رخسار بقدر پنجهزار خاتون و بانو اتون و گیس سفید و کنیزک و خدمتکار به دورش فراهم و جمع می امدند و با هزار گونه تملق و چاپلوسی به خدمتش عرض می نمودند که : ای قبله عالم ! خدا جان های ما را به قربان تو گرداند . چرا رنگ مبارکت پریده و چرا زاغ غصه و غم در اشیان دلت بجای تذرو و فرح ارمیده ؟ خرم و خندان باش که ما هر یک برای تلف شدن دشمنانت نذر های نیکو کرده ایم و ختم لعن چهار ضرب پیش گرفته ایم و هر یک نذر کرده ایم که شله زردی بپزیم که هفت هزار عدد نخود در ان باشد که هر نخودی را هزار مرتبه لا ا... الا ا... خوانده و بر ان دمیده باشیم و به چهل نفر فقیر بدهیم و دشمنانت را منهزم و متفرق و در به در کنیم دیگر چرا مشوش باشی اما بر عقلا پوشیده مباد که ان زنان حور نشان از باده عیش و عشرت سر مست بناز و نعمت پرورده مملو از شهوت باطنا به خون شاه تشنه بودند و تونتاب و کناس را بر شاه ترجیح می دادند و به جهت زوال دولت شاه نذر ها می نمودند ...
    منجمین می امدند عرض می نمودند که : ستاره اصفهان مشتریست احتراق یافته و در وبال افتاده از وبال بیرون خواهد امد و مقارنه نحسین شده بود بعد مقارنه سعدین می شود و نا گاه دشمنانت مانند بنات النعش متفرق و پراکنده می شوند ... و صاحب تسخیر ها می امدند و بخدمت ان افتخار ملوک عرض می کردند که ما متعهد می باشیم که هفت چله پی در پی در مندل در خلوتی (( عبد الرحمان )) پادشاه جن را با پنج هزار کس بر دشمن تو غالب و مسلط کنیم که در یک شب احدی از دشمن ترا زنده نگذارند ... و درویشان می امدند ... که به همت مولای درویشان به فیض نفس بد خواهان تو را نیست و نابود خواهیم کرد و به جهت این خدمات نیرنگ امیز اخراجات می گرفتند و می رفتند که قواعد چله نشینی و خدمات دیگر را به جای اورند .
    و بعضی صلحا می امدند که عریضه بنویسند به خدمت امام غایب حضرت صاحب الامر ( ع ) و ان را مشمع نهید و در اب روان اندازید که ( حسین بن روح ) ملازم ان جناب به ان جناب خواهد رسانید ... و روز و شب به قدر هزار اهل حرم می نوشتند و به اب جاری می انداختند . ))
    و روزگار اصفهان و شاه سلطان حسین چنین می گذشت تا ان که اسفند ماه به نیمه رسید و پرستو ها به پرواز در امدند تا خبر از بهار به دل های خرم برند . و در اصفهان دلی خرم نبود . گر چه در ان سوی البرز اگر خیال اصفهان می گذشت در استر اباد بهشت به نمایش گذاشته شده بود . در اصفهان منجمان بر این نظر بودند که در روز هفدهم اسفند طالع سعد است و برای ادای نذر منسب . پس شاه فرمان داد تا سپاهیان با ابگوشت سحر امیز اطعام شوند که یکی از منجمان به شاه اطمینان داده بود با خوردن ان ابگوشت سربازان همه از چشم دشمن نهان می شوند . نا مریی می شوند . و این ابگوشت باید در ظرف هایی اماده می شد که در هر یک از ان ها دو پاچه بز را با 325 نخود سبز با اب پخته باشند و دوشیزه ای بر هر ظرف 325 بار کلمات تشهد را تلاوت کرده باشد . غروب ان روز اسمان سرخ رنگ شد . منجمان که اماده سر دادن سرودی دیگر بودند این را نشانه خونریزی دیدند و همگان را به توبه خواندند جز شاه که از چشم انان گناهی نکرده بود . پس به تقاص این توبه زن های فاحشه شهر را از شهر بیرون راندند به زاری .
    سر انجام عاشورا رسید عاشورا یی که در اسمان نیز خون می گریست و مردم اصفهان هم . مردم و شاه با جامه های سیاه کاه بر سر و گل بر تن به مسجد در امدند . فغان و شیون از خلق بر خاست ظهر عاشورا که مردم بر سر زنان فریاد (( یا حسین )) سر داده بودند شیخ بر منبر بود که دید شاه بر خاست . و شیون مردم گرسنه به اسمان رسید . شاه عمامه سبز گشود و به صدایی نحیف مردم را اواز داد که (( به جدم دیگر طاقتم نمانده . فردا می روم و شمارا از این تعب می رهانم و خود را از این رنج ))
    چه شبی گذشت بر اصفهان اسمان سرخ گریست و شهر گریست و افغان ها که هفته ای بود از شهر بلا دیده صدایی نمی شنیدند ندانستند که این همه فریاد از چیست . در شهر نه گربه ای مانده بود نه سگی نه اسبی . تنها شتری را که در دستگاه سلطنت مانده بود شب قربان کردند و به میان مردم نیم جانی بردند که در اطراف قصر های شاهانه گرد امده بودند . فقط ملا احمد قاری شاه نبود که شب هنگام زن و فرزند و خود را از رنج اسیری رهاند چه بسیار که کاسه زهر سر کشیدند از ان میان مریم بیگم بیش از دیگران دیده شد . نیمه های شب شاه خود به بالین عمه امد و او را در حال نزع دید . تا صبح اسمان همچون چشم مردمان بارید و صبح به پیام شب قبل شاه که مردم از ان بی خبر بودند اسبی از اردوی محمود اوردند . در دروازه کاخ هشت بهشت گشوده شد شاه سلطان حسین در میان شیون حرم بیرون امد . در بازار و میدان اجساد کشتگان روی هم افتاده بود . شاه چون ابر بهار می گریست و با ندیم و خادم خداحافظی می کرد و نوحه می خواند . در شهر می گردید و به صوت بلند می خواند
    الوداع ای تخت شاهی الوداع الوداع ای ملک ایران الوداع
    انگار نه که این همان شاهی بود که سال پیش وقتی به قصد تفرج از قصر بیرون امد دوازده هزار تن سوار بر شتر و اسب های با یراق طلا و نقره و توپ ها و زنبورک ها به دنبالش روان می شدند . انگار نه که او نواده شاه عباس و شاه اسماعیل بود . و انگار نه این همان اصفهان بود که روزگاری ماری پوتی از پاریس برای دیدارش راهی چنین دور را امد . مردمی که به عشق سلسله صفوی جان می دادند به دنبال شاه نگون بخت بر سر زنان روان بودند . قافله ای چنین را سه چهار فرنگی نیز همراهی می کردند تا ان که به کنار زاینده رود رسید و از ان جا به جانب قصر فرح اباد رفت همان قصری که شاه دو سال پیش از خرج سپاه و لشکر زد تا کنگره هایش را به عرش برساند . در این زمان از تمام شکوه صفوی تنها همان عمامه سبز مانده بود که با جقه ای بر ان در دست غلامی قرار گرفته بود و شاه سلطان حسین می برد تا به دست خود بر سر محمود افغان بگذارد اگر بپذیرد .
    افتاب هنوز به وشط اسمان نرسیده بود که شاه سلطان حسین صفوی وارد فرح اباد شد . افغان ها ایستاده در گوشه و کنار قصر و بالای دیوار ها گویی ان چه را می دیدند باور نداشتند که ساکت با مو های سیاه مجعد خیره در قافله بد احوال می نگریستند . جلو شاه نشین قصر یکی جلو دوید که :
    چه به سر دارید و به چه کار امده اید ؟
    غلامی از این جمع پرشان دوید تا سخنی گوید شاه به اشارت دست او را باز داشت که :
    از اصفهان به مبهمانی میز محمود ابن میر ویس امده ایم ...
    مرد افغان به درون رفت و ساعتی ان قدر که افتاب به میان اسمان برسد شاه نگون بخت همچنان در انتظار بود تا ان که سر انجام محمود از تالار به در امد . شاه سلطان حسین از اسب به زیر شد و پیش از ان که محمود را در اغوش گیرد زیر لب گفت چقدر جوان است محمود در این زمان بیست سالی بیشتر نداشت .
    در تالار اشفته ای که برای این دیدار اماده شده بود محمود بر مخده زربفت تکیه داده به صف همراهان شاه نگریست . شاه که در همه عمر تملق و تحیت شنیده بود لب به تحیت او گشود و گفت : پسرم خداوند مشیت را بر این قرار داده است که تاج سلطنت ایران بر تو ارزانی شود اینک این تو و این ان چه که حق توست .
    شاه این می گفت و همراهان او می گریستند و فرنگیان حاضر به حیرت چشم گشوده بودند . پس شاه سلطان حسین طرار عمامه براداشت و به امان ا... خان وزیر محمود داد تا بر سر محمود بگذارد . اما نگاه خشمگین محمود جوان را که دید خود برخاست و طرار سلطنت بر سر محمود گذاشت . و این تاجی بود که دویست سال پیش سلطان اسماعیل به رشادت و دلاوری و با مهر مردم شیعه بر سر او گذاشت و خطبه ای خواند . محمود افغان شاه ایران شد و یکایک سرداران به تهنیت او رفتند و دامن قبای او را می بوسیدند و بیعت می گفتند .
    غروب اعتماد الدوله وزیر شاه صفوی و امان ا... خان وزیر محمود وارد شهر منتظر شدند . قصر ها یکی یکی در گشوده شد خزانه های سلطنتی در اختیار نماینده محمود قرار گرفت و به دستور وزیر افغانی در میدان شاه اصفهان به مردم ابلاغ شد که اجساد متعفن را از خیابان ها جمع کنند تا شهر برای ورود محمود اماده شود .
    فردا محمود افغان فاتحانه و مغرور سوار بر اسب سفید وارد شهر شد کسی از خانه بیرون نمی امد شهر غم گرفته محرم عزادار گلدسته های مساجد اصفهان ساکت و از خوف تعصب افغانیان سنی اذانی از ان بلند نبود . ظهر نخستین موذنی که (( علیا ولی ا... )) بر زبان اورد از بالای مناره مسجد شاه به زیر انداخته شد . محرمی شد که مردم اصفهان در خانه و در پنهان به عزای حسین گریستند .
    شاه سلطان حسین تاج را داد و خود به اسیری رفت و فرصت نیافت تا در تشییع جنازه مریم بیگم عمه با شهامتش حاضر شود . اما در قزوین فرستاده امینه خاتم شاهی را به طهماسب میرزا داد و در همان روزی که محمود تاج شاهی در اصفهان بر سر نهاد و وارد کاخ چهلستون شد در قزوین طهماسب میرزا نیز شاه خوانده شد . تنها هدیه ی این تاج گذاری بی رونق خاتم شاهی بود که امینه به او سپرد و گنجینه ای بود که از جانب مریم بیگم برایش فرستاد . امینه خیالی در سر داشت که طهماسب میرزا جوان تر از محمود از ان بی خبر بود .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  3. #13
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل دهم
    قاصدی که خبر را از اصفهان اورد لازم نبود که ابعاد فاجعه را جز به جز باز گوید چهره اش خود حکایت را بیان می کرد . او از جهنمی امده بود که زبان قادر به توصیف ان نبود . با شنیدن ماجرای تسلیم شاه سلطان حسین و ورود افغان ها به پایتخت خون در رگ های فتحعلی خان چون فلزی مذاب به جوش امد فقط کلام امینه می توانست این اتش فشان را از حرارت بیندازد . و این کار شبی تا به صبح زمان برد تا فتحعلی خان قانع شود که بهتر از حمله به اصفهان هم راهی برای دفع محمود وجود دارد . پس کار دوباره به دست امینه افتاد که قاصدی به قزوین فرستاد و پیامبری به شهر تازه ساز پطر - سن پطرزبورگ - پیام او برای کاترین نایب السلطنه روسیه بود که امخینه تاکنون چند باری با او مکاتبه کرده و او را مدیون بذل و بخشش های بی دریغ و پیشنهاد های اغوا کننده خود داشت . در سرامینه چه می گذشت که می پنداشت با کمک کاترین می تواند به ان جامه عمل بپوشاند ؟ هر چه بود او توانسته بود همسر جاه طلب تزار کبیر و فرمانروای روسیه را به خود جلب کند .
    محمود در اصفهان بر مسند سلطنت تکیه زده بود که خبر رسید طهماسب میرزا در قزوین به تخت نشسته و خطبه به نامش خوانده اند . از خشم فریاد می زد و از فریاد او تن شاه مخلوع می لرزید . و این روزی بود که شاه سلطان حسین به راز دیگری هم پی برد و ان قصه دلدادگی محمود به امینه بود که محمود خاتونش می خواند . و شاه نگون بخت تازه دانست که وقتی محمود پس از فتح کلون اباد برایش پیغام فرستاد که حکومت قندهار را می خواهد و یکی از محارم او را نظر به چه کسی داشت . پس این افغانی دروغ نگفته بود و گریبان او را رها می کرد .
    محمود از شکستی که چند سال پیش از فتحعلی خان قاجار خورده بود خشمگین بود چه رسد به ان که شنید محبوب او اینک در خانه خان اشاقه باش است . و تازه محمود بی خبر بود که در همان روز ها فتحعلی خان و شاه طهماسب پیمان می بستند پیمانی برای بر کندن محمود افغان .
    ارامش روز های نخست سلطنت محمود گذشت . درنده خویی او اشکار شد . هر روز در خزانه ای به روی افغان ها باز می شد . محمود در تدارک فرستادن محموله ای به قند هار بود و این کار سر او را مشغول می کرد و در عین حال در صدد فتح مناطق اطراف بود و همین جا بود که دریافت کار به ان سادگی نیست که می پنداشت . ارمنیان جافا و خارجیان که از سال ها پیش در اصفهان به کسب و کار مشغول بودند یک هفته بعد دانستند که این جوان افغانی به هیچ افسونی رام نمی شود و هیچ چیز جز پول و طلا او را از کشتار و ازار انان باز نمی دارد . چنان که برای لشکر کشی به قزوین و سرکوب شاه طهماسب هلندیان و ارمنیان مجبور به پرداخت هزاران تومان شدند چهار کشیش ارمنی در برابر چشم مخردم قطعه قطعه شدند تا همگان باور کنند روزگار دیگر شده و باید هر چه را افغان ها می خواهند در اختیار شان گذاشت . مسیحیان اصفهان خونبارترین روز تولد مسیح را در ان سال تجربه کردند . و حال مسلمانان کگه تا یک ماه اجساد مردگان خود را دفن می کردند بهتر از انان نبود .
    پائیز بود و هر روز از عرض و طول حرم شاه مخلوع کاسته می شد و دختری از او به حباله نکاح یکی از یاران محمود در می امد . یک ماه بعد از خلع از حرم شش هزار نفره او جز یک صد زن به جا نمانده بود . و دیگر همه به قدم زدن های شبانه شاه بد بخت خو کرده بودند . او زنده مانده بود تا شاهد ان باشد که چگونه مردمی که صفوی را می پرستیدند به خواری در او می نگرند و عامل این سیه روزی ها را نفرین می کنند . هنوز هفته ای نگذشته مردم اصفهان دانستند که سرنوشتشان در دست های ملا زعفران است که با دندان های زرد و دستار نوک تیز پشت سر محمود می ایستاد . در حقیقت او بود که فرمان می داد. ملا زعفران شبی را بی صدور حکم قتل گروهی از شیعیان و غیر سنی ها سر نمی کرد . اصفهان را ابری از سیاهی گرفته بود و فریاد رسی نبود . وقتی شش هزار سپاهی محمود به قصد قزوین به راه افتادند خاندان صفوی از ترس مجال ان نیافقتند که دعا کنند شاه طهماسب جوان بر این قوم پیروز شود . اول گمان می رفت محمود خود به قزوین رود اما وقت حرکت سپاه معلوم شد جوان افغانی چندان خام نیست او اشرف پسر عمویش را به فرماندهی سپاه اعزامی به قزوین فرستاد و خود در اصفهان ماند تا از تختی که به کف اورده بود حفاظت کند . در اصفهان او شاه صفوی را در اسارت داشت و بر تخت نشسته بود . خوب می دانست که در هیچ جای دیگر چنین موقعیتی در انتظار او نیست .
    در قزوین اگر چنان که امینه وعده داده بود نفرات خان قاجار و ترکمن های تحت فرمان او میرسیدند امکان مقاومت برای شاه جوان وجود داشت اما ایت اتفاق نیفتاد و فقط پیغام رسید که شاه بهتر است از قزوین بی دفاع به ان سوی کوه های البرز برود . جانشین شاه سلطان حسین که خود نیز چندان اهل جنگ نبود به خصوص وقتی پیام پطر امپراطور روسیه را دریافت کرد که توسط قاصدان امینه به او رسید قزوین را رها کردگر چه قزوینیان در برابر افغان ها شهر را رها نکردند و به دلاوری جنگیدند . افسوس که چنین شهامتی در اصفهانیان نبود ورنه کار محمود که با دویست مرد در اصفهان مانده بود به اسانی ساخته می شد . بیشتر قندهاریان غنایم را برداشته و به دیار خود رفته بودند محمود مانده بود اصفهانی که در ان نه امینه بود و نه مریم بیگم و در هزاران زنی که بی سرپرست مانده بودند یکی چون ان دو نبود .
    دلاوری مردم قزوین که تا پنج هزار افغانی را نکشتند شهر خود را به ان ها واننهادند خشم محمود را بر انگیخت بخصوص وقتی دانست که سربازان او اسلحه و دارایی بسیار هم از دست داده اند و شاه طهماسب هم با ته مانده ی اعتبار صفوی گریخته است .
    ان شب که امان ا... خان وزیر محمود با لشکر شکست خورده اش باز امد در اصفهان هنگامه ای به پا شد که از ان پس دیگر اصفهان نصف جهان نشد . به فرمان محمود هزار و پانصد تن از بزرگان صفوی را که در ان همه بلا جان بدر برده بودند به میدان کشیدند و ملا زعفران حکم را خواند و افغان ها به گردن زدن افتادند چنان که دیگر کسی نماند تا بر کشتگان بگرید . نه مغول و نه هیچ یک از خونخواران تاریخ با شهری چنین نکردند که در ان دو روز محمود و ملا زعفران کردند . تا چند شب فرنگیان خواب و ارام و نداشتند . و صدای شیون لحظه ای قطع نمی شد . دیگر وقتی افغان ها به خانه ای می ریختند تا تا خانه را زا اثاث خالی کنند کسی در ان نبود . همه جا جسد مردان و زنان بر روی هم افتاده بود مگر شاه سلطان حسین که دیگر به راستی ملا حسین شده بود و سر انجام نیز تا او به پای محمود نیفتاد تیغ افغان ها غلاف نشد . هزاران جسد برهنه که جلو سر در کاخ شاه افتاده بود چنان تعفنی به مشام ها می رساند که گذر از کنار ان برای ملا زعفران نیز دشوار می نمود.
    همراه دومین قافله ای که محمود از غنایم به قنر هار فرستاد هزاران افغانی رفتند که هر یک چند زن نیز با خود می بردند . انان در باز گشت مادر محمود را به اصفهان اوردند . شهر را به زور حاکم افغانی اذین بستند فرنگیان نیز از ترس در این تملق گویی شرکت کردند . در روز ی که قافله مادر محمود به اصفهان رسید بعد از ماه ها شهر را اب و جارویی کردند و مردم به تصور تکرار صحنه حرکت حرم شاهان صفوی در کجاوه زرین بر بام ها گرد امدند به تماشا . قافله رسید چند زن سوار بر شتر بودند یکی از انان پا برهنه بود و از چشم مردم اصفهان نیمه برهنه به گدایان می مانست تربی سیاه در دست داشت و ان را حرصاه گاز می زد فرنگی در خاطراتش نوشت او به ساحراه ای بیشتر می مانست تا به مادر پادشاهی عظیم الشان . زنی ژنده پوش و سیاه چرده بود که چون محمود را در اغوش گرفت همه دانستند مادر اوست و از نفرت روی برگرداندند . افغان ها این تفنن را از اصفهانیان تا یک سال پیش به شکوه و جلال دستگاه سلطنت خو کرده بودند دریغ داشتند . با رسیدن این زن زنان اصفهان نیز ارامش و امن از کف دادند .
    مادر محمود که گویی در همه عمر به حمام نرفته بود در نخستین باری که به حمام مرمر کاخ مریم بیگم رفت که در ان جا جایش داده بودند در همان حمام شش زن سفید اندام اصفهانی را فرمان داد گردن بزنند. تا ان زمان زنی را گردن نزده بودند چه رسد که سینه و سرین او را نیز ببرند . فردای ان روز چه کشیدند شاهزاده خانم های ناز پرورد صفوی که به حضور این زن بار یافتند و دست بوسیدند و هدایایی تقدیم داشتند . زرگران و گوهریان شهر دستور یافتند تا از بهترین ساخته های خود مجموعه ای گرد اورند و به حضور او برند که هر کدام را وزن می کرد و جز ان میزانی برای شناخت زیبایی و علاقه ای به درک هنر نداشت .
    مادر محمود چون از دلباختگی پسرش به خاتون با خبر بود نرسیده سراغ از او گرفت و چون دریافت ان غزال از دام رها شده غضب ها فرمود از جمله ان که سه دوشیزه از میان زیبایان شهر را که یکی از ان ها دختر شاه بود و همگی خاتون نام داشتند برای حرم خود به قندهار فرستاد و نشان داد جز ان حسن ها که دارد زعتری هم هست .
    با گنجی که بار شده بر صد شتر همراه مادر محمود از اصفهان رفت دیگر رمقی برای پایتخت نماند ولی باز هم بر فشار ها افزوده می شد . حاکمان افغانی که محمود برای شهر ها و ولایات امپراطوری صفوی تعیین می کرد با مقاومت مردم شکست خورده باز می امدند و هر بار تقاص شکست ها را مردم اصفهان با جان و مال خود می پرداختند . ولی محمود ارام ارام در می یافت که همه سرداران همچون شاه سلطان حسین نیستند و هر شهری اصفهان نیست . وقتی محمود این دانست به صرافت ان افتاد تا به مصاف شاه طهماسب رود که شنیده بود همه جا علاقه مندان خاندان صفوی گرد او جمع می ایند .
    در این محنت قحط و غلا هجده ماهی گذشت . گرچه محمود ارزو به دل نماند و فرستادگانی از بغداد روم و روسیه به دیدار او امدند اما او در واقع تاج را از ضعف و سستی شاه سلطان حسین و سرداران قزلباش داشت که دیگر ان نبودند که به دوران شاه اسماعیل و شاه عباس . سربازان پا برهنه و ژولیده و بی سلاح محمود بر قزلباش پر ابهت و پر زرق و برق که با زین و یراق طلا و سپر ها و تفنگ های نقره کوب به میدان رفته بودند پیروز شدند . حتی توپ ها و زنبورک ها نیز کار گر نیفتادند . اما نگهداری این همه با خشونت که تنها سلاح افغان ها بود امکان پذیر نمی شد . افغان ها نیز چون سالی گذشت و غنایم و زنان بسیار به دست اوردند دیگر چندان مرد جنگ نبودند . محمود جوان نیز درایت شاه اسماعیلی نداشت و فقط این می فهمید که باید همراهان را هرزگاهی راهی دیار کند و نیرویی تازه بطلبد . افغان ها داشتند به لذت جویی و حرم بازی خو می کردند غافل که هم عثمانی ها که سال ها در انتظار این فرصت بودند اماده حمله به ایران می شدند و هم پطر هوای رسیدن به اب های گرم را در سر داشت . جز این دو در ایالات ایران در سویی نادر قلی افشار نامی بزرگ می شد و در طرف دیگر فتحعلی خان قاجار خیال ها در سر داشت و در کنار خود امینه ای که کار صد ویر با تدبیر می کرد .
    محمود حتی ندانست که همه لر ها که نفس از سپاهیان او بریدند و نگذاشتند سرزمین فارس را فاتح شود سری دارند و سودایی که جا برای چون اویی باقی نمی نهند . او اگر این همه می دانست با سومین قافله غنایمی که به قندهار فرستاد خود نیز می رفت و اگر چنین می کرد بخت ان می یافت که با ان کسی روبه رو شود که هنوز دل در هوایش داشت .
    اری این امینه بود که با اطلاعات رسیده از داخل اصفهان نزدیک سمنان راه بر افغانها بست و داغ ان طلا و جواهرات و ان همه مصنوعات گرانبها را بر دل محمود افغان نهاد . وقتی در صحرای ترکمن بند از بار های غنایم گشودند سارا مادر امینه و صفیه خواهر شاه طهماسب نیز به گریه افتادند چرا که صاحبان بعضی از ان دارایی ها را می شناختند و می دانستند که ان ها دیگر زنده نیستند . فقط این امینه بود که گریه نمی دانست . او هر چه از افغان ها بیشتر خشم می گرفت بر ان چه در سر داشت مصمم تر می شد . از همین رو نمی توانست چیزی از این ثروت به چنگ امده را به کسی ببخشد . در استر اباد ان ها مدتی بود که کوره ذوب طلا و نقره داشتند و منتظر فرصتی تا نامی اشنا بر سکه هایی بزنند
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. #14
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    اگر امینه نمی گرست از ان بود که سودایی در سر داشت و تا ان زمان به هر چه می خواست رسیده بود اما ام کلثوم زنی از اهالی خراسان در جمع زنان شاه صفوی شاعر و ادیب و سخنور بود ساز خوش می نواخت و می گفتند در عزاداری های دربار اصفهان در جمع زنانه چون صدا سر می داد کوه به گریه می افتاد . او جگر گوشه ای داشت که چون خود تعلیمش داده بود نامش سما و عزیز دختر شاه سلطان حسین وقتی مادر محمود به اصفهان وارد شد و دانست پسرش از ان همه نعمت که در پایتخت است نچشیده و هنوز دل در هوای امینه دارد به جستجو افتاد . یافتن گوهری چون سما برای ان عجوزه که در کاخ مریم بیگم خانه کرده بود دشوار نبود . پس در شبی که ناله مادر به عرش می رسید ملا زعفران سمارا به عقد محمود در اورد . سما در بستری خفت که محمود برای خاتون رویاهای خود گشوده بود . صفویان بر این خیال بودند که با رفتن گل باغ گلشن به کاخ چهلستون ان ها از تعرض محمود در امان می مانند اگر شاه مخلوع و زنان حرمش را این خیال ارام می داشت کلثوم هنری زنی بود و نازک دل مادری و دوهفته بعد از ان که گلش به خارزار بستر محمود رفت و با تن کبود و دل خونین باز امد مادر تاب نیاورد و پس از رفتن سما تا صبح به محنت سرای خاندان بخت برگشته صفوی خواند و بامدادان او را دیدند رگ گشوده و دو تارش فتاده در جویباری از خون سرخ . زنان از خوف افغان ها انگشت به دندان فشردند تا مویه شان به گوش نامحرمی نرسد . خراسانی بلبل اینه خانه ی اصفهان جای خود به زاغ و زغن داد و به جغدی که بر فراز ماتمکده انان می خواند و خبر از واقعه ای می داد که به وقوعش چیزی نمانده بود .
    پس از درگذشت خونین کلثوم دیگر کسی سما را ندید تا ان که داستان جنون محمود از پرده به در افتاد .
    اندک زمانی پس از ان که محمود در اصفهان مستقر شد با کمک این و ان شروع به حکومت کرد کاری که از ان اطلاعی نداشت . اولین دستور عمل او این بود که ایرانیان باید به افاغنه احترام بگذارند و در هر محل به ان ها بر خوردند بر پای خیزند و پیش روی ان ها بایستند و در راه ها وقتی سوارند از مرکوب خود به زیر ایند و دست بسته بایستند .
    سلسله مراتبی که محمود برای تقدم و تاخر ادم ها در همه جا قرار داد این بود که اول افغان ها و بعد بع ترتیب درگزینی ها که سنی بودند ارامنه و نصاری هندیان و به دنبال ان ها رافضی ها -یعنی شیعیان . با همه این ها جمعی از شیعیان اهل اصفهان از ترس یا به دلایل دیگر به این همه تحقیر تن داده و با محمود همکاری می کردند در راس همه شاه اسیر . که جلو خادمان محمود هم تواضع می کرد و راه بر انان می گشود . ملا زعفران در حکمی همه مردم ایران را رافضی و کافر نامید و فقط به محمود این امکان را داد که بعضی را مستثنا کند . ان ها که تن به همکاری با افغان ها داده بودند بدان امید بود که مشمول حکم ملا زعفران نشوند .
    اما همه ایران اصفهان نبود . محمود تقریبا در هیچ کجای دیگر موفق نشد . در شیراز مردم به تهدید محمود وقعی ننهادند فرستادگان محمود را به دو نیم کردند و در نتیجه گرفتار محاصره ای شدند که نه ماه به طول انجامید و به نوشته مورخان صد هزار تن از گرسنگی جان دادند . در قزوین بعد از ان که شهر توسط قوای افغان فتح شد ماموران محمود در خیابان ها منادی سر می دادند که پول ها خوار و بار و دختران را بدهید و از مجازات معاف شوید . روز سوم ماموران خشمگین مردم را سگ خواندند یکی از لوطیان فریاد زد سگ ما نیستیم و اوست که شما را فرستاده است . افغانی تا رفت شمشیر از نیام برکشد لوطی چالاک تر بود و به ضرتی مامور مالیات را سر زد . مردم ریختند و طبل کوفتند و امان ا... خان شریک و دوست محمود را شکست سختی دادند . او با دیدن هزاران کشته گریخت . در یزد نیز حکایت جز این نبود . و حاصل این همه داستانی شد که از نخستین روز ورود افغان ها به اصفهان اتفاق می افتاد و ان نزاع بین خودشان بود . گاه دو دسته از انان چنان بر سر غنایم به جان هم می افتادند که به حکم ملا زعفران چند تنی را سر می زدند . دست کم یک با اختلاف چنان بالا گرفت که شاه اسیر از وحشت میانجگری کرد . خارجیان گاه از وحشت تا چند روز از زیر زمین ها بیرون نمی امدند .
    قومی چنین برای هر کاری مناسب بودند جز حکومت بر ایران . در یکی از اختلافات امان ا... خان که با محمود قرار داشت که هر چه را در اصفهان به دست امد با هم نصف کنند بر سر تقسیم غنایم با محمود به نزاع افتاد و قهر کرد و تاج شاه عباس را بر داشت و به سوی قند هار رفت . محمود چند فرسنگی به دنبال او تاخت تا توانست او را برگرداند . پس از ان بود که محمود عقل از کف داد .
    نخستین کسی که دانست محمود عقل از کف می دهد سما بود عزیز کرده گوهر گنج خانه شاه که هنوز داغدار از مرگ دردناک مادر اسیر ترین اسیر اصفهان بود و در همان روز ها برای محمود پسری اورد . سما خبر جنون محمود را برای پدر فرستاد ولی دریغ از حرکتی . تا چند ماه او این درد را با تن چون گل خود که به هر بهانه کبود می شد کشید . اما اهسته اهسته کار این جنون به تماشا کشید . محمود شبی همه ندیمه های سما را به دست خود کشت و ان ها چهل تن بودند . روز دیگر فرمان داد تا کاخ را اتش بزنند . تا چند روز از همه جا دود بر می خاست . و عاقبت این که اشباح بر او هجوم اوردند تا رنگ هوا به سیاهی می زد فریاد بر می داشت و مشعل می خواست و چون به مشعلداران ظنین بود ان ها را از پا در می اورد . از همه کس بیشتر به اشرف پسر عموی خود ظنین بود . محمود پدر اشرف را کشته بود تا به ریاست افاغنه برسد از همین رو از او می ترسید و مدام به هر بهانه او را از اصفهان دور می کرد .
    پایان داستان محمود از ان جا هم که غمدیدگان از خدا می خواستند بد تر شد . جنگ او با اشباح تا ان جا رفت که خود را در دخمه کاخ محبوس کرده بود نه قوتی و نه غذایی . و کسی را زهره ان نبود که این راز را بر ملا کند . وقتی از ان چله نشینی بیرون امد با دیوار ها سخن می گفت و به در و پنجره ها سلام می کرد . سما و پسر چند ماهه اش را در شاه نشین کاخ زندانی کرده بود و با دست خود به ان ها که از لاغری چو مویی شده بودند غذا می داد . خدمتکاران و خواجه ها که زندگی خود را در خطر می دیدند برای معالجه محمود به هر دوا و درمان و خرافه ای متوسل شدند . تلاوت انجیل سرخ که کشیشان ارمنی تجویز کرده بودند هم فیده نبخشید و سرانجام حادثه ای که مدت ها انتظار ان می رفت رخ داد و ان زمانی بود که یکی از خدمه به محمود خبر داد صفی میرزا فرزند دوم شاه از اصفهان شبانه گریخته محمود بی ان که از درستی این خبر مطمئن شود بر خاندان بخت برگشته صفوی خشم گرفت نیمه شبی بود که از سرداب با شمشیری در دست بیرون امد و مشعل خواست و فریاد کشان و دوان دوان به سوی رکیب خانه رفت که شاه سلطان حسین و باقی مانده حرم او و دیگر شاهزادگان صفوی در ان جا زندانی بودند . به عربده او همه از خواب جستند و دست به دعا بر داشتند . محمود در این حال دردی در شکم داشت که از هیبت ان گوشت دست خود را به دندان کنده بود . تفنگ در دست هایش جا نمی گرفت گاه داس بر می داشت گاه شمشیر می کشد و بی دریغ به هر کس می زد . به فریاد او نگهبانان که دوسال بود در انتظار چنین لحظه ای بودند به داخل امدند . صدای خواجه ای که می گفت این جا خلوت حرم شاهی است در گلو خفه شد . بوی خون به مشام افغان ها خورده و از خود بیخودشان کرده بود . گروهی از زنان کودکان خود را بر داشته به سرداب پناه بردند بعضب پشت شاه پنهان شده و بیشتری دست به دعا برداشته بودند . صدای تشهد و شون زنان به اسمان می رسید . شاه سلطان حسین تنها تکانی که به خود داد وقتی بود که دید نگهبانان زنان را می کشند . در این جا بود که مسلمانی را به یاد محمود اورد و از او خواست که نگذارد دست نا محرمان به زنان بخورد . شاه نگون بخت دامن ردای محمود را گرفته با التماس از او می خواست که خود محارم و پردگیان را بکشد چرا که محرم است . شاه محتضر می کوشید تا در ان دم اخر هم از بودن سما در عقد محمود بهره برد . مگر نه این که ان فرشته را به بستر این هیولا فرستاده بود تا جان خود و بستگانش را نجات دهد پس حالا محمود دامادش بود و محرم . اما محمود چیزی نمی شنید و به دستی شمشیر و به دستی داس مس گرداند و با هر گردش دست او یکی به خاک می افتاد . نیمه جان ها را نگهبانان راحت می کردند . تمام سطح قصر و تالار ها خون بود چنان که تمام دست و صورت افغان ها . تا ان که شاه دیگر تاب از دست داد و خود را به میان انداخت و در برابر محمود زانو زد و به التماس از او خواست که وی را از این رنج رهاند . محمود لحظه ای ارام گرفت و نگاهی به او انداخت و دوباره با نعره ای که تالار دیگر به گوش سما رسید با چشمانی از حدقه در امده با داس بر گردن و سر شاهزاده ای دیگر کوفت . تن نوادگان شاه عباس تکان می خورد . محمود به شاه که خود را روی دو تن از کودکان خردسال انداخته بود . توجهی نکرد و شمشیر خود را تا نیمه در تن نازک کودکان فرو برد . بخت خوش مادرانشان در این بود که پیش از فرزندان خود جان داده بودند .
    در ان شب از صفویه در اصفهان فقط یک مرد زنده ماند و ا شاه سلطان حسین بود . یک زن صفوی نیز در چهلستون روزی صد بار می مرد و او سما بود که کودک خود تنها فرزند محمود را به سینه چسبانده و می گریست . اگر کلثوم مادرش زنده بود در ان لحظه اوازی سر می داد که کلاغان اصفهان هم به غم او پی می بردند .
    قتل عامی چنین تا صبح زمان برد و محمود خوابزده و عربده زن چون با تالاری رفت که سما و کودکش در ان بودند از تمام تنش خون می چکید به دندان دست و بال خود را چنان کنده بود که بدنش متعفن شده بود . در گوشه ای از کاخ هشت بهشت از هوش رفت . کابوسی که شب ها او را ارام نمی گذاشت و کارش را به جنون کشانده بود اینک مانند واقعیتی که به چشم دیده باشد در سرش می چرخید . چون حیوانی روی زمین می لولید و تن خود را می درید و از درد نعره می کشید . سما در گوشه ای از تالار کودک محمود را در بغل گرفتهخ زار می زد . مرگ ان دیو او را به گریه نمی انداخت از وحشت می گریست .
    دران زمان هنوز سما خبر نداشت که بر پدر و خانواده اش چه گذشته است . و تا دو روز نیز نه او خبر یافت نه کسی دیگر از مردم اصفهان . به دستور ملا زعفران قصر های سلطنتی را سربازان محاصره کرده بودند و کسی حق ورود به ان جا را نداشت در ان جا بوی خون و تعفن بیداد می کرد . از محمود خون چرک می رفت و کسی را جرات نزدیک شدن نبود . صدای نعره اش خبر می داد که زنده است . محمود در برابر چشمان خونبار سما می پوسید و نمی مرد . بر این حکایت دو روز گذشت .
    پیش از سپیده دم سومین روز ملا زعفران اشراف را که در قصری به دستور محمود زندانی بود از جنون محمود با خبر کرد . اشرف که سال ها بود در انتظار چنین روزی به سر می برد خود را به شتاب به چهلستون رساند و رفت تا کند که مقدر بود . افغان ها با دیدن اشرف هلهله سر دادند و از او خواستند تاج شاهی بر سر بنهد . شرط اشرف ان بود که سر محمود را بیاورند . در ان شب اسان تر از ان کاری در اصفهان نبود .
    اشرف شمشیر کشان وارد شاه نشین کاخ چهلستون شد . بوی خون و عفونت همه جا را گرفته بود . از محمود جز مویی خزنده و متعفن نمانده بود چنان که فقط توانست با نگاهی به اشرف بفهماند هنوز نده است . اشرف برای بریدن سر ان موجودی که دیگر به انسان شباهت نمی برد با مقاومتی روبه رو نشد . شمشیر را دور گردن او گرداند فقط استخوان ستون فقرات مقاومتی کرد .
    محمود از رنج حیاتی چنین رست اما شاه سلطان حسین این بخت را نیافت و زنده ماند و مرگ همه عزیزان خود را دید . افغان ها از وحشت محبت مردم ایران به خاندان صفوی او را نمی کشتند و این مقدر کسی بود که از سلطنت جز خوشگذرانی و عطوفت نمی دانست . در چشم مردم اصفهان او قدیسی بود می پنداشتند کسی را توان ان نیست که به او اسیبی برساند . فقط خود او بود که در شبانه روز چندین بار از خداوند مرگ طلب می کرد .
    فردای قتل محمود به دست پسر عمویش مردم اصفهان دانستند که در ان شب دیجور چه گذشته است اگر هم از ان ها پنهان می ماند از رفتار سما در می یافتند که جلی بر سر کشیده در کنار زاینده رود می رفت و می خواند به صدایی که از ان محزون تر صدایی نبود . طفلی که ان زن مجنون شده فردای ان شب دیجور در زاینده رود انداخت اخرین بخش از کابوسی بود که از هیجده ماه پیش سما به ان گرفتار امده بود . تا سال ها مردم قصه سما را برای هم گفتند و بر ان دردانه ای گریستند که با انداختن جگر گوشه ی خود به زاینده رود نشان داد که سخت تر از مرگ به دست دیو همبستری با اوست .
    اشرف افغان گر چه چیزی از محمود کم نداشت اما چون سر بریده او را زیر پا گذاشته بود در چشم هزاران تنی که داغدار ان جوان درنده خو بودند در ابتدای کار محبوب بود . چه رسد به ان که فردای ان روز مردم شنیدند ان عجوزه ی زعتری مادر محمود را به همان دخمه ای انداخته که جنازه زنان و فرزندان شاه و دیگر صفویان در ان جا غرقه به خون مانده بود .
    محمود وقتی که با تن پاره پاره و چشمان گود افتاده جنون زده جان داد بیست و چهار سال داشت . در چشم ایرانیان کسی بود چون دیگر خونخواران که تاریخ به خون خفته ی این ملک بسیار دیده است . در دو سال نوبت او هزاران تن جان دادند و صد ها بنای اباد ویران شد از او چیزی جز خشونت و ویرانی به یادگار نماند و طفلش هم نصیب زاینده رود شد تا همه ی اثار این تبه کاری پاک شده باشد . و زاینده رود تا سال ها قصه دخترک سیاه چشمی به نام سما را حفظ کرد و مردمی به یاد او گریستند چنان که امینه .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  5. #15
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل دوازدهم
    وقتی دلاوران ترکمن را را بر قافله محمود بستند و مانع از ان شدند که دومین کاروان غنایم به قند هار برود امینه با انان بود و دست پروردگان خود را رهبری می کرد . ترکمن ها بر اساس قرار ابتدا حمله بردند و بعد عقب کشیدند تا گروه امینه وارد میدان شوند . افغان ها هنوز گیج از ان غافلگیری بودند که با فریاد زنان دریافتند که این دسته از جنس ان ها نیستند هنوز در پی ان بودند که چه کنند که صاعقه بر سرشان زد و فرصت نیافتند فرار کنند . چالاکی تیر اندازان امینه بیشتر به خیال می مانست . سر دسته افغان ها صید احمد از سرداران به نام قند هار بود و برادر زاده امان ا... خان وزیر وشریک محمود . او خود را شمشیر زن و گرد و دلاور می دانست و به همین دلیل صید احمد رستم خوانده می شد . وقتی با یورش سربازان ترکمن رو به رو شد ابتدا می تاخت و عربده می زد ولی چون کار را سخت دید خیال فرار داشت که امینه خود در پی او تاخت . فتحعلی خان دل در دلش نبود و رفت تا حرکتی کند مبادا به همسر ماجراجویش گزندی از ان رستم برسد اما پیش از ان که مجال کاری پیدا کند کمند امینه دور قامت رستم پیچیده و ضربه او مچ دست راست او را قطع کرده بود . فتحعلی خان که گروه امینه را در تمرین ها دیده بود باور نداشت که ان ها در جنگ واقعی هم چنین کار امد باشند . اما ان چه دید برایش چاره ای جز تحسین نگذاشت .
    صید احمد دست بریده را به اسیری بردند و دو پیرزن و پیر مرد افغانی را ازاد کردند تا شرح این واقعه را به اصفهان ببرند با پیامی از سوی خان قاجار به این مضمون که اگر اصفهان را رها نکند باید در انتظار سرنوشتی سخت تر از این باشد . محمود در مقابل ازادی صید احمد چهار تن به نام از او خواسته شده بود به استر اباد فرستاد . وقتی افغان های ازاد شده به او گفتند که فرمانده ترکمن ها زنی بوده است لازم نبود تا نام او را بگویند محمود خود خوب می دانست . این عملیات پیش از ان که یک پیروزی نظامی باشد ضرب شستی بود که فتحعلی خان به افغان ها نشان داد ورنه ارزش کاروان محمود انقدر نبود که به خطر از دست دادن امینه بیرزد . از سوی دیگر در همان زمان ها امینه به گنجینه ای دست یافته بود که نوید روزگار بهتری را می داد .
    ماجرای این گنج از زمانی اغاز شد که سارا مادر امینه از اصفهان به پناه دامادش به کنار دریای خزر رفت و هوای ان کرد که برای دیداری از خانواده خسرو خان گرجی شوهر خود که سه فرزند از او داشت به تفلیس رود . چند گرجی برای بردن او امدند که یکی از ان ها مالک منطقه ای در ناخحیه ی قزاق ها بود با خود نمونه ای از طلایی را اورده بود که می گفت از این خاک در ان ناحیه فراوان است . با تایید این خبر توسط زرگران و زرشناسان ترکمن فتحعلی خان و امینه دیگر شب و روز نداشتند خیال دست انداختن به معدن ته رک خواب از چشم ان دو ربود . ایا گنجنامه امینه همان ارابه سعادت بود که باید ان دو را به شهر ارزوهایشان می رساند ؟
    با چنگ انداختن افغان ها بر خزانه های اصفهان هر که در سر هوای برکندن ان ها را داشت باید در جستجوی ثروتی بر می امد . دارایی امینه و فتحعلی خان مخارج یک لشکر کشی بزرگ را تکافو نمی کرد . از همین رو امینه با بیرون رفتن فتحعلی خان از استر اباد تا دست یافتن به ثروت و سلاح بیشتر مخالف بود و می کوشید تا راهی دیگر بیابد . تا ان که سر انجام به فکر کاترین نایب السلطنه روسیه افتاد . امینه جاه طلب مدت ها بود که ماجراهای دربار روسیه را دنبال می کرد و میدانست که در ان جا نیز زنی قدرت طلب ارام ارام جای خود را محکم می کند و او کاترن همسر پطر بود که امینه می دانست دهقان زاده ای از اهالی لیونیا است که پس از یک بار ازدواج دل از امپراطور روسیه ربود و به همسری او در امد و به تازگی نیز نایب السلطنه و جتنشین پطر شده و دیر نیست که فرمانروای سراسر روسیه شود . امینه در ارزو ی ان بود که با کاترین دیداری کند و برای این کار تمهیداتی هم به کار برده بود . واسطه ی امینه و کاترین دو تن از دختران دست پروده اش بودند که هر کدام به خانه ی یکی از بزرگان روس رفته بودند و هم خانواده اسماعیلفسکی که با دربار پطر نزدیک بودند هم از این طریق کاترین نیز امینه را می شناخت و ندیده او را می پسندید پس با رسیدن نامه امینه به مسکو دعوتنامه ای به امضای کاترین برایش فرستاده شد . تا ان زمان فتحعلی خان باور نداشت همسرش بتواند تا ان جا راه خود را باز کند . پس از گذشت هشت سال از روزی که امینه به عقد او در امد هنوز خان ترکمن از قابلیت های او به حیرت می افتاد .
    باری امینه راهی مسکو شد . حادثه ای بی نظیر زنی از جامعه ی در بسته حرمسرا ها پا در رکاب شده نه برای رفتن به حرمی دیگر سفری که تنها برای بازرگانان و سیاحان ماجراجو ممکن بود . زنی به سفارت می رفت ان هم به دربار روسیه . تا همین جا امینه بسیاری از سنن و عادات جامعه مرد سالار را در هم شکسته بود . اما نمی دانست این صحنه ای دیگر است و تیر اندازیو سوار کاری سخنوری و معامله گری نیست که بداند . غرور وبی باکی او را به دام انداخت .
    برای زنی که در جوانی تجربه ها اندوخته و موفقیت ها کسب کرده بود این تجربه گران بهایی بود تا بداند سیاست و مملکتداری کاری دیگر است و از هر راهی نمی توان به ارزو های خود رسید .
    امینه با هدایایی که برای پطر کبیر و کاترین همسر او تدارک دیده بود با خیال جلب نظر امپراطور به قلب روسیه رفت اما پطر و کاترین به کرانه بحر خزر رفته بودند . امینه بیهوده باور داشت که این سفر اتفاقی است و یا ان چنان که در مسکو به او گفتند به قصد سرکشی به جبهه مقابل عثمانی صورت گرفته . واقعیت این بود که پطر با شنیدن خبر از هم پاشیدن سلطنت صفوی به دست افغان ها به فکر ان افتاده بود که به ارزوی قدیمی خود جامه عمل بپوشاند و از طریق ایران به اب های گرم دریای پارس برسد . امینه این را ندانست و با کالسکه ای که کاترین برایش فرستاده بود راهی هشتر خان شد شهری که پطر و کاترین در ان بودند .
    در یک ظهر تاریخی امینه سر انجام موفق به دیدار کاترین شد . اسماعیلفسکی یکی از معدود رجال مسلمان دربار پطر و همسرش امینه را همراهی می کرد . از ترس ان که این خبر به جاسوسان عثمانی برسد هویت امینه پنهان نگه داشته شده بود و کسی نمی دانست ان زن کیست که در ان کلبه ی دور هشتر خان پطر به دیدار او رفته . به دستور پطر حتی اسماعیلفسکی میزبان امینه نیز وارد کلبه نشد . اگر امپراطور روسی و فرانسه می دانست امینه نیز به این هر دو زبان به راحتی حرف می زد و جز این ها به ترکی و فارسی نیز و علاوه بر این ها از گفتگو با شاهان و قدرتمندان ابایی نداشت و حریف بود . پطر در همان چند کلام اول این را در یافت و تعجب خود را ابراز داشت . اومسحور زنی به غایت زیبا شد که همچون دیگر زنانی نبود که او می شناخت . امینه نه عشوه فروشی می کرد و نه سبک مغز و بی خبر از عالم بود .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. #16
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    امپراطور نمی دانست که امینه پیش از ان هرگز با مردی جز شوهر خود بی واسطه گفتگویی نکرده بود . در ان لباس بلند و پوشیده و کلاه پهن که موهای چون شبق او را می پوشاند و تور سیاهی که صورتش را از دید نا محرمان پنهان می داشت امینه به زنان اروپایی شبیه بود . پطر گمان نداشت که او می تواند ایرانی باشد چه رسد به ان که امده باشد با امپراطور مغرور روسیه و فاتح اروپای شمالی معامله کند پس باید زمانی را صرف شناختن این زن می کرد .
    پطر ابتدا کوشید اطلاعات امینه را محک بزند . از او درباره اوضاع ایران پرسید و تا امینه رفت که درباره قدرت فتحعلی خان قاجار غلو کند و ضعف و از هم گسیختگی حکومت مرکزی را پنهان دارد پطر کلام او را برید و نشان داد که اوضاع داخلی ایران بسیار می داند . امینه خود را نباخت و با ادب گفت همین است که او را به مسکو کشانده و اینک به هشتر خان . امپراطور دریافت که حریف زنی بی دست و پا نیست . در دوساعتی که در روز اول امینه با پطر گفتگو کرد مقصود او را دریافت . امینه امده بود با تزار معامله کند . حمایت روسیه از فتحعلی خان در مقابل اتحاد دو کشور علیه عثمانی . پطر در ان زمان ان قدر از عثمانی نفرت و وحشت داشت که راضی بود هر کاری علیه ان ها انجام دهد ولی حاضر نبود با حریفی بی چیز قمار کند . پس به بهانه شنیدن نظر مشاوران سیاسی و نظامی خود جلسه را پایان داد .
    روز دوم مذاکرات رنگ و بویی دیگر داشت . امپراطور با امینه مانند یک صاحب مقام گفتگو می کرد و امینه چنان که گویی بار ها در این گونه جلسات شرکت داشته است . کاترین نایب السلطنه روسیه نیز در تمام مدت با لبخند به ان مجادله گوش می کرد . پطر می دانست حکومت مرکزی اصفهان چنان ضعیف است که محمود ان را به اسانی ساقط کرده و تاج بر سر نهاده عثمانی ها نیز در غرب ایران به ترکتازی مشغولند و در هر گوشه فلات ایران یکی سودای ان دارد که امپراطوری ایران را دوباره زنده کند یکی هم فتحعلی خان و قاجار ها . امینه با همه هوشیاری نمی دانست که پطر ایران را ضعیف می خواهد و اشفته تا بتواند به ارزوی دیرین خود برسد و در معامله ای که او را از هدف دور کند وارد نخواهد شد . پس تعجبی نداشت که پطر اب پاکی را روی دست امینه ریخت .
    درست در لحظاتی که کاترین می پنداشت امینه بازی را به شوهر قدرتمند او باخته ان زن بالا بلند از امپراطور اجازه خواست که باستد و ایستاده سخن بگوید . و چون بلند شد با ان قامت رشید در حالی که مستقیم در چشمان پطر می نگریست از پدر خود گفت از امام قلی خان و از امام وردی خان پدر بزرگش و از شوهرش فتحعلی خان و به یاد امپراطور مغرور اورد که ایران سر زمین کهنسال و پهن اوری است و از این گونه حوادث بسیار دیده و دور نیست که دوباره قدرت گیرد و در اندازه های خود ظاهر شود و دور نیست که در ان زمان با همسایه ی همکیش خود علیه روسیه متحد شود و این کاری است که اروپایی هم نیز مایلند و کمک می کنند .
    به دنبال این سخنرانی گیرا امینه منتظر نماند تا اثر کلام خود را در پطر ببیند ضربه دوم را فرو اورد . و ان زمانی بود که از تجارت گفت نقطه ضعف پطر . می گفتند امپراطور امادگی دارد ساعت ها درباره تجارت به گفتگو بنشیند . امینه از تجارت هلندی ها و انگلیسی ها گفت فاش کرد که خود با هلندی ها شریک است و سر انجام دست پر خود را باز کرد و نقشه معدن طلا سرزمین قزاق ها را در مقابل چشم پطر کبیر گشود . و طلا چیزی بود ککه پطر از ان نمی گذشت چه رسد به ان که امینه اجازه خواست تا کوزه ای را که همراه اورده بود به امپراطور نشان دهد . وقتی کوزه سر بسته مقابل چشمان متعجب پطر شکسته شد در ان ماده ای سیاه و چرب بود که امینه کمی از ان را در ظرفی ریخت . حالا وضع فرق می کرد این زن خبر از معادن نفت و طلا در حاشیه خزر و وسط فلات ایران می داد . دو ماده ای که روسیه برای پیروزی بر امپراطوری های دیگر به ان ها نیاز داشت .
    در ایران جز فتحعلی خان قاجار کسی نمی دانست چه ملاقات با اهمیتی در هشتر خان در جریان است . فتحعلی خان نیز در ان زمان نمی دانست همسرش رهبر یکی از بزرگترین کشور های جهان را به کجا کشانده است .
    بعد از ان روز امینه دیگر پطر را ندید و فقط یک بار به حضور کاترین رسید و از همین طریق شنید که پطر به درخواست او پاسخ مثبت داده است . امینه به خیال خود در نخستین مذاکره سیاسی اش توانسته بود بیش از حد تصور موفق شود . امپراطور پذیرفت که به فتحعلی خان کمک کند تا بتواند بر افغان ها چیره شود . پیکی باد پا مامور شد تا این خبر را جلو تر از ان که امینه به استر اباد برسد به فتحعلی خان برساند . این حتی از ده هزار مناتی که امپراطور به امینه هدیه داد و چهار توپی که وعده داد باارزش تر بود . امینه هم دوکیسه خاک طلا را به کاترین پیشکش کرد .
    زمانی که امینه با پطر ملاقات کرد از نظر فرمانروای روسیه زمان حساسی بود . ارتش او بعد از جنگ سیزده ساله با سوئد که در جریان ان به یک پیمان صلح تاکتیکی با عثمانی دست یافته بود دیگر نیازی به حفظ این پیمان نمی دید و امده جنگ با بابعلی می شد . دربار پطر خبر داشت که عثمانی هم برای مصاف با روسیه مهیا است . در این زمان هر چه عثمانی قدرتمند و ترساننده بود به همان نسبت ایران ضعیف و پریشان . چند روزی پس از ملاقات پطر با امینه قاصدی هم از سوی شاه طهماسب اجازه خواست تا به حضور امپراطور برسد اما موفق نشد و فقط با یکی از ینرال ها ملاقات کرد . تقاضای شاهزاده صفوی هم مانند امینه بود با این تفاوت که دیگر روس ها می دانستند چه بخواهند سفیر شاه طهماسب تا به خود اید در مقابل در یافت چند هزار منات عهدنامه ای را دریافت کرده بود که گیلان و مازندران و اذربایجان و استر اباد را در اختیار روس ها قرار می داد . ماه بعد طهماسب مجبور به قبول تعهدی دیگر شد که بر اساس ان منطق وسیعی از غرب نیز به عثمانی واگذار می شد . طهماسب در اردبیل بود که شنید روسیه و عثمانی با یکدیگر پیمان بسته اند که اساس ان بر تقسیم ایران است . در این زمان جز ان که سپاهیان ترک وارد تبریز شده و به سمت مرکز ایران پیش می رفتند ناوگان روسیه نیز در جنوب دریای خزر پیاده شدند . شاه طهماسب در وسط این دو نیرو فقط امکان ان را داشت تا فرمان دهد رضا بیگ سفیر امضا کنند قرار داد با روس ها را گردن بزنند گر چه به این کار نیز موفق نشد و رضا بیگ از صحنه گریخت . اما فتحعلی خان چگونه می توانست سفیر خود را تنبیه کند که دل در گرو او داشت .
    اما توفان حادثه بر ان ها نازل شد . فتحعلی خان خوب می دانست که افغان ها بالا خره ریشه خود را می کنند ولی اگر روس ها بر ایران مسلط می شدند ؟
    این خیال چون کابوس در یک بعد از ظهر تابستان بر فتحعلی خان نازل شد . وقتی دو کشتی روسی وارد بندر ترکمن شد و او شاهد بود که ان ها با دویست سیصد نفر مردم محل چه کردند و با خود چه اورده بودند این دیگر لشکر پا برهنه محمود افغان نبود . یک ماه وقت صرف شد و فتحعلی خان 150کشته داد تا این گروه را از بندر راند درایتی که او به خرج داد این بود که نگذاشت کسی بفهمد که در پشت ان جنگ و گریز مدام و اتش زدن بندر گاهی که روس ها می ساختند و کشتی هایی که با ان ها امده بودند کیست . روس ها باور کردند که ترکمن های یاغی بر سرشان ریخته اند . از این جنگ هولناک که فتحعلی خان احتمال می داد دنباله داشته باشد و پطر لشکری جرار به انتقام بفرستد دو تن اسیر نصیب فتحعلی خان شد که یکی از ان ها افسر فرمانده گروه اعزامی بود . این ها کت بسته به خواجه نفس منتقل شدند . امینه در پشت پرده ای خود از ان افسر بازجویی کرد و به روسی به او وعده داد که در صورت راست گویی از قتلش در میگذرند . و در همان جا بود که ان درس بزرگ را گرفت . سیاست و حکومت داری نه چنان بود که او می پنداشت . همه خدعه و نیرنگ و فرصت طلبی بود . افسر اسیر برای امینه گفت که وقت امدن به جنوب بحر خزر با رئیس سرای نظامی پطر ملاقات کرده و از او شنیده که فتحعلی خان اشاقه باش از پطر دعوت کرده است تا استر اباد و مازندران را ضمیمه امپراطوری کند . و این اخرین کلام افسر روس بود . فتحعلی خان تحمل نداشت که او زنده بماند و چنین سخنی را با دیگری هم باز گوید . امینه از شرم سرخ شده بود تا ان زمان هیچ گاه خود را چنین شکست خورده و حقیر ندیده بود.
    فتحعلی خان تنها کاری را که می توانست انجام داد و امینه را به سمنان فرستاد سمنان جایی بود که حکومتش از سوی شاه سلطان حسین به فتحعلی خان داده شده بود . خان قاجار خوب می دانست که این حکومت در حقیقت به امینه داده شده است . امینه در تبعید گاه سمنان بود و چون مار به خود می پیچید . تا ان زمان هرگز طعم شکست را نچشیده بود و باور نداشت که الت دست مردان شده این شکست در عمل او را از قدرت دور کرد . دیگر شوهرش برای کار مهمی چون جنگ با طهماسب صفوی نیز لازم ندید تا نظر او را جویا شود . امینه به سرنوشتی افتاده بود که از ان نفرت داشت بزرگ کردن سه فرزند محمد حسن محمد حسین و خدیجه تنها دخترش
    سمنان در مرکز ایران زندان زنی شد که ارزو های بزرگ داشت در ان جا فقط دلخوش به این بود که هنر خود را در ملکداری و تجارت نشان دهد . جز ان که همچنان از این سو و ان سو خبر می یافت . و هر گاه این اخبار را برای فتحعلی خان نیز می فرستاد . سالی می گذشت که در هر روز ان به اندازه ده سال حادثه رخ می داد .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  7. #17
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل سیزدهم
    در اصفهان اشرف افغان بعد از کشتن محمود بنای خوشرفتاری با مردم و شاه سلطان حسین گذاشته بود . وی د رابتدا به حیله تاج سلطنت را به شاه سلطان حسین پیشنهاد کرد تا شاه بد بخت را محک زند . شاه صفوی نه ان که حیله او را در یابد بلکه از بس رنج دیده بود تاج را نپذیرفت و بار دیگر ان را نثار کرد و فقط اضافه حقوقی خواست که بر قرار شد .
    اشرف شاه صفوی را به کاری گماشت که در حقیقت برای ان ساخته شده بود ریاست قصر های سلطنتی و مسئول تعمیر کاخ ها . اما روزگار نمی خواست که شاه صفوی بعد از ان همه بلایا که از سستی او بر سر مردم ایران امده بود به راحتی زندگی کند . اشرف افغان با عثمانی ها درگیر شد . در ابتدا کوشید با یاد اوری دشمنی خود با شیعیان و تحریک احساسات سنی گری بابعلی از جنگ بگریزد اما ترفند او که با تدبیر ملا زعفران پیام فرستاده بود که ما - افغان ها و ترک ها - می توانیم بنیان رافضی ها را بر اندازیم در دربار عثمانی اثر نکرد و بین ان ها جنگی در گرفت گرچه اشرف در این جنگ بیش از صفویان ایستاد ولی در نهایت حرف توپ ها و نارنجک انداز های عثمانی نشد .
    در همین زمان پیام بابعلی رسید که از اشرف می خواست که تاج را به صاحب اصلی ان - یعنی شاه سلطان حسین - برگرداند و خود به قندهار برود . خون در رگ های اشرف به جوش امد وقتی دانست با همه داستان ها که به خاندان صفوی رفته هنوز روس ها با شاه طهماسب معامله می کنند و عثمانی نیز سلطان حسین را به شاهی می شناسند . پس حادثه ای که سه سال از زمان واقعی ان گذشته بود رخ داد . غلام رضوان از غلامان خاصه شاه صفوی مامور شد تا کار ولی نعمت خود را تمام کند . شاه سلطان حسین می پنداشت بعد از همه ان رنج ها و سختی ها در مشهد دفن خواهد شد نمی دانست که باید سرش به کردستان نزد نماینده خلافه عثمانی فرستاده شود تا از این خیال باطل که سلطنت را به برگرداند منصرف شود و تنش در چاهی افتد که خود کندن ان را فرمان داده بود . بر شاهی از نظر همگان سال ها پیش مرده بود هیچ کس نگریست حتی زنان حرمسرایش که دیگر در خانه افغان ها جا افتاده بودند .
    تا خبر بریده شدن سر شاه سلطان حسین به امینه در سمنان برسد خبری هم از سوی دیگر رسید از سن پطرزبورگ . پطر کبیر در گذشت . امینه از ان هر دو خاطراتی داشت که با شنیدن خبر مرگشان مرور کرد هر چه از پطر متنفر بود ولی از شاه سلطان حسین بدی ندیده بود یادگاری نیز از او داشت محمد حسن که در این زمان ده ساله بود و در چشم همگان فرزند خان قاجار .
    در سالی که این همه خبر برای مردم ایران داشت سر انجام حادثه ای که امینه از ان می ترسید رخ داد و کار فتحعلی خان با شاه طهماسب به جنگ کشید . این جنگ می بایست در تهران رخ دهد ولی درسواحل مازندران اتفاق افتاد . شاه طهماسب با رسیدن قوای عثمانی از اذربایجان عقب نشست و وارد مازندران شد . و در ان جا جنگ سختی بین او و لشکریان فتحعلی خان رخ داد . قاجار به سختی لشکریان طهماسب را شکست داد . قشون صفوی به بار فروش عقب نشست و می رفت کار صفویه تمام شود که امینه وارد صحنه شد ان چه به او جسارت داد تا بعد از ان سرشکستگی باز در کار مردان دخالت کند نامه ای بود که از مسکو برایش رسید . کاترین ستایشگر امینه که امپراطوریس روسیه و جانشین پطر کبیر شده بود از امینه می خواست تا از پشتیبانی روسیه مطمئن باشد . در ضمیمه این نامه کاترین نامه ی دیگری برای امینه فرستاده و او را مطمئن کرده بود که قوای روس از ایران خارج می شوند اگر ایرانیان بتوانند با اتحاد با یکدیگر حکومت مقتدی بر پا کنند و در مقابل ترک ها ببایستند . امینه این نامه ها را به شوهرش رساند و خود داوطلب شد تا طهماسب را به صلح با فتحعلی خان وادارد .
    با وساطت امینه که خود برای تضمین به اردوی شاه طهماسب رفت فاتحان قاجار در حالی که شمشیر هارا به علامت وفاداری به گردن اویخته بودند در بار فروش به دیدار مدعی تاج و تخت صفوی رفتند . فتحعلی خان و شاه طهماسب دست در گردن هم انداختند و عهد کردند با هم متحد باشند و ریشه مدعیان و بیگانگان را براندازند . برای کاری که امینه در سر داشت استر اباد امن ترین جای ایران بود . در ان جا او می توانست نیرو گرد اورد و به جنگ افغان برود . امینه می دانست هر چقدر شاه طهماسب به جنگ و مبارزه بر سر قدرت بی علاقه است به همان اندازه فتحعلی خان قدرت طلب و دلاور است می پنداشت از ترکیب ان دو همان چیزی حاصل می شود که می خواست . ان چه فتحعلی خان را واداشت تا بار دیگر نظر امینه را قبول کند نگرانی از روس ها بود . در عین حال امینه به فتحعلی خان به درستی نشان داد که طهماسب اهل قدرت و جنگ نیست . می توان او را به ظاهر شاه کرد و در پشت سر حکومت تمام ایران را به دست اورد .
    در همان سال ها چیزی که خود را نشان داد علاقه وافر مردم ایران به خاندان صفوی بود . ایرانیان چنان به اولاد شاه اسماعیل عشق می ورزیدند که برای بیگانگان قابل تصور نبود . با ان همه درد و رنجی که از ضعف و سستی شاه سلطان حسین بر مردم اصفهان و دیگر شهر های مرکز ایران وارد امده بود هنوز کسی را سر بد گویی از صفویه نبود . امینه این را میدانست که فتحعلی خان را به اتحاد با شاه طهماسب ترغیب کرد
    با ورود شاه طهماسب به استر اباد همه امید و توجه ایرانیان به ان جا جلب شد و به پیغام فتحعلی خان سران طوایف و ایلات ترکمن و نواحی غرب خراسان به استر اباد نیرو فرستادند . امینه هر چه هنر داشت به کار برده تا طهماسب میرزا که دور از اصفهان و تاج و تخت ابا و اجدادی خود یک مدعی اواره سلطنت بود و در ان جا یک شاه واقعی جلوه کند و کرد
    نیمه شعبان سال 1329 زاد روز امام غایب با فکر و درایت از سوی ان ها برای تاجگذاری انتخاب شد تا یاد اور تفکر شیعی ان ها باشد . و این در زمانی رخ می داد که با فتوای استصوابی مفتی اعظم عثمانی ایرانیان شیعه مذهب رافضی و واجب القتل خوانده شده بودند و همخوابگی با زنان ان ها مشروع و حلال اعلام شده بود . شبیه همین فکر را نیز ملا زعفران در اصفهان به اجرا در اورده بود .
    در ان روز طهماسب صفوی سومین فرزند شاه سلطان حسین که شاه شهید خوانده می شد دوباره تاجگذاری کرد . یک تاجگذاری واقعی نه ان چنان که در قزوین گذشت . تفاوت دیگر این مراسم با ایین با شکوهی که فردای سقوط اصفهان در قزوین بر پا شد این بود که در استر اباد و پشت کوه های البرز امن بود و دست افغان ها به ان نمی رسید . پس امینه سنگ تمام گذاشت در خواجه نفس کنار یکی از زیبا ترین جنگل های ایران صدها چادر بر افراشتند در هر چادری یکی از سران ایلات و قبایل ایران گرد امده بودند . امینه هر چه از زندگی در دربار اصفهان و تماشای شکوه و جلال مراسم روس ها در مسکو اموخته بود برای چشم گیری ان مراسم به کار برد هر ان چه از هدیه و مصنوعات هنری در صندقخانه داشت بیرون کشید . هرگز مردم ایلات و عشایر شمال ایران چنین تکلف و ایین پر زرق و برقی ندیده بودند . شیخ مفید خطبه خواند و شاه جوان فتحعلی خان را به بیابت سلطنت بر گزید . امینه گامی دیگر به قدرت نزدیک شد .
    خبر این واقعه که به اصفهان رسید خون در رگ های اشرف افغان به جوش امد . اما شاه طهماسب اهل جنگ نبود و این فتحعلی خان بود که می بایست او و مشاوران راحت طلبش را به فکر گرد اوری لشکر اندازد . وی سر انجام موفق شد که ان جوان حرم پرورده را که در استر اباد و جشن ها و شاد خواری ها هر شبه غم ان چند سال دربدری را از دل به در می برد و خیال ماجراجویی نداشت به حرکت اورد . تابستان بود فتحعلی خان شاه را راضی به لشکر کشیب ه سوی خراسان کرد ان ها می رفتند تا ملک محمود سیستانی را سرکوب کنند و به اعجوبه ای به نام نادر قلی افشار بپیوندند و امینه از سویی دیگر قصد داشت خود را به مسکو برساند جایی که کاترین به تخت نشسته بود . امینه را کنجکاوی به مسکو می برد اما منتی هم بر سر شاه داشت که برای عقد قرار داد با روس ها می رود . به همین جهت دو تن از کشاوران شاه طهماسب هم با وی همراه شدند تا مذاکرات سیاسی را پیس ببرند .
    زندگی دوباره روی خوش به امینه نشان می داد . فتحعلی خان شرمسار از بی مهری یک ساله عاشق تر از همیشه از او جدا می شد . روز اخر امینه شاه طهماسب را به اوبه ی سفید کشاند . فتحعلی خان هم بود و او را به قران و جان مادر و خواهرش و فتحعلی خان را به کتاب خدا و جان سه فرزندش قسم داد که هرگز قصد سویی بر یکدیگر نداشته باشند . در شبی که همه خیالی در ان راه می برد جز ان که ان ها دیگر هرگز هم دیگر را نخواهند دید باز امینه خاطره نخستین شب ترکمن صحرا را تجدید کرد .
    امینه و فتحعلی خان به بالای تپه ای رفتند که به دشت ترکمن می نگریست باز مهتاب بود . باز چشمه باز صدای اب و بر دوش امینه شالی از دوخته های زنان سیاه چشم ترکمن . از دور صدای محزون ترکمن هایی می امد که در اوبه با زنشان خداحافظی می کردند تا با خان به جنگ بروند و خان برای همه یاوبه ها دلاورترین بود چنان که دولت مامد می سرود . اینک در کنار امینه موجودی بود عاشق و مانند همه عاشقان جهان از فراق در رنج و و باز شب زیر سقف اسمان با نگاه ستارگان تنها . باز شب شبی دیگر تا به صبح . پوستین خان بر دوش هر دو که سایه شان در مهتاب یکی می شد و شال امینه زیر انداز . در شبی چنین از اول در صبح باز است .
    صبح چون طبل کوفتند و شاه و خان نایب السلطنه را از زیر قران گذاراندندزنان ترکمن در دو سوی راه صف بسته بودند با اسپند و کندر هلهله کنان تا مردان خود را بدرقه کنند همه بودند جز امینه که در کنار چشمه زیر پوستین خان خفته بود و قصد ان نداشت که بوی خوش شب اخر را با هیاهوی کاروان جنگی معاوضه کند
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. #18
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل چهاردهم
    سپاهی که به سر کردگی فتحعلی خان قاجار شاه طهماسب فرزند شاه سلطان حسین را در میان گرفته بود وقتی از استر اباد جدا شد تا خود را به خراسان برساند خیالی بزرگ در سر داشت تجدید عظمت صفوی و زیر پرچم اوردن تمام ایران . هنوز نخستین روز این سفر به شب نرسیده بود که فتحعلی خان قاجار دانست که با ان جوان بلهوس مشکل ها خواهد داشت . انان از راهی در حاشیه خزر می رفتند که بهشت بود از یک سو جنگل و کوه های مه گرفته از سویی دریا . راهی که فتحعلی خان ان را خوب می شناخت . پس وقتی به جلودار خرگاه سلطنتی فرمان داد که در کجا اطراق کند می پنداشت سخن او بی مشکل به اجرا در خواهد امد . اما چنین نشد . شاه طهماسب که هنوز بر تخت شاهی ننشسته بارگاه و حاجب و دربان و تشریفات به هم زده بود جایی دیگر را در کنار رود در نظر داشت و به زعم او باید غروب نشده اردو اطراق می کرد و بساط طرب او گسترده می شد . او لحظه ای از خوشگذرانی غافل نمی شد . فتحعلی خان بعد از اشنایی با امینه نه که زنی را نمی دید بلکه خیال ان را هم در سر نمی پخت . بر سر همین بین شاه و نایب السلطنه اش در نخستین روز حرکت نقاری هر چند کمرنگ رخ نمود . فتحعلی خان تدبیر امینه را به یاد اورد و با (( هر چه امر مبارک است )) به دستور ان جوان تن داد .
    اما شاه طهماسب جوان خوش داشت که نایب السلطنه را که سپهسالارش می خواندند در شاد خواری همراه داشته باشد . پس در لحظه ای که فتحعلی خان با سران اردو به بحث نشسته بود و اخبار رسیده از خبر چینان جلودار را می شنید و فرمان می داد خواجه رسید وامر شاه جوان را ابلاغ کرد . فتحعلی خان با پاسخ (( لختی دیگر شرفیاب می شوم )) او را فرستاد و ندانست که با این عمل چه بد گمانی ها در دل ان جوان ضعیف پدید اورد . ساعتی بعد هم که پیش از خواب به بزمگاه او رفت باز نه که با وی به طرب نیفتاد بلکه سخن های سخت گفت و ندیدکه خواجگان و درباریان متملق چگونه از را می نگرند و امده اند در پشت سر از نخوت و غرورش حکایت ها بسازند .
    فتحعلی خان در برابر همه این ها بر خود فرض دید که از همان نخستین شب شاه طهماسب را اگاه کند که چون به خطه خراسان پا می گذارد شئون دینی را پاس دارد و از احترامی که مردم برای شاهان صفوی قائل ند نکاهد . پس لب به می نیالاید و از مجلس طربو خوش گذرانی جمعی دست بشوید . و از این همه سخت تر تاکید فتحعلی خان بر خود داری از اسراف و جلو گیری از ریخت و پاش های شاه و دستگاه او بود . با این طعنه که هنوز به خزانه خراسان دست نرسیده و خزانه سلطنت نیز در اصفهان در چنگ افغان هاست .
    در دومین روز تلخی فتحعلی خان با تنبیه خواجه ای رخ نمود که به یکی از سران لشکر توهین کرده بود .
    قافله ای چنین به شتاب که فتحعلی خان در کار داشت به خبوشان رسید و در ان جا ماند تا پیام هایی که به مهر شاه صفوی برای ایلات و عشایر شمال خراسان فرستاه شده بود اثر دهد و در ضمن افشار ها که وعده کرده بودند به اردو ی انا بپیوندند . فتحعلی خان با مدیریت سخت گیرانه ی خود اردو را در خبوشان به نظم اورده بود و اماده کاری بزرگ بود که بی ان عنوان پادشاهی برای کسی معنا نداشت . یعنی ستیز با سلطان محمود سیستانی که خراسان را تسخیر کرده و در مشهد به تخت نشسته بود .
    یکی از ان ها که در انتظارش بودند ندر قلی افشار بود غول پیکر عیاری که در ابیورد بالیده بود و در جنگ با ازبکان خود نموده و در شمال خراسان نامی به هم زده بود . پیش ار رسیدن او به اردویی که فتحعلی خان سپهسالاری ان را بر عهده داشت رئیس ایل شاد لو نجفقلی خان با رسیدن پیام جانشین شاه سلطان حسین به اردو پیوسته بود . فتحعلی خان که با کمک خبر چینان و خبر گان خراسانی از مال و منال و سوار و توان هر یک از سران ایلات و عشایر خبر داشت در گوش شاه طهماسب خواند که دو هزار سوار بر عهده نجفقلی خان قرار دهد . اما خان شاد لو با تعارف و خوش زبانی قصد داشت کار را با پرداخت پولی تمام کند . گفتگو که به درازا کشید تندی پیش امد و فتحعلی خان فرمان داد تا نجفقلی هان را به بند کشند و بی ملاحظه از کرد های فدایی و همراه او قصد جانش را داشت که نجفقلی خان مهلتی طلبید . و در این مرحله بود که ندر قلی افشار با هیبت یک سردار مغرور از پیروزی در جنگی با ازبکان و جنگی دیگر با افغانان وارد اردو شد . او با همه پهلوانی و قدرت در تعظیم و ادب نسبت به شاه طهماسب جوان اغراق می کرد چندان که ساعتی نگذشته در چشم اطرافیان شاه صفوی رقیبی برای فتحعلی خان پیدا شد بود . از ان لحظه ندرقلی افشار و فتحعلی خان دو رقیبی بودند که به یکدیگر به چشمی نگران می نگریستند هر دو خیالات بزرگ در سر داشتند و هر دو به اکراه ان جوان بلهوس را تحمل می کردند با این تفاوت که ندرقلی زیرک تر بود و فتحعلی خان ترکمن در غیاب عقل منفصلش امینه چندان انعطاف و درایتی در کار نداشت و همین بود که او را در برابر حریف نا توان می کرد . جز این ندر قلی زنباره بود و خوشگذران و در مجلس بزم نیز پا به پای فرزند شاه سلطان حسین می رفت و در عالم مستی فرصت می یافت تا در گوش شاه بی خبر بخواند.
    امینه بی خبر از خطری که فتحعلی خان را احاطه کرده بود در شمال بحر خزر رو به سرزمین های پر برف می رفت که سر انجام شبی در حضور شاه طهماسب سخن از حرکت اردو شد حرکت برای تسخیر مشهد فتحعلی خان معتقد به درنگ بود و در انتظار ان که گروهی دیگر از ایلات به اردو بپیوندند جز ان که تمرین های نظامی با توپ ها تازه را هنوز کافی نمی دید . ندر قلی بی محابا سخن از ان می گفت که می تواند به یورشی توس را تسخیر کند و شاه را به زیارت امام هشتم برد . حاصل ان که ندرقلی به فرماندهی اردو منصوب شد . فتحعلی خان را چندان خوش نیامد .
    فردایش که او با شاه جوان و ندرقلی به شکار گاه رفته بود در ان جا سردی پیشه کرد و به طعنه شاه را گفت که قصد دارد از اردو جدا شود و به استر ابد رود و سپاهی بزرگتر گرد اورد . این گمانی بود که ندر قلی شب پیش با شاه بلهوس در بزم در میان گذاشته بود با این ملاحظه که فتحعلی خان خیالی دیگر در سر دارد و خلاصه ان که یاغی می شود و خود سلطان محمود سیستانی دیگر . شاه طهماسب خود را وفادار به عهدی نشان می داد که با امینه نهاده بود . گفت : فتحعلی خان بد عهدی مکن تو را با ما عهدی است که تا جان در تنمان است در سرکوب یاغیان و سرکشان در کنار هم باشم .
    فتحعلی خان سردی را بیشتر نشان داد و گفت تا ندرقلی است سلطان را به وجود فتحعلی نیازی نیست او شیر روز است و هم پیاله شب . این کاری است که از فتحعلی بر نمی اید .
    شاه طهماسب سخن را برگرداندکه : (( راستی فتحعلی خان چرا از زنان رو گردانی مردی که شبی را با نازک بدنان سر نکند صبحدم در اوردگاه بساز نیست . ))
    با این سخن او و ندر قلی قهقه سر دادند . ندر قلی چیزی هم گفت که فتحعلی خان نشنید اما یاوه شاه جوان را به گوش شنید که می گفت :
    چه خوب که پدر تاجدارمان یکی از باکرگان بیت را به تو نبخشید ورنه ...
    خون به صورت پهلوان ترکمن دوید طاقت از دست داد و فریاد کشید : خاموش !
    چشمان شاهزاده صفوی و ان عیار افشاری از حدقه بر امده بود . فتحعلی خان خود از این تعرض شرمسار شد دهنه اسب را برگرداند و رفت . ندرقلی دست به تپانچه برد ولی به اشاره شاه طهماسب از حرکت ماند .
    اردو یک شبی دیگر در خبوشان ماند . ماند تا ندرقلی افشار کار فتحعلی خان را یکسره کند فتحعلی خان نیز چنین خیالی در سر می پخت . شاه طهماسب نمی دانست که در هر دو حال او بازنده این جدال است .
    سایه ای خنجر به دست که نیمه شب بر خیمه فتحعلی خان افتاد بر خیمه نادر اگر افتاده ..
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  9. #19
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل پانزدهم
    ای زمان بایست . ای اسب بتاز . ای تن پایداری کن . وای بر تو ای قاصد اگر راست گفته باشی . مرد من فتحعلی خان مرا خوانده است . ای باد از شمال بوز و تاخت مرا اسان کن . ای شب شتاب مکن بگذار که راهی را که در دو هفته رفته ام در دو روز بر گردم .
    امینه به رسیدن قاصدی که خبر را اورد ان قدر در مسکو نماند که با ملکه کاترین خداحافظی کند . همه چیز را رها کرد و بر کالسکه ای جست که فقط او را به چند منزل برد و از رفتار ماند . قراولان کاترین به دستور ملکه روسیه پشت او میتاختند . شب ها شالی را که هنوز از ان بوی خان را می شنید بر خود می پیچید . و هر جا می رسید بیتوته می کرد در انتظار صبح . صبحی که هنوز سر نزده بر پشت اسب می پرید . به دستور ملکه در کنار خزر بریکی از کشتی های تازه ساخت پطر نشست . و بار دیگر قاصد را فرا خواند تا باز گوید چه دیده است . قاصد از فداییان ترکمن اشاقه باش در هر منزل ماجرا را گفته بود نه یک بار . او از جانب محمد حسن خان ماموریت داشت تا مادر را با خبر کند که فتحعلی خان به فرمان شاه طهماسب در حبس افتاده است . قاصد بیش از این نمی دانست . او هر شب این روایت را می گفت و امینه را تنها می گذاشت تا از خدای خود طلب کند که خان را و فرزندانش را نگهبان باشد . گاه قول شاه طهماسب را به یاد می اورد و دلش ارام می گرفت گاه چهره فتحعلی خان در نظرش می امد شب اخر . و در این حال وجودش را غمی فرا می گرفت . نذر ها کرد و دل به قول و قرارها سپرد . امیدی که در وقت رسیدن به ساحل به یاس انجامید . نگهبانان ساحلی روس در بند به دیدن کشتی امپراطور صف بستند و دیدند زنی مانند عقاب از قایق پر کشید از سر تخته های کف بندر پرید و چشم در چشم پسرکی ایستاد که از چند روز پیش چشم به دریا داشت . امینه در چشمان محمد حسن همه خبر ها را خواند که او را در اغوش گرفت .
    اه پسرم چه زود بزرگ شدی اندازه پوستین خان شده ای . افسوس بر من منی که به پیمان این کرکس ها اعتماد کردم . یادت هست پدرت کرکس ها را به بند کرده بود تمام شده بودند . من رسیدم با قرانی که حرمتش را نگاه نداشتند . نفرین به من کاش نمی امدم . ای کاش شفاعت انان نمی کردم . بیا به ییلاق اشاقه باش برویم فقط دولت مامد درد ما می داند و بیا خود را به فغان دو تار اززاد محمد غرق کنیم برویم به قله گوگجه داغ و با خالد نبی همراز شویم . بیا دعا کنیم خدواند کینه را از دل ما بیرون نکند . محمد حسن ! برایت نگفتم روزی که پدرم را در میدان شاه اصفهان دو شقه کردند من ان جا بودم . در ان زمان فقط پنج بهار دیده بودم کینه اش در دلم نماند . اما تو بزرگی یازده بهار دیده ای . حالا من و تو این داغ را در دل نگه می داریم . انتقام امام قلی خان پدرم را با انتقام پدرت بهم می ریزم و تا ان روز فقط برای همین زنده می مانیم . محمد حسن بگو ! کهاگر من نبودم تو این کینه را با هیچ چیز معاوضه نخواهی کرد . بگو محمد حسن بگو . ما گریه نخواهیم کرد . گوشت و استخوان خود را به دندان می گیریم تا کسی درد ما را در نیابد و از رنج ما شاد نشود . من سیلی به صورتت می زنم و تو هم نترس بر صورتم بزن تا سرخی گونه هایمان انان را غمگین کند . غم را فقط کسی می داند که در طفلی بی پدری کشیده باشد . پسرم بیا داغدار فروان است .
    ترکمن هایی که سه ماه پیش در جشن تاچگذاری شاه طهماسب هفت شب به خواست امینه تا صبح به اواز و رقص خود اسمان را شاد کرده بودند اینک به تعزیت امینه امدند از هر ایل و طایفه ای . انان با وجود فتحعلی خان پس از سال ها ارامش و امن وامان یافته بودند . با فتل خان همه چیز به باد شد . تا خون ترکمنان سرد نشود و دریا بند دلاوری در میانشان نمرده است روزگار نقشی زد . در میانه عزاداری ها خبر رسید که دسته ای از ابدالی ها به سرکردگی امیر قاسم خان افشار امده اند تا محمد حسن را که با استفاده از نا بسامانی اردو پس از قتل فتحعلی خان از خبوشان گرخته بود به بند کشند و نزدیک شاه برند . امید ان داشتند که طوایف رقیب اشاقه باش را به وعده بفریبند و فرزند امینه را دستگیر کنند .
    شاه طهماسب و نادر هر دو خوف ان داشتند که هواخواهان فتحعلی خان سر به شورش بر دارند . از همین ترس پس ار کشتن خان قاجار سران لشکر او را نیز کشته بودند وقتی امینه به ییلاق اشاقه باش رسید . در ده ها اوبه صدای شیون بلند بود . امینه دیگر لازم نبود تا نیرویی صرف کند از بی تدبیری و بی وفایی و قدر نشناسی صفوی ها حکایت بگوید . ترکمن ها در این عذاب خود متحد شده بودند . از طرف دیگر شاه طهماسب از یاد برده بود که امینه خود از دلاوری یک خان است و در همین چند ماه بار ها او خود لب به تحسین امینه گشوده است . شاه بی تدبیر فراموش کرده بود که امینه وقتی با قرانی که سر دست بلند کرده بود به اردوی او وارد شد که رمقی برای جنگیدن در قزلباش نمانده بود . او همچنین از یاد برد که فتحعلی خان برایش گفته بود که امینه ایل را جمع اورده و به تدبیر اوست که برای نخستین بار قاجار در کنار یکدیگرند . و بد تر از همه ان که پسر شاه سلطان حسین عهدی را که در ان شب اخر با حضور امینه بین او و فتحعلی خان بسته شد شکسته بود . او حالا تصور می کرد که می توند فرزند امینه را از دست او به در اورد .
    ابدالی ها منزلی در خاک استر اباد جلو نیامده بودند که ترکمن ها چون صاعقه بر سرشان ریختند . و با جنگ وگریز ان ها را تا مراوه تپه بردند . در ان جا امینه و یارانش در کمین بودند و در کنار قلعه ای که امینه خود ساخته بود بر سرشان ریختند جایی انتخاب شده بود که زنان و کودکان ترکمن بر ان اشراف داشته باشند . ابدالی ها بیهوده کوشیدند تا راهی برای فرار بیابند . هم در اغاز امینه تیری به بازو ی امیر قاسم خان دوخت و ان گاه به فریادی که گویا روز ها در گلویش مانده بود به میان ابدالی ها تاخت . امیر قاسم خان روی زمین افتاده بود و امینه با اسب ترکمن شبق خود دور او می گشت چنان که ترکمنان قوچ را وقت شکار دوره می کنند انگار جشنی بر پا بود و نمایشی . همه به تماشا بودند و امینه در لباس عزا سرا پا سیاه سوار بر شبق در میان . امینه گویی نیرویی در وجودش به جوش امده از اسب به زمین پرواز کرد و در وسط میدان گریبان سردار افشار را گرفت می لرزید و امیر قاسم خان را تکان می داد . زنان ترکمن می گریستند و مردان با فریاد از امینه می خواستند تا به انتقام خون خان سردار افشار را بکشد . امیر قاسم خان با صدای بلند تشهد را تکرار می کرد . اما امینهدر اندیشه ای دیگر بود که دست خود را در دستکشی از چرم روسی پوشیده بود دراز کرد و تیری را که در کتف خان افشار بود گرفت و کشید خان زخمی فریاد زد و خون از جای زخم بیرون جهید .
    مردم شنیدند که امینه به صدایی که می کوشید بغض گلویش را اشکار نکند جیغ کشید :
    تیری از این سخت تر در قلب من است . امده ای به تسلیت بچه های بی سرپرست فتحعلی خان ؟
    کلمه در دهان خان افشار ماسیده بود باور نداشت در نمایشی چنین گرفتار اید . در قاموس ان ها نتیجه جنگ یا شکست بود و مرگ یا پیروزی و غارت . و این حکایتی دیگر بود . زنی او را شکست دهد و ان گاه ببخشد . خان افشار مرگ را بیشتر می پسندید . چه رسد به ان که امینه در ان میدان باز هم سخن ازماید .
    مردم گوش کنید ! این امیر قاسم خان خود ترکمن است و از ماست . پیام مارا به خراسان خواهد برد . پیام ما این است که سر قاتل خان را می خواهیم . از ندر قلی افشار می خواهیم و می دانیم غیرت ایلیاتی او اجازه نمی دهد که خون فتحعلی خان پایمال شود . حالا حکیم بیاید و زخم مهمان را مرهم نهد .
    ترکمن ها پنداشتند امینه عقل باخته است و هجوم بردند تا سردار افشار را تکه تکه کنند که انا قلیچ اخوند مراوه تپه با فریاد ان ها را دور کرد و به یادشان اورد که امینه صاحب دم است .
    فردا روز که نیروی اعزامی استر اباد را ترک می کردند ایمنه باز به میدان امد تا پرده اخر نمایشی را که اغاز کرده بود به پایان برد . ان جا بود که خطاب به امیر قاسم خان گفت :
    به ان غلام بچه اصفهانی بگو من خود به تن خود جمعه اخر ربیع الاول چون چهلم روز ان شهید گذشت به پا بوس اقا امام رضا می ایم . هر چه از فتحعلی خان و طایفه او می خواهد همان جا طلب کند .
    به اشاره امینه جمعی از جوانان دلاور ترکمن با لشکر شکست خورده تا حد خراسان رفتند که کسی از سر غیرت ازارشان ندهد امینه خوب می دانست خبر این واقعه در مشهد چه ها خواهد کرد . اما این محمد حسن بود که حیرت زده از مادر می پرسید چرا ندر قلی افشار قاتل اصلی پدر در گذشته در حالی که خوب می داند که وجود فتحعلی خان دنیا را برای او تنگ می کرد ورنه شاه سست اراده را کی جرات کشتن پدر بود .
    امینه دستی به مو های خرمایی رنگ محمد حسن کشید و درس نخست از درس های زندگی را با او در میان نهاد . برایش گفت که خوب میداند قاتل پدر او کیست اما الان وظیفه ای دیگر در پیش دارد و ان حفظ فرزندان خود است و حفظ ایل قاجار تا وقتی ان ها بزرگ شوند . امینه به پسران خود اموخت که همیشه و در همه جا تیر و تفنگ و توپ دشمن را از پا در نمی اورد موقع شناسی و حیله گری در این میدان کار هزار توپ را می کند. در واقع امینه با فرستادن ان پیام نادر را از دشمنی با قاجار و فرستادن نیرو برای دفع یاران و هواخاهان فتحعلی خان مانع شد . فرصت خرید تا زمان مناسب با او حساب ها را پاک کند .
    امینه به همه می گفت کینه ای از نادر قلی در دل ندارد فقط شاه طهماسب را که در استر اباد قران مهر کرده بود به جرم بی حرمتی به کتاب اسمانی و زیر پا گذاشتن عهد و پیمان مستحق نفرین می داند . خوب می دانست کار نادر و شاه طهماسب به کجا می کشد . از پیش برای فرزندان خود در اردو ی پیروز مندان جا ذخیره کرد . فرصتی تا ان ها بزرگ شوند .
    خزان سرد و زردی بر کرانه های خزر سایه گسترده بود . ملکه روسیه در نامه ای برای امینه به یادش اورد که دنیا به ادم های با هوش و بزرگ ان قدر مجال نمی دهد که بخشی از عمر را صرف غمگساری کنند . یاداوری این نکته که در اروپا کسانی به سن وسال امینه تازه اماده می شوند که به خانه شوهر روند لبخند بر لبان او اورد . می دانست که در میان شاهزادگان و بزرگان روس خواستار فراوان دارد در دو سفر به سرزمین روس اشارات را در یافته بود گر چه هر بار نشان داده بود که گوشش بریا شنیدن تعارف ها و مجامله ها شنوا نیست
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. #20
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فردای چهلمین روز قتل فتحعلی خان در خیالی دیگر بود که فرزندان را به یموت سپرد و خود وصیت نامه ای نوشت و راهی مشهد شد که در ان جا با قاتلان شوهر دلاور خود وعده دیدار داشت .
    شاه طهماسب بعد از قتل فتحعلی خان فرماندهی سپاه را به نادر سپرد و به دلیری او دروازه مشهد گشوده شد و شاه صفوی در قصری که محمود سیستانی اخرین حاکم خراسان در ان سکنا داشت بستر گسترد . این نخستین تجربه سلطنت واقعی برای او بود در این زمان نه به فکر پدرش بود که اشرف افغان در همان روز ها سر او را به دربار عثمانی فرستاد نه در اندیشه ندر قلی که برای او محمود افغان دیگری می شد . کسی که چنین بود به حتم از قتل فتحعلی خان هم دل نگران نبود . اما نادر با برگشت امیر قاسم خان و شنیدن شرح واقعه مراوه تپه شاه را خبر داد که امینه می اید .
    و امینه امد با صد زن ترکمن . امد و نرسیده یک روزی در حرم ضامن اهو بست نشست . حضور او همراهانش نظر زوار را به خود جلب می کرد . اوازه حضور ان ها در شهر پیچید . امینه و اردوی پر ابهت او پس از ان وارد خانه متولی استانه میرزا داود شدند که شهر بانو بیگم یکی از دختران شاه سلطان حسین را به زنی داشت . دو روز در ان جا بودند تا ان که قاصدی از سوی شاه رسید و از او دعوت کرد . شاه طهماسب هنوز پایتخت را نگشوده حرمسرای بر پا داشته و به عیش نشسته بود .
    فردای ان روز امینه که با چندین شتر بار و هدایا به مشهد امده و با بخشش های خود بینوایان شهر را نوایی داده و اهل خانه متولی باشی را با هدایای خود شادمان کرده بود همراه یک ندیمه بی هیچ هدیه و پیشکشی وارد کاخی شد که هنوز سر و سامانی نداشت قرق در کار نبود و بیشتر زنان حرم نوجوان و خراسانی بودند و تازه به مزاوجت شاه در امده . هیاهویی بود بی ان که کسی به کسی باشد . عجیب تر ان که پرده و پرده اری معمول حرم شاهان نیز به کار نبود فقط تجیری کشیده بودند . قراولی خبر از ورود امینه داد و او را نواب علیه خطاب کرد . مجلسی چنین برای منظوری که امینه داشت مناسب تر بود . خوب می دانست که مردان هوسباز به دیدن او دل می بازند ولی گمان نداشت خود شاه طهماسب هم جرات ان داشته باشد که طمعی بر او ببندد . طهماسب نشسته بر مخده زر بفت به کتکایی از اطلس تکیه داده بود . در جایی که می توانست هم با حرم گفتگو کند هم با سرداران وامیران . به دیدن امینه با ان قد بلند پوشیده در جامه ای سیاه در جای خود جنبید و به حرف امد :
    خبر رسید در حرم مطهر بیتوته کرده اید . زیارت قبول . در قصر انتطارتان را می کشیدیم .
    امینه که از زیر روبنده او را می دید که معذب است از همان ابتدا تکلیف را روشن کرد .
    زندگی در قصر شایسته ان هاست که مادر و خانواده شان اسیر نباشند . نواب علیه مادرتان دراصفهان معلوم نیست زیر پای کدام چرکس و ازبکی افتاده . چگونه می توان در قصر بی خیال ماند .
    شاه طهماسب که در یافت امینه دلی پر خون دارد در جای خود جنبید که چیزی بگوید ولی پیش از او یکی از متملقان درباری به حرف امد و امینه را به خاطر جسارت و گستاخی در حضور شاه شماتت کرد امینه او را به تندی بر جای خود نشاند و دنبال سخن خود گرفت :
    به این راه دور نیامده ام به نصیحت گویی که کار از این در گذشته است . امده ام تا از اقا امام رضا ذلت قاتلان فتحعلی خان را طلب کنم و از عهد شکنان و انان که حرمت کلام خدا را نگاه نداشته اند به او شکایت برم . و به تمنایی ....
    شاه طهماسب بی حوصله فریاد کشید :
    تمنای خود بگو پیش از ان که پشیمان شوم . فتحعلی خان نوکر قدر شناسی نبود . مجازات خیانت مرگ است . شاه شهید وقتی تو را از حرم به او بخشید براین گمان بود که از خیالات خائنان توبه کرده و خیال خدمتگزاری دارد ...
    امینه حرف او را قطع کرد که :
    در استر اباد چنین نبود . لقب می دادید و قران مهر می کردید . اوف به این روزگار که حرمت به هیچ حرمی نمانده ...
    این بار طهماسب به فریاد سخن او را برید :
    خفه شو رجاله .... میر غضب ......
    امینه صدای شیون را از پشت پرده شنید اما از جای نجنبید بلکه فقط روبنده خود را بالا زد و چشمان سیاه را به شاه طهماسب دوخت و محکم و مطمئن گفت مرا هم در خواجه بیع دفن کنید !
    اگر حرمت والدمان نبود که یک چند افتخار کنیزی وی داشتی بی گمان جز این عقوبت زبان درازی نبود .
    دیگر هیچ عاملی نمی توانست امینه را به رعایت وا دارد به صدایی که به جیغ شبیه تر بود فریاد زد :
    اگر حرمت والد می داشتی سراغ سر بریده او می گرفتی . اما مرا ان رو سر نمی زنی که دشمن تو هستم . تیغ تو فقط سر دوستان می زند و چون به دشمن می رسی از مهلکه می گریزی .
    شاه طهماسب بر خاست و مشاوران و درباریان با او برخاستند :
    من را بگو که گمان داشتم امده ای از خیانت خای نوکر خطا کارمان تبری جویی .
    طهماسب وقتی این می گفت در طول تالار قدم می زد . ولی امینه بی خوف از میر غضب که حضورش در تالار احساس می شد با گریه فریاد می زد :
    خداوند خطاکاران را عقوبت می دهد من این را خوب می دانم که کار را به حکمت بالغه او محول کرده ام . از بندگان ضعیف و خطا کار خدا نیز چیزی نیم طلبم . سال هاست دل از زندگی در قصر و کاخ بر کنده ام . و حالا نیز فاش می گویم فقط به بستر کسی خواهم رفت که تقاص از قاتل ان بی گناه بستاند .
    صدای وحشت از پشت پرده حرم شنیده می شد زنان باور نداشتند زنی در برابر شاه با این جسارت سخن بگوید . شاه طهماسب از خشم می لرزید و دست بر دست می مالید سر انجام چون دید امینه پس از همه این تندی ها بر خاسته تا برود تیری از کینه رها کرد و به تمسخر گفت :
    شنیده ام محمود افغان در اصفهان به عشق تو دیوانه شد هان ؟ امینه بی تامل دشنام او را پاسخ داد که :
    اری راست شنیدی . اما مگر نمی دانی که از ترس خان جرات حرکت نداشت پس به سما دختر بیچاره اکتفا کرد چنان که اشرف افغان نیز خواهر دیگرت را تصاحب کرد و تقصیر هر دو ان بود که برادری با غیرت نداشتند . تف بر تو روزگار که بد کاران و بد عهدان و بیغیرتان را مجال می دهد و غیرتمندان را به خاک می کشانی . خدایا به تو پناه می برم .
    امینه این گفت و بر خاست و بی ان که رخصتی بطلبد و یا تعظیمی کند پشت به درباریان رو به در رفت اما باز پشیمان شد گویی حرفی نگفته داشت که وسط تالار ایستاد و با صدای بلند گفت :
    ای همه شما بدانید که من از خون خواهرانم صبایای شاه شهید نمی گذرم . نرگس بانو ، اغا رخ ، راضیه بیگم ، ماه طلعت ، عین النسا نزد من در امانند انان را به خانه بخت فرستاده ام که وظیفه ام بود . اما شما از شاهتان بپرسید از مادرش و خواهران دیگر خود چه می داند . دیروز از امام طلب کردم تا این سعادت را به کنیز خود بدهد حالا که ان یاغی بچه قندهاری تن خود را چون سگان به دندان درید و سقط شد شاهد باشم که سر ان دیگران به تقاص خون سلطان محمود میرزا صفی میرزا سلطان مهر میرزا حیدر میرزا سلیم میرزا سلیمان میرزا اسماعیل میرزا محمد میرزا خلیل میرزا محمد باقر میرزا جعفر میرزا فرزندان شاه شهید و عباس میرزا مرتضی میرزا مصطفی میرزا و سلطان احمد میرزا اخوان ان قبله عالم یک یک به دار اویخته شوند .
    وقتی امینه نام شاهزادگان صفوی را که محمود در ان شب خونین کشت بر زبان می اورد نفس از کسی بر نمی خاست گویی یکی روضه می خواند که صدای گریه از پشت پرده یم امد . اما امینه نقشی دیگر در سر داشت . راضیه بیگم یکی از دختران شاه سلطان حشین را که با مادرش نزد او به پناه امده بودند همراه خود به خراسان اورده بود . و قصد ان داشت که راضیه بیگم را به خانه نادر بفرستند در همان دو روز مقدمات کار را فراهم اورده بود با این کار هم از اعمال ان قلدر مدعی با خبر می شد و هم محبت خان افشار را می خرید .
    پس روبنده به زیر انداخت و از تالار بیرون رفت . وقت برگشتن سبک بود انگار باری را زمین گذاشته بود باری گران را .
    همان شب در خانه متولی باشی مجلس خواستگاری راضیه بیگم بود برای نادر افشار . در یک سو مادر نادر بود و خواهران او در طرف دیگر امینه بود که هم زبان ان را داشت و هم جهیزیه ای به قاعده برای راضیه تدارک دیده بود . راضیه چنان وابسته امینه بود که هر چه پرسیدند به موافقت امینه حواله کرد مادرش نیز جز این نمی گفت . امینه به این ترتیب زنی را در بستر نادر کاشت که به اشاره ی او همه کار می کرد .
    مهمتر از ان که طهماسب بد عهد را رسوا کرد . این نقشی بود که امینه در کار نادر خان افشار زد و چنین وانمود کرد که ترکمن ها و هواخواهان خان مقتول با این مدعی قدرت حسابی ندارند و او را در قتل فتحعلی خان بی تقصیر می دانند . تدبیر امینه اثر داشت . نادر که با حذف خان قاجار فرمانده کل قوا شده بود و می رفت تا صفویه را از بنیاد بکند نیاز یه حمایت ایلات دیگر داشت امینه در دل او کاشت که می تواند روی قاجار حساب کند . محمد حسن خان نیز اموخت که در دو جبهه نباید جنگید . بنا بر رای او نادر بزودی صفویه را منقرض می کرد و شاه طهماسب به سزای بی تدبیری خود می رسید قاجار در انم زمان باید اماده انتقام گیری از نادر می شدند .
    نادر با اعزام قراولانی که امینه را تا استر اباد بدرقه کردند نشان داد که از جسارت او دل خوش دارد . هم در حکمی حکومت سمنان را در عهده محمد حسن خان نوجوان شناخت و در حقیقت به امینه واگذاشت و فرمان داد تا یاران فتحعلی خان به خدمت برگردند و این همان بود که امینه لازم داشت .
    در استر اباد امینه از پپسران خود قول گرفت تا از انتقام خون پدر نگذرند اما بی صواب دید او دست به کاری نزنند . دو ماه بعد از قتل فتحعلی خان او ارام ارام بر صحنه مسلط می شد گر چه گهگاه جای خان را خالی می دید و پوستین او بر دوش می انداخت و در کنار چشمه مشرف بر دشت ترکمن به یاد او و اخرین شب شبی را صبح می کرد .
    امینه برای زندگی اینده خود چند راه پیش رو داشت کسی نمی دانست کدام را بر می گزیند . این قدر بود که ان را سر ارام نمی گرفت و چنان که در دو سال بعد که در سمنان ماند و قلعه ای محکم پرداخت اندیشه های خود به کس نگفت تا ان بهار که راهی استر اباد شد که به میان ترکمن های اشاقه باش برود اما روزگار دامی دیگر بر سر راه او گذاشته بود .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


صفحه 2 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/