نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 57

موضوع: رمان امینه --- مسعود بهنود

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #8
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    فصل پنجم
    دومین روز از ماه رمضان بود نزدیک غروب ولوله ای در اشاقه باش افتاد . خان فاتح با سپاه خود باز امده بود . و در این زمان یک روز از صد روزی مانده بود که می باید بگذرد تا وی بتواند متعلق به فتحعلی خان شود . کسی این را نمی دانست و همه بر این خیال بودند که این عروس در اصفهان به تصرف ان داماد در امده است فتحعلی خان خود ان صد روز را بر پشت زین و زیر سقف اسمان گذرانده و به هر جنگ و خطر تن داده بود تا زمان بگذرد . زمانی که در چشم او به ارامی می گذشت و کس نمی دانست در خانه دل خان چه می گذرد از شور و شیدایی و ارزوی وصال . از هر جنگ پر بها ترین غنیمتی که یافت برای کسی گذاشت که نمی دانست در ایل چه می کند و با زندگی ایلیاتی چگونه می گذراند.
    طایفه ای که فتحعلی خان هشت ماه پیش گذاشت و رفت این نبود که در غروب در منظرش ظاهر شد . دشت نیز ان نبود و اهل طایفه نیز . در منظر او یک سو مردان روزه دار شادان صف کشیده بودند و دور تر از ان زنان در صف های مرتب . همه ی جمع با دیدن خان و مردان طایفه هلهله ای سر دادند که در لحظه ای همه ی مرغان دشت را به هوا پراند . خان را تمام ایل قاجار که دشمنی های درون خود را به دوستی بدل کرده بودند مانند سرداری فاتح به پیشواز امده بود . مگر نه ان که در ان روز ها و شبان امینه در گوش زنان ترکمن خوانده بود که در تمام فلات ایران مردمی به لیاقت و بزرگی بزرگ انان نیست و دلاوری به دلاوری مردان انان . ایل با غرور تمام مردان خود را به پیشواز امده بودند .
    فتحعلی خان و سپاهش نرسیده به قشلاق ایل تن به زلال چشمه های اب چشمه ی سر راه سپرد صفایی داده و گرد ماه ها جنگ و سفر را از خود دور کرده بودند . افطار همگی مهمان خانمادر بودند . فتحعلی خان نشسته بر بالای سفره ی مردان دل در هوای سفره ی کنار داشت که می دانست در ان بلند بالایی سیاه چشم شمع جشن است . دل در وجودش نبود به خصوص که خانمادر در همان دقایق اولی که پسر را در اوبه ی سفید پذیرفت هر ان چه باید در وصف عروس خود گفت . چه خیال خامی ! فتحعلی خان خوف ان داشت که امینه و دخترکان اصفهانی پرورده شهر چادر و زندگی صحرایی و ایلیاتی را تاب نیاورند . اینک از زبان مادر می شنید که امینه کینه دیرینه دو طایفه را به محبت بدل کرده و یوخاری باش را سر سپرده خان و همه مرهون محبت ها و ایثار های خود و تمامی را به نام خان نوشته است . در تمام اوبه های یوخاری باش و اشاقه باش در ان لحظه جز همین گفته نمی شد زنان در گوش شوهران از سفره باز امده خود پیش از هر زمزمه ای وصف عروس خان را می گفتند و امینه خود در چادر هایی می گشت که صاحبانش باز نیامده بودند و دل به زاری زنان و کودکانی می سپرد که بی سرپرست و یتیم مانده بودند .
    وقتی که مردان به اوبه های خود رفتند و فتحعلی خان به عمارت وارد شد و چشمان امینه را در انتظار دید از شال خود بسته ای بیرون کشید دستمالی از حریر سفید و در میان ان اینه ای که شگون و الماسی درشت و در پیش نهاد .
    انگشتانش دستمال را نشانه رفت که :
    - رو سپیدم کردی . خانمادر هرگز با چنین کلماتی کسی را توصیف نکرده بود . در میان ایل و طایفه ام رو سپید شدم . خدا همیشه رو سپیدت کند امینه .
    خان عادت به سخنوری نداشت می دانست در این میدان هم حریف نیست در انتظار کلماتی ماند که چون نسیمی گوارا به سویش روان شد .
    وقتی امینه ام خواندی رو سپید شدم . در این جا و هر جا رو سپیدی از خان دارم . مرا از شهر و مادرم گرفتی . ولی مرا دنیایی دادی و مادری دیگر که بهشت است و همه را چون خود می بیند حتی کنیزان خود را .
    خان قاجار از سنگینی این تعارف سر خم کرد .
    ان شب فتحعلی خان با همه خستگی تن به خواست امینه داد و بر اسب نشست و در کنار او تاخت تا مظهر قنات شاه دیز جایی که بر همه ی دشت بر همه ی چادر ها بر همه ی گوسفندان اسب ها و همه ی قشلاق اشاقه باش مشرف بود و صدایی جز صدای برگ پرنده اب و گوسفندان و گهگاه پارس سگی یا شیهه ی اسبی به گوش نمی امد . و در ان جا بود که امینه رازی را با فتحعلی خان باز گفت . گذاشت تا خان سر فراز بشکند و پس او را بلند کرد .
    من بار دارم
    فتحعلی خان نشست . و فقط گفت (( یا الله )) و دور درخت کهن گشت و مشتی از اب خنک چشمه بر رو زد تا بتواند سنگینی این پیام را حمل کند . لرزه ای بر تنش افتاد . فقط توانست بگوید :
    چرا برایم پیام نکردی ؟
    نخواستم کسی از این راز با خبر شود
    هیچ کس ؟
    هیچ کس . همه مرا عروس خانمادر می دانند و بر این باورند که در اصفهان به عقد خان در امده ام .
    هیچ کس ؟
    و بدین گونه گفتگویی اغاز شد که تا رنگ شب پرید ادامه یافت . تا سحر صدا از چادر روزه داران بلند شد و مشعل ها و فانوس ها دشت را منچوق زد همچون شال ترکمنان که یکی را امینه بر دوش داشت .
    بیشتر حدیث نفس را خان قاجار در حالی شنید که پیشانی بر مشت نهاده یا سر بر درخت .
    نمی دانست که در نفس امینه خون منجمد باز می شود .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/