دیگر فتحعلی خان مفتاح مشکلات پایتخت شده بود . او خبر داشت که سلطنت را در پشت پرده حرمسرا می گرداند ولی خبر نداشت که در گفتگو های خلوت شاه و خاتون چه می گذرد . خاتون نظر به گشودن در خزانه و تقویت خان قاجار و گماردن او به امی الامرایی داشت او اینک می دانست که خزانه شاهی خالی نیست و می گفت این همه اگر به کار حفظ مملکت نیاید به چکار می اید .
ان چه امیران و سرداران را نیز همچون اهل حرم از این ساحره بلند بالا می ترساند خفیه خانه او بود که خواب را از چشم اصفهان می ربود . خاتون یک ماهی بعد از ان که به چهلستون رفت دریافت که دستگاه سلطنت با همه عرض و طول عظمت در بی خبری است . و سرداران و سالاران خبرهایی را که از سراسر ممالک محروم میرسد چنان به شاه سلطان حسین می رسانند که می خواهند و در زمانی می رسانند که خود می پسندند. و این همه را بدان بهانه می کنند که دل شاه رحیم نلرزد و عیشش مدام باشد و به توصیه خاتون شاه خفیه خانه ای بنا نهاد که به ظاهر تحت امر خسرو خان ناپدری خاتون بود و در نهان خاتون ان را می گرداند . نخستین جرقه ای که از خفیه خانه بیرون زد امیر الامرا و نایبان او را در اتش انداخت و خفیه نویسان خبر رساندند هفت توپ ریز و توپساز فرنگی که به خرج خزانه در اصفهان مستقر شده اند توپ برای کمپانی انگلیسیو کمپانی هلندی می ریزند و شراب به خزانه خانه امیر الامرا می فرستند
خبر خفیه خانه و خفیه نویسان که در سراسر ملک و مملکت پراکنده شده بودند از اصفهان به شهر ها رفته بود و حاکمان نیز خود را در امان نمی دیدند . و این همه بی مشکل نمی گذشت . بارها اهل حرم به اغوای امیران و سالاران در گوش شاه خواندند که این بلند بالا چون پدر کشته است با شاه از در راستی در نمی اید و در اندیشه بر انداختن شاه است . شاه این ها را می شنید و به خاتون باز می گفت و باز بیشتر به او دل می بست . یک بار شاه را باخبر کردند که خاتون و دخترکان جمع او از راهی مخفی به بیرون دروازه می روند و چه ها می کنند . این بد گویی می توانست سر خاتون را در سینی اندازد یا تنش را در چاه که این سزای پردگیان بود که شاه متعصب خیانت روا می داشتند . اما خاتون خود پیش از این راز ان نقب را که خانه امام قلی را به بیرون دروازه شهر می برد با شاه گفته و شبی نیز او را نهانی بدان جا برده بود. و این رازی بود که فقط بر شاه گشوده شده بود.
با این همه شاه اسودگی طلب را تاب ان نبود که به خواهش خاتون و مریم بیگم هفتاد توپ به فتحعلی خان قاجار دهد و او را به امیر الامرایی لشکر بگمارد و به دفع افغان ها مامور کند . می پنداشت به فرمانی حاکمان ولایات را به دفع محمود افغان امر می دهد و انان سر فرزند میر ویس را هر وقت می توانند بر سینه اش بگذارند .
سر انجام پیدا نیست که خاتون طمع از شاه برید و یا شاه سلطان حسین خود به این تدبیر افتاد . هر چه بود در پایان شبی دیجور از گفتگوی ان دو چنین حاصل شد که شاه که می خواست بیش از این فتحعلی خان را امید وار نگذارد و اورا مرخص کند خاتون را به او بخشید . تا پیش از این چنین تدبیر رفته بود که شاه یکی از دختران خود را به همسری فتحعلی خان در اورد تا بدین گونه وی را پاداش دهد .
فتحعلی خان می دانست هدیه ای از حرم شاهی به او داده می شود این رسم بودو نصیبی بود که فاتحان وفادار می بردند و حلقه ای بود که که انان را به دربار می بست ولی نمی دانست کدام یک از زنان یا دوشیزگان حرم با وی همراه می شوند . وقتی میرزا شفیع به کاخ محل پذیرایی خان اشاقه باش رفت و مژده مرحمت شاه را به او رساند فتحعلی خان ندانست چگونه ان خبر خوش را باور کند . وخواست انعامی به ان وزیر پیر دهد که میرزا خود به سخن امد و گفت نواده اش با خاتون همراه است و از خان قاجار خواست با او مانند پدری رفتار کند . تازه فتحعلی خان دانست که همراه خاتون گروه او دخترکانی که روزی فتنه خوانده می شدند و حالا سیت دلاوری و تدبیرشان همه جا رسیده بود نیز در حلقه می ایند.
شیخ الشیوخ وقتی عقد شاه و خاتون را گشود شاه خود حاضر نبود و میرزا شفیع به وکالت اشک بر چشم اورد شیخ چیزی نداشت تا بگوید همه قرار را شب دوشین شاه خود با خاتون نهاده بود اهل حرم هم چندان شادمان بودند که ندانستند از خزانه چه ها به در رفت و خفیه خانه چه شد و چه قرار افتاد . از چشم انان این قدر بود که دعا ها و جادو یشان اثر می کرد و خاتون از اصفهان دور می شد . چنان که با همه کنجکاوی از گفتگو های شب اخر شاه و خاتون چیزی در نیافتند. بسیار حکایت ها رفت . از تصویر اینده که خاتون در برابر چشم شاه در اخرین شب شوهری باز کرد و از تدبیر او برای حفظ این دودمان سیادت انتساب .
وقتی خاتون از چهلستون می رفت دارایی او نه فقط ان گوهر و مایه هابود که از خزانه شاه اسماعیل و شاه عباس به در امد بلکه گروهی بود که با خود می برد . خاتون که با رفتنش بخت از اصفهان رفت و راحت از دل شاه صفوی در سر خیال های دراز داشت و فقط از ان رو بدین سفر و زندگی تن داد که می دانست اصفهان با بودن شاه سلطان حسین جای پروردن ارزو های او نیست . عقابی بود ه باید از بلندی های البرز می گذشت و به کناره خزر می رسید تا در ان جا امان گیرد .
فتحعلی خان در پشت پرده چوبی نقاشی خانه خسرو خان به گفتگو با خاتون نشست . یک روز پس از طلاق از شاه پیدا بود که دختر امام قلی به کدام کس تعلق دارد ولی مطابق موازین شرع باید صد روز در انتظار می ماند در این فاصله پرده چوبی مشبک حجاب گفتگو انان بود . خان قجر که با خیالی دیگر به اصفهان امده بود و با حالی دیگر از زاینده رود جدا می شد سر ان داشت که حدی و شرطی برای خاتون بگذارد و امده بود تا از او بشنود . و در همان لحظات کوتاه چنان غرق و محو در کلام خاتون شد که ندانست برای چه کار امده است . خاتون برایش گفت که می داند در فلات ایران چه میگذرد و در سر او چه ها ست. و چون از ماجرای دور و نزدیک گفت از فارس عراق خوزستان مکران هرات و قندهار اذربایجان بغدادو روم هند و افغان خراسان و مازندران فتحعلی دانست که از این پس نه تنها دل بلکه عقل خود را نیز باید ببازد . خان قاجار فقط توانست از وحشت خود بگوید وحشت ان که زندگی چادر نشینی و صحرا نوردی ایلیاتی به مذاق غزالی که در باغ های اصفهان پرورش یافته خوش نیاید . جواب غزال این بود : در میان ان چه می بریم متکای پرنیان و لحاف دیبا ندارم سری دارم و همسری خواهم داشت که سر بر سنگ می گذارم و لحاف اسمان بر سر خواهم کشید که خداوند حافظ و راحتی بخش ان هاست که غیرت و شرف در سر دارند .
فتحعلی خان وقتی دانست شاه صفوی او را به بهترین عطایا پاداش داده است نامه ای نوشتت و فرمانی برای کدخدایان ایلو طایفه اشاقه باش که در غیاب او تنها از خاتون فرمان برند و رفت تا به فرمان شاه در نزدیکی همدان با افغان بجنگد و از راهی دیگر خود را به استر اباد برساند . می خواست زبده جنگاوران خود را همراه قافله عروس خود کند که خاتون نگذاشت و گفت من خود اگر اجازت داشتم به میدان جنگ می امدم . خان همه دلاوران خود را همراهی کند که ما دفاع از خود را می دانیم و می توانیم . با این همه قافله ای که از اصفهان بیرون رفت دویست تن بودند و فرمانده شان بالا بلندی سوار بر یک اسب کرن شبق رنگ با یال و دمی سرخ.
قافله ای که خاتون را می برد شبی را در باغ نارون ماند تا طلوع سپیده ای به را افتد . در ان جا ابتدا قاصدی رسید از سوی شاه با خلعت و ابراز مرحمت . و بعد فتحعلی خان رسید که به دستبوس شاه رفته قرانی مهر کرده به قصد تاکید وفاداری و اذن سفر یافته بود .
شب اخر در باغ نارون یک بار دیگر از پشت چادر فتحعلی خان با خاتون سخن گفت . وصیت کرد و وداع . خاتون مسیر را گفت . راهی که هموار و مستقیم نبود خاتون می گفت این راه را برگزیده است تا جلب نظر افغان ها را نگند . گر چه ان ها به سادگی و در هیات یک کاروان مسافرمی رفتند.
فتحعلی خان پای رفتار نداشت ولی می دانست که سپاهیانش در انتظارند ان ها می بایست شب از محدوده ی اصفهان دور شوند وقت بر خاستن دعایی خواند و شنید که صدا از ان سوی پرده می گوید : مرا به چه نام می خوانید ؟
مرد دلاور ایلیاتی از نفس ماند : به نامی که در وقت ان ولادت سعید در گوشتان خونده اند .
صدا از پشت پرده امد : نه مرا نامی بده که از امشب به ان نام خوانده شوم .
فتحعلی پیام محبت را شنید و دانست ای زن می رود که اصفهان را و گذشته را از خود دور کند گفت : بر این اندیشه نبودم .
این بار صدا زنانه و امرانه گفت : اینک باش
فتحعلی خان دلاوری را از کف داد :امین و مونس و محرم من
صدا گفت : امینه ام خواندی ؟
فتحعلی خان در دل گفت : امینه ...
و خاتون امینه شد .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)