فصل سوم
روزی که شیخ ساجد اصفهانی شیخ الشیوخ دربار صفوی خطبه خواند و خاتون صبیه امام قلی را در چهارده سالگی به عقد نهمین پادشاه صفوی در اورد نه چنان بود که با دیگر پردگیان حرم شاه کردند که در ان زمان بیش از دویست زن بودند از ترک وتاتار گرجی و یونانی عرب و افغانی بلکه به فرموده سه روز شهر را طعام دادند و عروس را در کجاوه از هر سو بسته ای در شهر گرداندند و هر صنفهدیه ای نثار کرد به فراخور .
این حکایتی بود که بر عروسان صفوی نمی رفت گیرم این خاتون بود پرورده لابرو لاندیر و در دلربایی و افسونگری چون او در هنر و صناعت جنگاوری صد چون او و در تدبیر و مکر کس جون او نبود . اوازه او و دخترکان همراهش پیش تر از ان فتنه که شاه را به دام انداخت هم در شهر می گشت . خاتون به حرم سلطانی رفت نه از ان که می خواست بلکه جایی بلند تر از ان در همه ایران نبود . سخن ماری پوتی در گوشش بود ان که در سر هوای پرواز های بلند دارد باید در بلند ترین قله خانه بسازد .
شاه وقتی که پیام فرستاد تا خاتون به جمع زنان او بپیوندد در پاسخ فقط یک چیز شنید : خاتون چون دخترکان خود را همراه دارد و انان لابد به عنوان ندیمه هایش باید همراه باشند پس استدعا دارد که در کاخ چهلستون سکنی گیرد .
چهلستون گرچه مجلل ترین کاخ های اصفهان نبود و در این شهر شاه نزدیک به پنجاه کاخ داشت که بعضی از چهلستون بزرگتر بودند اما محلی بود که میهمانان محترم پذیرایی می شدند . صدر اعظم و داروغه با اختصاص دادن این قصر به همسر تازه شاه مخالف بودند اما در مقابل اشتیاق شاه کاری نمی توانستند . پس در چند روز چهلستون اماده شد . خاتون روز پیش از ان که منجمان ساعت را سعد بدانند و به عقد شاه در اید به تماشای چهلستون رفت . چندان که به شاه نشین رسید روبنده را بالا زد و چشم های خد را بست تا ماری پوتی را تجسم کند که در این قصر یک سالی مانند ملکه ها زیسته بود . او قهرمان ارزو های خاتون بود و الگوی او . به یاد اورد که چگونه ان زن فرانسوی در این قصر هر کاری می خواست می کرد شاه صدر اعظم و دیگران را به حضور می پذیرفت . خاتون به یاد داشت که در شب اعدام پدرش ماری پوتی چون شیری خشمگین و غمگین در این قصر قدم میزد فریاد می کرد و پا به پای او ومخادرش می گریست و قسم می خورد که انتقام امام قلی را از ان کشیش می گیرد . خاتون نیز همین را ارزو داشت تا این جا به قصر ارزو هایش رسیده بود در همان جا که ماری پوتی ساکن بود سخن ان زن فرانسوی را در گوش داشت در سرش هواهای بلند بود. حالا ده ها کارگر و بنا و دورود گر و هنر مند در کار بودند تا چهلستون را اماده برای او کنند . برای خاتون . مگر ماری پوتی نمی گفت خود را ارزان نفروش
شاه در چهلستون با خاتون پیوند بست و شب هنگام دستگاه خواب او را بدانجا کشاندند چنان که رسم بود.ولی چنان که رسم نبود تا هفته ای از چهلستون به در نیامد . حتی زمانی که خاتون با دختر کان خود به باغ نار ون می رفت . بار ها پیام از چهلستون مس رسید که انتظار از حد گذشت .شاه سلطان حسین عادت به انتظار نداشت و نه عادت به ان که چیزی بخواهد و در دسترس نباشد .
از میان زنان درباری که از فردای حضور در چهلستون به دیدار خاتون می امدند و در ساعتی که شاه به امور جاری سلطنت می پرداخت در حوضخانه کاخ از خاتون دیدن می کردند. هیچ کس چون مریم بیگم نبود او کوچکترین دختر شاه عباس دوم بود و در دستگاه سلطنت نفوذی سیار داشت . هر گز شوهری نکرد و در دوران سلطنت برادرش شاه سلیمان و فرزند او شاه سلطان حسین در اصفهان فرمان نواب علیه به منزله فرمان شاه بود. کسی نمی داند شاید همو در رسیدن خاتون به مقامی چنین بزرگ کارساز شد. پیر زن در روزی که در کاخ چهلستون به دیدار این تازه عروس رفت او را خوب نمی شناخت و هم پدرش و پدربزرگش را پس این دیدار به تعارف و سخن گفتن های متعارف زنان نگذشت . نواب علیه مریم بیگم شخصیتی قدرتمند داشت و در همان روز بی پروا به خاتون گفت که اگر جوان بود کاری دیگر می کرد و اصفهانی دیگر می ساخت و نمی گذاشت شاه در حلقه غلامان و غلامبچه ها و زنان بی عنصر درباری گرفتار اید و درباریان و دیوانیان فاسد کار ملک وملت را به این جا بکشانند . او واقعه فتنه دخترکان در نارون را شنیده بود و حالا زبان به تحسین خاتون می گشود که چگونه داروغه و یارانش را رسوا کرده است .
سخنان مریم بیگم اتشی در حان خاتون زد او اط ضعف دربار اصفهان و اشوب ها و نا امنی های کشور خبر داشت اما باور نداشت که زنی چنین بی محابا به باز گویی ماجرا ها بر خیزد و از غضب شاه نترسد اما مریم بیگم زنی دیگر بود . او کسی بود که وقت مرگ برادر جرات کرد و به بالین شاه سلیمان رفت و خبر مرگ وی را اعلام داشت . در حالی که شاه سلیمان کسی را به ولیعهدی اعلام نکرده بود این مریم بیگم بود که از میان نه پسر برادرش سلطان حسین را به پادشاهی رساند . و اینک همو بود که به خود لعنت می فرستاد که این شاه خوشدل و بیکفایت را بر ایران حاکم کرده است . پیرزن خوف ان داشت که این برادر زاده تاج و تخت صفوی را به باد دهد. و این نگرانی را به خاتون باز گفت که او را قابل دیده بود .و . وقتی مریم بیگم در چهلستون به گفت و گو با خاتون نشسته بود و ندا در امد که سلطان به اندرون می رود مریم بیگم پیام فرستاد که اوست که با نو عروس در گفتگو است و سلطان بهتر است لختی منتظر بماند.
عشق و شیدایی شاه به خاتون که بزودی همه دانستند چونان دیگر زنان حرم گربه دست اموز نیست وقتی با خبر نزدیکی او با ماده شیری چون مریم بیگم در امیخت خواب اهل حرم وامیران و دیوانیان را اشفت . خواجه های حرم و غلامبچه ها خبر به حرم شاهی می بردند که سلطان در سرای خاتون مسحور مینشیند و یا به دببال تازه عروس خویش در باغ چهلستون می رود و فقط گوش می دهد . از ان پس بزرگان پایتخت بسیار شنیدند که شاه می گفت سال ها را به غفلت گذاراندم .
خاتون برای پادشاه راحت طلب و نرم خوی صفوی که در 23سال پادشاهی جز چند باری به اجبار و برای جنگ با مدعیان از حرم جدا نشده بود چه می گفت . شاه سلطان حسین که از پشت هشت پادشاه و دلاورانی مانند شاه اسماعیل و شاه عباس امده بود هیچ از جدالات و دلاوری و سیاست پدران خود نشان نداشت . با همه احترام و قداستی که پادشاهان صفوی در بین مردم داشتند و با همه ارا دتی که مردم فلانت ایران به نخستین سلسله شیعه مذهب خود می ورزیدند او کسی نبود که برای حفظ انچه دیگر شاهان صفوی اورده بودند کاری کند جز دعا و استغاثه و استخاره .
روزی خاتون که خود و دخترکان همانندش توانسته بودند بیست قزلباش و قراول را از پادر اورند برای شاه دل از دست داده گفت که مردی نمی بیند که در برابر جلادت دشمنان ایستادگی کند و از همین رو کمان می کشد و دخترکان را اماده کارزار می کند . شاه در پاسخ گفت همچون نواب علیه سخن می گویی.
شاه این همه را می شنید و عشقش به خاتون فزون تر می شد . نواب علیه مریم بیگم هم این همه را مدام در گوش شاه می گفت ولی چاره ای نمی توانست . تا هوای رزم از دل خاتون به در کند او را به تماشای نمایش جنگاوری قزلباشان می برد و خاتون می دانست این ها مردمان بزم اند و فقط برق براق و نشان ان ها چشم ها را می زند .
پس از ان هفته در خلوت زنان حرم سلطانی می پنداشتند خاتون دل به زر و زیور و مشاطه حرم می بندد و همچون انان به حلقه دعانویسان و جادو گران و رمالان گرفتار می اید ولی چنین نشد
در دومین روز از هفته ای که شاه و خاتون از خلوت چهلستون به در امدند فرمانی چشم پردگیان حرم را از حسد درید و بازار رمالان و دعانویسان اصفهان را رونق بخشید. روزی بود که شاه خاتون را به خزانه سلطنت برد.غلامان و خواجگان خبر رساندند که شاه کلید ها و رمز ها و مفتاح رمز خزانه را به خاتون سپرد و دفتر و دستک خزانه را که تا ان زمان نزد مریم بیگم بود به او داد و این نو رسیده به جادویی شد سوگل و محرم راز هایی که جز پادشاهان صفوی کسی را از ان ها خبر نبود و خاتون این مقام را بدون نظر مریم بیگم نمی توانست به دست اورد . در این مقام کاخی دیگر نیز نصیب خاتون شد که بیست تن دخترکان او در ان جا گرفتند . بیست خانه اصفهان از نور خالی شد . حتی معصومه و زبیده دو فرزند شاه نیز دل از مادر و حرم بریدند . حال دیگر صدور و قایم مقامان و مستوفیان نیز می دانستند که شاه صفوی در حرم کسی را دارد که بر انان سر است سالی که چنان نومید اغاز شده بود به نیمه نرسیده امید وار می شد و کار های سلطنت و دیوان نظم و نسقی می رسید که خبر از مشرق رسید که بلوچ ها ترکمن ها عرب هاب عربستان سر به شورش برداشته اند و افغان ها در دو جا سپاهخ شاه را در هم کوبیده اند . این خبر را پیش از همه خاتون در یافت که در بازار و کاروانسرا ها ادم داشت و خبر ها نخست به او میرسید چنان که خبر درگیری فتحعلی خان رییس ایل قاجار با افغان ها و شکست خوردن افغان ها .
روزی که خبر نزدیک شدن فتحعلی خان اشاقه باش به پایتخت رسید از خوش ترین روز های سلطنت شاه سلطان حسین بود اما امیران گریزان از جنگ و خوکرده به راحت اصفهان شاه را از فتحعلی خان می ترساندند که بی اذن شاه به پایتخت می اید و ولی او چون سرداری بلکه سلطانی فاتح می امد تا سر سپردگی و اطاعت خود را از شاه اصفهان نشین ابراز کند و از او ستایش بشنود و فرمان پایداری بیشتر بگیرد تا دیگر بار به جنگ یاغیان برود . غافل که در اصفهان کسانی اماده بودند تا او را نیز همچون فتحعلی خان صدر اعظم و دیگر سرداران به زمزمه و فتنه ای سر زیر اب کنند . ترکمن قوی هیکل تصور ان نداشت که در پایتخت شاه عباس او را همچون پادشاهی پذیرا شوند او که همه عمر در چادر ایلیاتی زندگی کرده بود به شهر ان هم شهری چون اصفهان اشنا نبود شهری که در هر گوشه ان هنرمندانی به کار بودند که حاصل کارشان در جهان یگانه بود. شهری که در کاروانسرا ها و خانه هایش تجار اپانیولی رومی فرنگی پرتغالی و انگلیسی خانه داشتند . و دو تجارتخانه معتبر هلندی و انگلیسی در ان به کسب پر رونقی مشغول بودند که شعبه هایش از چین تا ماورای دریا ها همه جا بود اصفهان شهر گنبد ها و مناره ها شهر کاشی هایی که تلالو شان ابی اسمان را حقیر می شمرد شهر عالمان شهر زرکوبان و مس فروشان شهر نقاشان و شاعران و شیشه گران . شهری که به بوی بازار عطاران و صدای چکش بازار مسگرانش شهره در افاق بود و هنوز پس از دویست سال سکه های شاه اسماعیلی رایج و پس از یک قرن بنا های شاه عباسی اش بر پا . فتحعلی خان قاجار تا به اصفهان برسد در راه هایی که شاه عباس ساخته بود راند و خود و سپاهیانش در کاروانسراهایی شاه عباسی منزل به منزل بیتوته کردند. اما افسوس که تا از مشهد به اصفهان برسد همه جا حاکمان گردن کش دید که به نام خود سکه می زدند و اگر از ترس مردمی نبود که صفویه را به جهت سیادت و تشیع می پرستیدند پادشاهان محلی نیازی به ذکر نام شاه سلطان حسین در خطبه ها هم نداشتند . ان ها همه از برابر افغان ها گریخته یا خراج گذار انان شده و یا به قتل عام وحشیانه افغان تن داده بودند و برای خان قاجار چیزی غم انگیز تر از این نبود . او نمی دانست که در اصفهان نیز ماده شیری همانند او در افسوس است .
وقتی خان اشاقه باش در بالای عالی قاپو در کنار شاه صفوی به تماشای نمایش قزلباش و توپ ها و سرداران خوش لباس شاه مشغول بود ندید که در زاویه ای از میدان شاه در جمع گروهی از خواتین رو پوشیده نی بلند قد به تماشا ایستاده و تحسین کننده شهامت اوست.
در یک ماهی که فتحعلی خان در اصفهان میهمان محتشم شاه بود هر بار که با شاه خلوت کرد از او شعر و عرفان شنیدد و دعا و مناجات و نمی دانست که تازه این شاهی است که از چند ماه پیش خاتون مدام در گوشش حماسه ها می خواند و او را از مشیران و امیران ترسو دنیا پرست می ترساند و او را از عاقبت این بی حالی با خبر می کند .
در این فاصله یک باری فتحعلی خان با جمعی از سپاهیان خود از اصفهان بیرون رفت تا بر اساس خبری که رسیده بود با افغان ها جنگ کند. محمود نبود و گروهی از سپاهیان او بودند و باز فتحعلی خان انان را گوشمالی داد و سر سرکده شان را به اصفهان اورد اما شاه را زهره تماشای سر بریده نبود. به تحسین و انعامی به خان قاجار و سپاهیانش بسنده کرد . این دلاوری سرا قزلباش و مشاوران شاه را غضبناک تر کرد انان در گوش شاه می خواندند که این خان قجر در سر هوای سلطنت دارد . اما در پنهان خاتون و مریم بیگم که از این دسیسه ها خبر داشتند توطئه اشراف و امیران را خنثی می کردند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)