فصل اول
اگر قلعه بیگی اصفهان نیز ان روز ماجرای فتنه دخترکان را پیش شاه نمی برد باز دیر یا زود شاه صفوی وصف خاتون را می شنید . اصفهان با همه بزرگی به دوران شاه سلطان حسین صفوی کوچک بود و هر خبری در ان به گوش شاه می رسید . چه رسد به ان که دخترکانی شوریده باشند و کلانتر و سالار قزلباش را به بند کرده باشند . شاه در حرم بود که خبر را شنید .
زمستان بود شاه صفوی که تن پوشی از پوست خز بر دوش انداخته بود چون از اندرون به قصر ناز بهشت پا گذاشت قزلباشان با لباس سرخ و یراق های زر دوز لای درختان به چرخش افتادند تا از دور شاه را حراست کنند. قلعه بیگی که انتظام شهر با او بود به خاک افتاد و رخصت یافت تا ماجراهای دیروز و دیشب را به عرض برساند قلعه بیگی می دانست شاه کمتر لباس غضب می پوشد پس بر شدت حکایت افزود . از سالارکلانتران اسیر گفت و فتنه دخترکان را از ان که بود بزرگتر کرد. تا به ان جا رسید که این ها نمی توانند از زنان و کودکان باشند چه بسا مردانند در کسوت زنان در امده چه بسا خبر چینانند و برای همین از شهر بیرون شده اند .
شاه به طعنه گفت هر چه باشند قزلباش و کلانتران را سر شکسته اند . و بعد به ارامی پرسید : حالا چه می خواهند ؟ قلعه بیگی با سری به زیر انداخته گفت : باج و غرامت . دیگر شاه نتوانست خنده خود را مهار کند . ماجرا را میرزا شفیع وزیر مهام به هم اورد . او قصه واقعی دختر کان را باز گفت که همه دختران سرداران و بزرگانند نه بی سر و پایند و نه بی نام و نه خبر چین اند.
نوه میرزا شفیع هم در ان جمع بود و هم او میرزا را خبر کرده بود . وقتی میرزا شفیع ماجرای فتنه را باز گفت اعتباری برای قلعه بیگی و نایبان و کلانتران نماند . (( غروب دیشب بیرون دروازه شهر انان از دوشیزگان شکست خورده و حالا چند تنی از انان با سر و دست شکسته در خانه مانده اند.
شاه با لبخندی رو به میرزا شفیع پرسید : حالا چه می خواهند گروگان به چه گرفته اند؟ میرزای پیر که نسل در نسل خود و پدرانش خادم دربار صفوی بودند تعظیم کرد و نوشته ای از جیب به در اورد و خواند نوشته ای منشیانه و لطیف بود شاه را محسور کرد تا ان جا که (( غرض عرض ماجرا به حضور ملک جم جاه است و سر نهادن به حکم شاه اگر حکم فرماید در افتادن به چاه))
و حکم زنان خاطی در ان روزگار در انداختن به چاه بود نه چون مردان دار زدن و یا فرو انداختن از بالای منار یا شکم پاره بستن به دم اسب چموش .
افتاب در میان اسمان بود که شاه صفوی از زاینده روز گذشت و به جایی رفت که دخترکان یاغی در ان بودند و به این ترتیب به شرط نخست ان ها گردن نهاد . در باغ نارون چشمش به خاتون افتاد . همان بود که میرزا شفیع گفت. به بلندیی که فقط قلعه بیگی به او می رسید و نه هیچ یک از مردان و قزلباشان و پهلوانان تیر انداز . در زیر حجاب و روبنده جز همان بالای بلند چیزی از او دیده نمی شد
قزلباشان و جان نثاران شاه صفوی دور ماندند. شاه و میرزا شفیع و امیر ناصر خان خزانه دار شاهی که او نیز دختری در میان ماجرا و در فتنه دخترکان داشت سواره به میان باغ رفتند . و در ان جا سواره مستوره ای جلو امد و چون امیر ناصر خان دست به سلاح خود گرفت که بیمناک از جان سلطان بود دوشیزه رو بسته دهان گشود و اشکار شد که معصومه دختر شاه است و از مادری یونانی همان که سر گل فرزندان شاه بود و عزیز کرده او و به صد هنر اراسته . معصومه از اسب به زیر جست و به خاک افتاد که هم عرض ادب بود و عذر تقصیر و گردنکشی.شاه با دست اشاره کرد تا دخترش بلند شود . می خواست هر چه زود تر راز فتنه را در یابد .
معصومه شاه را تنها و بدون همراهان به صفه ای برد و در ان جا حکایت را باز گفت و انگاه شاه صفوی خود را در برابر پرده ای دید که فقط در خواب متصور بود . از ان پس تا بود هرگز از خاطرش دور نشد.
چون شاه به تقاضای معصومه بر صفه قرار گرفت از لا به لای درختان دخترکانی همه سوار بر اسب های سفید ظاهر شدند با حجاب های یک رنگ .و هر یک در زیر شاخسار درختی متوقف ماندند تا از میان ان ها یکی امد سوار بر اسبی کرن چون شبق سیاه با یال و دمی سرخ. و شاه دید که دم ان اسب را بافته است و بر انتهای ان حریری سفید بسته . و سوار همان که شاه از صبح مشتاق دیدنش بود.
خاتون همان بود که میرزا شفیع گفته بود به بلندی فقط قلعه بیگی به او می رسید و نه هیچ یک از مردان و قزلباشان و پهلوانان . سروری نشانده بر شبق بود که از صف دخترکان جدا شد و در چند قدمی شاه صفوی چنان از اسب به یر شد که گویی عقابی پر گرفت . و در برابر شاه در سه جا تعظیم کرد و چون بر کنار صفه ای رسید که شاه سلطان حسین متحیر بر ان نشسته بود زمین ادب بوسید شاه هنوز به بالای او خیره مانده بود که خاتون لب گشود و با هر کلام بر حیرت شاه افزود . میرزا شفیع و امیر ناصر خان در ان دورها مانده بودند نشسته بر کنار جویی. ان ها ان قدر ماندند که ساعت نماز رسید . وضو کردند و به نماز ایستادند. دخترکی برای انان مجمعه ای اورد و در ان غذا و شربت در قاب هایی با درپوش نقره . ان دو را اضطرابی نبود جز ان که عاقبت کار را نمی دانستند.
خاتون برای شاه صفوی باز گفت که او وبیست تن دیگر از پردگیان همه از بیت سلطنت و بزرگان دسته ای هستند که روز خود را چند سالی است به سه بخش کرده اند . علم می اموزند یا سواری و تیر اندازی و جنگ اوری و یا عبادت و جز این کاری ندارند. خاتون در این زمان دوازده ساله بود و شاه این را وقتی دانست که خاتون گفت در پانزدهمین سال از سلطنت ان مراد اعظم چشم به جهان گشوده از مادری فرانسوی و پدرش امام قلی است .
دیدار این دوشیزگان فتنه را از یاد شاه برد ه بود. وقتی یادش امد که که خاتون اجازت خواست تا ستلار کلانتران را به حضور حاضر کنند سالار را نزار و کت بسته و سر به زیر اوردند و خاتون خود به خنجری دست هایش را گشود تا در برابر شاه به خاک افتد . و هم در این حال معصومه قصه را باز گفت .
معلوم شد که سالار کلانتران پایتخت هر روز که دخترکان به عزم سواری و تیر اندازی و تعلیم از در وازه به در می روند از ان ها یک تومان رشوه می گیرد تا نامشان نپرسد و در دفتر ثبت نکند تا ان روز که سالار با جمعی قزلباش مست به باغ ان ها ریخته . ان ها دو قراول را کشته به میان جمع دخترکان یورش برده اند به نیت سو و قصد بد کاری.دخترکان قصد مقاومت داشته اند ولی به تدبیر خاتون برای ان که از تمامی قصد و نیت انان با خبر شوند به ظاهر چنین نموده اند که بی دفاع اند و تسلیم . تا وقتی که نیت پلید ان ها اشکار شده بر سرشان ریخته و بیست قزلباش و قراول و کلانتر را بی پا کرده و سالار کلانتران را به بند کشیده اند تا شکایت به شاه برند . معصومه برای سلطان باز گفت که همدستان سالار کلانتران برای مخفی ماندن ماجرای این رسوایی پیغام فرستاده اند و پنج صد تو مان رشوه برای خلاصی سالار خود پیشکش کرده اند که قاصد رانیز دخترکان به بند کشیده اند با سکه های رشوه .
شاه که از شنیدن ماجرا و ان همه فسادی که در پایتخت او در کار است چندان خشمناک بود که مدام میر غضب می طلبید از معصومه پرسید چرا او را پیش از این از ماجرا خبر نداده است و معصومه برای پدر گفت که کلانتران و قزلباشان همه جا و در حرم شاهی نیز جاسوسان و کار گزاران دارند خوف ان بو د که با فاش شدن ان که از حرم شاهی نیز کسی در این فتنه است پشاپیش نظر شاه را برگردانند.
شاه چون به یاد رقعه ای افتاد که میرزا شفیع خواند از خاتون پرسید که رقعه را که نوشته و دیگر چه کسی از ماجرا خبر دارد؟ خاتون باز گفت که خود نوشته است جز ان که دخترکان همه نوشتن و خواندن می دانند و به چندین علم اراسته اند و دیگر ان که هیچ کس را از ماجرا خبر نیست .
پس ان گاه به درخواست خاتون سلطان از طلب میر غضب منصرف شد و در باغ با انان ناهار افتاد . تا عصر شاه دست پخت انان را چشید و با انان گفتگو ها کرد از کلام و نحو و از تاریخ ملل از کیمیا و جغرافیا از قانون بو علی تا شفا . و شنید که شعر می دانند و مثنوی معنوی می خوانند ان گاه در یافت که این داستانی دیگر است و اینان به پردگیان و خواتین اصفهان شباهت نمی برند . ا ما از همه بیشتر مبهوت جنگاوری انان بود . شاه به چشمان خود دید که انان چسان بر اسب می جهند و می تازند خنجر چنان می اندازند که شاخه را بر درختمی دوزد و کمان چنان می کشند که چشم باور ندارد خاتون خود به تیری که از کمان نازکش بر امد قمری را در هوا انداخت . دل شاه در ان قمری بود .
باغ نارون نثار خاتون و دخترکانش شد و خاتون خود شکار شاه .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)