روی به محراب نهادن چه سود
دل به بخارا و بُتان طراز
ایزد ما وسوسه عاشقی
از تو پذیرد نپذیرد نماز
رودکی
روی به محراب نهادن چه سود
دل به بخارا و بُتان طراز
ایزد ما وسوسه عاشقی
از تو پذیرد نپذیرد نماز
رودکی
زمانه پندی آزاده وار داد مرا
زمانه را چو نکو بنگری همه پند است
به روز نیکِ کسان گفت تا تو غم نخوری
بسا کسا که به روز تو آرزومند است
رودکی
پیش صاحب نظران مُلک سلیمان باد است
بلکه آن است سلیمان که ز مُلک آزاد است
آنکه گویند که بر آب نهاد است جهان
مشنو ای خواجه که تا درنگری بر باد است
خیمه انس مزن بر در این کهنه رباط
که اساسش همه ناموضع و بی بنیاد است
دل بر این پیرزن عشوه گر دهر مبند
نو عروسی است که در عقد بسی داماد است
هر زمان مِهر فلک بر دگری می تابد
چه توان کرد که این سفله چنین افتاده است
خاک بغداد بخونِ خلفا می گرید
ور نه این شط روان چیست که در بغداد است؟
حاصلی نیست بجز غم به جهان خواجو را
خرّم آن کس که بکلی زجهان آزاد است
خواجوی کرمانی
نگاهت
- به نجابت مریم -
مانوس ترین نیاز را
در سینه ات
انکار می کند
دستانم
- به طراوت شبنم -
ملوس ترین تماس را
با سینه ات
اصرار می کند
اه ای پاک موج نجابت
در ساحل اغوش مستم
جاودان ارام گیر
"سید احمد ابساران
کشتی او
نخستین رویای من است
که هیچ دریایی را نمی شناسد
بادبانش
دستمال کودکی من است
که هیچ توفانی را نمی شناسد
او از آخرین جدل به سکوت می رود
تا با سوزن ها و ستاره هایش جهاز مرا ببافد
و اگر دختریم از صدف برآید
از نورهای باغچه اش گهواره ای بسازد.
من عروس لالایی اویم
او که با نهال گردویش بزرگ می شود
مرا نگاه می کند و می پرسد
با دنباله دامنت می خواهی چه کنی؟
( ندا ابکاری)
خالی
خالی از دیروز و امروزم ز فردا بی خبر
نی ز دیروزم اثر مانده نه از فردا خبر
بوته ی عشقی نهادم در کویر یادها
رنجها از حد فراتر دیدم از نوع بشر
نی درخت معرفت را سبزی اندیشه بود
نی توانم فرض و مرزی یابم اندر خیروشر
گنگ وگیج ولنگ ومنگ وغصه دار و شوخ وشنگ
در میان جنگ با خویشم نمیابم ظفر
آخرین تدبیر رندان مستی و می خوارگیست
من خمار جام عقلم کو نمیابم دگر
محتسب این روزها حد را به هشیاران زند
عاقلان را ابله انگارندوابله مبتکر
مسجدو دیرو کنشت و خانقاه و صومعه
مامن زاهد نمایان بود از آن کردم گذر
کفر ما رنگ نیایش داشت در پندار دوست
سنگ این تزویر کیشان میشکست دیوار سر
الغرض کار جهان را جمله وارون دیده ام
زین سبب حیران شدم در کار دنیا محتضر
قصه کوته میکنم تا اشک شب را تر کند
گوشهایم بسته بهتر باد و چشمم کورتر
چشمهایم
چشمهایم سوگواران دلی بی کینه اند
درسرند اما تو گویی در دل و در سینه اند
سینه مالامال اندوه کسان و نا کسان
در پی یک منظر از بی رنگی آیینه اند
آینه زنگار دارد گو می صافی کجاست
ای دریغ این تاکها هم خود خمار آیینه اند
دستهایم مهربان بودند با هر نارفیق
آه اما دستهایم خسته و پر پینه اند
میوه دارد باغ عالم آری اما حیف حیف
میوه های قسمت ما میوه ای گندیده اند
عالمی را شهریاری داشتیم و شهپری
عالم ما را به یکباره ز ما دزدیده اند
رقص کفر
خواستم آتش شوم ابری زد و باران گرفت
خواستم دریا شوم آتش بر این دامان گرفت
خواستم در دور هستی دورکی با خود زنم
چرخ هم بشکست و ویرانی سراپامان گرفت
خواستم در اوج مستی با خدا خلوت کنم
کفر آمد رقص رقصان بر دل و بر جان گرفت
از خویش می گریزم در این دیار باران
دلتنگ روزگارم بر من ببار، باران
بغض گلوی مارا باری تو ترجمان باش
ای بی شکیب باران ای بی قرار ،باران
در هق هق شبانه ماند به عاشقی مست
نجوای ناودانها در رهگذار باران
از همرهان درین باغ با من چه مهربان بود
بیدی که گریه می کرد در جویبار باران
بر فرق کوه بشکن مینای همتت را
خشکیده چشم چشمه از انتظار باران
با خنجر زلالت بشکاف پرده ای را
اسب وسوار گم شد در این غبار،باران
از آن غزال زخمی برگیر خستگی را
با کاسه های سنگاب در کوهسار، باران
وه زانکه دل بریدن از خویش وبا تو بودن
تا روزهای پیچان تا آبشار، باران
دلتنگ این دیارم ای غمگسار پرتو
در من ترانه سر کن با این بهار، باران
شاعر: پرتو کرمانشاهی
وقتی تو هستی
باران می بارد
و زمان می میرد
و من
شکفته می شوم
چون سوسن
در جهان بدون زمان
وقتی تو نیستی
خطی کشیده می شود از سرب
و سبز
به شگرفی می گراید
و زرد به خونابه
اندوه ؟ نه
ستاره ؟ نه
ماه
که چون
خورشید گدازنده
بر گلوگاهم می ریزد
گرمای جهان را
تو نیستی
تا من
زنده بمانم
تا من
شکفته شوم
چون سوسن
"پرویز ابوالفتحی"
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)