دم « زري الان نرو.بذار برن یه جاي خلوت.اینجا اگه آشنایی بهش بدي مردم جمع میشن و آبروریزي میشه » گفت
معرکه » راست میگه.یه خرده با فتح اله خان رفتم جلوتر که یه دفعه یه آجان رفت طرف خواهرم و بهش گفت
گرفتی،عیبی نداره،رقصیدي،به جهنم.شیتیله ي مارو نداري به درك!دیگه کثافتکاري تو وردار ببر یه جاي دیگه!واسه
نه حرف زدن جرم نیس » آجانه گفت «؟ مگه تو خیابون با مردا حرف زدن جرمه » خواهرم بهش گفت «! ما مسئولیت داره
اما...کردن جرمه اینجا.اگه میخواي اینجور کارا رو بکنی برو قلعه!قلعه رو واسه اینجور کارا درست کردن دیگه!یااله
من...تو اون قانونی که همه » خواهرم گفت « قانون گفته » آجانه گفت «؟ این چیزا رو کی گفته » خواهرم گفت « بزن به چاك
رو داره فاحشه میکنه اما نمیذاره تو خیابون کارکنن!برو به اون که شب زنش ازش قهر میکنه و صبحش این قانونا رو
در میآره بگو اگه مردي جلو
آجانه با تونش «! گرونی و بیکاري و بدبختی رو بگیر که از دختر 9 ساله ت زن پنجاه ساله دارن می افتن تو خط...گی
سگ کی باشی؟جاي اینکه منو بزنی » خواهرم گفت « میزنم تو دهنت که دندونات بریزه تو دهنت ها » رو در آورد و گفت
برو مملکت رو درست کن که امثال ما به این روز نیفتن!کار و زندگیتون رو ول کردین و واستادین ببنین کجا یه زن با
!» یه مرد واستادن حرف میزنن بگیرین و ببرینشون!بدبخت اگه قانونت خوب بود که از من شیتیله نمیخواستی
اینو که خواهرم گفت آجانه کلافه شد و شروع کرد بهش بد وبیراه گفتن.مردم دوباره جمع شدن و آجانم دیگه ول
نکرد و مچ دست خواهرمو گرفت و گفت باید با من بیاي کلانتري.خلاصه قشقري به پا شد که نگو!من به فتح اله اشاره
کردم که یعنی یه کاري بکن!فتح اله خان بیچارم رفت جلو و آجانه رو کشید کنار و چند کلمه باهاش حرف زد و یه دو
تومنی گذاشت تو جیبش تا راضی شد که قال قضیه رو بکنه.خلاصه اون ساز زنهام دست خواهرم رو گرفتن و تند تند
راه افتادن طرف پائین.من و فتح اله م دنبالشون راه افتادیم.به ربع بیست دقیقه اي که گذشت.رسیدیم یه جاي خلوت
و من دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم و همونجور که گریه میکردم اسم خواهرمو صدا کردم!تا صدامو شنید واستاد و
برگشت پشتش رو نگاه کرد!رفتم جلو و روبه روش واستادم.مات شده بود به من که گفتم بی صفت آبجی ت رو نمی شناسی؟!یه دفعه پرید بغل منو داد زد زري زري تویی؟!
بابا اینجا » حالا من گریه کن و اون گریه کن!مگه آروم می شدیم؟!بالاخره فتح اله خان اومد جلو سوامون کرد وگفت
همون طرفا یه قهوه خونه بود خواهرم ساز زنا رو که مات مونده بودن به ما رو رد کرد رفتن و با من و «! خوبیت نداره
فتح اله خان اومد تو قهوه خونه.رو یه تخت نشستیم و من و خواهرم زل زدیم به صورت همدیگه.یه دفعه دوباره بغض
مون ترکید و زدیم زیر گریه که فتح اله خان ساکت ون کرد.وقتی کمی آروم شدیم و ازاون حالت اول دراومدیم
می بینی زر جون که به چه روزي افتادم؟!خبر داري که چه به روزگار بقیه مون اومد؟!هیچ سراغی ازما » خواهرم گفت
گرفتی که ببینی زنده ایم یا مرده؟!اومدي در خونه مونو بزنی و دو تا دونه نون بدي دست ما؟!بهت خبر رسید که
آبجی بزرگمونو با چاقو زدن و نعشش رو انداختن پشت خندق؟اومدي دو تا چیکه اشک پشت نعش گل بو
بریزي؟!اي بی صفت خواهر!شوورت رو کردي ومارو از یاد بردي؟!عیبی نداره.حالام که دیدمت بازم نعمته!قربون اون
گیس کمندت بشم!قربون اون صورت قرص قمرت برم!
دیگه نفهمیدم چی شد.چشمام «!؟ ریحانه مرد؟!گل بو مرد » مات شده بودم بهش و زبونم بنداومده بود!فقط آروم گفتم
سیاهی رفت وبیحال شدم!یه وقت چشم وازکردم که دیدم فتح اله و آبجی م دارن گلاب می پاشن تو صورتم و آبجی م
اینارو می گفتم و گریه «!؟ کی؟!چرا؟!آخه چطوري مردن » هی میزنه تو صورتش و گریه میکنه!تا چشمامو واکردم گفتم
کاش لال شد بودم و بهت چیزي نمی گفتم.فکر کردم خبر داشتی و سراغی » میکردم.آبجی مم گریه میکرد و می گفت
!» از ما نگرفتی
» زري خانم اینجاي صحبتش که رسید یه آهی کشید و گفت «
گربر فلکم دست بدي چون یزدان برداشتمی من این فلک را زمیان
وزنو فلکی دگر چنان ساختمی کآزاده به کام دل رسید آسان
بعدیه سیگاررداشت و روشن کرد.من و بابک فقط سرمون رو انداخته بودیم پائین و یه کلمه م حرف نمی زدیم.یه خرده که گذشت بابک بلندشد و رفت چندتا چایی اورد و گذاشت رو میز و بعد گفت
زري خانم،اینایی رو که میگم جدي میگم.خدارو شکر که این برنامه ها تو ایران از بین رفت.شما که دارین این
سرگذشت رو تعریف میکنین موهاي تن من راست شده!بغض گلوم رو گرفته!آدم باورش نمیشه که یه روزگاري تو
ایران این برنامه ها بوده!
» زري خانم یه قطره اشکی رو که کنار چشماش بود پاك کرد و گفت «
پس اگه سرگذشت هرکدوم از خواهرامو برات تعریف کنم چی میگی؟!اونا که دیگه صد درجه از من بدبخت تر
بودن!
» یه پک به سیگار زد وبعد خاموشش کرد و چایی ش رو ورداشت و خورد وبعدش گفت «
بقیه ش رو خلاصه براتون میگم چون اولا که یاد اون چیزا می افتم انگار غم عالم رو می ریزن تو دلم و بعدشم امشب
ناسلامتی عروس آوردیم خونه!خوب نیس از غم و غصه حرف بزنیم.ایشااله هرچی غم و غصه تو حرفامه تو زندگی
شماها شادي باشه.
اقایی که شما باشین همون موقع فهمیدم که ابجی بزرگمو با چاقو کشتن.گویا چندتا لات باج خور،یه شب می برنش
بیرون شهر و بعداز کثافتکاري و عرق خوري،مست و پاتیل می افتن به جون هم و این وسط آبجی م چاقو میخوره و
اونام همونجا ولش میکنن و در میرن!اینم نتیجه ي کاراي زشت و بدش!مطمئن باش تو این دنیا هیچی بی حکمت نیس
و بی جواب نمی مونه یه آبجی دیگه م که ازاون کوچیکتر بود وهمون وقتا انداختنش تو کار گویا از یه نفر یه مرض می
گیره و می میره.اسم بزرگه ریحانه بود و اون یکی گل بو.خدا از سر تقصیرات شون بگذره،هرچند از بدبختی به اون
روز افتادن،اما خدا بهشون عقل داده بود.واسه ي چندغاز پول جونشون رو گذاشتن سر این کار!اي خدا تو از سر
تقصیرات همشون بگذر!
خلاصه این آبجی م که اسمش گندم بو بود برام تمام سرگذشت خونواده م رو بعد از رفتن من تعریف کرد.دو تا از خواهرام که مرده بودن و سه تاشون تو قلعه کارمیکردن وشده بودن...رسمی اونجا و یکی دیگه شون که همین گندم
بو بود که حال و روزش از اوناي دیگه بهتر نبود فقط یکی از خواهرام گویا تو خونه ها کلفتی میکرد و تن به
کثافتکاري نداده بود.اینطور که گندم بو می گفت بعد از رفتن من،بابامو ازاون کارخونه بیرونش کرده بودن و اونم یه
مدت آب حوض کشی کرده بوده و بعدش دلالی و آخرش افتاده بود تو کار تریاك و این برنامه ها!گویا یه روز مامورا
دنبالش میکنن و موقع فرار کردن یه ماشین بهش میزنه و از جفت پا فلج میشه و می افته کنج خونه،ور دل ننه م!حالا
چی؟!جفت شونم شیره اي!گندم بو می گفت ننه مم از بس کلفتی میکنه و تو چله ي زمستون یخ حوض رو می شکونده
و لباساي مردم رو می شسته رماتیسم می گیره و چارچنگولی می افته گوشه خونه.امورات شونم از پولی که این
خواهرام و اون یکی درمی آوردن میگذشته!اون سه تاي دیگه که تا خرخره تو گه خودشون غرق بودن!واقعا که
عاقبت بخیر شده بودیم!نمیدونستم چیکار باید بکنم اما آدمی م نبودم که بشینم و زانوي غم بغل بگیرم و گریه و
زاري
کنم.بهش گفتم تو فعلا برو تا خودم بیام سراغ تون.نشونی ش رو گرفتم و از همدیگه خداحافظی کردیم.وقتی با فتح
اله خان برگشتیم خونه بهش گفتم خودت از حال و روز خونواده م باخبر شدي.منم نمیتونم که تو این وضع اونارو ول
کنم.حالا چیکار میتونی واسه منو این آدمایی که از زور بدبختی تولجن افتادن بکنی؟یه فکر کرد و گفت
خرج و مخارجشون با من اما اینجا نیان.من تو محل آبرو دارم.اما واسه گل روي توام که شده تمام خرجشونو «
اونارو دیگه نمیدونم.حتما کلی چک و سفته دست این و اون » گفتم اونایی رو که تو قلعه ن چیکار کنم؟گفت «. میدم
!» دارن که اونجااسیر شدن وگرنه مثل این یکی می اومدن بیرون کارمیکردن
فردا صبحش از فتح اله خان پول گرفتم ورفتم سراغشون.حالا کجا زندگی میکردن و چه حالی و روزي داشتن و وقتی
همدیگرو دیدیم چه گریه ها کردیم و چه چیزا بهم گفتیم بماند که اصلا حوصله ي زنجموره رو ندارم.فقط حرفاي
بابام رو که یه گوشه فلج افتاده بود براتون بگم که شنیدنش بد نیس!بعد از اینکه رسیدم و گریه و زاري ها تموم اي خدا،چه بدي کرده بودم که این به روزم اومد؟چه معصیتی به درگاهت کرده » شد.بابام شروع کرد زبون گرفتن که
بودم که این روزگارم شد؟کی به ناموس مردم نیگاه کردم که ناموسمو به باد دادي؟معقول تو ده واسه خودم آدمی
بودم!اسم و رسمی داشتم.مشدي مشدي از دهن هم ولایتی هام نمی افتاد!حالا چی؟!شدم یه شیره اي چلاق!این زن
مه!این دخترامن!دوتاشون که اونجوري شدن و سه تاشونو که نمی دونم باید از کجاها جمع و جورکنم و اینم از ایناي
دیگه!رفت!رفت!آبروم رفت!عزتم رفت!اگه یه پسر بهم داده بودي الان واستاده بود مثل شیر بالا سر آبجی هاش که
اینطوري رسوام نکنن!تف به تو روزگار!
همیچن تف کرد که آب دهنش پرید تو صورت من!دلم میخواست روم میشد بهش بگم با این فهم و شعورت اگه
پسرم داشتی حتما میشد یه قاچاقچی و اعدامش میکردن!بعد از این همه سال که تمام ما دخترا رو فدایی یه پسر
داشتن کرد و همه مونو از ده آواره ي این خراب شده کرد هنوز چشمش دنبال پسر بود!بگذریم.خلاصه از گندم بو
پرسیدم که سه تا دیگه خواهرام کجان فهمیدم که تو قلعه تو خونه اي کار میکنن که اسم خانم رئیس ش مهین چشم
بلبلی یه!خلاصه یه پولی به اونا دادم وبهشون گفتم ازاون اتاق بلند شن و بیان کمی بالاتر،تو یه محله ي ابرودار که نه
کسی بشناسدشون و نه از محله هاي پائین کسی اونجا رفت وآمد داشته باشه.یه من رفتم و صدمن برگشتم خونه و
زودي یه نامه نوشتم واسه حشمت خانم و جریان رو بهش گفتم.خدا از سر تقصیرات این زن بگذره که اونم یکی مثل
جلال بی همه چیز بدبخت کرده بود.خدابیامرزدش این زن رو.تا نامه بهش رسیده بود عباس رو فرستاده بود تهران
قلعه.عباسم یه راست رفته بود خونه ي مهین چشم بلبلی و هر سه تا خواهرمو روونه کرده بود بیرون و تمام چک و
سفته هاشونم پاره پوره کرده بود.آخه حشمت خانم،اون وقتا واسه خودش بروبیایی داشت!ده تا کله گنده تو دم و
دستگاش بودن!
خلاصه وقتی این جریان رو فهمیدم یه نامه براش نوشتم سه چهار صفح!اولشم براش نوشتم که درد و بلاي تو زن
بخوره توسرهرچی مرد نامرد و بی ناموسه که یه موي تن تو تو تن هزار تا آدم که ادعاي خیلی چیزارو دارن نیس! کتابخانه نودهشتیا شیرین - م.مودب پور
wWw . 9 8 i A . C o m ٤٦٨
اینجوري ،سه تا خواخر دیگه رو هم بردم پیش بقیه و خودمم شدم تون بیار خونه.الحق که اونام از تموم کاراشون
دست کشیدن.یعنی رخت و لباسشون رو جور کردم و یه خونه واسه شون کرایه کردم و شیکم شونو سیر!همین!حالا
نیگاه کنین که با چه چیزایی میشه نجابت کرد و آدم وقتی چه چیزایی رونداشته باشه میشه نانجیب!
بهشونم گفتم که اگه شوهر براشون پیدا شد تمام جاهاز و خرج و مخارجش با من.همون جوري سه تاشون رو شوهر
دادم و با آبرو.روونه شون کردم خونه ي بخت!شکرخدا همه چیز داشت جور میشد که دوسال بعدش یه بلایی دیگه
اي سرم اومد!
چندوقتی بود که می دیدم فتح اله خان ناراحته و تو خودش!بالاخره م یه روز بهم گفت که بیچاره شد!یه شریکی
داشت که خیلی حروم لقمه بود.گویا به اسم و اعتبار این تو بازار از این و اون پول و جنس گرفته و زده بود به چاك و
یقه فتح اله خان گیر افتاده.
فتح اله خان م که آدم آبروداري بود تمام ملک و املاك و حجره ش رو میفروشه و میده بالا قرض!یه روز اومد و
اینو گفت ورفت تو اتاقش و «! زن از امروز دیگه بیچاره شدیم!واسه من فقط همین خونه مونده » نشست تو خونه و گفت
روتشک خوابید و پتو رو هم کشید رو سرش!تا حالا گریه ش رو ندیده بودم.از زیر پتو صدا هق هقش رو شنفتم و دلم
براش آتیش گرفت.گذاشتم خوب گریه هاشو کرد و آخر شب واسه شام ازاتاقش اومد بیرون.شام رو که خوردیم
بهش گفتم مرد ضرر به جونت نخوره!حالا اتفاقی یه که افتاده.از غصه خوردن که چیزي درست نمیشه.مگه تو از من
کمتري؟!باید فکر کرد و به امید خدا رفت جلو.توام همیشه دست خیر داشتی مطمئن باش که خدا فراموشت
نمیکنه.منم خوبی هاي تو یادم نرفته.به امید خدا فردا یه نامه می نویسم واسه حشمت خانم.شاید خدا خواست و دوباره همه چیز جور شد.