فصل نوزدهم
اقایی که شماها باشین تا اونجا براتون گفتم که با ماشین اومدیم طرف تهران.تو راه گریه م بند نمی اومد.تمام اشک
هایی که تو این چندساله تو چشمام انبار شده بود،انگار سروا کرده بودن و داشتن می اومدن پائین.بیچاره فتح اله خان
خیلی باهام صحبت کرد و دلداریم داد تا ساکت شدم.بهم می گفت تقصیر تو که نبوده!می گفت باید این چندسال رو
از ذهنت پاك کنی.دیدم راست میگه.ازاینکه این خاطرات رو واسه خودم غول کنم که هر دفعه یادش می افتم تنم
بلرزه،چه فایده اي می برم؟!این بود که تمام این چندسال رو تو فکرم،شستم و گذاشتم کنار.فقط نزدیکی هاي تهران
بود که به فتح اله خان گفتم منو ببر مشهد،قمی،جایی و آب توبه بریز رو سرم که گناهام پاك بشه.
آب توبه واسه چی؟اون مال کسی یه که دستی دستی تو این جور کارها افتاده باشه!وقتی یه مشت آدم » خندید و گفت
بی ناموس طوري مملکت رو می گردونن که همه رو یا دزد میکنن و یا هیز می کنن و یا فاحشه میکنن و یا رقاص و دلال و شیتیله بگیر،گناه من و تو چیه؟!آدم باید بشه که نجیب باشه!وقتی خود دولت باعث تمام این کثافتکاري هاس
گناه من و تو چیه؟اگه دولت کاري میکرد که باباي تو،تو همون ده می موند و می تونست شیکم زن و بچه ش رو سیر
کنه و می تونست یه رخت و لباس حسابی تن زن و بچه ش کنه و خرج درس خوندن بچه هاش جور باشه و به وقتش
یه تلک پلکی واسه جاهاز دختراش تهیه کنه،اون وقت دیوونه نبود که بلندشه بیاد شهر و جاي کشاورزي بشه دربون
یه کارخونه یا آب حوض کش!من خودم خیلی ها رو می شناسم که گوسفند و زمین شون رو ول کردن و اومدن شهر و
شدن تریاك فروش و هروئین فروش!همینه که روز به روز گرونی تو مملکت میشه!برنج منی یه تومن،شده کیلویی یه
تومن!تو هیچکس رو نمی تونی پیدا کنی که ذاتش بره طرف پدرسوختگی و کثافتکاري!این اوضاع و احواله که آدما رو
اونجوري میکنه!خب بعضی هام سست ن و شل.تا یه چیزي میشه و بهشون فشار می آد می زنن تو کا رخلاق!بعضی
هام نه.ناچاري پاشون کشیده میشه تو این کارا.اولی ش رو که کردن دیگه واسه شون عادت میشه!
تو چندسال که تهران نبودي.حالا بریم می بینی که چقدر شلوغ شده.یه خرده ش مال زاد و ولده بقیه ش مال این
آدماس که از ناچاري،دست زن و بچه شون رو گرفتن و اومدن تهران.اصلا دیگه یه گله زمین نمونده که آدم توش
نفس بکشه!بیچاره خود تهرانی ها!با بدبختی باید بگردن تا همشهري شونو پیدا کنن!نصفه بیشتر آدما مال ده هاي دور
و ورن!اصلا نه اب کرجی مونده و نه یونجه زاري و دربندم انقدر شلوغه که نمیشه ادم یه شب جمعه بره یه هوایی
!» بخوره
خلاصه وقتی این چیزارو فتح اله خان بهم گفت،آروم شدم.چندساعت بعد رسیدم دروازه تهران و وارد شهر شدیم و
یه راست رفتیم خونه ي فتح اله خان که بالاهاي شهر بود و یه خونه ي بزرگ و حسابی ،موقعی که رسیدیم دم در
ببین زري،من بهت » خونه و چمدونا رو از تو ماشین گذاشتیم پائین و ماشین رفت،فتح اله خان دست منو گرفت و گفت
» اطمینون کردم.سرمنو جلو سر و همسر زیر ننگ نکن
بهش گفتم زن هستم اما قولم از صد تا مرد محکم تره.اگه سرم بره قولم نمیره.خندید و در زد و یه کارگر پیر اومد در رو واز کرد ورفتیم تو.
دیگه روده درازي نکنم.فقط مختصر و مفید بگم که حوصله ي شمام سرنره.فتح اله خان مرد خوبی بود.تا وقتی زنده
بود راحت زندگی میکردم.سایه ش بالاي سرم بود و اسم یه مرد روم.درسته که جاي بابام بود و از نزدیکی باهاش
لذت نمی بردم اما از مهربونی و محبتش جوري دیگه لذت می بردم.نزدیکی که می گم ماهی دو ماهی به بار بود!خب
بیچاره پیر بود و دیگه از نظر مردي بازنشسته شده بود!اما بهم مهربونی میکرد.منم بهش وفادار بودم.
فقط یه کار بدي که کرد این بود که منو عقد نکرد.چندروز بعد از اینکه رفتم خونه ش یه روز منو برد پیش یه حاج
اقایی و صیغه م کرد.همینم بعدها واسه م دردسر شد.
البته به همون صیغه م راضی بودم.اونقدر بدبختی کشیده بودم که این چیزا اصلا برام مهم نبود.تو اون چند سالی م که
باهاش زندگی میکردم اتفاق خاصی پیش نیومد که ارزش گفتن داشته باشد.فقط همون روزا یه وقتی با فتح اله خان
رفتیم سراغ خونواده م که دیدیم از اونجا رفتن و هیچکسم خبري ازشون نداشت.شیش ماهی دنبالشون گشتم اما
سري از اثارشون پیدا نکردم بقیه ش چیز گفتنی نیس که براتون بگم.با همدیگه خیلی آروم وبی سروصدا زندگی می
کردیم.هر چی م می گفت من می گفتم چشم که هم حکم پدري برام داشت و هم نجات دهنده ي من بود و حرمتتش
بهم واجب.خونه شم بزرگ بود و غیر از اون کارگر پیر که پخت و پز میکرد کسی دیگه تواون خونه رفت و آمد
نداشت.بشور و بساب و نظافتم خودم میکردم.تا یکی دوسالی م حق تنهایی از خونه بیرون رفتن رو نداشتم یعنی علنی
بهم نمی گفت اما یه جوري حالیم کرده بود که یعنی نباید بدون اون پامو از خونه بیرون بذارم.برام سخت بود.ولی
خب حق داشت.شاید اگه منم جاي اون بودم همین کارو میکردم.البته این برنامه تا همون دو سه سال اول بود چون یه
شب نشستم باهاش حرف زدم.بهش گفتم من به توقول دادم که بهت خیانت نمی کنم پس چرا منوتو خونه زندونی
گفتم زن اگه بخواد به « راست میگی اما حقیقتش رو بگم ته دلم ازت قرص قرص نیس » کردي؟کمی فکر کرد و گفت
شوهرش خیانت کنه اگه توشیشه شم بکنی خودشو می ماله به شیشه!جلوي آدم رو هر چی بگیرن بدتره.آب جوب رو وقتی جلوش رو گرفتن و نتونس به راه خودش بره میزنه تو خیابون و کوچه وهمه جا رو به گه میکشه!توام اگه منو
محدود کنی اینجا برام میشه مثل جاي قبلی!حالا یه سري از برنامه هاي اونجا رو نداره.اگه من طبع م پست و بد و
خراب بودکه همونجا کیف میکردم!هر شب بساط رقص وساز وآواز نبود که بود.خونه و باغ قشنگ و خوب نبود که
بود.خورد و خوراك و لباس حسابی نبود که بود.شب به شبم یکی می اومد پیشم و تا صبح قربون صدقه م می رفت و
چی و چی و چی و...!پس چرا میخواستم از اونجا فرار کنم؟دیوونه که نبودم!اگه میخواستم دیگه اونجا نباشم بخاطر
این بودکه به ذات م توهین میشد بخاطر این بود که به آدمیت م توهین میشد!اونجا یه جور زجر می کشیدم و اینجا یه
جور دیگه!آخه ما زنهام آدمیم!همیشه که نباید صاحاب داشته باشیم!شما مردا مارو کردین مثل یه جنس که می رین و
از یه جا میخرینش!خوبه با خودتون یه همچین معامله اي بکنن؟!میخوام ببینم تو با این عقل و کمالات و بااین سن و
سال و تجربه ت،میخواي بگی که خدا ما زنها رو آفریده که اسیر شما مردا بشیم؟خودتون آزاد باشین و ماهارو
بندازین تو خونه و در رو رومون قفل کنین و برین؟!یعنی شماها باید آزاد باشین و ما زندانی!
» میدونی زري؟تو راست میگی اما ترس من از چیز دیگه س » کمی فکر کرد و گفت
من خودم میدونم که سن و سالم سن و سال پدر توئه.میدونم بعضی وقتا که می آم » گفتم حرف دلت رو بزن.گفت
سراغت ازم لذت نمیبري و زورکی تحملم میکنی.ترس منم ازاینه که چه جوري بگم؟بقول معروف یه دفعه شیطون
چرا » یه کمی نگاهش کردم و خندیدم.گفت «. گولت بزنه و زیر سرت بلند بشه وتموم قول وقرارت یادت بره
گفتم اگه تو دنیا هر کی هرچی سرجاش باشه هیچ عیب و ایرادي تو کار پیدا نمیشه. «؟ میخندي
خودت پس میدونی که وقتی میآي سراغ من ازت لذت نمی برم.روز اول بهت یه همچین چیزي نگفتم.اگه یادت باشه
بهت گفتم نه عاشقتم و نه چیزي.خودتم از راست گوئیم خوشت اومد.حالام بهت راستش رو میگم.منم دوست دارم
کسی که شوعرمه و بغلش میخوابم حداکثر هفت هشت سال ازم بزرگتر باشه.نه سی سال!خودت بگو،اگه یه زن
شصت ساله با یه مرد بیست و خرده اي ساله عروسی کنه مرده ازبغل خوابیش لذت میبره؟اگه خودت جاي من بودي و من جاي تو رغبت میکردي بیاي سراغ من؟!یه خرده فکرکرد و سرش رو انداخت پائین و بعد گفت
تو صورت و قیافه ي تو یه مرد شصت ساله رو نمی بینم.من صورت یه مرد با وجدان و با غیرت رو می بینم که یه
روزي چندسال پیش یه دختر بدبخت رو نجات داد!من عاشق یه همچین غیرتی م!بخاطر همین هیچ وقت بهت خیانت
بازم مثل چندسال پیش بهم راستش رو گفتی .گفتم از من دیگه » نمیکنم.اینارو که گفتم یه خنده اي به من کرد و گفت
گذشت اما تو بدون تو این ملک و بوم،ذات زنش پاکه.واسه همین به همون یه شوهر پابنده.بازم سرش رو انداخت
از امروز آزادي.تو میدونی و خداي خودت.از امروز هرجایی که خواستی بري آزادي که بري » پائین و کمی بعد گفت
» والسلام
پس چرا تو این چند وقته پات رو از خونه بیرون » گذشت چند وقتی گذشت.یه روز با خنده اومد و به من گفت
بهش خندیدم و گفتم چطور فکر کردي که از «!؟ نذاشتی؟تو که انقدر دنبال آزادي بودي پس چرا ازش استفاده نمیکنی
گفتم من از طعم آزادي استفاده میکنم و « براي اینکه دم در خونه رو هم نگاه نکردي » ازادي استفاده نمیکنم؟گفت
لذت میبرم!از عطرش لذت میبرم!بر و بر نیگام کرد!معلوم شد هیچی نفهمیده!بهش گفتم شاید من سال تا سال پام رو
از این خونه بیرون نذارم اما چون میدونم که هروقت بخوام ازادم که برم بیرون همین برام کافیه.دیگه احساس یه
زندانی رو ندارم.اصلا من کی رو دارم بهش سربزنم؟کجا رو دارم برم؟!یه سري تکون داد و دیگه هیچی نگفت وقتی
گفتم میخوام به حشمت «! چی؟من که آزادت گذاشتم » داشت می رفت بهش گفتم یه اجازه م میخوام ازت بگیرم.گفت
!»؟ یعنی بد نیس که با یه همچین آدمی رابطه داشته باشی » خانم کاغذ بنویسم اگه تو راضی باشی.گفت
گفتم ان آدم کسی بود که از سی چهل هزار تومنش شایدم بیشتر گذشت فقط براي اینکه اسم خدارو خراب
خلاصه اولین نامه رو براي حشمت خانم نوشتم.جوابی که برام داد خیلی عجیب « خب بنویس » نکنه!خندید و گفت
دختر فکر نمیکردم وقتی ازاینجا بري یه یادي م ازمن بکنی.نامه اي که » بود!اول نامه ،بدون سلام و علیک نوشته بود
!» نوشتی خیلی چیزا رو تو من عوض کرد!حالا از خودم راضی بودم!راضی تر شدم که ازاینجا خلاص ت کردم
بقیه ي نامه دیگه سلام و احوالپرسی و تعارف و این چیزا بود.یعنی میخوام بهتون بگم یه زن تو بدترین جا و با بدترین
کار با یه خرده محبت چقدرمیتونه عوض بشه.خلاصه با حشمت خانم شروع کردیم به کاغذ پرونی.هربارم که نامه ش
می رسید نصف بیشترش نصیحت بود و راهنمایی واسه من که قدر زندگیم رو بدونم نامه ها رو هم واسه ي فتح اله
خان میخوندم واونم از این برنامه راضی بود.بازم گذشت چندسالی گذشت.زندگی منم میگذشت.نه بالا،نه پائین به قول
بابک مثل بقیه ي زندگی ها که معمولی یه و ارزش گفتن نداره.اگرچه از خیلی از لذت هایی که حق طبیعی م بود
محروم شده بودم اما راضی بودم.
این جریان بود و بودو بود تااینکه یه شب فتح اله خان که از سرکار برگشت بهم گفت کاراتو بکن میخوام ببرمت
سربند هواخوري.اگه اشتباه نکرده باشم اون موقع حدود بیست و پنج شیش سالم بود.اقایی که شماها باشین بلندشدم
و لباسمو عوض کردم و دوتایی راه افتادیم و سوار یه کرایه شدیم ورفتیم دربند.هوا خیلی خوب بود وفتح اله خان
رفت وبرام شاه توت خرید و آورد داشتیم میخوردیم که دیدیم چند متر اون ورتر صداي ساز و ضرب بلندشد.فتح اله
دوتایی بلندشدیم ورفتیم جلو.یه گله جا مردم جمع شده بودن.فتح «. پاشو بریم تماشا،انگار عنتري آوردن » خان گفت
اله خان همه رو پس زد و یه راه وا کرد و دوتایی رفتیم نزدیک وسط معرکه.ساز زنا داشتن میزدن و یه دختري م که
مثلا لباس کولی ها رو پوشیده بود یه گوشه داشت از دست یه داش مشتی یه استکان عرق میگرفت بخوره.خیلی دلم
گرفت!یاد خودم افتادم تو چندسال پیش!مات شده بودم به چین هاي دامنش که یه روزي خودم لابه لاي یکی ازاینا
گیر کرده بودم و دست وپا میزدم!دخترك استکان عرقش رو که انداخت بالا یکی از پشت بهش یه انگشتی
رسوند!برگشت ویه دونه از اون فحشاي چارواداري به اون بده که چشمم افتاد به صورتش.یه آن درجا خشکم
زد!قیافه قیافه ي آشنا بود!زل زدم به صورتش که یکی دیگه دستمالیش کرد و برگشت طرفش و روش رو برگردوند
اون رو!دل دل میکردم که برگرده طرف من اما مگه لش ولوشاي اونجا امون بهش میدادن؟!یه دفعه دورش شلوغ شد
برخر مگس معرکه » و ساز زنا که اینطوري دیدن از زدن دست کشیدن و یکی شون که پیرتر بود رفت جلو و گفت نعلت!میذارین میلس رو راه بندازیم یانه؟!اجان خبر میکنم ها
اطواري خانم!کارت به شیر دونت بخوره!صد دفه » کردن.خلاصه دست دخترك رو گرفت و کشید وسط معرکه و گفت
دخترك یه شیشکی براش «! به تو سگ ننه گفتم واسه یه چیکه عرق خودتو لو نده!می برن جر و واجرت میکنن ها
!» در...رو بذار شیره اي!توفعلا یه حب بنداز بالا که صدات مثه قدقد مرغا نباشه » بست و گفت
باشه!پتیاره خانم،آخر شب واسه ننه و بابات شیره نمیخواي دیگه؟!جواب » پیرمرده که یه ساز دستش بود گفت
اینو که گفت دخترکه دیگه هیچی نگفت و اومد وسط معرکه .مردم واسه ش کف زدن و «! تو....خانم باشه تا آخر شب
اونم یه دفعه دامنش رو یه هوا زد بالا که ولوله افتاد تو جمعیت و مردا براش سوت کشیدن و پیرمرده با خنده
دخترك یه دفعه شروع کرد به رقصیدن و دور معرکه چرخیدن و قر «! ولدزنا انگار صدساله میون داره » گفت
دادن.دفعه ي اول از جلوم یه جوري رد شد که صورتش یه طرف دیگه بود اما دفعه دوم دیگه تمام رخ صورتش رو
دیدم!اشک تو چشمام جمع شد!پس انگار ماها خانوادگی بدبخت شده بودیم!آره ،آبجی کوچیکم بود!قیافش خیلی
فرق کرده بود اما نه اونقدر که من نشناسمش!از یه طرف خوشحال شده بودم که تونستم یه سرنخی از خواهرام و ننه
و بابام پیدا کنم از یه طرف دیدن خواهر کوچیکم تو این وضع دلم رو شیکوند!زودي خودمو از جلو معرکه کشیدم
گفتم «!؟ چی شده زري؟!چرا اینطوري کرد » عقب.فتح اله خان که اینو دید اونم خودش رو پس کشید و ازم پرسید
هیچی نگو و بیا بریم.دستش رو گرفتم و کشیدم کنار و رفتیم یه گوشه ي دیگه و جریان رو براش
!»؟ حالا میخواي چیکار کنی » گفتم آره.گفت «!؟ مطمئنی » گفتم.گفت
گفتم توبودي چیکارمیکردي؟ساکت شد و واستاد.یه ساعتی صبر کردیم تا معرکه تموم شد و داشتن بساط شونو جمع
میکردن تو این یه ساعت چی کشیدم.نپرس!خلاصه آماده ي حرکت شدن و خواهر کوچیکم یه چادر انداخت سرش و
رفت یه گوش واستاد و شروع کرد با چند تا مرد حرف زدن.تا خواستم برم جلوش،فتح اله خان دستمو گرفت
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)