بابک پس کیه پاي تلفن؟!نکنه دوستاي منن؟بده من اون گوشی رو!خجالت نمی کشی با دختراي مردم گز می
ري؟!خوبه حالا زنت م دادیم و هنوز انقدر چشم و دلت می دوه!
» تلفن رو از دست من کشید و گفت «
برو یه گوشه بشین پدر سگ هیز!
خنده م گرفته بود.مثل آتیش اصلا نمیشد یه دقیقه آروم باشه!گوشی رو گذاشت در گوشش و تا گفت الو و صداي «
» بهار رو شنید یه دفعه دستش روگذاشت تو سینه ش و گفت
السلام و علیک اي بزرگوار!التماس دعا!ترو خدا از اون دنیا چه خبر؟!میوه هاي بهشتی چطورن؟رسیدن یا نه؟آتیش
جهنم چطوره؟همچین گر و گر می سوزه یا نه؟تون تابش وارده یا نه؟آتیش رو گل انداخته ؟!واقعا دستتون درد نکنه
که این گمراهان رو هدایت می فرمائین!
!» گوشی رو به زور از دستش گرفتم و دیدم بهار داره غش غش میخنده «
الو،ببخشین.این پسر انقدر فوضوله که میخواد سر از هرکاري در بیاره.
بهار خیلی بانمکه آرمین.
نگفتی چی شده!
بهار میخواستم قبل از اینکه بیام ازت بپرسم که هنوز سر حرفت هستی؟
مگه طوري شده؟!
بهار نه.ولی من لباسامو جمع کردم و آماده م که بیام.
همین الان؟!
بهار آره فقط تلفن کردم که از تو مطمئن بشم.
مگه به من اعتماد نداري
بهار چرا.ولی آرمین،هنوزم وقت داري که فکر کنی.
زود بلندشو بیا .منتظرتم.
» کمی سکوت کرد وبعد گفت «
تا نیم ساعت دیگه اونجام.
زود بیا .مواظب باش که کسی خبردار نشه.منتظرتم.
» خداحافظی کردیم و تلفن رو گذاشتین سرجاش و یه نگاه به بابک کردم و گفتم «
آخه من از دست تو چیکار کنم؟چرا همچین میکنی؟
بابک میخواستم ببینم نکنه یه دفعه به پیغمبرمون خیانت کنی!اگه فکر خیانت تو سرت بیاد،ما پیروان و مریدان
صادق می ریزیم سرت و چشماتو از کاسه در می آریم!حالا بگو ببینم چی شده؟داره می آد؟
بابک ترو خدا وقتی اومد یه خرده سنگین باش.ابروي منو جلوي این دختر نبر.
بابک به تو چه؟پیشواي خودمه!هزار تا مسئله دارم که ازش سوال کنم!
» فقط چپ چپ نگاهش کردم «
بابک بذار زنگ بزنم دو تا از مریداي منم امشب بیان اینجا.بذار بهار ببینه که ماهام مرید داریم!آبرمون میره جلو
بهار!اون وقت میره هرجا می شینه میگه خاك بر سرشون بیست و خرده اي ساله شونه و یه دونه مرید تو دم و
دستگاشون پیدا نمیشه!
تا بهار بیاد،خونه رو تمیز کردیم و بابک چرت و پرت گفت و شوخی کرد و سر منو برد!تقریبا نیم ساعت نگذشته «
بود که بهار زنگ در خونه رو زد.تا پریدم طرف آیفون که در رو وا کنم،پام گرفت به میز و محکم خوردم زمین!تا من
!» خوردم زمین بابکم اون طرف دیگه ي سالن خودش رو پرت کرد رو زمین
چرا همچین میکنی دیوونه؟!
بابک تو چرا خوابیدي رو زمین؟!
من پام گرفت به میز خوردم زمین!
بابک ا...!من فکر کردم دشمن حمله کرده و تو سنگر گرفتی منم شیرجه رفتم ترکش بهم نخوره!
هم خنده م گرفته بود و هم پام درد میکرد.شلون شلون پریدم طرف آیفون و درو وا کردم و با خنده به بابک که «
» همونجوري خوابیده بود و سرشو گرفته بود تو دستش گفتم
بابک تروخدا!جون من،یه خرده جلو خودتو بگیر!به خدا بهار هنوز ترو نمی شناسه بهش برمیخوره ها!آفرین پسر
خوب،یه خرده کمتر شوخی کن.
در و واکردم و واستادم تا آسانسور بیاد بالا.یه دقیقه بعد رسید و درش وا شد. «
بهار بود یه بارونی تو یه دستش بود و یه چمدونم کنارش تو آسانسور بود.دلم براش لرزید حس تکون خوردن
نداشتم !
بهم خندید و سلام کرد و چمدونش رو ورداشت و از تو آسانسور اومد بیرون.من فقط بهش نگاه میکردم که بابک
» پرید جلو و سلام کرد و چمدون بهار رو ازش گرفت و گفت
پسر چمدون رو از خانم بگیر!ببخشین خانم،این پادوي جدید هتله!هنوز به کارش وارد نیس!بفرمائین تو خیلی خوش
اومدین.
.» تازه بخودم اومدم و رفتم طرفش.بابک با چمدون رفت تو «
بخدا حواسم پرت شد بهار!آخه خدا چرا باید انقدر ترو خوشگل خلق کنه که هوش و حواس براي من نذاري؟!بیا
تو.به خونه ي شوهرت خوش اومدي.
بهار این بهترین خوش آمد و استقبال براي من بود!ممنون آرمین.
بخدا من به هیچی تظاهر نمیکنم!نمیدونم چرا تا ترو می بینم دست و دلم می لرزه!
بهار احتیاجی نیست که این چیزا رو به من بگی.چشمات هزار تا حرف از این قشنگ تر و بهم میگه!
بابک اي بابا!این فاصله ي در آسانسور تا در آپارتمان تموم نشد که بهار خانم وارد منزل شون بشن؟!چه طولانی یه
این دو قدم راه!
دوتایی خندیدیم و رفتیم تو.بارونی ش رو ازش گرفتم و آویزون کردم و بعد بردمش و نشوندمش رو مبل و بابک «
.» زود براش چایی آورد
بهار خیلی ممنون بابک خان.از امروز به بعد باید مزاحمت منو هم تحمل کنین.
بابک این حرفا چیه بهار خانم!شمارو چشم من جا دارین.زن آرمین مثل خواهر من می مونه.بخدا باور نمیکنین اگه
من خواهر داشتم،امکان نداشت که بیشتر از شما دوستش داشته باشم!به خونه ي شوهر و برادرتون خوش اومدین.
!» برگشتم به بابک نگاه کردم!مات مونده بودم «
بابک چیه نیگاه میکنی؟
آخه از چند وقت تو چند کلمه حرف حسابی زدي!
بابک از دهنم پرید،ببخشین!ولی بهت تبریک میگم آرمین.بهارخانم جاي خواهري واقعا قشنگن.ایشاالله به پاي هم
پیر بشین.
تا حالا ندیده بودم بابک از کسی اینطوري تعریف کنه!خندیدم و سه تایی نشستیم به حرف زدن و خندیدن.بابک می «
» گفت و ما می خندیدیم .کمی که گذشت بهار گفت
آرمین ،اگه میشه من کمی بخوابم.
چی شده؟!مریضی؟!سرت درد میکنه؟!میخواي بریم دکتر؟!
بهار نه نه.فقط کمی خسته م.
نکنه سرما خورده باشی؟!بذار برات قرص سرماخوردگی بیارم.
بهار نه ،سرما نخوردم،یه خرده خسته م.
ممکنه اول سرما خوردگی ت باشه.یه لیوان آب پرتقال که بخوري خوب می شی.الان برات می گیرم.
بابک بابا ول کن بدبخت زن ذلیل!چرا همچین میکنی!بهار خانم خسته س و خوابش می آد.تازه خودش دکتره و
روزي صدنفرو ویزیت میکنه و شفا میده اونوقت تو براش دوا تجویز میکنی؟!
من و بهار مرده بودیم از خنده!خلاصه بهار رو بردم به اتاق خودم و نشوندمش رو تختم و دولا شدم و کفشاشو از «
» پاش درآوردم.نگاهم کرد و خندید و گفت
داري اول زندگی لوسم میکنی ها!
بخدا خیلی خوشحالم که اومدي.نمی دونم برات چیکار کنم که توام خوشحال بشی.
بهار من خوشحالم ارمین جون.تو تموم زندگیم تا حالا انقدر خوشحال و راضی نبودم!دوستت دارم ارمین و به عشق
تو افتخار میکنم.
حالا بگیر بخواب.هر کاریم داشتی یه صدا بزن زود می آم.راحت باش.اینجا خونه ي خودته تاایشاالله با هم بریم
ایران و برات یه خونه ي خوب جور کنم.
بهار من تو یه خونه ي گلی م با تو خوشبختم.
اروم بلندشد و جلوم ایستاد و تمام عشقاي دنیارو ریخت تو جون من!بعد بهم خندید و رفت تو تختخواب منو «
خوابید.آروم پتو رو کشیدم روش و چراغ رو خاموش کردم و پرده ها رو کشیدم و رفتم بالا سرش و واستادم نگاهش
کردم.باورم نمیشد که این بهاره منه که اینجا روي تخت من خوابیده باشه!
از اتاق اومدم بیرون و در رو آروم بستم که سرو صدا تو اتاق نره.بابک تو سالن نشسته بود و دو تا چائی گذاشته بود
.» رو میز،یکی ش رو گذاشت طرف من.رفتم پیشش نشستم
شب،شام چیکار کنیم؟
بابک زنگ می زنیم از بیرون می آرن.خوابید؟
آره.می گم نکنه چیزیش شده باشه؟!
بابک نه آقاي مهربانی!چیزیش نشده،خوابش می آد!
ساعت چنده؟پس زري خانم چطور برنگشته؟
بابک نزدیک هشت تازه.پیداش میشه کم کم.
پس من تا بهار خوابه برم یه خرده خرید کنم بیام.تو خونه باش تا من برگردم.
بابک نه تو بمون من می رم.تونمی دونی چی بخري.
» بابک بلندشد و کاپشنش رو پوشید «
پس بابک جون شکلات و شیرینی م بخر.میوه م بخر.
بابک حتما میخواي بهار رو ببندي به شیرینی و شکلات و میوه!اتفاقا فکر بدي نیس!سریه ماه اگه بهار دست تو باشه
میشه مثل یه بالون!اون وقت اگه تو خیابون ،پاك باخته ترین مریدشم ببینتش نمی شناسه تش!
برو گمشو!
خلاصه بابک رفت خرید کنه و منم یه کتلب ورداشتم و نشستم به خوندن .نیم ساعت سه ربع بعد دیدم بابک با کلید «
» در رو واکرد و با زري خانم اومدن تو.رفتم جلو وسلام کردم که زري خانم با صداي یواش گفت
سلام مبارکه!ایشاالله به پاي هم پیر بشین.
خیلی ممنون،حالا چرا یواش صحبت میکنین؟راحت باشین،صداتو اتاق من نمیره.چرا دیر کردین؟
زري خانم بذار لباسامو عوض کنم بهتون میگم.
زري خانم رفت که لباساشو عوض کنه و منم به بابک کمک کردم تا چیزایی که خریده بود جا کردیم.چند دقیقه بعد «
» زري خانم اومد تو سالن و منم چندتا چایی ریختم و رفتم پیشش .بابکم اوم