اینارو که می گفت،اداش رو هم د می آورد!مرده بودم ازخنده «
بابک می رفتم تو محل و جلو هر مغازه می رسیدم وا می ایستادم و با کاسبا سلام و علیک میکردم.سلام عباس
آقا،وضع گوشت امروز چطوره؟سلام اکبر آقا،سبزي ت امروز تلخون داره؟سلام جعفر آقا،ماست که ترش نیس
امروز؟خلاصه یه لوندي میکردم که نگو!
حالا چرا با قصاب و بقال؟
بابک پس چی؟برم با چهار تا جوون آس و پاس که پول تو جیبی شونو از باباشون می گیرن؟!پول الان پیش قصاب و
بقاله دیگه!
تو که اینطوري آبرو واسه خونواده ت تو محل نمیذاشتی!با این عشوه اي که می آي،دو روز یه تهران می شناختنت!
بابک چیه؟دهنت آب افتاد پدر سوخته هیز؟!حالا کی نجیبه،کی نانجیب؟!
بااین اطوارا که تو می آي،یه نجیب تو شهر نمی مونه!
بابک راست میگی.اگه من دختر مشیدم حتما سربابام رو میکردم زیر ننگ!حالا ولش کن .فعلا که دختر نشدم.هر
وقت شدم اونموقع تصمیم می گیرم که نجابت بکنم یا نکنم!برگردیم سربحث خودمون.میگم فعلا که از همسر
جنابعالی خبري نیس..یه تیکه کاغذ دادن دستت و ولت کردن به امان خدا!بیا حرف منه ریش سفید رو گوش کن و
امشب خودت را بذار در اختیار من!قول بهت میدم که جایی ببرمت که اصلا دلت نخواد از اونجا بیاي بیرون!حالا بهار
نشد،تابستون!تابستون نشد مهر و آذر!آذر نشد کوکب!کوکب نشد،باربارا!باربارا نشد جین!جین نشد.....
!» یه دفعه صدا تو سرم پیچید!چشمامو بستم و سرم رو گرفتم تو دستم «
بابک چی شد؟!
بهاره!داره صدام میکنه!
بابک اي خاك برسرم!نکنه حرفامو شنیده باشه!توبه توبه!غلط کردم بهار خانم!
اه!بذار بفهمم چی میگه بهم!
بابک نري بهش بگی من چی گفتم ها!
ساکت!
صدا تو سرم کم کم مفهوم شد.داشت برام شعر میخوند!به سراغ من اگر می آیی،نرم و آهسته بیا،مبادا که ترك «
پریدم و کاپشنم رو ورداشتم ور فتم طرف در و اومدم بیرون.بابک داشت صدام ».. بردارد،چینی نازك تنهایی من
میکرد اما جوایش رو ندادم و از پله ها اومدم پائین.
تا رسیدم تو خیابون دور و ورم رو نگاه کردم کسی نبود.فهمیدم تو پارك جاي قبلی منتظرمه.شروع کردم به
دوئیدن.شاید تو دنیا هیچ لذتی بالاتر از این نباشه که آدم به دیدن کسی که دوستش داره بره.واقعا لحظاتی یه که
نمیشه توصیفش کرد!
رسیدم به پارك و رفتم تو ومستقیم رفتم طرف جایی که گل رز پرورش میدادن.از دور دیدمش .یه شلوار جین
قشنگ و خوش رنگ پوشیده بود با یه بلوز آبی.یه کاپشن خیلی خوشگلم تنش بود.تا منو دید،دوئید طرفم.به یه قدمی
هم که رسیدیم واستادیم.اونم واستاد و بهم خندید.
یکی دو دقیقه همونطوري نگاهش کردم.واقعا که قشنگ بود!انگار تمام قشنگی هاي دنیا جمع شده بودن و این دختر
افریده شده بود!قربون خدا برم با این مخلوقش!واقعا که هم اسم بهار و هم اسم شیرین بهش می اومد.
بهار نمیخواي همسرت رو بغل نی و ببوسی؟!
ازت دلگیرم بهار.
بهار چرا؟!
من تا کی باید صبر کنم؟چرا نباید زنم پیشم باشه؟من دیگه طاقت ندارم که انتظار بکشم که چه وقتی همسرم صدام
میکنه تا نیم ساعت برم تو پارك،ببینمش و بعد از همدیگه خداحافظی بکنیم و هرکدوم بریم دنبال کارمون!
رو گفتم و رفتم طرف یه درخت و بهش تکیه دادم.آروم اومد جلومو دست کشید به صورتم در حالیکه بهم «
» میخندید گفت
نگام کن ببینم.
» نگاهش کردم.تو چشمام نگاه کرد و گفت «
چقدر تو این چشما عشقه!آرمین من تمام عشق ترو با همه ي وجودم حس میکنم!شاید من تنها دختري باشم که
درك میکنه شوهرش چقدر دوستش داره!
همینارو میگی و گولم میزنی دیگه!
بهار من تا زنده م هیج وقت ترو گول نمیزنم.خیلی دوستت دارم آرمین.
کاشکی منم یه قدرتی داشتم و می فهمیدم که تو چقدر دوستم داري.
بهار اگه می تونستی بفهمی،خیلی لذت می بردي!همونطور که من وقتی به تو فکر میکنم یا به چشمات نگاه
میکنم،چنان لذتی تمام وجودم رو میگیره که حاضر نیستم این حس رو با تمام خوشی هاي دنیا عوض کنم.
» بهش خندیدم «
بهار حالا قهر نکن دیگه.بیا.
دیگه جاي گله وشکایتی نبود.همه چیز مثل خواب بود برام! «
مثل تموم شدن غصه ها.مثل اینکه یه دفعه تو دل آدم هزار تا جوونه وا بشه!همه مثل یه خواب بود!مثل رسیدن به
بزرگترین آرزوها!مثل تموم شدن غصه ها!مثل اینکه یه دفعه تو دل آدم هزار تا گل بشکفه!
.» بعد دستش رو گرفتم و کمی اونطرف تر رویه نیمکت نشستیم
بهار تو اولین عشق منی.آخري شم هستی.میخوام اینو بدوین،تو تنها کسی هستی که تونستی منو عاشق خودت بکنی
و تنها کسی هستی که من رو گرفتار خودت کردي!
9 8 i A . C o m ٤٣٢
چندساله که دنبال یه انگیزه بودم تا بتونم تصمیم مهمی بگیرم تو اون انگیزه اي!عشق تو بیدارم کرد!صدات بهوشم
آورد!
دیگه به هیچ قیمتی حاضر نیستم ترو از دست بدم ارمین.
ناراحتی؟یعنی احساس پشیمونی میکنی؟
بهار نه.اصلا.فقط افسوس میخورم که چرا تا حالا بازیچه ي دست یه عده آدم بی ایمان شدم و ازم سواستفاده کردن
یعنی از قدرتم سواستفاده کردن!
تو براشون چیکار میکردي؟
بهار هیچی.فقط آدمارو گول میزدم!یعنی مردم وقتی می دیدن که جلو چشمشون آدما رو شفا میدم بهم ایمان می
اوردن و اینا ازشون سواستفاده میکردن!
چرا تا حالا از دست شون فرار نکردي؟
بهار کجا می تونستم برم؟کی رو داشتم که بهش پناه ببرم؟
حالا چی؟
بهار حالا ترو دارم.عشق ترو دارم و فقط یه عشق عمیق می تونست منو رها کنه!میدونی آرمین؟براي آدمایی مثل من
عشق یه معنی دیگه اي میده قلب ماها از عشق ها و محبت هاي معمولی پر نمیشه.
اگه کسی امثال من رو دوست داشته باشه باید عشقش خیلی عمیق وبزرگ و زیاد باشه تا بتونه به قلب و وجود ما نفوذ
کنه.عاشق من باید خیلی دل سوخته باشه تا بتونه قلبم رو گرم کنه.ببین همه دخترا و پسرا تا چند وقتی با هم هستن
فکر میکنن که عاشق شدن.
اما اونا فقط دارن عشق روتجریه میکنن!دارن تمرین عاشق شدن میکنن!اکثرا هم فقط الفباي عشق رو یاد می گیرن و
تو همون مرحله می مونن!درس عشق تمومی نداره!به هر جاش که می رسی،می بینی چیزاي تازه تري براي یاد گرفتن هس!
آدما باید یاد بگیرن که دوست داشته باشن اگه عشق روي یاد بگیرن دیگه ظلم نمی مونه.تو دلی که عشق خونه کنه
فقط جاي مهر و محبت و دوستی یه نه جاي ظلم و کینه و ستم!
بهار،چرا ول نمیکنی و بیاي پیش من که برگردیم ایران؟
بهار فعلا وقتش نرسیده آرمین.من باید بفهمم که اینا چه کسایی از پیروانم رو فرستادن تو کشوراي دیگه!میدونی
چه خطري مردم رو تهدید میکنه؟!خبر دارم که چندتا شون تو چند تا کشور وارد حکومت ها شدن و هر لحظه ممکنه
یه گوشه ي دنیا آشوب به پا بشه و جنگ راه بیفته.همین الان شم بعضی جاها جنگو خونریزي هس از کجا معلوم که
دست اینا تو کار نباشه؟!من منتظرم که این چیزها رو بفهمم.
مگه تو نمی تونی که با ذهنت این چیزا رو بفهمی؟
بهار نه.من نمی تونم فکرکسی رو بخونم،مگه اینکه خودش بخواد.
» بعد برگشت و نگاهم کرد و گفت «
بازم نگاهم کن.هربار که با اون چشماي پراز عشقت بهم نگاه میکنی گرم میشم.
من حتی تو خوابم فقط ترو می بینم.
» بلند شد و دستم رو گرفت و گفت «
اینجایه دریاچه داره.بیا بریم کنارش واستیم.آب روشناي یه!
دوتایی راه افتادیم طرف یه دریاچه که یه طرف دیگه ي پارك بود.کنار من چسبیده به من راه می رفت و منم فقط «
نگاهم به اون بود و به هیچ چیز دیگه نگاه نمیکردم دلم نمیخواست ازاین مدت کوتاهی که بهار پیش مه حتی یه ثانیه
ش رو هم از دست بدم.
» دوتایی بدون حرف تا کنار دریاچه قدم زدیم اونجا که رسیدم گف
اون چیه وسط دریاچه؟
یه هتله.
بهار با چی میشه رفت اونجا؟با قایق؟
» سرم رو بهش تکون دادم.خندید و گفت «
تو عروس ،بدون لباس عروسی قبول داري؟!
.» بهش خندیدم «
بهار پس بریم سوار قایق بشیم!