با وجودی که فکر می کردم که شاید مشکل فربد تأثیر مثبت و به سزایی در زندگی مان داشته باشد و لااقل از این به بعد موضع او نسبت به من عوض شود، اما آن قدر خودخواهی و غرور در زندگی ما حاکم بود که حتی نمی توانستم توقع کوچک ترین گذشت و قدردانی را از او داشته باشم. فربد طبق روال قبل به رفتارش ادامه می داد. اغلب شبها تا دیر وقت به خانه نمی آمد و تقریباً من هر شب شام را به تنهایی صرف می کردم که اصلاً میلی به خوردن شام نداشتم. روزهای جمعه و تعطیل هم از صبح بیرون می رفت و اغلب موقع تا شب یا بعد از ظهر من تنها بودم.
بالاخره روز عمل فربد فرا رسید. با وجودی که پدر و مادرم از همه چیز خبر داشتند، ولی اصلاً به روی فربد نیاوردند و حتی برای ملاقات هم به بیمارستان نیامدند تا مبادا موجب ناراحتی فربد گردد.
پس از عمل جراحی، با وجود آن همه مراقبتهای شبانه روزی ام، فربد حتی کوچک ترین قدرشناسی و تشکر هم نکرد. انگار تمامی این کارها جزو وظایف من محسوب می شد و من هیچ کار خاصی نکرده بودم. نمی دانم، اما انگار فربد اصلاً قلب نداشت و یا شاید هم با وجود همچون پدر و مادری تمامی احساسات را در وجودش سرکوب کرده بود. بالاخره او می بایست از میان من و پدر و مادرش یکی را بر می گزید. البته نه بدان معنا که ترک خانواده اش کند، بلکه یک زندگی نرمال و عادی همانند تمام آدمهای دیگر داشته باشد. اما فربد به خاطر منافع مادی ترجیح می داد که پدر و مادرش را انتخاب کند. به همین دلیل هم تا آنجایی که می توانست از من گریزان بود. حتی خودش می ترسید مبادا تحت تأثیر محبتهای من قرار گیرد و نتواند میان همسر و خانواده اش یکی را برگزیند.
بالاخره پس از مدتی فربد حالش بهتر شد و مثل سابق مجدداً به سر کار می رفت. روزها به همین ترتیب می گذشتند و فربد روز به روز گستاخ تر از قبل می شد. به طوری که کوچک ترین اعتراضی به راحتی دست رویم بلند می کرد. اوایل فقط با یک سیلی، اما کم کم کار بالا گرفت و علناً به کتک کاریهای شدیدی انجامید.
به یاد دارم روز جمعه بود. تنهایی و بی کسی بدجوری با روح و روانم بازی کرده بود. صبح طبق معمول فربد به دیدن پدر و مادرش رفته بود و من تک و تنها در خانه بودم. دیگر حتی چشمه اشکم خشک شده بود. انگار من هم تبدیل به یک آدم خشک و بی روح شده بودم. حتی احساسات هم در وجودم کشته شده بود. دیگر هیچ احساسی نسبت به فربد در خودم حس نمی کردم. انگار یک دفعه به خودم آمده بودم. اصلاً من برای چی این همه مدت رو در کنارش سر کرده م؟ چرا من بایستی خودمو فدای آبروی خونوادگی پدر و مادرم کنم؟ حال که اونها به فکر من نیستن، چرا من به فکر اونها باشم؟
دیگه طاقت نیاوردم و با پدرم تماس گرفتم و گفتم:« اگه شما از وجود همچون دامادی خسته نشدین، من از وجودش شرم دارم و دیگه حتی تحمل یه لحظه زندگی کردن زیر این سقف رو ندارم!»
با وجودی که فکر می کردم پدرم مثل سابق شروع به نصیحت خواهد کرد، اما خیلی عادی، انگار که از مدتها پیش منتظر همچون تلنگری از من بود، جواب داد:« خب، زندگی نکن! کسی مجبورت نکرده! هر تصمیمی که تو بگیری، من راضی م. فقط اینو بهت بگم درست تصمیم بگیر. هیچ خوش ندارم با پای خودت بیای بیرون و با پای خودت هم برگردی!»
طرفهای ظهر بود که فربد برگشت. وقتی دید آماده رفتن هستم، با خشونت رو به من کرد و گفت:« کجا به سلامتی؟»
با فریادی که انگار از اعماق وجودم بر می خواست، گفتم:« همون جایی که باید از سه چهار سال پیش می رفتم. فربد، من خیلی احمق و بچه بودم که اون همه از تهدیدهای تو و پدرت ترسیدم. اما حالا برعکس، احساس می کنم تازه عقلم سر جا اومده. من تازه الان نوزده سال دارم. مطمئن هستم برای شروع یه زندگی جدید به هیچ وجه دیر نشده. من و تو اصلاً برای هم ساخته نشدیم. خدارو شکر می کنم که توی این مدت ازت بچه دار نشدم. البته شاید هم این خواست خدا بوده! این تو، اینم زندگی ت! امیدوارم دیگه هیچ وقت همدیگر رو نبینیم!»
فربد در حالی که هاج و واج به صورتم زل زده بود، یک دفعه با شتاب مثل کره اسب وحشی ای به طرفم خیز بر داشت و در حالی که چمدانم را گوشه ای پرتاب می کرد، به من حمله ور شد و زیر مشت و لگد شروع به فحاشی کرد و گفت:« چه غلطهای زیادی! برای من زبون در آورده! بدبخت کجا می خوای بری؟ لابد می خوای بری خونۀ بابات اینها! همونهایی که توی این مدت سه سال اصلاً سراغی هم ازت نگرفتن!»
آن روز به حدی مشاجره و دعوای ما بالا گرفت که فقط تنها کاری که توانستم بکنم این بود که بلافاصله به پدرم زنگ بزنم و گفتم:« فوراً خودت رو برسون!»
حدوداً یک ربع بیست دقیقۀ بعد پدرم به دنبالم آمد، بدون اینکه حتی خودش را به فربد نشان دهد. همان جلوی در به انتظارم ایستاد و من در حالی که به شدت دستپاچه شده بودم، فقط توانستم کیفم را بر دارم و از ساختمان بگریزم.
گاهی اوقات به خودم می گویم واقعاً چطور پدرم حتی برای یک لحظه هم با فربد رو در رو صحبت نکرد و از حق و حقوقم دفاع نکرد! من آن قدر انصاف دارم که قبل از آنکه فربد و خانواده اش را متهم کنم، اول از همه خانواده خودم را زیر سؤال ببرم. اگر پدر من پدر بود، یعنی به معنای واقعی یک پدر بود، شاید هیچ وقت زندگی من به این مراحل نمی رسید. اگر حتی برای یک بار هم که شده بود پدرم مثل یک مرد رو در روی فربد و خانواده اش می ایستاد و از حق و حقوق طبیعی دخترش دفاع می کرد و یا حتی متوسل به قانون می شد، من تا این حد زجر نمی کشیدم.
بله، حسرت من تنها از یک بابت بود، و آن هم اینکه هیچ گاه در زندگی ام پشتیبان نداشتم. شاید باور نکنید، گاهی مواقع حتی به زندگی فربد هم رشک می بردم. از این که تا این حد پدر و مادری داشت که در همه حال به فکرش بودند و در دلم نسبت به او احساس حسادت می کردم.
چند روزی از این ماجرا گذشت. آن روز به حدی هول شده بودم که حتی چند دست لباس هم با خودم بر نداشتم. یک روز صبح در حالی که مطمئن بودم فربد سر کار رفته و خانه نیست، به اتفاق پدرم تصمیم گرفتم برای برداشتن لباسها و وسایل مورد نیازم به خانه برگردم. وقتی به آنجا رسیدم، در کمال تعجب دیدم که تمامی قفلها را عوض کرده اند و من مجبور شدم دست از پا درازتر برگردم.
دیگر تصمیم خودم را گرفته بودم. روز بعد به اتفاق پدرم رفتیم دادگاه و درخواست طلاق دادیم. روزی که احضاریۀ دادگاه به دستشان رسید، مثل اسپند روی آتش بالا و پایین می پریدند و بلافاصله پدرش به من زنگ زد و گفت:« به بابات بگو هیچ احتیاجی به دادگاه نیست. فردا بیاد محضر و طلاق دخترش رو بگیره.»
اما از آنجایی که تمام این حرفها فقط یک بلوف ساده بود، فردای آن روز شوهر خاله اقدس تماس گرفت و گفت:« ما امشب به خاطر زندگی این دو تا جوون یه جلسه تو خونۀ خودمون گذاشتیم. از شما هم خواهش می کنم تشریف بیارین بذارین مشکل دوستانه حل بشه. نذارین کار به دادگاه و لج و لجبازی بکشه!»
پدر در حالی که با صبوری به حرفهای او گوش می کرد، گفت:« چشم، حاج آقا! حتماً می آیم خدمتتون!» و گوشی را قطع کرد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)