مادر با دلهره و نگرانی گفت : والله چی بگم ! نکنه بچه م مسموم شده !
بعد در حالی که مدام در دستشویی را می کوبید . با صدای بلندی گفت :
غزاله ، مادر کمک نمی خوای ؟
با چشمانی از حدقه بیرون زده از دستشویی بیرون امدم و با سر اشاره کردم و گفتم :
همه مات و مبهوت نگاهم می کردند و نگران حالم بودند . خودم هم نمی دانستم چرا به این حال و روز افتادم . مادر که انگار یک بویی برده بود . با خوشحالی طرفم امد و در حالی که به من چشمک می زد ،زیر گوشم زمزمه کرد : نکنه خبری شده و بار شیشه داری !
با شنیدن این حرف یک ان خشکم زد . مثل ادمهای برق گرفته به مادرم نگاه کردم و گفتم : نه بابا ! راست می گی مامان ؟
مادر خنده ی بلندی کرد و گفت: اینو من باید از تو بپرسم ،نه تو از من !
در حالی که خودم هم از این سوال خنده ام گرفته بود . سری به علامت نفی تکان دادم و گفتم : نمی دونم !
فربد که نزدیکم امده بود . با شک و سوءظن نگاهی به من و مادر انداخت و با اکراه سوال کرد : حالت خوبه ؟ بهتر شدی ؟
با اشاره سرم را تکان دادم و گفتم : اره ، خوبم !
ان روز هر چقدر که مادر و پدرم به فربد اصرار کردند برای چند روزی پیششان باشیم و حتی مریضی مرا بهانه کرده بودند . اما فربد به هیچ وجه زیر بار نرفت و شب بعد از شام طبق معمول برگشتیم خانه . البته من به همین هم قانع بودم . چون ما یک روز کامل در کنار هم بودیم و همه از این موضوع خوشحال بودند .
از فردای ان روز ، مدام سرگیجه و حالت تهوع داشتم . مادر که حسابی نگران شده بود طاقت نیاورد و به همراه پدر به دیدنم امد . با وجودی که مدتی بود با خانواده ی فربد سرسنگین رفتار می کردند ،ولی خوب پدر و مادر بودند دلشان که از سنگ خارا نبود و بالاخره طاقت نیاوردند .
مادر با نگرانی رو به من کرد و گفت : این طوری نمی شه باید بریم دکتر باید هر چی زودتر تکلیفت معلوم بشه !
با نگرانی گفتم : ولی مادر ، من نمی تونم بدون فربد بیام دکتر . اون که می دونی چه اخلاقی داره ! حالا شما نمی خواد بیخود نگران من باشی خودم با فربد می رم دکتر .
مادر که اصلا راضی نشده بود ، با نگرانی رو به پدر کرد و گفت :سروش ، من که نمی تونم این بچه رو اینجا تک و تنها ول کنم و برم خونه . بهتره تو بری سر کار منم اینجا پیش غزاله هستم تا اقا فربد از سرکار بیاد غزاله رو ببریم دکتر !
پدر با تایید سری تکان داد و گفت : بابا جون ماشین هست ،چرا حالا مزاحم اقا فربد بشی ! اون بیچاره عصر خسته و هلاک می اد .
مادر یک دفعه خیره و براق نگاهش کرد و گفت : نشنیدی غزاله چی گفت ! می خواد حتما فربد باشه !
پدر بیچاره خیلی زود دست و پایش را جمع کرد و گفت : اصلا هر طور که راحتی بابا . ما که رفتیم ، به اقا فربد سلام منو برسون !
تا دم در همراهی اش کردم و گفتم : چشم ،حتما !
عصر زودتر از معمول فربد به خانه برگشت . حدس زدم که حتما از جانب مادرش باخبر شده بود . طبق معمول همیشه قبل از اینکه پایین بیاید ، اول سری به مادر و پدرش زده بود . حدودا یک ربع بعد در حالی که سگرمه هایش در هم بود پایین امد . سلام و احوالپرسی خشک و رسمی با مادر کرد و سپس رو به من کرد و گفت : چته ؟ حالت خوب نیست ؟ خب چرا مزاحم مامان اینها شدی ؟ مگه مامان من بالا نبود؟ صداش می زدی و با هم می رفتین دکتر !
مادر پا در میانی کرد و گفت : از صبح همین طور سرگیجه و حالت تهوع داشت . منم خیلی نگرانش شدم . اومدم ببرمش دکتر ، گفت حتما باید شما باشین !
فربد که تو رودربایستی قرار گرفته بود ،تشکر خشک و خالی کرد و بعد رو به من گفت :
خب ، پس اماده شو بریم دکتر ! مامانم دکتر خوبی سراغ داره . الان هم برات تلفن کرد و وقت گرفت .
با ناراحتی نگاهی به مادر انداختم و گفتم : ولی ما خودمون یه دکتر خونوادگی داریم که از کارش خیلی مطمئن هستیم . بهتر نیست بریم پیش دکتر زندی ؟ فربد که حسابی گیر افتاده بود با اکراه سری تکان داد و گفت : خیلی خوب ! حالا زودتر اماده شو تا بعدا تصمیم بگیریم پیش کی بریم !
بالاخره ان شب با اصرار من و مادر ، فربد راضی شد که پیش دکتر زندی برویم . دکتر پس از معاینات لازم و سوال و جوابهایی که کرد ، با صراحت گفت : شما حامله هستین ، ولی من برای اطمینان یه ازمایش هم براتون می نویسم که مطمئن بشین .
بعد سفارشات لازم را کرد و ما مرخص شدیم . با شنیدن این خبر، مادر از خوشحالی روی پا بند نبود . فربد زیاد عکس العمل نشان نمی داد ، اما از ظاهرش به خوبی مشخص بود که خوشحال شده . اما من تا جواب ازمایش را نمی گرفتم ، خیالم راحت نمی شد .
فردا صبح زود به همراه فربد رفتیم ازمایشگاه و حدودا دو سه روز بعد جواب ازمایش را که مثبت هم بود ، دریافت کردیم . از خوشحالی داشتم بال در می اوردم . به خودم گفتم : دیگه الهام نمی تونه برام فیس و افاده بفروشه ! وای ! اگر مادر و پدر فربد بفهمن ، حتما خیلی خوشحال می شن .
و رفتارشون به کل با سابق فرق می کنه !
از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم . با ورود ما به خانه ،بلافاصله مادر فربد در سرسرای پله ظاهر شد و گفت : بالاخره جواب مثبت بود یا منفی ؟
فربد لبخندی زد و گفت : مثبت !
مادر فربد در ظاهر لبخندی تحویلم داد و گفت ک خب مبارک باشه! پس بهتره که از این به بعد بری پیش دکتر ثابتی ! حالا اون شب رفتی پیش یه دکتر دیگه ، ولی کار درستی نکردی . من برات وقت گرفته بودم .
باناراحتی نگاهش کردم و گفتم : ولی دکتر زندی دکتر حاذق و خوبی یه . چندین ساله که دکتر خونوادگی ماست . همه ی فامیلمون پیش اون وضع حمل کردن !
مادر فربد چرخی به سر و گردنش داد و با اکره جواب داد : هر چی باشه ، فکر نکنم به پای دکتر ثابتی برسه !
بعد با سردی تعارفی کرد و به سرعت رفت تو .
خبر حامله شدن من خیلی زود همه جا پر شد و همه را خبردار کرد . از خوشحالی روی پا بند نبودم . ناخوداگاه حس رقابت عجیبی با الهام پیدا کرده بودم که به هیچ وجه دلم نمی خواست ازش کم بیاورم . از انجایی که فربد نسبتا اخالقش بهتر شده بود ،هفته ای یکی دو مرتبه مادر و پدرم به بهانه ی دیدن من می امدند و کلی برایم میوه های نوبرانه می گرفتند و گاهی مواقع هم جعبه های شیرینی و یا سطلهای ترشی می اوردند . گاهی اوقات هم مادر از سر دلسوزی سبزی و باقلا و لوبیای پا ک کرده و تمیز برایم می اورد و من هر چه قدر که به او می گفتم : اخه مادر جون ، شما چرا انقدر تو زحمت افتادین! خودم کارهامو انجام می دم !
زیر بار نمی رفت و می گفت :
دخترم ، ما خودمون هم این دوران رو پشت سر گذاشتیم . می دونیم چقدر سخت و جانفرساس . تو نمی خواد نگران چیزی باشی . فقط مواظب خودت و بچه باش.
بعد با نگرانی نگاهم کرد و گفت : بالاخره تصمیم گرفتی پیش کدوم دکتر بری ؟
با دلخوری شانه ای بالا انداختم و گفتم : شما که وضعیت منو می دونین ، هر جا که فربد و مادرش انتخاب کنن . ولی اگه به خودم باشه ، دوست دارم پیش دکتر زندی برم !
مادر با دلخوری اخمهایش را در هم کشید و گفت : خوب مادر جون در این باره با فربد صحبت کن و نظرت رو بگو . شما الان با هم زن و شوهرین ، نه دو تا ادم غریبه . بالاخره هرچی باشه باید یه زندگی مستقل رو تجربه کنین .
اهی کشیدم و گفتم : مادر ف شما همچین از زندگی من حرف می زنین انگار که از همه چیز بی اطلاعین . شما که خوب وضعیت منو می دونین !
فربد با وجودی که یک بار مرا پیش دکتر زندی برده بود و از کارش راضی بود ، ولی مدام به من تاکید می کرد که باید پیش دکتر ثابتی بروی و طبق معمول چاره ای نداشتم و پذیرفتم .
پدر و مادر فربد با وجودی که فهمیده بودند به زودی صاحب نوه می شوند ، عوض اینکه خوشحال باشند و رفتارشان نسبت به قبل بهتر شود ، برعکس شده بود . مدتی بود که مدام تو قیافه بودند و حتی جواب سلامم را هم به زور می دادند . شب به شب فربد مثل همیشه به دست بوسی انها می رفت و هیچ مسئله خاصی پیش نیامده بود ، ولی نمی دانم چرا تا این حد سر سنگین شده بودند . در رابطه با دکتر هم که مثل همیشه من تسلیم محض شده بودم و هیچ بهانه ی خاصی در کار نبود، ولی با وجود همه ی این مسائل همیشه سعی می کردم با احترام با انها برخورد کنم .
با همه ی این اوضاع و احوال ، دلم به شدت به شور افتاده بود . اضطراب عجیبی وجودم را در بر گرفته بود . مثل همان مواقعی که پدر فربد با ان وضع اسفناک به من توهین می کرد ، مدام منتظر یک اتفاق شوم و بد بودم . به خصوص اینکه در این مدتی که فربد نسبت به من مهربان شده بود ، رفتار پدر مادرش بدتر از قبل شده بود و مدام با نیش و کنایه و متلک رفتارش را توجیه می کردند . تا بالاخره یک شب که فرید از سر کار برگشت ، طبق معمول هر شب ، اول به دیدار پدر و مادرش رفت و ساعتی نگذشته بود که با چهره ای برافروخته و عصبانی پایین امد .
چهره اش به حدی غضبناک و عصبی بود که اصلا جرئت نکردم طرفش بروم قلبم به شدت می زد . انگار هول کرده بودم . فربد که از شدت عصبانیت چهره اش برافروخته شده بود ، با غیظ نگاهم کرد و گفت : اخه من چقدر از دست تو زجر بکشم ! اصلا تو نمی خوای ادم بشی ! واقعا تو لیاقت هیچی رو نداری . البته نه ، تو هم تقصیر نداری . شعور نداشته ت به ننه بابات رفته . دختر از این خونواده گرفتن بهتر از این نمیشه . فقط هر روز ه روز ننه بابات یاد گرفتن یه جعبه شیرینی یا یه پاکت میوه ی نوبرونه بگیرن و بیان اینجا تا سر از زندگی ما در بیارن و به تو چیز یاد بدن . اصلا به چه حقی هر وقت که من نیستم سر و کله شون پیدا می شه ؟اینو که به هر خری هم بگی می فهمه برای چیه . معلومه دیگه . وقتی من خونه باشم اونها راحت نمی تونن به جناب عالی درس بدن .
در حالی که به شدت حالم بد شده بود و افت فشار پیدا کرده بودم ، مظلومانه رو به او کردم و گفتم :
اخه مگه چی شده فربد جون ؟ باز چه اتافقی افتاده که این طوری از کوره در رفتی ؟
-دیگه می خواستی چی بشه ؟ بابا صد رحمت به خونواده ی پدر بزرگت و عموت ! الاقل اونها یه ذره شعور و معرفت دارن ! خونواده ی مادرت که هیچی !
-اخه فربد چرا انقدر دو پهلو حرف می زنی ؟ من که از حرفهات هیچی سردرنیاوردم ، درست بگوببینم چی شده ؟
-ببینم امروز کی اینجا تلفن کرده بود ؟ با کی تماس داشتی ؟
با تته پته جواب دادم : هیچکس !
-ببین غزاله ! درست جواب منو بده ، امروز با کی تماس داشتی ؟
در حالی که سعی می کردم فکرم را متمرکز کنم ، یکدفعه یادم امد و با ترس و لرز گفتم : فقط با مادرم صحبت کردم !
با غیظ سرم داد کشید و گفت : مادرت رو نگفتم ، به غیر از اون چه کسی اینجا تماس گرفته ؟
یک دفعه یادم امد که طرفهای ظهر خاله ام از تهران تماس گرفته بود تا حالم را بپرسد و به من تبریک بگوید . با خوشحالی رو به فربد کردم و گفتم : اهان ، یادم اومد ! خاله رویا از تهران تماس گرفته بود . می خواست بهم تبریک بگه . از طرفی هم شنیده بود که حالم بد شده نگران شده بود !
-بیخود کرده نگران شده ! اصلا خیلی بیجا کرده که اینجا تماس گرفته . از این به بعد به خاله ت یاد بده که وقتی زنگ می زنه ، شعور داشته باشه و با مادر شوهرت درست احوالپرسی کنه . اخه من چقدر باید از دست تو و فک و فامیلهای از خود راضیت خجالت بکشم ! تو اصلا لیاقت داشتن تلفن رو نداری . وقتی دیگه نذاشتم با کسی تماس داشته باشی ، درست و حسابی حالت جا می اد . اون وقت می فاتی رو دست پام و به ... خوردن می افتی .
هاج و واج نگاهش کردم و گفتم : چی داری می گی فربد ؟ خاله ی من به مادرت بی احترامی کرده ؟ من که اصلا باورم نمی شه . اصلا اونها از زندگی من خبر ندارن . تازه تو که خودت خاله رویا رو دیدی . اون اونقدر بی تربیت و بی ادب نیست که نخواد با مادرت سلام و احوالپرسی کنه . باور کن فربد اینا همه ش بهانه س ! من مطمئنم که همچین اتافقی نیفتاده .
فربد که اصلا حالش دست خودش نبود و به شدت از خود بیخود شده بود یک دفعه سرم داد کشید :
یه باره دیگه بگو مادر من دیوونه س دیگه ! همه ی این چیز ها رو از خودش در اورده که انقدر ناراحت و دلخور بود ! فقط اینو کم داشتم که فک و فامیل جناب عالی به مادرم بی احترامی کنن . لابد اینم که هر روز هر روز مادرت به یه بهانه ای سر از اینجا در می اره ، دروغه !
بعد در حالی که ادا در می اورد ، به حالت خاصی دهانش را کج کرد و گفت :
امروز برای بچه م لوبیا گرفتم ! امروز برای غزاله جون سبزی پاک کردم ! اخه حالا بچه م نمی تونه زیاد کار کنه ! اگه خیلی براشون عزیز بودی ،چرا زودی شوهرت دادن ؟ می موندی ور دل خودشون ! اصلا می دونی چیه ؟ تو لیاقت محبت منو نداری!
بعد با شتاب به سمت تلفن رفت و در حالی که سیمش را می کشید ان را جمع کرد و گفت : وقتی یه مدت بی تلفن بودی و دیگه ننه ت نتونست بهت چیز یاد بده ، ادم می شی ! حالا این تلفن رو می بری بالا خودت با احترام تحویل مادرم می دی . ازش هم به خاطر برخورد زشت خاله ت عذرخواهی می کنی . من نمی دونم باید خودت یه جوری از دل مادرم در بیاری . والا من می دونم و تو .
سرم به دوران افتاده بود . از شدت عصبانیت حالت تهوع پیدا کرده بودم . دست و پایم به رعشه افتاده بود و ناخوداگاه می لرزید . دیگه حتی قدرت حرف زدن هم نداشتم . بی اختیار تلفن را از دست فربد گرفتم و بدون هیچ گونه کلامی به طبقه ی بالا رفتم .
مادر فربد با دیدنم رو از من برگرداند و فورا به اشپزخانه رفت . پدر فربد که مشغول تماشای فیلم بود ، در کمال بی احترامی انگار که من اصلا وجود خارجی ندارم خودش را مشغول تماشای فیلم کرد . مستاصل مانده بودم که تلفن را به کی تحویل بدهم . به ناچار به سمت اشپزخانه رفتم و در حالی که تلفن را روی کابینت اشپزخانه قرار می دادم ، از مادر فربد عذرخواهی کردم و به سرعت و از ان فضای الوده و گندیده که اغشته به عقدههای روحی و روانی ، عقده هایی که فقط با عذرخواهی التیام پیدا می کرد چون یک عمر خودشان این طور برای کار نکرده از پدر و مادرشان عذرخواهی کرده بودند ، خارج شدم .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)