صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 36

موضوع: خرچنگ | زهره درانی (تایپ)

  1. #21
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    مى كنه.باور كنين اون هم دلش براتون خيلى تنگ شده بود!"
    پدر به حالت سوءظن نگاه موشكافانه اى به صورتم انداخت و گفت:"يعنى مطمئن باشم باباجون تو هيچ مشكلى با فربد ندارى؟"
    درحالى كه نمى توانستم مستقيم تو صورتش نگاه كنم،با شرم سرم را به زير انداختم و گفتم:"نه،چه مشكلى؟ همه چيز خوب پيش ميره.شما خيالتون راحت باشه!" و فورا به آشپزخانه رفتم تا وسايل چاى را آماده كنم.
    با وجودى كه مى دانستم هيچ كدام از حرفهايم را باور نكرده بودند.اما نمى دانم چرا تا اين حد سعى در خوب جلوه دادن فربد داشتم.بيچاره پدر و مادرم! اصلا دلم نمى خواست ذهنيتشان را نسبت به فربد خراب كنم.
    ظرف ميوه و شيرينى را مرتب كردم و مجددا به هال برگشتم و گفتم:"بعد از اين همه مدت كه اومدين اينجا،نوشين و بابك رو هم نياوردين! لااقل كاشكى بعدازظهر اومده بودين كه بچه ها رو هم مى آوردين.اگه نوشين از مدرسه تعطيل بشه و بياد خونه بفهمه اومدين اينجا،حسابى پكر مى شه."
    مادر در حالى كه خودذش را روى مبل جا به جا مى كرد،در جواب گفت:"زحمت نكش،دخترم! ما بايد زودتر بريم.باورت نمى شه هنوز ناهار درست نكردم.از بس نگرانت بودم،دست و دلم به كار نمى رفت."
    "وا مگه من مى ذارم كه شما برين.بابا خودش مى ره دنبال بچه ها،منم به فربد تلفن مى كنم كه براى ناهار بياد.اصلا حرف رفتن رو نزنين كه حسابى دلخور مى شم.تازه اگه فربد هم بفهمه،ناراحت مى شه."
    پدر پا درميانى كرد و گفت:"نه،دخترم! فكر منو هم بكن.من بايد زودتر برم سر كار.الان هم به هواى خريد اومديم اينجا،و الا كلى كار عقب افتاده دارم كه بايد زودتر انجامش بدم.خب ببينم،آقا فربد براى ناهار مى آد خونه؟"
    "نه،نمى آد.من هر روز تنها ناهار مى خورم.البته يه وقتها هم مادر فربد صدام مى كنه بالا،ولى خودم اينجا تنهايى راحت ترم.اما در عوض عصرها زودتر مى آد خونه."
    مادر در حالى كه ياد مطلب مهمى افتاده بود،يك دفعه بى توجه به حرف من گفت:"راستى تا يادم نرفته مادر بهت بگم فردا قراره زن دايى ت اينها به همراه عروس و دخترش بيان اينجا ديدنت.البته حسابى از دستت دلخور بودن.مى گفت تو اين چند روزى كه اومديم اصفهان هنوز عروس خانومو زيارت نكرديم.مى خواد كادوى عروسى تو بده!"
    با دلخورى نگاهى به مادرم انداختم و گفتم:"ولى اونها كه حتى براى اومدن به عروسى هم به خودشون زحمت ندادن،حالا مى خوان كادو بيارن؟"
    "اتفاقا مادر خودش هم خيلى ناراحت بود.در ضمن،خيلى هم عذرخواهى كرد.مى گفت به خاطر امتحان بچه ها نتونسته بياد خب مادر جون توقعى هم نيست.از تهران تا اصفهان كلى راهه.مردم خسته مى شن به خاطر يه عروسى اين همه راه رو بيان و برگردن."
    بعد در حالى كه به سرعت چايش را سر مى كشيد،رو به پدر كرد و گفت:"خب،آقا من آماده ام! ظهر شد الان سر و كله نوشين و بابك پيدا مى شه."
    بعد صورتم را بوسيد و مجددا گفت:"يادت نره مادر فردا بعداز ظهر زن دايى ت اينها مى آن.اگه كارى دارى يا مى خواى خريد كنى،زودتر انجام بده."
    با نگرانى گفتم:"پس شما چى؟مگه باهاشون نمى آى؟"
    مادر لبخندى زد و گفت:"چرا،دخترم! نگران نباش منم با نوشين مى آم!
    شايد زودتر اومدم تو ناراحت نباش." و بعد با عجله هر دو بدون اينكه حتى ميوه اى بخورند،خداحافظى كردند و رفتند.
    با رفتن آنها،غم عالم به دلم سرازير شد.بغض به شدت گلويم را مى فشرد.هيچ راه گريزى نداشتم.گوشه اى از اتاق نشستم و به حال زار و غريبم گريستم.آه،خداى من! چقدر دلم براى آن وقتها تنگ شده بود چقدر آرزو داشتم يك روز از صبح زود برم پيششان و تا خود شب كسى با من كارى نداشته باشد! ولى اين غير ممكن بود!
    توى اين يك ماهى كه ازدواج كرده بوديم فقط دو بار به ديدن پدر و مادرم رفته بودم.آن هم يك بار موقع مادر زن سلام كه فربد با آن همه الم شنگه بالاخره راضى شد و مرا برد،يك بار هم حدود دو هفته پيش بود آن هم با كلى شرط و شروطى كه گذاشته بود.قبل از حركت رو به من كرد و گفت:"ببين،غزاله! حرفهاى شب عروسى كه يادت نرفته.من از اصلا از حرفهاى خاله زنكى بازى خوشم نمى آد.اگه دوست دارى تو رو ببرم خونه بابات،بايد بهم قول بدى از بغل دستم تكون نخورى.حتى براى كمك كردن هم از جات جم نمى خورى.يه وقت نبينم برى تو آشپزخونه و گزارشات رو تحويل مادرت بدى.همين طورى هم ما تو زندگى مون مشكل داريم،ديگه حوصله مادرت رو ندارم كه مدام بهت چيز ياد بده.حالا هم اگه قول بدى از كنار دستم تكون نخورى،مى برمت و الا خودت مى دونى."
    و من احمق هم كه مثل سگ ترسيده بودم،به او قول دادم تحت هيچ شرايطى از كنارش دور نشوم.بله،اين هم يك شب مهمانى رفتن من به خانه پدر و مادرم بود كه بيشتر از دو ساعت طول نكشيد و بلافاصله بعد از صرف شام خداحافظى كرديم و برگشتيم.
    آن روز هم كه براى اولين بار پدر و مادرم به ديدنم آمده بودند،حتى به يك ساعت هم نكشيده رفته بودند.تا عصر حسابى حالم گرفته بود،ولى از ترس اينكه مبادا فربد به پاى آمدن پدر و مادرم بگذارد فورا مشغول درست كردن شام شدم و بعد همه جا را مرتب كردم.اول از همه دوش گرفتم تا آثار پف كرده چشمانم از بين برود.بعد هم با كلى آرايش تقريبا به حال عادى بازگشتم.
    با شنيدن صداى در،از پنجره نگاهى به حياط انداختم.فربد بود،اما برخلاف هميشه كه اول به دست بوسى پدر و مادرش مى رفت،آن شب مستقيم آمد پايين.من كه خيلى خوشحال شده بودم،به استقبالش رفتم و گفتم: "سلام! خسته نباشى ! چه عجب زود اومدى؟"
    با اكراه جواب سلامم را داد و بدون كوچك ترين حرفى،در حالى كه لباسهايش را عوض مىكرد،به سمت دستشويى رفت.به خودم گفتم: خدا امشب رو بخير بگذرونه! ديگه چه خبر شده كه من ازش بى اطلاعم!
    از دستشويى بيرون آمد و همان طورى كه دست و صورتش را با حوله خشك مى كرد،با اخم و قيافه اى عبوس گفت:" امروز خوب خلوت كرده بودى! حالا ديگه وقتى من نيستم مهمون دعوت مىكنى؟"
    با تعجب نگاهش كردم و گفتم:"مهمون دعوت كردم؟هيچ معلومه چى دارى مى گى،فربد؟من كى مهمون دعوت كردم؟"
    "نه،اونها مىخواستن برن خريد سر راهشون هم اومدن يه سرى به من زدن.اين ديگه سؤال و جواب نداره كه!"
    درحالى كه حسابى از جوابم تعجب كرده بود،گفت:"يعنى اين درسته كه اونها ساعتى بيان به دخترشون سر بزنن كه من خونه نباشم.نمى تونستن شب بيان كه منم از سر كار برگشته باشم؟"
    با ناراحتى جواب دادم:" اصلا تو از كجا فهميدى كه اونها امروز اينجا بودن؟"
    در حالى كه به تته پته افتاده بود،خودش را جمع و جور كرد و گفت:"يه بار بهت گفتم من از همه اتفاقاتى كه تو اين خونه مى افته،با خبرم.پس بهتره خودت رو به اون راه نزنى!"
    تازه همه چيز كاملا دستم آمد.با عصبانيت گفتم:"كافر همه را به كيش خود پندارد! تو از بس خودت تحت تأثير خونواده ت هستى و مدام دارن پُرت مى كنن،حتى مى ترسى كه من با پدرم و مادرم رو به رو بشم.مىدونى چرا؟ فقط به خاطر اينكه فكر مى كنى همه مثل خودت و پدر و مادرت بىكارن! نه خير،آقا فربد! اينهارو اشتباه به عرضتون رسوندن.بنده نه كسىرو دعوت كردم،نه مهمونى هفت دولت گرفتم.در ضمن،پدر و مادرم هم نمىدونستن كه براى ديدن دخترشون بايد اول از هفت خوان رستم بگذرن و اجازه رسمى از داماد عزيزشون دريافت كنن!"
    "خوبه خوبه!براوو! پيشرفت كردى! اينها درسهاى امروزت بوده؟نه،زياد هم بد نيست.خوب حاضر جواب شدى!"
    من كه نگران مهمانى فردا بعد از ظهر بودم و اصلا دلم نمى خواست وضع را از اينكه بود خراب تر كنم،به حالت تسليم رو به او كردم و گفتم:
    "آخه تو چت شده،فربد؟تو كه اين طورى نبودى؟ مگه تو اين يه ماهه كه ما ازدواج كرديم چه موضوع خاصى پيش اومده كه من ازش بى خبرم.تو كه هرچى گفتى من قبول كردم.حالا واقعا امروز از من چه توقعى داشتى؟بايد تو صورت پدر و مادرم نگاه مى كردم و مى گفتم به چه حقى وقتى شوهرم خونه نيست،براى ديدنم اومدين؟واقعا اين درسته؟"
    فربد كه نسبتا آروم شده بود،دستىبه ريش و سبيلش كشيد و با ژشت مردانه اى،پيروزمندانه نگاهم كرد و گفت:"نه،ولى از اين به بعد مى تونى بهشون بگى ساعتهايى كه خودم خونه بودم براىديدنت بيان!"
    بلافاصله از فرصت استفاده كردم و گفتم:"اتفاقا عزيزم فردا عصرى قراره برامون مهمون بياد!"
    با تعجب نگاهم كرد و گفت:"مهمون؟"
    "آره! زن دايى م اينها از تهران اومدن،خواستن بيان ديدنمون.مادر هم به خاطر همين مسئله امروز اومد اينجا كه مارو در جريان بذاره."
    در حالى كه رو دست خورده بود،با غيظ و ناراحتى رو به من كرد و گفت:"فعلا شامو بردار بيار،ديگه حوصله فكر كردن مهمونى فردارو ندارم!"
    فرداى آن روز به خاطر خريد ميوه و شيرينى فربد ديرتر از هميشه سر كار رفت و به جاى او پدرش صبح زود سر كار رفته بود.البته اين هم يكى از شگردهاى فربد و خانواده اش بود كه هميشه جلوى افراد غريبه به خاطر خودنمايى و ظاهرسازى هم كه شده بود آبرودارى مىكردند،ولى در عوض در خفا جبران همه چيز را مى كردند.
    با رفتن فربد،حسابى مشغول كار شدم.اول از همه ميوه ها را شسمت و مرتب در ظرف پايه دار كريستال چيدم.بعد هم شيرينيها را به ترتيب در شيرينى خورى جا دادم.همه جا مرتب و به طرز چشمگيرى تميز شده بود.مدام دور خودم مىچرخيدم تا مبادا چيزى كم و كسرى داشته باشد.صبح فربد قبل از رفتن چنديد بار تأكيد كرده بود كه هر وقت مهمانها آمدند،مادرش را صدا بزنم پايين.و من با وجودى كه دوست داشتم با مهمانهايم تنها و راحت باشم،ولى با اين وجود به خاطر اينكه فربد از دستم ناراحت نشود قبول كردم.
    طرفهاى ظهر شده بود كه يك دفعه آقاى اصفهانى از سر كار بازگشت و يك راست آمد طبقه پايين.در حالى كه به شدت دست و پايم را گم كرده بودم،تقريبا با لكنت و شرم و حيايى خاص گفتم:"سلام،بابا جون! خيلى خوش اومدين! چه عجب از اين طرفها! بفرمايين! بفرمايين بشينين تا براتون شربت بيارم!"
    با خوشرويى لبخندى زد و وارد سالن شد.همان طور كه با نگاهش همه جا را مى كاويد،گفت:شنيدم امروز مهمون دارى!"
    خنديدم و گفتم:"آه،بله! شرمنده! ببخشين كه فربد امروز كمى دير اومد سر كار.رفته بود خريد كنه."
    همان طورى كه در سالن قدم مى زد،انگار اصلا حرفهاى مرا نشنيده،دستى به روى ميز پذيرايى كشيد تا ببيند گرد و غبار دارد يا نه.با تعجب نگاهش كردم و به سمت آشپزخانه رفتم تا برايش شربت بياورم،اما با اين وجود از داخل آشپزخانه هم متوجه حركاتش بودم.تك تك مبلها را وارسى كرد و به تمامى ميزها دست كشيد.مدام قدم مى زد و همه جا را وارسى مى كرد.حسابى دست و پايم را گم كرده بودم.ليوان شربت را بدون پيش دستى توى سينى گذاشتم و با عجله از آْشپزخانه بيرون آمدم.با ديدن من در حالى كه روى مبل مى نشست،لبخندى زد و گفت:"خوبه همه جارو تميز كردى!"
    با سادگى بدون اينكه بهم بر بخورد،لبخندى زدم و شربت را تعارف كردم.در حالى كه ليوان شربت را از توى سينى برمى داشت،يك دفعه يادم افتاد كه پيش دستى نياوردم.با عجله به آَشپزخانه رفتم و بلافاصله با بشقاب كوچكى برگشتم و آن را زير ليوان شربت قرار دادم و با پوزش رو به پدر فربد كردم و گفتم:"ببخشين،هول شدم فراموش كردم بشقاب بيارم!"
    با اكراه لبخند سردى روى لبانش ماسيد و گفت:"ترسيدى يه كمى شربت روى ميزت بريزه كه پريدى بشقاب آوردى؟ نترس! ميزت كثيف نمى شه!"
    با شنيدن اين حرف،در حالى كه رنگ از صورتم پريده بود،هاج و واج و متحير نگاهش كردم.اولش فكر كردم داره با من شوخى مى كنه،ولى وقتى خيلى جدى از روى مبل بلند شد و به حالت عصبانيت رو به من كرد و گفت:"از بابت شربت خيلى ممنون!" و بلافاصله از در خارج شد،متوجه شدم كه نه كاملا همه چيز جدى است.
    يك دفعه عرق سردى روى تنم نشست.از شدت ترس تمام تنم به رعشه افتاده بود.به خودم گفتم:خدايا،يعنى من كار زشتى انجام دادم؟
    ما هميشه عادت داشتيم به خاطر احترام به مهمان ليوان شربت يا آب را داخل بشقاب مى گذاشتيم و تعارف مى كرديم.من هم فقط به همين منظور اين كار را انجام داده بودم،نه چيزى غير از اين.
    تا بعدازظهر كه مهمانها به اتفاق مادر و نوشين آمدند،حال خودم را نمى فهميدم.از ترسم بلافاصله مادر فربد را صدا زدم كه بيايد پايين.مادر در حالى كه متوجه رنگ و روى پريده ام شده بود،قبل از آمدن مادر فربد مرا به گوشه اى از آشپزخانه كشاند و گفت:"چته؟چرا انقدر رنگ و روت پريده مادر؟"
    در حالى كه بغض گلويم را مى فشرد،طاقت نياوردم و همه چيز را بى كم و كاست برايش تعريف كردم و در ادامه گفتم:"يعنى مادر،من واقعا كار بدى انجام دادم؟"
    با تعجب گفت:"نمى دونم والله مادر چى بگم! حالا عيب نداره،نمىخواد اين قيافه رو به خودت بگيرى.جلوى مهمونها بده."
    در همين وقت،مادر فربد از راه رسيد و در حالى كه با مهمانها روبوسى مى كرد،پس از خوشامدگويى روى مبل لم داد.بلافاصله به استقبالش رفتم و گفتم:"چه عجب،مادر جون! تشريف آوردين پايين! مگه اينكه ما مهمون داشته باشيم!"
    به سردى لبخند تمسخرآميزى زد و با اكراه جواب داد:"خيلى ممنون! ما كه هر روز همديگه رو مى بينيم!"
    مادر كه متوجه برخورد او شده بود،بلافاصله حرف تو حرف آورد و گفت:"راستى،حال حاج آقا چطوره؟زيارتشون نمىكنيم؟"
    اين بار لبخند استهزاآميزى زد و گفت:"خوبن! اتفاقا پيش پاى شما اينجا بودن وحسابى پذيرايى شدن!"
    مادر كه متوجه متك پرانى اش شده بود،بدون اينكه به روى خودش بياورد،گفت:"خيلى خوش اومدن! اينجا منزل خودشونه!"
    بعد بلافاصله شروع به صحبت با زن دايى و بقيه مهمانها كرد.بيچاره نوشين كه حسابى دلش برايم تنگ شده بود،لحظه اى چشم از من بر نمى داشت و مدام حركاتم را زير نظر داشت و تا لحظه اى تنها گيرم مى آورد،شروع مى كرد به قربان صدقه رفتنم و مى گفت:"تو نمىخواد كارى بكنى،خودم از همه پذيرايى مى كنم!"
    صورتش را بوسيدم و گفتم:"تو خيلى مهربونى،نوشين جون! انشاءا.. عروسى ت خودم جبران كنم."
    بالاخره پس از دو ساعتى مهمانها عزم رفتن كردند.بيچاره مادر كه حتى نتوانسته بود كلامى با من حرف بزند،فقط با چشم و ابرو مدام مرا دعوت به آرامش مى كرد.با رفتن مهمانها،مادر فربد مجددا روى مبل لم داد و منتظر باز كردن كادوها شد.من كه ديگر نسبتا به اخلاقش خو گرفته بودم،فورا شروع به باز كردن كادوها كردم.
    وقتى خوب آنها را برانداز كرد،لبخندى زد و به حالت سردى گفت:"مباركت باشه! دستشون درد نكنه! حالا چرا زحمت كشيدن!"
    بعد بى آنكه منتظر جوابم باشد،بلافاصله از جايش بلند شد و گفت:"من ديگه بايد برم! باباجون بالا تنهاس!" و فورا خداحافظى كرد و رفت.
    با رفتنش،نفس عميقى كشيدم و گوشه اى از هال روى زمين ولو شدم.اصلا حوصله هيچ كارى را نداشتم.نزديك آمدن فربد بود و من هنوز شام درست نكرده بودم.به سختى و هر جان كندنى كه بود مجددا از جا بلند شدم و شروع به جمع آورى بشقابهاى ميوه و شيرينى كردم.بعد كادوها را مرتب گوشه اى از سالن گذاشتم و به آشپزخانه رفتم.اول از همه ترتيب شام را دادم.هيچ دلم نمى خواست حرف و حديثى پيش بيايد.بعد هم شروع به شستن ظرفها كردم.آن قدر مشغول كار بودم كه اصلا متوجه نشدم از ساعتى پيش فربد آمده خانه و به طبقه بالا رفته.
    وقتى از كار فارغ شدم،وارد هال شدم تا كمى خستگى در كنم كه يك دفعه چشمم به ساعت افتاد.نزديك هشت شب بود و هنوز فربد برنگشته بود با نگرانى به سمت در رفتم.مى خواستم از تو پله ها سرك بكشم كه يك دفعه صداىدر بلند شد.بلافاصله برگشتم تو و منتظر شدم.چند دقيقه اى نگذشته بود كه فربد با شتاب دستگيره در را چرخاند و وارد شد و بدون مقدمه اىرو به من كرد و گفت:"اين چه كارى بود كه كردى؟تو خجالت نمى كشى؟هنوز آداب معاشرت بلد نيستى؟ پس پدر و مادرت بهت چى ياد دادن؟من امشب از خجالت جلوى پدرم آب شدم.پس كى مى خواى اين چيزهارو ياد بگيرى.فقط بلبل زبونى رو بلدى.همين الان مى رى بالا از پدرم عذرخواهى مى كنى.فهميدى چى گفتم؟منم باهات نمى آم.خودت تك و تنها مى رى! زود باش!"
    در حالى كه از شدت ترس تمام وجودم مى لرزيد،با صداى لرزانى گفتم:"آخه براى چى؟مگه من چى كار كردم؟"
    "ها ها ها! تازه مى گه من چىكار كردم! حالا نمىخواد مظلوم نمايى كنى.زود برو بالا از پدرم عذرخواهى كن.من اصلا حوصله اين بى احتراميهاى تورو ندارم."
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #22
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    چهره فربد به حدى عصبانى و ترسناك شده بود كه اصلا جرئت نكردم حرفى بزنم.در حالى كه عقب عقب مى رفتم،تكيه به ديوار دادم و همان طور خيره و براق نگاهش كردم.كمى جلوتر آمد و به من نزديك شد و گفت:"مثل اينكه نفهميدى چىگفتم؟بايد همين الان برى بالا از پدرم عذرخواهى كنى،فهميدى؟"
    همه شهامت خودم را جمع كردم و اين بار با لجاجت هرچه تمام تر تن صدايم را بالا بردم و گفتم:"امكان نداره! من كارى نكرم كه بخوام از كسى عذرخواهى كنم!"
    دستم را كشيد و مرا به سمت تلفن برد و گفت:"يا همين الان مى رى بالا و از پدرم عذرخواهى مىكنى،يا با حاج آقا علوى تماس مى گيرم كه بيان تكليف منو روشن كنن!"
    در حالى كه به شدت رنگ باخته بودم،زير لب گفتم:"تو اين كارو نمىكنى،فربد!"
    "نمىكنم؟مى تونى امتحان كنى! باور ندارى،نگاه كن!" و بلافاصله شروع به گرفتن شماره كرد.از ترسم گوشى را قطع كردم و گفتم:"من خودم پدر و مادر دارم.نيازى نيست كه برام پدر و مادر جديد بتراشى!"
    پوزخند تلخى زد و گفت:"قبلا بهت هشدار داده بودم كه بايد تو اين خوهن احترام پدر و مادرمو نگه دارى،ولى تو اين كاررو نكردى."
    بعد در حالى كه دستم را به سختى فشار مىداد،گفت:"حالا مى رى بالا،يا به پدربزرگت زنگ بزنم؟"
    من كه حسابى جا خورده بودم،بلافاصله جواب دادم:"باشه!باشه.مى رم! حالا دستمو ول كن،داره مى شكنه."
    فربد كه نسبتا از اين جواب راضى شده بود،دستم را رها كرد و گوشه اى از سالن روى مبل لم داد و خيره و براق منتظر عكس العملم شد.از آن چهره محجوب و نمكين و سبزه رو جز چهره اى كبود و خاكسترى كه نگاههاى تند و عتاب آلودش تا مغز استخوان رسوخ مىكرد،چيزى به جاى نمانده بود.باورم نمى شد! يعنى اين خود فربد بود؟ چقدر تغيير ماهيت داده بود؟اصلا انگار آدم ديگرى شده بود.آه،خداىمن! يعنى من براى همچون كسى مى مردم و لحظه به لحظه آرزوى ديدنش را داشتم! شنيده بودم كه مى گويند گربه را دم حجله كشتيم،اما نشنيده بودم كه اين كشت و كشتار تا كى و كجا ادامه دارد!
    هم از حرف غراله خنده ام گرفته بود،و هم از شدت عصبانيت داشتم منفجر مى شدم.مجددا شروع به خواندن كردم.خواب به كل از سرم پريده بود.كنجكاوى داشت ديوانه ام مى كرد.اصلا باورم نمى شد.
    آه،خداى من! اگه اين حرفهارو كسى به غير از غزاله برام تعريف كرده بود،حتما به صداقتش شك كرده بودم! اما نه،اينها همه اش واقعيت محض بود.واقعا بى شرمى يه كه آدم با يه دختر بچه شانزده ساله همچين رفتارى داشته باشه.و از اون هم پست تر و بدتر اينكه يه پسر بچه بيست و دو سه ساله رو تا اين حد شست و شوى مغزى دادن كه ذره اى عشق و محبت تو وجودش نسبت به نو عروس جوونش نداشته باشه! واقعا اين يه جنايت محضه!
    با كنجكاوى مجددا شروع به خواندن كردم.
    آن شب براى اولين بار در زندگى ام صداى قرچ و قروچ خرد شدن غرورم را شنيدم.نمىدانم تا به حال از اين فيلمهاى زندانيان خارجى را ديده ايد يا نه،ولى من خيلى ديدم.هميشه روز اول كه مجرم وارد زندان مى شد،حالا يا بى گناه يا گناهكار،از طرف گردن كلفت زندان يك گوشمالى درست و حسابى مى شد و اين كار فقط براى اثبات سلطه و ماهيت پليدش به ديگران بود.و حالا درست زندگى من عين آن زندانى بخت برگشته شده بود.كاملا مى دانستم كه هيچ گناهى مرتكب نشدم كه بخواهم برايش از كسى عذرخواهى كنم.اما اين روال كار پدر فربد بود فقط براى اينكه به من ثابت كند با چه كسى طرف هستم. سعى كردم به هيچ عنوان ناراحتى خودم را از اين عمل بروز ندهم.در حالى كه لبخند مىزدم،به طبقه بالا رفتم.پدر فربد با چهره اى عبوس و برافروخته روى مبل لم داده بود.مادر فربد كه تازه از آشپزخانه بيرون آمده بود،بهت زده نگاهم كرد.خودم را از تك و تا نينداختم و با خوشرويى گفتم:"اِ،باباجون! شما از دست من ناراحت شدين! همين الان فربد جون بهم گفت! تو رو به خدا ببخشين! من اصلا قصدى نداشتم."
    بعد پريدم صورتش را ماچ كردم و گفتم:"منو مىبخشى،بابا جون؟"
    پدر فربد كه گل از گلش شكفته بود،لبخندى زد و گفت:"من اگه حرفى زدم،فقط به خاطر خودت بوده.مى خوام كه راه و رسم زندگى رو ياد بگيرى."
    مادر فربد كه از شدت تعجب حدقه چشمانش گرد شده بود،لبخندى زد و با خوشرويى گفت:"بشين برات چاى بيارم!"
    شادى كه گوشه اى از سالن نشسته بود و ناظر حركاتم بود،از شدت خشم پشت چشمى نازك كرد و گفت:"ايش!"
    در جواب مادر فربد گفتم:"نه،مادر جون! فربد خسته س،مىخواد زودتر شام بخوره و استراحت كنه.حالا من با اجازه تون زحمت رو كم مىكنم!" و با خوشرويى هرچه تمام تر خداحافظى كردم و رفتم پايين.
    همان طور كه نفس عميقى مىكشيدم،به شهامت خودم آفرين گفتم.اصلا باورم نمىشد بتوانم از پس همچون كارى بر بيايم،اما با موفقيت آن را پشت سر گذاشته بودم.
    آن شب برخلاف رفتارى كه با پدر فربد داشتم،تا چشمم به فربد افتاد از شدت خشم در را به هم كوبيدم و بدون اينكه براى فربد شام بياورم،به سرعت به اتاق خواب رفتم و روى تختخواب افتادم از عصبانيت داشتم ديوانه مى شدم.فربد هم كاملا اين را فهميده بود و يا لااقل اگر كمى انسانيت در وجودش بود،مى فهميد كه تا چه حد با غرور و احساساتم بازى كرده بود.به همين جهت اصلا سر به سرم نگذاشت و من با خيال آسوده استراحت كردم.از آن به بعد با فربد سرسنگين شدم.اصلا به او محل نمىگذاشتم.ديگر برايم فرقى نمىكرد.من چه خوب بودم و چه بد،هر شب همين آش و همين كاسه بود.اما اين قصه سر دراز داشت.
    چند روزى وضع به همين منوال گذشت و فربد خودش براى آشتى پيش قدم شد.اخلاقش نسبت به قبل كمىنرم تر و گرم تر شده بود و من باز هم طبق معمول اميدوارم شدم.از آن شب تا مدت يك هفته كسى با من كارى نداشت و من در لاك تنهايى خودم فرو رفته بودم.فربد يك بار ديگر مرا با همان شرط و شروطهاى قبلى به ديدن پدر و مادرم برد.نوشين و بابك از ديدنم داشتند بال در مىآوردند.خيلى دلم برايشان تنگ شده بود.پدر مدام شوخى مى كرد و مى خنديد و پذيرايى مى كرد.مادر از خوشحالى روى پايش بند نبود و خيلى فربد را تحويل گرفت.ولى فربد همان فربد سابق بود تا مى خواستم از جايم تكان بخورم،آن چنان چشم غره اى به من مى رفت كه سرجايم ميخكوب مىشدم.
    بالاخره پس از مدتها زنگ تلفن خانه پدرم به صدا درآمد.آن قدر ذوق زده شده بودم كه روى پا بند نبودم.حالا ديگر مى توانستم هر روز با مادر و نوشين حرف بزنم و از حالشان با خبر شوم.اما فربد زياد از اين بابت خوشحال نلود.اصلا وحشت داشت كه من با مادرم تنهايى صحبت كنم.اما براى من اصلا مهم نبود،چيزى كه برايم مهم و ارزشمند بود اين بود كه پس از مدتها مىتوانستم بدون حضور كسى با مادرم درد دل كنم.تلفنى ماجرا را براى مادرم تعريف كردم و گفتم:" فربد اصلا دوست نداره وقتى منو مى آره خونه شما،از بغل دستش جم بخورم.نمى دونم از چى انقدر ترس و واهمه داره،ولى همه ش فكر مى كنه شما توى همين فاصله كم مىخواين به من چيزى ياد بدين!"
    مادر با صبورى هرچه تمام تر به حرفهايم گوش كرد و گفت:"عيبى نداره مادر جون! بذار شوهرت راضى باشه.حالا اول زندگى تونه،لابد هنوز تو رو خوب نشناخته.تو صبور باش به مرور زمان همه چيز درست مى شه."
    اعتراض كنان گفتم:"ولى،مادر جون! اگه اول زندگى اين باشه،آخرش چى مى شه؟ ما هنوز با هم ماه عسل نرفتيم،از شب عروسى تا حالا يه خوش نداشتيم،بعد شما مى گين صبور باش؟"
    "مىدونم دخترم،ولى چاره چيه؟ مى گى چى كار كنم؟ما جلوى مردم و در و همسايه آبرو داريم.بگم دخترم كه يكى دو ماهه عروس شده،مدام با شوهرش اختلاف داره؟آخه چى بگم جلوى مردم؟اگه بابات بفهمه،دقّ مى كنه!"
    در حالى كه نمى خواستم بيشتر از اين مادرم را ناراحت كنم،گفتم:"شما نگران نباش! خودم موضوع رو حل مى كنم.فربد خودش هم زياد آدم بدى نيست.فقط به شرط اينكه كسى بهش چيزى ياد نده."
    بعد خداحافظى كردم و گوشى را گذاشتم.
    هر روز مادر فربد به يك بهانه اى مى آمد پايين و سرك مى كشيد.حتى يكى دو بار هم مثل قبل در شرايطى كه من تو رختخواب خوابيده بودم و وضعيت درست و حسابى اى نداشتم،بدون رو دربايستى وارد اتاق خواب شد و من به شدت ترسيدم.سؤال و جوابها هميشه تكرارى و شكل هم بود مثل:"هنوز خوابيدى؟ اومدم به شوفاژ خونه سر بزنم! اومدم برم انبارى! چرا غذات ته گرفته؟"
    و اگر خدايى نكرده چند تكه ظرف نشسته داخل ظرفشويى بود،آن قدر چشم و ابرو مى آمد و متلك بارم مى كردم كه از به دنيا آمدنم سير مى شدم.
    ديگه كم كم با اين مسائل خو گرفته بودم و جزو عادت شده بود.يك روز صبح در حالى كه سينى سبزى را جلوى تلويزيون گذاشته بودم و داشتم فيلم تماشا مى كردم،شروع به پاك كردن سبزى كردم.دستگاه ويدئو پدر و مادر فربد به عنوان كادوى عروسى گرفته بودند و براى وقت فراغت و بى كارى،آن هم در شرايط من،نسبتا مفيد بود.ناگفته نماند يك ظبط صوت دو كاسته با باندهاى بزرگ هم آذر و شهلا به عنوان هديه عروسى روز پاتختى گرفته بودند.آن روز طبق معمول مادر فربد بدون اينكه در بزند يك دفعه و بى مقدمه وارد سالن شد و وقتى كه ديد دارم سبزى پاك مى كنم،به حالت تمسخر رو به من كرد و گفت:"تو موقع سبزى پاك كردن هم فيلم نگاه مى كنى؟"
    لبخندى زدم و گفتم:"تنها بودم،حوصله م سر رفت گفتم حالا كه دارم سبزى پاك مى كنم يه فيلم هم تماشا كنم."
    همانطورى كه داشتم جوابش را مىدادم،بى توجه به من به آشپزخانه سرك كشيد.بعد عقب عقب به سمت در اتاق خواب رفت و در حالى كه زير چشمى آنجا را هم از نظر مى گذراند،بلافاصله رفت طبقه بالا.شستم خبردار شد كه موضوع دعواى امشب من و فربد جور شده.و اتفاقا همان طور هم شد!
    عصر طبق معمول وقتى فربد از سركار برگشت،مستقيم رفت طبقه بالا و تقريبا پس از يك ساعتى با توپ پر برگشت پايين.در حالى كه به شدت برافروخته شده بود،رو به من كرد و گفت:" تو مثل اينكه آدم بشو نيستى.از هر چيزى سوءاستفاده مى كنى.خجالت نمى كشى از صبح تا شب مى شينى پاى فيلم ويدئو! مگه تو كار و زندگى ندارى؟ غذات كه ته مى گيره و مى سوزه،ظرفها كه نشسته تو ظرفشويى تلنبار شده!بله ديگه،همه چيز جور جوره! يا فيلم ويدئو يا تلفن زدن به مادرت! اصلا تو توى اين خونه چى كار مى كنى؟ مادرت بهت ياد داده كه فقط بخورى و بخوابى؟ همين الان دستگاه ويدئو رو جمع مى كنى مى برى بالا تحويل مادرم مى دى.فهميدى بهت چى گفتم؟ من درستت مى كنم.اين طورها هم نيست كه تو براى خودت بچرخى!"
    از شدت خشم كنترلم را ازدست دادم و فرياد كشيدم:"تو مگه كى هستى كه هر شب از راه نرسيده از من طلبكارى؟ فكر كردى هر چى بهم بگى و هر كارى كه ازم بخواى،مثل گاو سرمو مى اندازم پايين و بهت هيچى نمى گم؟من اين كار رو نمى كنم.مادرت چى فكر كرده؟از خدا نمى ترسه؟ براى دخترهاى خودش هم همين رفتار رو داره يا دامادهاش كفشهاش رو هم جلو پاش جفت مى كنن؟مى دونى چرا انقدر از پدر و مادرم مى ترسى و واهمه دارى؟ براى اينكه فكر مى كنى اونها هم مثل پدر و مادرت مدام در حال پر كردن من هستن!
    "فربد،اين تو هستى كه بايد خجالت بكشى،نه من! ناسلامتى من به پشتوانه تو به اين خونه اومدم،ولى تو هر روز فقط چشم به دهن پدر و مادرت دوختى.لااقل حرف منو هم بشنو! آخه چه ايرادى داره كه سبزى جلوى تلويزيون پاك بشه؟ حالا بر فرض هم كه حوصله نداشتم دو تا تيكه ظرف رو بشورم،آيا براى مادرت و خواهرهات هيچ وقت از اين اتفاقات پيش نيومده؟ چرا به من كه رسيد همه چيز تغيير كرد؟همه اين كارها شد عيب و معايب بزرگ؟"
    :نه،فربد! اين بار ديگه من نيستم! بهت گفته باشم. دستگاه ويدئو رو هم نخواستم،دلت خواست مى تونى جمعش كنى و ببرى بالا.ولى من انقدر احمق نيستم كه اين كار رو بكنم!"
    "تو غلط مى كنى!همين كه بهت گفتم! خودت همين الان دستگاه رو مى برى بالا تحويل مادرم مى دى و ازش عذرخواهى مى كنى،و اِلا همين الان به ننه بابات زنگ مى زنم و كارى مى كنم كه بابات به سكته بيفته!"
    بعد در حالى كه به طرفم يورش آورده بود،به سمت ميز تلويزيون هلم داد و گفت:"زود باش!"
    از شدت بغض و خشم دست و پايم شروع به لرزيدن كرد.حال خودم را نمى فهميدم.دلم مى خواست دستگاه ويدئو را بكوبم زمين و خردش كنم.آه،خداى من! فربد هيچ بويى از انسانيت نبرده بود.با من به شكلى رفتار مى كرد انگار كه دشمن خونى همديگر هستيم.آه خدايا! اين فربد همونى نبود كه مى گفت هر طور راحتى،هر طور ميلته،هر كارى دلت خواست بكن! پس چى شد؟
    نمى دانم چرا وقتى صحبت پدرم مى آمد وسط ناخودآگاه تمام انرژى ام تحليل مى رفت.حاضر بودم خودم همه جوره بدبختى بكشم،اما به پدر و مادرم هيچ آسيبى نرسد.
    فربد كه متوجه نقطه ضعفم شده بود،گفت:"نه،اين طورى نمى شه! بايد كار رو يه سره كنم!" و با شتاب به سمت تلفن رفت.
    در حالى كه جلويش را سد كرده بودم،با التماس و خواهش گفتم:"فربد،تو رو به خدا اين كار رو نكن! پدرم قلبش درد مى كنه تحمل اين چيزها رو نداره.آخه مشكل من و تو چه ربطى به اونها داره؟باشه،هرچى كه تو بگى! دستگاه رو بده ببرم بالا!"
    فربد كه منتظره همچون عكس العملى بود،خيلى راحت گوشى تلفن را قطع كرد و به سمت دستگاه ويدئو رفت و سيمهايش را باز كرد و آن را تو بغلم جا داد و گفت:"وقتى تحويل دادى،عذرخواهى يادت نره!"
    بعد به سمت در هلم داد.
    همان طور ه بغض به شدت گلويم را مى فشرد،ناخودآگاه اشكهايم سرازير شد.خدايا،من به درگاهت چه كردم كه مستجب همچين بدبختى بزرگى هستم؟! در حالى كه سعى مى كردم خودم را كنترل كنم،با گوشه لباسم اشكهايم را پاك كردم و رفتم بالا.
    با ورودم،پدر فربد با آن صورت سيه چرده و خشمگينش همچنان كه روى مبل لم داده بود و چاى مى نوشيد،رو به من كرد و گفت:"دستگاه رو بذار روى ميز و بيا اينجا كارت دارم!"
    از ترس كارى كه گفته بود انجام دادم و جلو رفتم و گفتم:"پدرجون،با من كارى دارين؟"
    رو به من كرد و گفت:"فيلم رام كردن زن سركش رو ديدى؟"
    با تعجب نگاهش كردم و گفتم:"نه،چطور مگه؟"
    قاه قاه خنديد و گفت:"اِ پس حتما ببين! هر چند كه ديگه ويدئو هم ندارى!"
    بعد با تحكم بيشترى گفت:"تو همون زن سركشى كه بايد رامت كرد،فهميدى؟شنيدم بلبل زبونى مى كردى؟مثل اينكه تنت مى خاره! انگار يه چيزيت مى شه! ببين من فربد نيستم كه تحمل تو رو داشته باشم،يه دفعه ديدى همين الان زنگ زدم و يه كاميون گرفتم و تورو با جهازت هِرى فرستادم خونه بابات! اون وقت مى دونى چى مى شه؟ بابات تا چشمش به تو و اثاثيه ت بيفته،جا در جا آخ قلبم فاتحه ش خونده س!"

    هاج و واج و متجير مانده بودم و از شدت ترس نفسم بند آمده بود. اصلا شهامت حرف زدن از من سلب شده بود.البته اين مسئله زياد هم غير طبيعى نبود.بالاخره از يك دختر بچه اى كه با مرد عظيم الجثه اى كه سن و سالى هم از او گذشته و جاى پدربزرگش را داشته باشد برخورد كند و آن همه چرت و پرت بشنود،چه توقعى مىتوان داشت؟ يك لحظه در دلم گفتم:اون وقت همه به پدر من مى گن كه اهل چرت و پرته! مردم كجان كه ببين پدرشوهر دخترش با اين سن و سال و موى سفيدش دم از فيلم زن سركش براى عروسش مى زنه!
    عرق سردى روى پيشانى ام نشسته بود.همان طورى كه سرم را به زير انداخته بودم،جواب دادم:"ببخشين،بابا جون! اشتباه كردم! ديگه تكرار نمى شه!"
    نيشش تا بناگوشش باز شد و لبخند كريه و چندش آورى زد و گفت:"آفرين،دخترم! اين درسته! ببين،عزيزم! من دوست دارم اگه اختلافى هم ميون تو و فربد هست،برطرف بشه.اصلا هر وقت كه به مشكلى برخوردى،بيا اينجا با خودم مطرح كن.چى كار دارى كه سر فربد داد و فرياد مى كنى!"
    دلم مى خواست فرياد بزنم و با صداى بلند بگويم:"من با فربد هيچ مشكلى ندارم،فقط اگه شماها بذارين كه ما زندگى مون رو بكنيم و دست از سرمون بردارين!"
    اما همان طور مثل مجسمه يخى سرد و بى روح سرجايم ميخكوب شده بودم و قدرت نفس كشيدن نداشتم.
    بعد همان طور خيره و براق نگاهم كرد و گفت:"خب،حالا چرا وايستادى؟بهتره زودتر برى پايين.حتما فربد گرسنه س!"
    مادر فربد نگاه موزيانه اى به سر تا پايم كرد و گفت:"بشين،غزاله جون!برات چايى بيارم."
    من كه نمى توانستم خشمم را بروز دهم،فقط نگاهش كردم و زير لب
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #23
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    گفتم:"ممنون،صرف شده!" و به سرعت به طبقه پايين رفتم.
    وقتى چشمم به چشم فربد افتاد،درست نگاه ببر خشمگين و گرسنه اى را داشتم كه به لاشه متعفن و متلاشى شده اى چشم دوخته بود دلم مى خواست با دستهايم خفه اش مى كردم.اما فربد انگار كه هيچ اتفاقى نيفتاده،با خوشرويى به طرفم آمد و در حالى كه اعمال قبيح و پستى از خودش نشان مىداد و مدام سر به سرم مى گذاشت،دستى به سر و صورت و گردنم كشيد و به حالت هوس آلودى گفت:"اين قيافه رو به خودت نگير كه اصلا بهت نمى آد!"
    با نفرت و انزجار دستش را پس زدم و در حالى كه سعى مى كردم صدايم بالا نرود،به حالت محكمى خطاب به او گفتم:"دستت به من بخوره جيغ مى زنم! گم شو برو! ديگه نمى خوام ريخت نحست رو ببينم!"
    فربد كه متوجه وخامت اوضاع شده بود،با دلخورى رهايم كرد و زير لب گفت:"هه فكر كرده حالا كى هست؟برو بابا!"
    و رفت جلوى تلويزيون و به ظاهر مشغول تماشا شد.البته من مطمئن بودم كه اول از همه خودش دچار درد سر شده بود.چون او به شدت عادت داشت كه شبها فيلم ببيند و در واقع سرگرمى خودش را دو دستى تقديم پدر و مادرش كرده بود.و از همه عجيب تر اينكه تا به حال نديده بودم كسى هديه اش را پس بگيرد،آن هم بدين شكل،از آنجايى كه اصلا دلم نمى خواست سر و صدايى بلند شود،فورا شام فربد را روى ميز قرار دادم و خودم بى آنكه غذا بخورم،به بستر رفتم و خوابيدم.
    آه،چقدر آرزوى يك زندگى آسوده و بى دغدغه،بدون دعوا و مشاجره را داشتم! آرامش تنها چيزى بود كه به شدت به آن نياز داشتم.ديگر به تنها چيزى كه فكر نمى كردم عشق و عاشقى بود.فربد به هيولاى جانكاهى تبديل شده بود،به طورى كه از هرچه مرد بود احساس تنفر مى كردم.در نقطه اى از زندگى گير افتاده بودم كه نه راه پس داشتم،و نه راه پيش.يك طرف پدر و مادرم بودند كه به هر نحوى مرا به صلح و آرامش دعوت مى كردند تا مبادا خدايى نكرده آبرويشان جلوى اقوام و دوست و آشنا برود و ديگر برايشان اصلا مهم نبود كه سر من چه بلايى مى آيد.طرف ديگر هم خانواده فربد بود كه با هشيارى كامل به اين موضوع پى برده بودند و هر بلايى كه دوست داشتند به سرم مى آوردند.و از همه مهم تر هم بچگى و احمقگرى فربد بود كه با نادانى و بى تجربگى خودش را به دست زوزه گرگ سپرده بود.و اين وسط من دختر ساده اى كه سر تا سر عمر كوتاهش را فقط در آرزوى عشق سپرى كرده بود.
    وقتى در آيينه به خودم نگاه مى كردم،حتى در تصورم نمى گنجيد كه روزى صاحب همچون شكل و شمايلى شوم.البته اين گفته شخصى من نبود،بلكه همه اطرافيانم مى گفتند.ولى پس چطور بود كه هيچ گونه كشش و محبتى از جانب فربد نمى ديدم؟اصلا كلماتى همچون دوست داشتن،عزيزم،عشق و محبت را بلد نبود.البته نه،اشتباه نكنيد.منظورم غرايز و اميال شهوانى نيست.چون در اين مورد بخصوص فربد اين مسئله را كاملا حق مسلم خودش مى دانست و تحت هيچ شرايطى،چه قهر و چه آشتى،در حق خودش جفا نمى كرد.
    آه،چقدر دلم مى خواست مردى حمايتگر داشتم كه دست نوازشى بر سرم مى كشيد و زمزه جويبار محبت در گوشم زمزمه مى كرد! اما من در عوض در كمال بى رحمى اين نياز طبيعى را در وجودم سركوب كردم.تبديل شدم به يك آدم ماشينى يا به عبارتى رباتى كه هرگونه دستورى را بى چون و چرا اطاعت مى كرد،بلكه زمانى نور اميدى از روزنه اى رخنه كند و از اين وضع نجات يابم.
    ماهى يكى دو مرتبه طبق دستوراتى كه فربد صادر مى كرد،به ديدن پدر و مادرم مى رفتم.البته فقط يكى دو ساعت،آن هم با حضور خود فربد،بدون اينكه از جايم جنب بخورم.در اين ما بين دو سه بارى هم پدر و مادرم به ديدنم آمدند كه از شانس بدم هر دو سه بار در طول روز بود و كلى باعث حرف و حديث شد.البته يك بار هم روز پنج شنبه طرفهاى ظهر به ديدنم آمدند و از آنجايى كه خبر داشتند فربد پنج شنبه ها ناهار به خانه مى آيد منتظرش شدند تا مبادا خدايى نكرده بعدها باعث حرف و حديثى شود.
    اما فربد كه متوجه حضور پدرم و مادرم شده بود،از همان بدو ورود به طبقه بالا رفت و تا وقتى كه آنها رفتند خودش را آفتابى نكرد.به حدى از رفتار زشت فربد جلوى خانواده ام شرمنده شدم كه ديگر روى نگاه كردن تو چشم پدرم را نداشتم.بيچاره پدر و مادرم كه كاملا متوجه موضوع شده بودند،خيلى زود دست و پايشان را جمع كردند و رفتند.

    10

    در حالى كه خميازه مى كشيدم،نگاهى به ساعت انداختم.اوه،خداى من! چقدر دير شده بود.تقريبا نزديك سحر بود.از شدت بى خوابى سوزش شديدى در چشمانم احساس كردم.دست نويسها را كنار گذاشتم و چراغ را خاموش كردم و در نور ملايم قرمز رنگ آباژور چشم بر هم نهادم.
    صداى ممتد زنگ گوشى تلفن همراهم مدام در گوشم صدا مى كرد.حس كردم دارم خواب مى بينم.با وجودى كه اصلا خوابم سنگين نبود،اما از شدت بىخوابى بى هوش شده بودم.انگار صداى زنگ واقعى بود.يك دفعه هراسان از روى تختخواب پريدم و در حالى كه دنبال گوشى مى گشتم به سرعت آن را از روى ميز برداشتم و گفتم:"الو! بفرمايين!"
    "خانوم!هيچ معلومه كجايى؟ بابا پس چرا برنمى گردى؟ فكر نمى كنى نگرانت مى شيم؟ از ديروز تا حالا هرچى باهات تماس گرفتم موفق نشدم.آخه مگه تو كجايى كه اصلا آنتن نمى ده؟"
    همان طور كه سعى مى كردم آرامش كنم،خنده اى كردم و گفتم:"اوه،چقدر عصبانى! اينجا معلوم مى شه كه چقدر ما خانومها صبورتر از شما مردهاى عجول هستيم! حالا مگه چه اتفاقى افتاده كه انقدر ناراحت!؟من همه ش دو روزه كه اومدم اصفهان.فقط ديروز و امروز!"
    "اِ مثل اينكه خانوم ما يه چيزى هم بدهكار شديم! در ضمن،لطفا از آب گل آلود ماهى نگير! شما پريروز رفتى اصفهان،مثل اينكه يادت رفته كنار سى و سه پل با غزاله قرار داشتى."
    قهقهه ء بلندى سر دادم و گفتم:"اينو خوب اومدى! باور كن اصلا فراموش كرده بودم.انقدر تو فكر غزاله و زندگى ش هستم كه حسابى اعصابم به هم ريخته!"
    "خانوم،هزار بار بهت گفتم وقتى مى خواى كتاب بنويسى،انقدر خودت رو تو موضوعات و مشكلات مردم غرق نكن.بابا جون مثل اينكه تو حالا حالاها با اين اعصاب و روان كار داريها!"
    در حالى كه به او اطمينان مى دادم،گفتم:"چشم! مطمئن باش لااقل در اين مورد با اعصاب خودم بازى نمى كنم.اينو بهت قول مى دم.اما انقدر گله كردى كه اصلا فراموش كردم حال بچه ها رو بپرسم!"
    "همه حالشون خوبه! نگران چيزى نباش.فقط بگو كى بر مى گردى؟مى خواى بيام دنبالت؟"
    "نه نه! ابدا اين كار رو نكن.من خودم غروب سوار اتوبوس مى شم و مى آم تهران.حداقل سعى مى كنم تا ساعت نه شب تهران باشم!"
    "باشه! پس مى بينمت! خداحافظ! مواظب خودت باش!"
    "حتما!"
    و زير لب در حالى كه گوشى را قطع مى كردم،گفتم:"خداحافظ!"
    نگاهى به ساعت انداختم.خوشبختانه هنوز هشت نشده بود.درست صبح اول وقت بيدار شده بودم.كاملا خواب از سرم پريده بود.تصميم گرفتم اول از همه يك دوش آب گرم بگيرم و بعد هم يك صبحانه مفصل،و بعد با خيال راحت بشينم و بقيه ماجرا را بخوانم.ديگه واقعا وقت نداشتم،و از همه مهم تر اينكه هيچ عذرى هم پذيرفته نمى شد.بايد تا ظهر تمامش مى كردم.
    با عجله حوله ام را برداشتم و به سمت حمام رفتم.حدودا ساعت نه صبح بود كه مجددا مشغول خواندن شدم،البته پس از صرف يك صبحانه مفصل!
    بدين ترتيب،به خاطر كم محليهاى فربد ديگر حتى پدر و مادرم جرئت نمى كردند به ديدنم بيايند.يعنى اصلا از فربد و خانواده اش رو نمى ديدند كه تمايلى براى رفت وآمد داشته باشند.ولى با همه اين اوضاع و احوال،فقط سعى در حفظ آبرو داشتند.
    گاهى وقتها به خودم مى گفتم:لابد اگه من اينجا از تنهايى هم بميرم،براشون اصلا مهم نيست! مهم اينه كه خدايى نكرده آبروى چندين و چند ساله اونها پيش فاميل و دوست و آشنا نره،و اِلا دخترشون چه ارزشى مى تونه داشته باشه!
    حدودا چهار ماهى از ازدواجم مى گذشت.اخلاق پدر و مادر فربد نسبت به قبل گرم تر و دوستانه تر شده بود.يعنى آن قدر سخت گرفته بودند و به قول معروف تمام درها را به رويم بسته بودند كه از هر بابت خيالشان راحت شده بود،و حالا نوبت جولان دادن خودشان رسيده بود.قاعدتا اين رفتار به فربد هم سرايت كرده بود و نسبت به قبل اخلاقش عوض شده بود و من به همين هم قانع بودم.
    روزها به هر دليلى مادر فربد صدايم مى كرد بالا و مى گفت:"امروز قراره آذر و شوهرش و بچه ش بيان اينجا.گفتم تو هم پايين تنها نباشى،در ضمن،يه خرده هم به من كمك كنى."
    و من هم كه سعى مى كردم خودم را در دلش جا كنم،با تمام وجود به او كمك مى كردم.اين وسط پدر فربد تمام و كمال حركاتم را زير نظر داشت و هر بار كه نگاهش مى كردم،لبخند معنى دارى گوشه لبش ماسيده بود.
    هفته اى كه هفت روز بود،هر روز سر و كله يكى پيدا مى شد.يك روز شهلا و آقاى مسعودى شوهرش كه خيلى هم مرد فهميده و مؤدبى بود و به شدت به آقا و خانم اصفهانى احترام مى گذاشت و شايد هم حساب مى برد.يك روز آذر و آقاى ضيايى كه او هم مردى بسيار محترم و جا افتاده اى بود و از همه مهم تر اينكه فوق العاده به من احترام مى گذاشت به همراه نويد و اميد كه خيلى هم با نمك و دوست داشتنى بودند.يك روز خاله خانم فربد به همراه تازه عروسش كه مدام با فخر به همه پز مى داد و خاله خانم هم براى اينكه حرص خواهرش را دربياورد،مدام قربان صدقه اش مى رفت.و از همه مهم تر نوه خاله پدر فربد،ليلا،همان كه قرار بود زمانى همسر فربد شود و فربد هنوز هم كه هنوز بود با چشمان هيزش چشم از او برنمى داشت.ولى من به همين اندازه كه بحث و مشاجره نسبت به قبل كمتر شده بود،قانع بودم و آرزو داشتم همه چيز به خوبى و خوشى پيش برود.
    ليلا برخلاف ظاهر سرد و بى روحى كه داشت،دخترى بسيار خونگرم و مهربان بود و همان روزهاى اول در دو سه برخوردى كه با هم داشتيم آن قدر گرم و صميمى شديم كه حد نداشت.مدام برايم حرف مى زد و مى گفت:"آخه دختر،تو چرا انقدر زود شوهر كردى؟حالا كه ديگه دوره قديم نيست دخترهارو با اين سن و سال كم بفرستن خونه شوهر!"
    بعد در حالى كه به من چشمك مى زد،آهسته زير لب گفت:"حالا از فربد راضى هستى؟من كه اصلا فكر نمى كنم فربد آدم قابل تحملى باشه!"
    با تعجب نگاهش كردم.مواظب بودم مبادا حرفى از دهنم بپرد.با شك و ترديد پرسيدم:"چطور مگه؟"
    لبخند تمسخرآميزى زد و گفت:"چى دارى مى گى،دختر؟چطور ممكنه فاميل خودمو نشناسم،اون هم كسى رو كه به خواستگارى م اومده بود.لابد پيش خودش فكر كرده بود كه پدر و مادرم از جونم سير شدن كه بخوان دخترشون رو دو دستى به آقا فربد تقديم كنن!"
    من كه از تعجب شاخ درآورده بودم،گفتم:"يعنىتو هيچ علاقه اى به فربد نداشتى؟آخه من چيز ديگه اى راجع به تو شنيدم!"
    ليلا كه به شدت كنجكاو شده بود،خيره و براق نگاهم كرد و گفت:"چه حرفى؟"
    "هيچى! چيز مهمى نبود،ولش كن! ديگه همه چيز تموم شده."
    در حالى كه به شدت عصبانىشده بود،گفت:"نه،بهتره كه بگى!لااقل براى اينكه خودت روشن بشى،بهتره كه بگى فربد چى گفته.چون من ماهيت پليد اونو مى شناسم!"

    من كه حسابى ترسيده بودم،گفتم:"حالا باشه براى بعد.اگه خواستى،بعدازظهر بيا طبقه پايين برات تعريف كنم.اينجا كه نمى شه حرفى زد.مى بينى كه همه دارن نگاهمون مى كنن."
    ليلا كه متوجه جو موجود شده بود،نسبتا با صداى بلندى طورى كه بقيه هم بشنوند،رو به من كرد و گفت:"راستى،اين جوك رو شنيدى؟"
    و با آب و تاب در حالى كه خودش غش و ريسه رفته بود،شروع به
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #24
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    تعریف جوک کرد. و آن قدر با نمک تعریف کرد که همه ناخودآگاه به خنده افتادند.
    آن روز بعد از ظهر به هوای استراحت رفتم طبقۀ پایین. هنوز ساعتی نگذشته بود که سر و کلۀ لیلا پیدا شد. من که حسابی ترسیده بودم گفتم:« کاشکی حالا نمی اومدی! می ترسم بهت شک کنن!»
    با بی تفاوتی شانه ای بالا انداخت و گفت: به جهنم! شک کنن! تازه به من شک می کنن، نه به تو! از همه مهم تر اینکه من فامیل حاج آقا هستم. عزیز خانوم برای من نمی تونه نخ ول بده.»
    بعد مرا به اتاق خواب برد و روی تختخواب نشست و گفت:« خب، نمی خوای بگی فربد بهت چی گفته؟»
    با شک و تردید نگاهش کردم و گفتم:« تو رو به خدا ول کن! من اصلاً حوصلۀ بحث و دعوارو ندارم!»
    « چی داری می گی، دختر؟ من که خودم اول برای حرف زدن پیش قدم شدم. تو از چی انقدر می ترسی؟ یعنی تا این حد ازت زهر چشم گرفتن؟»
    در حالی که بغض گلویم را می فشرد، خودم را کنترل کردم و گفتم:« بگذریم! من فقط همون شب نامزدی با دیدن تو راجع به بهت از فربد سؤال کردم که اون هم خیلی عادی بهم جواب داد:« قرار بود من و لیلا با هم نامزد کنیم، اما مادرم به خاطر اینکه لیلا حجاب درست و حسابی نداشت مایل به این کار نبود.»
    همان طور که حدقه چشمانش از تعجب گرد شده بود، خندۀ تلخی کرد و گفت:« عجب آدم بی چشم و رویی! واقعاً هر لحظه که می گذره، می فهمم خدا چقدر خاطرمو می خواسته که از دست این اعجوبه ها نجاتم داده!»
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم:« یعنی این طور نبوده؟»
    « نه که نبوده! تو چی فکر کردی؟ ما حتی اونهارو تو خونه مون راه ندادیم. مادرم به عزیز خانوم گفت:« پدر لیلا جون گفته قدمتون روی چشم تشریف بیارین. مهمون حبیب خداس، ولی ما قصد شوهر دادن لیلا جون رو نداریم. اون حالا حالاها باید درس بخونه تا لیسانس بگیره. بعدش هم خدا بزرگه!»
    از شنیدن این حرف مثل یخ وا رفتم. اوه، خدای من! فربد همه چیز رو برعکس گفته! منِ احمق لااقل باید از طرز نگاه فربد به لیلا همه چیز رو حدس می زدم.
    لیلا که انگار تازه سر درد و دلش باز شده بود، گفت:« عزیز خانوم با هر ترفندی که بود پای تمام قوم شوهرش رو برید. دیگه هیچ کس جرئت نمی کرد با اینها رفت و آمد کنه. فقط تنها کسی رو که نتونست دست به سر کنه، خاله خانوم یعنی همین مادربزرگم بود، که می شه خاله خانوم شوهرش. و مثل چی هم ازش حساب می بره. البته شاید فربد هم تا حدودی بهت راست گفته باشه. آخه این عزیز خانوم اصلاً دوست نداشت من عروسش بشم. البته نه به خاطرحجابم، بلکه به خاطر اینکه خودش می رفت زیر سلطۀ فامیل شوهر. همونهایی که یک عمر با هزار ترفند دکشون کرده بود. حالا فهمیدی موضوع از چه قراره؟»
    عین آدمهای گیج و منگی که تازه از خواب بیدار شده اند، هاج و واج نگاهش کردم و گفتم:« کاملاً فهمیدم! واقعاً ازت ممنونم که چشممو باز کردی!»
    لبخند موذیانه ای زد و گفت:« قابلی نداشت! خب، من دیگه باید برم بالا. راستش خیلی هم با شهامت نیستم. الان هم فقط به هوای گرفتن یخ اومدم پایین. اگه خیلی طول بکشه، حتماً شک می کنن. تو هم بگیر بخواب. از صبح خیلی کار کردی خسته شدی. از قدیم گفتن هر که با عزیز خانوم در افتاد، ور افتاد!»
    من که به شدت از حرکاتش خنده ام گرفته بود، گفتم:« آخ که چقدر تو شیطونی، دختر! باور کن تو باید زن فربد می شدی، نه من!»
    بی توجه به حرفم در حالی که به سمت آشپزخانه می رفت، از یخچال چند قالب یخ برداشت و سوت زنان به طبقۀ بالا رفت. با رفتن لیلا، فکرم حسابی مشغول شد. به خودم گفتم: پس قضیه به اون سادگیها هم که فکر می کردم، نبوده. و در واقع فربد خیلی هم بدش نمی اومده که همسر آینده ش لیلا باشه.
    ناخودآگاه لبم را گاز گرفتم. آه! نکنه هنوز هم فربد تو دلش نسبت به لیلا احساسی داشته باشه و همۀ این برخوردهاش با من ناشی از این همین مسئله باشه؟
    اما هر چی که بود، مطمئن بودم مادر فربد هیچ علاقه ای نسبت به لیلا نداشت و شاید هم نمی خواست سر به تن لیلا باشد. بالاخره هر چه که بود به قول لیلا او جزو فامیل شوهر محسوب می شد و فربد از این بابت کاملاً ناامید بود.
    آه، چقدر اعصابم در هم و مغشوش بود! دیگر اصلاً دلم نمی خواست به طبقۀ بالا بروم. از همه شان بدم می آمد. اصلاً چرا هر روز که آنها مهمان داشتند، من هم باید نقش یک عروس خوب و مهربان را بازی می کردم؟
    وقتی می دیدم اغلب روزها آذر و شهلا از صبح بدون حضور شوهرشان آنجا می آمدند و تقریباً تا غروب یا حتی گاهی مواقع تا آخر شب بودند و مدام صدای شوخی و خنده شان بلند بود، از شدت خشم می خواستم غالب تهی کنم.آه، خدایا! اگر این کار بد بود پس چطور برای خودشان مجاز محسوب می شد؟ چطور هیچ کدام از دامادها اجازه عرض اندام کردن نداشتند؟ آقای مسعودی و ضیایی آن چنان با احترام با آذر و شهلا برخورد می کردند که گاهی اوقات شک می کردم چندین سال است که ازدواج کرده اند. البته همیشه هم من در این میهمانیها حضور نداشتم. گهگاه پیش می آمد که مادر و دخترها هر کدام تک تک با هم خلوت می کردند و یک جشن و سرور حسابی برپا می کردند و سفارش غذا و پیتزا می دادند. و در این صورت نبودن من در جمعشان کاملاً طبیعی جلوه می کرد.
    در این طور مواقع هیچ کس از من دعوت نمی کرد. آذر نسبت به بقیه فهمیده تر و داناتر بود و نسبتاً در بعضی از مسائل با من همدردی می کرد. اما از شهلا و شادی مطمئن نبودم. درکل همۀ آنها زیر سلطۀ شدید خانواده قرار داشتند. حرف مطلق را فقط آقا و خانم اصفهانی می زدند و بس، و بقیه فقط شنونده بودند.
    مدتی بود که میان مادر فربد و خواهرهایش دوره برقرار شده بود. هر بار که دعوت می کردند، برخلاف خواستۀ قلبی ام مجبور به شرکت در این گونه مجالس بودم. از همه مهم تر دیدن گهگاه عروس خالۀ فربد با همان دک و پُز و عشوه های آن چنانی حسابی اعصابم را در هم ریخته بود. دیگر تحمل دیدنش را نداشتم. با وجودی که فوق العاده زیبا و خوش قیافه بود و از سر و گردنش طلا و جواهر می بارید و هر بار که در این گونه مجالس شرکت می کرد با آخرین مدل لباس و کیف و کفش ظاهر می شد. اما اصلاً نمی دانم چه احساس حسادتی نسبت به من داشت. هر کجا که من حضور داشتم، به نحوی سعی در مطرح کردن خودش داشت و مدام برتری خودش را به رخ من می کشید.
    من از کم خانواده ای نبودم که تحمل همچون برخورد زشت و زننده ای را از یک دختر غریبه داشته باشم. اما از آن جایی که مادر فربد به هر نحوی مرا جلوی عام و خاص کوچک کرده بود و به خاطر مادی گری بیش از حدی که داشتند تا آن موقع حتی به فربد اجازه خرید یک دست لباس یا حتی یک بلوز یا شلوار را نداده بودند، هر بار که در این گونه مجالس حضور داشتم جز زجر و عذاب چیزی عایدم نمی شد.
    یک شب طاقت نیاوردم و موضوع را به فربد گفتم. فربد با بی تفاوتی به صورتم خیره شد و گفت:« من پول لباس خریدن ندارم! تازه کسی هم تو رو اجبار نکرده که بری، می تونی نری.»
    با خوشحالی در حالی که اصلاً باورم نمی شد، گفتم:« جدی می گی؟ وای، چقدر راحتم کردی! باور کن فربد خسته شدم از بس لباس تکراری پوشیدم. یه روز دامن این لباس با بلوز اون لباس، یه روز بلوزهای تکراری و از مد افتاده با شلوار! تازه تو که نیستی ببینی الهام عروسِ خاله اقدس چقدر قِر و قمیش می آد. انگار از دماغ فیل افتاد. باور کن دیگه از دست این کارهاش خسته شدم. تازه از همه مهم تر خود خاله اقدسه. همچین جلوی فامیل، مخصوصاً من و مادرت، عروسم عروسم می کنه و هزار مدل قربون صدقه ش می ره که نگو و نپرس!»
    البته من کاملاً می دانستم که خیلی از کارهایشان ظاهر سازی محض بود، فقط به خاطر اینکه حرص خواهرش را در بیاورد. اما این وسط به شدت با اعصاب من بازی می شد.
    فربد که اصلاً تحمل بدگویی، آن هم پشت سر فامیلش را نداشت، با عصبانیت اخمهایش را در هم کشید و گفت:« بس می کنی یا نه! یه بار گفتم نمی خواد بری، والسلام! حالا پاشو شامو بیار که خیلی گرسنه م.»
    از ترسم به سرعت از جا بلند شدم و مشغول آماده کردن شام شدم. آن شب تا صبح از خوشحالی خوابم نبرد. از اینکه در مهمانی فردا حضور نداشتم و حسابی دماغ الهام را با آن همه ناز و عشوه به خاک می مالیدم، در پوست خود نمی گنجیدم. از همه مهم تر، قیافۀ دیدنی مادر فربد بود وقتی که می فهمید با او به مهمانی نمی روم.
    به خودم گفتم: اگه فردا ازم سؤال کرد تو چرا هنوز آماده نشدی مگه مهمونی نمی آی، با شهامت سرمو بلند می کنم و می گم نه، نمی آم. بهتره شما تنها برین. آخه فربد دوست نداره که من بیام مهمونی.
    بعد در دلم به حرکات بچگانه ام خندیدم و گفتم: بگیر بخواب، دختر! فردا روز پرماجرایی در پیش داری!
    صبح روز بعد فربد طبق معمول خیلی زود رفت و من هم با خیال راحت گرفتم خوابیدم. حدوداً ساعت ده و نیم صبح بود که تلفن زنگ زد. از آنجایی که خط پایین و بالا مشترک بود، من هیچ وقت گوشی را برنمی داشتم. در صورت لزوم با زنگ اخبای که فربد درست کرده بود، متوجه می شدم که تلفن با من کار دارد. در ضمن، این موضوع باعث شده بود که من و مادرم بندرت تلفنی با هم صحبت کنیم چون همیشه ترس داشتیم که مبادا کسی به حرفهایم گوش دهد و باعث حرف و حدیث گردد. آن روز هم طبق عادت گوشی را برنداشتم. اما پس از ده دقیقه ای صدای زنگ اخبار بلند شد. با تعجب، در حالی که فکر می کردم تلفن قطع شده، گوشی را برداشتم و گفتم:« الو! بفرمایین!»
    فربد با عصبانیت و تندخویی جواب داد:« هنوز خوابیدی؟ ساعت ده و نیم صبحه؟ پس کی می خوای آماده بشی؟ مادر خیلی وقته که بالا منتظرته!»
    با تعجب گفتم:« آماده بشم؟ مگه خودت دیشب نگفتی نمی خواد بری؟ من الان اصلاً آمادگی مهمونی رفتن رو ندارم. خودت میدونی که هیچ لباسی برای پوشیدن ندارم.»
    فربد با عصبانیت فریاد کشید و گفت:« بس کن دیگه! هی برای من لباس لباس می کنه. همونهایی رو که داری ، بپوش و برو. انگار حالا داره می ره مهمونی هفت دولت! زود باش کارهات رو بکن!»
    من که از شدت عصبانیت کارد می زدی خونم بیرون نمی آمد، سرش فریاد کشیدم و گفتم:« من هیچ کجا نمی رم! هر غلطی دلت خواست، بکن!» و با عصبانیت گوشی را گذاشتم.
    از شدت ناراحتی ناخودآگاه تنم شروع به لرزیدن کرد و اصلاً حال خود را نمی فهمیدم. چند ثانیه ای نگذشته بود که مجدداً زنگ تلفن به صدا در آمد. از آنجایی که می دانستم فربد است، به سرعت قبل از اینکه مادرش جواب بدهد گوشی را برداشتم و گفتم:« چی می گی؟ چی از جونم می خوای؟ مگه تو مرد نیستی؟ مگه خودت دیشب نگفتی لازم نکرده فردا بری، پس چی شد باز روز از نو روزی از نو؟»
    فربد که برای چند لحظه ای سکوت کرده بود، به صدا در آمد و گفت:« یا همین الان آماده می شی و همراه مادرم می ری، یا می آم خونه و هر چی دیدی از چشم خودت دیدی؟ انتخاب با خودته! نیم ساعت دیگه که زنگ زدم باید رفته باشی!» و با خشونت گوشی را قطع کرد.
    تمام نقشه هایم نقش بر آب شده بود. دلم می خواست گوشه ای بنشینم و زار بزنم. آخه اینها چرا انقدر سعی در کوچیک کردنم دارن؟ مگه آبروی خونوادگی خودشون در میان نیست؟ لااقل مادرش که اینها رو خوب می فهمه و به خاطر چشم و هم چشمی هم که شده همیشه رقابت می کنه، پس چرا این وسط تا این حد منو تحقیر می کنه؟
    از آنجایی که می دانستم بحث کردن با فربد و خانواده اش کاری بیهوده است و اصلاً حال و حوصلۀ بحث و دعوا را نداشتم، با هر جان کندنی که بود از جا بلند شدم. اول دوش گرفتم تا کمی از این حال و هوا در بیایم، بعد هم به سرعت شروع به آماده شدن کردم. حدوداً یازده و نیم صبح بود که راه افتادیم. البته فربد یکی دو بار دیگر هم تماس گرفت و مدام به من سفارش کرد. و لی به حدی روحیه ام خراب و داغان بود که اصلاً حوصله مهمانی و برخورد با آدمهای جور وا جور را نداشتم.
    با ورود ما، طبق معمول الهام گل سر سبد مجلس شده بود و مدام برای همه زبان می ریخت. همه به نحوی قربون صدقه اش می رفتند و سعی در نزدیک شدن به او را داشتند. هر بار که نگاهش به صورتم می افتاد، به حالت تحقیرآمیزی لبخندی تحویلم می داد و بی تفاوت با دیگران گرم می گرفت. موقع صرف ناهار، خاله اقدس در حالی که علاوه بر غذاهای رنگارنگ آش جو هم درست کرده بود، ظرف آش را وسط سفره گذاشت و با صدای بلندی گفت:« اینم ویارونۀ عروس گلم!»
    با شنیدن این حرف، یک دفعه صدای هلهله و دست زدن همه بلند شد. هر کسی یک چیزی می گفت و مدام به الهام تبریک می گفتند. شور و نشاط عجیبی در مجلس حاکم شده بود. از شدت عصبانیت سرم داشت دو پاره می شد. از اینکه تا این حد مورد تحقیر جمع قرار گرفته بودم و حتی احدی هم مرا تحویل نمی گرفت، از خودم بدم می آمد.
    آهی کشیدم و با خودم گفتم: هان! پس بگو این مهمونی زیاد هم بی دلیل نبود! الهام حامله س، و اون هم با چه ناز و عشوه ای! انگار که اولین زن روی زمینه که داره بچه دار می شه!»
    آن روز با هیچ کس دمخور نشدم و از اول تا آخر مجلس گوشه ای کنار دست مادر فربد وخواهرهاش قنبرک زدم. بالاخره موقع رفتن فرا رسید. از خوشحالی به سرعت آماده شدم و منتظر مادر فربد کنار در ایستادم. حدوداً یک ربعی طول کشید تا مادر فربد آماده شد و از جمع خداحافظی کردیم و راه افتادیم.
    موقع برگشت، مادر فربد اخمهایش تو هم بود و اصلاً با من حرف نزد. انگار نطقش کور کور شده بود. از شدت بغض و حسادت داشت می ترکید.
    با ورود به خانه، انگار که از بندِ اسارت رها شده بودم، به سرعت لباسهایم را عوض کردم و مشغول درست کردن شام شدم. موقع کار فقط به الهام فکر می کردم. اینکه تا چه حد خوشبخت بود. زندگی من از زمین تا آسمون با اون فرق داشت. من گلی نو رسته بودم، با باغبانی همچون فربد که روز به روز پژمرده تر می شدم. و بر عکس، الهام گلی که روز به روز شکفته تر می شد.
    حدوداً یک ساعتی گذشته بود که صدای در حیاط آمد. از پنجره به بیرون نگاه کردم و متوجۀ آمدن فربد شدم. اما او طبق معمول بلافاصله رفت طبقۀ بالا. دلم به شدت به شور افتاده بود. از ته دل آرزو کردم که مبادا مادر فربد گله گذاری کند. اعصابم به شدت تحلیل رفته بود و حوصلۀ جنگ اعصاب نداشتم.
    نیم ساعتی نگذشته بود که سر و کلۀ فربد پیدا شد. البته نه تنها، بلکه پدر و مادرش هم دنبالش بودند. آقای اصفهانی به شدت برافروخته و عصبانی بود. فربد بی تفاوت به من رفت و و روی صندلی لم داد. مادرش هم بدون کوچک ترین کلامی کنار دست فربد روی مبل نشست. من که به شدت دستپاچه شده بودم. رو به پدر فربد کردم و گفتم:« خیلی خوش اومدین، بابا جون! بفرمایین _»
    که یک دفعه بدون اینکه حرفم تمام شود، مثل یک بشکۀ باروت ترکید و با صدای بلندی تقریباً فریاد کشید و گفت:« برای من دم در آوردی! شنیدم خوب امروز جفتک پرونی کردی!»
    بعد در حالی که نزدیک صورتم آمده بود، بلند فریاد کشید و گفت:« ببینم، نکنه کاه و یونجه ت زیاد شده که جفتک می اندازی؟ حالا دیگه برام آدم شدی اظهار نظر می کنی؟ می آم! نمی آم! مگه تو اجازه ت دست خودته که از این غلطهای زیادی می کنی تو ... می خوری! مگه کی هستی؟ هه هه هه ! از الان به فکر خر کردن فربد افتادی؟ فکر کردی لولو سر خرمنه!»
    بعد انگشت اشاره اش را به سمتم نشانه رفت و مجدداً با فریاد وحشتناکی گفت:« یه بار بهت گفتم، اگه مطیع نباشی، می فرستمت خونۀ بابات و دیگه راهت نمی دم! خودت خوب می دونی که من چیزی رو که استفراغ کنم، دیگه نمی خورم!»
    از ترس نفسم بند آمده بود. داشتم پس می افتادم. نگاه ملتمسانه ای به سوی فربد انداختم. آرزوی یک نگاه مهربان و یا کوچک ترین حرفی که به نشانۀ پشتیبانی باشد را داشتم، اما فربد با نفرت و انزجار سرش را برگرداند و به نقطه ای خیره شد. دیگر کاملاً می دانستم تنها و بی کسم.
    آن همه تحقیر و اهانت، جسارت و شهامتم را زیاد کرده بود. با خشم تو صورت پدر فربد نگاه کردم و گفتم:« شما حق ندارین به من توهین کنین! مگه کی هستین؟ چی فکر کردین؟ مگه من بی کس و کارم که هر چی از دهنتون می آد بیرون نثارم می کنین؟»
    بعد با نفرت و انزجار به سمت فربد رفتم و گفتم:« چرا خفه شدی، بچه ننه! اینی که اینجا وایستاده و داره این همه توهین رو به جون می خره، ناسلامتی زن توئه _ »
    که یک دفعه پدر فربد امانم نداد و در حالی که به طرفم هجوم آورده بود، به سمت دیوار هلم داد و با خشونت فریاد کشید:« خفه شو، دخترۀ بی چشم و رو! حالا دیگه برای من زبون درازی هم می کنه! خفه شو تا نزدم دک و دهنت رو خرد نکردم. من باید تکلیفمو با تو یه وجب بچه روشن کنم. اصلاً می دونی چیه؟ خودم طلاقت می دم. فکر کردی می ذارم پسرم با دختر گیس بریده ای مثل تو زندگی کنه؟»
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #25
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    مادر فربد در حالي كه از ترس از جايش بلند شده بود با حالت مكارانه اي چون روباه به شوهرش كرد و گفت : نه حاجي جون شما دست نگه دارين! اين دفعه رو به خاطر من ببخش ديگه از اين غلطها نمي كنه
    بعد رو به من كرد و گفت: دختر جون تو هم آنقدر زبون دازي نكن مگه از جونت سير شدي ؟
    بعد دست شوهرش را كشيد و به سمت هال برد پدر فربد كه با كفشش روي فرش هاي تميز و نو راه ميرفت باعصبانيت به طرفم آمد و گفت: بار آخرت باشه كه جلوي مردم با ابرو و حيثيت من بازي ميكني واله به خدا مردم شانس دارن يكي عروس مي گيره اون جوري يكي هم مثل من احمق يه دختر گيس بريده نصيبش مي شه
    بعد باعصبانيت به طرف فربد رفت و گفت: اگه تو مرد بودي زنت رو ادم مي كردي نه اينكه بذاري هر غلطي دلش خواست بكنه
    فربد از شدت ترس سر به زير نداخته بود و چشم از گل قالي بر نمي داشت پدر فربد مجدداً با اكراه نگاهي به سر تا پايم انداخت و گفت: اين دفعه رو هم به پاي بچگي و نفهمي ت گذاشتم و به خاطر وساطت حاج خانم بخشيدمت فقط اينو بدون دفعهي ديگه بلايي به سرت ميارم كه مرغاي اسمون به حالت گريه كنن انقدر هم براي من بابا ننه م نكن كه من اصلا اونها رو اأم حساب نمي كنم بابات خيلي با عرضه باشه از ننه ات تو سري نمي خوره نمي خواد بيادزندگي تو رو درست كنه
    و باغيظ و عصبانيت از در هال بيرون رفت و در را به هم كوبيد
    با رفتن آنها در حاليكه پاهايم مثل بادبزن مي لرزيد دو زانو كف هال وا رفتم ديگر هيچ حسي در بدنم نبود انگار يك طرف بدنم سر شده بود حس مي كردم دهنم به شدت خشك شده است و قدرت تكلم ازم سلب شده است فقط با نگاهي حاكي از بغض و كينه به فر بد چشم دوختم فربد كه بيش ازاين طاقت نگاهم را داشت در حالي كه خودش هم نسبتا ناراحت بود و دلش بهحالم سوخته بود با شتاب به طرفم آمد و گفت: چته ؟ حالت خوبه غزاله؟
    بي آنكه جوابش رابدهم كف سالن وا رفتم
    فربد كه هول شده بود به سرعت به سمت آشپزخانه رفت و شربت قند آماده كرد و مجددا بيرون آمد و به زور چند جرعه اي به خوردم داد و زير لب گفت: آخه دختر جون چقدر بهت بگم بايداحترام پدر و مادرمو نگه داري من كه همون شب اول بهت همه چيز رو گفتم ولي تو روز به روز بدت مي كني اين ازامروزت كه مادرم كلي به خاطرت معطل شد و دير رفتم lهموني اون هم از برخوردت پيش مردم حالا هم كه همين طورحاضر جوابي مي كني واله كه تو خيلي جرا ت داري به خدا من كه بابامه هنوز تاحالا جرات نكردم باهاش اين طوري حرف بزن
    با نفرت و انزجار دستش را پس زدم و گفتم : آخه تو جيره خور بابات هستي تو رو اين طوري بار اوردن باتحقير با تو سري هميشه گرسنه نگهت داشتن تا مدام به خاطر يه تيكه نون براشون دم تكون بدي بيچاره ي فلك زده شخصيت رو تو وجود تو كشتن انقدر كه بدترين و ركيك ترين حرفها رو جلو روت نثار زنت ميكنن ولي از ترس دم نمي زني هه يه من مي گي حاضر جوابم ولي بدترين فحش ها رو از زبون پدرت شنيدي كه بارم كرد من خرم كه جفتك مي اندازم آره اگه خر نبودم كه حالا هزار بار ازاين خونه رفته بودم ولي فقط به خاطر آبروي چندين و چند ساله پدر و مادرم اينجا موندم نه به خاطر تو نه به خاطر پدر و مادري كه منو بهر اميد و آرزويي فرستادن خونه بخت
    حالا هم اونها از حال و روزم چه خبر دارن لابد پيش خودشون فكر می کنن که من با تو بحث های کودکانه و شیرینی داریم که هر بار دامادشون با کلی خواهش و التماس خریدار ناز و اطوار دخترشونه یقیناً اگه خبر داشتن پدرت تا این حد پیشرفت کرده و این طور گستاخانه با دخترشون برخورد کرده یه لحظه نمی ذاشتن من اینجا باشم اینو به بابات بگو
    و بعد در حالی که به هق هق افتاده بودم به شدت و با صدای بلند گریه کردمو به اتاق خواب رفتم و در راپشت سرم به هم کوبیدم
    فصل 11
    درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
    نهال دشمنی بر کن که رنج بی شمار آرد
    چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان
    که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد
    شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما
    بی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد
    کتاب حافظ را بستم و گوشه ای گماردم اشک بی اختیار از پهنای صورتم همچون رودی روان سرازیر شد آن قدردلم شکسته بود آن قدر در این شش ماه خرد شده بودم و غرورم جریحه دار شده بود که دیگر ذره ای اعتماد به نفس نداشتم دوباره برگشته بودم به زمان دختری و مجردی فکر می کردم زشت ترین آدم روی زمین روی زمین هستم زنی که به هیچ وجه نمی توانست راهی برای ورود به قلب سنگ و بی روح شوهرش پیدا کند آه خدای من حتی حافظ هماتز دل شکسته ام با خبر بود در حالی که به خودم پوزخندمی زدم زیر لب آهسته زمزمه کردم:
    درخت دوستی بنشان که کام دل ببار آرد
    نهال دشمنی بر کن که رنج بی شمار آرد
    آه خدای من آخه چطوری میشه تو محیطی که همه به چشم رقیب بهت نگاه می کنن درخت دوستی و محبت کاشت و نهال دشمنی رو بر کند و بن چید واقعا چه طوری ممکنه؟
    حدودا چند روزی گذشت تاآبها از آسیاب افتاد البته پدر و مادر فرید که دست پیش گرفته بودند و اصلا تحویلم نمی گرفتند این موضوع تا حدی موجب خوشحالی ام بود لااقل از شر دخالت هایشان درامان بودم اما آنها که خیلی زود به این مسئله پی بردند دوباره روابط خودان رااز سر گرفتند و انگار که اصلا اتفاقی نیافتاده است البته این بار سعی می کردند در محیطی دوستانه حرف هایشان را به من و فربد القا کنند با وجودی که پس از آن دعوا تا چند روز با فربد سر سنگین بودم و تحویلش نمی گرفتم ولی دست آخر ناچار به این کار شدم یعنی چاره ای جز این نداشتم مگر دختری به سن و سال من چقدر می توانست با تنهایی و بی کسی دست و پنجه نرم کند؟
    منواقعا فربد رادوستداشتم فربد اگر به حال خودش رها می شد شاید حتی شوهری ایده آل محسوب می شد که مایه افتخارم بود اما متاسفانه بد جوری زیر سلطه ی خانواده اش قرار گرفته بود.
    یک شب در حالی که فربد سعی می کرد حس اعتمادم را بر انگیزد شروع به درد و دل کرد و گفت: از بچگی هیچ وقت جرأت نمی کردم روی حرفش حرف بزنم سلطه ی عجیبی تو خونواده داره حتی مادرم م ازش حساب می بره غزاله دلم می خواد بفهمی که نه راه پس دارم نه راه پیش هیچ چاره ای ندارمحتی موقع زن گرفتنم من هیچ کاره بودم پدرم خودش تصمیم گرفت خودش با پدربزرگت حرف زد و همه کارها رو خود به خود جور شد البته نه اینکه فکر کنی به دلم ننشستی نه اتفاقا همون دفعه ی اول به دلم نشستی و این نهایت سعادت و خوشبختی م که حداقل دختری رو که برام انتخاب کردن مورد پسندم واقع شده بود.
    اما غزاله من واقعا چی کار می تونستم بکنم؟
    پدرم یه عمر با این خو سر کرده از بچگی تو کوچه و بازار کتک خورده و برای کاسب کارا شاگردی کرده تا به اینجا رسیده حالا خودش شده یکی از تاجرای بازار ا کلی عزت و آبرو اگه می بینی زیاد مبادی آداب رفتار نمی کنه برای اینه که فکر می کنه اینجا هم کوچه و بازار و خیابونه که هر چی از دهنش در میاد عیب نداره.
    تازه مهم تر از همه اینکه ن حقوق بگیر بابام هستم اگه یه ماه بهم حقوق نده می دونی چه اتفاقی می افته هه نمی دونی که !
    تو هنوز بچه تر از اونی که اینها رو بفهمی پدرم اگه تهدید کنه که از حقوق خبری نیست مطمئن باش باید تا آخر ماه گشنگی بکشیم من از خودم هیچی ندارم نه شغل نه خونه نه زندگی !
    هیچ می دونی اگه پدرم اینها رو ازدستمون بگیره چه اتفاقی می افته ؟ باید اسباب و اثاثیه رو بذارم رودوشم برم گوشه خیابون گدایی کنم من که به شدت نارراحت شده بودم لب به اعتراض گشودم و گفتم: تو فقط فکر خودت هستی که بااین سن و سال کم چیزی نداری؟ نه فربد همه جون های همسن و سال تو همین جوری اند منم خودم از روز
    اول می دونستم و خبر داشتم که تو از خودت هیچی نداری . اما فربد .پدر و مادرم یا حتی پدربزرگم فقط به اتکای پدر و مادرت ، به اینکه اونها همه جوره تو رو در هر شرایطی همراهی می کنن حاضر شدن که بهت دختر بدن . مگه همین پدرت نبود روزی که اومدین خواستگاری با صدای بلند گفت : من همین یه پسر رو دارم ! همه جوره تامینش کردم . شغل و کار ابرومند ، حقوق مکفی و حتی مسکنش رو هم تامین کردم .
    اما پدرت نامردی کرد . باید همون موقع با صدای بلند و با شهامت اعلام می کرد : من همه ی اینها رو به پسرم دادم اما نمی ذارم یه روز اب خوش از گلوش پایین بره !حقوقی که بهش می دم فقط به خاطر اینه که نمیره و نفس بکشه . زنش باید مطیع و مطاع مطلق باشه . حرف نباید بزنه ، والا زبونش رو از تو حلقومش می کشم بیرون . و اگه زمانی هم بچگی کرد و کار خطایی ازش سر زد ، باید بدترین و رکیک ترین فحشهای کوچه و بازار رو نصیبش می کنم و دست اخر هم بهش می گم هری خونه بابات ! الان یه کامیون می گیرم با جهازت می فرستمت ور دل ننه ت !
    بعد در حالی که پوزخند می زدم ، گفتم : اینها رو هم گفت ؟ ولی ای کاش همون موقع اینها رو هم می گفت ! تو و خانواده ات اون چنان با حفظ ابرو داری جلو امدین که همه ی فامیل سروع به به به و چه چه کردن . غیر از اینه ؟ایا این مادر تو همونی نیست که برای خرید لباس نامزدی منو به بهترین پاساژ برد و لباس خارجی برام انتخاب کرد ؟ پس چی شد فرید ؟
    چرا ما فقط داریم برای مردم زندگی می کنیم ؟ مگه خودمون ادم نیستیم ؟مگه عقل و شعور نداریم ؟ تو فکر می کنی من نمی فهمم چه طور دامادهاش رو به زانو در اورده که جرئت عرض اندام و اظهار نظرکردن رو ندارن ؟ و از این بابت هم چقدر اذر و شهلا سواستفاده می کنن و مثل اسب بارکش از شوهرهای بدبختشون کار می کشن ؟
    «حالا به گفته پدرت ، اونها رو ادم کرده و نوبت به من رسیده ! ولی سخت در اشتباهه . می دونی چرا ؟ من شاید پدر و مادرم با سادگی و ندونم کاری تو زندگی شون اشتباهات کوچیکی مرتکب شده باشن ، اما همیشه شاهد این بودم که مثل دو تا دوست با محبت در کنار هم سوختن و ساختن . پدر تو انقدر دیکتاتوره که اینو می ذاره پای زن سالاری ! ندیدی اون شب به من چی می گفـت: اینجا مرد سالاری یه خانوم فهمیدی ، نه زن سالاری ! برو اینو به ننه بابات بگو !»
    من نمی دونم پدرم چه هیزم تری به پدرت فروخته که تا این حد با هم دشمن شدن . و یا شاید هم عقل کوچیک من به این چیزها قد نمی ده . ولی اینو به خوبی درک می کنم که خانواده های ما دارن با زندگی من و تو بازی می کنن . فربد اینو بفهم ، اگه تو قول بدی مثل همین حالا همیشه در کنارم باشی من حاضرم برات جون بدم . حاضرم کوه رو جا به جا کنم . تحمل اخلاق پدرت که سهله ، فربد . من تا الان امتحانمو خوب بهت پس دادم . هر جا گفتی برو ،رفتم . هر کجا که گفتی نرو، نرفتم . حتی خونه ی پدر و مادرم. به خاطر تو . به خاطر زندگی مون دست از همه چی شستم . این برات چیز کمی یه ؟ یعنی من ارزش کوچیک ترین گذشت رو ندارم ؟
    از ان شب به بعد ، اخلاق فربد نسبتا گرم و مهربان شد . البته نه به ان معنا که فکر کنید خیلی خوب شده بود ، ولی خوب نسبت به قبل با صبر و بردباری بیشتری متحمل حرفهای خانواده اش می شد و حتی گاهی مواقع هم خیلی از حرفهایی را که می شنید ، به روی من نمی اورد . و با این کار تا حدود زیادی از بحثهای همیشگی زندگی ما کم شده بود . و من ازاینکه حرفهایم تا این حد تاثیر مثبت در روحیه و رفتار فربد به جای گذاشته بود ، غرق در لذت بودم .
    مدام سعی می کردم از بحثهای حاشیه ای دورباشم . دلم نمی خواست فربد را از دست بدهم به قول مادرم انگشت نمای خلق بشوم البته حرف های فربد هم برای من بی تاثیر نبود تا حدودی زیاد جو خانوادگی دستم امده بود و نسبتا هوشیار شده بودم مدام سعی می کردم خودم رادردل پدرش جا کنم اغلب حرف ها رو بی کم و کاست می پذیرفتم بدوناینکه حتی کوچکترین اظهار نظری تا جایی که توانستم قلب سنگی اقای اصفهانی را نرم کنم این وسط مادر فربد هم کم تقصیر نداشت چون تمامی گزارشات از زیر دست او عبور می کرد و به گوش پدر فربد می رسید و خیلی از توطئه ها زیر سر او بود.
    البته ناگفته نماند او هم دست پرورده ی شوهر بود و این طور بار آمده بود تا جایی ک بعدها گاهی از زیر زبانش در می رفت و برایم درد دل می کرد و می گفت اویلازدواجش مدام از طرف شوهرش مورد توهین و اهانت قرار می گرفته و پدر شوهر و مادر شوهرش حسابی از خجالتش در می آمدند گاهی وقت ها با دلسوزی می گفت حاج آقا خیلی تو زندگی اش سختی کشیده تا به اینجا رسیده برای یه قرون پول شبانه روز کار کرده که حالا بچه هاش تونازو نعمت غوطه ورن
    البته شاید هم او نمی فهمید که دارد چه می گوید ولی من کاملاً این را درک کرده بودم که تمامی حالات پدر و مادر فربد سرچشمه از عقده های روحی و روانی داشت که سر تا سر عمرشان را با آن سپری کرده بودند حتی گاهی مواقع از سر دلسوزی باآنها کنار می اومدم.
    روز جمعه با اصرار من از صبح به دیدن پدر و مادرم رفتیم از شدت خوشحالی روی پا بند نبودم حس عجیبی داشتم بالاخره من و فربد با هم کنار اومده بودیم و زندگی داشت آن روی سکه اش را به ما نشان می داد
    پدر و مادرم هر دو به نحو احسن از ما استقبال کردند نوشین که تازه امتحانات ثلث راحت شده بود با خوشحالی مرا در آغوشش فشرد و زیر گوشم زمزمه کرد: خواهر بی معرفت نمی گی دلمون برات تنگ می شه؟
    نا خودآگاه اشک در چشمهایم پر شد با بغض گفتم: منم همین طور نوشین جون! باور کن خیلی د لم برات تنگ شده بود!
    بابک که تازه از خواب یدار شده بود به طرفم شتافت و صورتم را غرق بوسه کرد و گفت ک چه عجب از این طرفا اونم این موقع صبح!
    با مهربانی نگاهی به فربد انداختم و گفتمک فرید دلش خیلی تنگ شده بود از دیشب می گفت فردا حتماً به دیدن مامان و بابا و بچه هام بریم!
    فرید که از این حرف بدش نیامده بود بادی به غبغبش انداخت و به زور خندید و با حالت دوستانه ای با بابک دست داد و گفت: چشمت به خواهرت افتاد دیگه مارو تحویل نمی گیری؟
    بابک با کمرویی و حجب و حیایی خاص در حالی که با فربد خوش و بش می کرد گفت: آخه شما انقدر دیر به دیر به ما سر می زنید که آدم حسابی دلش براتون تنگ می شه!
    پدر که طاقتش تمام شده بود رو به فربد کرد و گفت: خب چطوری؟ حالت چه طوره باباجون؟ کار و بار خوبه ؟ راستی حاج خانم و حاج آقا چطورن؟ زیارتشون نمی کنیم؟و بعد هم طبق معمول شروع کرد به تعریف از کار و کاسبی بازار
    گهگاه از جایم بلند می شدم و تکانی به خودم می دادم و به هوای پذیرای از فرید هم سری به آشپزخانه می زدم اماخیلی زود با نگاه های براق فربد از کارم پشیمون شدم مادر م از خوشحالی سبزی پلو ماهی درست کرده بود و بوی ماهی سرخ کرده همه جا را پر کرده بود
    فرید مدام می گفت ک به به عجب بویی راه انداختی مامان اگه می ونستم هر روز غزاله رو می آوردم اینجا!
    مادر با خوش رویی از آشپزخونه بیرون آمد و گفت: قدمت سر چشم مادر کی رو می ترسونی/ تازه خود ما خوشحال می شیم اتفاقاً از وقتی که بابا ماهی خریده بود اصلا دلم نمی یومد بدون شما درستش کنم همه ش می گفتم یه روز که شماها اومدین براتون سبزی پلو ماهی درست کنم
    با ئجودی که عطر سبزی پلو ماهی با سیر همه جا را پر کرده بود اما من احساس می کردم بوی ماهی گندیده به مشامم می خورد سرم به دوران افتاده بود و دست و پاهام حسابی سست شده بود مادر که رنگ و روی پریده ام راد ید با شتاب به پیش ام آمد و گفت چت شد مادر؟ حالت خوب نیست؟ چرا رنگ و روت پریده؟
    با اشاره به مادر گفتم ک چیزی نیست فقط احساس می کنم سردی ام کرده یک کمی چای نبا بخورم خوب می شم
    نوشین با عجله به آشپزخونه رفت چای نبات آماده کرد و به سرعت بیرون آمد و آن را به دستم داد . فربد همان طور با پدرم گرم صحبت بود حرف خاصی نزد.
    موقع صرف ناهار مادر که حسابی زحمت کشیده بود سفره ی رنگینی گسترد و ظرف های ماهی و کوکو سبزی و پلوی زعفرونی را در سفره زعفرانی را در سفره چید با دیدن ماهی ها در حالی که این بار واقعا کنترلمو را از دست داده بودم به سرعت به سمت دستشویی دویدم و بالا آوردم دست و پایم به شدت می لرزید همه نگرانشده بودند.
    فرید دستپاچه رو به مادر کرد و گفت: چرا اینطوری شده؟ اون که حالش خوب بود ! چش بود؟
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #26
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    مادر با دلهره و نگرانی گفت : والله چی بگم ! نکنه بچه م مسموم شده !
    بعد در حالی که مدام در دستشویی را می کوبید . با صدای بلندی گفت :
    غزاله ، مادر کمک نمی خوای ؟
    با چشمانی از حدقه بیرون زده از دستشویی بیرون امدم و با سر اشاره کردم و گفتم :
    نه ،حالم بهتر شد !
    همه مات و مبهوت نگاهم می کردند و نگران حالم بودند . خودم هم نمی دانستم چرا به این حال و روز افتادم . مادر که انگار یک بویی برده بود . با خوشحالی طرفم امد و در حالی که به من چشمک می زد ،زیر گوشم زمزمه کرد : نکنه خبری شده و بار شیشه داری !
    با شنیدن این حرف یک ان خشکم زد . مثل ادمهای برق گرفته به مادرم نگاه کردم و گفتم : نه بابا ! راست می گی مامان ؟
    مادر خنده ی بلندی کرد و گفت: اینو من باید از تو بپرسم ،نه تو از من !
    در حالی که خودم هم از این سوال خنده ام گرفته بود . سری به علامت نفی تکان دادم و گفتم : نمی دونم !
    فربد که نزدیکم امده بود . با شک و سوءظن نگاهی به من و مادر انداخت و با اکراه سوال کرد : حالت خوبه ؟ بهتر شدی ؟
    با اشاره سرم را تکان دادم و گفتم : اره ، خوبم !
    ان روز هر چقدر که مادر و پدرم به فربد اصرار کردند برای چند روزی پیششان باشیم و حتی مریضی مرا بهانه کرده بودند . اما فربد به هیچ وجه زیر بار نرفت و شب بعد از شام طبق معمول برگشتیم خانه . البته من به همین هم قانع بودم . چون ما یک روز کامل در کنار هم بودیم و همه از این موضوع خوشحال بودند .
    از فردای ان روز ، مدام سرگیجه و حالت تهوع داشتم . مادر که حسابی نگران شده بود طاقت نیاورد و به همراه پدر به دیدنم امد . با وجودی که مدتی بود با خانواده ی فربد سرسنگین رفتار می کردند ،ولی خوب پدر و مادر بودند دلشان که از سنگ خارا نبود و بالاخره طاقت نیاوردند .
    مادر با نگرانی رو به من کرد و گفت : این طوری نمی شه باید بریم دکتر باید هر چی زودتر تکلیفت معلوم بشه !
    با نگرانی گفتم : ولی مادر ، من نمی تونم بدون فربد بیام دکتر . اون که می دونی چه اخلاقی داره ! حالا شما نمی خواد بیخود نگران من باشی خودم با فربد می رم دکتر .
    مادر که اصلا راضی نشده بود ، با نگرانی رو به پدر کرد و گفت :سروش ، من که نمی تونم این بچه رو اینجا تک و تنها ول کنم و برم خونه . بهتره تو بری سر کار منم اینجا پیش غزاله هستم تا اقا فربد از سرکار بیاد غزاله رو ببریم دکتر !
    پدر با تایید سری تکان داد و گفت : بابا جون ماشین هست ،چرا حالا مزاحم اقا فربد بشی ! اون بیچاره عصر خسته و هلاک می اد .
    مادر یک دفعه خیره و براق نگاهش کرد و گفت : نشنیدی غزاله چی گفت ! می خواد حتما فربد باشه !
    پدر بیچاره خیلی زود دست و پایش را جمع کرد و گفت : اصلا هر طور که راحتی بابا . ما که رفتیم ، به اقا فربد سلام منو برسون !
    تا دم در همراهی اش کردم و گفتم : چشم ،حتما !
    عصر زودتر از معمول فربد به خانه برگشت . حدس زدم که حتما از جانب مادرش باخبر شده بود . طبق معمول همیشه قبل از اینکه پایین بیاید ، اول سری به مادر و پدرش زده بود . حدودا یک ربع بعد در حالی که سگرمه هایش در هم بود پایین امد . سلام و احوالپرسی خشک و رسمی با مادر کرد و سپس رو به من کرد و گفت : چته ؟ حالت خوب نیست ؟ خب چرا مزاحم مامان اینها شدی ؟ مگه مامان من بالا نبود؟ صداش می زدی و با هم می رفتین دکتر !
    مادر پا در میانی کرد و گفت : از صبح همین طور سرگیجه و حالت تهوع داشت . منم خیلی نگرانش شدم . اومدم ببرمش دکتر ، گفت حتما باید شما باشین !
    فربد که تو رودربایستی قرار گرفته بود ،تشکر خشک و خالی کرد و بعد رو به من گفت :
    خب ، پس اماده شو بریم دکتر ! مامانم دکتر خوبی سراغ داره . الان هم برات تلفن کرد و وقت گرفت .
    با ناراحتی نگاهی به مادر انداختم و گفتم : ولی ما خودمون یه دکتر خونوادگی داریم که از کارش خیلی مطمئن هستیم . بهتر نیست بریم پیش دکتر زندی ؟ فربد که حسابی گیر افتاده بود با اکراه سری تکان داد و گفت : خیلی خوب ! حالا زودتر اماده شو تا بعدا تصمیم بگیریم پیش کی بریم !
    بالاخره ان شب با اصرار من و مادر ، فربد راضی شد که پیش دکتر زندی برویم . دکتر پس از معاینات لازم و سوال و جوابهایی که کرد ، با صراحت گفت : شما حامله هستین ، ولی من برای اطمینان یه ازمایش هم براتون می نویسم که مطمئن بشین .
    بعد سفارشات لازم را کرد و ما مرخص شدیم . با شنیدن این خبر، مادر از خوشحالی روی پا بند نبود . فربد زیاد عکس العمل نشان نمی داد ، اما از ظاهرش به خوبی مشخص بود که خوشحال شده . اما من تا جواب ازمایش را نمی گرفتم ، خیالم راحت نمی شد .
    فردا صبح زود به همراه فربد رفتیم ازمایشگاه و حدودا دو سه روز بعد جواب ازمایش را که مثبت هم بود ، دریافت کردیم . از خوشحالی داشتم بال در می اوردم . به خودم گفتم : دیگه الهام نمی تونه برام فیس و افاده بفروشه ! وای ! اگر مادر و پدر فربد بفهمن ، حتما خیلی خوشحال می شن .
    و رفتارشون به کل با سابق فرق می کنه !
    از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم . با ورود ما به خانه ،بلافاصله مادر فربد در سرسرای پله ظاهر شد و گفت : بالاخره جواب مثبت بود یا منفی ؟
    فربد لبخندی زد و گفت : مثبت !
    مادر فربد در ظاهر لبخندی تحویلم داد و گفت ک خب مبارک باشه! پس بهتره که از این به بعد بری پیش دکتر ثابتی ! حالا اون شب رفتی پیش یه دکتر دیگه ، ولی کار درستی نکردی . من برات وقت گرفته بودم .
    باناراحتی نگاهش کردم و گفتم : ولی دکتر زندی دکتر حاذق و خوبی یه . چندین ساله که دکتر خونوادگی ماست . همه ی فامیلمون پیش اون وضع حمل کردن !
    مادر فربد چرخی به سر و گردنش داد و با اکره جواب داد : هر چی باشه ، فکر نکنم به پای دکتر ثابتی برسه !
    بعد با سردی تعارفی کرد و به سرعت رفت تو .
    خبر حامله شدن من خیلی زود همه جا پر شد و همه را خبردار کرد . از خوشحالی روی پا بند نبودم . ناخوداگاه حس رقابت عجیبی با الهام پیدا کرده بودم که به هیچ وجه دلم نمی خواست ازش کم بیاورم . از انجایی که فربد نسبتا اخالقش بهتر شده بود ،هفته ای یکی دو مرتبه مادر و پدرم به بهانه ی دیدن من می امدند و کلی برایم میوه های نوبرانه می گرفتند و گاهی مواقع هم جعبه های شیرینی و یا سطلهای ترشی می اوردند . گاهی اوقات هم مادر از سر دلسوزی سبزی و باقلا و لوبیای پا ک کرده و تمیز برایم می اورد و من هر چه قدر که به او می گفتم : اخه مادر جون ، شما چرا انقدر تو زحمت افتادین! خودم کارهامو انجام می دم !
    زیر بار نمی رفت و می گفت :
    دخترم ، ما خودمون هم این دوران رو پشت سر گذاشتیم . می دونیم چقدر سخت و جانفرساس . تو نمی خواد نگران چیزی باشی . فقط مواظب خودت و بچه باش.
    بعد با نگرانی نگاهم کرد و گفت : بالاخره تصمیم گرفتی پیش کدوم دکتر بری ؟
    با دلخوری شانه ای بالا انداختم و گفتم : شما که وضعیت منو می دونین ، هر جا که فربد و مادرش انتخاب کنن . ولی اگه به خودم باشه ، دوست دارم پیش دکتر زندی برم !
    مادر با دلخوری اخمهایش را در هم کشید و گفت : خوب مادر جون در این باره با فربد صحبت کن و نظرت رو بگو . شما الان با هم زن و شوهرین ، نه دو تا ادم غریبه . بالاخره هرچی باشه باید یه زندگی مستقل رو تجربه کنین .
    اهی کشیدم و گفتم : مادر ف شما همچین از زندگی من حرف می زنین انگار که از همه چیز بی اطلاعین . شما که خوب وضعیت منو می دونین !
    فربد با وجودی که یک بار مرا پیش دکتر زندی برده بود و از کارش راضی بود ، ولی مدام به من تاکید می کرد که باید پیش دکتر ثابتی بروی و طبق معمول چاره ای نداشتم و پذیرفتم .
    پدر و مادر فربد با وجودی که فهمیده بودند به زودی صاحب نوه می شوند ، عوض اینکه خوشحال باشند و رفتارشان نسبت به قبل بهتر شود ، برعکس شده بود . مدتی بود که مدام تو قیافه بودند و حتی جواب سلامم را هم به زور می دادند . شب به شب فربد مثل همیشه به دست بوسی انها می رفت و هیچ مسئله خاصی پیش نیامده بود ، ولی نمی دانم چرا تا این حد سر سنگین شده بودند . در رابطه با دکتر هم که مثل همیشه من تسلیم محض شده بودم و هیچ بهانه ی خاصی در کار نبود، ولی با وجود همه ی این مسائل همیشه سعی می کردم با احترام با انها برخورد کنم .
    با همه ی این اوضاع و احوال ، دلم به شدت به شور افتاده بود . اضطراب عجیبی وجودم را در بر گرفته بود . مثل همان مواقعی که پدر فربد با ان وضع اسفناک به من توهین می کرد ، مدام منتظر یک اتفاق شوم و بد بودم . به خصوص اینکه در این مدتی که فربد نسبت به من مهربان شده بود ، رفتار پدر مادرش بدتر از قبل شده بود و مدام با نیش و کنایه و متلک رفتارش را توجیه می کردند . تا بالاخره یک شب که فرید از سر کار برگشت ، طبق معمول هر شب ، اول به دیدار پدر و مادرش رفت و ساعتی نگذشته بود که با چهره ای برافروخته و عصبانی پایین امد .
    چهره اش به حدی غضبناک و عصبی بود که اصلا جرئت نکردم طرفش بروم قلبم به شدت می زد . انگار هول کرده بودم . فربد که از شدت عصبانیت چهره اش برافروخته شده بود ، با غیظ نگاهم کرد و گفت : اخه من چقدر از دست تو زجر بکشم ! اصلا تو نمی خوای ادم بشی ! واقعا تو لیاقت هیچی رو نداری . البته نه ، تو هم تقصیر نداری . شعور نداشته ت به ننه بابات رفته . دختر از این خونواده گرفتن بهتر از این نمیشه . فقط هر روز ه روز ننه بابات یاد گرفتن یه جعبه شیرینی یا یه پاکت میوه ی نوبرونه بگیرن و بیان اینجا تا سر از زندگی ما در بیارن و به تو چیز یاد بدن . اصلا به چه حقی هر وقت که من نیستم سر و کله شون پیدا می شه ؟اینو که به هر خری هم بگی می فهمه برای چیه . معلومه دیگه . وقتی من خونه باشم اونها راحت نمی تونن به جناب عالی درس بدن .
    در حالی که به شدت حالم بد شده بود و افت فشار پیدا کرده بودم ، مظلومانه رو به او کردم و گفتم :
    اخه مگه چی شده فربد جون ؟ باز چه اتافقی افتاده که این طوری از کوره در رفتی ؟
    -دیگه می خواستی چی بشه ؟ بابا صد رحمت به خونواده ی پدر بزرگت و عموت ! الاقل اونها یه ذره شعور و معرفت دارن ! خونواده ی مادرت که هیچی !
    -اخه فربد چرا انقدر دو پهلو حرف می زنی ؟ من که از حرفهات هیچی سردرنیاوردم ، درست بگوببینم چی شده ؟
    -ببینم امروز کی اینجا تلفن کرده بود ؟ با کی تماس داشتی ؟
    با تته پته جواب دادم : هیچکس !
    -ببین غزاله ! درست جواب منو بده ، امروز با کی تماس داشتی ؟
    در حالی که سعی می کردم فکرم را متمرکز کنم ، یکدفعه یادم امد و با ترس و لرز گفتم : فقط با مادرم صحبت کردم !
    با غیظ سرم داد کشید و گفت : مادرت رو نگفتم ، به غیر از اون چه کسی اینجا تماس گرفته ؟
    یک دفعه یادم امد که طرفهای ظهر خاله ام از تهران تماس گرفته بود تا حالم را بپرسد و به من تبریک بگوید . با خوشحالی رو به فربد کردم و گفتم : اهان ، یادم اومد ! خاله رویا از تهران تماس گرفته بود . می خواست بهم تبریک بگه . از طرفی هم شنیده بود که حالم بد شده نگران شده بود !
    -بیخود کرده نگران شده ! اصلا خیلی بیجا کرده که اینجا تماس گرفته . از این به بعد به خاله ت یاد بده که وقتی زنگ می زنه ، شعور داشته باشه و با مادر شوهرت درست احوالپرسی کنه . اخه من چقدر باید از دست تو و فک و فامیلهای از خود راضیت خجالت بکشم ! تو اصلا لیاقت داشتن تلفن رو نداری . وقتی دیگه نذاشتم با کسی تماس داشته باشی ، درست و حسابی حالت جا می اد . اون وقت می فاتی رو دست پام و به ... خوردن می افتی .
    هاج و واج نگاهش کردم و گفتم : چی داری می گی فربد ؟ خاله ی من به مادرت بی احترامی کرده ؟ من که اصلا باورم نمی شه . اصلا اونها از زندگی من خبر ندارن . تازه تو که خودت خاله رویا رو دیدی . اون اونقدر بی تربیت و بی ادب نیست که نخواد با مادرت سلام و احوالپرسی کنه . باور کن فربد اینا همه ش بهانه س ! من مطمئنم که همچین اتافقی نیفتاده .
    فربد که اصلا حالش دست خودش نبود و به شدت از خود بیخود شده بود یک دفعه سرم داد کشید :
    یه باره دیگه بگو مادر من دیوونه س دیگه ! همه ی این چیز ها رو از خودش در اورده که انقدر ناراحت و دلخور بود ! فقط اینو کم داشتم که فک و فامیل جناب عالی به مادرم بی احترامی کنن . لابد اینم که هر روز هر روز مادرت به یه بهانه ای سر از اینجا در می اره ، دروغه !
    بعد در حالی که ادا در می اورد ، به حالت خاصی دهانش را کج کرد و گفت :
    امروز برای بچه م لوبیا گرفتم ! امروز برای غزاله جون سبزی پاک کردم ! اخه حالا بچه م نمی تونه زیاد کار کنه ! اگه خیلی براشون عزیز بودی ،چرا زودی شوهرت دادن ؟ می موندی ور دل خودشون ! اصلا می دونی چیه ؟ تو لیاقت محبت منو نداری!
    بعد با شتاب به سمت تلفن رفت و در حالی که سیمش را می کشید ان را جمع کرد و گفت : وقتی یه مدت بی تلفن بودی و دیگه ننه ت نتونست بهت چیز یاد بده ، ادم می شی ! حالا این تلفن رو می بری بالا خودت با احترام تحویل مادرم می دی . ازش هم به خاطر برخورد زشت خاله ت عذرخواهی می کنی . من نمی دونم باید خودت یه جوری از دل مادرم در بیاری . والا من می دونم و تو .
    سرم به دوران افتاده بود . از شدت عصبانیت حالت تهوع پیدا کرده بودم . دست و پایم به رعشه افتاده بود و ناخوداگاه می لرزید . دیگه حتی قدرت حرف زدن هم نداشتم . بی اختیار تلفن را از دست فربد گرفتم و بدون هیچ گونه کلامی به طبقه ی بالا رفتم .
    مادر فربد با دیدنم رو از من برگرداند و فورا به اشپزخانه رفت . پدر فربد که مشغول تماشای فیلم بود ، در کمال بی احترامی انگار که من اصلا وجود خارجی ندارم خودش را مشغول تماشای فیلم کرد . مستاصل مانده بودم که تلفن را به کی تحویل بدهم . به ناچار به سمت اشپزخانه رفتم و در حالی که تلفن را روی کابینت اشپزخانه قرار می دادم ، از مادر فربد عذرخواهی کردم و به سرعت و از ان فضای الوده و گندیده که اغشته به عقدههای روحی و روانی ، عقده هایی که فقط با عذرخواهی التیام پیدا می کرد چون یک عمر خودشان این طور برای کار نکرده از پدر و مادرشان عذرخواهی کرده بودند ، خارج شدم .
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #27
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    درست سه ماهه بودم که از شدت هیجان ناچار به سقط شدم. مدام حالم خراب بود و تو رختخواب افتاده بودم. اعصابم به شدت تحلیل رفته بود. مدتی بود که از خونواده ام بی خبر بودم. بیچاره ها از ترسشان دیگر حتی به دیدنم نمی آمدند، تلفن هم که قطع شده بود. افسردگی شدید روحی و روانی پیدا کرده بودم. دست خودم نبود، مدام اشک می ریختم، نفرین می کردم، گاهی اوقات ناخودآگاه به سینه ام می کوفتم و می گفتم: خدای، من که مثل تو صبر ندارم! من فقط یه بندۀ حقیر و کوچیکم! یه بنده ای که این طور مورد ظلم قرار گرفته! خدایا، گفتن صبر تو چهل ساله، اما من حتی چهار ماه هم نمی تونم این مصائب و مشکلات رو تحمل کنم! خدایا، تو خودت گفتی فریادرس مظلوم هستی! اگه تو هم مثل فربد و خونواده اش روت رو ازم برگردونی، من به کی رو کنم! خدایا، مگه من به غیر از تو کی رو دارم؟ آه، خدای من!
    سیل اشک بی وقفه از چشمم مثل رود روان بود. هر چه اشک می ریختم، انگار هیچ وقت نمی خواست تمام شود. حالا دیگر امیدم به باد رفته بود. تنها چیزی که می توانستم با آن فربد را برای خودم نگه دارم، ولی با این وجود هیچ کدام از این مسائل دل سنگ فربد را نرم نکرد. مدام به من می گفت:« تقصیر خودته! از بس زبون درازی می کنی! یه وجب بچه و این همه ادعا والله نوبره! حالا هم بکش!»
    دیگر زندگی برایم بی تفاوت شده بود. درست مثل زندانی تبعید شده بودم که دوران تبعیدش را پشت سر می گذاشت.
    چند ماه بعد، فربد به بهانۀ اینکه پدرش برایمان آپارتمان بخرد همۀ طلاهایم را ازم گرفت و برد فروخت. بعد هم هر روز صبح به اتفاق پدر و مادرش برای دیدن آپارتمان از این بنگاه به آن بنگاه می رفتند، بدون اینکه حتی کوچکترین نظری از من بپرسند.
    بعد از مدت کوتاهی، متوجه شدم که آپارتمانی به نام مادرش خریداری کردند. البته همان حوالی خانۀ خودشان. این مسئله به شدت در روحیه ام اثر منفی گذاشت. فربد گفته بود پدرش می خواهد برای ما آپارتمان بخرد و به خاطر همین هم طلاهای مرا فروخته بود. و از همه مهم تر اینکه وادارم کرده بود مقدار قابل توجهی از پدرم قرض کنم و آن وقت به نام مادرش آپارتمان خریده بود.
    پس از مدتی که از این جریان گذشت، یک شب پدر فربد آمد طبقۀ پایین و در حالی که با کفش روی فرشها راه می رفت، رو به من کرد و گفت:« گفتم براتون آپارتمان بخرم، بلکه آدم بشی، بلکه دست از این گستاخی و بی چشم و رویی برداری، اما این طور که می بینم تو حالا حالاها مونده تا آدم بشی. انقدر اینجا می مونی تا هر وقت که تشخیص بدم دختر فهمیده و عاقلی شدی و دست از گستاخی برداشتی، هر وقت رو حرفم حرفی نزدی، اون وقت شاید بهت رحمی کردم و اجازه دادم که بری برای خودت مستقل بشی. حالا ببینم از این به بعد چیکار می کنی! در ضمن، اینم یادت باشه اگه یه وقت کسی از فامیلت، به خصوص خونوادۀ پدربزرگت اینها، ازت پرسیدن که چرا نرفتی تو آپارتمان جدید خودت، بهشون جواب می دی من اینجا راحتم و دلم نمی آد از پدر و مادر فربد جدا بشم. به غیر از این حرف دیگه ای از دهنت بیرون بیاد، تا ابد اینجا موندگاری، فهمیدی چی گفتم؟»
    مظلومانه سری تکان دادم و گفتم:« دستتون درد نکنه بابا جون! زحمت کشیدین. ما همیشه زیر سایۀ محبتهای شما هستیم. امیدوارم یه روزی جبران کنم!»
    در حالی که از این حرفم خشنود شده بود، سری به علامت تأیید تکان داد و رفت طبقۀ بالا.
    از آن شب به بعد با خودم عهد کردم که حتی اگر به درجه مرگ هم رسیدم حرفی نزنم. دلم می خواست هر چه زودتر از آن خانۀ نحس و شوم بیرون بیایم، و سکوت تنها راه رهایی ام بود.
    پس از مدت زمان کوتاهی، آن قدر مظلوم و ساکت وافتاده شده بودم که حتی خودم هم در تعجب بودم. حدوداً پس از هشت نه ماه تازه فربد به صرافت گرفتن فیلم و عکس عروسی افتاده بود. مادرش علناً به من حالی کرد که اگه تا حالا نگرفتیم، فقط به خاطر رفتارت بوده و حالا دیگه خودمون از فربد خواهش کردیم که برود فیلم و عکسها را تحویل بگیرد.
    به یاد دارم اوایل که تازه ازدواج کرده بودیم، چقدر از فربد خواهش و التماس کردم که هر چه زودتر فیلم و عکسها را بگیرد. خیلی آرزو داشتم که هر چه زودتر آنها را ببینم، اما فربد از آنجایی که اجازه اش دست خودش نبود، تا هشت نه ماه پس از عروسی این کار را نکرد و حالا که من در سکوت مطلق بودم، تصمیم به گرفتن آنها کرده بود. دیگر اصلاً برایم هیچ ارزشی نداشت. دیگه حتی دلم نمی خواست با دیدن عکسها خاطرات تلخ گذشته را زنده کنم.
    ولی برعکس، مادر فربد با اشتیاق آمد طبقۀ پایین و در حالی که عکسها را در آلبوم جای می داد، رو به فربد کرد و گفت:« بهتره مادر جون چندتا از اونهارو بزرگ کنی!»
    بعد همان طوری که به عکسها نگاه می کرد، دو سه تا از آنها را انتخاب کرد و به دست فربد داد. به عکسهایی که دست فربد بود نگاهی انداختم. در تمام عکسها فربد به حالت بسیار متکبرانه ای بالای سرم ایستاده بود و من زیر پایش زانو زده بودم. آن موقع اصلاً به این موضوع توجه نکردم، ناخودآگاه عکس بسیار زیبایی را از میان عکسها انتخاب کردم و گفتم:« اینم خیلی قشنگه!»
    فربد و مادرش با شتاب نگاه کردند. مادر فربد با دیدن عکس با اکراه لب ورچید و گفت:« نه نه! اصلاً صورت فربد خوب نیفتاده!»
    بعدها که به عکس بیشتر توجه کردم، تازه متوجه شدم که در تمامی عکسهایی که فربد و مادرش انتخاب کرده بودند، من به نحوی زیر پای فربد قرار گرفته ام و در آن عکس که من انتخاب کرده بودم، فربد جلوی من زانو زده بود. بله، این هم از انتخاب عکس عروسی!
    1202818929
    روحیه ام نسبت به گذشته بهتر شده بود. آن قدر به فربد التماس و خواهش و زاری کرده بودم که بالاخره راضی شده بود مرا به دیدن پدر و مادرم ببرد. وقتی چشمم به مادرم افتاد، احساس کردم چقدر پیر و تکیده شده. انگار نصف بیشتر موهای سرش سفید شده بود. باورم نمی شد این مادر من باشد. مادری که آن قدر جوان و زیبا بود، مثل پیرزنهای پنجاه ساله شده بود. پدرم هم دیگر حال و رمقی برای شوخی کردن و بذله گویی نداشت. انگار هر دوشان به یک باره پیر شده بودند.
    حدوداً چند ماهی از خرید آپارتمان جدید می گذشت. هر وقت کسی از اقوام و دوست و آشنا سؤالی در این باره از من می پرسید، فوراً خودم پیش دستی می کردم و می گفتم:« حالا که ما عجله ای نداریم! همین جا جامون خوبه! انقدر آقا و خانوم اصفهانی به من محبت می کنن که اصلاً دلم نمی خواد ازشون دور باشم!»
    نمی دانم چرا این قدر ترس و واهمه داشتم. انگار حتی از سایۀ خودم هم می ترسیدم. همه اش احساس می کردم از طریق باد هم که شده بود حرفهایم به گوش پدر و مادر فربد می رسید و من باید نهایت سعی خودم را می کردم.
    به یاد دارم، یک روز طبقۀ بالا همه دور هم جمع شده بودیم. شادی طبق معمول سرش تو کتابهایش بود. فربد داشت میوه پوست می کَند. آقا و خانوم اصفهانی هم مشغول نوشیدن چای بودند و من به طرز عجیبی در افکار دور و درازم غوطه ور بودم. آقای اصفهانی که مرا زیر نظر گرفته بود، یک دفعه بی مقدمه گفت:« غزاله، بلند شو برو پایین تو انباری یه آیینه بزرگه بیارش بالا!»
    در حالی که تعجب کرده بودم، بدون چون و چرا از جا بلند شدم و به انباری رفتم. تا چشمم به آیینه افتاد، خشکم زد. یک آیینه بزرگ و گنده بود. من که می ترسیدم بلندش کنم مبادا بشکند، عقب عقب از انباری آمدم بیرون. از اون آیینه های قدیمی که دورش قاب فلزی سنگین به همراه جای مسواک و حوله قرار داشت.
    فوراً برگشتم بالا و نفس نفس زنان رو به پدر فربد گفتم:« بابا جون، آیینه خیلی سنگین بود، ترسیدم بشکنه!»
    پدر فربد خیره و براق نگاهم کرد و با ناراحتی جواب داد:« نه! نشد، غزاله! این جواب من نیست. کاری رو که ازت خواستم انجام بده. ببین وقتی من یه کاری ازت می خوام، یعنی اینکه اگه آیینه هم می شکست، هیچ عیبی نداشت. مهم اینه که تو به حرفم گوش کردی و حرفمو زمین ننداختی!»
    مظلومانه نگاهی به فربد انداختم و خواستم برگردم انباری تا مجدداً آیینه را بیاورم که یک دفعه انگار فربد به رگ غیرتش برخورد و در حالی که ظرف میوه اش را کنار می گذاشت، از جا بلند شد و گفت:« لازم نیست تو بری، خودم می رم می آرم!» و بی توجه به حرف پدرش به سرعت رفت و آیینه را از انباری بالا آورد.
    پدر فربد که حسابی عصبانی شده بود، بدون آنکه حتی نگاهی هم به آن بیندازد، از جایش بلند شد و بی توجه به فربد تلویزیون را روشن کرد و به ظاهر مشغول تماشا شد.
    1202818929
    روزها به همین منوال از پی هم می گذشتند و من سعی می کردم طبق گفته های پدر فربد از زنی سرکش و ناآرام به زنی رام و مطیع تبدیل شوم. تمامی این کارها فقط برای رهایی و گسستن از بند اسارتی بود که به پاهایم بسته شده بود و من هیچ چاره ای غیر این نداشتم. آن قدر مطیع و نرم شده بودم که به غیر از کلمه چشم حرف دیگری از دهانم خارج نمی شد. پدر فربد از خوشحالی روی پایش بند نبود. وقتی به چشمانش نگاه می کردم، برق شادی و پیروزی از آن بیرون می جهید.
    یک روز که به همراه مادر شوهرم برای خرید بیرون رفته بودند، موقع برگشت با صدای بلند که بیشتر به عربده شبیه بود از توی راه پله صدایم زد و گفت:« غزاله، بیا بالا کارت دارم!»
    با ترس و لرز فوراً رفتم طبقۀ بالا. اما وقتی چهرۀ شاد و خوشحال آقا و خانوم اصفهانی را دیدم، قلبم آرام گرفت و در حالی که نفس عمیقی می کشیدم، با خوشرویی رو به پدر فربد کردم و گفتم:«بله، باباجون! با من کاری داشتین؟»
    پدر فربد لبخند موذیانه ای زد و همان طور که مدام چپ و راست به من و همسرش نگاه می کرد، به حالتی مشکوک رو به من کرد و گفت:« بشین رو صندلی کارت دارم.»
    وری صندلی نشستم و مات و مبهوت به صورتش خیره شدم.
    لبخند کذایی پدر فربد مدام بیشتر می شد تا اینکه بالاخره دست در جیب جلیقه اش کرد و بستۀ کادو پیچ شده ای بیرون کشید و در حالی که کادو را باز می کرد، ساعت شیک زنانه ای که به ترکیب دستبند بود از آن بیرون کشید و مدام جلوی چشمانش تکان می داد و با غرور بادی به غبغبش انداخته بود. از قیافۀ مضحک و خنده دارش ناخودآگاه لبخندی زدم و گفتم:« مبارک باشه، بابا جون! برای مادر جون ساعت خریدین؟»
    مادر فربد با فیس و افاده در حالی که کنارم می نشست، سرویس گردنبند زیبایی که به گردنش آویخته بود نشانم می داد و به حالت خاصی گفت:« نه، من سرویس طلا خریدم!»
    فوراً لبخندی تحویلش دادم و گفتم:« مبارک باشه! خیلی قشنگه!»
    یک لحظه به یاد سرویس طلای خودم که دیگر فروخته شده بود، افتادم. اما فقط سرویس طلا نبود، بلکه تمام کادوهای سر عقد و هدایای خانواده ام همه و همه فروخته شده بود.
    پدر فربد مجدداً لبخند کریه و زشتی زد و در حالی که مدام ساعت را جلوی صورتم رژه می داد، رو به من کرد و گفت:« بگو این مال کیه؟»
    خندیدم و با خوشرویی گفتم:« نمی دونم، لابد هدیۀ روز مادره که برای مادر گرفتین! شاید هم کادوی تولده!»
    از آنجایی که پدر فربد بدین شکل و صورت برای من هدیه ای نگرفته بود، هیچ وقت حتی در تصورم نمی گنجید که شاید این ساعت مال من باشد. به همین جهت تا حدود نیم ساعت پدر فربد مدام بیست سؤالی مطرح می کرد و خودش با صدای بلند قاه قاه می خندید. دیگر داشت حوصله ام سر می رفت و از دست این کارش خسته شده بودم. اصلاً به من چه ربطی داشت که ساعت را برای کی خریده. حتی اگر برای من هم خریده بود که باید همان دقیقۀ اول آن را می داد.
    بالاخره پس از نیم ساعت که حسابی مرا سرکار گذاشته بود، ساعت را به مچ دستم بست و با خوشحالی خندید و گفت:« چطوره؟ می پسندی؟»
    از شدت خوشحالی جیغ بلندی کشیدم و گفتم:« مال منه، بابا جون! دستتون درد نکنه! وای، خدایا! چقدر قشنگه! اصلاً فکر نمی کردم برای من گرفته باشین!»
    پدر فربد مجدداً سؤالش را تکرار کرد و گفت:« پسندیدی؟»
    از شدت ناباوری و خوشحالی ناخودآگاه از دهانم پرید:« معلومه، بابا جون که پسندیدم! مفت باشه کوفت باشه!»
    این جمله را زمانی که هنوز ازدواج نکرده بودم به کرات از دهان پدر و مادرم شنیده بودم. هیچ وقت فکر نمی کردم ممکن است معنی بدی داشته باشد. البته هنوز هم در معنای این جمله ماندم و واقعاً نمی دانم حرف خیلی بدی زدم یا نه، که یک دفعه پدر فربد عصبانی و برافروخته از روی صندلی بلند شد و در حالی که ساعت را از مچ دستم باز می کرد، با فریاد بلندی که بیشتر به عربده شبیه بود، گفت:« چی گفتی؟ کی از تو پول خواست، دخترۀ بی حیای زبون دراز! تو اصلاً می فهمی داری چی می گی؟ اصلاً معنی حرفی رو که از دهنت بیرون می آد، می دونی؟ گم شو دیگه نمی خوام جلوی چشمم باشی! تو اصلاً لیاقت نداری. گفتم آدم شدی برم برات یه هدیه بگیرم، اما نگو هنوز همون چشم سفیدی که بودی، هستی. برو، برو! از جلوی چشمم دور شو!» و با خشم به آشپزخانه رفت.
    در حالی که به شدت بغض گلویم را گرفته بود و در حال انفجار بودم، نگاه ملتمسانه ای به مادر فربد انداخته و به سرعت رفتم طبقۀ پایین. در را پشت سرم بستم و نفس عمیقی کشیدم و با صدای بلندی به هق هق افتادم. آن شب به حدی گریه کردم که چشمانم کاسۀ خون شده بود. نمی دانم، شاید هم من حرف خیلی بدی زده بودم. البته من مقصر نبودم، تقصیر از پدرم بود که همیشه می خواست از کلمات و جملات مضحک و خنده دار استفاده کند. درست مثل آن جمله ای که یک زمانی از دهانم پریده بود و به دوست پدرم گفته بودم و همیشه وقتی به یادش می افتادم ناخودآگاه از خودم شرمنده می شدم.
    بله، این هم ماجرای هدیه گرفتنم بود! البته در مدت یک سال و نیمی که من در خانۀ پدر فربد زندگی کردم، ان قدر ماجراهای تلخ برایم رخ داده بود که من فقط مقدار کمی از آنها را که نسبت به بقیه مهم تر بود، تعریف کردم. شاید اگر می خواستم همۀ آنها را بیان کنم، از حوصلۀ خودم و همین طور خواننده خارج بود.
    از جملۀ آنها مسافرت دو روزۀ ما به خطۀ سرسبز و خوش آب و هوای شمال بود که در واقع ماه عسل ما هم محسوب می شد_ البته پس از گذشت چندین ماه که از ازدواجمان می گذشت که آن هم اضافه شدن دردی بر دردهایم بود. بالاخره پدر فربد رضایت داده بود که اتومبیلش را به مدت دو روز در اختیار فربد قرار دهد و با کلی منت و سفارش ما را راهی شمال کردند.
    در طی این دو روز مسافرت، به حدی فربد از خودش خساست به خرج داد بود که حد نداشت. به جای گرفتن هتل و یا حتی مهمانسرا، مرا به منزل یکی از اقوام دورشان برده بود که من اصلاً در آنجا احساس راحتی نمی کردم و موقع بازگشت هم بدون گرفتن حتی کوچک ترین هدیه یا سوغاتی، مرا روانۀ تهران کرده بود. به یاد دارم هر چه به او اصرار کردم از صنایع دستی شمال چیزی خریداری کنیم، با توپ و تشر جواب داده بود:« پول ندارم! اصلاً حرفش رو نزن!»
    و من طبق معمول سکوت اختیار کردم. شب وقتی رسیدیم تهران، فربد با کمال پررویی از زیر صندلی ماشین پلاستیک پر از پول را بیرون کشید و با خود به خانه برد. البته واقعه تلخ تر از این هم وجود داشت که شاید تعریف آن هم خالی از تعریف نباشد. گفتم لطف، بله واقعاً همین طور است. آخر این قدر این موضوعات تلخ و غیرقابل باور بود که من از حرص اسم آن را گذاشتم لطفِ یار! شاید کسانی که ماجرای این کتاب را می خوانند هیچ وقت در باورشان هم نگنجد که واقعاً تمامی این وقایع حقیقی تلخ و جانفرساست.
    درست به یاد دارم روز جمعه بود. آن قدر به فربد خواهش و التماس کرده بودم تا بالاخره حدود ساعت یازده صبح به دیدن پدر و مادرم رفتیم. از خوشحالی روی پا بند نبودم. ساعتی نگذشته بود و تازه ناهار را صرف کرده بودیم که تلفن به صدا در آمد. پدرم گوشی را برداشت و یک دفعه با احترام شروع به سلام و احوالپرسی کرد و گفت:« بله، اینجا هستن!»
    بعد در حالی که به فربد اشاره می کرد، تلفن را به دستش داد. فربد که نسبتاً هول شده بود. فقط با کلماتی مانند «بله» و « نه خیر» جواب داد و فوراً گوشی را گذاشت و رو به من کرد و گفت:« پاشو بریم خونه، پدرم با ما کار داره! گفته خیلی مهمه! همین حالا باید بریم!»
    آن قدر هول شده بودم که نزدیک بود پس بیفتم. بیچاره پدر و مادرم! از شنیدن این حرف رنگ به صورت نداشتند و در حالی که ما را تا دم در بدرقه می کردند، مدام سفارش می کردند که ما را هم در جریان بگذارید، دلمون شور می زنه.
    خلاصه با هزار دلشوره و اضطراب رسیدیم خانه که یک دفعه دیدیم پدر و مادر فربد در طبقۀ پایین هستند. پدر فربد با خشونت و عصبانیت دست من و فربد را گرفت و ما را کشان کشان به سمت اتاق خواب برد و تقریباً با فریاد گفت:« اینجا چه خبره؟ شما دو تا خجالت نمی کشین! این چه وضع اتاق خوابه! چرا انقدر به هم ریخته س! مادرت بهت یاد نداده وقتی می خوای از خونه بری بیرون، باید همه جا تمیز و مرتب باشه؟ زود باش! زود باش اول خونه تو مرتب کن بعد بلند شو برو مهمونی خونۀ بابات!»
    نمی دانم یا من دیوانه بودم، یا فربد و پدر و مادرش کم داشتند. ولی هر چه که بود، کمال همنشین در من هم اثر کرده بود. از قدیم گفتند« دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید.» خلاصه آن روز بدون اینکه کوچک ترین اعتراضی به خواستۀ پدر فربد کنم، دو تایی مثل پت و مت سر به زیر انداختیم و گفتیم:« چشم، پدر جون! الان همه جارو مرتب می کنیم! موقع رفتن کمی عجله داشتیم، به خاطر همین وقت نشد لباسهایی رو که عوض کرده بودیم سر جا لباسی آویزون کنیم. دیگه اصلاً این کار تکرار نمی شه. شما ببخشین!»
    بله! شاید واقعاً تعریف این وقایع خالی از لطف نباشد، و لااقل شاید موجب خنده شما خواننده عزیز شود!
    بالاخره پس از مدت یک سال و نیم، پدر فربد رضایت داد که ما به آپارتمان جدیدمان نقل مکان کنیم. البته این به آن معنا نبود که پدر فربد کاملاً از دستم رضایت داشت، بلکه بیشتر برای خودنمایی و منم منم جلوی فامیل و دوست و اقوام بود که هر بار با سربلندی و فخر و افتخار مدام به این و آن پز می داد و می گفت:« برای بچه ها آپارتمان خریدم که برای خودشون مستقل زندگی کنن!»
    پدر فربد درست دارای دو شخصیت متمایز از هم بود. یک شخصیتی که مدام دوست داشت جلوی مردم با فیس و افاده پز بدهد و خودش را به رخ این و آن بکشد و خودنمایی کند، و شخصیتی که آن قدر خساست و پستی در ذاتش نهفته بود و فقط این روی سکه را ما دیدیم و اقوام نزدیک. اما هر چه که بود، دیگر اصلاً برایم اهمیت نداشت. من فقط به رهایی فکر می کردم و بس.
    بالاخره روز اسباب کشی فرا رسید. بیچاره پدر و مادرم اصلاً جرئت نکردند برای کمک بیایند. در عوض جای تک تک وسایل خانه را پدر و مادر فربد تعیین کردند. به یاد دارم یک روز که تنها بودم، بوفه را به سلیقۀ خودم تزئین کردم. از جمله یک سماور عتیقه که آن را هم به ترکیب خاصی در بوفه جاسازی کردم و بسیار زیبا هم شده بود. با وجودی که من به خانۀ جدید رفته بودم، اما پدر فربد تمام کلیدهای آپارتمان را داشت و درست مثل یکی از اعضای خانواده هر روز که البته ساعت مشخصی هم نداشت یک دفعه سر زده کلید می انداخت توی در و مثل اجل معلق وارد آپارتمان می شد. آن وقت شما می تونید حدس بزنید که در این شرایط ممکن بود من در چه حال و وضعیتی قرار داشته باشم! گاهی مواقع پیش می آمد که با لباس خواب بودم، گاهی مواقع هم با لباسهای تابستانی بندی و کوتاه که از خجالت آب می شدم. اما تمامی این کارها فقط به صرف این بود که تو مبادا فکر کنی حالا دیگه تنها شدی و برای خودت هر غلطی دلت خواست بکنی!
    خلاصه آن روز هم پدر و مادر فربد یک دفعه بدون خبر وارد آپارتمان شدند و پس از سلام و احوالپرسی خشکی، ناخودآگاه چشمشان به سماور داخل ویترین افتاد. پدر فربد که به شدت عصبانی شده بود، در حالی که طبق معمول با کفش روی فرش رژه می رفت، سرم داد کشید و گفت:« دخترۀ بی عقل، آخه جای سماور توی بوفه س؟»
    مادر فربد با حالتی تمسخر آمیز پوزخندی زد و همان طور که مدام کش و قوسی به گردنش می داد، گفت:« هه هه! آخه کی سماور توی ویترین گذاشته که تو دومی باشی!» و با طعنه و کنایه شروع به زخم زبان کرد.
    من که حسابی هول شده بودم، فوراً سماور را در آوردم و آن را به سلیقۀ خود گوشه ای از اتاق جاسازی کردند. ولی فقط مسئله سماور نبود، یعنی پدر و مادر فربد آن وقتِ روز فقط به منظور دیگری آمده بودند آنجا. پس از اینکه حسابی سر سماور قشقرق به پا کردند، پدر فربد با تحکم روی صندلی نشست و گفت:« بشین باهات کار دارم!»
    من که مثل بید می لرزیدم، برابرش نشستم و سرم را پایین انداختم. آقای اصفهانی شروع به صحبت کرد و گفت:« خوب گوشهات رو باز کن ببین چی بهت می گم! اینجا خونۀ شخصی نیست، آدمهای متفاوت و غریبه مدام توی این خونه رفت و آمد می کنن. باید حسابی حواست جمع باشه. اول اینک، هیچ کس رو تو خونه راه نمی دی، دوم اینکه، اگه یه زمانی ببینم لباسهات رو در معرض دید داخل تراس یا توی حیاط پهن کرده باشی، هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!»
    مادر فربد در تایید حرفهای شوهرش سری جنباند و گفت:«آره! درسته، غزاله! یه وقت این کار رو نکنیها، اون وقت مردم می فهمن تو لباس چی تنت می کنی و خیلی برای ما بد می شه. آخه، می دونی! ما آدمهای آبروداری هستیم. از اون آدمهای شِتره که نیستیم پس خیلی باید حواست باشه که کاری نکنی با آبرو و حیثیت ما بازی بشه!»
    با وجودی که هیچ گاه عادت به این کار نداشتم و حتی زمانی که با آنها یک جا زندگی می کردم همیشه طبق عادت لباسها را روی بند آپارتمانی پهن می کردم، ولی مثل آدمهای عقب افتاده و احمق بدون هیچ گونه اعتراضی سر تکان دادم و گفتم:« چشم! هر چی شما بگین! مطمئن باشین من کاری نمی کنم که آبروی شما به خطر بیفته!» و خلاصه بعد از کلی امر و نهی و سفارش آنجا را ترک کردند.
    با وجود تمامی این مسائل، من باز هم از ته دل خشنود و راضی بودم و به خودم نوید یک زندگی راحت و بی دغدغه را می دادم و به خوبی می دانستم که اینها آخرین تلاشها و به در و دیوار کوفتنهای آنهاست. فقط برای اینکه به من ثابت کنند هنوز حضور دارند و در زندگی ام حاکم هستند و حرف اول و آخر را آنها می زنند.
    اما درست برعکسِ آنچه در تصورم بود، شد. و طبق معمول باز هم قرعۀ شانس به نام آنها افتاد. یعنی در واقع همه چیز زندگی ما از آنها بود و این را به کرات از دهان پدر فربد شنیده بودم. فربد چطور می توانست صاحب زندگی مستقلی شود، در حالی که حتی لباسی که به تن داشت از پدر و مادرش بود؟ و از همه بدتر حقوق ماهیانۀ بخور و نمیری که از پدر و مادرش دریافت می کرد و حتی خانه ای که در آن ساکن بودیم به نام مادرش خریداری شده بود؟ و آن هم به چه شکل! طلاها و فرشهای دستبافت من و خودش را فروخته بود، ولی در عوض آپارتمان به نام مادرش خریداری شده بود.
    هر روز صبح که فربد می رفت سر کار، طبق معمول گذشته همه جا را تمیز و مرتب می کردم و مدام با دستمال همۀ گوشه و کنار مبلها و ویترین و میزها را گردگیری می کردم. چون پدر فربد عادت داشت تا وارد آپارتمان می شد، اول از همه به دقت همه جا را وارسی می کرد بعد روی میزها و مبلها دست می کشید تا مبادا گرد و غبار و خاک داشته باشد. و وای به آن روزی که همچون اتفاقی می افتاد. آن وقت حسابم پاک بود و هر چی از دهانش بیرون می آمد، نثارم می کرد. جالب این بود که آن چنان فریاد می زد و فحشهای رکیک می داد که من حتی از خجالت شهامت تکرار آنها را ندارم. چون به شدت به خودم و پدر و مادرم توهین می کرد و آن وقت تمامی در و همسایه های ساختمان توی راه پله ها گوش می ایستادند. و او آن وقت اصلاً آبرو نداشت و انگار از چاله میدان فرار کرده بود. آبروی خاندان پدر فربد فقط به لباسهایی بود که من روی طناب پهن می کردم! فقط در این صورت آبروی آنها در خطر بود و در شرایط دیگر آنها مجاز به انجام هر عمل قبیح و پستی بودند که مو به تن آدم سیخ می شد.
    یک روز همسایۀ طبقۀ بالایی را توی حیاط دیدم. زن میانسال و مهربانی بود. از سر دلسوزی رو به من کرد و گفت:« این پدر شوهرت عجب آدم بی تربیت و بی ملاحظه ای یه! اصلاً عفت کلام نداره، والله شرم آوره! من که تا به این سن رسیدم، تا به حال ندیدم پدر شوهر با عروسش این طوری داد و قال راه بندازه. مگه از موی سفیدش خجالت نمی کشه که با این سن و سال سر یه دختر بچه این طوری عربده می کشه؟ والله خدارو خوش نمی آد، دختر جون! آخه تو چرا انقدر تحمل می کنی؟ نکنه پدر و مادر نداری؟ مرگ یه بار شیونم یه بار! بهشون زنگ بزن بیان تو رو ببرن. این طوری دختر جون از دست می ری. مگه مظلوم گیر آوردن که هر بلایی دلشون خواسته سرت آوردن. دیگه زمونه عوض شده و دورۀ این کارها به سر رسیده. تو جوونی، باید از حق و حقوقت دفاع کنی! والله در عجبم چند روز پیش که داشت سر تو داد و قال می کرد، به شوهرم گفتم:« نمی دونم چرا این دختر انقدر سکوت می کنه و دم نمی زنه! لابد پدر و مادر نداره که بهشون پناه ببره!»
    بعد به حالت دلسوزانه ای سر و صورتم را دست کشید و گفت:« ولی عیب نداره مادر جون! اگه هم کسی رو نداری که ازت دفاع کنه، من و رضایی هستیم. مارو مثل پدر و مادرت بدون. هر وقت به کمک احتیاج داشتی، ما هستیم. تو هم مثل دختر خودم می مونی. به خدا باورت نمی شه هر وقت که گهگاه می آد اینجا و عربده می کشه، من جای تو تمام بدنم مثل بید می لرزه. همه ش می گم نکنه خدایی نکرده این دختر پس بیفته و از بین بره!»
    از آن روز به بعد من و خانم رضایی دوستان صمیمی شدیم. زن فهمیده و سرد و گرم روزگار چشیده ای بود. مدام به من نصیحت می کرد و می گفت:« مادر جون تنها راه چارۀ تو اینه که شوهرت رو جذب کنی. تا می تونی بهش محبت کن. براش غذاهای رنگارنگ بپز، کیک و شیرینی درست کن تا سرت گرم بشه. مطمئن باش راه دوری نمی ره. اون هم وقتی ببینه که زن کدبانویی داره، کمتر به حرف خونواده ش گوش می ده.»
    با وجودی که به همۀ حرفهایش گوش می دادم و عمل می کردم، اما باز هم در دلم به گفته هایش می خندیدم. چون تمامی این راهها را رفته بودم و همگی به بن بست رسیده بود. درد من دردی نبود که با پختن کیک و شیرینی و غذاهای خوشمزه درمان پذیر باشد. من اگر می خواستم شوهرم را متعلق به خودم کنم، اول از همه باید یک مغازه و آپارتمان و ماشین و حقوق مکفی به فربد می دادم، و آن وقت شاید، البته باز هم مطمئن نبودم، دری به تخته می خورد و فربد از زیر سلطۀ خانواده اش بیرون می آمد.
    کم کم کار به جایی رسید که فربد تا ساعت دوازده یک نیمه شب هم به منزل نمی آمد. حتی گاهی مواقع روزهای جمعه از صبح لباس می پوشید و می رفت بیرون. هر وقت که به او اعتراض می کردم، می گفت:« همینه که هست! می خوای بخوا نمی خوای هِری خونۀ بابات! من که پدر و مادرمو به خاطر تو ول نمی کنم. برای من گنده گویی می کنه. بابام راست می گه دوباره مثل اینکه دُم در آوردی تنت می خاره. هی منو بازخواست می کنه کجا می ری کجا می آی، بگیر بشین سر خونه زندگی ت، چه معنی داره که هی زن مردش رو بازخواست کنه. اصلاً به تو چه که من کجا می رم، کجا می آم! از این به بعد هم مواظب حرف زدنت باش. یه دفعه دیدی زدم دک و دهنت رو پر از خون کردم!»
    در حالی که از شدت بغض و کینه در حال ترکیدن بودم، سرش فریاد کشیدم و گفتم:« هر غلطی دلت می خواد، بکن. من دیگه تحمل این زندگی رو ندارم. پس تو کی می خوای آدم بشی؟ گفتم خونه مون مستقل می شه و از شر خونواده ت راحت می شیم، ولی برعکس شده. اون چنان تورو زیر سلطۀ خودشون گرفتن که یه آب خوش از گلوم پایین نمی ره. آخه، فربد! به خدا به پیر به پیغمبر من هیچی از خونواده ت نمی خوام. من حاضرم همه جوره در کنارت باشم. بیا ما برای خودمون زندگی کنیم. تو هم مثل جوونهای دیگه برای خودت کار کن. به خدا من به کمترین هم قانعم. من نه آپارتمان می خوام، نه پول پدرت رو. فقط تورو به مقدساتت قسم می دم، بیا بریم همه چیز رو از صفر شروع کنیم. چرا انقدر ترس و واهمه داری، فربد؟ ما تازه اول جوونی و زندگی مونه. این نشد زندگی که، من و تو انقدر از هم دور افتادیم که اصلاً دو کلام حرف حساب نمی تونیم با هم بزنیم. خودت کاملاً می دونی که حق با منه، ولی باز هم از اونها دفاع می کنی.»
    « نگاه کن، یه نگاه به زندگی خواهرهات بنداز! یه نگاه به دور و اطرافت بنداز! اگه همۀ زن و شوهرها مثل ما بودن تا حالا عوض سه طلاقه بیست طلاقه کرده بودن! من نمی گم به پدر و مادرت بی احترامی کن، من می گم هر کسی باید حد و حدود خودش رو بدونه. تو چطور حق کوچک ترین دخالتی رو به خونوادۀ من نمی دی، ولی اون وقت تا این حد به پدرت اجازه می دی بدون اطلاع وارد خونه ت بشه و به زنت امر و نهی کنه؟ آخه، فربد! منم آدمم. دارم تو این شهر نفس می کشم، درست مثل همۀ آدمها. ولی چرا انقدر زندگی من با همه فرق داره؟ خدا لعنت کنه اون پدر و مادر منو که فقط به صرف آبروداری دخترشون رو تا این حد به خفت و خاری کشوندن!»
    « آره، فربد! برو اینو به پدرت بگو! برو بگو دیگه نیازی نیست به پدر و مادرم توهین کنه و فحش بده، بلکه خودم روزی هزار بار لعن و نفرینشون می کنم. پدر و مادری که فامیل براشون از دخترشون، از جیگر گوشه شون مهم تر باشه، پدر و مادر نیستن. اونها هم یه دشمن هستن مثل پدرت! دیگه نخواستم، از حالا به بعد فکر می کنم پدر و مادر ندارم. لااقل این طوری دچار عذاب وجدان نمی شم!»
    فربد که اصلاً توقع همچون واکنش عصبی را از من نداشت، در حالی که سکوت کرده بود، مات و مبهوت نگاهم کرد و بعد بدون هیچ کلامی از در خارج شد.
    در دلم گفتم:« آره، بدبخت! برو و با درسهای جدیدی که یاد گرفتی، برگرد. و اون وقت با شهامت جلو روم وایستا و حرف بزن. آخه تو انقدر بدبختی که حتی بدون پدر و مادرت هم نمی تونی نفس بکشی، چه برسه به اینکه جواب منو بدی!»
    1202818929
    بالاخره پس از مدت چند ماه که به منزل جدید اسباب کشی کرده بودیم، فربد رضایت داد که پدر و مادرم را همراه پدربزرگ و مادربزرگ و همین طور عمو و زن عمو و عمه ها و شوهر عمه هایم دعوت کنم. البته این هم یک حس ارضا و خودنمایی فربد بود که از پدرش به ارث برده بود. خیلی دلش می خواست همه فامیل و اقوام از منزل جدیدمان دیدن کنند و او مدام خودش را به رخ بکشد و پز بدهد.
    آن روز از صبح زود مادر و نوشین به کمکم آمده بودند. روز جمعه بود و همه از ناهار دعوت داشتند. فربد هم نسبتاً سنگ تمام گذاشته بود و چندین رقم شیرینی و میوه تهیه کرده بود و من با کمک مادر چند نوع غذاهای آب و رنگ دار و دسر و مخلفات تهیه دیده بودم و حسابی خسته شده بودیم.
    بالاخره سر ظهر مهمانها یکی یکی از راه رسیدند و همه شروع به بَه بَه چَه چَه کردند. پدربزرگم با حالتی خاص و با افتخار رو به فربد کرد و گفت:« دست پدرت درد نکنه! خیلی مَرد آقایی یه! قدر پدرت رو بدون. باید تا آخر عمرت نوکرش باشی و دستش رو ببوسی!»
    عمو خسرو که طبق معمول سر و زبان گرم و نرمی داشت، رو به فربد کرد و گفت:« این آقا فربد ما خیلی آقاس! درست مثل پدرش! غزاله، باید خیلی قدر این شوهرت رو بدونی!»
    این وسط عمه ها و شوهرانشان هم هر کدام لب به تحسین و تعریف و تمجید گشودند و حرفی زدند و من فقط در سکوت با لبخند جواب می دادم. بیچاره پدر و مادرم که فکر می کردند فربد خیلی عوض شده، خوشحال تر از همیشه با سر حرفهای آنها را تصدیق می کردند.
    بالاخره طرفهای غروب بود که همگی خداحافظی کردند و رفتند. پس از رفتن آنها، مادر و نوشین ماندند تا در کارها به من کمک کنند. پدر و
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  8. #28
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    بابک هم مشغول تماشای تلویزیون شدند. در این مابین تلفن چندین بار زنگ زد و هر بار فربد به اتاق خواب می رفت و در حالی که در را از داخل می بست، با صدای آرامی شروع به صحبت کرد. حسابی شک کرده بودم. به خودم گفتم: لابد داره گزارشات رو به پدر و مادرش می ده! اونها هم که خیلی جلوی پدربزرگم اینها آبرو دارن، لابد می خوان ته و توی قضیه مهمونی رو در بیارن! و بی توجه به فربد مشغول کمک به مادر و نوشین شدم.
    چند ثانیه ای نگذشته بود که فربد با رنگ و روی پریده و عصبانی از اتاق خارج شد و گوشه ای از سالن نشست. بلافاصله به طرفش رفتم و در حالی که نگران شده بودم، گفتم:« چی شده، فربد؟ اتفاقی افتاده؟ چرا رنگ و روت پریده؟»
    فربد که حسابی عصبانی شده بود، با صورتی برافروخته و نگران جواب داد:« بابا بود که تلفن زد. از دست ما هم خیلی عصبانی بود. می گفت شماها اصلاً لیاقت ندارین. چی می شد امروز تو مهمونی پدر و مادرت رو هم دعوت می کردی و با سربلندی بهشون احترام می گذاشتی!»
    آهسته به طوری که پدر و مادرم متوجه نشوند، با اعتراض گفتم:« ولی فربد، این مهمونی خونوادگی بود، لزومی نداشت اونها حضور داشته باشن. مگه هر وقت پدر و مادر تو مهمونی دارن، خونوادۀ من حضور دارن؟ ما اگه اونهارو دعوت می کردیم، شاید بقیه معذب می شدن. چرا انقدر پدرت توقعات بیجا داره_»
    هنوز حرفم به پایان نرسیده بود که یک دفعه در هال با شتاب هر چه تمام تر انگار که داشت از جا کنده می شد، باز شد و با ورود پدر فربد، در حالی که در را به شدت به هم می کوبید، همگی ما خشک و مات و مبهوت به او خیره شدیم. پدر و بابک که جلوی تلویزیون دراز کشیده بودند و فیلم نگاه می کردند، بی محابا از جایشان پریدند و با ترس و لرز گوشه ای ایستادند. مادر و نوشین هم سراسیمه از تو آشپزخانه بیرون آمدند. فربد از شدت ترس نزدیک بود غالب تهی کند و همان طور ساکت و مغموم سرجایش میخکوب شده بود. ناخودآگاه تمام تنم شروع به لرزیدن کرد و قبل از اینکه پدر فربد متوجه ام شود، به سرعت به اتاق خواب رفتم و در را از پشت بستم. نفس تو سینه ام حبس شده بود.
    پدر فربد بی توجه به پدر و مادرم، در حالی که داد و فریاد راه انداخته بود، رو به فربد کرد و گفت:« حالا با زنت دست به یکی می کنی که پدر و مادرت رو سنگ رو یخ کنی! خاک بر سر بدبخت الدنگ! تف به روت بیاد که شرم و حیا نداری! هیچ می دونی امروز جلوی مهمونات چقدر با آبروی پدر و مادرت بازی کردی؟» و همان طور که بیش از پیش عصبانی شده بود، با فریاد گفت:« کو این دخترۀ تِرکمونِ بوزینه؟ حالا بابات رو می کنم ...بلایی به سرت می آرم که اون سرش ناپیدا باشه!»
    بعد با لگد در اتاق خواب را از هم گشود. من از شدت ترس گوشه ای از اتاق چمباتمه زده بودم. نزدیکم آمد و چشمهای از حدقه درآمده اش را گرداند و گفت:« فکر کردی ننه بابات اینجا هستن از دست من در امانی! کور خوندی، دختره بی چشم و رو! الان بلایی به سرت می آرم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن. من پدر فلان فلان شده تو در می آرم!»
    از اینجای داستان کاملاً اطمینان دارم که اصلاً حرفهایم را باور ندارید. چون با این همه اهانت و توهین که اول از همه به پدر و مادرم و بعد هم به من شده بود، پدرم و همین طور بقیه مثل چوب خشک انگار که طلسم شده بودند، سرجایشان میخکوب شده بودند. حتی قدرت نفس کشیدن نداشتند، چه رسد به دفاع از من.
    پدر فربد آن قدر وحشیانه همه را غافلگیر کرده بود که هیچ کس شهامت رویارویی با آن هیکل مهیب و غول آسا را نداشت. او به راحتی می توانست با کوبیدن یک مشت پدرم را نقش زمین کند. در این شرایط فقط نگران وضع روحی پدرم بودم. هر لحظه ممکن بود سنکوپ کند.
    آقای اصفهانی که متوجه شده بود تا چه حد تند رفته و چه حرفها و فحشهای رکیکی، آن هم جلوی پدر و مادرم نثارم کرده، برای اینکه خودش را تبرئه کند، همان طوری که سرم داد و فریاد می کرد، با شتاب از اتاق بیرون رفت و یک دفعه ناخودآگاه کف هال خودش را به غش و ضعف زد و از حال رفت. با دیدن این وضع، همه دورش را گرفتند. فربد بی مقدمه رو به من کرد و گفت:« حالا خیالت راحت شدی! ببین بابامو به چه حال و روزی انداختی! اگه بلایی سرت بیاد بیچاره ت می کنم، فهمیدی؟»
    پدر و مادرم که به شدت ترسیده بودند، در حالی که دور آقای اصفهانی را گرفته بودند، به زور شربت قند را به او خوراندند. پدر فربد که به ظاهر حالش بهتر شده بود، بلند شد و نشست و همان طور که زیر لب مدام به من و فربد فحش و ناسزا می داد، گفت:« آخه چقدر از دست شماها باید زجر و عذاب بکشم؟ چرا انقدر با آبروی من بازی می کنین؟»
    پدر با خوشرویی و لبخند رو به او کرد و گفت:« حالا حاج آقا شما نمی خواد عصبانی بشی! انقدر به خودت فشار نیار! کار دست خودت می دیها!»
    پدر فربد که تا حدود زیادی جو موجود را به نفع خودش تمام کرده بود، مجدداً از جا بلند شد و در حالی که مدام دری وری می گفت، بیرون رفت.
    آه، خدای من! حالا که به اون دوران فکر می کنم، واقعاً از خودم بدم می آد. در واقع نه تنها از خودم، بلکه از خانواده ام متنفرم. اصلاً چطور امکان داشت پدر من، آن هم کسی که در بازار و کوچه و خیابان و اقوام برای خودش آبرو کسب کرده بود، این همه مورد توهین و اهانت قرار بگیرد و دم نزند. اصلاً حتی با عقل هم جور نمی آمد. حتی خودم هم باورم نمی شد. واقعاً چطور امکان داشت در آن شرایط پدرم این گونه سر تسلیم جلوی یک مرد لاابالی و وحشی فرود آورد؟ مگر کم توهین و اهانت نسبت به خودش و دخترش شنیده بود؟
    آه، خدای من! چقدر برای حال و روز خودم متأسفم! خدایا، واقعاً تو عقل رو برای چه به آدمها دادی؟ جایی که آدمها نمی توانند از عقلشان استفاده کنند، همان بهتر که نداشته باشند و دیوانه باشند. از قدیم گفتند: عاقل مباش تا غم دیگران خوری، دیوانه باش تا دیگران غم تو خورند.
    ولی با این همۀ این اوضاع و احوال، برایم کاملاً مثل روز روشن بود که اگر هر پدر دیگری غیر از پدر من بود،لااقل به خاطر حفظ حرمت خونوادگی خودش هم که شده بود از حریم زندگی ش دفاع می کرد. اهانتهای پدر فربد نسبت به من توهین مستقیمی به پدر و خانواده ام بود. من واقعاً در تعجبم که چطور آن روز با آن همه توهینهای حقارت آمیز ذره ای هم به رگ غیرت پدرم بر نخورد. شاید حتی کم ترین کاری که می توانست انجام دهد، گلاویز شدن با پدر فربد بود. و بعد هم بلافاصله دست من و مادر و خواهرم را می گرفت و از مهلکه نجات می داد. اما پدرم این کار را نکرد و آنجا بود که به شدت احساس ضعف و حقارت به من دست داد. انگار یک شبه تمام ستون بدنم فرو ریخته بود. همیشه هر وقت بحث و جدالی میان من و فربد رخ می داد، به خودم می گفتم: باز جای شکرش باقی یه که پدر و مادرم تا به حال این صحنه هارو به چشم ندیدن، و اِلا دق می کردن.
    اما آن روز به حقیقتی دردناک دست یافتم، و آن هم این بود که آنها تحت هر شرایط سختی باز هم مرا به زندگی با فربد تشویق می کردند. آه، از این بازی ایام!
    بلبلی خونِ دلی خورد و گُلی حاصل کرد
    باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد
    طوطی را به خیال شَکری دل خوش بود
    ناگهش سیلِ فنا نقش اَمَل باطل کرد
    قُرةُ العین من آن میوۀ دل یادش باد
    که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد
    ساربان بارِ من افتاد خدا را مددی
    که امید کرمم همرهِ این مَحمِل کرد

    1202818929
    فصل 13
    از آن روز به بعد، روز به روز اخلاق فربد غیرقابل تحمل تر از قبل می شد. دیگر واقعاً نمی توانستم تحملش کنم. هر چقدر که من کوتاه می آمدم، او روز به روز بیشتر از قبل قد علم می کرد. البته شاید تحمل من هم به خاطر این بود که رگ غیرت در وجودم کشته شده بود. شده بودم یک سیب زمینی بی رگ و پی و یا بهتر است بگویم آدمی که از زیر بوته به عمل آمده بود.
    از کمک پدر و مادرم به شدت قطع امید کرده بودم. البته نه بدان معنا که آنها به فکرم نبودند،چرا که به خوبی درد را در چشمانشان می خواندم. مادرم یک شبه مثل پیرزنهای پنجاه شصت ساله موهای سرش سفید شده بود. وقتی نگاهش می کردم، از آههای بی وقفه ای که از نهادش بیرون می ریخت خون به جگر می شدم. دیگر حتی تحمل دیدن آنها هم برایم سخت و جانفرسا بود. لااقل قبلاً دلم به این خوش بود که آنها زیاد هم از بحران و منجلاب زندگی من خبر ندارند، اما حتی این امید واهی هم از دست رفته بود.
    هر وقت که نگاهشان می کردم، احساس شرم تمام وجودم را پر می کرد، و شاید هم آنها در وجودشان نسبت به من احساس شرم می کردند. اما چیزی که برایم مهم بود، زندگی از دست رفته ام بود. فربد حتی از زمانی هم که خانۀ پدرش زندگی می کردیم بدتر شده بود. لااقل آن زمان هر شب سر وقت به خانه می آمد و فقط نیم ساعت یا یک ساعت را صرف گزارشات روزانه اش می کرد، اما حال برعکس من اصلاً او را نمی دیدم. فقط گهگاه مثل یک آدم غریبه به خانه سر می زد و بلافاصله انگار که کسی دنبالش کرده بود از آنجا می گریخت.
    از همه مهم تر خساستهای فربد به شدت عرصه را بر من تنگ کرده بود. گاهی مواقع پیش می آمد که اصلاً خرید نمی کرد و تمام مواد غذایی مان به ته می رسید. هر وقت که اعتراض می کردم با تحکم می گفت:« همینه که هست. می خوای بخواه، نمی خوای هری خونۀ بابات!»
    گاهی وقتها حتی چیزی برای درست کردن ناهار و شام نداشتم، و آن وقت تازه فربد با قلدری هر چه تمام تر به من می گفت:« چرا غذا درست نکردی؟ پس تو از صبح تا شب تو خونه چی کار می کنی؟ خسته نشدی انقدر خوردی و خوابیدی؟ زن هم زنهای قدیم از مادرم یاد بگیر! از وقتی که یادم می آد همیشه صبح اول وقت غذاش به راه بود و عطرش همه جارو پر کرده بود.»
    و همیشه آخر این بحث و جدالها به دعوای شدید ختم می شد که البته بنده این وسط چند تا کشیده جانانه هم نوش جان می کردم. هیچ کاری از دستم ساخته نبود، جز اینکه به خدا پناه ببرم و با اشکهایم که حالا برایم همدم دائمی شده بود، سر کنم.
    مدتی بود که حرفها و گوشه کنایه های اطرافیان، به خصوص پدر و مادر فربد، به شدت اعصابم را مختل کرده بود. کم گرفتاری تو زندگی ام داشتم، بچه دار نشدنم هم شده بود قوز بالای قوز!
    یک بار پدر فربد علناً فریاد زد:« یعنی چی! ما نباید این نوه مون رو ببینیم!»
    بعد رو به همسرش کرد و گفت:« خانوم، غزاله رو ببر دکتر ببین مشکلش چیه! اگه مسئله ای هست، ما یه فکر دیگه ای بکنیم. من از حالا به همه تون بگم، یه نوۀ خوشگل کاکل زری می خوام!»
    بعد در حالی که نیشش را تا بناگوش باز کرده بود و دندانهای کرم خوردۀ کریهش را نشان می داد، گفت:« هیچی نوۀ پسری آدم نمی شه!» و در این باره مدام به من و فربد طعنه می زد.
    فربد که حسابی از بچه دار شدن ناامید شده بود و دیگر امیدی به من نداشت، مدام طعنه می زد و می گفت:« اصلاً معلوم نیست تو چه مرضی گرفتی! اون از بچۀ اولمون که نتونستی نگهش داری، اینم از حالا که اصلاً حامله نمی شی! باید به مادرم بگم تورو ببره پیش یه دکتر خوب. این طوری که نمیشه زندگی کرد، خسته شدم از این زندگی سوت و کور!»
    از آن روز به بعد، مدام همراه مادر فربد از این دکتر به آن دکتر می رفتم و نظریات مختلف آنها را گوش می کردم. شده بودم موش آزمایشگاهی. انواع و اقسام آزمایشات مختلف و اما بی نتیجه رو من انجام شده بود و روز به روز بر نا امیدی ام افزوده می گردید.
    مادر فربد مدام الهام را به زخم می کشید و می گفت:« خوش به حال خواهرم! عروسش براش یه پسر کاکل زری آورده! از قدیم همیشه همین طوری بوده. کسی که نتونه بچۀ اولش رو نگه داره، مطمئناً بچه های بعدی رو هم نمی تونه! اما من فکر می کنم که تو بهت چله افتاده. می دونی از قدیم هر کی بهش چله می افتاد و حامله نمی شد، می بردنش مرده شورخونه تا از روی چند تا جنازه رد بشه! تازه پشت سرش رو هم نباید نگاه کنه، و اِلا چله بری نمی شه!»
    با ترس و لرز نگاهش کردم و گفتم:« ولی این که خیلی ترسناکه! به نظر من آدم سنکوپ می کنه!»
    همان طور که به فکر فرو رفته بود، چشمهایش را ریز کرد و گفت:« مادر شوهر خدا بیامرزم همیشه می گفت برای چله بری باید یه زن تازه زا و نوزادش که هنوز غسل نکردن بری حمام و زیر پای اونها دراز بکشی تا آب غسل اونها روی سرت بریزه و به اصطلاح چله بری بشی!»
    بعد یک دفعه انگاری فکری به ذهنش رسیده بود، با خوشحالی رو به من کرد و گفت:« آهان، فهمیدم! وقتی فائزه زایید و خواست بره حمام تو رو هم باهاش می فرستیم!»
    بعد با خوشحالی مجدداً گفت:« چرا از اون موقع تا حالا به فکرم نرسیده بود! همه ش به خودم می گفتم حالا زنِ زائو از کجا بیاریم!»
    فائزه دختر خالۀ فربد بود و من به شدت پیش خاله و دخترخاله های فربد و به خصوص آن عروس پر فیس و افاده شان آبرو داشتم. دلم می خواست می مردم و هیچ وقت بچه دار نمی شدم، اما این خفت و خواری را تحمل نمی کردم. اصلاً چطور می توانستم لخت و عور با آدمهای غریبه به حمام بروم؟ آن وقت مثل توپ توی تمام فامیل فربد می ترکید که غزاله را با فائزه فرستادند حمام چله بری! وای، خدایا! اون وقت نمی تونستم جلوی مردم سربلند کنم!
    وقتی موضوع را با مادرم در میان گذاشتم، از ترس رسوایی لبش را گزید و محکم کوبید روی دستش و گفت:« خدا منو مرگ بده تا زودتر از دست این حرفها راحت بشم! ای خدا، این دیگه چه بلایی بود که سر ما نازل کردی؟ برای خودمون کم دردسر داشتیم که اینم شد قوز بالا قوز!»
    البته مادرم هم فکر می کرد عیب از من است که حامله نمی شدم. در حالی که دلداری ام می داد، گفت:« عیب نداره مادر جون! خدای تو هم بزرگه! تو اصلاً نمی خواد غصه بخوری. خودم می برمت پیش بهترین دکترها هر چقدر هم که خرج دوا دکترت باشه، می دم. مطمئن باش مشکلی پیش نمی آد.»
    اما من که اعصابم به شدت تحلیل رفته بود طاقت نیاوردم و یک شب موضوع را به فربد گفتم_ اینکه مادرش چه خوابی برایم دیده. فربد که کاملاً از همه چیز خبر داشت، با اینکه مرد جوان و امروی ای بود خیره و براق نگاهم کرد و گفت:« خب که چی؟ حالا می میری اگه این کاررو بکنی؟ لابد یه چیزی از قدیم بوده که همه می گن تو هم باید این کاررو بکنی. من دیگه اصلاً حوصلۀ این ناز و کرشمه های تورو ندارم. برای یه بار هم که شده تو زندگی ت حرف گوش کن . بالاخره مادرم چند تا پیرهن بیشتر از تو پاره کرده. تازه، تنها امید ما فائزه س! اگه تو این کاررو نکنی، دیگه معلوم نیست حالا حالاها کی بچه دار بشه! راستی، مادرم می گفت چیزی به زایمان فائزه نمونده!»
    در حالی که به شد عصبانی شده بودم، گفتم:« به مادرت بگو لازم نیست برای من نسخه بپیچه. بهتره اول شهلا خواهرت رو دوا درمون کنه که زودتر از من شوهر کرده و هنوز بچه دار نشده!»
    فربد که به شدت از این حرفم عصبانی شده بود، یک دفعه به طرفم هجوم آورد و گفت:« باز که غلط ریادی کردی! هزار دفعه بهت گفتم تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن!»
    بعد ولم کرد و مجدداً لباس پوشید و از خانه زد بیرون.
    بالاخره روز موعود فرا رسید. فائزه هفته پیش وضع حمل کرده بود و یک دختر کوچولوی ناز نازی به دنیا آورده بود. خیلی دلم می خواست جای او بودم. از مدتها قبل خبر چله بری تو فامیل پخش شده بود. دیگر برایم هیچ چیز اهمیت نداشت. فقط به این فکر می کردم که چطور و چگونه با فائزه حمام بروم. البته آن بیچاره هم دست کمی از من نداشت و به شدت ناراحت و معذب بود. هر چه بود خانوادۀ آنها نسبت به خانوادۀ فربد انسان بودند و فهم و شعور و درک داشتند.
    به هر ترتیب، طبق خواستۀ مادر فربد در نهایت خفت و خواری به این کار تن دادم. بعد از مدتها که از این جریان گذشت و هیچ خبری نشد، به خودم گفتم: لابد چله بری اشتباه انجام شده! باید بریم مادر شوهر عزیز خانومو از تو گور بکشیم بیرون و مجدداً مو به مو دستورات رو ازش بگیریم!
    حدوداً سه سال از ازدواجم می گذشت. تنهایی شدیداً بر من غلبه کرده بود. آن قدر حساس و زود رنج شده بودم که با کوچک ترین حرفی اشکم سرازیر می شد. به حدی سرکوفت و طعنه و کنایه از دور و اطرافیان شنیده بودم که حد نداشت. به خصوص پدر فربد که چپ و راست دستور صادر می کرد و با صدای بلند به طوری که به گوشم برسد، می گفت:« من میوه و نتیجه زندگی مو می خوام ببینم. یه مدت دیگه به این دختره مهلت می دم، اگه تا اون وقت خبری نشد، خودم طلاقش می دم.»
    و من احمق تمام این تهدیدها را به جان می خریدم و در سکوت مطلق دم نمی زدم. گاهی اوقات هم از حرف پدر فربد خنده ام می گرفت. انگار که من زن او بودم، نه زن فربد که مدام مرا تهدید به طلاق می کرد. در این مدت، از بخت بد من شهلا هم حامله شد و دختر زایید. مادر فربد آن قدر به او می رسید و بچه م بچه م می کرد که حد نداشت. مدام بسته های گوشت و سبزی و لوبیای آماده شده برایش می برد و حسابی از او مراقبت می کرد. در دلم گفتم: پس مرگ خوبه برای همسایه! این کارها برای اینها کاملاً عادی یه. فقط برای من و خونواده م ممنوع بود!
    بالاخره از آنجایی که از قدیم گفتند خدا جای حقّه پس از مدتها دوا و درمان های بی نتیجه، از طریق خواهر فربد آذر پیش دکتر باتجربه و حاذقی رفتیم. پس از معاینۀ دقیق پرونده پزشکی و همین طور من، صراحتاً رو به فربد کرد و گفت:« خانوم شما هیچ مشکلی نداره. به نظر من شما خودتون باید آزمایش بدین!»
    فربد که از این حرف به شدت عصبانی شده بود، با تعجب پرسید:« من؟ من برای چی، آقای دکتر؟ من که مشکلی ندارم! تازه خانوم من یه سقط هم داشته!»
    دکتر با بی تفاوتی شانه ای بالا انداخت و با بی تفاوتی گفت:« آقای محترم، ما بیمارانی داشتیم که حتی دو یا سه تا بچه هم داشتن، اما بعدها دچار مشکل شدن. در ضمن، اگه این طرز فکر شما درست باشه قاعدتاً خانومتون هم یه بار حامله شدن، یعنی ایشون هم می تونن ادعای شمارو داشته باشن!»
    آن روز با کلی دعوا و جر و بحث از مطب دکتر آمدیم بیرون. فربد که طبق معمول دنبال کسی می گشت که ازش دفاع کند، فوراً موضوع را با خانواده اش در میان گذاشت و گفت:« دکتر احمق هیچی حالی ش نیست. بهش می گن اگه من مشکل داشتم که زنم حامله نمی شد، بهم جواب می ده خب اگه خانومتون هم مشکل داشت، اونم حامله نمی شد!»
    این قضیه به حدی برای فربد و پدر و مادرش غیرقابل هضم بود که اصلاً تحمل شنیدنش را هم نداشتند، چه رسد به باور آن. بالاخره پس از مدتها جر و بحث و بگو مگو، از آنجایی که آدمهای خودخواه و مغروری بودند و برای اینکه ثابت کنند پسرشان هیچ عیب و مشکلی ندارد، راضی به انجام آزمایش شدند. هیچ وقت روزی که برای جواب آزمایش رفتیم پیش دکتر از یادم نمی رود. فربد از شدت ترس رنگ به صورت نداشت و چشم به دهان دکتر دوخته بود.
    دکتر نگاهی کوتاه به برگه آزمایش کرد و با ناراحتی سری تکان داد و گفت:« بله! همون طوری که قبلاً هم گفتم، شما دچار مشکل ... شدین و حتماً باید یه عمل جراحی روتون انجام بشه. البته باز هم قول صد در صد نمی دم، ولی خوب در واقع این عمل پنجاه پنجاس. حالا می تونین برین فکرهاتون رو بکنین و هر وقت که آمادگی داشتین، بیاین تا من تاریخ روز عمل رو تعیین کنم.»
    نمی دانم چطور باید برایتان توصیف کنم، ولی آن قدر از شنیدن این خبر خوشحال شدم که حد نداشت. شاید اگر من هم مثل بقیۀ آدمها دارای یک زندگی عادی و نرمالی بودم، از شنیدن این خبر به مرز جنون و سکته می رسیدم. ولی زندگی من کاملاً برعکس بود. آن قدر در این مدت سرکوفت و طعنه و کنایه شنیده بودم که دلم می خواست همان لحظه همه را یک جا سر فربد خالی می کردم.
    پدر و مادر فربد بلافاصله با شنیدن این خبر به سراغم آمدند. فربد از شدت عصبانیت گوشه ای از سالن قنبرک زده بود و چیزی نمی گفت. با وجود تمام آزار و اذیتهایی که در این مدت از او دیده و تحمل کرده بودم، اما قلباً باز هم نمی توانستم ناراحتی اش را ببینم.
    آقای اصفهانی تا چشمش به فربد افتاد با عصبانیت به طرفم آمد و در حالی که انگشت اشاره اش را با تهدید برابرم گرفته بود، گفت:« خوب گوشهات رو باز کن ببین چی دارم بهت می گم. اگه فقط یه بار بفهمم این موضوع جایی درز پیدا کرده بود، اون وقت من می دونم و تو! فهمیدی چی گفتم؟ خوب حواست رو جمع می کنی و به هیچ کس حرفی نمی زنی، به خصوص پدر و مادرت! اونها نباید از این موضوع چیزی بفهمن تا من هر چی زودتر ترتیب عمل فربد رو بدم.»
    آن قدر در وجودم خشم نهفته بود که دلم می خواست با دستهایم خفه اش کنم. دیگر تحمل آن همه توهین و اهانت را نداشتم. اما نه، این بار دلم می خواست واقعاً با آبرو و حیثیت خانوادگی شان بازی کنم. مگر نه اینکه بارها و بارها به جرم نکرده بازخواست شده بودم، پس بگذار این بار واقعاً به جرم کرده بازخواست شوم. من چطور می توانستم آبروی ریخته شده ام را جلوی فک و فامیل فربد جمع کنم؟ چقدر در این مدت حرفها و کنایه ها را تحمل کردم و دم نزدم؟ حالا نوبت من بود، باید انتقام می گرفتم! باید آبرویم را پس می گرفتم!
    با حالتی کودکانه رو به پدر فربد کردم و گفتم:« چشم! شما مطمئن باشین که این موضوع جایی درز پیدا نمی کنه!»
    پدر فربد با اطمینان از اینکه به حد کافی از من زهر چشم گرفته، از آنجا رفت.
    فردای آن روز اولین کاری که کردم این بود که تلفن زدم به دختر خالۀ فربد و گفتم:«راستی، فائزه جون! چله بری برای آقایون هم هست؟»
    با تعجب گفت:« یعنی چی؟ منظورت چیه؟»
    گفتم:« هیچی! تو رو به خدا جلوی فامیل حرفی نزنیها، ولی دکترها گفتن فربد مشکل داره باید عمل بشه!»
    فائزه که تعجب کرده بود، یک دفعه با ناراحتی گفت:« راست می گی! ای داد! اینکه خیلی بد شد! وای، حتماً خاله جون و آقای اصفهانی خیلی از این موضوع ناراحت شدن؟»
    با حرص جواب دادم:« این فقط خواست خدا بود که رسواشون کرد. من اصلاً بچه برام مهم نیست. بچه موقعی بچه می شه که پدر و مادر درست و حسابی داشته باشه!»
    بعد در حالی که مدام به فائزه سفارش می کردم، گفتم:« یه وقت نکنه این موضوع جایی درز پیدا کنه! من فقط به خاطر اینکه باهات صمیمی بودم، گفتم. و اِلا هیچ کس خبر نداره، حتی پدر و مادرم!»
    بعد تلفن را قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم. پوزخندی زدم و پیش خودم گفتم: الانه که تلفنها راه بیفته! این بار تو بگیر بشین آقای اصفهانی و تماشا کن! مطمئن باش تا فردا صبح خبر رو از دهن فامیل می شنوی و این بار دیگه من تحمل زندگی با فربد رو ندارم!
    بعد هم بلافاصله خبر را تلفنی به مادرم دادم. مادر در حالی که به شدت خوشحال شده بود، آهی کشید و گفت:« خب، خدارو شکر! لااقل تو تبرئه شدی و از دست نیش و کنایه هاشون راحت شدی! مادر نگفتم ظلم پایدار نیست، بالاخره چوبشو می خورن!»
    خنده ای کردم و گفتم:« آره، درسته! ولی کو گوش شنوا که این چیزهارو درک کنه!»
    این خبر زودتر از آنچه که تصور می کردم، مثل باد به گوش فامیل رسید. فربد که به شدت ناراحت و عصبی بود، رو به من کرد و گفت:« بالاخره کار خودت رو کردی؟»
    خودم را به اون راه زدم و گفتم:« راجع به چی حرف می زنی؟»
    فربد که نگاهش بیشتر به گراز وحشی شباهت داشت، سری تکان داد و گفت:« خودت خواستی! حالا ببین بابام چه بلایی سرت می آره!»
    در همین وقت، در آپارتمان به شدت از هم باز شد و آقای اصفهانی طبق معمول با حالتی وحشیانه که انگار از چشمانش خون می چکید به همراه همسرش وارد شدند و در حالی که با کفش راه می رفت و انگار که خانۀ پسرش را با طویله اشتباه گرفته بود، سرم فریاد کشید و گفت:« کار خودت رو کردی، دخترۀ گستاخ بی چشم و رو! فقط می خواستی با آبرو و حیثیت ما بازی کنی! الان می فرستمت خونۀ ...»
    که حرفش را ناتمام گذاشتم و گفتم:« من آماده م! همین الان خوبه برم! اصلاً می دونین چیه، این بار نیازی به زحمت شما نیست. من خودم می خوام از فربد طلاق بگیرم!»
    مادر فربد پا در میانی کرد و گفت:« باز که داری دختر جون زبون درازی کنی!»
    پدر فربد که اصلاً توقع این برخورد را نداشت، در حالی که نسبتاً کوتاه آمده بود! با حالت خاصی جلو آمد و گفت:« آخه دختر جون، من به خاطر خودتون گفتم که جایی نقل مجلس نشین. اون وقت تو نشستی همه جا جار زدی!»
    من که داشتم موضوع را انکار می کردم، گفتم:« من به هیچ کس حرفی نزدم. اصلاً این همه آدم تو خونۀ شما رفت و آمد می کنن، چرا هر چی می شه فوراً یقۀ منو می گیرین! بعدش همه می دونین، بابا جون! من و فربد به درد همدیگه نمی خوریم. حالا هم که اتفاقی نیفتاده، بچه هم که نداریم، اصلاً خودم می خوام به پدرم تلفن کنم بیاد تکلیف منو روشن کنه!»
    پدر فربد که توقع شنیدن همچون حرفی را نداشت، در حالی که نمی خواست از موضع قدرتش پایین بیاید، ناخودآگاه شانه هایش آویزان شد و به حالت تسلیم رو به همسرش کرد و گفت:« نگفتم، خانوم! من مطمئن بودم که غزاله حرفی نمی زنه! بالاخره هر چی باشه فربد شوهرشه، دیگه با آبروی خودش که بازی نمی کنه!»
    بعد روی مبل کنار فربد لم داد و رو به من کرد و گفت:« چای آماده س؟»
    لبخندی زدم و در جواب گفتم:« بله، بابا جون! الان می آرم خدمتتون!»
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  9. #29
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    با وجودی که فکر می کردم که شاید مشکل فربد تأثیر مثبت و به سزایی در زندگی مان داشته باشد و لااقل از این به بعد موضع او نسبت به من عوض شود، اما آن قدر خودخواهی و غرور در زندگی ما حاکم بود که حتی نمی توانستم توقع کوچک ترین گذشت و قدردانی را از او داشته باشم. فربد طبق روال قبل به رفتارش ادامه می داد. اغلب شبها تا دیر وقت به خانه نمی آمد و تقریباً من هر شب شام را به تنهایی صرف می کردم که اصلاً میلی به خوردن شام نداشتم. روزهای جمعه و تعطیل هم از صبح بیرون می رفت و اغلب موقع تا شب یا بعد از ظهر من تنها بودم.
    بالاخره روز عمل فربد فرا رسید. با وجودی که پدر و مادرم از همه چیز خبر داشتند، ولی اصلاً به روی فربد نیاوردند و حتی برای ملاقات هم به بیمارستان نیامدند تا مبادا موجب ناراحتی فربد گردد.
    پس از عمل جراحی، با وجود آن همه مراقبتهای شبانه روزی ام، فربد حتی کوچک ترین قدرشناسی و تشکر هم نکرد. انگار تمامی این کارها جزو وظایف من محسوب می شد و من هیچ کار خاصی نکرده بودم. نمی دانم، اما انگار فربد اصلاً قلب نداشت و یا شاید هم با وجود همچون پدر و مادری تمامی احساسات را در وجودش سرکوب کرده بود. بالاخره او می بایست از میان من و پدر و مادرش یکی را بر می گزید. البته نه بدان معنا که ترک خانواده اش کند، بلکه یک زندگی نرمال و عادی همانند تمام آدمهای دیگر داشته باشد. اما فربد به خاطر منافع مادی ترجیح می داد که پدر و مادرش را انتخاب کند. به همین دلیل هم تا آنجایی که می توانست از من گریزان بود. حتی خودش می ترسید مبادا تحت تأثیر محبتهای من قرار گیرد و نتواند میان همسر و خانواده اش یکی را برگزیند.
    بالاخره پس از مدتی فربد حالش بهتر شد و مثل سابق مجدداً به سر کار می رفت. روزها به همین ترتیب می گذشتند و فربد روز به روز گستاخ تر از قبل می شد. به طوری که کوچک ترین اعتراضی به راحتی دست رویم بلند می کرد. اوایل فقط با یک سیلی، اما کم کم کار بالا گرفت و علناً به کتک کاریهای شدیدی انجامید.
    به یاد دارم روز جمعه بود. تنهایی و بی کسی بدجوری با روح و روانم بازی کرده بود. صبح طبق معمول فربد به دیدن پدر و مادرش رفته بود و من تک و تنها در خانه بودم. دیگر حتی چشمه اشکم خشک شده بود. انگار من هم تبدیل به یک آدم خشک و بی روح شده بودم. حتی احساسات هم در وجودم کشته شده بود. دیگر هیچ احساسی نسبت به فربد در خودم حس نمی کردم. انگار یک دفعه به خودم آمده بودم. اصلاً من برای چی این همه مدت رو در کنارش سر کرده م؟ چرا من بایستی خودمو فدای آبروی خونوادگی پدر و مادرم کنم؟ حال که اونها به فکر من نیستن، چرا من به فکر اونها باشم؟
    دیگه طاقت نیاوردم و با پدرم تماس گرفتم و گفتم:« اگه شما از وجود همچون دامادی خسته نشدین، من از وجودش شرم دارم و دیگه حتی تحمل یه لحظه زندگی کردن زیر این سقف رو ندارم!»
    با وجودی که فکر می کردم پدرم مثل سابق شروع به نصیحت خواهد کرد، اما خیلی عادی، انگار که از مدتها پیش منتظر همچون تلنگری از من بود، جواب داد:« خب، زندگی نکن! کسی مجبورت نکرده! هر تصمیمی که تو بگیری، من راضی م. فقط اینو بهت بگم درست تصمیم بگیر. هیچ خوش ندارم با پای خودت بیای بیرون و با پای خودت هم برگردی!»
    طرفهای ظهر بود که فربد برگشت. وقتی دید آماده رفتن هستم، با خشونت رو به من کرد و گفت:« کجا به سلامتی؟»
    با فریادی که انگار از اعماق وجودم بر می خواست، گفتم:« همون جایی که باید از سه چهار سال پیش می رفتم. فربد، من خیلی احمق و بچه بودم که اون همه از تهدیدهای تو و پدرت ترسیدم. اما حالا برعکس، احساس می کنم تازه عقلم سر جا اومده. من تازه الان نوزده سال دارم. مطمئن هستم برای شروع یه زندگی جدید به هیچ وجه دیر نشده. من و تو اصلاً برای هم ساخته نشدیم. خدارو شکر می کنم که توی این مدت ازت بچه دار نشدم. البته شاید هم این خواست خدا بوده! این تو، اینم زندگی ت! امیدوارم دیگه هیچ وقت همدیگر رو نبینیم!»
    فربد در حالی که هاج و واج به صورتم زل زده بود، یک دفعه با شتاب مثل کره اسب وحشی ای به طرفم خیز بر داشت و در حالی که چمدانم را گوشه ای پرتاب می کرد، به من حمله ور شد و زیر مشت و لگد شروع به فحاشی کرد و گفت:« چه غلطهای زیادی! برای من زبون در آورده! بدبخت کجا می خوای بری؟ لابد می خوای بری خونۀ بابات اینها! همونهایی که توی این مدت سه سال اصلاً سراغی هم ازت نگرفتن!»
    آن روز به حدی مشاجره و دعوای ما بالا گرفت که فقط تنها کاری که توانستم بکنم این بود که بلافاصله به پدرم زنگ بزنم و گفتم:« فوراً خودت رو برسون!»
    حدوداً یک ربع بیست دقیقۀ بعد پدرم به دنبالم آمد، بدون اینکه حتی خودش را به فربد نشان دهد. همان جلوی در به انتظارم ایستاد و من در حالی که به شدت دستپاچه شده بودم، فقط توانستم کیفم را بر دارم و از ساختمان بگریزم.
    گاهی اوقات به خودم می گویم واقعاً چطور پدرم حتی برای یک لحظه هم با فربد رو در رو صحبت نکرد و از حق و حقوقم دفاع نکرد! من آن قدر انصاف دارم که قبل از آنکه فربد و خانواده اش را متهم کنم، اول از همه خانواده خودم را زیر سؤال ببرم. اگر پدر من پدر بود، یعنی به معنای واقعی یک پدر بود، شاید هیچ وقت زندگی من به این مراحل نمی رسید. اگر حتی برای یک بار هم که شده بود پدرم مثل یک مرد رو در روی فربد و خانواده اش می ایستاد و از حق و حقوق طبیعی دخترش دفاع می کرد و یا حتی متوسل به قانون می شد، من تا این حد زجر نمی کشیدم.
    بله، حسرت من تنها از یک بابت بود، و آن هم اینکه هیچ گاه در زندگی ام پشتیبان نداشتم. شاید باور نکنید، گاهی مواقع حتی به زندگی فربد هم رشک می بردم. از این که تا این حد پدر و مادری داشت که در همه حال به فکرش بودند و در دلم نسبت به او احساس حسادت می کردم.
    چند روزی از این ماجرا گذشت. آن روز به حدی هول شده بودم که حتی چند دست لباس هم با خودم بر نداشتم. یک روز صبح در حالی که مطمئن بودم فربد سر کار رفته و خانه نیست، به اتفاق پدرم تصمیم گرفتم برای برداشتن لباسها و وسایل مورد نیازم به خانه برگردم. وقتی به آنجا رسیدم، در کمال تعجب دیدم که تمامی قفلها را عوض کرده اند و من مجبور شدم دست از پا درازتر برگردم.
    دیگر تصمیم خودم را گرفته بودم. روز بعد به اتفاق پدرم رفتیم دادگاه و درخواست طلاق دادیم. روزی که احضاریۀ دادگاه به دستشان رسید، مثل اسپند روی آتش بالا و پایین می پریدند و بلافاصله پدرش به من زنگ زد و گفت:« به بابات بگو هیچ احتیاجی به دادگاه نیست. فردا بیاد محضر و طلاق دخترش رو بگیره.»
    اما از آنجایی که تمام این حرفها فقط یک بلوف ساده بود، فردای آن روز شوهر خاله اقدس تماس گرفت و گفت:« ما امشب به خاطر زندگی این دو تا جوون یه جلسه تو خونۀ خودمون گذاشتیم. از شما هم خواهش می کنم تشریف بیارین بذارین مشکل دوستانه حل بشه. نذارین کار به دادگاه و لج و لجبازی بکشه!»
    پدر در حالی که با صبوری به حرفهای او گوش می کرد، گفت:« چشم، حاج آقا! حتماً می آیم خدمتتون!» و گوشی را قطع کرد.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  10. #30
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    مادر در حالی که اعصابش به شدت به هم ریخته بود، با پرخاش رو به پدرم کرد و گفت: «یعنی چی، سروش؟ یعنی ما باز هم با این همه اتفاقاتی که برای غزاله رخ داده، بریم اونجا چی بگیم؟ من که دیگه اصلاً تحمل اونهارو ندارم. باباجون از قدیم گفتن مرگ یه بار، شیون یه بار! پس خدا طلاق رو برای چی گذاشته؟»
    بعد با عصبانیت رو به من کرد و گفت: «تصمیم با خودت! اگه این بار هم با خفت و خواری برگشتی سر خونۀ اولت، دیگه رو ما حساب نکن! اصلاً به ما مربوط نیست.»
    نمی دانم چرا انگار لال شده بودم. انگار فکم قفل شده بود. قدرت تصمیم گیری از من سلب گردیده بود. حس عجیبی داشتم.
    طرفهای غروب بود که همراه پدر و مادرم به خانۀ خاله اقدس رفتیم. پدربزرگ و همین طور عموخسرو از طرف پدر فربد خبردار شده بودند. با ورود ما، طبق معمول پدر فربد دست پیش گرفت تا مبادا خدایی نکرده پس بیفته. و شروع به داد و فریاد کرد و تقریباً هرچه از دهانش بیرون آمد جلوی جمع نثارم کرد و گفت: «تو لیاقت نداری که عروس ما باشی!»
    من که به شدت ترس برم داشته بود، هاج و واج بهش نگاه کردم. واقعاً فکر کرده بودم مجلس آن شب به خاطر آشتی کنان ما بر پا شده بود. اما انگار باز هم می خواستند گربه را دم حجله بکشند.
    مادرم که دیگر تحمل آن همه بدگویی و اهانت را نداشت، آرام و آهسته سر در گوشم گذاشت و نجواکنان گفت: «چرا ساکتی؟ خب، تو هم جواب بده! پس چرا حرف نمی زنی؟ چرا سکوت کردی؟ مگه از دست فربد و پدرش ناراحت نبودی؟ خب! تو هم یه چیزی بگو!»
    فربد که ناظر این گفت و گو بود، یک دفعه با عصبانیت از جا بلند شد و گفت: «نگفتم! بهتون نگفتم همۀ این کارها زیر سر مادرشه. نگاه کنین حتی الان هم توی این جمع داره چیز یاد دخترش می ده.»
    مادرم با دیدن این صحنه گریه کنان از جا بلند شد و مجلس را ترک کرد. پدرم به پشتیبانی از مادر لب به اعتراض گشود و خواست حرفی بزند که یک دفعه پدر فربد رو به او کرد و گفت: «بسه دیگه! آنقدر تو زندگی اینها دخالت کردی که کار رو به اینجا کشوندی. حالا هم بیخود نمی خواد کار رو از اینکه هست خراب تر کنی. من فقط به احترام حاج آقا علوی بزرگ تا حالا بهتون هیچی نگفتم.»
    پدربزرگم که انگار دهنش را مومیایی کرده بودند، به علامت احترام سری تکان داد و گفت: «خیلی ممنون، حاج آقا! همیشه ذکر و خیر خوبیهای شما بوده و ما از این بابت بسیار ممنونیم. حالا هم ما اینجا جمع شدیم به اتفاق شما و همین طور باجناق محترمتون و بقیه...» در حالی که اشاره به پدرم و عموخسرو می کرد، مجدداً گفت: «تا مشکل این دو تا جوون حل بشه!»
    شوهر خاله اقدس که مرد مهربان و محترمی بود، با خوشرویی رو به پدر فربد کرد و گفت: «حاج آقا، شما هم سعی کنین کمتر تو کار این دو تا جوون دخالت کنین، والله خدارو خوش نمی آد. زندگی این دو تا جوون داره سر هیچ و پوچ از هم می پاشه!»
    پدر فربد در حالی که نسبتاً آرام شده بود، رو به جمع کرد و گفت: «این کار فقط یه شرط داره! اگه می خواین که من هیچ دخالتی نداشته باشم، باید ارتباط غزاله با پدر و مادرش قطع بشه. و از همه مهم تر اینکه هیچ گونه ارتباط تلفنی هم نداشته باشن! یعنی در واقع تلفن هم بایستی جمع بشه. اگر این دو تا شرط رو قبول کردن که هیچ، و اِلا من هیچ رغبتی به ادامۀ زندگی اونها ندارم.»
    بالاخره پس از چند ساعت بحث و گفت و گو، عموخسرو، پدر و مادرم و همین طور مرا راضی کرد و گفت: «آقای اصفهانی حالا عصبانی هستن یه چیزی گفتن. وقتی این دو تا جوون رفتن سر خونه زندگی شون، شما مطمئن باشین خودشون مسئله شون رو حل می کنن و دیگه نیازی به این حرفها نیست.»
    نمی دانم انگار آن شب همگی ما طلسم شده بودیم. نه پدر و مادرم، و از آن هم بدتر نه پدربزرگ و یا عموخسرو هیچ حرف خاصی برای دفاع از من نزدند. اصلاً نمی دانم این چه سِری بود که وقتی آقای اصفهانی بی محابا حمله می کرد، همۀ ما سنگ می شدیم.
    الان که به آن روزها فکر می کنم، درست حال کسی را پیدا کردم که انگار از خواب صد ساله بیرون آمده. مدام خودم را بازخواست می کنم. اصلاً این همه سکوت چه معنایی می توانست داشته باشد؟ این چه ترس نهفته ای بود که در وجود من و خانواده ام خفته بود؟ واقعاً چه اجباری بود که با آن همه خفت و خواری باز هم سر خانه و زندگی ام باز گردم؟
    عموخسرو که مخالفت را در چشمانم دیده بود، رو به من و فربد کرد و گفت: «بلند شین تا من اینجا هستم با هم برگردیم سر خونه زندگیتون. در ضمن، می خوام با هر دوتون حرف بزنم!»
    بالاخره با اصراهای جمع، به خصوص عموخسرو، راضی به رفتن شدم. فربد در حالی که مدام با چشم و ابرو قیافه می گرفت، همراه من و عموخسرو راه افتاد. آن شب پدر و مادرم با چشم گریان از آنجا خارج شدند. لحظات آخر مادر در حالی که بغض گلویش را گرفته بود، رو به من کرد و گفت: «خودت خواستی! بهتره که دیگه از ما توقعی نداشته باشی!»
    حالا که به آن روزها فکر می کنم، به خودم می گویم ای کاش پدرم تو سرم می زد و نمی گذاشت آشتی کنم! اصلاً نمی دانم چرا این طوری شد! من واقعاً به صِرف طلاق و جدایی قهر کرده بودم. حتی از طرف دادگاه هم برای فربد احضاریه فرستادم. هیچ قصدی برای آشتی نداشتم، اما آن شب تا چشمم به فربد افتاد انگار همه چیز را فراموش کردم. وقتی به اعماق دلم رجوع می کردم، می دیدم میلی به جدایی و طلاق ندارم. از اینکه انگشت نمای مردم شوم و همه به چشم یک بیوه زن به من نگاه کنند از خودم شرم داشتم. من تازه نوزده سال داشتم. چطور می توانستم از القابی مانند بیوه زن استفاده کنم؟
    در مسیر خانه، عموخسرو مدام حرف می زد. البته با وجودی که عموی من بود، بیشتر طرف صحبتش من بود و مدام مرا نصیحت می کرد. جلوی خانه که رسیدیم، در حالی که از ماشین پیاده می شد، برابرم ایستاد و جلوی فربد رو به من کرد و گفت: «اصلاً حالا که چی؟ فکر کردی اگه قهر کنی و بری، چیزی هم به جز آبروریزی نصیبت می شه؟ ببین، غزاله جون! بذار بی رودربایستی بهت بگم فکر کردی اگه طلاق بگیری و از فربد جدا بشی، کی می آد تورو می گیره؟ یه مرد زن طلاق داده با دو سه تا بچه، یا یه مرد زن مرده با چند تا بچۀ قد و نیم قد که تورو به خاطر خاک تو سری شبهاش می خواد!»
    با شنیدن این حرف، آن هم جلوی روی فربد، داشتم از خجالت آب می شدم. اصلاً معلوم نبود عموخسرو عموی من بود، یا عموی فربد! فقط طرف صحبتش من بودم و بس، آن هم حرفهایی که به جز اهانت و توهین و خوار و خفیف کردن چیزی عایدم نمی شد.
    بعدها فهمیدم که تمام حرفهای آن شب عموخسرو مغرضانه و حساب شده بود. همان طوری که قبلاً برایتان گفته بودم، عموخسرو حس حسادت عجیبی نسبت به پدرم داشت و تا آنجایی که می توانست همیشه او را در جمع خانوادگی می کوبید. آن هم فقط به خاطر اینکه پدرم سروش دست راست پدربزرگم محسوب می شد و از کسب و تجارت شمه ای پر قدرت داشت. من و پدر و مادرم آن قدر صاف و ساده بودیم که فکر می کردیم آن شب تازه پدربزرگم و عموخسرو از موضوع باخبر شدند، در حالی که اصلاً این طور نبود. به مرور زمان تازه فهمیدیم از همان اوایل زندگی مان پدر فربد مدام گزارشات مرا به پدربزرگ و عموخسرو می داده.
    آه، خدای من! پس بیخود نبود به آنها این همه احترام می گذاشت و مدام می گفت: «فقط به احترام پدربزرگت و عموخسروت بهت هیچی نمی گم!»
    یعنی در واقع عموخسرو یک دشمن درجه یک یا بهتر است بگویم جاسوس دو جانبه بود و ما خبر نداشتیم! به خاطر حس رقابت با برادرش با سرنوشت برادرزاده اش بازی کرده بود. آن هم با چه حرفها و القابی برادرزادۀ نوزده ساله اش را که حتی بچه هم نداشت، می کوبید و می گفت: «فکر کردی کی می آد تو رو بگیره؟ یه مرد زن دار، یا یه مرد زن مرده؟»
    یعنی لیاقت یک دختر نوزده ساله این است؟ دختری که از اول زندگی اش به جز زجر و عذاب چیزی عایدش نشده؟ اصلاً فکر نمی کنم هیچ مردی به نامَردی عموخسرو رفتار کرده باشد. همیشه همین طور بود. دوست داشت مثل خاله زنکها سر از کار همۀ زندگیها دربیاورد. در حالی که خودش را کاملاً آدم حق به جانبی جلوه داده بود، از این طریق به اصطلاح نصیحت وارونه می کرد.
    آن شب زمانی که عموخسرو این حرفها را می زد، فربد مدام به حالت موذیانه لبخند تمسخرآمیزی می زد و من که داشتم از خجالت آب می شدم و به شدت از عموخسرو حساب می بردم، در سکوت سرم را به زیر انداختم و عرق پیشانی ام را پاک کردم. بعد هم به اصطلاح خودش که می خواست فربد را هم نصیحت کند، رو به فربد کرد و گفت: «البته تو هم کم مقصر نیستی! ببین من خودم هر وقت که با زنم دعوام می شه، وقتی که حسابی کتکش زدم و لت و پارش کردم، بعد هم انقدر سیاست دارم که برم و از دلش دربیارم. لااقل تو هم این کار رو یاد بگیر.» بله، این همه نصیحت پدرانه عموخسرو به فربد بود که از فرط خجالت دیگر نمی توانستم سرم را بالا بگیرم! بعدها فهمیدم که حسابی از خجالت پدر و مادرم هم درآمده بود و در حالی که با مادرم جر و بحث شدیدی کرده بود، گفته بود: «آقای اصفهانی خیلی هم مرد خوب و فهمیده ایه! این شما هستین که نمی ذارین غزاله زندگی شو بکنه. شماها آبروی مارو هم جلوی این خونوادۀ محترم بردین!»
    بعد هم به مادرم تشر زده بود: «چقدر به غزاله چیز یاد می دی؟ ولشون کن چی از جون این دو تا جوون می خوای؟»
    از آن پس، میان پدر و مادرم و عموخسرو مشاجره لفظی شدیدی در گرفت که تا الان هم ادامه دارد. یعنی در واقع تازه پدرم پی به ماهیت خانوادگی خودش برده بود و پدر و برادرش را شناخت. دلم به شدت برای مادرم می سوخت. کسی که سراسر عمرش همیشه جلوی خانواده شوهرش سر تعظیم فرود آورده بود. مادرم زن تنهایی بود. تمام فامیل و اقوامش در تهران زندگی می کردند و همیشه به عموخسرو به چشم یک برادر نگاه می کرد و همین طور عمه سودابه و سوسن را مثل خواهرانش دوست می داشت و این واقعاً پاداش آن همه خوبی و محبت او نبود.
    از آن به بعد، بدون اینکه کوچک ترین تفاوتی در زندگی من و فربد پدید بیاید، مثل سابق و یا شاید هم بدتر از قبل زیر یک سقف زندگی می کردیم، و یا بهتر است بگویم همدیگر را تحمل می کردیم. از آن شب به بعد، ارتباط من به کل با خانواده ام قطع شد. فربد همان شب تلفن را هم قطع کرد و این آخرین امید من بود. البته گهگاه یواشکی بدون اطلاع فربد از خانۀ خانم رضایی که زن فوق العاده مهربانی بود، با پدر و مادرم تماس می گرفتم و از حالشون باخبر بودم.
    پس از مدت پنج ماه دوری، از مادرم شنیده بودم که قرار است برای نوشین خواستگار بیاید. دلم برای همه شان لک زده بود. دیگر تحمل آن همه دوری را نداشتم. آرزو داشتم در مراسم خواهرم شرکت کنم. آخر من فقط همین یک خواهر را داشتم.
    بالاخره شب نامزدی یا بهتر است بگویم بله بران خصوصی آن قدر به دست و پای فربد افتادم و التماس کردم تا بالاخره رضایت داد و قبول کرد که مرا به آنجا ببرد. از خوشحالی داشتم پرواز می کردم. دلم می خواست نوشین را بغل می کردم و ساعتها می گریستم.
    عصر موقع حرکت، در حالی که من و فربد حسابی به خودمان رسیده بودیم، فربد رو به من کرد و گفت: «راستی، پدرم گفته قبل از حرکت بریم اونجا! با تو کار داره!»
    من که مثل یخ وا رفته بودم، از ترس سکوت کردم و گفتم: «باشه! هرچی تو بگی!»
    با ورود به خانۀ پدر فربد، در حالی که به شدت عجله داشتم تا هرچه زودتر به دیدن پدر و مادرم بروم، پدر و مادر فربد با خونسردی هرچه تمام تر فربد را به حرف گرفتند و تا یک ساعت فقط در مورد کار و کاسبی با هم صحبت کردند و من بدون آنکه حتی جرئت کوچک ترین اعتراضی داشته باشم، همان طور شاهد گفت و گوی آنها بودم.
    بالاخره پس از یک ساعت که برایم مثل یک قرن گذشت، پدر فربد رو به من کرد و گفت: «خب، مبارک باشه! شنیدم بله برون خواهرته! بهتر دیدم قبل از اینکه امشب بری اونجا، یه نصیحت دوستانه به تو و خونواده ت بکنم. از قول من به پدرت سلام برسون و بگو اگه خواستی به دخترت جهاز بدی، سعی کن جنس مرغوب انتخاب کنی. مثلاً به جای اینکه دو تا فرش مشهد بده به خواهرت، بهتره یه فرش کاشان درجه یک بده. اگه قراره دو دست نعلبکی بده، یه دست بده ولی جنس خوب بده. خلاصه اینکه ما وظیفۀ خودمون می دونستیم که برادرانه پدرت رو نصیحت کنیم. اینو به خاطر این بهت گفتم که بعدها خواهرت دچار سرکوفت نشه. حالا برین به سلامت تا دیرتون نشده!»
    من که تمام عضلات بدنم از شدت عصبانیت سست و کرخت شده بود، با بغض سر به زیر انداختم و زیر لب گفتم: «چشم!»
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/