تعریف جوک کرد. و آن قدر با نمک تعریف کرد که همه ناخودآگاه به خنده افتادند.
آن روز بعد از ظهر به هوای استراحت رفتم طبقۀ پایین. هنوز ساعتی نگذشته بود که سر و کلۀ لیلا پیدا شد. من که حسابی ترسیده بودم گفتم:« کاشکی حالا نمی اومدی! می ترسم بهت شک کنن!»
با بی تفاوتی شانه ای بالا انداخت و گفت: به جهنم! شک کنن! تازه به من شک می کنن، نه به تو! از همه مهم تر اینکه من فامیل حاج آقا هستم. عزیز خانوم برای من نمی تونه نخ ول بده.»
بعد مرا به اتاق خواب برد و روی تختخواب نشست و گفت:« خب، نمی خوای بگی فربد بهت چی گفته؟»
با شک و تردید نگاهش کردم و گفتم:« تو رو به خدا ول کن! من اصلاً حوصلۀ بحث و دعوارو ندارم!»
« چی داری می گی، دختر؟ من که خودم اول برای حرف زدن پیش قدم شدم. تو از چی انقدر می ترسی؟ یعنی تا این حد ازت زهر چشم گرفتن؟»
در حالی که بغض گلویم را می فشرد، خودم را کنترل کردم و گفتم:« بگذریم! من فقط همون شب نامزدی با دیدن تو راجع به بهت از فربد سؤال کردم که اون هم خیلی عادی بهم جواب داد:« قرار بود من و لیلا با هم نامزد کنیم، اما مادرم به خاطر اینکه لیلا حجاب درست و حسابی نداشت مایل به این کار نبود.»
همان طور که حدقه چشمانش از تعجب گرد شده بود، خندۀ تلخی کرد و گفت:« عجب آدم بی چشم و رویی! واقعاً هر لحظه که می گذره، می فهمم خدا چقدر خاطرمو می خواسته که از دست این اعجوبه ها نجاتم داده!»
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:« یعنی این طور نبوده؟»
« نه که نبوده! تو چی فکر کردی؟ ما حتی اونهارو تو خونه مون راه ندادیم. مادرم به عزیز خانوم گفت:« پدر لیلا جون گفته قدمتون روی چشم تشریف بیارین. مهمون حبیب خداس، ولی ما قصد شوهر دادن لیلا جون رو نداریم. اون حالا حالاها باید درس بخونه تا لیسانس بگیره. بعدش هم خدا بزرگه!»
از شنیدن این حرف مثل یخ وا رفتم. اوه، خدای من! فربد همه چیز رو برعکس گفته! منِ احمق لااقل باید از طرز نگاه فربد به لیلا همه چیز رو حدس می زدم.
لیلا که انگار تازه سر درد و دلش باز شده بود، گفت:« عزیز خانوم با هر ترفندی که بود پای تمام قوم شوهرش رو برید. دیگه هیچ کس جرئت نمی کرد با اینها رفت و آمد کنه. فقط تنها کسی رو که نتونست دست به سر کنه، خاله خانوم یعنی همین مادربزرگم بود، که می شه خاله خانوم شوهرش. و مثل چی هم ازش حساب می بره. البته شاید فربد هم تا حدودی بهت راست گفته باشه. آخه این عزیز خانوم اصلاً دوست نداشت من عروسش بشم. البته نه به خاطرحجابم، بلکه به خاطر اینکه خودش می رفت زیر سلطۀ فامیل شوهر. همونهایی که یک عمر با هزار ترفند دکشون کرده بود. حالا فهمیدی موضوع از چه قراره؟»
عین آدمهای گیج و منگی که تازه از خواب بیدار شده اند، هاج و واج نگاهش کردم و گفتم:« کاملاً فهمیدم! واقعاً ازت ممنونم که چشممو باز کردی!»
لبخند موذیانه ای زد و گفت:« قابلی نداشت! خب، من دیگه باید برم بالا. راستش خیلی هم با شهامت نیستم. الان هم فقط به هوای گرفتن یخ اومدم پایین. اگه خیلی طول بکشه، حتماً شک می کنن. تو هم بگیر بخواب. از صبح خیلی کار کردی خسته شدی. از قدیم گفتن هر که با عزیز خانوم در افتاد، ور افتاد!»
من که به شدت از حرکاتش خنده ام گرفته بود، گفتم:« آخ که چقدر تو شیطونی، دختر! باور کن تو باید زن فربد می شدی، نه من!»
بی توجه به حرفم در حالی که به سمت آشپزخانه می رفت، از یخچال چند قالب یخ برداشت و سوت زنان به طبقۀ بالا رفت. با رفتن لیلا، فکرم حسابی مشغول شد. به خودم گفتم: پس قضیه به اون سادگیها هم که فکر می کردم، نبوده. و در واقع فربد خیلی هم بدش نمی اومده که همسر آینده ش لیلا باشه.
ناخودآگاه لبم را گاز گرفتم. آه! نکنه هنوز هم فربد تو دلش نسبت به لیلا احساسی داشته باشه و همۀ این برخوردهاش با من ناشی از این همین مسئله باشه؟
اما هر چی که بود، مطمئن بودم مادر فربد هیچ علاقه ای نسبت به لیلا نداشت و شاید هم نمی خواست سر به تن لیلا باشد. بالاخره هر چه که بود به قول لیلا او جزو فامیل شوهر محسوب می شد و فربد از این بابت کاملاً ناامید بود.
آه، چقدر اعصابم در هم و مغشوش بود! دیگر اصلاً دلم نمی خواست به طبقۀ بالا بروم. از همه شان بدم می آمد. اصلاً چرا هر روز که آنها مهمان داشتند، من هم باید نقش یک عروس خوب و مهربان را بازی می کردم؟
وقتی می دیدم اغلب روزها آذر و شهلا از صبح بدون حضور شوهرشان آنجا می آمدند و تقریباً تا غروب یا حتی گاهی مواقع تا آخر شب بودند و مدام صدای شوخی و خنده شان بلند بود، از شدت خشم می خواستم غالب تهی کنم.آه، خدایا! اگر این کار بد بود پس چطور برای خودشان مجاز محسوب می شد؟ چطور هیچ کدام از دامادها اجازه عرض اندام کردن نداشتند؟ آقای مسعودی و ضیایی آن چنان با احترام با آذر و شهلا برخورد می کردند که گاهی اوقات شک می کردم چندین سال است که ازدواج کرده اند. البته همیشه هم من در این میهمانیها حضور نداشتم. گهگاه پیش می آمد که مادر و دخترها هر کدام تک تک با هم خلوت می کردند و یک جشن و سرور حسابی برپا می کردند و سفارش غذا و پیتزا می دادند. و در این صورت نبودن من در جمعشان کاملاً طبیعی جلوه می کرد.
در این طور مواقع هیچ کس از من دعوت نمی کرد. آذر نسبت به بقیه فهمیده تر و داناتر بود و نسبتاً در بعضی از مسائل با من همدردی می کرد. اما از شهلا و شادی مطمئن نبودم. درکل همۀ آنها زیر سلطۀ شدید خانواده قرار داشتند. حرف مطلق را فقط آقا و خانم اصفهانی می زدند و بس، و بقیه فقط شنونده بودند.
مدتی بود که میان مادر فربد و خواهرهایش دوره برقرار شده بود. هر بار که دعوت می کردند، برخلاف خواستۀ قلبی ام مجبور به شرکت در این گونه مجالس بودم. از همه مهم تر دیدن گهگاه عروس خالۀ فربد با همان دک و پُز و عشوه های آن چنانی حسابی اعصابم را در هم ریخته بود. دیگر تحمل دیدنش را نداشتم. با وجودی که فوق العاده زیبا و خوش قیافه بود و از سر و گردنش طلا و جواهر می بارید و هر بار که در این گونه مجالس شرکت می کرد با آخرین مدل لباس و کیف و کفش ظاهر می شد. اما اصلاً نمی دانم چه احساس حسادتی نسبت به من داشت. هر کجا که من حضور داشتم، به نحوی سعی در مطرح کردن خودش داشت و مدام برتری خودش را به رخ من می کشید.
من از کم خانواده ای نبودم که تحمل همچون برخورد زشت و زننده ای را از یک دختر غریبه داشته باشم. اما از آن جایی که مادر فربد به هر نحوی مرا جلوی عام و خاص کوچک کرده بود و به خاطر مادی گری بیش از حدی که داشتند تا آن موقع حتی به فربد اجازه خرید یک دست لباس یا حتی یک بلوز یا شلوار را نداده بودند، هر بار که در این گونه مجالس حضور داشتم جز زجر و عذاب چیزی عایدم نمی شد.
یک شب طاقت نیاوردم و موضوع را به فربد گفتم. فربد با بی تفاوتی به صورتم خیره شد و گفت:« من پول لباس خریدن ندارم! تازه کسی هم تو رو اجبار نکرده که بری، می تونی نری.»
با خوشحالی در حالی که اصلاً باورم نمی شد، گفتم:« جدی می گی؟ وای، چقدر راحتم کردی! باور کن فربد خسته شدم از بس لباس تکراری پوشیدم. یه روز دامن این لباس با بلوز اون لباس، یه روز بلوزهای تکراری و از مد افتاده با شلوار! تازه تو که نیستی ببینی الهام عروسِ خاله اقدس چقدر قِر و قمیش می آد. انگار از دماغ فیل افتاد. باور کن دیگه از دست این کارهاش خسته شدم. تازه از همه مهم تر خود خاله اقدسه. همچین جلوی فامیل، مخصوصاً من و مادرت، عروسم عروسم می کنه و هزار مدل قربون صدقه ش می ره که نگو و نپرس!»
البته من کاملاً می دانستم که خیلی از کارهایشان ظاهر سازی محض بود، فقط به خاطر اینکه حرص خواهرش را در بیاورد. اما این وسط به شدت با اعصاب من بازی می شد.
فربد که اصلاً تحمل بدگویی، آن هم پشت سر فامیلش را نداشت، با عصبانیت اخمهایش را در هم کشید و گفت:« بس می کنی یا نه! یه بار گفتم نمی خواد بری، والسلام! حالا پاشو شامو بیار که خیلی گرسنه م.»
از ترسم به سرعت از جا بلند شدم و مشغول آماده کردن شام شدم. آن شب تا صبح از خوشحالی خوابم نبرد. از اینکه در مهمانی فردا حضور نداشتم و حسابی دماغ الهام را با آن همه ناز و عشوه به خاک می مالیدم، در پوست خود نمی گنجیدم. از همه مهم تر، قیافۀ دیدنی مادر فربد بود وقتی که می فهمید با او به مهمانی نمی روم.
به خودم گفتم: اگه فردا ازم سؤال کرد تو چرا هنوز آماده نشدی مگه مهمونی نمی آی، با شهامت سرمو بلند می کنم و می گم نه، نمی آم. بهتره شما تنها برین. آخه فربد دوست نداره که من بیام مهمونی.
بعد در دلم به حرکات بچگانه ام خندیدم و گفتم: بگیر بخواب، دختر! فردا روز پرماجرایی در پیش داری!
صبح روز بعد فربد طبق معمول خیلی زود رفت و من هم با خیال راحت گرفتم خوابیدم. حدوداً ساعت ده و نیم صبح بود که تلفن زنگ زد. از آنجایی که خط پایین و بالا مشترک بود، من هیچ وقت گوشی را برنمی داشتم. در صورت لزوم با زنگ اخبای که فربد درست کرده بود، متوجه می شدم که تلفن با من کار دارد. در ضمن، این موضوع باعث شده بود که من و مادرم بندرت تلفنی با هم صحبت کنیم چون همیشه ترس داشتیم که مبادا کسی به حرفهایم گوش دهد و باعث حرف و حدیث گردد. آن روز هم طبق عادت گوشی را برنداشتم. اما پس از ده دقیقه ای صدای زنگ اخبار بلند شد. با تعجب، در حالی که فکر می کردم تلفن قطع شده، گوشی را برداشتم و گفتم:« الو! بفرمایین!»
فربد با عصبانیت و تندخویی جواب داد:« هنوز خوابیدی؟ ساعت ده و نیم صبحه؟ پس کی می خوای آماده بشی؟ مادر خیلی وقته که بالا منتظرته!»
با تعجب گفتم:« آماده بشم؟ مگه خودت دیشب نگفتی نمی خواد بری؟ من الان اصلاً آمادگی مهمونی رفتن رو ندارم. خودت میدونی که هیچ لباسی برای پوشیدن ندارم.»
فربد با عصبانیت فریاد کشید و گفت:« بس کن دیگه! هی برای من لباس لباس می کنه. همونهایی رو که داری ، بپوش و برو. انگار حالا داره می ره مهمونی هفت دولت! زود باش کارهات رو بکن!»
من که از شدت عصبانیت کارد می زدی خونم بیرون نمی آمد، سرش فریاد کشیدم و گفتم:« من هیچ کجا نمی رم! هر غلطی دلت خواست، بکن!» و با عصبانیت گوشی را گذاشتم.
از شدت ناراحتی ناخودآگاه تنم شروع به لرزیدن کرد و اصلاً حال خود را نمی فهمیدم. چند ثانیه ای نگذشته بود که مجدداً زنگ تلفن به صدا در آمد. از آنجایی که می دانستم فربد است، به سرعت قبل از اینکه مادرش جواب بدهد گوشی را برداشتم و گفتم:« چی می گی؟ چی از جونم می خوای؟ مگه تو مرد نیستی؟ مگه خودت دیشب نگفتی لازم نکرده فردا بری، پس چی شد باز روز از نو روزی از نو؟»
فربد که برای چند لحظه ای سکوت کرده بود، به صدا در آمد و گفت:« یا همین الان آماده می شی و همراه مادرم می ری، یا می آم خونه و هر چی دیدی از چشم خودت دیدی؟ انتخاب با خودته! نیم ساعت دیگه که زنگ زدم باید رفته باشی!» و با خشونت گوشی را قطع کرد.
تمام نقشه هایم نقش بر آب شده بود. دلم می خواست گوشه ای بنشینم و زار بزنم. آخه اینها چرا انقدر سعی در کوچیک کردنم دارن؟ مگه آبروی خونوادگی خودشون در میان نیست؟ لااقل مادرش که اینها رو خوب می فهمه و به خاطر چشم و هم چشمی هم که شده همیشه رقابت می کنه، پس چرا این وسط تا این حد منو تحقیر می کنه؟
از آنجایی که می دانستم بحث کردن با فربد و خانواده اش کاری بیهوده است و اصلاً حال و حوصلۀ بحث و دعوا را نداشتم، با هر جان کندنی که بود از جا بلند شدم. اول دوش گرفتم تا کمی از این حال و هوا در بیایم، بعد هم به سرعت شروع به آماده شدن کردم. حدوداً یازده و نیم صبح بود که راه افتادیم. البته فربد یکی دو بار دیگر هم تماس گرفت و مدام به من سفارش کرد. و لی به حدی روحیه ام خراب و داغان بود که اصلاً حوصله مهمانی و برخورد با آدمهای جور وا جور را نداشتم.
با ورود ما، طبق معمول الهام گل سر سبد مجلس شده بود و مدام برای همه زبان می ریخت. همه به نحوی قربون صدقه اش می رفتند و سعی در نزدیک شدن به او را داشتند. هر بار که نگاهش به صورتم می افتاد، به حالت تحقیرآمیزی لبخندی تحویلم می داد و بی تفاوت با دیگران گرم می گرفت. موقع صرف ناهار، خاله اقدس در حالی که علاوه بر غذاهای رنگارنگ آش جو هم درست کرده بود، ظرف آش را وسط سفره گذاشت و با صدای بلندی گفت:« اینم ویارونۀ عروس گلم!»
با شنیدن این حرف، یک دفعه صدای هلهله و دست زدن همه بلند شد. هر کسی یک چیزی می گفت و مدام به الهام تبریک می گفتند. شور و نشاط عجیبی در مجلس حاکم شده بود. از شدت عصبانیت سرم داشت دو پاره می شد. از اینکه تا این حد مورد تحقیر جمع قرار گرفته بودم و حتی احدی هم مرا تحویل نمی گرفت، از خودم بدم می آمد.
آهی کشیدم و با خودم گفتم: هان! پس بگو این مهمونی زیاد هم بی دلیل نبود! الهام حامله س، و اون هم با چه ناز و عشوه ای! انگار که اولین زن روی زمینه که داره بچه دار می شه!»
آن روز با هیچ کس دمخور نشدم و از اول تا آخر مجلس گوشه ای کنار دست مادر فربد وخواهرهاش قنبرک زدم. بالاخره موقع رفتن فرا رسید. از خوشحالی به سرعت آماده شدم و منتظر مادر فربد کنار در ایستادم. حدوداً یک ربعی طول کشید تا مادر فربد آماده شد و از جمع خداحافظی کردیم و راه افتادیم.
موقع برگشت، مادر فربد اخمهایش تو هم بود و اصلاً با من حرف نزد. انگار نطقش کور کور شده بود. از شدت بغض و حسادت داشت می ترکید.
با ورود به خانه، انگار که از بندِ اسارت رها شده بودم، به سرعت لباسهایم را عوض کردم و مشغول درست کردن شام شدم. موقع کار فقط به الهام فکر می کردم. اینکه تا چه حد خوشبخت بود. زندگی من از زمین تا آسمون با اون فرق داشت. من گلی نو رسته بودم، با باغبانی همچون فربد که روز به روز پژمرده تر می شدم. و بر عکس، الهام گلی که روز به روز شکفته تر می شد.
حدوداً یک ساعتی گذشته بود که صدای در حیاط آمد. از پنجره به بیرون نگاه کردم و متوجۀ آمدن فربد شدم. اما او طبق معمول بلافاصله رفت طبقۀ بالا. دلم به شدت به شور افتاده بود. از ته دل آرزو کردم که مبادا مادر فربد گله گذاری کند. اعصابم به شدت تحلیل رفته بود و حوصلۀ جنگ اعصاب نداشتم.
نیم ساعتی نگذشته بود که سر و کلۀ فربد پیدا شد. البته نه تنها، بلکه پدر و مادرش هم دنبالش بودند. آقای اصفهانی به شدت برافروخته و عصبانی بود. فربد بی تفاوت به من رفت و و روی صندلی لم داد. مادرش هم بدون کوچک ترین کلامی کنار دست فربد روی مبل نشست. من که به شدت دستپاچه شده بودم. رو به پدر فربد کردم و گفتم:« خیلی خوش اومدین، بابا جون! بفرمایین _»
که یک دفعه بدون اینکه حرفم تمام شود، مثل یک بشکۀ باروت ترکید و با صدای بلندی تقریباً فریاد کشید و گفت:« برای من دم در آوردی! شنیدم خوب امروز جفتک پرونی کردی!»
بعد در حالی که نزدیک صورتم آمده بود، بلند فریاد کشید و گفت:« ببینم، نکنه کاه و یونجه ت زیاد شده که جفتک می اندازی؟ حالا دیگه برام آدم شدی اظهار نظر می کنی؟ می آم! نمی آم! مگه تو اجازه ت دست خودته که از این غلطهای زیادی می کنی تو ... می خوری! مگه کی هستی؟ هه هه هه ! از الان به فکر خر کردن فربد افتادی؟ فکر کردی لولو سر خرمنه!»
بعد انگشت اشاره اش را به سمتم نشانه رفت و مجدداً با فریاد وحشتناکی گفت:« یه بار بهت گفتم، اگه مطیع نباشی، می فرستمت خونۀ بابات و دیگه راهت نمی دم! خودت خوب می دونی که من چیزی رو که استفراغ کنم، دیگه نمی خورم!»
از ترس نفسم بند آمده بود. داشتم پس می افتادم. نگاه ملتمسانه ای به سوی فربد انداختم. آرزوی یک نگاه مهربان و یا کوچک ترین حرفی که به نشانۀ پشتیبانی باشد را داشتم، اما فربد با نفرت و انزجار سرش را برگرداند و به نقطه ای خیره شد. دیگر کاملاً می دانستم تنها و بی کسم.
آن همه تحقیر و اهانت، جسارت و شهامتم را زیاد کرده بود. با خشم تو صورت پدر فربد نگاه کردم و گفتم:« شما حق ندارین به من توهین کنین! مگه کی هستین؟ چی فکر کردین؟ مگه من بی کس و کارم که هر چی از دهنتون می آد بیرون نثارم می کنین؟»
بعد با نفرت و انزجار به سمت فربد رفتم و گفتم:« چرا خفه شدی، بچه ننه! اینی که اینجا وایستاده و داره این همه توهین رو به جون می خره، ناسلامتی زن توئه _ »
که یک دفعه پدر فربد امانم نداد و در حالی که به طرفم هجوم آورده بود، به سمت دیوار هلم داد و با خشونت فریاد کشید:« خفه شو، دخترۀ بی چشم و رو! حالا دیگه برای من زبون درازی هم می کنه! خفه شو تا نزدم دک و دهنت رو خرد نکردم. من باید تکلیفمو با تو یه وجب بچه روشن کنم. اصلاً می دونی چیه؟ خودم طلاقت می دم. فکر کردی می ذارم پسرم با دختر گیس بریده ای مثل تو زندگی کنه؟»