چهره فربد به حدى عصبانى و ترسناك شده بود كه اصلا جرئت نكردم حرفى بزنم.در حالى كه عقب عقب مى رفتم،تكيه به ديوار دادم و همان طور خيره و براق نگاهش كردم.كمى جلوتر آمد و به من نزديك شد و گفت:"مثل اينكه نفهميدى چىگفتم؟بايد همين الان برى بالا از پدرم عذرخواهى كنى،فهميدى؟"
همه شهامت خودم را جمع كردم و اين بار با لجاجت هرچه تمام تر تن صدايم را بالا بردم و گفتم:"امكان نداره! من كارى نكرم كه بخوام از كسى عذرخواهى كنم!"
دستم را كشيد و مرا به سمت تلفن برد و گفت:"يا همين الان مى رى بالا و از پدرم عذرخواهى مىكنى،يا با حاج آقا علوى تماس مى گيرم كه بيان تكليف منو روشن كنن!"
در حالى كه به شدت رنگ باخته بودم،زير لب گفتم:"تو اين كارو نمىكنى،فربد!"
"نمىكنم؟مى تونى امتحان كنى! باور ندارى،نگاه كن!" و بلافاصله شروع به گرفتن شماره كرد.از ترسم گوشى را قطع كردم و گفتم:"من خودم پدر و مادر دارم.نيازى نيست كه برام پدر و مادر جديد بتراشى!"
پوزخند تلخى زد و گفت:"قبلا بهت هشدار داده بودم كه بايد تو اين خوهن احترام پدر و مادرمو نگه دارى،ولى تو اين كاررو نكردى."
بعد در حالى كه دستم را به سختى فشار مىداد،گفت:"حالا مى رى بالا،يا به پدربزرگت زنگ بزنم؟"
من كه حسابى جا خورده بودم،بلافاصله جواب دادم:"باشه!باشه.مى رم! حالا دستمو ول كن،داره مى شكنه."
فربد كه نسبتا از اين جواب راضى شده بود،دستم را رها كرد و گوشه اى از سالن روى مبل لم داد و خيره و براق منتظر عكس العملم شد.از آن چهره محجوب و نمكين و سبزه رو جز چهره اى كبود و خاكسترى كه نگاههاى تند و عتاب آلودش تا مغز استخوان رسوخ مىكرد،چيزى به جاى نمانده بود.باورم نمى شد! يعنى اين خود فربد بود؟ چقدر تغيير ماهيت داده بود؟اصلا انگار آدم ديگرى شده بود.آه،خداىمن! يعنى من براى همچون كسى مى مردم و لحظه به لحظه آرزوى ديدنش را داشتم! شنيده بودم كه مى گويند گربه را دم حجله كشتيم،اما نشنيده بودم كه اين كشت و كشتار تا كى و كجا ادامه دارد!
هم از حرف غراله خنده ام گرفته بود،و هم از شدت عصبانيت داشتم منفجر مى شدم.مجددا شروع به خواندن كردم.خواب به كل از سرم پريده بود.كنجكاوى داشت ديوانه ام مى كرد.اصلا باورم نمى شد.
آه،خداى من! اگه اين حرفهارو كسى به غير از غزاله برام تعريف كرده بود،حتما به صداقتش شك كرده بودم! اما نه،اينها همه اش واقعيت محض بود.واقعا بى شرمى يه كه آدم با يه دختر بچه شانزده ساله همچين رفتارى داشته باشه.و از اون هم پست تر و بدتر اينكه يه پسر بچه بيست و دو سه ساله رو تا اين حد شست و شوى مغزى دادن كه ذره اى عشق و محبت تو وجودش نسبت به نو عروس جوونش نداشته باشه! واقعا اين يه جنايت محضه!
با كنجكاوى مجددا شروع به خواندن كردم.
آن شب براى اولين بار در زندگى ام صداى قرچ و قروچ خرد شدن غرورم را شنيدم.نمىدانم تا به حال از اين فيلمهاى زندانيان خارجى را ديده ايد يا نه،ولى من خيلى ديدم.هميشه روز اول كه مجرم وارد زندان مى شد،حالا يا بى گناه يا گناهكار،از طرف گردن كلفت زندان يك گوشمالى درست و حسابى مى شد و اين كار فقط براى اثبات سلطه و ماهيت پليدش به ديگران بود.و حالا درست زندگى من عين آن زندانى بخت برگشته شده بود.كاملا مى دانستم كه هيچ گناهى مرتكب نشدم كه بخواهم برايش از كسى عذرخواهى كنم.اما اين روال كار پدر فربد بود فقط براى اينكه به من ثابت كند با چه كسى طرف هستم. سعى كردم به هيچ عنوان ناراحتى خودم را از اين عمل بروز ندهم.در حالى كه لبخند مىزدم،به طبقه بالا رفتم.پدر فربد با چهره اى عبوس و برافروخته روى مبل لم داده بود.مادر فربد كه تازه از آشپزخانه بيرون آمده بود،بهت زده نگاهم كرد.خودم را از تك و تا نينداختم و با خوشرويى گفتم:"اِ،باباجون! شما از دست من ناراحت شدين! همين الان فربد جون بهم گفت! تو رو به خدا ببخشين! من اصلا قصدى نداشتم."
بعد پريدم صورتش را ماچ كردم و گفتم:"منو مىبخشى،بابا جون؟"
پدر فربد كه گل از گلش شكفته بود،لبخندى زد و گفت:"من اگه حرفى زدم،فقط به خاطر خودت بوده.مى خوام كه راه و رسم زندگى رو ياد بگيرى."
مادر فربد كه از شدت تعجب حدقه چشمانش گرد شده بود،لبخندى زد و با خوشرويى گفت:"بشين برات چاى بيارم!"
شادى كه گوشه اى از سالن نشسته بود و ناظر حركاتم بود،از شدت خشم پشت چشمى نازك كرد و گفت:"ايش!"
در جواب مادر فربد گفتم:"نه،مادر جون! فربد خسته س،مىخواد زودتر شام بخوره و استراحت كنه.حالا من با اجازه تون زحمت رو كم مىكنم!" و با خوشرويى هرچه تمام تر خداحافظى كردم و رفتم پايين.
همان طور كه نفس عميقى مىكشيدم،به شهامت خودم آفرين گفتم.اصلا باورم نمىشد بتوانم از پس همچون كارى بر بيايم،اما با موفقيت آن را پشت سر گذاشته بودم.
آن شب برخلاف رفتارى كه با پدر فربد داشتم،تا چشمم به فربد افتاد از شدت خشم در را به هم كوبيدم و بدون اينكه براى فربد شام بياورم،به سرعت به اتاق خواب رفتم و روى تختخواب افتادم از عصبانيت داشتم ديوانه مى شدم.فربد هم كاملا اين را فهميده بود و يا لااقل اگر كمى انسانيت در وجودش بود،مى فهميد كه تا چه حد با غرور و احساساتم بازى كرده بود.به همين جهت اصلا سر به سرم نگذاشت و من با خيال آسوده استراحت كردم.از آن به بعد با فربد سرسنگين شدم.اصلا به او محل نمىگذاشتم.ديگر برايم فرقى نمىكرد.من چه خوب بودم و چه بد،هر شب همين آش و همين كاسه بود.اما اين قصه سر دراز داشت.
چند روزى وضع به همين منوال گذشت و فربد خودش براى آشتى پيش قدم شد.اخلاقش نسبت به قبل كمىنرم تر و گرم تر شده بود و من باز هم طبق معمول اميدوارم شدم.از آن شب تا مدت يك هفته كسى با من كارى نداشت و من در لاك تنهايى خودم فرو رفته بودم.فربد يك بار ديگر مرا با همان شرط و شروطهاى قبلى به ديدن پدر و مادرم برد.نوشين و بابك از ديدنم داشتند بال در مىآوردند.خيلى دلم برايشان تنگ شده بود.پدر مدام شوخى مى كرد و مى خنديد و پذيرايى مى كرد.مادر از خوشحالى روى پايش بند نبود و خيلى فربد را تحويل گرفت.ولى فربد همان فربد سابق بود تا مى خواستم از جايم تكان بخورم،آن چنان چشم غره اى به من مى رفت كه سرجايم ميخكوب مىشدم.
بالاخره پس از مدتها زنگ تلفن خانه پدرم به صدا درآمد.آن قدر ذوق زده شده بودم كه روى پا بند نبودم.حالا ديگر مى توانستم هر روز با مادر و نوشين حرف بزنم و از حالشان با خبر شوم.اما فربد زياد از اين بابت خوشحال نلود.اصلا وحشت داشت كه من با مادرم تنهايى صحبت كنم.اما براى من اصلا مهم نبود،چيزى كه برايم مهم و ارزشمند بود اين بود كه پس از مدتها مىتوانستم بدون حضور كسى با مادرم درد دل كنم.تلفنى ماجرا را براى مادرم تعريف كردم و گفتم:" فربد اصلا دوست نداره وقتى منو مى آره خونه شما،از بغل دستش جم بخورم.نمى دونم از چى انقدر ترس و واهمه داره،ولى همه ش فكر مى كنه شما توى همين فاصله كم مىخواين به من چيزى ياد بدين!"
مادر با صبورى هرچه تمام تر به حرفهايم گوش كرد و گفت:"عيبى نداره مادر جون! بذار شوهرت راضى باشه.حالا اول زندگى تونه،لابد هنوز تو رو خوب نشناخته.تو صبور باش به مرور زمان همه چيز درست مى شه."
اعتراض كنان گفتم:"ولى،مادر جون! اگه اول زندگى اين باشه،آخرش چى مى شه؟ ما هنوز با هم ماه عسل نرفتيم،از شب عروسى تا حالا يه خوش نداشتيم،بعد شما مى گين صبور باش؟"
"مىدونم دخترم،ولى چاره چيه؟ مى گى چى كار كنم؟ما جلوى مردم و در و همسايه آبرو داريم.بگم دخترم كه يكى دو ماهه عروس شده،مدام با شوهرش اختلاف داره؟آخه چى بگم جلوى مردم؟اگه بابات بفهمه،دقّ مى كنه!"
در حالى كه نمى خواستم بيشتر از اين مادرم را ناراحت كنم،گفتم:"شما نگران نباش! خودم موضوع رو حل مى كنم.فربد خودش هم زياد آدم بدى نيست.فقط به شرط اينكه كسى بهش چيزى ياد نده."
بعد خداحافظى كردم و گوشى را گذاشتم.
هر روز مادر فربد به يك بهانه اى مى آمد پايين و سرك مى كشيد.حتى يكى دو بار هم مثل قبل در شرايطى كه من تو رختخواب خوابيده بودم و وضعيت درست و حسابى اى نداشتم،بدون رو دربايستى وارد اتاق خواب شد و من به شدت ترسيدم.سؤال و جوابها هميشه تكرارى و شكل هم بود مثل:"هنوز خوابيدى؟ اومدم به شوفاژ خونه سر بزنم! اومدم برم انبارى! چرا غذات ته گرفته؟"
و اگر خدايى نكرده چند تكه ظرف نشسته داخل ظرفشويى بود،آن قدر چشم و ابرو مى آمد و متلك بارم مى كردم كه از به دنيا آمدنم سير مى شدم.
ديگه كم كم با اين مسائل خو گرفته بودم و جزو عادت شده بود.يك روز صبح در حالى كه سينى سبزى را جلوى تلويزيون گذاشته بودم و داشتم فيلم تماشا مى كردم،شروع به پاك كردن سبزى كردم.دستگاه ويدئو پدر و مادر فربد به عنوان كادوى عروسى گرفته بودند و براى وقت فراغت و بى كارى،آن هم در شرايط من،نسبتا مفيد بود.ناگفته نماند يك ظبط صوت دو كاسته با باندهاى بزرگ هم آذر و شهلا به عنوان هديه عروسى روز پاتختى گرفته بودند.آن روز طبق معمول مادر فربد بدون اينكه در بزند يك دفعه و بى مقدمه وارد سالن شد و وقتى كه ديد دارم سبزى پاك مى كنم،به حالت تمسخر رو به من كرد و گفت:"تو موقع سبزى پاك كردن هم فيلم نگاه مى كنى؟"
لبخندى زدم و گفتم:"تنها بودم،حوصله م سر رفت گفتم حالا كه دارم سبزى پاك مى كنم يه فيلم هم تماشا كنم."
همانطورى كه داشتم جوابش را مىدادم،بى توجه به من به آشپزخانه سرك كشيد.بعد عقب عقب به سمت در اتاق خواب رفت و در حالى كه زير چشمى آنجا را هم از نظر مى گذراند،بلافاصله رفت طبقه بالا.شستم خبردار شد كه موضوع دعواى امشب من و فربد جور شده.و اتفاقا همان طور هم شد!
عصر طبق معمول وقتى فربد از سركار برگشت،مستقيم رفت طبقه بالا و تقريبا پس از يك ساعتى با توپ پر برگشت پايين.در حالى كه به شدت برافروخته شده بود،رو به من كرد و گفت:" تو مثل اينكه آدم بشو نيستى.از هر چيزى سوءاستفاده مى كنى.خجالت نمى كشى از صبح تا شب مى شينى پاى فيلم ويدئو! مگه تو كار و زندگى ندارى؟ غذات كه ته مى گيره و مى سوزه،ظرفها كه نشسته تو ظرفشويى تلنبار شده!بله ديگه،همه چيز جور جوره! يا فيلم ويدئو يا تلفن زدن به مادرت! اصلا تو توى اين خونه چى كار مى كنى؟ مادرت بهت ياد داده كه فقط بخورى و بخوابى؟ همين الان دستگاه ويدئو رو جمع مى كنى مى برى بالا تحويل مادرم مى دى.فهميدى بهت چى گفتم؟ من درستت مى كنم.اين طورها هم نيست كه تو براى خودت بچرخى!"
از شدت خشم كنترلم را ازدست دادم و فرياد كشيدم:"تو مگه كى هستى كه هر شب از راه نرسيده از من طلبكارى؟ فكر كردى هر چى بهم بگى و هر كارى كه ازم بخواى،مثل گاو سرمو مى اندازم پايين و بهت هيچى نمى گم؟من اين كار رو نمى كنم.مادرت چى فكر كرده؟از خدا نمى ترسه؟ براى دخترهاى خودش هم همين رفتار رو داره يا دامادهاش كفشهاش رو هم جلو پاش جفت مى كنن؟مى دونى چرا انقدر از پدر و مادرم مى ترسى و واهمه دارى؟ براى اينكه فكر مى كنى اونها هم مثل پدر و مادرت مدام در حال پر كردن من هستن!
"فربد،اين تو هستى كه بايد خجالت بكشى،نه من! ناسلامتى من به پشتوانه تو به اين خونه اومدم،ولى تو هر روز فقط چشم به دهن پدر و مادرت دوختى.لااقل حرف منو هم بشنو! آخه چه ايرادى داره كه سبزى جلوى تلويزيون پاك بشه؟ حالا بر فرض هم كه حوصله نداشتم دو تا تيكه ظرف رو بشورم،آيا براى مادرت و خواهرهات هيچ وقت از اين اتفاقات پيش نيومده؟ چرا به من كه رسيد همه چيز تغيير كرد؟همه اين كارها شد عيب و معايب بزرگ؟"
:نه،فربد! اين بار ديگه من نيستم! بهت گفته باشم. دستگاه ويدئو رو هم نخواستم،دلت خواست مى تونى جمعش كنى و ببرى بالا.ولى من انقدر احمق نيستم كه اين كار رو بكنم!"
"تو غلط مى كنى!همين كه بهت گفتم! خودت همين الان دستگاه رو مى برى بالا تحويل مادرم مى دى و ازش عذرخواهى مى كنى،و اِلا همين الان به ننه بابات زنگ مى زنم و كارى مى كنم كه بابات به سكته بيفته!"
بعد در حالى كه به طرفم يورش آورده بود،به سمت ميز تلويزيون هلم داد و گفت:"زود باش!"
از شدت بغض و خشم دست و پايم شروع به لرزيدن كرد.حال خودم را نمى فهميدم.دلم مى خواست دستگاه ويدئو را بكوبم زمين و خردش كنم.آه،خداى من! فربد هيچ بويى از انسانيت نبرده بود.با من به شكلى رفتار مى كرد انگار كه دشمن خونى همديگر هستيم.آه خدايا! اين فربد همونى نبود كه مى گفت هر طور راحتى،هر طور ميلته،هر كارى دلت خواست بكن! پس چى شد؟
نمى دانم چرا وقتى صحبت پدرم مى آمد وسط ناخودآگاه تمام انرژى ام تحليل مى رفت.حاضر بودم خودم همه جوره بدبختى بكشم،اما به پدر و مادرم هيچ آسيبى نرسد.
فربد كه متوجه نقطه ضعفم شده بود،گفت:"نه،اين طورى نمى شه! بايد كار رو يه سره كنم!" و با شتاب به سمت تلفن رفت.
در حالى كه جلويش را سد كرده بودم،با التماس و خواهش گفتم:"فربد،تو رو به خدا اين كار رو نكن! پدرم قلبش درد مى كنه تحمل اين چيزها رو نداره.آخه مشكل من و تو چه ربطى به اونها داره؟باشه،هرچى كه تو بگى! دستگاه رو بده ببرم بالا!"
فربد كه منتظره همچون عكس العملى بود،خيلى راحت گوشى تلفن را قطع كرد و به سمت دستگاه ويدئو رفت و سيمهايش را باز كرد و آن را تو بغلم جا داد و گفت:"وقتى تحويل دادى،عذرخواهى يادت نره!"
بعد به سمت در هلم داد.
همان طور ه بغض به شدت گلويم را مى فشرد،ناخودآگاه اشكهايم سرازير شد.خدايا،من به درگاهت چه كردم كه مستجب همچين بدبختى بزرگى هستم؟! در حالى كه سعى مى كردم خودم را كنترل كنم،با گوشه لباسم اشكهايم را پاك كردم و رفتم بالا.
با ورودم،پدر فربد با آن صورت سيه چرده و خشمگينش همچنان كه روى مبل لم داده بود و چاى مى نوشيد،رو به من كرد و گفت:"دستگاه رو بذار روى ميز و بيا اينجا كارت دارم!"
از ترس كارى كه گفته بود انجام دادم و جلو رفتم و گفتم:"پدرجون،با من كارى دارين؟"
رو به من كرد و گفت:"فيلم رام كردن زن سركش رو ديدى؟"
با تعجب نگاهش كردم و گفتم:"نه،چطور مگه؟"
قاه قاه خنديد و گفت:"اِ پس حتما ببين! هر چند كه ديگه ويدئو هم ندارى!"
بعد با تحكم بيشترى گفت:"تو همون زن سركشى كه بايد رامت كرد،فهميدى؟شنيدم بلبل زبونى مى كردى؟مثل اينكه تنت مى خاره! انگار يه چيزيت مى شه! ببين من فربد نيستم كه تحمل تو رو داشته باشم،يه دفعه ديدى همين الان زنگ زدم و يه كاميون گرفتم و تورو با جهازت هِرى فرستادم خونه بابات! اون وقت مى دونى چى مى شه؟ بابات تا چشمش به تو و اثاثيه ت بيفته،جا در جا آخ قلبم فاتحه ش خونده س!"

هاج و واج و متجير مانده بودم و از شدت ترس نفسم بند آمده بود. اصلا شهامت حرف زدن از من سلب شده بود.البته اين مسئله زياد هم غير طبيعى نبود.بالاخره از يك دختر بچه اى كه با مرد عظيم الجثه اى كه سن و سالى هم از او گذشته و جاى پدربزرگش را داشته باشد برخورد كند و آن همه چرت و پرت بشنود،چه توقعى مىتوان داشت؟ يك لحظه در دلم گفتم:اون وقت همه به پدر من مى گن كه اهل چرت و پرته! مردم كجان كه ببين پدرشوهر دخترش با اين سن و سال و موى سفيدش دم از فيلم زن سركش براى عروسش مى زنه!
عرق سردى روى پيشانى ام نشسته بود.همان طورى كه سرم را به زير انداخته بودم،جواب دادم:"ببخشين،بابا جون! اشتباه كردم! ديگه تكرار نمى شه!"
نيشش تا بناگوشش باز شد و لبخند كريه و چندش آورى زد و گفت:"آفرين،دخترم! اين درسته! ببين،عزيزم! من دوست دارم اگه اختلافى هم ميون تو و فربد هست،برطرف بشه.اصلا هر وقت كه به مشكلى برخوردى،بيا اينجا با خودم مطرح كن.چى كار دارى كه سر فربد داد و فرياد مى كنى!"
دلم مى خواست فرياد بزنم و با صداى بلند بگويم:"من با فربد هيچ مشكلى ندارم،فقط اگه شماها بذارين كه ما زندگى مون رو بكنيم و دست از سرمون بردارين!"
اما همان طور مثل مجسمه يخى سرد و بى روح سرجايم ميخكوب شده بودم و قدرت نفس كشيدن نداشتم.
بعد همان طور خيره و براق نگاهم كرد و گفت:"خب،حالا چرا وايستادى؟بهتره زودتر برى پايين.حتما فربد گرسنه س!"
مادر فربد نگاه موزيانه اى به سر تا پايم كرد و گفت:"بشين،غزاله جون!برات چايى بيارم."
من كه نمى توانستم خشمم را بروز دهم،فقط نگاهش كردم و زير لب