به گرفتن شماره کردم.متاسفانه اینبار هم بوق اشغال زد.با بی حوصلگی گوشی را قطع کردم که یکدفعه تلفنم زنگ خورد.با عجله جواب دادم:الو!
-هیچ معلوم هست کجایی خانم؟از صبح تا حالا ده بار شماره تو گرفتم و جواب ندادی!
-اوه!سلام عزیزم!حالت خوبه؟واقعا متاسفم!حتما اینجا تو هتل نقطه کوره و نمیتونستی بگیری.بچه ها چطورن؟نگرانشون هستم!
-همه حالشون خوبه!خونه مامان اینها هستن.گفتم لابد تماس گرفتی خونه دیدی جواب نمیدن نگران شدی؟
-آره همینطوره!اتفاقا حسابی بهم ریخته بود.
-خب خانم خانما!مثل اینکه شما حسابی یادت رفته که یه شوهری هم داری!این وسط فقط نگران حال بچه ها هستی منم که هیچی!
خنده ای تحویلش دادم و گفتم:اختیار دارین!واقعا توی همین یکی دو روز حسابی دلم برای همه تون تنگ شده!مطمئن باش این محبتت یادم نمیره!
در حالیکه خوشحال شده بود پاسخ داد:همین اندازه که تو راضی و خوشحال باشی برام کافیه.خیلی مواظب خودت باش.دلم برات تنگ شده راستی کی برمیگردی؟
-بهت قول نمیدم.ولی سعی میکنم فردا عصری حرکت کنم.مواظب خودت و بچه ها باش!
با اعتراض پاسخ داد:حالا نمیشد بیای تهران داستان رو بخونی؟اینجا که وقت و موقعیت بهتری داشتی!
-آره درست میگی ولی مجبورم تا پایان داستان پیش غزاله باشم.احتمالا سوالهایی دارم که حتما غزاله باید بهشون جواب بده.خب حسابی خرج تلفنت بالا رفت.کاری نداری؟
-نه مواظب خودت باش!به غزاله هم سلام منو برسون!
-حتما حتما!خدا نگهدار!

فصل5
درختان زیبا و کهنسال قدیمی خیابان چهار باغ دوباره مثل نهال جوانی سرتاپا غرق در برگهای تازه و سبزی خودنمایی میکردند و زیبایی و طراوت خاصی به فضای اطراف بخشیده بودند.خورشید گهگاه خودش را زیر ابری موذی پنهان میکرد و در اینحال خیابان چهارباغ پایین بسیار زیبا و دیدنی میشد.درست مثل حال و هوای پاییز در حالیکه درست اوایل بهار بود.یعنی در واقع اواخر فروردین ماه هنوز هوا سرد و سوزناک بود.با وجودی که گاهی اوقات نور افشانی خورشید به حدی میشد که در طول روز احساس گرما میکردی اما آن روز بخاطر هوای ابری سوز سردی میوزید.
نگاهی به ساعتم انداختم حدود دو و نیم بعدازظهر بود.تردد ماشینها نسبتا کم شده بود و بهمین خاطر زیبایی خیابان چهار باغ دو صد چندان چشمگیر و تماشایی شده بود.اینحال و هوای خاص چنان منقلبم کرده بود که ناخودآگاه پیاده شروع به قدم زدن در شاهراه خیابان کردم.
پیاده روی آنهم بعد از صرف یک ناهار لذیذ و گوارا فوق العاده دلچسب و آرامبخش بود.احساس وجد و سرور خاصی سراسر وجودم را بر گرفت.حال و هوای چهار باغ حسابی دگرگونم کرده بود همانطوری که مسیر هتل را طی میکردم تو فکر غزاله رفتم.فوق العاده ذهنم را به خودش مشغول کرده بود.با وجودی که هنوز هیچ اطلاغ دقیقی از خانواده شوهرش نداشتم ولی آنها اصلا برایم مطرح نبودند.اینکه کسی تا این حد از خانواده خودش رنجیدگی خاطر داشته باشد مهم بود.اصلا برایم غیرقابل باور بود.آنهم از خانواده علوی که اسم و رسمی تو فامیل و دوست و آشنا داشتند همچون برخوردی با فرزندشان غیر قابل تحمل بود.نمیدونم!الان هیچ قضاوتی نمیتونم بکنم تا پایان داستان!
با این افکار مغشوش در حالیکه ریه ام را از اکسیژن خالص پر میکردم نفس عمیقی کشیدم و وارد هتل شدم.پیشخدمت هتل همچون شب قبل تعظیمی کرد و خوشامد گفت.با ورودم گرمای مطبوع هتل گونه های سرد و یخ زده ام را نوازش داد.به سرعت کلید اتاقم را از لابی گرفتم و به سمت اتاقم راه افتادم.
با ورود به اتاقم احساس آرامش عجیبی سراسر وجودم را در برگرفت.در حالیکه به سرعت لباسهایم را عوض میکردم.دست نویسها را از میر بغل تختخواب برداشتم و شروع به خواندن کردم.

***
روز شنبه با افکاری پیچیده و مغشوش به مدرسه رفتم.اعصابم به شدت درهم ریخته بود.احساس میکردم مریض شدم.مرسده طبق معمول بشاش و خندان با دیدنم بطرفم آمده و شروع به خنده و لودگی کرد.ولی به سرعت با دیدن رنگ و روی پریده و حال خرابم چینی به ابروان زیبایش داد و گفت:اوه!چی شده دختر؟با خودت چیکار کردی؟ببینم نکنه هر کی بخواد عروس بشه حال و روز تو رو پیدا میکنه؟
با عصبانیت به او پرخاش کردم و گفتم:ولم کن!همه ش تقصیر تو و کارهای مسخره ته!حالا هم صدات رو بیار پایین نکنه میخوای از مدرسه هم اخراجم کنن؟
تن صدایش را پایین آورد و مجددا گفت:خب دختر جون!زودتر بنال دیگه جون به لب شدیم ببینم مراسم به خوبی پیش رفت یا نه؟
با تاسف سری تکان دادم و گفتم:نه همه چی بهم خورد!
البته تاسف من از بابت بهم خوردن مراسم نبود بلکه از بابت خودم متاسف بودم که حتی به اندازه پشیزی هم ارزش نداشتم که لااقل برای آینده ام تصمیم بگیرم واقعا جالب بود!اگر من آنقدر بچه بودم که عقل و شعورم برای بزرگترین تصمیم زندگی ام کار نمیکرد پس چطور پدر و مادرم بقول خودشان آدمهای عاقل و بالغ و فهمیده ای بودند حاضر شدند این آدم یا به روایتی این بچه بی عقل و شعور را به گود زندگی وارد کنند و مسئولیت یک عمر زندگی را به او بسپارند؟
مرسده وقتی تمام ماجرا را شنید هاج و واج در حالیکه دهانش از تعجب باز مانده بود گفت:نه بابا!یعنی جدی جدی همه چی بهم ریخت!عجب آدمهای بی منطقی پیدا میشن باباجون!بالاخره پدر و مادرت هم حق داشتن که مسئله به این مهمی رو مطرح کنن!حالا اومدیم و دوران نامزدی ت شش ماهی طول کشید میخواستی توی این مدت صیغه باشی تا زمان عقد و عروسی؟ببینم مگه تو زن بیوه هستی که بخوای صیغه کنی؟اصلا اگه توی این مدت یه اتفاقی بیفته یا مثلا اختلافی میون خانواده ها بوجود بیاد تکلیف شما دو نفر چیه؟لابد پدر و مادرش میگن شمارو به خیر و ما رو به سلامت!هیچ میدونی در آینده چه لطمه بزرگی بهت وارد میشه؟اصلا همون بهتر که بهم خورد.
بعد با عصبانیت دندان قروچه ای کرد و مجددا گفت:چه آدم خودخواه و بی منطقی!
لبخندی زدم و گفتم:خیلی برام جالبه!تویی که یه دختر 16 ساله و همسن و سال خودم هستی و به قول بعضیها هنوز سر از تخم در نیاوردی و عقل و منطق درست و حسابی نداری مسئله به این مهمی رو درک کردی.ولی پدر فرید با اونهمه تجربه و سن و سال و موی سفیدش عقب و شعور درک این موضوع رو نداشت!
ساعات درس برایم سنگین و طولانی گذشت.هیچ توجهی به درسهایی که معملها میدادند نداشتم.فقط دلم میخواست هر چه زودتر از سر درس و مدرسه خلاص شوم و بتنهایی و عزلت اتاقم پناه ببرم.بالاخره به هر ترتیبی که بود زنگ آخر هم تمام شد.در حالیکه به سرعت وسایلم را جمع آوری میکردم بهمراه مرسده از مدرسه خارج شدیم.
بقیه راه بیشتر به سکوت گذشت.البته مرسده هم حال و روزش بهتر از من نبود.بالاخره عشق رضا دل و دینش را گرفته بود.دختری که مدام با دلبری همه پسرها و جوانهای محل را سرکار گذاشته بود حالا خودش در دام عشق پسری گرفتار شده بود و تنها آرزویش به وصال او رسیدن بود.
با ترس و لرز وارد خانه شدم.انگار از رنگ و روی پریده مادر ترس و وحشت داشتم.بیچاره از پریروز حسابی حرص و جوش خورده بود.دلم طاقت دیدن ناراحتی اش را نداشت.بر عکس تصورم با ورودم مادر خوشحال و قبراق به طرفم آمد و گفت:غزاله جون مادر!نمیتونی حدس بزنی چه اتفاقی افتاد!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چی شده؟خبری شده؟
-آره مادر!صبح که تو رفتی مدرسه پدر و مادر فرید اومدن اینجا و کلی عذرخواهی گفتن ما هر چی فکر کردیم دیدیم این دو تا جوون شاید دلشون پیش هم گیر کرده باشه.خدا رو خوش نمیاد ما بخاطر همچین مسئله ای نذاریم این وصبت سر بگیره.بعدش هم قبول کردن که قبل از مراسم نامزدی تو محضر عقد کنن.فقط یه خواهشی داشتن البته خواهش که نه یعنی در واقع شرط گذاشتن!
در حالیکه چشمانم گرد شده بود به مادر براق شدم و گفتم:شرط؟چه شرطی؟
-هیچی بابا!ولش ن!اینطور که از حرفاشون فهمیدم میگفتن ما جلوی فامیل آبرو داریم دلمون نمیخواد کسی از این ماجرا بویی ببره اگه بعد از مراسم نامزدی فامیل و اقوام ما از غزاله جون در این رابطه سوالی کردن مبادا به کسی بگه که ما عقدش کردیم.بهمه بگه فقط یه صیغه س اینطوری آبروی آقای اصفهانی حفظ میشه.
یک لحظه احساس کردم گر گرفتم.از شدت عصبانیت رگ گردنم متورم شده بود.ناخودآگاه رعشه خفیفی وجودم را در بر گرفت بدون اینکه خودم را کنترل کنم با پرخاش رو به مادرم گفتم:پس این وسط آبروی خونوادگی ما چی میشه؟اونها تا اینجارو هم خوندن که مبادا بعدها جلوی فامیلشون کم بیارن و باعث حرف و حدیث بشه بله مطمئنا باعث حرف و حدیث میشه!اونها خودشون میدونن چی کار کردن مثل اینکه شما یادتون رفته چطوری مجلس رو بهم ریختن!حالا مبادا بعدها از اقوامشون طعنه و کنایه بشنون که چی شد که شما مجلس رو بهم زدین پس چطور قبول کردین و عقدش کردین برای ما شرط گذاشتن که من بهمه بگم صیغه هستم.اوه خدای من!مادر شما چی جواب دادین؟لابد قبول کردین؟
مادر که خون خونش را میخورد با ناراحتی جواب داد:خب چی کار میکردم!با پدرت صحبت کردم میگه ایرادی نداره.تازه میگفت بهت سفارش کنم در این رابطه با هیچکس صحبت نکنی به خصوص خونواده و اقوام فرید!
-اوه که اینطور!پس همه تصمیمها گرفته شده.باید از اولش فکر میکردم که شما و پدر به هر شکلی که شده فقط میخواین منو شوهر بدین دیگه براتون فرقی نمیکنه که تا چه حد با آبرو و حیثیت دخترتون بازی میکنین.
بعد هم بدون اینکه منتظر جواب مادر بمانم با عصبانیت وارد اتاقم شدم و در را پشت سرم محکم بهم کوبیدم.از شدت ناراحتی بدون اینکه لباسم را عوض کنم روی تختخواب ولو شدم تا شب که پدرم از سرکار برگشت در برزخ خودم دست و پا میزدم.حوصله هیچ چیز و هیچکس را نداشتم یکی دوباری مادر و نوشین به سراغم آمده بودند اما هر بار خودم را به نحوی به خواب زده بودم.
با آمدن پدر مادر همه جریان را بی کم و کاست برایش تعریف کرد و گفت:خب این بچه هم حق داره ناراحت بشه!بالاخره ما هم آبرو داریم.جواب مردمو چی بدیم؟
پدر با همان خونسردی همیشگی خنده بلندی کرد و گفت:اوه از دست شما مادر و دختر!مگه حالا چی شده؟برو غزاله رو صداش کن تا خودم باهاش حرف بزنم.چیزی نشده که انقدر موضوع رو گندش میکنین!
مادر با عصبانیت وارد اتاق شد و گفت:غزاله بلند شو ببین پدرت چیکارت داره!از ظهر تا حالا اینجا چمباتمه زدی که چی؟بالاخره که باید این مسئله حل بشه!
با ناراحتی از جا بلند شدم و در حالیکه لباسهایم را عوض میکردم دستی به سر و رویم کشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
پدر تا چشمش به من افتاد طبق معمول با شوخی و لودگی و مزه پرانی گفت:چی شده باباجون؟باز هم که قنبرک زدی!باید از خدات باشه که اومدن اینجا.ما که نرفتیم دنبالشون خودشون برگشتن.میدونی این کارشون یعنی چی؟یعنی اینکه غلط کردیم!اون همه اهن و تلپ پریشبوشون هم باد هوا بود که جلوی فک و فامیلشون کم نیارن.حالا هم که با پای خودشون برگشتن!
با ناراحتی بدون اینکه به صورت پدرم نگاه کنم گفتم:همین!یعنی شما نمیدونین اونها چه شرطی گذاشتن؟
-اوه اینکه چیزی نیست!همیشه تو کار ازدواج و خواستگاری از این صحبتها پیش میاد.اتفاقا امروز با اقام و عموت هم در این مورد صحبت کردم.اونها هم نظرشون همین بود.تازه حالا فکر کردی که فورا پس از مراسم نامزدی همه میان از تو سوال و جواب میکنن که عقد کردی یا صیغه ای.این حرفها رو بذار کنار دخترم.دو دیگه بزرگ شدی بچه نیستی میخوای ازدواج کنی.زندگی انقدر پستی و بلندی داره که این حرفهای صد من یه غاز پیشش هیچی نیست.منو بگو گفتم چه اتفاقی افتاده که شماها تا این حد ناراحتین!
مادر که با شنیدن حرفهای پدر تا حدودی خیالش راحت شده بود رو به من کرد و گفت:آره مادرجون پدرت راست میگه!مهم اینه که خونواده خوبی هستن بنظر منم بخاطر این حرفهای کوچیک و جزئی نباید مته به خشخاش گذاشت.انشالله وقتی رفتی سر خونه و زندگی ت اونوقت میفهمی که برای چه حرفهای بی ارزش و پوچی خودت رو ناراحت کردی.
نوشین با مهربانی لبخند گرمی تحویلم داد و گفت:اوه عروس خانم!انقدر ناز نکن!شاه دوماد منتظر جوابه!
در حالیکه از حرف نوشین خنده ام گرفته بود گفتم:تو دیگه چی میگی؟
پدر از فرصت استفاده کرد و رو به مادر گفت:خب خدا رو شکر که همه چیز به خیر و خوشی تموم شد خانوم!روده کوچیکه داره روده بزرگه رو میخوره!نمیخوای به ما شام بدی؟
مادر با خوشحالی رو به من کرد و گفت:غزاله جون مادر کمک کن شامو بیاریم.بعد در حالیکه به من چشمک میزد با اشاره مرا به اشپزخانه برد و گفت:پدرت راست میگه!مهم خونواده خودمون هستن که از همه چیز خبر دارن اینطوری ما جلوی خونواده و فامیل خودمون آبرومون حفظ میشه اونها هم جلوی فامیلشون کم نمیارن.
بعد در حالیکه بوسه گرمی به روی گونه هایم میزد با لبخند گفت:دیگه انقدر ناراحت نباش مطمئن باش همه چیز خود به خود درست میشه.خیالت راحت باشه.
با شنیدن حرفهای پدر و مادرم مثل آب روی آتیش آرام شدم.آرامش عجیبی سراسر وجودم را در بر گرفت.به خودم نهیب زدم و گفتم اونها دارن راست میگن!اینکه مسئله زیاد مهمی نیست.بالاخره هر چی که باشه اونها چند پیرهن از من بیشتر پاره کردن.اصلا چرا من باید انقدر به این موضوع اهمیت بدم.مهم این بود که باید عقد بشم که خوشبختانه اونها هم قبول کردن پس دیگه جای هیچگونه نگرانی ای نبود!
آه!حالا وقتی به آن دوران فکر میکنم به خودم میگویم کاش در زندگی م عوض همه چیز فقط یک بزرگتر عاقل و فهمیده داشتم.کسی که درست و حسابی میتوانست برای آینده ام تصمیم بگیرد.حالا آن زمان من بچه بودم و نمیفهمیدم با یک کشمش گرمی ام میکرد و با یک مویز سردی .آن سالها نمیفهمیدم که با این کارهای مثلا به قول مادر پوچ و بی ارزش در آینده ای نزدیک چه لطمه بزرگی به شخصیت و روح و روانم میخورد.الان که درست فکر میکنم میبنیم از همان پایه اول زندگی برخورد خانواده ما و همینطور خانواده فربد کاملا اشتباه بود.
همه چیز آنقدر تند و سریع پیش رفت که خودم در شگفت بودم مادر مدام به من میگفت:وقتی قسمت باشه همینطوره!همه کارها خودبخود جور میشه!
فقط 20 روز تا مراسم نامزدی وقت داشتیم.آقای اصفهانی پدر فربد خودش همه قرار و مدارها را با پدربزرگم گذاشته بود و قرار بر این شد که در این 20 روز همه کارهای عقب افتاده از قبیل خرید حلقه و لباس و ازمایش را انجام دهیم.مادر در تهیه و تدارک یک لباس شیک صورتی رنگ برای مراسم نامزدی بود.روحیه ام نسبت به سابق خیلی عوض شده بود و از اعتماد به نفس بیشتری برخوردار بودم.حالا دیگر خودم هم اشتیاق برای تشکیل خانواده پیدا کرده بودم.اصلا نمیدانم چرا اینطوری شده بودم.حتی وقتی که از چیزی ناراحت میشدم خیلی زود با امیدواری اطرافیان همه چیز را فراموش میکردم و سعی میکردم روحیه ام را حفظ کنم.
روزی که قرار بود برای آزمایش برویم دل تو دلم نبود.درست از شب بله برون که مهمانی بهم خورده بود تا روز آزمایش دیگر فربد را ندیده بودم بهمین خاطر احساس جدیدی که تابحال تجربه نکرده بودم داشتم.با دیدن فربد انگار تمام غم و غصه ها و فکر و خیالهایی که در موردش کرده بودم همه و همه محو شد و تبدیل به یک مشت خیالات پوچ و واهی گردید.
فربد بهمراه مادرش دنبالم آمده بود و لباس شیک و برازنده ای بتن داشت.خیلی محترمانه من و مادر را سوار ماشین بنز که البته متعلق به پدرش بود نمود و راه افتاد.مادر بیشتر سرگرم صحبت با خانم اصفهانی بود.فربد گهگاه زیر چشمی نگاهی به صورتم می انداخت که ناخودآگاه قلبم فرو میریخت.از اینکه جلو و کنار دست فربد نشسته بودم غرق در غرور و شادی شدم.احساس کردم برای خودم کسی شدم و حالا دیگه از الان به بعد همه به من احترام میگذارند و آن دوره ای که کسی برایم تره هم خرد نمیکرد تمام شده بود و درست مثل یک خواب و یا کابوس زشت به دست فراموشی سپرده شده بود.
آن روز پس از دادن آزمایش فربد برای همه ابمیوه گرفت.البته از گرفتن آبمیوه با حجب و حیای خاص و شرمزده رو به من کرد و گفت:شما چی میل دارین؟
منکه حسابی دستپاچه شده بودم من و من کنان جواب دادم:فرقی نمیکنه!هر چی شما بخورین منم میخورم!
در حالیکه به سدت از حضور مادرش و همینطور مادرم خجالت میکشید و البته از داخل آیینه ماشین هم نگاه معنی داری با مادرش رد و بدل کرده بود بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شد.
طرفهای ظهر بود که فربد ما را جلوی خانه پیاده کرد و رفت.و هر قدر که مادر تعارف کرد بیایند داخل قبول نکردند و به سرعت رفتند.با رفتن فربد تازه احساس کردم چقدر نسبت به او علاقه پیدا کردم.انگار اصلا دلم نمیخواست آن روز به پایان برسد و برعکس چقدر همه چیز تند و سریع تمام شده بود.
مادر با آب و تاب برایم تعریف کرد که قرار روز خرید حلقه و پارچه