دانه های درشت عرق تمام پیشانی ام را خیس کرد. و این عرق سرد درست مثل کالبد تهی کردن بود.
عمو خسرو که تمام حرکاتم را زیر نظر داشت، خیلی عادی انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده مجدداً رو به من کرد و گفت: داشتم ازاین طرفها رد می شدم، گفتم یه سری هم به شما بزنم. حالا چرا وایستادی و بروبر منو نگاه می کنی؟ مگه نمی خوای بری خونه؟
از شدت تعجب هاج و واج به عمو خسرو خیره شدم. قدرت تکلم ازم سلب شده بود. باورم نمی شد تا این حد در مورد مسئله به این مهمی خونسرد و ساده برخورد کند. البته هنوز هم نمی دانستم تا کجای قضیه را دیده و فهمیده، ولی خوب با مطرح کردن کلمه ماشین لابد همه چیز را تمام و کمال فهمیده بود و من حسابی بد آورده بودم. برای اولین بار در دلم آرزو کردم که ای کاش عمو خسرو مردانگی به خرج دهد و این حرف جایی درز پیدا نکند.
عمو خسرو که دید مثل برق گرفته ها خشکم زده و از جایم تکان نمی خورم، دستم را کشید و گفت: کجایی، دختر؟ با تو هستم! و بلافاصله به سمت زنگ در رفت و آن را فشار داد.
بعد از چند لحظه مادرم در را باز کرد و هر دو آرام و بی صدا از پله های حیاط بالا رفتیم. مادر با دیدن عمو خسرو با خوشرویی و احترام به استقبال ما آمد و بعد از سلام و احوالپرسی سراغ زن عمو و بچه ها را گرفت. بعد رو به من کرد و گفت: چه عجب، غزاله! بالاخره اومدی خونه! تا حالا کجا بودی؟
با شنیدن این حرف ناخودآگاه نگاه من و عمو خسرو با هم تلاقی پیدا کرد که دلم می خواست زمین دهن باز می کرد و می رفتم درونش. بی هیچ پاسخی در حالی که سرم را به زیر انداخته بودم، به اتاقم رفتم و در را از پشت قفل کردم. بعد نفس عمیقی کشیدم و روی تختخوابم ولو شدم.
آن روز تا عصر مادر اصلاً سراغم را نگرفت. حتی برای خوردن ناهار هم صدایم نزد. هر لحظه منتظر رفتن عمو خسرو بودم، اما انگار اصلاً خیال رفتن نداشت. و اتفاقاً بر خلاف هر روز که پدرم دیر به منزل می آمد، آن روز خیلی زود آمد و حتی عمو خسرو را هم برای ناهار نگه داشتند. از شدت عصبانیت و گرسنگی داشتم بالا می آوردم. دلشوره بدجوری به دلم چنگ می زد.
نمی دانم چه حرفهایی میان عمو خسرو و پدر و مادرم رد و بدل شد که وقتی از خانه مان رفت، پدر و مادرم حسابی از خجالتم درآمدند. انگار تازه یادشان افتاده بود که دختری هم به نام غزاله دارند. و تازه از آن روز به بعد بود که سختگیریهای بی مورد و بیجا شروع شد.
در حالی که خمیازه می کشیدم و از شدت خستگی پلکهایم را به سختی باز نگه داشته بودم، نگاهی به ساعت بالای تختخواب انداختم، اوه، خدای من! ساعت حدود سه نیمه شب بود و من بدون اینکه بفهمم از گذر زمان غافل مانده بودم. دست نوشته های غزاله را روی میز کنار تخت گذاشتم و خمیازه دیگری کشیدم و آباژور کنار تخت را خاموش کردم و اصلاً نفهمیدم چطور به خواب رفتم.
اشعه آفتاب از لای درز پنجره زیبای اتاق که به صورت هشتی شکل و با پرده های مخمل زرشکی تزئین شده بود عبور کرد و روی صورتم افتاد، گرمی و حرارت مطبوعی تمام وجودم را در برگرفت. با وجود خستگی زیادکش و قوسی به عضلات کوفته ام دادم و زیر چشمی نگاهی به ساعت انداختم. اوه، خدای من! ساعت درست ده صبح بود و من حسابی خوابیده بودم. سراسیمه از جا بلند شدم. فرصت زیادی نداشتم. دوست داشتم تا قبل از حرکت به تهران همه داستان را بخوانم. تا اگر به مشکلی برخوردم، حضوراً با غزاله صحبت کنم. این طوری خیلی بهتر بود، لااقل چیزی از قلم نمی افتاد.
همان طور که ملافه تختخواب را مرتب می کردم، با رستوران هتل تماس گرفتم و سفارش چای و کیک دادم. اصلاً حوصله آماده شدن و بیرون رفتن را نداشتم. کنجکاوی بدجور کلافه ام کرده بود. دلم می خواست هرچه زودتر بقیه داستان را بخوانم. دست نویسهای غزاله را که حسابی درهم و برهم شده بود، مرتب کردم. پیشخدمت هتل سرویس چای و کیک را آورد و با تعظیم و احترام خاصی رو به من کرد و گفت: فرمایشی ندارین؟
لبخندی تحویلش دادم و دوهزار تومانی نو و تا نشده ای را طرفش گرفتم. پیشخدمت با اکراه انعام را گرفت و مجدداً تعظیم خشک و سردی کرد و به سرعت دور شد. بیچاره لابد از من توقع دلار داشت! آن هم یک ده دلاری نو و تا نشده! و البته من هم به خیال اینکه با دادن دو هزار تومانی نو و تا نشده ولخرجی حسابی به خرج داده بودم، با غیظ در را پشت سرم به هم کوبیدم و مجدداً به اتاقم بازگشتم.
دلم حسابی ضعف می رفت. از دیروز غذای درست و حسابی نخورده بودم. یک برش کیک برداشتم و در حالی که کار می زدم، فنجانی چای برای خودم ریختم و به قول معروف حسابی از خجالت شکم گرسنه ام درآمدم. واقعاً که چای چه نوشیدنی مفرح و گوارایی است! راستی راستی که معجزه می کند! به یک باره همه خستگی و بی حالی از تنم بیرون رفت و بعد از اینکه حسابی سر کیف آمدم، مجدداً شروع به خواندن کردم.
با آبروریزی ای که عمو خسرو به پا کرد، خیلی زود طبل این رسوایی به گوش همه نواخته شد. از فردای آن روز همه از موضوع خبردار شدند.
عمه ها و شوهرانشان و همین طور بچه ها، و از همه مهم تر زن عمو خسرو که مدام نیش و کنایه بارم می کرد. حسابی اعصابم را در هم ریخته بود. دیگر جرئت نفس کشیدن نداشتم. پدر و مادرم هم طبق معمول همیشه درست مثل آدمهای بدهکار و مظلوم موش شده بودند و جرئت حرف زدن و عرض اندام در مقابل عمو خسرو را نداشتند. اما در عوض همه عصبانیت خودشان را سر من خراب کردند. انگار که من تازه به دنیا آمده بودم و آنها هم تازه پدر و مادر شده بودند. و این شروع سختگیریهای بی مورد و بیجا بود. در حالی که من واقعاً بی گناه بودم و هیچ عملی خلافی ازم سر نزده بود و شاید هم بزرگ ترین خلاف من دوستی با کسی همچون مرسده بود که آن هم این طور ناکام مانده بود.
البته این اولین باری نبودی که عمو خسرو در زندگی خصوصی ما دخالت می کرد. تا آنجایی که به یاد دارم در بچگی همیشه عمو خسرو ما را دعوا می کرد و در این مورد هم اختیار تام داشت. و ما هم حسابی از او حساب می بردیم و تمام اینها فقط از بی عرضگی پدرم سرچشمه می گرفت. زیرا او بود که این حق را به برادر کوچک تر از خودش داده بود. و با این حساب عمو خسرو هم روز به روز پایش را از گلیمش درازتر می کرد.
بدین ترتیب بود که آن سال هم گذشت و من با نمرات بسیار معمولی سال دوم دبیرستان را پشت سر نهادم. با ورود به سال سوم دبیرستان حسابی تصمیم گرفته بودم درس بخوانم و مثل سابق با نمرات عالی قبول شوم. با این کار دلم می خواست یک دهن کجی درست و حسابی به عمو خسرو و زنش کرده باشم، و از همه مهم تر اینکه این طوری سر خودم هم گرم می شد و تا حدود زیادی از جو خانوادگی و فامیلی و حرفها دور می شدم. ولی غافل از آن بودم که چه خوابی برایم دیده بودند. پدرم که طبق معمول آدم خونسرد و بی مسئولیتی بود برای اینکه هرچه زودتر شر مرا از سر واکند تا مبادا خدایی نکرده خراب شوم، به صرافت این افتاده بود تا هرچه زودتر مرا شوهر دهد بلکه این طوری دختری مثل من که بر ورویی هم نداشت روی دستش باد نمی کرد.
بله، می گفتم. شروع سال تحصیلی جدید بود. حال و هوای خاصی پیدا کرده بودم. شور و شعفی نگفتنی تمامی وجودم را در بر گرفته بود.
احساس بزرگی می کردم. حس می کردم مرحله کودکی و نوجوانی به پایان رسیده و حال به مرحله جوانی قدم گذاشتم. سال بعد دیپلم می گرفتم و می توانستم در دانشگاه شرکت کنم. وضعیت مالی پدرم هم که در حد خوب یا بهتر است بگویم عالی بود و لزومی نداشت فکر مادیات و خرج و مخارج تحصیلی باشم. خلاصه اینکه حسابی تصمیم گرفتم درس بخوانم تا برای امتحان ورودی کنکور آماده باشم.
به یاد دارم آن روز وقتی از مدرسه برگشتم، حسابی خوشحال و سرخوش بودم. و اتفاقاً برخلاف همیشه مادر بسیار خوشحال و خندان در حالی که لبخند زیبا و جذابی تحویلم می داد رو به من کرد و گفت: سلام، دختر گلم! خسته نباشی مادر! زودتر لباسهات رو عوض کن، یه آبی به سر و صورتت بزن و زود بیا که ناهار از دهن افتاد.
با تعجب نگاهش کردم. انگار خیلی خوشحال بود. چشمانش از شادی برق می زد. ناخودآگاه نگاهم به چشمان تیزبین و هشیار نوشین افتاد. با مهربانی خاصی لبخند ملیحی گوشه لبانش ماسیده بود و همان طوری که نگاه خریدارانه ای به سرتا پایم می کرد، فوراً به اتاقش رفت و در را از پشت بست. شستم خبردار شد که موضوع مهمی اتفاق افتاده که همه را این طور از خود بیخود کرده بود.
طاقت نیاوردم به سرعت رفتم دنبالش و وارد اتاق شدم. آهسته در را پشت سرم بستم و خودم را به کوچه علی چپ زدم و با حالت بی تفاوتی رو به نوشین کردم و گفتم: چی شده، نوشین؟ مثل اینکه خیلی سرحالی!
ببینم ناقلا نکنه بیست گرفتی؟
نوشین لبخند مرموزانه ای زد و با شیطنت خاصی در حالی که روی تخت غلت می زد، گفت: خودت بعداً می فهمی!
با این حرف حس کنجکاوی ام دو برابر شد و ناخودآگاه بی مقدمه گفتم: یعنی چه؟ چرا خودت رو لوس می کنی! زود بگو ببینم چه اتفاقی افتاده؟ دارم نصف جون می شم!
نوشین که دختر مهربان و دوست داشتنی ای بود، با زیرکی جواب داد: یعنی تو خبر نداری؟!
اوه، نوشین! باور کن من از هیچی خبر ندارم. حالا می گی چه اتفاقی افتاده؟
باشه، می گم. ولی باید قول بدی به مامان حرفی نزنی که من بهت چیزی گفتم تا خودش جریان رو مفصلاً برات تعریف کنه. می ترسم اگه بفهمه که من در این مورد باهات حرف زدم، دعوام کنه!
به او قول دادم و گفتم: مطمئن باش تا خود مامان حرفی نزنه، من چیزی بروز نمی دم. خیالت راحت باشه!
نزدیکم آمد و دستی به صورتم کشید و گفت: چطوری عروس خانوم؟ فردا شب می خواد برات خواستگار بیاد! وای، خدای من! اون هم نمی دونی چه خواستگاری. از دوستهای بابابزرگه. فکر کنم خیلی مایه دار باشن. انگار چند باری برای خرید عتیقه جات رفته پیش بابا بزرگ و خلاصه خیلی با هم دوست و رفیق شدن. این طور که بابا داشت به مامان می گفت، بابابزرگ خیلی ازشون تعریف کرده. می گه آدمهای سرشناس و پولداری هستن. از اونهایی که سرشون به تنشون می ارزه. مثل اینکه از قرار معلوم به بابابزرگ گفته: من از خونواده شما و آقازاده هات خیلی خوشم می آد و می خوام برای یه دونه پسرم زن بگیرم. هرطور شده باید یه نفر از خونواده خودت رو بهم معرفی کنی.
بابابزرگ هم تورو بهشون معرفی کرده و گفته نوه پسری م داره درسش تموم می شه و خلاصه از طرف خودش همه قول و قرارهارو گذاشته. حالا پسره فردا شب با پدر و مادرش می آن اینجا. وای، باورم نمی شه غزاله جون تو داری عروس می شی!
هاج و واج و متحیر نگاهش کردم. زبانم بند آمده بود. حس کردم تمام عضلات بدنم شل شده. نفسم به شمارش افتاده بود. قدرت حرف زدن نداشتم. یعنی در واقع قدرت فکر کردن ازم سلب شده بود. به همه چیز فکر کرده بودم، الا این موضوع. اصلاً باورم نمی شد به این سرعت بخواهم ازدواج کنم. آن هم من که هیچ وقت در زندگی حسابی روی خودم باز نکرده بودم و همیشه خودم را دست کم گرفته بودم.
بی آنکه جواب نوشین را بدهم، آرام و آهسته به اتاقم رفتم و روی تختخوابم ولو شدم. هزار جور فکر به مغزم هجوم آورده بود. از یک طرف حسابی از دست پدر بزرگم عصبانی بودم. چطوربه خودش اجازه داده بود بی هیچ مشورتی با من و یا خانواده ام برای خودش قول و قرار بگذارد؟ یعنی من اینجا اصلاً آدم نبودم.
آه. خدای من! یعنی چقدر پدرم به خونواده ش رو داده که بدون هیچ مشورتی برام شوهر پیدا می کنن و قرار و مدار هم می ذارن! این طور که نوشین می گفت بابابزرگ با تنها کسی که مشورت کرده مادربزرگم بوده که اون هم به مادرم خبر داده. یعنی این وسط من و پدرم هیچ کاره بودیم. همه تصمیمها گرفته شده، بدون اینکه کوچک ترین سوالی از من بشه! یک لحظه احساس کردم قلبم از جا کنده شد. حال غریبی پیدا کرده بودم. احساس می کردم در دریایی بزرگ و عظیم در حال غرق شدن هستم. هرچه به اطرافم نگاه می کردم، فقط آب می دیدم. عرق سردی روی پیشانی ام نشست و یک دفعه هراسان از روی تختخواب بلند شدم و به اطرافم زل زدم. نمی دانم یک لحظه انگار توی خواب و بیداری بودم. چیزی که برایم مهم بود این بود که تا آن ساعت هیچ وقت پدرم اجازه نداده بود کسی به عنوان خواستگار به خانه ما بیاید، ولی حالا چطور بدون هیچ اعتراضی راضی به این کار شده بود خود جای بسی فکر داشت؟!
صدای مادر که تقریباً فریادگونه بود، بلند شد و با اعتراضی گفت: غزاله! نوشین! کجا رفتین بابا؟ این غذا از دهن افتاد.
یک لحظه به خودم آمدم و از جا بلند شدم به سرعت لباسهایم را عوض کردم و بیرون رفتم. دلم می خواست هرطور شده خبر را از دهن مادرم بشنوم. این مسئله موضوع کوچکی نبود که به راحتی بتوان از آن گذشت. التهاب شدیدی تمام وجودم را در برگرفته بود. با وجود عصبانیت، احساس هیجان خاصی پیدا کرده بودم که خیلی هم حس بدی نبود. کنجکاوی داشت از پا درم می آورد.
موقع صرف ناهار، مادر که متوجه سکوتم شده بود و حتماً پیش خودش حدسهایی هم زده بود که نوشین خیلی تند و سریع خبرها را به من رسانده. بدون هیچ مقدمه ای با خوشرویی گفت: راستی، غزاله جون! مادر، فردا شب قراره برات خواستگار بیاد. بهتره خودت رو آماده کنی. اگه چیزی لازم داری، همین امروز تهیه کن. دیگه وقت نداری.
در حالی که از خجالت سرخ شده بودم، بدون هیچ اعتراضی سکوت کردم. مادر که سکوتم را علامت رضایت می دانست، مجدداً با خوشحالی ادامه داد و گفت: حاج آقا خیلی از این خونواده تعریف می کنه. می گه آدمهای محترمی هستن، در ضمن دستشون هم به دهنشون می رسه و برای خودثون کیا و بیایی دارن. در واقع بهشأن خونوادگی ما می خورن این طور که حاج آقا تعریف می کنه پسره هم باید تیپ و قیافه خوبی داشت باشه."
مادر به پدربزرگم خیلی احترام می گذاشت و هیچ وقت اسم حاج آقا از دهنش نمی افتاد. درحالی که به حرفهای مادر فکر می کردم، خیلی آرام و أهسته با حجب و حیایی خاص درست مثل آدمها یی که از قبل سرنوشتثان تعیین شده و جای هیچ گونه بحث و شکایتی فدارند، انگار که فقط در دنیا فمین یک نفر خواستگار برایم وجود داشت که به هر ترتیب ممکن باید می پذیرفتم، گفتم: "پس درسم چی می شه؟ من الان سال سومم ...»
مادر فورأ وسط حرفم پرید وگفت: "اوه! آدم بخت و اقبال خوب روکه به خاطر درس پس نمی زنه! تازه اگه هم خبری بشه که تورو به این زودیها نمی برن. تا ما جهیزیه تورو درست کنیم و اونها هم سورسات عروسی رو راه بندازن، یه سال گذشته و سال سوم هم تموم شده. به امید خدا دیپلمت رو تو خونه شوهرت بگیر. دیگه یه سال تحصیلی که چیز مهمی نیست!"
زبانم بند آمده بود. برو بر نگاهش کردم. یعنی در واقع حرفی برای گفتن نداشتم، و یا بهتر است بگویم شهامت عرض اندام کردن را مداشتم. اصلأ مگر یک دختر شانزده ساله، آن هم در شرایط منی من که هنوز سال سوم را تمام نکرده بودم و در واقع به جای یک سال تحصیلی دو سال پیش رو داشتم، چه حرفی برای گفتن می تو انست داشته باشد. حتی می ترسیدم بگویم نه. حس می کردم با کوچک ترین مخالفتی همین به قول مادر بخت و اقبال بلند را هم از دست می دهم وکو تا برایم همچون بخت و اقبال بلندی پیدا شود. آن زمان مثل حالا نبود که بچه ها بتوانند این طوری که الان دارند برای پدر و مادرشان جولان می دهند، حرف بزنندو نظر بدهند. هجده نوزده سال پیش حتی پدرم از پدر و خانواده اش حساب می برد و حرف شنوی داشت چه برسد به من که فقط یک دختر شانزده ساله ای بیش نبودم. ولی از حق نگذریم،حرفهای مادر ولوله عجیبی در دلم به پاکرده بود. انگار خودم هم بدم نمی آمد که هرچه زود تر سر وسامان بگیرم و مستقل شوم. اینکه بتوانم به مردی که دوستم دارد تکیه کنم و زندگی با عشق و محبت را تجربه کنم، برایم خالی از لطف نبود.
تا فردا شب که آنها می خواستند بیایند دل تو دلم نبود. اینکه با چه کسی ذوبورومی شوم، چه قیافه ای دارد، آ یا مورد پسندم واقع می شود، و یا اینکه اصلأ آنها مرا می پسندند، یا اینکه از همان راهی که آمده اند برمی گردنئ و می روند، ترس عجیب و مبهمی در دلم به پا کرده بود. لابد اگر مورد پسندشان واقع نمی شئم، باز هم همه جا چو می انداختند که برای غزاله خواستگار رفته و نپسندیدند. چرا که بالاخره این خواستگار به اصطلاح خیلی مهم و محترم از طرف پدربزرگم بود و این وسط عمو خسرو کم نقش نداشت. او هم با این خانواده دوست و صمیمی شده بود و طبق معمول همه کاره بود.
تمامی این افکار در یک لحظه به مغزم هجوم آورده بود. سؤالها و چراهایی که برایش به نسبت سن کمی که داشت هیچ پاسخی وجود نداشت. در حالی که هیچ اشتهایی به خوردن ناهار نداشتم و تا آن لحظه با ظرف غذا بازی کرده بودم، بدون هیچ پاسخی از جایم بلند شدم تا به اتاقم بروم بلکه در خلوت خودم وقت بیشتری برای فکر کردن داشته باشم.
در همین لحظه، مادرکه متوجه حال و روزم شده بود دلسوزانه رو به من کرد و گفت:"حالا چته؟ اینکه دیگه این همه ناراحتی نداره. خب،
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)